زينب از پنجسالگى پا بيرون نگذاشته بود كه جد بزرگوارش از دنيا رفت و جسدپاكش در غرفه عايشه (1) به خاك سپرده شد; ولى پس از آن كه مكه را فتح كرد و خانهخدا را از بتها پاك نمود، و به چشم خود ديد كه قومش با او بيعت كردند، ودسته دسته داخل دين خدا شدند.
و شايد زينب خردسال در اين مصيبت ناگوار حاضر بوده، و جد بزرگوارش رامىديده، كه بر تخت چوبينى مىبرند تا در خاكش پنهان سازند.
ما با نويسندگان فضايل و مناقب هم قدم نمىشويم، و نمىگوييم كه زينب در اينحادثه شوم به حقيقت اين سفر حتمى دردناك پى برده، و يا آن كه اساس نزاع ميانآن دو دوست همراه - عمر و ابىبكر - را مىدانسته كه اولى فرياد مىزد: محمد نمردهاست، به خدا او بر مىگردد هم چنان كه موسى باز گشت.
رفيقش پاسخش مىدهد:
«و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علىاعقابكم ومن ينقلب على عقبيه فلن يضرالله شيئا، و سيجزى الله الشاكرين; (2) .
محمد نيست مگر پيامبرى كه پيش از او پيامبران بوده و درگذشتهاند آيا اگر او بميرد و ياكشتهشود، شما به عقايد فاسد نياكانتان خواهيد برگشت؟ و كسى كه به عقيده فاسد پدر و مادريشبرگردد به خداى زيانى نخواهد رسانيد، وخداى پاداش سپاسگزاران را خواهد داد».
سپس وقتى مىبيند كه رفيقش بهسخن خود اصرار دارد، در ميان انبوه مردم فريادمىزند: كسى كه محمد را مىپرستيد، بداند كه محمد مرد، و كسى كه خداى رامىپرستيد، بىگمان خداى زنده است و نخواهد مرد.
آرى نمىگويم دختر پنجساله به حقيقت اين نزاع و يا راز آن مرگ پى برد، ولىبدون ترديد اين دختر، مناظر حزن و اندوه را به چشم خود ديده و فريادهاىگريه كنندگان و نالههاى مصيبت زدگان را با گوشش شنيده است.
كى مىداند، در درون اين كودك خردسال تيزهوش چه گذشته، وقتى كه در آنپيشآمد جانگداز، خاموش و افسرده بر جد بزرگوارش مىنگريسته، مىديده كهآن حضرت آرميدهاست، ولى جهان گرداگرد او ناله مىكند و آه مىكشد، و از سوز وگداز در هيجان آمده و موج مىزند و زبانه مىكشد و مىگدازد; گويا فشارهايىنيرومند و شديد آن را درهم مىپيچاند!
چه ترس سهمگينى بر قلب خالى اين كودك چيره شده بود، و روان آرام وبىآلايش او را در هراس انداخته بود؟
چه حزن و اندوهى بر اين كودك در پنجسالگى روى آورد، كه صداى مرگ را به اوشنوانيد و كاروان سفر آخرت را به وى نشان داد؟
من تصور مىكنم زينب را در حالى كه ايستاده و جد بزرگوارش را در بستر مرگمىنگرد و مىبيند كه سرش در دامان عايشه (3) مىافتد، و وى با آرامى سر را بر بالينمىنهد و جامههايش را به رويش مىكشد و چشمانش را مىبندد و پيشانى عزيزش رامىبوسد. آن گاه به فضاى خانه مىرود كه ناگهان فرياد و ناله از حجره عايشه بلند شدهو بهخانههاى پيغمبر پراكنده مىشود و از آن جا به احد و قبا مىرسد.
جسد پاك غسل داده مىشود و بهمشك آلوده مىگردد و به سه پارچه كفنمىشود (4) سپس به مردم رخصت داده مىشود كه دسته دسته داخل شوند و باعزيزترين سفر كرده خود وداع كنند.
زينب را مى بينيم كه مىنگرد، عدهاى مشغول كندن گودال عميقى درحجره زوجه اثيره پيغمبر هستند، سپس سه تن از ياران جدش مىآيند كه زينب درميان آن ها پدرش على رامىشناسد و با آرامى جسد را در گودال قبر سرازير مىكنند وخشتهايى بر روى آن مىگذارند آنگاهشن و خاك بر آن ريخته مىشود.
زينب را مىنگرم و به سوى او ادامه نظر مىدهم كه خود را در آغوش مادرشزهرا مىاندازد و از هراس و پريشانى پناهگاهى مىجويد، ولى از شدت اندوه،مادرش از خود بيخود شده و صبرش به پايان رسيده و هستىاش برهم خورده است.
كودك به سوى پدر رو مىآورد. مىبيند غم واندوه از او مىبارد و ازحقى كه ازاهل بيت غصب شده و مقام و منزلتى كه مورد انكار قرار گرفته وخويشاوندى با رسول خدا (ص) كه زير پا نهاده شده، شكايت مىكند. و باپريشانحالى و بىتابى بر همسر نازنين خود مىنگرد. مىبيند غصه مرگ پدر لاغرشكرده، و پايمال كردن مردم حقش را، دردمندش نموده. شبها از خانه بيرون مىآيد،بر چارپايى كه زمامش به دست على استسوار شده به مجالس انصار مىرود و براىشوهر خود يارى و كمك مىطلبد. ولى همگى در جواب مىگويند: اى دختررسولخدا! ما با اين مرد (ابوبكر) بيعت كرديم و اگر على زودتر از او نزد ما مىآمد ازبيعت او ستبرنمىداشتيم.
پسر عموى رسول خدا در جواب مىگويد: آيا سزاوار است كه من پيكررسولخدا را در خانهاش بگذارم و به خاك نسپارم، و بيرون آمده بر سر قدرتى كهآن حضرت ايجاد كرده با مردم ستيزهكنم؟! و زهرا از پى او مىگويد:
«ابوالحسن جز آن چه شايسته بود، انجام نداده است. ولى آن ها كارى كردند كهخداى از آن ها حساب خواهد كشيد و بازخواستخواهد كرد».
اين پيشآمدها در برابر چشم و نزديك گوش اين كودك رخ مىداده و من گماننمىكنم كه زينب فراموش كرده باشد حادثه دردناكى كه در اين موقع در دورانكودكى ديده است.
روزى كه عمربن خطاب خواستبه زور داخل خانه زهرا بشود، تا على را واداركند كه با ابوبكر بيعت نمايد، مبادا ميان مسلمانان اختلاف افتد و رشته اتحادشانگسيخته شود، همين كه فاطمه صداهاى مردم را شنيد كه به خانه نزديك مىشوند، باصداى بلند فرياد زد: «اى پدر! اى رسول خدا، چقدر پس از تو اذيت و آزار از پسرخطاب و پسر ابوقحافه ببينم؟».
مردم به گريه افتاده و باز گشتند، و عمر اندوهگين شده، نزد ابوبكر مىرود و از اومىخواهد كه با هم نزدفاطمه رفته رضايتبخواهند. آمدند و اجازه خواستند كه نزدفاطمه شرفياب شوند، ولى فاطمه رخصتشان نداد. نزد على آمدند از او اين تقاضا راكردند. على آن دو را پيش فاطمه آورد، هنگامى كه بر جاى خود بنشستند، فاطمه بهسلام آنان جواب نگفت و از آن ها روى بگردانيد و روى خود را به ديوار كرد.
ابوبكر آغاز سخن كرده چنين گفت:
اى حبيبه رسول خدا! به خدا كه خويشاوندى رسول خدا نزد من محبوبتر ازخويشاوندى خودم است، و تو نزد من از دخترم عايشه عزيزتر هستى. دوستمىداشتم روزى كه پدرت از دنيا رفت من مرده بودم و پس از او نمىماندم. آيا گماندارى كه من با آن كه تو را مىشناسم و فضيلت و شرافت تو را مىدانم، مانع مىشوم كهبه حق خودت برسى، و ارث خودت را از رسول خدا ببرى؟ من از آنحضرت شنيدمكه فرمود:
ما پيغمبران ارث نمىگذاريم، آن چه از ما بماند صدقه خواهد بود.
فاطمه روى افسرده و غمگين خود را به آن ها كرده و پرسيد:
«آيا اگر براى شما دوتن حديثى از رسول خدانقل كنم، آن را مىپذيريد و به آنعمل مىكنيد؟».
هر دو گفتند: آرى.
فاطمه گفت:
«شما را به خدا سوگند مىدهم كه آيا از رسول خدا نشنيديد كه مىفرمود:"خشنودى فاطمه از خشنودى من است، و خشم فاطمه از خشم من. هر كه فاطمهدختر مرا دوستبدارد مرا دوست داشته، و كسى كه فاطمه را خشنود بگرداند مراخشنود گردانيده است، و هركس فاطمه را به خشم آورد مرا خشمگين كرده"؟».
هر دو گفتند: آرى اين حديث را از رسول خدا (ص) شنيدهايم.
فاطمه گفت:
«من خداى و ملائكهاش را گواه مىگيرم، كه شما دوتن مرا به خشم آورديد وخشنودم نگردانيديد، و هنگامى كه پدرم را ملاقات كنم، شكايتشما دوتن را نزد اوخواهم نمود».
پس روى افسرده خود را برگردانيد.
آن دو با گريه خارج شدند!
هنگامى كه به مردم رسيدند، ابوبكر از آن ها تقاضا كرد كه از بيعتش دستبكشند،ولى آن ها نپذيرفتند. (5) .
روزهاى اندوهگين پس از وفات رسول خدا با سنگينى كه از بار غم پيدا كرده بودمىگذشت، و زينب در كنار بستر بيمارى مادرش نشسته آه مىكشيد و هراسان ونگران بهسر مىبرد.
