كودكى اندوه‏ناك

زينب از پنج‏سالگى پا بيرون نگذاشته بود كه جد بزرگوارش از دنيا رفت و جسدپاكش در غرفه عايشه (1) به خاك سپرده شد; ولى پس از آن كه مكه را فتح كرد و خانه‏خدا را از بت‏ها پاك نمود، و به چشم خود ديد كه قومش با او بيعت كردند، ودسته دسته داخل دين خدا شدند.

و شايد زينب خردسال در اين مصيبت ناگوار حاضر بوده، و جد بزرگوارش رامى‏ديده، كه بر تخت چوبينى مى‏برند تا در خاكش پنهان سازند.

ما با نويسندگان فضايل و مناقب هم قدم نمى‏شويم، و نمى‏گوييم كه زينب در اين‏حادثه شوم به حقيقت اين سفر حتمى دردناك پى برده، و يا آن كه اساس نزاع ميان‏آن دو دوست همراه - عمر و ابى‏بكر - را مى‏دانسته كه اولى فرياد مى‏زد: محمد نمرده‏است، به خدا او بر مى‏گردد هم چنان كه موسى باز گشت.

رفيقش پاسخش مى‏دهد:

«و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على‏اعقابكم ومن ينقلب على عقبيه فلن يضرالله شيئا، و سيجزى الله الشاكرين; (2) .

محمد نيست مگر پيامبرى كه پيش از او پيامبران بوده و درگذشته‏اند آيا اگر او بميرد و ياكشته‏شود، شما به عقايد فاسد نياكانتان خواهيد برگشت؟ و كسى كه به عقيده فاسد پدر و مادريش‏برگردد به خداى زيانى نخواهد رسانيد، وخداى پاداش سپاس‏گزاران را خواهد داد».

سپس وقتى مى‏بيند كه رفيقش به‏سخن خود اصرار دارد، در ميان انبوه مردم فريادمى‏زند: كسى كه محمد را مى‏پرستيد، بداند كه محمد مرد، و كسى كه خداى رامى‏پرستيد، بى‏گمان خداى زنده است و نخواهد مرد.

آرى نمى‏گويم دختر پنج‏ساله به حقيقت اين نزاع و يا راز آن مرگ پى برد، ولى‏بدون ترديد اين دختر، مناظر حزن و اندوه را به چشم خود ديده و فريادهاى‏گريه كنندگان و ناله‏هاى مصيبت زدگان را با گوشش شنيده است.

كى مى‏داند، در درون اين كودك خردسال تيزهوش چه گذشته، وقتى كه در آن‏پيش‏آمد جانگداز، خاموش و افسرده بر جد بزرگوارش مى‏نگريسته، مى‏ديده كه‏آن حضرت آرميده‏است، ولى جهان گرداگرد او ناله مى‏كند و آه مى‏كشد، و از سوز وگداز در هيجان آمده و موج مى‏زند و زبانه مى‏كشد و مى‏گدازد; گويا فشارهايى‏نيرومند و شديد آن را درهم مى‏پيچاند!

چه ترس سهمگينى بر قلب خالى اين كودك چيره شده بود، و روان آرام وبى‏آلايش او را در هراس انداخته بود؟

چه حزن و اندوهى بر اين كودك در پنج‏سالگى روى آورد، كه صداى مرگ را به اوشنوانيد و كاروان سفر آخرت را به وى نشان داد؟

من تصور مى‏كنم زينب را در حالى كه ايستاده و جد بزرگوارش را در بستر مرگ‏مى‏نگرد و مى‏بيند كه سرش در دامان عايشه (3) مى‏افتد، و وى با آرامى سر را بر بالين‏مى‏نهد و جامه‏هايش را به رويش مى‏كشد و چشمانش را مى‏بندد و پيشانى عزيزش رامى‏بوسد. آن گاه به فضاى خانه مى‏رود كه ناگهان فرياد و ناله از حجره عايشه بلند شده‏و به‏خانه‏هاى پيغمبر پراكنده مى‏شود و از آن جا به احد و قبا مى‏رسد.

جسد پاك غسل داده مى‏شود و به‏مشك آلوده مى‏گردد و به سه پارچه كفن‏مى‏شود (4) سپس به مردم رخصت داده مى‏شود كه دسته دسته داخل شوند و باعزيزترين سفر كرده خود وداع كنند.

زينب را مى بينيم كه مى‏نگرد، عده‏اى مشغول كندن گودال عميقى درحجره زوجه اثيره پيغمبر هستند، سپس سه تن از ياران جدش مى‏آيند كه زينب درميان آن ها پدرش على رامى‏شناسد و با آرامى جسد را در گودال قبر سرازير مى‏كنند وخشت‏هايى بر روى آن مى‏گذارند آن‏گاه‏شن و خاك بر آن ريخته مى‏شود.

زينب را مى‏نگرم و به سوى او ادامه نظر مى‏دهم كه خود را در آغوش مادرش‏زهرا مى‏اندازد و از هراس و پريشانى پناهگاهى مى‏جويد، ولى از شدت اندوه،مادرش از خود بيخود شده و صبرش به پايان رسيده و هستى‏اش برهم خورده است.

كودك به سوى پدر رو مى‏آورد. مى‏بيند غم واندوه از او مى‏بارد و ازحقى كه ازاهل بيت غصب شده و مقام و منزلتى كه مورد انكار قرار گرفته وخويشاوندى با رسول خدا (ص) كه زير پا نهاده شده، شكايت مى‏كند. و باپريشان‏حالى و بى‏تابى بر همسر نازنين خود مى‏نگرد. مى‏بيند غصه مرگ پدر لاغرش‏كرده، و پايمال كردن مردم حقش را، دردمندش نموده. شب‏ها از خانه بيرون مى‏آيد،بر چارپايى كه زمامش به دست على است‏سوار شده به مجالس انصار مى‏رود و براى‏شوهر خود يارى و كمك مى‏طلبد. ولى همگى در جواب مى‏گويند: اى دختررسول‏خدا! ما با اين مرد (ابوبكر) بيعت كرديم و اگر على زودتر از او نزد ما مى‏آمد ازبيعت او ست‏برنمى‏داشتيم.

پسر عموى رسول خدا در جواب مى‏گويد: آيا سزاوار است كه من پيكررسول‏خدا را در خانه‏اش بگذارم و به خاك نسپارم، و بيرون آمده بر سر قدرتى كه‏آن حضرت ايجاد كرده با مردم ستيزه‏كنم؟! و زهرا از پى او مى‏گويد:

«ابوالحسن جز آن چه شايسته بود، انجام نداده است. ولى آن ها كارى كردند كه‏خداى از آن ها حساب خواهد كشيد و بازخواست‏خواهد كرد».

اين پيش‏آمدها در برابر چشم و نزديك گوش اين كودك رخ مى‏داده و من گمان‏نمى‏كنم كه زينب فراموش كرده باشد حادثه دردناكى كه در اين موقع در دوران‏كودكى ديده است.

روزى كه عمربن خطاب خواست‏به زور داخل خانه زهرا بشود، تا على را واداركند كه با ابوبكر بيعت نمايد، مبادا ميان مسلمانان اختلاف افتد و رشته اتحادشان‏گسيخته شود، همين كه فاطمه صداهاى مردم را شنيد كه به خانه نزديك مى‏شوند، باصداى بلند فرياد زد: «اى پدر! اى رسول خدا، چقدر پس از تو اذيت و آزار از پسرخطاب و پسر ابوقحافه ببينم؟».

مردم به گريه افتاده و باز گشتند، و عمر اندوهگين شده، نزد ابوبكر مى‏رود و از اومى‏خواهد كه با هم نزدفاطمه رفته رضايت‏بخواهند. آمدند و اجازه خواستند كه نزدفاطمه شرفياب شوند، ولى فاطمه رخصتشان نداد. نزد على آمدند از او اين تقاضا راكردند. على آن دو را پيش فاطمه آورد، هنگامى كه بر جاى خود بنشستند، فاطمه به‏سلام آنان جواب نگفت و از آن ها روى بگردانيد و روى خود را به ديوار كرد.

ابوبكر آغاز سخن كرده چنين گفت:

اى حبيبه رسول خدا! به خدا كه خويشاوندى رسول خدا نزد من محبوب‏تر ازخويشاوندى خودم است، و تو نزد من از دخترم عايشه عزيزتر هستى. دوست‏مى‏داشتم روزى كه پدرت از دنيا رفت من مرده بودم و پس از او نمى‏ماندم. آيا گمان‏دارى كه من با آن كه تو را مى‏شناسم و فضيلت و شرافت تو را مى‏دانم، مانع مى‏شوم كه‏به حق خودت برسى، و ارث خودت را از رسول خدا ببرى؟ من از آن‏حضرت شنيدم‏كه فرمود:

ما پيغمبران ارث نمى‏گذاريم، آن چه از ما بماند صدقه خواهد بود.

فاطمه روى افسرده و غمگين خود را به آن ها كرده و پرسيد:

«آيا اگر براى شما دوتن حديثى از رسول خدانقل كنم، آن را مى‏پذيريد و به آن‏عمل مى‏كنيد؟».

هر دو گفتند: آرى.

فاطمه گفت:

«شما را به خدا سوگند مى‏دهم كه آيا از رسول خدا نشنيديد كه مى‏فرمود:"خشنودى فاطمه از خشنودى من است، و خشم فاطمه از خشم من. هر كه فاطمه‏دختر مرا دوست‏بدارد مرا دوست داشته، و كسى كه فاطمه را خشنود بگرداند مراخشنود گردانيده است، و هركس فاطمه را به خشم آورد مرا خشمگين كرده"؟».

هر دو گفتند: آرى اين حديث را از رسول خدا (ص) شنيده‏ايم.

فاطمه گفت:

«من خداى و ملائكه‏اش را گواه مى‏گيرم، كه شما دوتن مرا به خشم آورديد وخشنودم نگردانيديد، و هنگامى كه پدرم را ملاقات كنم، شكايت‏شما دوتن را نزد اوخواهم نمود».

پس روى افسرده خود را برگردانيد.

آن دو با گريه خارج شدند!

هنگامى كه به مردم رسيدند، ابوبكر از آن ها تقاضا كرد كه از بيعتش دست‏بكشند،ولى آن ها نپذيرفتند. (5) .

روزهاى اندوهگين پس از وفات رسول خدا با سنگينى كه از بار غم پيدا كرده بودمى‏گذشت، و زينب در كنار بستر بيمارى مادرش نشسته آه مى‏كشيد و هراسان ونگران به‏سر مى‏برد.

