بانوى كربلا

عمرسعد، لشكر خود را بخواند و پيش از غروب آفتاب به سوى حسين حمله‏ورگرديد.

حسين، در جلوى خيمه‏اش نشسته بود و دوزانو را دربند شمشير قرار داده ودراثر خستگى خوابش برده بود.

ولى خواهرش زينب بيدار بود، و در كنار برادر ايستاده از وى پرستارى مى‏كرد.

زينب، غريو حمله سپاه را از نزديك بشنيد.

با ملايمت‏به برادر نزديك شده گفت:

«برادر! بانگ و فرياد نزديك مى‏شود، آيا نمى‏شنوى؟».

حسين سربرداشت و فرمود:

«جدم رسول خدا را در خواب ديدم; به‏من فرمود: تو نزد ما مى‏آيى‏».

خواهرش سيلى به‏صورت نواخت وگفت:

«اى واى!».

حسين فرمود: «خواهر عزيز من! واى بر تو نباشد، آرام باش، خداى تو را رحمت‏كند».

آن گاه حسين برادرش عباس را فرا خواند و از او خواست كه برود و از مهاجمان‏خبرى بياورد.

وقتى كه حسين دانست كه كوفيان آهنگ جنگ دارند، دوباره برادر را فرستاد كه‏از آن ها خواهش كند كه امشب را دست از جنگ بردارند; زيرا ما مى‏خواهيم در اين‏شب براى خدا نماز بخوانيم و دعا كنيم و استغفار نماييم. هنگامى كه صبح شد، و اگرخدا خواست روبه‏رو شديم، ياتسليم مى‏شويم و يا جنگ خواهيم كرد.

عمر، با يارانش مشورت كرد كه اين مهلت را بدهد، يانه؟ يكى گفت:

سبحان‏الله، به خدا اگر اينان از ديلميان بودند و اين تقاضا را از تو مى‏كردند،شايسته بود كه با آن موافقت كنى.

سپس تا فردا را مهلت دادند.

حسين به سوى ياران خود شد، و پس از آن كه ستايشى نيكو ازخداى خود كرد،چنين گفت:

«اما بعد، من يارانى باوفاتر از ياران خود نمى‏شناسم، و اهل بيتى نيكو كارتر وخدمت گزارتر از اهل بيت‏خود سراغ ندارم. خداى از طرف من به همه شما پاداش‏نيكو دهد.

ياران من! آگاه باشيد،كه من به همه شما اجازه دادم كه برويد، و بيعتم را از گردنتان‏برداشتم. اينك شب همه‏جا را فراگرفته، آن را شترى پنداشته و بر تاريكى آن سوارشويد، و هر مردى از شما دست‏يك تن از اهل بيت مرا بگيرد و با خود ببرد. سپس درشهرها پراكنده شويد، تا وقتى كه خداى فرجى فرمايد. اين مردم مرا مى‏خواهند وبس; اگر بر من دست‏يافتند، دگرى را فراموش مى‏كنند».

همگى به يك‏بار فرياد كشيدند:

پناه بر خدا، به ماه حرام سوگند اگر ما چنين كنيم، با چه رويى بازگرديم؟ و با مردم‏چه بگوييم؟

بگوييم سرورمان و فرزند سرورمان و سالارمان را گذاشتيم، كه نشانه تيرها وسرنيزه‏ها و خوراك درنده‏ها شود، ولى ما خودمان گريختيم، براى آن كه زندگى رادوست داشتيم. پناه بر خدا ! ما به زندگى تو زنده‏ايم و با مرگ تو مى‏ميريم و جان‏مى‏دهيم.

سپس يكى از آن حضرت پرسيد:

آيا ما از تو دست‏برداريم؟ با آن كه پيش خدا عذرى نداريم، به خداكه از تو جدانمى‏شوم تا وقتى كه نيزه‏ام را در سينه‏هاى اهل كوفه بشكنم و با شمشيرم، مادامى كه‏در دست من است، خونشان را بريزم. به خدا قسم، اگر اسلحه‏ام در دستم نباشد، در راه‏تو آنان را سنگباران مى‏كنم تا با تو بميرم.

امام از تاثر بگريست. اصحاب هم‏گريستند.

اشك‏هاى ديگرى نيز از ميان خيمه‏ها جواب آن حضرت را دادند.

زيرا بانوى بانوان زينب و بانوانى كه از آن خاندان شريف در خدمتش بودند، باپريشانى و غم، به‏سخنان حضرت گوش مى‏دادند.

پس آن گاه ، هركس به‏خواب‏گاه خويش برفت.