آن خانه را ابرهايى از خاموشى آميخته به اندوه وگرفتگى پوشانيده بود. تاريخ يادندارد كه فاطمه تا وقتى كه پيش پدر رفت، خنديده باشد، و تاريخ نمىداند كه فاطمهوقتى از بستر پاى بيرون نهاده باشد، مگر آن كه بر سر قبر پيغمبر رفتهگريه و زارىكند، و مشتى از خاك قبر را برداشته بر چشم بنهد و بر چهره نازنينش بگذارد و از گريهگلويش بگيرد و بگويد:
چه مىشود بركسى كه بوينده خاك قبر احمد است كه تا آخر عمر مشك نبويد؟سيل مصايبى هولناك بر سر من فرو ريخت كه اگر به روزها بريزد، از تيرگى و سياهىچون شبها گردد.
مردم در اثر گريه فاطمه بهگريه مىافتادند.
انسبن مالك جرات كرده و از فاطمه اجازه گرفته به حضورش شرفياب مىشود،و از فاطمه تقاضا مىكند كه به خودش رحم كرده صبر و شكيبايى را در اين مصيبتبزرگ پيشه سازد. فاطمه با پرسشى پاسخش رامىگويد:
چگونه دلت راضى شد كه پيكر رسول خدا را بهخاك تسليمكنى؟
انس با شدت به گريه مىافتد و سوزان و گدازان از پيش فاطمه بيرون مىآيد.
فاطمه در غم و اندوه، مثل گرديد و او را از پنج تن يا ششتن گريه كنندگان تاريخشمردهاند: آدم از پشيمانى گريست. نوح براى گمراهى قومش گريست. يعقوب درفراق فرزندش يوسف گريست. يحيى از ترس آتش دوزخ گريست. و فاطمه براىمرگ پدر گريست. (6) .
و به همين زودى پس از فاطمه، نوهاش مىآيد و براى خويش در كنار فاطمهجايى باز مىكند و در اين سلسله دردناك گريه كنندگان داخل مىشود، ونامش به نامهاى ايشان افزوده مىگردد، پس مىگويند:
على زينالعابدين براى كشته شدن پدرش حسين گريست.
رحمتخداى فاطمه را در برگرفت، پس از مدت كوتاهى نزد پدر رفت.مىگويند ششماه و گفته شده سه ماه و از اين كمتر نيز گفته شدهاست.
مصيبت پيش چشم زينب تكرار شد.
ولى زينب در اين بار پختهتر شده و تيزهوشتر گرديده بود، مرگ مادر سزاواراست كه ادراك را پختهتر كند وتلخى جام مرگ را به كودك بچشاند.
اين بار هراس زينب پيچيده و اندوهش ناپيدا نبود. او مىدانست كه مادرشسفرى مىكند كه باز نمىگردد! و بهراهى مىرود كه برگشتن ندارد. او دخترى بودگريان كه با ديده اشكبار مىديد پيكر مادرش زهرا را در خاك بقيع (7) پنهان مىكنند وشن و خاك بر آن مىريزند، هم چنان كه پيش از اين با جدش چنين كردند.
زينب به سخن پدر گوش مىدهد، هنگامى كه نزد قبر زهرا ايستاده و با گريه وداعمىكند و مىگويد:
«سلام بر تو اى رسول خدا! از جانب من و دخترت، دخترى كه در همسايگى تومنزل كرده، و هر چه زودتر به تو پيوسته است، يا رسولالله! صبر من بر فراق دخترپسنديده تو كم است و بردبارى من ناچيز، جز آن كه به پايدارى خود در فراق ناگوارتو و مصيبتبزرگ تو جاى اميد شكيبايى است.
ما از آن خداييم و به سوى او باز مىگرديم، امانتبه جاى اصلى خود بازگشت، وآن چه در گرو بود پس داده شد، ولى اندوه من هميشگىاست و پايان ندارد، و شب منبه بيدارى مىگذرد تا وقتى كه خداى براى من خانهاى كه تو در آن جاىدارى بخواهد.
سلام بر شما دوتن باد، سلام آتشين وداع نه سلام دلسردى و نه از روى خستگى،اگر از اين جا بروم از خسته شدن نيست، و اگر در اين جا بمانم از بدگمانى بدان چهخداى به شكيبايان مژده داده است نخواهد بود».
زينب به خانه بر مىگردد و آن را از مادر خالى مىبيند. در تاريكى شب وروشنايى روز مادر را مىجويد، ولى جز وحشت و جاى خالىمادر چيزى نمىيابد.
دل زينب مىگويد: عزيزترين و زيباترين چيز زندگى را ازدست دادى. در اثر اينخطاب، سوزشى ناگوار در خود حس مىكند كه پدرش بامهر و لطف مىخواهداندكى آن را سبك كند.
پس از فاطمه، زنان ديگرى به خانه علىبن ابىطالب قدم نهادند.
امالبنين دختحزام كه براى على، عباس و جعفر و عبدالله و عثمان را بياورد.
ليلا دخت مسعودبن خالد نهشلى تميمى كه براى على، عبيدالله و ابوبكر رابياورد.
و اسماء دخت عميس كه براى على، محمداصغر و يحيى را بياورد.
و صهباء دخت ربيعه تغلبى كه براى او عمر و رقيه را بياورد.
و امامه دخت ابىالعاص بن ربيع كه مادرش زينب دختر رسول (ص) است. اينبانو براى على، محمد اوسط را بياورد.
و خوله دخت جعفر حنفى كه براى او محمد اكبر معروف بهابن حنفيه را بياورد.
و ام سعيد دخت عروةبن مسعود ثقفى كه براى على، امالحسن و رمله كبرى رابياورد.
فحباه (8) دخت امرا القيس بن عدى كلبى كه براى او دخترى آورد كه در همانكودكى بمرد.
اين زنان و غير ايشان از كنيزكان، به خانه على آمدند، ولى هنوز جاى زهرا درخانه على خالى بود. ليكن در دل فرزندانش حسن و حسين و زينب وام كلثوم كهبراى هميشه خالى ماند.
تاريخ مىخواهد زينب را از ساير مصيبتزدگان، به سبب وصيتى كه مادرشفاطمه در بستر مرگ به او كرده، جدا كند، وصيت اين بود كه، «زينب از دو برادرشجدا نشود، و پيوسته با آن ها باشد و ازآن ها نگهدارى كند و براى آن ها پس از مادر،مادر باشد».
زينب اين وصيت را هيچگاه فراموش نكرد.
اگر بتوانيم خود را تا مدتى بهفراموشى بزنيم و غمهايى كه بر اين كودك وارد شدهو پنجمين سال عمر او را پريشان كرده، ناديده بگيريم، زيرا كه دوبار در اين سال،مصيبت مرگ عزيزترين كسان و محبوبترين نزديكانش را به چشم ديده، و اگربتوانيم دمى از نگريستن بهسايههايى كه گهواره اين كودك را فرا گرفته بود وكودكىاش را به شكنجه انداخت دستبرداريم و به قسمت ديگر از زندگانىدرخشان او نظر اندازيم، مىبينيم كه زينب در خانه پدر موقعيتى را كه بزرگتر از سناوست داراست. حوادث ناگوار، او را پخته كرده و آمادهاش نموده كه جاى مادر سفركردهاش را بگيرد و براى حسن و حسين وام كلثوم مادر باشد و مهر مادرى را كهبه وسيله مداراى با كودك و از خود گذشتگى در برابر تمايلات او آشكار مىگردد،دارا بشود; هرچند در تجربه و زيركى به مادر نرسيده باشد.
غريب نيست كه زينب جاى مادر را بگيرد، در صورتى كه هنوز به ده سالگىنرسيده است، غريب آن است كه زمان او را به زمان خودمان و محيط او رامحيط خودمان مقايسه كنيم و چنين پنداريم كه اين سن، دوره بازى و بىخودىاست، زندگانى اين خاندان در آن موقع خصوصيتى داشت كه روز اين دختر را ماه وماه او را سال قرار مىداده است، زندگى ساده و بىآلايشى كه خورشيد بيابان با گرماىسوزانش آن را پخته مىكرد، و تيزهوشى و دور انديشى و دقت نظر و سرعت ادراكرا به اين دختر مىبخشيد، چيزى استكه براى هيچ دوشيزهاى در زمان ما زمانآسايش و خوشگذرانى فراهم نخواهد شد.
چرا دور برويم، كسانى از مادران ما و مادر بزرگهاى ما بودند كه بار همسرى ومادرى را به دوش كشيدند و هنوز در دهسالگى يا كمى بيشتر قرار داشتند. درصورتى كه ما كه دختران آن ها هستيم چنين مىپنداريم كه 25 سالگى براى كشيدناين بار شايستگى دارد.
آرى، غريب نيست كه زينب در كودكى براى دو برادر و خواهرش مادر شود;زيرا خواهر كوچكترش امكلثوم، در آغاز جوانى با امين مسلمانان خليفه پيرمرد،عمربن خطاب ازدواج كرد، و عايشه دختر ابوبكر پيش از دهسالگى ازدواج كرد،ومردم آن زمان چيزى كه در اين كار تحير وتعجبشان را برانگيزاند، نديدند.
اگر چه امروز بيشتر غربيان آن را عجيبترين چيزها مىدانند.
گفتم بيشتر غربيان، زيرا در ميان آن ها اقليت كوچكى پيدا مىشود كه بتواند براحساساتش حكومت كند و زمان و مكان و محيط را در نظر بگيرد و اين گونه ازدواجرا امر عادى بشمارد.
وقتى كه زينب به سن ازدواج رسيد، على براى او كسى را كه در شرافتخانوادگىشايستگى همسرى او را اشتبرگزيد، خواستگاران فراوانى از جوانان محترم وثروتمند بنىهاشم و قريش براى زينب مىآمدند، ولى براى نوگل خاندان پيغمبر وبانوى خردمند بنىهاشم، عبداللهبن جعفر از همه شايستهتر بود.