آن خانه را ابرهايى از خاموشى آميخته به اندوه وگرفتگى پوشانيده بود. تاريخ يادندارد كه فاطمه تا وقتى كه پيش پدر رفت، خنديده باشد، و تاريخ نمى‏داند كه فاطمه‏وقتى از بستر پاى بيرون نهاده باشد، مگر آن كه بر سر قبر پيغمبر رفته‏گريه و زارى‏كند، و مشتى از خاك قبر را برداشته بر چشم بنهد و بر چهره نازنينش بگذارد و از گريه‏گلويش بگيرد و بگويد:

چه مى‏شود بركسى كه بوينده خاك قبر احمد است كه تا آخر عمر مشك نبويد؟سيل مصايبى هولناك بر سر من فرو ريخت كه اگر به روزها بريزد، از تيرگى و سياهى‏چون شب‏ها گردد.

مردم در اثر گريه فاطمه به‏گريه مى‏افتادند.

انس‏بن مالك جرات كرده و از فاطمه اجازه گرفته به حضورش شرفياب مى‏شود،و از فاطمه تقاضا مى‏كند كه به خودش رحم كرده صبر و شكيبايى را در اين مصيبت‏بزرگ پيشه سازد. فاطمه با پرسشى پاسخش رامى‏گويد:

چگونه دلت راضى شد كه پيكر رسول خدا را به‏خاك تسليم‏كنى؟

انس با شدت به گريه مى‏افتد و سوزان و گدازان از پيش فاطمه بيرون مى‏آيد.

فاطمه در غم و اندوه، مثل گرديد و او را از پنج تن يا شش‏تن گريه كنندگان تاريخ‏شمرده‏اند: آدم از پشيمانى گريست. نوح براى گمراهى قومش گريست. يعقوب درفراق فرزندش يوسف گريست. يحيى از ترس آتش دوزخ گريست. و فاطمه براى‏مرگ پدر گريست. (6) .

و به همين زودى پس از فاطمه، نوه‏اش مى‏آيد و براى خويش در كنار فاطمه‏جايى باز مى‏كند و در اين سلسله دردناك گريه كنندگان داخل مى‏شود، ونامش به نام‏هاى ايشان افزوده مى‏گردد، پس مى‏گويند:

على زين‏العابدين براى كشته شدن پدرش حسين گريست.

رحمت‏خداى فاطمه را در برگرفت، پس از مدت كوتاهى نزد پدر رفت.مى‏گويند شش‏ماه و گفته شده سه ماه و از اين كمتر نيز گفته شده‏است.

مصيبت پيش چشم زينب تكرار شد.

ولى زينب در اين بار پخته‏تر شده و تيزهوش‏تر گرديده بود، مرگ مادر سزاواراست كه ادراك را پخته‏تر كند وتلخى جام مرگ را به كودك بچشاند.

اين بار هراس زينب پيچيده و اندوهش ناپيدا نبود. او مى‏دانست كه مادرش‏سفرى مى‏كند كه باز نمى‏گردد! و به‏راهى مى‏رود كه برگشتن ندارد. او دخترى بودگريان كه با ديده اشك‏بار مى‏ديد پيكر مادرش زهرا را در خاك بقيع (7) پنهان مى‏كنند وشن و خاك بر آن مى‏ريزند، هم چنان كه پيش از اين با جدش چنين كردند.

زينب به سخن پدر گوش مى‏دهد، هنگامى كه نزد قبر زهرا ايستاده و با گريه وداع‏مى‏كند و مى‏گويد:

«سلام بر تو اى رسول خدا! از جانب من و دخترت، دخترى كه در همسايگى تومنزل كرده، و هر چه زودتر به تو پيوسته است، يا رسول‏الله! صبر من بر فراق دخترپسنديده تو كم است و بردبارى من ناچيز، جز آن كه به پايدارى خود در فراق ناگوارتو و مصيبت‏بزرگ تو جاى اميد شكيبايى است.

ما از آن خداييم و به سوى او باز مى‏گرديم، امانت‏به جاى اصلى خود بازگشت، وآن چه در گرو بود پس داده شد، ولى اندوه من هميشگى‏است و پايان ندارد، و شب من‏به بيدارى مى‏گذرد تا وقتى كه خداى براى من خانه‏اى كه تو در آن جاى‏دارى بخواهد.

سلام بر شما دوتن باد، سلام آتشين وداع نه سلام دلسردى و نه از روى خستگى،اگر از اين جا بروم از خسته شدن نيست، و اگر در اين جا بمانم از بدگمانى بدان چه‏خداى به شكيبايان مژده داده است نخواهد بود».

زينب به خانه بر مى‏گردد و آن را از مادر خالى مى‏بيند. در تاريكى شب وروشنايى روز مادر را مى‏جويد، ولى جز وحشت و جاى خالى‏مادر چيزى نمى‏يابد.

دل زينب مى‏گويد: عزيزترين و زيباترين چيز زندگى را ازدست دادى. در اثر اين‏خطاب، سوزشى ناگوار در خود حس مى‏كند كه پدرش بامهر و لطف مى‏خواهداندكى آن را سبك كند.

پس از فاطمه، زنان ديگرى به خانه على‏بن ابى‏طالب قدم نهادند.

ام‏البنين دخت‏حزام كه براى على، عباس و جعفر و عبدالله و عثمان را بياورد.

ليلا دخت مسعودبن خالد نهشلى تميمى كه براى على، عبيدالله و ابوبكر رابياورد.

و اسماء دخت عميس كه براى على، محمداصغر و يحيى را بياورد.

و صهباء دخت ربيعه تغلبى كه براى او عمر و رقيه را بياورد.

و امامه دخت ابى‏العاص بن ربيع كه مادرش زينب دختر رسول (ص) است. اين‏بانو براى على، محمد اوسط را بياورد.

و خوله دخت جعفر حنفى كه براى او محمد اكبر معروف به‏ابن حنفيه را بياورد.

و ام سعيد دخت عروة‏بن مسعود ثقفى كه براى على، ام‏الحسن و رمله كبرى رابياورد.

فحباه (8) دخت امرا القيس بن عدى كلبى كه براى او دخترى آورد كه در همان‏كودكى بمرد.

اين زنان و غير ايشان از كنيزكان، به خانه على آمدند، ولى هنوز جاى زهرا درخانه على خالى بود. ليكن در دل فرزندانش حسن و حسين و زينب وام كلثوم كه‏براى هميشه خالى ماند.

تاريخ مى‏خواهد زينب را از ساير مصيبت‏زدگان، به سبب وصيتى كه مادرش‏فاطمه در بستر مرگ به او كرده، جدا كند، وصيت اين بود كه، «زينب از دو برادرش‏جدا نشود، و پيوسته با آن ها باشد و ازآن ها نگه‏دارى كند و براى آن ها پس از مادر،مادر باشد».

زينب اين وصيت را هيچ‏گاه فراموش نكرد.

اگر بتوانيم خود را تا مدتى به‏فراموشى بزنيم و غم‏هايى كه بر اين كودك وارد شده‏و پنجمين سال عمر او را پريشان كرده، ناديده بگيريم، زيرا كه دوبار در اين سال،مصيبت مرگ عزيزترين كسان و محبوب‏ترين نزديكانش را به چشم ديده، و اگربتوانيم دمى از نگريستن به‏سايه‏هايى كه گهواره اين كودك را فرا گرفته بود وكودكى‏اش را به شكنجه انداخت دست‏برداريم و به قسمت ديگر از زندگانى‏درخشان او نظر اندازيم، مى‏بينيم كه زينب در خانه پدر موقعيتى را كه بزرگ‏تر از سن‏اوست داراست. حوادث ناگوار، او را پخته كرده و آماده‏اش نموده كه جاى مادر سفركرده‏اش را بگيرد و براى حسن و حسين وام كلثوم مادر باشد و مهر مادرى را كه‏به وسيله مداراى با كودك و از خود گذشتگى در برابر تمايلات او آشكار مى‏گردد،دارا بشود; هرچند در تجربه و زيركى به مادر نرسيده باشد.

غريب نيست كه زينب جاى مادر را بگيرد، در صورتى كه هنوز به ده سالگى‏نرسيده است، غريب آن است كه زمان او را به زمان خودمان و محيط او رامحيط خودمان مقايسه كنيم و چنين پنداريم كه اين سن، دوره بازى و بى‏خودى‏است، زندگانى اين خاندان در آن موقع خصوصيتى داشت كه روز اين دختر را ماه وماه او را سال قرار مى‏داده است، زندگى ساده و بى‏آلايشى كه خورشيد بيابان با گرماى‏سوزانش آن را پخته مى‏كرد، و تيزهوشى و دور انديشى و دقت نظر و سرعت ادراك‏را به اين دختر مى‏بخشيد، چيزى است‏كه براى هيچ دوشيزه‏اى در زمان ما زمان‏آسايش و خوش‏گذرانى فراهم نخواهد شد.

چرا دور برويم، كسانى از مادران ما و مادر بزرگ‏هاى ما بودند كه بار همسرى ومادرى را به دوش كشيدند و هنوز در ده‏سالگى يا كمى بيشتر قرار داشتند. درصورتى كه ما كه دختران آن ها هستيم چنين مى‏پنداريم كه 25 سالگى براى كشيدن‏اين بار شايستگى دارد.

آرى، غريب نيست كه زينب در كودكى براى دو برادر و خواهرش مادر شود;زيرا خواهر كوچك‏ترش ام‏كلثوم، در آغاز جوانى با امين مسلمانان خليفه پيرمرد،عمربن خطاب ازدواج كرد، و عايشه دختر ابوبكر پيش از ده‏سالگى ازدواج كرد،ومردم آن زمان چيزى كه در اين كار تحير وتعجبشان را برانگيزاند، نديدند.

اگر چه امروز بيشتر غربيان آن را عجيب‏ترين چيزها مى‏دانند.

گفتم بيشتر غربيان، زيرا در ميان آن ها اقليت كوچكى پيدا مى‏شود كه بتواند براحساساتش حكومت كند و زمان و مكان و محيط را در نظر بگيرد و اين گونه ازدواج‏را امر عادى بشمارد.

خردمند بانوى بنى هاشم

وقتى كه زينب به سن ازدواج رسيد، على براى او كسى را كه در شرافت‏خانوادگى‏شايستگى همسرى او را اشت‏برگزيد، خواستگاران فراوانى از جوانان محترم وثروتمند بنى‏هاشم و قريش براى زينب مى‏آمدند، ولى براى نوگل خاندان پيغمبر وبانوى خردمند بنى‏هاشم، عبدالله‏بن جعفر از همه شايسته‏تر بود.