سكوتى سنگين و ناراحت كننده بر كربلا حكم‏فرما شد. ولى ناله زنى- كه ازخيمه‏هاى حسين برخاست- آن را بشكست. زن از اعماق قلبى پاره‏پاره مى‏ناليد ومى‏گفت:

«اى واى از داغ ديدن، اى واى از خون دل خوردن، اى كاش مرگ، زندگى مرانابود مى‏كرد. اى حسين من! اى سرور من! اى يادگار عزيزان من! آيا آماده كشته شدن‏شدى؟ آيا از زندگى نوميد شدى؟ امروز، رسول خدا از دستم رفت، امروز مادرم‏فاطمه زهرا از دستم رفت، امروز پدرم على از دستم رفت، امروز برادرم حسن ازدستم رفت، اى يادگار گذشتگان، اى پشت و پناه باقى‏ماندگان‏».

اين زن، زينب بود نه ديگرى; زينب، بانوى خردمند بنى‏هاشم.

خوب است‏بگذاريم على‏بن‏حسين، آن كسى كه او را زينب ازكشته شدن نجات‏داد، اين داستان سوزان را براى ما نقل كند.

«در شبى كه پدرم فردايش كشته شد، نشسته بودم و عمه‏ام زينب مرا پرستارى‏مى‏كرد. پدرم از يارانش كناره گرفت و به يكى از خيمه‏هاى خود رفت. غلام‏ابوذر غفارى در خدمتش بود، و شمشير آن حضرت را اصلاح مى‏كرد و صيقل مى‏داد.شنيدم پدرم باخود زمزمه مى‏كرد و مى‏گفت:

يا دهر اف لك من خليل.

كم لك بالاشراق والاصيل.

- اى روزگار! تف بر تو از اين دوستى تو! چقدر تورا صبح‏هاى روشن و شام‏هاى تيره است.

من صاحب اوطالب قتيل.

والدهر لايقنع بالبديل.

- كه بر كشته‏هاى ياران من يا دوستان من مى‏گذرد. (آرى) روزگار بدل نمى‏پذيرد.

وا نما الا مرالى الجليل.

و كل حى سالك السبيل.

- كارها در دست‏خداى بزرگ است و بس. و هر زنده‏اى بايد اين راه را بپيمايد.

پدرم دوبار يا سه‏بار اين شعرها را بخواند، تا من مقصودش را فهميدم و دانستم‏منظورش چيست.

گريه گلويم را گرفت، ولى اشكم را پس زدم. هنگامى‏كه عمه‏ام زينب شنيد چيزى‏را كه من شنيدم، خوددارى نتوانست; ازجاى پريد و دامن‏كشان و سربرهنه به سوى‏پدرم دويد. وقتى به او رسيد، شيون آغاز كرد وگفت: اى واى از داغ‏ديدن، اى‏كاش‏مرگ، زندگى مرا نابود مى‏كرد.

حسين‏عليه السلام نظر عميق بر زينب انداخت و به او گفت:

« خواهر عزيز من، حلم و بردبارى تو را شيطان نبرد».

زينب گفت: يا اباعبدالله! پدر و مادرم به فداى تو، جانم به قربان تو. (1) .

حسين، اندوه خود را فرو برد; ولى اشك‏در چشمانش مى‏درخشيد و در زير زبان‏چنين گفت:

«اگر قطا (2) را درشب وا مى‏گذاشتند، مى‏خوابيد».

زينب گفت: واى بر من، آيا روحت مى‏خواهد تورا از من بگيرد؟ اين كه دل رابيشتر مى‏سوزاند و جانم را سخت‏تر مى‏گدازاند. آن گاه سيلى به صورت خود نواخت‏و دست‏برد و گريبانش را بدريد و بيهوش بيفتاد.

حسين به كنار خواهر آمد و آب به صورتش بپاشيد و گفت:

«خواهرم عزيزم! از خداى بپرهيز و صبر كن، صبرى كه براى خدا باشد و بدان كه‏اهل زمين مى‏ميرند، و آسمانيان نيز نخواهند ماند، و هر چيزى نابود مى‏شود مگرخداى. پدرم از من بهتر بود، مادرم از من بهتر بود، برادرم از من بهتر بود. همه رفتندومن و همه آن ها بايد به دنبال رسول خدا برويم‏».

هنگامى كه زينب به‏حال آمد، حسين بدو گفت:

«خواهر عزيزم، تو را سوگند مى‏دهم، و سوگند مرا انجام بده; وقتى كه من‏كشته شدم، به خاطر من گريبان چاك مكن، صورت را مخراشان، ناله مكن، شيون‏مزن، واى واى مگو».

على‏بن حسين مى‏گويد:

«آن گاه پدرم عمه‏ام را نزد من آورد و بنشانيد و خود پيش يارانش رفت‏».

اگر زينب مى‏دانست كه فردا چه مصيبتى در انتظار او و خويشانش است. هر آينه‏اشك‏هايش را براى فردا ذخيره مى‏كرد.

شبى بود ولى چه شبى! بيشترشان آن شب را به بيدارى گذراندند و به هيولاى‏مرگ كه در كمين آن ها نشسته، منتظر پيدايش روز بود، مى‏نگريستند. (3) .