پدر عبدالله، جعفربن ابىطالب است كه ذوالجناحين (داراى دو بال) وابوالمساكين (پدر بينوايان) لقب يافت. جعفر، برادر تنى على و محبوب پيغمبر بود،ابوهريره در باره جعفر مىگويد:
پس از رسول خدا(ص)، بهتر از جعفربن ابىطالب كسى نبود.
جعفر هنگام ستمگرى و سختگيرى قريش، براى حفظ دينش به حبشههجرت كرد، و وقتى كه از حبشه با عدهاى از مسلمانان به مدينه بازگشت، رسيدن اوبه مدينه با فتح خيبر مصادف شد، رسول خدا، جعفر را در بغل گرفت و ببوسيد وچنين گفت:
«نمىدانم از آمدن جعفر دلشادترم و يا از فتح خيبر».
و نيز از رسول خدا شنيده شد كه مىفرمود:
«مردم از ريشههاى گوناگون هستند، و من و جعفر از يك ريشه هستيم».
جعفر با سپاهى كه در سال هشتم هجرت به سوى روم مىرفت، عازم جهاد باروميان شد.
رسول خدا چنين قرار داده بود كه فرماندهى سپاه با زيدبن حارثه (9) باشد و اگر اوكشته شود فرماندهى با جعفربن ابىطالب خواهد بود. (10) .
سپاهيان اسلام رفتند، تا بهحدود بلقاء رسيدند، در آن جا با سپاهيان هرقل روبهروشدند.
مسلمانان در دهكده موته جاى گرفتند و جنگ خونينى در گرفت و زيددر حالى كه پرچم رسول خدا را در دست داشت و جنگ مىكرد، روميان او را بانيزههاى خودشان قطعه قطعه كردند.
جعفر، پرچم را به دست گرفت و به نبرد پرداخت. تااين كه دست راستش از تنجدا شد. جعفر علم را بهدست چپ گرفت و به نبرد ادامه داد، دست چپش هم جداشد. علم را در بغل گرفت و آن قدر پاىدارى كرد تا كشته شد. جعفر نخستين فرزندابوطالب است كه در راه اسلام كشته شده.
مادر عبداللهبن جعفر، اسماء دخت عميس است، وى خواهر ميمونه امالمؤمنينو سلمى همسر حمزةبن عبدالمطلب و لبابه همسر عباس ابن عبدالمطلب است. (11) .
جعفر با اسماء ازدواج كرد و او مادر همه فرزندان جعفر است. اسماء پس ازشهادت جعفر بههمسرى ابوبكر درآمد و براى او محمدبن ابى بكررا آورد و پس ازمرگ ابوبكر، علىبن ابىطالب او را گرفت، اسماء براى على، يحيى و محمد اصغر راآورد.
واقدى در تاريخش مىگويد كه عون و يحيى را بياورد.
شوهر زينب، عبداللهبن جعفر، در حبشه متولد شد، عبدالله، نخستين نوزاد استاز مسلمانان مهاجر به حبشه كه در آن ديار به دنيا آمده است.
ابن حجر در اصابه (12) نقل مىكند كه رسول خدا فرمود:
«خوى و خلقت عبدالله بهمن مىماند» سپس دست راست عبدالله راگرفته وچنين فرمود:
«بارالها! خاندان جعفر را برقرار بدار و كسب وكار را براى عبدالله مبارك گردان».
اين جمله را سه بار مكرر مىكند. و سپس مىفرمايد: « من در دنيا و آخرت سرورآن ها هستم».
عبدالله مردى بود بزرگ، جوان مرد، دلير، پاكدامن، و مركز جود و سخا ناميدهشد; احسان فروشى نمىكرد و نيكى را نمىفروخت و هيچ مستمندى را از درخانهاش نااميد بر نمىگردانيد. محمدبنسيرين مىگويد:
بازرگانى شكرى به مدينه آورد و به فروش نرفت. اين خبر به عبدالله بن جعفررسيد. به پيشكارش فرمان داد كه آن شكر را بخرد و به مردم ببخشد.
يزيدبن معاويه مال گزافى به طور هديه براى او فرستاد. موقعى كه مال به دستعبدالله رسيد، آن را ميان اهل مدينه قسمت كرد و از آن به منزل خود هيچ نبرد.
اين شعر عبداللهبن قيس رقيات است كه مىگويد:
من مانند فرزند نامدار و سفيد بخت جعفر هستم. او چون مىدانست كه مال باقىنخواهد ماند، به مستمندان و بىچارگان ببخشيد و نام خود را جاويدان كرد.
و اين سخن عبداللهبن ضرار است كه در ستايش عبداللهمى گويد:
اى فرزند جعفر، تو بهترين جوان مردان هستى و براى هر كس كه در خانهات رابزند و فرود آيد بهترين ميزبانى.
ميهمانانى بسيار در نيمه شب به خانه تو آمدند، هر غذايى كه خواستند آماده بود وچه سخنان شيرينى از تو شنيدند و چه گشاده رويىهايى از تو بديدند.
ابن قتيبه در عيونالاخبار نقل مىكند (13) كه هنگامىكه معاويه از مكه باز مىگشت،به مدينه آمد و هدايا ومال بسيارى براى حسن و حسين و عبداللهبنجعفر و محترمانديگر قريش فرستاد.
به فرستادگان سفارش كرد كه پس از رسانيدن مال، قدرى درنگ كنند و ببينندهركدام با هداياى خود چه مىكنند. وقتى كه فرستادگان رفتند كه هدايا را برسانند،معاويه به اطرافيان خود روى كرده، چنين گفت:
اگر بخواهيد، بهشما مىگويم كه هر كس با هديهاش چه خواهد كرد.
اما حسن، مقدارى از عطريات هديهاش را به زنان خود داده و بقيه را به هر كسكه نزد او بود، مىبخشد.
اما حسين، از كسانى كه پدرانشان در صفين كشته شده و يتيم شدهاند، شروعمىكند، اگر چيزى بماند، شترهايى قربانى كرده و تقسيم مىكند و شير تهيه كردهبه مردم مىدهد.
اما عبداللهبن جعفر، به غلام خود مىگويد: بديح، قرضهاى مرا ادا كن و اگرچيزى ماند وعدههايى كه به مردم دادهام انجام بده.
و اما فلان...تا آخر.
فرستادگان كه بازگشتند و هر چه ديده بودند گزارش دادند، همانطور بود كهمعاويه گفته بود.
عبدالله در بخششهاى خود اسراف مىكرد، و از آن كه مالش از ميان برود و يابهدشمنانش برسد ابايى نداشت.
اگر در كفش بهجز جانش نباشد، همان را خواهد بخشيد، حاجتمند بايد از خداىبپرهيزد كه آن را تقاضا نكند.
زناشويى مبارك بارور شد; زينب دختر زهرا براى عبدالله بن جعفر چهار پسرآورد: على، محمد، عون اكبر، عباس، هم چنان كه دو دختر آورد كه يكى از آن دوامكلثوم است كه معاويه با زيركى سياسى خود مىخواست او را به همسرى يزيددر آورد، تا از پشتيبانى بنىهاشم استفاده كند. عبدالله، اختيار دختر را بهدستخالوىاو امام حسين داد، آن حضرت هم دختر را به پسر عمويش قاسمبن محمدبنجعفربنابىطالب تزويج كرد.
ازدواج زينب ميان او و پدر و برادرانش جدايى نينداخت، محبت امام علىبه دختر و برادر زادهاش به اندازهاى بود كه آن دو را همچنان نزد خود نگاه داشت تاوقتى كه على زمامدار مسلمانان شد و كوفه را پايتخت قرار داد، آن دو با آن حضرتبه كوفه آمدند و در مركز خلافت زير سايه اميرالمؤمنين مىزيستند.
در جنگهاى آن حضرت، عبدالله در كنار عموى خود ايستاده و نبرد مىكردويكى از سرداران آن حضرت در صفين بود.
مردم كه مىدانستند عبدالله نزد دودمان پيغمبر ارزش واحترامى دارد، اوراوسيلهاى پيش اميرالمؤمنين و دو فرزندش حسن و حسين قرار مىدادند; چون كهخواهش او رد نمىشد و اميدش نااميد نمىگرديد.
در اصابه از محمدبن سيرين نقل مىكند كه يكى از دهقانان اراضى سواد (14) ازعبدالله خواست كه در باره حاجتى باعلى سخن گويد، على حاجت آن مرد را برآورد.آن مرد چهل هزار براى عبدالله فرستاد، عبدالله آن را نپذيرفت و چنينگفت: مانيكوكارى را نمىفروشيم. (15) .
ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين (16) نقل مىكند:
وقتى كه حسنبن علىاز دنيا رفت، اهل بيت پيغمبر بنابر وصيتى كه امام حسننموده بود خواستند كه آن حضرت را در كنار رسول خدا بهخاك سپارند،بنىاميه اسلحه پوشيده و مانع شدند و مروان حكم چنين مىگفت:
چه جنگهايى كه از صلح بهتر است؟ آيا عثمان را در دورترين نقاط بقيع دفنكنند، ولى حسن در خانه رسول خدا (ص) دفن شود؟ تا من بتوانم شمشير بردارم،هرگز اين كار نخواهد شد.
حسين نپذيرفت و گفت: چارهاى نيست جز آن كه برادرش در كنار جدشبه خاك سپرده شود. نزديك بود فتنهاى روى دهد، اگر عبدالله جعفر پا در مياننمىگذاشت.
او به پسر عمويش حسين عرض كرد:
تو را به حق من كه كلمهاى برزبان نياورى.