پدر عبدالله، جعفربن ابى‏طالب است كه ذوالجناحين (داراى دو بال) وابوالمساكين (پدر بينوايان) لقب يافت. جعفر، برادر تنى على و محبوب پيغمبر بود،ابوهريره در باره جعفر مى‏گويد:

پس از رسول خدا(ص)، بهتر از جعفربن ابى‏طالب كسى نبود.

جعفر هنگام ستمگرى و سختگيرى قريش، براى حفظ دينش به حبشه‏هجرت كرد، و وقتى كه از حبشه با عده‏اى از مسلمانان به مدينه بازگشت، رسيدن اوبه مدينه با فتح خيبر مصادف شد، رسول خدا، جعفر را در بغل گرفت و ببوسيد وچنين گفت:

«نمى‏دانم از آمدن جعفر دل‏شادترم و يا از فتح خيبر».

و نيز از رسول خدا شنيده شد كه مى‏فرمود:

«مردم از ريشه‏هاى گوناگون هستند، و من و جعفر از يك ريشه هستيم‏».

جعفر با سپاهى كه در سال هشتم هجرت به سوى روم مى‏رفت، عازم جهاد باروميان شد.

رسول خدا چنين قرار داده بود كه فرماندهى سپاه با زيدبن حارثه (9) باشد و اگر اوكشته شود فرماندهى با جعفربن ابى‏طالب خواهد بود. (10) .

سپاهيان اسلام رفتند، تا به‏حدود بلقاء رسيدند، در آن جا با سپاهيان هرقل روبه‏روشدند.

مسلمانان در دهكده موته جاى گرفتند و جنگ خونينى در گرفت و زيددر حالى كه پرچم رسول خدا را در دست داشت و جنگ مى‏كرد، روميان او را بانيزه‏هاى خودشان قطعه قطعه كردند.

جعفر، پرچم را به دست گرفت و به نبرد پرداخت. تااين كه دست راستش از تن‏جدا شد. جعفر علم را به‏دست چپ گرفت و به نبرد ادامه داد، دست چپش هم جداشد. علم را در بغل گرفت و آن قدر پاى‏دارى كرد تا كشته شد. جعفر نخستين فرزندابوطالب است كه در راه اسلام كشته شده.

مادر عبدالله‏بن جعفر، اسماء دخت عميس است، وى خواهر ميمونه ام‏المؤمنين‏و سلمى همسر حمزة‏بن عبدالمطلب و لبابه همسر عباس ابن عبدالمطلب است. (11) .

جعفر با اسماء ازدواج كرد و او مادر همه فرزندان جعفر است. اسماء پس ازشهادت جعفر به‏همسرى ابوبكر درآمد و براى او محمدبن ابى بكررا آورد و پس ازمرگ ابوبكر، على‏بن ابى‏طالب او را گرفت، اسماء براى على، يحيى و محمد اصغر راآورد.

واقدى در تاريخش مى‏گويد كه عون و يحيى را بياورد.

شوهر زينب، عبدالله‏بن جعفر، در حبشه متولد شد، عبدالله، نخستين نوزاد است‏از مسلمانان مهاجر به حبشه كه در آن ديار به دنيا آمده است.

ابن حجر در اصابه (12) نقل مى‏كند كه رسول خدا فرمود:

«خوى و خلقت عبدالله به‏من مى‏ماند» سپس دست راست عبدالله راگرفته وچنين فرمود:

«بارالها! خاندان جعفر را برقرار بدار و كسب وكار را براى عبدالله مبارك گردان‏».

اين جمله را سه بار مكرر مى‏كند. و سپس مى‏فرمايد: « من در دنيا و آخرت سرورآن ها هستم‏».

عبدالله مردى بود بزرگ، جوان مرد، دلير، پاك‏دامن، و مركز جود و سخا ناميده‏شد; احسان فروشى نمى‏كرد و نيكى را نمى‏فروخت و هيچ مستمندى را از درخانه‏اش نااميد بر نمى‏گردانيد. محمدبن‏سيرين مى‏گويد:

بازرگانى شكرى به مدينه آورد و به فروش نرفت. اين خبر به عبدالله بن جعفررسيد. به پيش‏كارش فرمان داد كه آن شكر را بخرد و به مردم ببخشد.

يزيدبن معاويه مال گزافى به طور هديه براى او فرستاد. موقعى كه مال به دست‏عبدالله رسيد، آن را ميان اهل مدينه قسمت كرد و از آن به منزل خود هيچ نبرد.

اين شعر عبدالله‏بن قيس رقيات است كه مى‏گويد:

من مانند فرزند نامدار و سفيد بخت جعفر هستم. او چون مى‏دانست كه مال باقى‏نخواهد ماند، به مستمندان و بى‏چارگان ببخشيد و نام خود را جاويدان كرد.

و اين سخن عبدالله‏بن ضرار است كه در ستايش عبدالله‏مى گويد:

اى فرزند جعفر، تو بهترين جوان مردان هستى و براى هر كس كه در خانه‏ات رابزند و فرود آيد بهترين ميزبانى.

ميهمانانى بسيار در نيمه شب به خانه تو آمدند، هر غذايى كه خواستند آماده بود وچه سخنان شيرينى از تو شنيدند و چه گشاده رويى‏هايى از تو بديدند.

ابن قتيبه در عيون‏الاخبار نقل مى‏كند (13) كه هنگامى‏كه معاويه از مكه باز مى‏گشت،به مدينه آمد و هدايا ومال بسيارى براى حسن و حسين و عبدالله‏بن‏جعفر و محترمان‏ديگر قريش فرستاد.

به فرستادگان سفارش كرد كه پس از رسانيدن مال، قدرى درنگ كنند و ببينندهركدام با هداياى خود چه مى‏كنند. وقتى كه فرستادگان رفتند كه هدايا را برسانند،معاويه به اطرافيان خود روى كرده، چنين گفت:

اگر بخواهيد، به‏شما مى‏گويم كه هر كس با هديه‏اش چه خواهد كرد.

اما حسن، مقدارى از عطريات هديه‏اش را به زنان خود داده و بقيه را به هر كس‏كه نزد او بود، مى‏بخشد.

اما حسين، از كسانى كه پدرانشان در صفين كشته شده و يتيم شده‏اند، شروع‏مى‏كند، اگر چيزى بماند، شترهايى قربانى كرده و تقسيم مى‏كند و شير تهيه كرده‏به مردم مى‏دهد.

اما عبدالله‏بن جعفر، به غلام خود مى‏گويد: بديح، قرض‏هاى مرا ادا كن و اگرچيزى ماند وعده‏هايى كه به مردم داده‏ام انجام بده.

و اما فلان...تا آخر.

فرستادگان كه بازگشتند و هر چه ديده بودند گزارش دادند، همان‏طور بود كه‏معاويه گفته بود.

عبدالله در بخشش‏هاى خود اسراف مى‏كرد، و از آن كه مالش از ميان برود و يابه‏دشمنانش برسد ابايى نداشت.

اگر در كفش به‏جز جانش نباشد، همان را خواهد بخشيد، حاجتمند بايد از خداى‏بپرهيزد كه آن را تقاضا نكند.

زناشويى مبارك بارور شد; زينب دختر زهرا براى عبدالله بن جعفر چهار پسرآورد: على، محمد، عون اكبر، عباس، هم چنان كه دو دختر آورد كه يكى از آن دوام‏كلثوم است كه معاويه با زيركى سياسى خود مى‏خواست او را به همسرى يزيددر آورد، تا از پشتيبانى بنى‏هاشم استفاده كند. عبدالله، اختيار دختر را به‏دست‏خالوى‏او امام حسين داد، آن حضرت هم دختر را به پسر عمويش قاسم‏بن محمدبن‏جعفربن‏ابى‏طالب تزويج كرد.

ازدواج زينب ميان او و پدر و برادرانش جدايى نينداخت، محبت امام على‏به دختر و برادر زاده‏اش به اندازه‏اى بود كه آن دو را هم‏چنان نزد خود نگاه داشت تاوقتى كه على زمام‏دار مسلمانان شد و كوفه را پايتخت قرار داد، آن دو با آن حضرت‏به كوفه آمدند و در مركز خلافت زير سايه اميرالمؤمنين مى‏زيستند.

در جنگ‏هاى آن حضرت، عبدالله در كنار عموى خود ايستاده و نبرد مى‏كردويكى از سرداران آن حضرت در صفين بود.

مردم كه مى‏دانستند عبدالله نزد دودمان پيغمبر ارزش واحترامى دارد، اوراوسيله‏اى پيش اميرالمؤمنين و دو فرزندش حسن و حسين قرار مى‏دادند; چون كه‏خواهش او رد نمى‏شد و اميدش نااميد نمى‏گرديد.

در اصابه از محمدبن سيرين نقل مى‏كند كه يكى از دهقانان اراضى سواد (14) ازعبدالله خواست كه در باره حاجتى باعلى سخن گويد، على حاجت آن مرد را برآورد.آن مرد چهل هزار براى عبدالله فرستاد، عبدالله آن را نپذيرفت و چنين‏گفت: مانيكوكارى را نمى‏فروشيم. (15) .

ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين (16) نقل مى‏كند:

وقتى كه حسن‏بن على‏از دنيا رفت، اهل بيت پيغمبر بنابر وصيتى كه امام حسن‏نموده بود خواستند كه آن حضرت را در كنار رسول خدا به‏خاك سپارند،بنى‏اميه اسلحه پوشيده و مانع شدند و مروان حكم چنين مى‏گفت:

چه جنگ‏هايى كه از صلح بهتر است؟ آيا عثمان را در دورترين نقاط بقيع دفن‏كنند، ولى حسن در خانه رسول خدا (ص) دفن شود؟ تا من بتوانم شمشير بردارم،هرگز اين كار نخواهد شد.

حسين نپذيرفت و گفت: چاره‏اى نيست جز آن كه برادرش در كنار جدش‏به خاك سپرده شود. نزديك بود فتنه‏اى روى دهد، اگر عبدالله جعفر پا در ميان‏نمى‏گذاشت.

او به پسر عمويش حسين عرض كرد:

تو را به حق من كه كلمه‏اى برزبان نياورى.