عبدالله، عمو زاده خود حسن را به سوى بقيع برد و در همان جايى كه مادرشزهرا بهخاك سپرده شده بود (17) دفن گرديد (18) و مروان حكم بازگشت.
زينب در آغاز جوانى چگونه بوده است؟
مراجع تاريخى از وصف رخساره زينب در اين اوقات خوددارى مىكنند; زيراكه او در خانه و روبسته زندگى مىكرده و ما نمىتوانيم مگر از پشت پرده وى رابنگريم.
ولى پس از گذشتن دهها سال از اين تاريخ، زينب از خانه بيرون مىآيد و مصيبتجانگداز كربلا او را به ما نشان مىدهد و كسىكه او را به چشم ديده براى ما وصفشمىكند و چنين مىگويد - چنان كه طبرى نقل كرده است: گويا مىبينم زنى را كه مانندخورشيد مىدرخشيد و با شتاب از خيمهگاه بيرون مىآمد. (19) .
پرسيدم: او كيست؟ گفتند: زينب دختر علىاست.
هنگامى كه زينب پس از شهادت امام حسين به مصر مىرود، عبدالله بن ايوبانصارى در وصفش مىگويد:
...به خدا كه من صورتى مانند آن نديدم، گويا پارهاى از ماه بود.
در صورتى كه اين بانوى بزرگ در آن وقت در پنجاه و پنجمين سال زندگى خودبود، غريب بود، خسته و كوفته بود، مصيبتزده و داغ ديده بود، پس جمال زينب درآغاز جوانى پيش از آن كه سالمند بشود، و مصايب جانگداز خوردش كند و جامداغ ديدگى را تا پايان بدو بنوشاند، چگونه بوده؟!
اما شخصيت زينب، بهتر است كه - در اين جا نيز - منتظر شويم تا اين كه حوادثاز دليرى و پاىدارى او پرده بردارد، و او را در بهترين نمونه از دلاورى و زيربار ظلمنرفتن و بزرگ منشى به ما بنماياند.
به همين زودى تعجب مورخان از ايستادگى زينب واستقامت او در برابر يزيدبنمعاويه آشكار مىشود.
ابن حجر در اصابه براى ما مطلبى نقل مىكند كه از قدرت زينب در سخن ونيرومندىاش در استدلال خبر مىدهد. (20) .
و در آينده نزديكى مردم آن عصر در كربلا و در مجلس استاندار كوفه و مجلسيزيدبن معاويه سخنانى از زينب مىشنوند كه فصاحت و بلاغتش همه را متعجبمىكند، به همان اندازهاى كه امروز ما را به تعجب مىاندازد و همگى به فوقالعادگىاو و سخنورى او و سحر بيانش گواهى مىدهند.
جاحظ در كتاب البيان والتبيين از خزيمه اسدى نقل مىكند:
پس از شهادت امام حسين وارد كوفه شدم و سخنان پر مغز و شيواى زينب راشنيدم، من ناطقتر و گويندهتر از او زنى را نديدم. گويا از زبان اميرالمؤمنين علىبنابىطالب سخن مىگفت.
اين شمايل زينب استبه طورى كه او را در كربلا ديدهايم، و چنان كه در زمانجوانىاش نمونهاى از فضايل براى ما نمايان شده، زيرا مىشنويم كه او در مهربانى ورقت قلب به مادرش و در دانش و پرهيزگارى به پدر مانند بوده.
و چنان كه بعضى از روايات مىگويد: زينب داراى مجلس علمى ارجمندى بودهكه زنانى كه مىخواستند احكام دين را بياموزند، در آن مجلس حاضر مىشده و كسبدانش مىكردهاند.
صفات برجستهاى در زينب جمع بوده كه هيچ يك از زنان عصر او دارا نبودهاند،لذاست كه «بانوى خردمند بنىهاشم» گرديد. ابنعباس كه از او روايت مىكند،مىگويد: «بانوى خردمند ما زينب دختر على چنين گفت».
زينب، بدين لقب به طورى معروف شده بود كه وقتى «بانوى خردمند» مىگفتند،زينب فهيمده مىشد. فرزندان او به چنين لقبى افتخار مىكردند و به «زادگان بانوىخردمند» شناخته شده بودند.
ما خود را در گردابهاى سهمگين حوادث سياسى كه براى خاندان على رخدادهنمىانداختيم، اگر زينب دور از اين حوادث مىبود و در حجاز مانده، به زندگانىاختصاصى خود ادامه مىداد و تمام كوشش خود را در به دوش كشيدن بارشوهردارى و مادرى به كار مىبرد.
ولى اوضاع و احوال، او را بهمركز حوادث كشانيد; حوادث هولناكى كه با فشارىچنان سخت، دولت اسلام را در هم پيچانيده بود. پس ما مجبوريم درنگى كرده وپيشآمدهاى شومى كه آن طوفان سركش و آن تندباد بىرحم را به ما خبر مىدهد، درنظر بگيريم.
فترتى طولانى مىگذرد كه زينب در اين مدت از گردباد حوادث دور است، بلكهگاهگاهى رد زينب راهم در فريادهاى رعدآساى حوادثى كه گوشها را كر مىكند وسرها را به دوران مىاندازد، گم مىكنيم.
ولى در آخركار مىبينيم كه تمام اين حوادث سهمناك، زمينه را آماده كرده كهبانوى كربلا نمايان شود.
از اين جا عذر ما آشكار مىشود، اگر از هنگامههاى سياسى - كه به گمان بعضى بازينب مگر به واسطه بستگى او با فرماندهان و پيشوايان آن ها و موقعيت او درخاندان بنىهاشم تماسى ندارد - سخن را طولانى كنيم. علاوه بر اين، گاهى مىبينيمكه در تمام اين پيشآمدهاى سهمگين، مقدماتى بوده كه در زندگانى زينب اثرى بسزاداشته و او را براى آيندهاى هراسناك آماده كرده است.
براى زينب چنين تقدير شده بود كه جريان حوادث را از نزديك بنگرد، او مىبيندكه خلافت از ابوبكر به عمر مىرسد. سپس در سال 23 هجرى به دست عثمان مىافتدتا معركهاى خرد كننده آغاز شود، آن هنگامه و آشوبى كه شايد تا بهامروز آتش آنخاموش نشده باشد.
زينب، طنين فريادهاى عايشهام المؤمنين را مىشنود كه مردمرا به شورشتحريك مىكند و از شهيد خونخواهى مىكند و در ميان انبوه مردم فرياد مىكشد كه،ولگردان شهرها و غلامان اهل مدينه، خون حرام را در ماهحرام ريختند و شهرمحترم را بىاحترام و مال محترم را بىحرمت كردند، به خدا كه يكانگشت عثمان ازتمام طبقات زمين، مانند اين مردم، بهتراست. اى مسلمانان!مبادا برگرد اينها جمع شويد و بگذاريد دگرى آن هارا نابود كند و جمعشان راپراكنده گرداند.
سپس در حالىكه بر شترى بىخير سوار است، بر علىاميرالمؤمنين خروجمىكند و پيشوايى شورشيان بر ضد على را عهدهدار مىشود.
على، كشنده عثمان نبود، و نه بر قتل او تحريكى كرده بود، و نه بدان راضى بود، وهم چنين عايشه نه از عثمان دل خوشى داشت، ونه ولى خون عثمان بود، و خودشچه اندازه مردم را براى كشتن او تحريك كرده بود و چه بسيار انتقادهايى كرده بود كهمردم را بر وى بشوراند.
مورخان فراموش نكردند روزى را كه عايشه از عثمان خشمگين شده بود; زيرانصيبش را كم كرده بود. عايشه منتظر فرصتبود، تا روزى عثمان را ديد كه براىمردم سخنرانى مىكند. پيراهن رسول خدا (ص) را برداشت و فرياد كشيد:
اى مسلمانان! اين تن پوش رسول خداست كه هنوز كهنه نشده ولى عثمان سنتاو را كهنه كرده است! بارها از عايشه شنيده شده بود كه مىگفت:
اين يهودى لنگ (عثمان) را بكشيد; زيرا يهودى لنگ كافر شده است.
من كسى از مورخان را نمىشناسم كه در اين ترديد كند كه اگر خلافتبه علىبنابىطالب نمىرسيد، عايشه شورش نمىكرد. مدائنى نقل مىكند: موقعى كه عثمانكشته شد، عايشه به مكه رفته بود، و از آن جا بيرون مىآمد كه خبر كشته شدن عثمانبدو رسيد. او ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد. پس چنين گفت:
مرده باد آن يهودى لنگ، زنده باشى اى صاحب انگشت (واين كلمه كنايه ازطلحه بود كه انگشت او درجنگ احد، هنگام دفاع از رسول خدا جدا شده بود) آفريناى ابوشبل، آفرين اى پسر عمو، گويا من بر انگشتش مىنگرم و مىبينم كه مردم براىبيعت كردن با او هجوم آوردهاند.
پس از كشته شدن عثمان، طلحه، كليدهاى بيتالمال را در دست گرفت و اسباناصيلى كه در خانه خليفه مقتول بود، به تصرف آورد.
موقعى كه عايشه در راه خبردار شد كه مسلمانان با على بيعت كردهاند، فرمان دادكه او را به مكه برگردانند و پيوسته مىگفت: عثمان را مظلوم كشتند.
كسى اينسخن او را شنيد و بدو گفت: مگر من از تو نشنيدام كه مىگفتى: «مردهباد يهودى لنگ» و ما تو را مىديديم كه دشمنترين مردم با عثمان بودى؟
طبرى در تاريخش نقل مىكند:
چون عثمان كشته شد، گريختگان به سوى مكه روى آوردند و عايشه براى به جاآوردن عمره به آنجا رفته بود. همين كه به او خبر دادند كه عثمان كشته شده است،سخنى گفت كه معنايش اين است: سرانجام كسى كه گوش بهاعتراضات اصلاحى شمامردم ندهد، چنين خواهد بود.
تا آن كه عمره را به جا آورد و از مكه خارج شد. مردى را از ليث كه خويشانمادرى او بودند بديد، نام او عبيدبن ابى سلمةمعروف بهابنام كلاب بود، عايشه از اوپرسيد: خبر چيست؟
آن مرد در جواب گنگ شده و من من كرد.
عايشه گفت: چيست؟ به زيان ماستيا به سود ما؟
آن مرد گفت: عثمان كشته شد و لب فرو بست.
عايشه پرسيد: بعد چه كار كردند؟
آن مرد گفت: اهل مدينه همه با هم قدرت را در دست گرفتند، و كار را به بهترينمجراى خود بينداختند; همگىاتفاق كردند كه علىبنابىطالب خليفه مسلمانان وزمامدار گردد.
عايشه گفت: كاش آسمان بر زمين فرو آيد، اگر پيشواى تو زمامدار مسلمانان شدهباشد، مرا برگردانيد، مرا برگردانيد. به مكه بازگشت، و سخن معروف خود را بگفت وآن را تكرار مىكرد:
به خدا، عثمان مظلوم كشته شده، به خدا ازاو خونخواهى خواهم كرد!
ابنام كلاب از او پرسيد:
چرا؟ مگر تو نخستين كسى نبودى كه از او رو گردان شدى؟
مگر تو نبودى كه هى گفتى: يهودى لنگ را بكشيد كه كافر شده است؟
عايشه جواب داد:
آن ها توبهاش دادند، و پس از آن او را كشتند. من در باره عثمان سخنى گفتم ومردم نيز سخنى گفتند، ولى سخن كنونى من از سخن نخستين من بهتر است.
ابن ام كلاب با اشعارى جوابش رامىدهد كه طبرى نقل مىكند:
فتنه و فساد از تو برخاست و تغيير و تبديل از تو پيدا شد. طوفان آشوب را توبه جنبش در آوردى و رگبار شورش و طغيان را تو سرازير كردى.
تو بودى كه به كشتن خليفه فرمان دادى و به ما بگفتى كه او كافر شده است.
فرض كن كه ما، در اين كشتن، تو را اطاعت كرديم. كشنده عثمان آن كسى است كهفرمان قتل او را صادر كرده است.
نه آسمان بر سر ما فرود آمد و نه ماه تيره شد و نه خورشيد گرفت. (21) .
پس عايشه بدون آن كه به چيزى توجه كند، شتر خود را برگردانيده و به سوىمكه بازگشت.
و فتنهاى كور وكر برپا كرد تا از على انتقام بكشد. على كسى بود كه از وقتى كهعايشه در خردسالى به خانه محمد (ص) قدم نهاده با علىاز در مسالمت در نيامدهبود. عايشه فراموش نكرده بود كه على شوهر فاطمه بوده، و فاطمه دختر خديجه.خديجه آن زن مهربان و دوست داشتنى، و فرزند آور پيغمبر، خديجه زنى است كهزمان حياتش دل مردش را مسخر كرده و درمدت مرگش هم در دل مردش جاىداشت و هيچگاه از دل مردش بيرون نرفت و عايشه با همهجوانى و زيبايى و طراوتو زندهدلى وزيركى، نتوانستخديجه را از آنجا دور كند.
و نيز عايشه از سخن على در داستان افك چشم پوشى نكرده بود، على از كسانىبود كه به رسول خدا(ص) پيشنهاد كرد كه عايشه را طلاق دهد; زيرا زن بسيار است. ونقل شده كه على به رسول(ص) عرض كرد: از خدمتكار تحقيق كنيد و او رابترسانيد، و اگر در انكارش پافشارى كرد وى را بزنيد.
بسيار چيزها گفته شده بود كه عايشه به تمام آن ها گوش داده بود و به خاطر سپردهبود، و نتوانسته بود فراموش كند.
وقتى آتش فتنه زبانه كشيد، زينب سىساله بود و با شوهر و فرزندانش درپايتخت زندگى مىكرد، و از نزديك بر شعلههاى آتشى كه عايشه برافروخته بود وزمام آن را در دست گرفته بود مىنگريست، وپدرش اميرالمؤمنين را مىديد كه درمعركهها غوطهور است، از جنگ جمل فارغ مىشود، بايد با معاويه و سپاه شامبجنگد، از نبرد صفين كه فارغ مىشود، بايد در نهروان با خوارج به كارزار پردازد،به همين ترتيب على مدت پنجسال آزگار گرفتار بود.
در اين جا، تاريخ، براى زينب، شركت فعلى در هيچ معركهاى را ذكر نمىكند. تنهاعايشه است كه قهرمان آن سياهكارى است كه در تاريخ بهنام جنگ جمل معروف شدهاست. جمل، شترى است كه عايشه برآن سوار شده و رياستشورشيان ماجراجو رابه عهده گرفتهبود. سر فرماندهىاش با وى بود، او بود كه پيوسته فرمان صادر مىكردو افسران سپاه را تعيين مىنمود، و فرستادگانى به ضميمه نامههايى به اين سو و آن سوو به راست و چپ مىفرستاد و نامهها را به عبارت زير آغاز مىكرد:
از عايشه دختر ابوبكر، ام المؤمنين، حبيبه رسول خدا(ص) به فرزند پاك خودفلان.
اما بعد، چون اين نامه به تو رسد بيا و ما را يارى كن و اگر نمىكنى مردم را از گردعلى پراكنده گردان.
كسانى از او پيروى كردند و كسانى سخن او را نپذيرفتند و چنين پاسخ دادند:
اما بعد، من فرزند پاك تو هستم. در صورتىكه كنارهگيرى كرده به خانهات بازگردى و گرنه من نخستين كسم كه با تو ستيزه كنم.
يا اين چنين مىگفتند:
خداى رحمت كند ام المؤمنين عايشه را; او مامور است كه در خانهاش بنشيند وما ماموريم كه نبرد كنيم، عجب اين جاست كه آن چه را كه او بدان مامور است، زير پامىنهد و ما را بدان امر مىكند، ولى خودش مىخواهد ماموريت ما را عهدهدار شود وما را از آن باز دارد.
بنىاميه براى اين شورش و طغيان سركيسه را شل نموده و ثروتهاى گزافىخرج كردند و از گوشه و كنار به سوى مكه كه عايشه در آن جامردم را به شورشمىخواند، روى آوردند.
موقعى كه عايشه با سپاهيانش از مكه خارج شد، آنان سه هزار تن بودند، سپاهىراحركت داد تا به بصره رسيد، در آنجا در ميان جمعيت انبوهى نطقى ايراد كردهچنين گفت:
مردم به عثمان تهمت مىزدند و از كارمندان او خرده مىگرفتند و به مدينهمىآمدند و از ما نظر مىخواستند. ما كه در ايرادهاى آن ها تامل مىكرديم، مىديديمعثمان پاك و پاكيزه و وفادار است. ما به شكايت كنندگان كه نظر مىانداختيم،مىديديم مردمى بدرفتار و دروغگويند، آن چه مىگويند، به جز آن چيزى است كه دردل دارند. هنگامى كه در اثر كثرت جمعيت نيرومند شدند، به خانه عثمان ريختند وخون حرام و مال حرام را حلال شمردند و شهر محترم مدينه را بىاحترام كردند بدونآنكه خونى بر گردن عثمان باشد و يا اين مردم در اين كار عذرى داشته باشند.
مردم در اثر سخنان عايشه تحريك شده و به جنبوجوش افتادند، عايشه فريادكشيد: اى مردم! ساكتباشيد.
مردم ساكتشدند و عايشه بهسخن خود ادامه داده چنين گفت: هرچند كهاميرالمؤمنين عثمان تغيير و تبديلى در دين داده بود! ولى گناه خود را با توبه شستو مظلوم و پشيمان كشته شد، او را ناروا كشتند و سرش را بريدند، جورى كه شتر راسر مىبرند.
آرى، قريش سعادت و هدف خود را با تير زد و دهان خويشتن را به دستخودخونين كرد و از كشتن عثمان سودى نبرد و به آن راهى كه مىخواستبرود نرفت،به خدا، بلاهايى خواهد ديد كه از آن نجات نخواهد داشت، بلايى كه هر غافل خفتهاىرا بيدار كند و هر نشستهاى را به پاى خيزاند. بر قريش، مردمانى مسلط خواهند شد كهبه آن ها رحم نكنند و با آن ها با بدترين شكنجهها معامله كنند.
آهاى مردم!
گناه عثمان بهاندازهاى نرسيده بود كه خونش حلال شود، او را چنان فشرديد كهپارچهتر را مىفشاريد. سپس بر او تاختيد و او را كشتيد، پس از آن كه توبه كرده بود واز گناهان پاك شده بود. آن گاه با پسر ابوطالب بيعت كرديد بدون آن كهبا جماعت مشورت كنيد، آيا مرا ديديد كه به واسطه خاطر شما از تازيانه عثمان و زبانهرزهدراى او خشمگين شدم ولى انتظار داريد كه براى عثمان از شمشيرهاى شماخشمگين نشوم؟
بدانيد كه عثمان مظلوم كشته شده است، كشندگان عثمان را بجوييد و هنگامى كهبر ايشان دستيافتيد آن ها را بكشيد، سپس خلافت را در اختيار كسانى كهاميرالمؤمنين عمر انتخاب كرده بود بگذاريد، مشروط برآن كه كسانى كه در خونعثمان دست داشتهاند داخل نشوند.
عايشه در شنوندگان كسى را ديد كه به وى پاسخ مىدهد:
اى امالمؤمنين! به خدا، كشته شدن عثمان از اين كوچكتر است كه تو فرمان خدا رازير پا نهى و از خانه بيرون شوى و بر اين شتر پليد سوار شوى، از جانب خداى براىتو پرده و حرمتى قرار داده شده بود، تو پرده را دريدى و حرمتخود را از ميان بردى!