عبدالله، عمو زاده خود حسن را به سوى بقيع برد و در همان جايى كه مادرش‏زهرا به‏خاك سپرده شده بود (17) دفن گرديد (18) و مروان حكم بازگشت.

زينب در آغاز جوانى چگونه بوده است؟

مراجع تاريخى از وصف رخساره زينب در اين اوقات خوددارى مى‏كنند; زيراكه او در خانه و روبسته زندگى مى‏كرده و ما نمى‏توانيم مگر از پشت پرده وى رابنگريم.

ولى پس از گذشتن ده‏ها سال از اين تاريخ، زينب از خانه بيرون مى‏آيد و مصيبت‏جانگداز كربلا او را به ما نشان مى‏دهد و كسى‏كه او را به چشم ديده براى ما وصفش‏مى‏كند و چنين مى‏گويد - چنان كه طبرى نقل كرده است: گويا مى‏بينم زنى را كه مانندخورشيد مى‏درخشيد و با شتاب از خيمه‏گاه بيرون مى‏آمد. (19) .

پرسيدم: او كيست؟ گفتند: زينب دختر على‏است.

هنگامى كه زينب پس از شهادت امام حسين به مصر مى‏رود، عبدالله بن ايوب‏انصارى در وصفش مى‏گويد:

...به خدا كه من صورتى مانند آن نديدم، گويا پاره‏اى از ماه بود.

در صورتى كه اين بانوى بزرگ در آن وقت در پنجاه و پنجمين سال زندگى خودبود، غريب بود، خسته و كوفته بود، مصيبت‏زده و داغ ديده بود، پس جمال زينب درآغاز جوانى پيش از آن كه سالمند بشود، و مصايب جانگداز خوردش كند و جام‏داغ ديدگى را تا پايان بدو بنوشاند، چگونه بوده؟!

اما شخصيت زينب، بهتر است كه - در اين جا نيز - منتظر شويم تا اين كه حوادث‏از دليرى و پاى‏دارى او پرده بردارد، و او را در بهترين نمونه از دلاورى و زيربار ظلم‏نرفتن و بزرگ منشى به ما بنماياند.

به همين زودى تعجب مورخان از ايستادگى زينب واستقامت او در برابر يزيدبن‏معاويه آشكار مى‏شود.

ابن حجر در اصابه براى ما مطلبى نقل مى‏كند كه از قدرت زينب در سخن ونيرومندى‏اش در استدلال خبر مى‏دهد. (20) .

و در آينده نزديكى مردم آن عصر در كربلا و در مجلس استان‏دار كوفه و مجلس‏يزيدبن معاويه سخنانى از زينب مى‏شنوند كه فصاحت و بلاغتش همه را متعجب‏مى‏كند، به همان اندازه‏اى كه امروز ما را به تعجب مى‏اندازد و همگى به فوق‏العادگى‏او و سخنورى او و سحر بيانش گواهى مى‏دهند.

جاحظ در كتاب البيان والتبيين از خزيمه اسدى نقل مى‏كند:

پس از شهادت امام حسين وارد كوفه شدم و سخنان پر مغز و شيواى زينب راشنيدم، من ناطق‏تر و گوينده‏تر از او زنى را نديدم. گويا از زبان اميرالمؤمنين على‏بن‏ابى‏طالب سخن مى‏گفت.

اين شمايل زينب است‏به طورى كه او را در كربلا ديده‏ايم، و چنان كه در زمان‏جوانى‏اش نمونه‏اى از فضايل براى ما نمايان شده، زيرا مى‏شنويم كه او در مهربانى ورقت قلب به مادرش و در دانش و پرهيزگارى به پدر مانند بوده.

و چنان كه بعضى از روايات مى‏گويد: زينب داراى مجلس علمى ارجمندى بوده‏كه زنانى كه مى‏خواستند احكام دين را بياموزند، در آن مجلس حاضر مى‏شده و كسب‏دانش مى‏كرده‏اند.

صفات برجسته‏اى در زينب جمع بوده كه هيچ يك از زنان عصر او دارا نبوده‏اند،لذاست كه «بانوى خردمند بنى‏هاشم‏» گرديد. ابن‏عباس كه از او روايت مى‏كند،مى‏گويد: «بانوى خردمند ما زينب دختر على چنين گفت‏».

زينب، بدين لقب به طورى معروف شده بود كه وقتى «بانوى خردمند» مى‏گفتند،زينب فهيمده مى‏شد. فرزندان او به چنين لقبى افتخار مى‏كردند و به «زادگان بانوى‏خردمند» شناخته شده بودند.

پيش درآمدهاى شوم طوفان

ما خود را در گرداب‏هاى سهمگين حوادث سياسى كه براى خاندان على رخ‏داده‏نمى‏انداختيم، اگر زينب دور از اين حوادث مى‏بود و در حجاز مانده، به زندگانى‏اختصاصى خود ادامه مى‏داد و تمام كوشش خود را در به دوش كشيدن بارشوهردارى و مادرى به كار مى‏برد.

ولى اوضاع و احوال، او را به‏مركز حوادث كشانيد; حوادث هولناكى كه با فشارى‏چنان سخت، دولت اسلام را در هم پيچانيده بود. پس ما مجبوريم درنگى كرده وپيش‏آمدهاى شومى كه آن طوفان سركش و آن تندباد بى‏رحم را به ما خبر مى‏دهد، درنظر بگيريم.

فترتى طولانى مى‏گذرد كه زينب در اين مدت از گردباد حوادث دور است، بلكه‏گاه‏گاهى رد زينب راهم در فريادهاى رعدآساى حوادثى كه گوش‏ها را كر مى‏كند وسرها را به دوران مى‏اندازد، گم مى‏كنيم.

ولى در آخركار مى‏بينيم كه تمام اين حوادث سهمناك، زمينه را آماده كرده كه‏بانوى كربلا نمايان شود.

از اين جا عذر ما آشكار مى‏شود، اگر از هنگامه‏هاى سياسى - كه به گمان بعضى بازينب مگر به واسطه بستگى او با فرماندهان و پيشوايان آن ها و موقعيت او درخاندان بنى‏هاشم تماسى ندارد - سخن را طولانى كنيم. علاوه بر اين، گاهى مى‏بينيم‏كه در تمام اين پيش‏آمدهاى سهمگين، مقدماتى بوده كه در زندگانى زينب اثرى بسزاداشته و او را براى آينده‏اى هراسناك آماده كرده است.

براى زينب چنين تقدير شده بود كه جريان حوادث را از نزديك بنگرد، او مى‏بيندكه خلافت از ابوبكر به عمر مى‏رسد. سپس در سال 23 هجرى به دست عثمان مى‏افتدتا معركه‏اى خرد كننده آغاز شود، آن هنگامه و آشوبى كه شايد تا به‏امروز آتش آن‏خاموش نشده باشد.

زينب، طنين فريادهاى عايشه‏ام المؤمنين را مى‏شنود كه مردم‏را به شورش‏تحريك مى‏كند و از شهيد خون‏خواهى مى‏كند و در ميان انبوه مردم فرياد مى‏كشد كه،ولگردان شهرها و غلامان اهل مدينه، خون حرام را در ماه‏حرام ريختند و شهرمحترم را بى‏احترام و مال محترم را بى‏حرمت كردند، به خدا كه يك‏انگشت عثمان ازتمام طبقات زمين، مانند اين مردم، بهتراست. اى مسلمانان!مبادا برگرد اين‏ها جمع شويد و بگذاريد دگرى آن هارا نابود كند و جمعشان راپراكنده گرداند.

سپس در حالى‏كه بر شترى بى‏خير سوار است، بر على‏اميرالمؤمنين خروج‏مى‏كند و پيشوايى شورشيان بر ضد على را عهده‏دار مى‏شود.

على، كشنده عثمان نبود، و نه بر قتل او تحريكى كرده بود، و نه بدان راضى بود، وهم چنين عايشه نه از عثمان دل خوشى داشت، ونه ولى خون عثمان بود، و خودش‏چه اندازه مردم را براى كشتن او تحريك كرده بود و چه بسيار انتقادهايى كرده بود كه‏مردم را بر وى بشوراند.

مورخان فراموش نكردند روزى را كه عايشه از عثمان خشمگين شده بود; زيرانصيبش را كم كرده بود. عايشه منتظر فرصت‏بود، تا روزى عثمان را ديد كه براى‏مردم سخنرانى مى‏كند. پيراهن رسول خدا (ص) را برداشت و فرياد كشيد:

اى مسلمانان! اين تن پوش رسول خداست كه هنوز كهنه نشده ولى عثمان سنت‏او را كهنه كرده است! بارها از عايشه شنيده شده بود كه مى‏گفت:

اين يهودى لنگ (عثمان) را بكشيد; زيرا يهودى لنگ كافر شده است.

من كسى از مورخان را نمى‏شناسم كه در اين ترديد كند كه اگر خلافت‏به على‏بن‏ابى‏طالب نمى‏رسيد، عايشه شورش نمى‏كرد. مدائنى نقل مى‏كند: موقعى كه عثمان‏كشته شد، عايشه به مكه رفته بود، و از آن جا بيرون مى‏آمد كه خبر كشته شدن عثمان‏بدو رسيد. او ترديد نداشت كه طلحه خليفه خواهد شد. پس چنين گفت:

مرده باد آن يهودى لنگ، زنده باشى اى صاحب انگشت (واين كلمه كنايه ازطلحه بود كه انگشت او درجنگ احد، هنگام دفاع از رسول خدا جدا شده بود) آفرين‏اى ابوشبل، آفرين اى پسر عمو، گويا من بر انگشتش مى‏نگرم و مى‏بينم كه مردم براى‏بيعت كردن با او هجوم آورده‏اند.

پس از كشته شدن عثمان، طلحه، كليدهاى بيت‏المال را در دست گرفت و اسبان‏اصيلى كه در خانه خليفه مقتول بود، به تصرف آورد.

موقعى كه عايشه در راه خبردار شد كه مسلمانان با على بيعت كرده‏اند، فرمان دادكه او را به مكه برگردانند و پيوسته مى‏گفت: عثمان را مظلوم كشتند.

كسى اين‏سخن او را شنيد و بدو گفت: مگر من از تو نشنيدام كه مى‏گفتى: «مرده‏باد يهودى لنگ‏» و ما تو را مى‏ديديم كه دشمن‏ترين مردم با عثمان بودى؟

طبرى در تاريخش نقل مى‏كند:

چون عثمان كشته شد، گريختگان به سوى مكه روى آوردند و عايشه براى به جاآوردن عمره به آن‏جا رفته بود. همين كه به او خبر دادند كه عثمان كشته شده است،سخنى گفت كه معنايش اين است: سرانجام كسى كه گوش به‏اعتراضات اصلاحى شمامردم ندهد، چنين خواهد بود.