در پى او جوانى از بنى سعد روى سخن خود را به طلحه و زبيركرده چنين گفت:
اى زبير! تو ياور فداكار رسول خدا(ص) بودى و اى طلحه! تو با دستت رسولخدا را از گزند دشمن نگهدارى كردى، مىبينم امالمؤمنين را به همراه خودتانآوردهايد! آيا زنان خودتان را نيز همراه آوردهايد؟!
آن دو گفتند: نه.
آنجوان گفت: پس من از شما نيستم، سپس شعرى سرود كه خطابش بهآن دوبود:
همسران خود را در پس پرده نگاه داشتيد، ولى مادرتان «همسر رسول خدا» را بهپيش انداخته به اين و آن سو كشانيديد، به جان خودت كه اين منتهاى بىانصافى است.
ازطرف خدا به او امر شده بود كه در خانهاش بنشيند و بيرون نيايد، ولى خودشخواست كه بيابانهاى خشك را بپيمايد و از اين شهر بدان شهر برود.
و براى آن كه به مقصود برسد، فرزندانش با تير و نيزه و شمشير بجنگند و كشتهشوند.
بهدست طلحه و زبير پرده احترام او دريده شد، اين رفتار آن ها براى ما بس استكه به ما خبر دهد كه آنان چگونه مردمى هستند.
احنفبن قيس برخاست و عايشه را مخاطب قرار داده چنينگفت:
از تو پرسشى دارم، و بسيار جدى مىپرسم، نبايد از من دلگير شوى. آيا در اينشورشى كه به پا كردهاى از رسول خدا (ص) دستورى دارى؟
عايشه گفت: نه.
احنف پرسيد: آيا از رسول خدا (ص) نوشتهاى دارى كه تو از لغزش بر كنارى واشتباه نمىكنى؟
عايشه گفت: نه.
احنف گفت: راست گفتى، خداى براى تو مدينه را خواسته بود، پس تو چرااطاعت نكردى و بصره را برگزيدى؟
خداى به تو امر كرده بود كه در خانه پيغمبرش (ص) بمانى، ولى تو چرا به خانهيكى از فرزندان ضبه مسكن كردى؟ اى امالمؤمنين! مرا آگاه نمىكنى كه براى جنگ وخونريزى آمدهاى يا براى صلح و آشتى؟
عايشه خشم خود را فرو برده، پاسخ داد:
براى صلح و آشتى.
احنف گفت: به خدا، اگر مىآمدى و در ميان مسلمانان جز كتككارى با كفش وزدوخورد با سنگريزه چيز ديگرى نبود، بهدست تو آشتى نمىكردند، چه برسد كهوقتى آمدهاى كه شمشيرها را به شانه آويختهاند، و براى خونريزى آماده شدهاند؟
عايشه ندانست كه چه جواب گويد و دردمندانه چنين گفت:
بدگويى احنف به من، حلم وبردبارى او را از ميان برد، نا خلفى فرزندانم رابه خدا شكايت مىكنم.
هنگامىكه سپاه على و سپاه عايشه باهم روبهرو شدند، عايشه خواست كه آتشدشمنى را دامن بزند و دليرى سپاه خود را بيفزايد، روى به سمت راست كرده پرسيد:
چه كسانى هستيد؟
پاسخ دادند: قبيله بكربن وائل.
عايشه گفت: شاعر در باره شما مىگويد:
چنان غرق در آهن و فولاد به سوى ما آمدند كه گويى در سرافرازى جاويدان وشكستناپذيرى، قبيله بكربن وائل بودند.
پس به سمت چپ روى كرده مىپرسد: در سمت چپ من چه كسانى هستند؟
جواب مىدهند: فرزندان تو قبيله ازد.
عايشه فرياد برآورد: زنده باد دودمان غسان، جنگجويى و مردانگيى كه ما از شمامىشنيديم، نگاهدارى كنيد.
شاعر مىگويد: از دودمان غسان كسى جنگيد كه شايستگى حفظ نام نيك آن راداشت. سپس به لشكرى كه جلو رويش بودند روى كرده پرسيد:
چه كسانى هستيد؟
گفتند: بنىناجيه .
عايشه گفت: به به از اين شمشيرهاى برنده ابطحى و قرشى، پيكارى كنيد كهدشمن، يكديگر را سپر خود كنند.
گويى آتشى از كينه و درندگى در سپاهيان بيفروخت.
پرچمداران كه در خط بينى شترش ايستاده بودند، هركدام درپى ديگرى دليرانهپايدارى مىكردند. كشته مىشدند، اين كه مىافتاد، آن پرچم را مىگرفت و بر پامىداشت، سراينده آن ها مىگويد:
اى مادرما اى همسر پيغمبر.
اى همسر مرد بابركت و رستگار.
ما فرزندان ضبه نخواهيم گريخت تا جمجمههايىرا ببينيم كه بر زمين روى همريخته.
از سپاه على كسى به او جواب مىدهد و رجز مىخواند:
اى مادر ما كه نامهربانترين مادرى هستى كه ما ديدهايم.
مادر بهفرزند خود غذا مىدهد و ترحم مىكند.
آيا نمىبينى چه دليرانى مجروح و پاره پاره شدهاند؟!
و چه دستها و مچهايى از پيكرها جدا شده است ؟!
ديگرى از سپاه عايشه پيش آمده و زمام شتر را بهدست مىگيرد و بر پيكرشهيدى از لشكريان على مىگذرد و مىگويد:
آيا تو شنوايى از على داشتى و فرمانپذير او بودى؟
و دست از ياران همسر پيغمبر برداشتى؟
پيش از آن كه مزه تيزى شمشير را بچشى.
آن گاه روبه سوى عايشه كرده و فرياد مىزند:
اى مادر ما اى عايشه! پريشان مباش.
در قبيله ازد مردم بزرگوار موجود است.
يكى از ياران على كه او را مىبيند بهسويش تاخت آورده و رجز مىخواند ومىگويد:
شمشيرم را برهنه كرده بر قبيله ازد مىتازم.
و آن را بر پير و جوانشان مىنوازم.
و كار هر قوى هيكل و دلاورشانرا مىسازم.
هنگامه خونين هم چنان ادامه داشت، تا وقتى كه دست و پاى شتر عايشه قطع شدو نزديك بود كه عايشه تلف شود، ولى على نجاتش داد، و منادى او فرياد برآورد:
كسى حق ندارد هيچ مجروحى را بكشد و هيچ گريختهاى را تعقيب كند،و به كسى كه به جنگ پشت كرده نيزه زند، از نيروى دشمن، هركس اسلحهاش رابيندازد در امان است و هركس در خانهاش را ببندد در امان است.
اميرالمؤمنين پس از آن كه فتح كرد، مدتى بايستاد و نظرى بر كشتگان كه بهدههزار تن مىرسيدند بينداخت; كشتگانى كه همه عرب بودند و مسلمان و در ميانآن ها اصحاب پيغمبر و نگهدارندگان قرآن و حافظان سنت پيغمبر يافت مىشدند.سپس روى بگردانيد و به سوى آسمان دستبلند كرده و با حالت گريه و زارى گفت:
بار خدايا! درد دلم را به تو مىگويم.
و از رفتار قبيلهام كه چشمم را تار كرده، به تو شكايت مىكنم.
زادگان مضر را هريك به ديگرى كشتم.
روح خود را آسوده كردم، زيرا قبيله پليد خود را كشتم.
آن گاه بر كشتههاى سپاه كوفه و بصره نماز خواند.
عايشه به مدينه بر گردانيده شد، پس از اين كه به تنهايى، قهرمانى معركه خونينىرا به عهده گرفت، و براى هيچ زنى در كنار خود جايى خالى نگذاشت كه بيايد وتقديرش كند، مگر آن كه كلمه عبرتى برزبان آورد و يا كوشش بىبها از خود درهنگامهاى بروز دهد.
ام سلمه دوست مىداشت كه قدم از خانه بيرون گذارده، على را يارى كند، ولىچون كه امالمؤمنين بود نخواستبه چيزى كه عايشه گرفتار شد، گرفتار شود. ام سلمهنزد على آمد و فرزندش عمرو را تقديم كرد كه در راه على جانبازى كند و چنينگفت:
اى اميرالمؤمنين! اگر معصيتخداى نمىبود و تو از من مىپذيرفتى، هر آينه با توبيرون مىآمدم، اينك اين فرزند من عمرو است كه او را از جان خود بيشتر دوستمىدارم، در ركاب تو خواهد آمد، و در تمام نبردها به يارى تو جانفشانى خواهد كرد.
ام سلمه نزد عايشه شد و با وى چنين گفت:
اين چه بيرون رفتنى است كه تو روى؟ خداى پشتيبان اين مردم است و همه چيزرا مىنگرد، اگر من به اين راهى كه تو مىروى، قدمى گذارم و آن گاه به من گفته شود:داخل بهشتشو، من از روى محمد (ص) شرم مىكنم; زيرا پردهاى را كه برمنكشيده بود دريدهام.
ولى عايشه بر نگشت. بلكه هم چنان به سير خود ادامه داد و همه امهات مؤمنيناز او جدا شدند، با آن كه همگى با هم به مكه رفته بودند، همه بازگشتن به سوى مدينهرا بر رفتن به سوى بصره براى جنگ با على ترجيح دادند.
مگر حفصه دخت عمر كه او گفت: راى من تابع راى عايشه است. و خواست كههمراه عايشه به سوى بصره برود، ولى برادرش عبدالله بن عمر نگذاشت. حفصهچارهاى جز اين نديد كه از عايشه معذرت بخواهد و در خانه بنشيند.
به اين ترتيب، عايشه به تنهايى، قهرمانى اين كارزار و سرفرماندهى آن را دردست گرفت، ولى زينب در پس پرده پنهان بود چنان كه از او اثرى نمىبينيم و از اوآوازى نمىشنويم; زيرا تقدير، او را ذخيره كرده بود تا نوعى ديگر قهرمانى كند، و اورا در پشت پرده نگهدارى نمود تا پس از گذشتيك ربع قرن، موقع نمايان شدن او دركربلا برسد. ولى با اين حال، زينب در پايتخت كه مركز پيشآمدها و محور اساسىتحولات بود، مىزيست و چنان كه قبلا اشاره كرديم پدرش اميرالمؤمنين را با نگرانىو پريشانى مىنگريست، كه پشتسرهم در درياهاى آشوب غوطهور است; از جنگجمل فارغ مىشود، بايد به سوى صفين بهجنگ معاويه برود، و از آن كه فارغ مىشود، بايد به سراغ شورشيان نهروان برود، به طورى كه در اين پنجسال زمامدارىاش يكروز آرام نداشته باشد و آسايش نكند. تا هنگامى كه آن شب شوم فرا رسيد، شبجمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرى.
سپيدهدم امام از خانه بيرون آمد و به سوى مسجد بزرگ كوفه شتافت تا نمازجماعتبه پا كند. زينب در خانه بود و از جايى خبر نداشت. همين اندازه شنيد كهصداهاى شيون از مسجد بلند است و فريادهايى را كه تا چند لحظه پيش به حى علىالصلاة، حى على الفلاح، الله اكبر، اللهاكبر بلند بود، مىشكافد و پراكنده مىشود.زينب هراسان و پريشان قلب خود راگرفت و با بهت و اضطراب به اين شيون گوشمىداد، مىديد كه ناله و شيون كمكم به خانه خليفه رسول خدا نزديك مىشود تاوقتى كه بهفضاى خانه رسيد. زينب دريافت كه اين نالههاى جگر خراشى كه جهان راپركرده است مىگويند:
اميرالمؤمنين كشته شد.
در اين وقت، زينب تمام نيروى خودرا كه به نابود شدن نزديك بود جمع كرده وبر پاىدارى و استقامتخويش بيفزود، و به استقبال پدر محبوب بشتافت و بديد پدررا بردوش مىآورند; زيرا ضربتى كشنده و زهرآلود از شمشير ابنملجم بر فرقنازنينش وارد شده است. زينب خود را به روى پدر انداخت تا او را ببوسد، و با اشكديده، زخم پدر را بشويد، خواهرش امكلثوم در كنارش ايستاده بود و به قاتل كه او رادستبسته آورده بودند مىگفت:
اى دشمن خدا ! زخم پدر من خطرى ندارد، خداى تو را خوار و ذليل گرداند.
گمان ندارم زينب از عيادت كنندگان، داستان ابن ملجم را نشنيده باشد، كه او بادوتن از خوارج پيمان بستند كه على و معاويه و عمرو را به قتل برسانند، تا ازبرادرانشان كه در نهروان كشته شده بودند خونخواهى كنند و آن دردىرا كه از زمانكشته شدن عثمان ظهور نموده بود، ريشه كن سازند.
ابن ملجم از مكه بيرون آمده و راه كوفه را پيش گرفت تا به كوفه رسيد و پيشيكى از دوستانش كه از قبيله تيمالرباب بود برفت. در آنجا قطام دختر اخصر را، كهپدر و برادرش در نهروان كشته شده بودند، بديد، قطام در زيبايى فوقالعاده بود، و اززيباترين زنان آن عصر بهشمار مىرفت، چشم ابن ملجم كه بر قطام افتاد، دل از دستبداد و تصميم به خواستگارى گرفت.
قطام پرسيد: مهر مرا چه مىدهى؟
ابن ملجم جواب داد: هر چه مىخواهى بگوى.
قطام با عزمى آهنين و ارادهاى جدى، چنين گفت:
سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و كشتن علىبن ابىطالب.
ابن ملجم اندكى بهفكر فرو رفت و سپس در حالىكه راز خود را پنهان مىداشتبگفت:
هر چه بخواهى مىدهم، ولى كشتن على چگونه ممكن است؟!
قطام فورا گفت:
از بى التفاتى او استفاده مىكنى، اگر او را كشتى، دل مرا خنك كرده و زخم درونىمرا شفا بخشيدهاى، آنوقتبا آسودگى و خرمى با هم زندگى مىكنيم.
ابن ملجم اندكى به قطام نگريست و سپس چنين گفت:
به خدا، من از اين شهر گريزان بودم; زيرا در اين شهر برجان خود ايمن نيستم وچيزى مرا بدين شهر نياورد مگر كشتن علىبنابىطالب. پس هر چه مىخواهىبخواه كه من انجام خواهم داد.
قطام برخاست و به دنبال كسانى كه بتوانند ابن ملجم را كمك كنند و ياورشباشند، بشتافت.
ابن ملجم نيز از آن خانه بيرون رفت و چند روزى در كوفه بماند. در شب موعود،با دو ياور خود به نزد قطام آمد. قطام مقدارى پارچه ابريشمين بياورد و بر سينههاىايشان بپيچيد و شمشيرها را به كمرشان ببست و آنان را به سوى آن مقصد شوم روانهكرد. و شد آن چه شد! شاعر مىگويد:
در ميان تمام سخاوتمندان جهان، چه عرب و چه عجم، كسى را نديديم كه مانندمهر قطام، مهرى قرار دهد.
سه هزار درهم بپردازد، و غلامى و كنيزى بدهد، وعلى را با شمشير بران بكشد.
هيچ مهرى، هر چند بسيار گرانبها باشد، از على گرانتر نخواهد بود و هرجنايتى، هر چند بسيار بزرگ باشد، از جنايت ابن ملجم كوچكتر خواهد بود.
عيادت كنندگان بىشمار مىآمدند و در خانه اميرالمؤمنين مىايستادند ومىگريستند و اجازه براى ديدار على مىخواستند. هنگامى كه اجازه داده نمىشد پىمىبردند كه خطر بزرگ است و زخم عميق شده، سخنگوى آن ها به دربان امام گفت:
خدمت آقا عرض كن خداى تو را رحمت كند يا اميرالمؤمنين، به خدا سوگند كهخدا نزد تو بزرگ بود.
پزشكان كوفه را براى درمان زخم على آوردند. در ميان آن ها براى درمان زخمشمشير، كسى داناتر از اثيربن عمروبن هانى نبود، او طبيبى بسيار حاذق بود كهزخمها را معالجه مىنمود. خالدبن وليد در جنگ عينالتمر او را با چهلتن ديگراسير كرده بود.
اثير بر زخم اميرالمؤمنين نظرى انداخت و شش گرمى را خواست و رگى از آنبيرون كشيد و در شكاف سر فرو برد و بيرون آورد; ديد سپيدى مغز سر اميرالمؤمنينبر آن نمودار است، پس نوميدانه بگفت:
يا اميرالمؤمنين! وصيتهاى خود را بكن زيرا ضربت اين دشمن خدا بهمغزسرت رسيده است.
امام، دو فرزند خود حسن و حسين را بخواند و براى نوشتنوصيت آماده شد.
زينب از همان دم اول از بستر پدر جدا نشد.
مىخواست از ديدار پدر، پيش از آن كه از دستش برود، توشهاى برگيرد.
چقدر اميرالمؤمنين زود و شتابان از دنيا رفت!
بنا بر ارجح اقوال، در سپيدهدم جمعه ضربتخورد و دو روز زنده ماند و شبيكشنبه بيستويكم رمضان سال چهلم هجرى از اين جهان ديده فروبست. و پس ازخود، فرزندانش حسن و حسين را در برابر دشمن خطرناكش معاويه به جاى گذارد.و بانوى خردمند بنىهاشم، زينب را بهيادگار گذارد تا ببيند كه دودمان رسول خدا ازآتش فتنهاى كه خونخواهان عثمان روشن كرده بودند، چگونه مىگدازند!
موقعى كه خبر مرگ على به عايشه رسيد، اين شعر را بر زبان آورد:
فالقت عصاها واستقر بها النوى.
كما قرعينا ب-الاياب المسافر.
- عصا را برزمين انداخت و در همان نقطه دور سكونت اختيار كرد (22) هم چنان كه چشم مسافربهبرگشتن روشن مىشود.
آن گاه پرسيد: كه او را كشت؟
گفتند: مردى از قبيله مراد.
عايشه گفت: هر چند كه او دور بود،ولى خبر مرگش را جوانى آورد كه در دهانشخاك نباشد.
زينب دختر ام سلمه اين سخن را شنيد، با انكار از او پرسيد: آيا در باره على اينسخن را مىگويى؟
عايشه جواب داد: من فراموش مىكنم، وقتى كه فراموش كردم مرا بهياد آوريد.سپساين شعر را بر زبان آورد:
هميشه بهنام دوستى و احترام چكامههايى ميان ما هديه مىشد.
تا موقعى كه من بريدم، اكنون سخن تو در ستايش آن ها هم چون صداى مگسىدر انجمنى پرهياهوست.
و در نقلى است كه وقتى خبر كشته شدن على (ع) به عايشه رسيد، سجده كرد!
مىگويند اين خبر را سفيانبن ابى اميه آورد.
آرى، آرى، عايشه در موقع خبر مرگ على مىگويد:
فالقت عصاها واستقربها النوى.
ولى عصايش را نينداخت واين مصايب پايان نيافت; زيرا شهادت على، حلقهاىاز حلقههاى زنجير مصيبتهاى دردناكى بود كه به دودمان رسول خدا پيچيده و آن راطعمه آتش سوزان فتنه بىرحمى نموده بود; آتشىكه عايشه روشن كرده و زمام آن رادر دست گرفته بود.
زينب، پدر را از دست داد.