تا آن كه عمره را به جا آورد و از مكه خارج شد. مردى را از ليث كه خويشان‏مادرى او بودند بديد، نام او عبيدبن ابى سلمة‏معروف به‏ابن‏ام كلاب بود، عايشه از اوپرسيد: خبر چيست؟

آن مرد در جواب گنگ شده و من من كرد.

عايشه گفت: چيست؟ به زيان ماست‏يا به سود ما؟

آن مرد گفت: عثمان كشته شد و لب فرو بست.

عايشه پرسيد: بعد چه كار كردند؟

آن مرد گفت: اهل مدينه همه با هم قدرت را در دست گرفتند، و كار را به بهترين‏مجراى خود بينداختند; همگى‏اتفاق كردند كه على‏بن‏ابى‏طالب خليفه مسلمانان وزمام‏دار گردد.

عايشه گفت: كاش آسمان بر زمين فرو آيد، اگر پيشواى تو زمام‏دار مسلمانان شده‏باشد، مرا برگردانيد، مرا برگردانيد. به مكه بازگشت، و سخن معروف خود را بگفت وآن را تكرار مى‏كرد:

به خدا، عثمان مظلوم كشته شده، به خدا ازاو خون‏خواهى خواهم كرد!

ابن‏ام كلاب از او پرسيد:

چرا؟ مگر تو نخستين كسى نبودى كه از او رو گردان شدى؟

مگر تو نبودى كه هى گفتى: يهودى لنگ را بكشيد كه كافر شده است؟

عايشه جواب داد:

آن ها توبه‏اش دادند، و پس از آن او را كشتند. من در باره عثمان سخنى گفتم ومردم نيز سخنى گفتند، ولى سخن كنونى من از سخن نخستين من بهتر است.

ابن ام كلاب با اشعارى جوابش رامى‏دهد كه طبرى نقل مى‏كند:

فتنه و فساد از تو برخاست و تغيير و تبديل از تو پيدا شد. طوفان آشوب را توبه جنبش در آوردى و رگبار شورش و طغيان را تو سرازير كردى.

تو بودى كه به كشتن خليفه فرمان دادى و به ما بگفتى كه او كافر شده است.

فرض كن كه ما، در اين كشتن، تو را اطاعت كرديم. كشنده عثمان آن كسى است كه‏فرمان قتل او را صادر كرده است.

نه آسمان بر سر ما فرود آمد و نه ماه تيره شد و نه خورشيد گرفت. (21) .

پس عايشه بدون آن كه به چيزى توجه كند، شتر خود را برگردانيده و به سوى‏مكه بازگشت.

و فتنه‏اى كور وكر برپا كرد تا از على انتقام بكشد. على كسى بود كه از وقتى كه‏عايشه در خردسالى به خانه محمد (ص) قدم نهاده با على‏از در مسالمت در نيامده‏بود. عايشه فراموش نكرده بود كه على شوهر فاطمه بوده، و فاطمه دختر خديجه.خديجه آن زن مهربان و دوست داشتنى، و فرزند آور پيغمبر، خديجه زنى است كه‏زمان حياتش دل مردش را مسخر كرده و درمدت مرگش هم در دل مردش جاى‏داشت و هيچ‏گاه از دل مردش بيرون نرفت و عايشه با همه‏جوانى و زيبايى و طراوت‏و زنده‏دلى وزيركى، نتوانست‏خديجه را از آن‏جا دور كند.

و نيز عايشه از سخن على در داستان افك چشم پوشى نكرده بود، على از كسانى‏بود كه به رسول خدا(ص) پيشنهاد كرد كه عايشه را طلاق دهد; زيرا زن بسيار است. ونقل شده كه على به رسول(ص) عرض كرد: از خدمت‏كار تحقيق كنيد و او رابترسانيد، و اگر در انكارش پافشارى كرد وى را بزنيد.

بسيار چيزها گفته شده بود كه عايشه به تمام آن ها گوش داده بود و به خاطر سپرده‏بود، و نتوانسته بود فراموش كند.

وقتى آتش فتنه زبانه كشيد، زينب سى‏ساله بود و با شوهر و فرزندانش درپايتخت زندگى مى‏كرد، و از نزديك بر شعله‏هاى آتشى كه عايشه برافروخته بود وزمام آن را در دست گرفته بود مى‏نگريست، وپدرش اميرالمؤمنين را مى‏ديد كه درمعركه‏ها غوطه‏ور است، از جنگ جمل فارغ مى‏شود، بايد با معاويه و سپاه شام‏بجنگد، از نبرد صفين كه فارغ مى‏شود، بايد در نهروان با خوارج به كارزار پردازد،به همين ترتيب على مدت پنج‏سال آزگار گرفتار بود.

در اين جا، تاريخ، براى زينب، شركت فعلى در هيچ معركه‏اى را ذكر نمى‏كند. تنهاعايشه است كه قهرمان آن سياه‏كارى است كه در تاريخ به‏نام جنگ جمل معروف شده‏است. جمل، شترى است كه عايشه برآن سوار شده و رياست‏شورشيان ماجراجو رابه عهده گرفته‏بود. سر فرماندهى‏اش با وى بود، او بود كه پيوسته فرمان صادر مى‏كردو افسران سپاه را تعيين مى‏نمود، و فرستادگانى به ضميمه نامه‏هايى به اين سو و آن سوو به راست و چپ مى‏فرستاد و نامه‏ها را به عبارت زير آغاز مى‏كرد:

از عايشه دختر ابوبكر، ام المؤمنين، حبيبه رسول خدا(ص) به فرزند پاك خودفلان.

اما بعد، چون اين نامه به تو رسد بيا و ما را يارى كن و اگر نمى‏كنى مردم را از گردعلى پراكنده گردان.

كسانى از او پيروى كردند و كسانى سخن او را نپذيرفتند و چنين پاسخ دادند:

اما بعد، من فرزند پاك تو هستم. در صورتى‏كه كناره‏گيرى كرده به خانه‏ات بازگردى و گرنه من نخستين كسم كه با تو ستيزه كنم.

يا اين چنين مى‏گفتند:

خداى رحمت كند ام المؤمنين عايشه را; او مامور است كه در خانه‏اش بنشيند وما ماموريم كه نبرد كنيم، عجب اين جاست كه آن چه را كه او بدان مامور است، زير پامى‏نهد و ما را بدان امر مى‏كند، ولى خودش مى‏خواهد ماموريت ما را عهده‏دار شود وما را از آن باز دارد.

بنى‏اميه براى اين شورش و طغيان سركيسه را شل نموده و ثروت‏هاى گزافى‏خرج كردند و از گوشه و كنار به سوى مكه كه عايشه در آن جامردم را به شورش‏مى‏خواند، روى آوردند.

موقعى كه عايشه با سپاهيانش از مكه خارج شد، آنان سه هزار تن بودند، سپاهى‏راحركت داد تا به بصره رسيد، در آن‏جا در ميان جمعيت انبوهى نطقى ايراد كرده‏چنين گفت:

مردم به عثمان تهمت مى‏زدند و از كارمندان او خرده مى‏گرفتند و به مدينه‏مى‏آمدند و از ما نظر مى‏خواستند. ما كه در ايرادهاى آن ها تامل مى‏كرديم، مى‏ديديم‏عثمان پاك و پاكيزه و وفادار است. ما به شكايت كنندگان كه نظر مى‏انداختيم،مى‏ديديم مردمى بدرفتار و دروغگويند، آن چه مى‏گويند، به جز آن چيزى است كه دردل دارند. هنگامى كه در اثر كثرت جمعيت نيرومند شدند، به خانه عثمان ريختند وخون حرام و مال حرام را حلال شمردند و شهر محترم مدينه را بى‏احترام كردند بدون‏آن‏كه خونى بر گردن عثمان باشد و يا اين مردم در اين كار عذرى داشته باشند.

مردم در اثر سخنان عايشه تحريك شده و به جنب‏وجوش افتادند، عايشه فريادكشيد: اى مردم! ساكت‏باشيد.

مردم ساكت‏شدند و عايشه به‏سخن خود ادامه داده چنين گفت: هرچند كه‏اميرالمؤمنين عثمان تغيير و تبديلى در دين داده بود! ولى گناه خود را با توبه شست‏و مظلوم و پشيمان كشته شد، او را ناروا كشتند و سرش را بريدند، جورى كه شتر راسر مى‏برند.

آرى، قريش سعادت و هدف خود را با تير زد و دهان خويشتن را به دست‏خودخونين كرد و از كشتن عثمان سودى نبرد و به آن راهى كه مى‏خواست‏برود نرفت،به خدا، بلاهايى خواهد ديد كه از آن نجات نخواهد داشت، بلايى كه هر غافل خفته‏اى‏را بيدار كند و هر نشسته‏اى را به پاى خيزاند. بر قريش، مردمانى مسلط خواهند شد كه‏به آن ها رحم نكنند و با آن ها با بدترين شكنجه‏ها معامله كنند.

آهاى مردم!

گناه عثمان به‏اندازه‏اى نرسيده بود كه خونش حلال شود، او را چنان فشرديد كه‏پارچه‏تر را مى‏فشاريد. سپس بر او تاختيد و او را كشتيد، پس از آن كه توبه كرده بود واز گناهان پاك شده بود. آن گاه با پسر ابوطالب بيعت كرديد بدون آن كه‏با جماعت مشورت كنيد، آيا مرا ديديد كه به واسطه خاطر شما از تازيانه عثمان و زبان‏هرزه‏دراى او خشمگين شدم ولى انتظار داريد كه براى عثمان از شمشيرهاى شماخشمگين نشوم؟

بدانيد كه عثمان مظلوم كشته شده است، كشندگان عثمان را بجوييد و هنگامى كه‏بر ايشان دست‏يافتيد آن ها را بكشيد، سپس خلافت را در اختيار كسانى كه‏اميرالمؤمنين عمر انتخاب كرده بود بگذاريد، مشروط برآن كه كسانى كه در خون‏عثمان دست داشته‏اند داخل نشوند.

عايشه در شنوندگان كسى را ديد كه به وى پاسخ مى‏دهد:

اى ام‏المؤمنين! به خدا، كشته شدن عثمان از اين كوچك‏تر است كه تو فرمان خدا رازير پا نهى و از خانه بيرون شوى و بر اين شتر پليد سوار شوى، از جانب خداى براى‏تو پرده و حرمتى قرار داده شده بود، تو پرده را دريدى و حرمت‏خود را از ميان بردى!