روزگار به برادرش حسن رسيد.
اين دوره با خطبه مؤثرى آغاز شد كه امام حسن در آن چنين گفت:
«ديشب مردى از دنيا رفت كه در درستكارى نه گذشتگان از او پيشى گرفتند و نهآيندگان به او خواهند رسيد.
او كسى بود كه در ركاب رسول خدا (ص) جهاد مىكرد و جان خود را سپرآن حضرت قرار مىداد. هر وقت كه رسول علم اسلام را بهدست او مىسپرد وبه سوى جهاد با كافرانش مىفرستاد، جبرئيل در طرف راستش و ميكائيل در طرفچپش بودند. از جهاد باز نمىگشت مگر آن كه پيروز شده باشد. هيچگونه زر و سيمىاز خويش به جاى نگذاشت مگر هفتصد درهم كه با آن مىخواستبراىخانوادهاش خدمتكارى فراهم كند».
سخن امام حسن كه بدين جا رسيد، گريه گلويش را گرفت، امام حسن گريه كرد ومردم هم گريه كردند.
روزگار امام حسن نيز پس از ده سال به پايان رسيد.
امام حسن در آغاز كار مىخواست در برابر دشمن خطرناكش معاويه بايستد وپاىدارى كند، ولى اهل كوفه به وى خيانت كردند و تنهايش گذاشتند.
عدىبن حاتم در باره اهل كوفه مىگويد:
زبانهاى آن ها هنگام آرامش و آسودگى مانند شمشير بران است، ولى در وقتجنگ هم چون روباه مىگريزند.
امام حسن بهنفع معاويه از خلافت دست كشيد، پس از آن كه عدهاى از مردمانعراق به خيمهاش ريخته و آن را تاراج كردند و جا نماز از زير پايش كشيدند. يكىدست دراز كرد عبايش را نيز از دوشش برداشت. امام حسن كه شمشير حمايلداشت، بدون عبا بنشست و هنگامىكه سوار بر استر گرديد، دست جنايتكار ديگرىدراز شد و افسار آن را گرفت و نيزهاى به ران مباركش زد!
بغض عراقىها و نگرانى و نفرت از خيانتشان در دلش افزودهگشت; روى ازآن ها برگردانيد و چنين گفت:
اى مردم عراق! با من سه جنايت كرديدكه از شماانتقام نكشيدم و شما را به خودواگذار كردم: پدرم را كشتيد، خودم را نيزه زديد، خيمهام را تاراج كرديد».
زينب، برادر مجروح را پرستارى مىكرد. هنگامىكه زخم التيام يافت، زينببراى چندى دردهاى خود را فراموش كرد، و گمان برد كه كنارهگيرى امام حسن ازخلافت جان او را محفوظ مىدارد و نخواهد گذارد كه خون خاندانش با شمشيرستمكاران بريزد.
ولى معاويه خلافت را تنها براى خودش نمىخواست، بلكه مىخواستسلطنتاموى تشكيل دهد و تا حسنبن على زنده بود و نفس مىكشيد نمىتوانستبراىيزيد پسرش بيعتبگيرد.
پيمانى كه معاويه با امام حسن بسته بود و در آن شرط شده بود كه پس از معاويه،امام حسن زمامدار مسلمانان باشد، جلوگير معاويه نبود و نگرانش نمىساخت، زيرامعاويه پاى بند به پيمان نبود. تنها چيزى كه معاويه را نگران و پريشان مىساخت، آنبود كه مسلمانان حاضر نبودند يزيدبن معاويه را به جاى حسنبن على، سبط رسول،بپذيرند. معاويه هنوز بهخاطر داشت روزى را كه پس از صلح با امام حسن در كوفه برمنبر رفته بود، و نام على را به زشتى برده بود و به امام حسن نيز ناروا گفته بود،وحسين از جاى برخاست تا جوابش را كف دستش بگذارد ولى امام حسن دستبرادر را گرفت و او را بنشانيد. آن گاه خود بهپاى خاست و چنين گفت:
«اى كسى كه نام على را بردى، بدان كه من حسن هستم و پدرم على است و تومعاويه هستى و پدرت صخر. مادر من فاطمه است و مادر تو هند. جد منرسولخداست وجد تو حرب، جده من خديجه است و جدهتو فتيله، خداى لعنتكند آن كه از ما دوتن بدنامتر است و دودمانش لئيمتر و قدمش شومتر و كفر و نفاقشقديمتر است».
در اين هنگام دسته جاتى از اهل مسجد آمين گفتند.
صدايى بلند شد كه مىگفت: ماهم مىگوييم: آمين.
ديگران گفتند: ما نيز مىگوييم: آمين.
آيا معاويه مىتواند مقصودش را عملى كند در صورتى كه دلهاى اين مردم آكندهاز محبت امام حسن است; هر چند در اثر ترس معاويه شمشيرشان در نيام رفته،تنهايش گذاردهاند!
نقل مىكنند: امام حسن پس از كنارهگيرى، به سوى مدينه بازگشت و هشتسالدر آن جابماند. وقتى كه معاويه خواستبراى فرزندشيزيد بيعتبگيرد، چيزىبر دوش او سنگينتر از وجود حسنبنعلى نبود، پس آن حضرت را مخفيانه مسمومكرد.
كسى كه براى خاطر معاويه متصدى زهر دادن امام حسن شد، جعده دخت اشعثبن قيس زنآنحضرت بود.
معاويه به او پيغام داده بود كه من تو را براى پسرم يزيد مىگيرم، مشروط برآن كهشوهرت حسنبن على را زهر بدهى، و نيز وعده دادهبود كه صد هزار درهم به اوبدهد.
جعده پذيرفت و امام حسن را زهر داد. معاويه مال را به او بپرداخت، ولى او رابراى يزيد به زنى نگرفت و عذر آورد كه حيات يزيد براى من ارزش دارد.
مردى از دودمان طلحه او را به زنى گرفت و جعده را از او فرزند شد. موقعى كهميان فرزندانش و كسانى از قريش گفتوگويى رخ مىداد، آنان را سرزنش مىكردند وبه آن ها « اى فرزندان زهر دهنده شوهران » خطاب مىكردند.
زينب جنازه برادر را تشييع كرد و سپس به خانه غمكده خويش بازگشت. پس ازآن كه برادر را در كنار مادرش زهرا در بقيع بخوابانيد.
پىنوشتها: 1) از سخن ابنعباس چنين برمىآيد كه رسول خدا(ص) در خانه فاطمهزهرا دفن گرديده است. امالىصدوق، مجلس 92. (مترجم). 2) آل عمران(3) آيه 144. 3) بلكه سرمبارك در دامانپدر زينب مىافتد;زيرا سررسولخدا در سينه علىبود كهاز دنيارفت.راجعبه وفات پيامبر(ص) به منابع زير مراجعه شود: نهجالبلاغه عبده، ص 197 و 208; مسنداحمد، ج 6،ص300; مستدرك حاكم، ج 3، ص 139تلخيص مستدرك ذهبى، چاپ شده ذيل مستدرك، ص 138;كفايةالطالب گنجى، ص 133 و 134; كنزالعمال، ج 4، ص 55، ح 1106 و 1107 و 1108 و 113; شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد، ج2، ص 562 و 591; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 103; تاريخ ابوالفداء، ج 1، ص 156. علامه بزرگ و محقق عالىمقام ابن شهر آشوب مازندرانى نيز اين مطلب را از صحيح دار قطنى وفضائلالصحابه سمعانى نقل مىكند. امام الحرمين و مفتىالعراقين گنجى نيز آن را از مسند ابويعلى نقلمىكند.(مترجم). 4) يا بهدوپارچه كفن مىشود. كنزالعمال، ج 4، ص 54، ح 1124 و 1125 و 1130; امالى صدوق، مجلس 92. (مترجم). 5) الامامة و السياسة، تحقيق طه الزينى، ج 1، ص 19-20; امام المتقين، عبدالرحمن الشرقاوى، ج1، ص70. 6) هم براى مرگ پدر و هم از بىوفايى اصحاب. 7) قبر فاطمه (ع) معلوم نيست در چه جايى هست و مدفون شدنش در بقيع كاملا مورد ترديد است واينيكى از اسرار الهى است.(مترجم). 8) در بحارالانوار، ج 42، ص 92، «محياة» و در اعيان الشيعة، «محباه» ذكر شده است. 9) از تحقيق در تواريخ بهدست مىآيد كه فرماندهاول جعفر بوده و سپس زيد.(مترجم). 10) بعضى از مورخان معتبر نقل كردهاند كه نخستين فرماندهىكه از طرف پيغمبر تعيين شدهبود، جعفر بودو زيدبن حارثه فرمانده دوم بود. از اشعار عباس بن مرداس كه در مرثيه آن ها گفته و سيره ابن هشام، نقلمىكند نيز، چنين مستفاد مىشود. (مترجم). 11) الاستيعاب، ج 4، ص 230-231. 12) ج 3، ص 49. 13) ج 3، ص 40. 14) زمينهاى سبز و خرم را سواد گويند كه بيشتر در عراق عرب بود. دهقان يعنى ارباب ملك. (مترجم). 15) الاصابة ، ج 2، ص 281. 16) ص 74. 17) قبلا تذكر داده شد كه بودن قبر زهرا در بقيع كاملا موردترديد است.(مترجم). 18) بردن جنازه امام حسن به بقيع وسكوت حسين (ع) دراثروصيت امام حسن (ع) بوده. كاملابناثير، ج3،ص 228. (مترجم). 19) تاريخ طبرى، ج 4، ص 340-341. 20) الاصابة، ج 4، ص 314 و 315 و 510. 21) تاريخ طبرى، ج 3، ص 36. 22) شايد كنايه از آسودگى خودش يا اميرالمؤمنين باشد.(مترجم). |