در پى او جوانى از بنى سعد روى سخن خود را به طلحه و زبيركرده چنين گفت:

اى زبير! تو ياور فداكار رسول خدا(ص) بودى و اى طلحه! تو با دستت رسول‏خدا را از گزند دشمن نگه‏دارى كردى، مى‏بينم ام‏المؤمنين را به همراه خودتان‏آورده‏ايد! آيا زنان خودتان را نيز همراه آورده‏ايد؟!

آن دو گفتند: نه.

آن‏جوان گفت: پس من از شما نيستم، سپس شعرى سرود كه خطابش به‏آن دوبود:

همسران خود را در پس پرده نگاه داشتيد، ولى مادرتان «همسر رسول خدا» را به‏پيش انداخته به اين و آن سو كشانيديد، به جان خودت كه اين منتهاى بى‏انصافى است.

ازطرف خدا به او امر شده بود كه در خانه‏اش بنشيند و بيرون نيايد، ولى خودش‏خواست كه بيابان‏هاى خشك را بپيمايد و از اين شهر بدان شهر برود.

و براى آن كه به مقصود برسد، فرزندانش با تير و نيزه و شمشير بجنگند و كشته‏شوند.

به‏دست طلحه و زبير پرده احترام او دريده شد، اين رفتار آن ها براى ما بس است‏كه به ما خبر دهد كه آنان چگونه مردمى هستند.

احنف‏بن قيس برخاست و عايشه را مخاطب قرار داده چنين‏گفت:

از تو پرسشى دارم، و بسيار جدى مى‏پرسم، نبايد از من دلگير شوى. آيا در اين‏شورشى كه به پا كرده‏اى از رسول خدا (ص) دستورى دارى؟

عايشه گفت: نه.

احنف پرسيد: آيا از رسول خدا (ص) نوشته‏اى دارى كه تو از لغزش بر كنارى واشتباه نمى‏كنى؟

عايشه گفت: نه.

احنف گفت: راست گفتى، خداى براى تو مدينه را خواسته بود، پس تو چرااطاعت نكردى و بصره را برگزيدى؟

خداى به تو امر كرده بود كه در خانه پيغمبرش (ص) بمانى، ولى تو چرا به خانه‏يكى از فرزندان ضبه مسكن كردى؟ اى ام‏المؤمنين! مرا آگاه نمى‏كنى كه براى جنگ وخون‏ريزى آمده‏اى يا براى صلح و آشتى؟

عايشه خشم خود را فرو برده، پاسخ داد:

براى صلح و آشتى.

احنف گفت: به خدا، اگر مى‏آمدى و در ميان مسلمانان جز كتك‏كارى با كفش وزدوخورد با سنگ‏ريزه چيز ديگرى نبود، به‏دست تو آشتى نمى‏كردند، چه برسد كه‏وقتى آمده‏اى كه شمشيرها را به شانه آويخته‏اند، و براى خون‏ريزى آماده شده‏اند؟

عايشه ندانست كه چه جواب گويد و دردمندانه چنين گفت:

بدگويى احنف به من، حلم وبردبارى او را از ميان برد، نا خلفى فرزندانم رابه خدا شكايت مى‏كنم.

هنگامى‏كه سپاه على و سپاه عايشه باهم روبه‏رو شدند، عايشه خواست كه آتش‏دشمنى را دامن بزند و دليرى سپاه خود را بيفزايد، روى به سمت راست كرده پرسيد:

چه كسانى هستيد؟

پاسخ دادند: قبيله بكربن وائل.

عايشه گفت: شاعر در باره شما مى‏گويد:

چنان غرق در آهن و فولاد به سوى ما آمدند كه گويى در سرافرازى جاويدان وشكست‏ناپذيرى، قبيله بكربن وائل بودند.

پس به سمت چپ روى كرده مى‏پرسد: در سمت چپ من چه كسانى هستند؟

جواب مى‏دهند: فرزندان تو قبيله ازد.

عايشه فرياد برآورد: زنده باد دودمان غسان، جنگ‏جويى و مردانگيى كه ما از شمامى‏شنيديم، نگاه‏دارى كنيد.

شاعر مى‏گويد: از دودمان غسان كسى جنگيد كه شايستگى حفظ نام نيك آن راداشت. سپس به لشكرى كه جلو رويش بودند روى كرده پرسيد:

چه كسانى هستيد؟

گفتند: بنى‏ناجيه .

عايشه گفت: به به از اين شمشيرهاى برنده ابطحى و قرشى، پيكارى كنيد كه‏دشمن، يك‏ديگر را سپر خود كنند.

گويى آتشى از كينه و درندگى در سپاهيان بيفروخت.

پرچم‏داران كه در خط بينى شترش ايستاده بودند، هركدام درپى ديگرى دليرانه‏پايدارى مى‏كردند. كشته مى‏شدند، اين كه مى‏افتاد، آن پرچم را مى‏گرفت و بر پامى‏داشت، سراينده آن ها مى‏گويد:

اى مادرما اى همسر پيغمبر.

اى همسر مرد بابركت و رستگار.

ما فرزندان ضبه نخواهيم گريخت تا جمجمه‏هايى‏را ببينيم كه بر زمين روى هم‏ريخته.

از سپاه على كسى به او جواب مى‏دهد و رجز مى‏خواند:

اى مادر ما كه نامهربان‏ترين مادرى هستى كه ما ديده‏ايم.

مادر به‏فرزند خود غذا مى‏دهد و ترحم مى‏كند.

آيا نمى‏بينى چه دليرانى مجروح و پاره پاره شده‏اند؟!

و چه دست‏ها و مچ‏هايى از پيكرها جدا شده است ؟!

ديگرى از سپاه عايشه پيش آمده و زمام شتر را به‏دست مى‏گيرد و بر پيكرشهيدى از لشكريان على مى‏گذرد و مى‏گويد:

آيا تو شنوايى از على داشتى و فرمان‏پذير او بودى؟

و دست از ياران همسر پيغمبر برداشتى؟

پيش از آن كه مزه تيزى شمشير را بچشى.

آن گاه روبه سوى عايشه كرده و فرياد مى‏زند:

اى مادر ما اى عايشه! پريشان مباش.

در قبيله ازد مردم بزرگوار موجود است.

يكى از ياران على كه او را مى‏بيند به‏سويش تاخت آورده و رجز مى‏خواند ومى‏گويد:

شمشيرم را برهنه كرده بر قبيله ازد مى‏تازم.

و آن را بر پير و جوانشان مى‏نوازم.

و كار هر قوى هيكل و دلاورشان‏را مى‏سازم.

هنگامه خونين هم چنان ادامه داشت، تا وقتى كه دست و پاى شتر عايشه قطع شدو نزديك بود كه عايشه تلف شود، ولى على نجاتش داد، و منادى او فرياد برآورد:

كسى حق ندارد هيچ مجروحى را بكشد و هيچ گريخته‏اى را تعقيب كند،و به كسى كه به جنگ پشت كرده نيزه زند، از نيروى دشمن، هركس اسلحه‏اش رابيندازد در امان است و هركس در خانه‏اش را ببندد در امان است.

اميرالمؤمنين پس از آن كه فتح كرد، مدتى بايستاد و نظرى بر كشتگان كه به‏ده‏هزار تن مى‏رسيدند بينداخت; كشتگانى كه همه عرب بودند و مسلمان و در ميان‏آن ها اصحاب پيغمبر و نگه‏دارندگان قرآن و حافظان سنت پيغمبر يافت مى‏شدند.سپس روى بگردانيد و به سوى آسمان دست‏بلند كرده و با حالت گريه و زارى گفت:

بار خدايا! درد دلم را به تو مى‏گويم.

و از رفتار قبيله‏ام كه چشمم را تار كرده، به تو شكايت مى‏كنم.

زادگان مضر را هريك به ديگرى كشتم.

روح خود را آسوده كردم، زيرا قبيله پليد خود را كشتم.

آن گاه بر كشته‏هاى سپاه كوفه و بصره نماز خواند.

عايشه به مدينه بر گردانيده شد، پس از اين كه به تنهايى، قهرمانى معركه خونينى‏را به عهده گرفت، و براى هيچ زنى در كنار خود جايى خالى نگذاشت كه بيايد وتقديرش كند، مگر آن كه كلمه عبرتى برزبان آورد و يا كوشش بى‏بها از خود درهنگامه‏اى بروز دهد.

ام سلمه دوست مى‏داشت كه قدم از خانه بيرون گذارده، على را يارى كند، ولى‏چون كه ام‏المؤمنين بود نخواست‏به چيزى كه عايشه گرفتار شد، گرفتار شود. ام سلمه‏نزد على آمد و فرزندش عمرو را تقديم كرد كه در راه على جان‏بازى كند و چنين‏گفت:

اى اميرالمؤمنين! اگر معصيت‏خداى نمى‏بود و تو از من مى‏پذيرفتى، هر آينه با توبيرون مى‏آمدم، اينك اين فرزند من عمرو است كه او را از جان خود بيشتر دوست‏مى‏دارم، در ركاب تو خواهد آمد، و در تمام نبردها به يارى تو جان‏فشانى خواهد كرد.

ام سلمه نزد عايشه شد و با وى چنين گفت:

اين چه بيرون رفتنى است كه تو روى؟ خداى پشتيبان اين مردم است و همه چيزرا مى‏نگرد، اگر من به اين راهى كه تو مى‏روى، قدمى گذارم و آن گاه به من گفته شود:داخل بهشت‏شو، من از روى محمد (ص) شرم مى‏كنم; زيرا پرده‏اى را كه برمن‏كشيده بود دريده‏ام.

ولى عايشه بر نگشت. بلكه هم چنان به سير خود ادامه داد و همه امهات مؤمنين‏از او جدا شدند، با آن كه همگى با هم به مكه رفته بودند، همه بازگشتن به سوى مدينه‏را بر رفتن به سوى بصره براى جنگ با على ترجيح دادند.

مگر حفصه دخت عمر كه او گفت: راى من تابع راى عايشه است. و خواست كه‏همراه عايشه به سوى بصره برود، ولى برادرش عبدالله بن عمر نگذاشت. حفصه‏چاره‏اى جز اين نديد كه از عايشه معذرت بخواهد و در خانه بنشيند.

به اين ترتيب، عايشه به تنهايى، قهرمانى اين كارزار و سرفرماندهى آن را دردست گرفت، ولى زينب در پس پرده پنهان بود چنان كه از او اثرى نمى‏بينيم و از اوآوازى نمى‏شنويم; زيرا تقدير، او را ذخيره كرده بود تا نوعى ديگر قهرمانى كند، و اورا در پشت پرده نگه‏دارى نمود تا پس از گذشت‏يك ربع قرن، موقع نمايان شدن او دركربلا برسد. ولى با اين حال، زينب در پايتخت كه مركز پيش‏آمدها و محور اساسى‏تحولات بود، مى‏زيست و چنان كه قبلا اشاره كرديم پدرش اميرالمؤمنين را با نگرانى‏و پريشانى مى‏نگريست، كه پشت‏سرهم در درياهاى آشوب غوطه‏ور است; از جنگ‏جمل فارغ مى‏شود، بايد به سوى صفين به‏جنگ معاويه برود، و از آن كه فارغ مى‏شود، بايد به سراغ شورشيان نهروان برود، به طورى كه در اين پنج‏سال زمامدارى‏اش يك‏روز آرام نداشته باشد و آسايش نكند. تا هنگامى كه آن شب شوم فرا رسيد، شب‏جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرى.

سپيده‏دم امام از خانه بيرون آمد و به سوى مسجد بزرگ كوفه شتافت تا نمازجماعت‏به پا كند. زينب در خانه بود و از جايى خبر نداشت. همين اندازه شنيد كه‏صداهاى شيون از مسجد بلند است و فريادهايى را كه تا چند لحظه پيش به حى على‏الصلاة، حى على الفلاح، الله اكبر، الله‏اكبر بلند بود، مى‏شكافد و پراكنده مى‏شود.زينب هراسان و پريشان قلب خود راگرفت و با بهت و اضطراب به اين شيون گوش‏مى‏داد، مى‏ديد كه ناله و شيون كم‏كم به خانه خليفه رسول خدا نزديك مى‏شود تاوقتى كه به‏فضاى خانه رسيد. زينب دريافت كه اين ناله‏هاى جگر خراشى كه جهان راپركرده است مى‏گويند:

اميرالمؤمنين كشته شد.

در اين وقت، زينب تمام نيروى خودرا كه به نابود شدن نزديك بود جمع كرده وبر پاى‏دارى و استقامت‏خويش بيفزود، و به استقبال پدر محبوب بشتافت و بديد پدررا بردوش مى‏آورند; زيرا ضربتى كشنده و زهرآلود از شمشير ابن‏ملجم بر فرق‏نازنينش وارد شده است. زينب خود را به روى پدر انداخت تا او را ببوسد، و با اشك‏ديده، زخم پدر را بشويد، خواهرش ام‏كلثوم در كنارش ايستاده بود و به قاتل كه او رادست‏بسته آورده بودند مى‏گفت:

اى دشمن خدا ! زخم پدر من خطرى ندارد، خداى تو را خوار و ذليل گرداند.

گمان ندارم زينب از عيادت كنندگان، داستان ابن ملجم را نشنيده باشد، كه او بادوتن از خوارج پيمان بستند كه على و معاويه و عمرو را به قتل برسانند، تا ازبرادرانشان كه در نهروان كشته شده بودند خون‏خواهى كنند و آن دردى‏را كه از زمان‏كشته شدن عثمان ظهور نموده بود، ريشه كن سازند.

ابن ملجم از مكه بيرون آمده و راه كوفه را پيش گرفت تا به كوفه رسيد و پيش‏يكى از دوستانش كه از قبيله تيم‏الرباب بود برفت. در آن‏جا قطام دختر اخصر را، كه‏پدر و برادرش در نهروان كشته شده بودند، بديد، قطام در زيبايى فوق‏العاده بود، و اززيباترين زنان آن عصر به‏شمار مى‏رفت، چشم ابن ملجم كه بر قطام افتاد، دل از دست‏بداد و تصميم به خواستگارى گرفت.

قطام پرسيد: مهر مرا چه مى‏دهى؟

ابن ملجم جواب داد: هر چه مى‏خواهى بگوى.

قطام با عزمى آهنين و اراده‏اى جدى، چنين گفت:

سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و كشتن على‏بن ابى‏طالب.

ابن ملجم اندكى به‏فكر فرو رفت و سپس در حالى‏كه راز خود را پنهان مى‏داشت‏بگفت:

هر چه بخواهى مى‏دهم، ولى كشتن على چگونه ممكن است؟!

قطام فورا گفت:

از بى التفاتى او استفاده مى‏كنى، اگر او را كشتى، دل مرا خنك كرده و زخم درونى‏مرا شفا بخشيده‏اى، آن‏وقت‏با آسودگى و خرمى با هم زندگى مى‏كنيم.

ابن ملجم اندكى به قطام نگريست و سپس چنين گفت:

به خدا، من از اين شهر گريزان بودم; زيرا در اين شهر برجان خود ايمن نيستم وچيزى مرا بدين شهر نياورد مگر كشتن على‏بن‏ابى‏طالب. پس هر چه مى‏خواهى‏بخواه كه من انجام خواهم داد.

قطام برخاست و به دنبال كسانى كه بتوانند ابن ملجم را كمك كنند و ياورش‏باشند، بشتافت.

ابن ملجم نيز از آن خانه بيرون رفت و چند روزى در كوفه بماند. در شب موعود،با دو ياور خود به نزد قطام آمد. قطام مقدارى پارچه ابريشمين بياورد و بر سينه‏هاى‏ايشان بپيچيد و شمشيرها را به كمرشان ببست و آنان را به سوى آن مقصد شوم روانه‏كرد. و شد آن چه شد! شاعر مى‏گويد:

در ميان تمام سخاوت‏مندان جهان، چه عرب و چه عجم، كسى را نديديم كه مانندمهر قطام، مهرى قرار دهد.

سه هزار درهم بپردازد، و غلامى و كنيزى بدهد، وعلى را با شمشير بران بكشد.

هيچ مهرى، هر چند بسيار گران‏بها باشد، از على گران‏تر نخواهد بود و هرجنايتى، هر چند بسيار بزرگ باشد، از جنايت ابن ملجم كوچك‏تر خواهد بود.

عيادت كنندگان بى‏شمار مى‏آمدند و در خانه اميرالمؤمنين مى‏ايستادند ومى‏گريستند و اجازه براى ديدار على مى‏خواستند. هنگامى كه اجازه داده نمى‏شد پى‏مى‏بردند كه خطر بزرگ است و زخم عميق شده، سخن‏گوى آن ها به دربان امام گفت:

خدمت آقا عرض كن خداى تو را رحمت كند يا اميرالمؤمنين، به خدا سوگند كه‏خدا نزد تو بزرگ بود.

پزشكان كوفه را براى درمان زخم على آوردند. در ميان آن ها براى درمان زخم‏شمشير، كسى داناتر از اثيربن عمروبن هانى نبود، او طبيبى بسيار حاذق بود كه‏زخم‏ها را معالجه مى‏نمود. خالدبن وليد در جنگ عين‏التمر او را با چهل‏تن ديگراسير كرده بود.

اثير بر زخم اميرالمؤمنين نظرى انداخت و شش گرمى را خواست و رگى از آن‏بيرون كشيد و در شكاف سر فرو برد و بيرون آورد; ديد سپيدى مغز سر اميرالمؤمنين‏بر آن نمودار است، پس نوميدانه بگفت:

يا اميرالمؤمنين! وصيت‏هاى خود را بكن زيرا ضربت اين دشمن خدا به‏مغزسرت رسيده است.

امام، دو فرزند خود حسن و حسين را بخواند و براى نوشتن‏وصيت آماده شد.

زينب از همان دم اول از بستر پدر جدا نشد.

مى‏خواست از ديدار پدر، پيش از آن كه از دستش برود، توشه‏اى برگيرد.

چقدر اميرالمؤمنين زود و شتابان از دنيا رفت!

بنا بر ارجح اقوال، در سپيده‏دم جمعه ضربت‏خورد و دو روز زنده ماند و شب‏يك‏شنبه بيست‏ويكم رمضان سال چهلم هجرى از اين جهان ديده فروبست. و پس ازخود، فرزندانش حسن و حسين را در برابر دشمن خطرناكش معاويه به جاى گذارد.و بانوى خردمند بنى‏هاشم، زينب را به‏يادگار گذارد تا ببيند كه دودمان رسول خدا ازآتش فتنه‏اى كه خون‏خواهان عثمان روشن كرده بودند، چگونه مى‏گدازند!

موقعى كه خبر مرگ على به عايشه رسيد، اين شعر را بر زبان آورد:

فالقت عصاها واستقر بها النوى.

كما قرعينا ب-الاياب المسافر.

- عصا را برزمين انداخت و در همان نقطه دور سكونت اختيار كرد (22) هم چنان كه چشم مسافربه‏برگشتن روشن مى‏شود.

آن گاه پرسيد: كه او را كشت؟

گفتند: مردى از قبيله مراد.

عايشه گفت: هر چند كه او دور بود،ولى خبر مرگش را جوانى آورد كه در دهانش‏خاك نباشد.

زينب دختر ام سلمه اين سخن را شنيد، با انكار از او پرسيد: آيا در باره على اين‏سخن را مى‏گويى؟

عايشه جواب داد: من فراموش مى‏كنم، وقتى كه فراموش كردم مرا به‏ياد آوريد.سپس‏اين شعر را بر زبان آورد:

هميشه به‏نام دوستى و احترام چكامه‏هايى ميان ما هديه مى‏شد.

تا موقعى كه من بريدم، اكنون سخن تو در ستايش آن ها هم چون صداى مگسى‏در انجمنى پرهياهوست.

و در نقلى است كه وقتى خبر كشته شدن على (ع) به عايشه رسيد، سجده كرد!

مى‏گويند اين خبر را سفيان‏بن ابى اميه آورد.

آرى، آرى، عايشه در موقع خبر مرگ على مى‏گويد:

فالقت عصاها واستقربها النوى.

ولى عصايش را نينداخت واين مصايب پايان نيافت; زيرا شهادت على، حلقه‏اى‏از حلقه‏هاى زنجير مصيبت‏هاى دردناكى بود كه به دودمان رسول خدا پيچيده و آن راطعمه آتش سوزان فتنه بى‏رحمى نموده بود; آتشى‏كه عايشه روشن كرده و زمام آن رادر دست گرفته بود.

زينب، پدر را از دست داد.

روزگار به برادرش حسن رسيد.

اين دوره با خطبه مؤثرى آغاز شد كه امام حسن در آن چنين گفت:

«ديشب مردى از دنيا رفت كه در درست‏كارى نه گذشتگان از او پيشى گرفتند و نه‏آيندگان به او خواهند رسيد.

او كسى بود كه در ركاب رسول خدا (ص) جهاد مى‏كرد و جان خود را سپرآن حضرت قرار مى‏داد. هر وقت كه رسول علم اسلام را به‏دست او مى‏سپرد وبه سوى جهاد با كافرانش مى‏فرستاد، جبرئيل در طرف راستش و ميكائيل در طرف‏چپش بودند. از جهاد باز نمى‏گشت مگر آن كه پيروز شده باشد. هيچ‏گونه زر و سيمى‏از خويش به جاى نگذاشت مگر هفت‏صد درهم كه با آن مى‏خواست‏براى‏خانواده‏اش خدمت‏كارى فراهم كند».

سخن امام حسن كه بدين جا رسيد، گريه گلويش را گرفت، امام حسن گريه كرد ومردم هم گريه كردند.

روزگار امام حسن نيز پس از ده سال به پايان رسيد.

امام حسن در آغاز كار مى‏خواست در برابر دشمن خطرناكش معاويه بايستد وپاى‏دارى كند، ولى اهل كوفه به وى خيانت كردند و تنهايش گذاشتند.

عدى‏بن حاتم در باره اهل كوفه مى‏گويد:

زبان‏هاى آن ها هنگام آرامش و آسودگى مانند شمشير بران است، ولى در وقت‏جنگ هم چون روباه مى‏گريزند.

امام حسن به‏نفع معاويه از خلافت دست كشيد، پس از آن كه عده‏اى از مردمان‏عراق به خيمه‏اش ريخته و آن را تاراج كردند و جا نماز از زير پايش كشيدند. يكى‏دست دراز كرد عبايش را نيز از دوشش برداشت. امام حسن كه شمشير حمايل‏داشت، بدون عبا بنشست و هنگامى‏كه سوار بر استر گرديد، دست جنايت‏كار ديگرى‏دراز شد و افسار آن را گرفت و نيزه‏اى به ران مباركش زد!

بغض عراقى‏ها و نگرانى و نفرت از خيانتشان در دلش افزوده‏گشت; روى ازآن ها برگردانيد و چنين گفت:

اى مردم عراق! با من سه جنايت كرديدكه از شماانتقام نكشيدم و شما را به خودواگذار كردم: پدرم را كشتيد، خودم را نيزه زديد، خيمه‏ام را تاراج كرديد».

زينب، برادر مجروح را پرستارى مى‏كرد. هنگامى‏كه زخم التيام يافت، زينب‏براى چندى دردهاى خود را فراموش كرد، و گمان برد كه كناره‏گيرى امام حسن ازخلافت جان او را محفوظ مى‏دارد و نخواهد گذارد كه خون خاندانش با شمشيرستم‏كاران بريزد.

ولى معاويه خلافت را تنها براى خودش نمى‏خواست، بلكه مى‏خواست‏سلطنت‏اموى تشكيل دهد و تا حسن‏بن على زنده بود و نفس مى‏كشيد نمى‏توانست‏براى‏يزيد پسرش بيعت‏بگيرد.

پيمانى كه معاويه با امام حسن بسته بود و در آن شرط شده بود كه پس از معاويه،امام حسن زمام‏دار مسلمانان باشد، جلوگير معاويه نبود و نگرانش نمى‏ساخت، زيرامعاويه پاى بند به پيمان نبود. تنها چيزى كه معاويه را نگران و پريشان مى‏ساخت، آن‏بود كه مسلمانان حاضر نبودند يزيدبن معاويه را به جاى حسن‏بن على، سبط رسول،بپذيرند. معاويه هنوز به‏خاطر داشت روزى را كه پس از صلح با امام حسن در كوفه برمنبر رفته بود، و نام على را به زشتى برده بود و به امام حسن نيز ناروا گفته بود،وحسين از جاى برخاست تا جوابش را كف دستش بگذارد ولى امام حسن دست‏برادر را گرفت و او را بنشانيد. آن گاه خود به‏پاى خاست و چنين گفت:

«اى كسى كه نام على را بردى، بدان كه من حسن هستم و پدرم على است و تومعاويه هستى و پدرت صخر. مادر من فاطمه است و مادر تو هند. جد من‏رسول‏خداست وجد تو حرب، جده من خديجه است و جده‏تو فتيله، خداى لعنت‏كند آن كه از ما دوتن بدنام‏تر است و دودمانش لئيم‏تر و قدمش شوم‏تر و كفر و نفاقش‏قديم‏تر است‏».

در اين هنگام دسته جاتى از اهل مسجد آمين گفتند.

صدايى بلند شد كه مى‏گفت: ماهم مى‏گوييم: آمين.

ديگران گفتند: ما نيز مى‏گوييم: آمين.

آيا معاويه مى‏تواند مقصودش را عملى كند در صورتى كه دل‏هاى اين مردم آكنده‏از محبت امام حسن است; هر چند در اثر ترس معاويه شمشيرشان در نيام رفته،تنهايش گذارده‏اند!

نقل مى‏كنند: امام حسن پس از كناره‏گيرى، به سوى مدينه بازگشت و هشت‏سال‏در آن جابماند. وقتى كه معاويه خواست‏براى فرزندش‏يزيد بيعت‏بگيرد، چيزى‏بر دوش او سنگين‏تر از وجود حسن‏بن‏على نبود، پس آن حضرت را مخفيانه مسموم‏كرد.

كسى كه براى خاطر معاويه متصدى زهر دادن امام حسن شد، جعده دخت اشعث‏بن قيس زن‏آن‏حضرت بود.

معاويه به او پيغام داده بود كه من تو را براى پسرم يزيد مى‏گيرم، مشروط برآن كه‏شوهرت حسن‏بن على را زهر بدهى، و نيز وعده داده‏بود كه صد هزار درهم به اوبدهد.

جعده پذيرفت و امام حسن را زهر داد. معاويه مال را به او بپرداخت، ولى او رابراى يزيد به زنى نگرفت و عذر آورد كه حيات يزيد براى من ارزش دارد.

مردى از دودمان طلحه او را به زنى گرفت و جعده را از او فرزند شد. موقعى كه‏ميان فرزندانش و كسانى از قريش گفت‏وگويى رخ مى‏داد، آنان را سرزنش مى‏كردند وبه آن ها « اى فرزندان زهر دهنده شوهران » خطاب مى‏كردند.

زينب جنازه برادر را تشييع كرد و سپس به خانه غم‏كده خويش بازگشت. پس ازآن كه برادر را در كنار مادرش زهرا در بقيع بخوابانيد.

پى‏نوشتها:


1) از سخن ابن‏عباس چنين برمى‏آيد كه رسول خدا(ص) در خانه فاطمه‏زهرا دفن گرديده است. امالى‏صدوق، مجلس 92. (مترجم).

2) آل عمران(3) آيه 144.

3) بلكه سرمبارك در دامان‏پدر زينب مى‏افتد;زيرا سررسول‏خدا در سينه على‏بود كه‏از دنيارفت.راجع‏به وفات پيامبر(ص) به منابع زير مراجعه شود: نهج‏البلاغه عبده، ص 197 و 208; مسنداحمد، ج 6،ص‏300; مستدرك حاكم، ج 3، ص 139تلخيص مستدرك ذهبى، چاپ شده ذيل مستدرك، ص 138;كفاية‏الطالب گنجى، ص 133 و 134; كنزالعمال، ج 4، ص 55، ح 1106 و 1107 و 1108 و 113; شرح نهج‏البلاغه، ابن ابى الحديد، ج‏2، ص 562 و 591; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 103; تاريخ ابوالفداء، ج 1، ص 156.

علامه بزرگ و محقق عالى‏مقام ابن شهر آشوب مازندرانى نيز اين مطلب را از صحيح دار قطنى وفضائل‏الصحابه سمعانى نقل مى‏كند. امام الحرمين و مفتى‏العراقين گنجى نيز آن را از مسند ابويعلى نقل‏مى‏كند.(مترجم).

4) يا به‏دوپارچه كفن مى‏شود. كنزالعمال، ج 4، ص 54، ح 1124 و 1125 و 1130; امالى صدوق، مجلس 92. (مترجم).

5) الامامة و السياسة، تحقيق طه الزينى، ج 1، ص 19-20; امام المتقين، عبدالرحمن الشرقاوى، ج‏1، ص‏70.

6) هم براى مرگ پدر و هم از بى‏وفايى اصحاب.

7) قبر فاطمه (ع) معلوم نيست در چه جايى هست و مدفون شدنش در بقيع كاملا مورد ترديد است واين‏يكى از اسرار الهى است.(مترجم).

8) در بحارالانوار، ج 42، ص 92، «محياة‏» و در اعيان الشيعة، «محباه‏» ذكر شده است.

9) از تحقيق در تواريخ به‏دست مى‏آيد كه فرمانده‏اول جعفر بوده و سپس زيد.(مترجم).

10) بعضى از مورخان معتبر نقل كرده‏اند كه نخستين فرماندهى‏كه از طرف پيغمبر تعيين شده‏بود، جعفر بودو زيدبن حارثه فرمانده دوم بود. از اشعار عباس بن مرداس كه در مرثيه آن ها گفته و سيره ابن هشام، نقل‏مى‏كند نيز، چنين مستفاد مى‏شود. (مترجم).

11) الاستيعاب، ج 4، ص 230-231.

12) ج 3، ص 49.

13) ج 3، ص 40.

14) زمين‏هاى سبز و خرم را سواد گويند كه بيشتر در عراق عرب بود. دهقان يعنى ارباب ملك. (مترجم).

15) الاصابة ، ج 2، ص 281.

16) ص 74.

17) قبلا تذكر داده شد كه بودن قبر زهرا در بقيع كاملا موردترديد است.(مترجم).

18) بردن جنازه امام حسن به بقيع وسكوت حسين (ع) دراثروصيت امام حسن (ع) بوده. كامل‏ابن‏اثير، ج‏3،ص 228. (مترجم).

19) تاريخ طبرى، ج 4، ص 340-341.

20) الاصابة، ج 4، ص 314 و 315 و 510.

21) تاريخ طبرى، ج 3، ص 36.

22) شايد كنايه از آسودگى خودش يا اميرالمؤمنين باشد.(مترجم).