زينب رفت و چشمان خشك و افسرده‏اش را به تاريكى وحشت‏زايى كه بر آن‏بيابان خيمه زده بود بينداخت. هنگامى كه‏حالش به‏جا آمد، به سوى خواب‏گاه‏فرزندان و برادرانش شد و از ديدار آن ها براى فراقى دور و دراز توشه بر گرفت.

صبح شد، دو لشكر برابر هم قرار گرفتند.

ولى چه دو لشكرى!

عمر سعد با چهار هزار تن (4) از سپاه امير كوفه با آمادگى‏كامل و ساز و برگ كافى ازيك طرف.

و در پشت‏سرآن ها، نفوذ و قدرت.

و از طرف ديگر، حسين و خويشان و يارانش كه سى و دوسواروچهل پياده‏بودند.

و در پشت‏سرآن ها، كودكان و زنان.

حسين، به هزاران تنى كه به سوى هفتاد و دو تن يارانش حمله‏ور شده بودندمى‏نگريست. هنگامى كه نزديك رسيدند، اسب مركوب سوارى خود را خواست وسوار شد، آن گاه آنان را مخاطب قرار داد و با صداى بلند چنين فرمود:

«اى مردم! بشنويد و در جنگ بامن شتاب نكنيد و اندكى بينديشيد. سپس هرچه‏خواستيد انجام دهيد و درنگ نكنيد. خدايى كه قرآن را نازل كرده، سرور و پشتيبان‏من است و اوست كه پارسايان را دوست مى‏دارد».

صداى حسين به گوش زنان و خواهران و دخترانش رسيد; همگى به ناله‏درافتادند و گريستند. ناله‏هاى آن ها كم‏كم بلند شد، تا به‏گوش حسين رسيد. فرزندش‏على و برادرش عباس را به سوى ايشان فرستاد و به آن دو بفرمود: «زنان را ساكت‏كنيد، وقت‏باقى است و بسيار خواهند گريست‏».

در اين دم بود كه به‏ياد پسر عمويش عبدالله‏بن عباس افتاد، و به خيالش رسيد كه‏طنين سخن ابن‏عباس از دور به گوشش مى‏رسد، كه به اصرار مى‏گويد: «از حجازبه‏كوفه مرو، و اگر مى‏روى زنان و كودكانت را همراه مبر; زيرا مى‏ترسم كه تو كشته‏شوى، آن گونه كه عثمان كشته شد، و زنان و فرزندانش به او مى‏نگريستند».

هنوز طنين سخن در گوش حسين باقى بود، كه زنانى كه گريه مى‏كردند ومى‏ناليدند، آرام شدند.

پس از آرامش زنان حسين به حال خود برگشت و رو به سوى لشكر كوفه كردو پس‏از حمد خداى چنين گفت:

«نسبت مرا بگوييد و ببينيد من كه هستم. آن گاه به خود آييد و وجدانتان رامخاطب قرار داده و آن را سرزنش كنيد و بينديشيد، آيا براى شما كشتن من و هتك‏احترام من رواست؟ آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيامن فرزند وصى آن‏حضرت و پسر عموى او و آن كسى كه شايسته‏ترين ايمان به خدا را داشت، نيستم؟آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرم نيست؟ آيا جعفر شهيد كه در بهشت‏باملائكه پرواز مى‏كند، عموى خودم نيست؟ آيا اين حديث مشهور به شما نرسيده كه‏رسول خدا(ص) به من و برادرم فرمود: "شما دوتن سرور جوانان اهل بهشت و نورچشم مسلمانان هستيد"؟ آيا اين فرمايش، شما را از اين كه خون مرا به ناحق بريزند،جلوگير نمى‏شود».

و پس از آن كه كوفيان به سخنان گوش ندادند، چنين‏گفت:

«اگر در گفته‏هاى من ترديد داريد و يا شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شماهستم، به خدا كه در ميان مشرق ومغرب، جز من كسى پسر دختر پيغمبر نيست‏».

كسى پاسخش را نداد.

حسين به سخن خود ادامه داده پرسيد:

«آيا كشتن من براى آن است كه كسى را از شما كشته‏ام، يا مالى را از شما برده‏ام، ويا قصاص جنايتى است كه بر شما وارد آورده‏ام؟!».

همه ساكت ماندند و در جواب متحير بودند.

در اين هنگام، حسين سران سپاه كوفه را درنظر آورد و آنان را يكايك صدا زد:

«اى فلان ... اى فلان ... اى فلان... آيا به من ننوشتيد كه ميوه‏ها رسيده و بوستان‏هاسبز و خرم گرديده و پيمانه‏ها پر شده و سپاهى آماده فرمان تو است، پس به زودى‏بيا؟!».

سخنان حسين (ع) تكه‏تكه مى‏شد و كوفيان گوش نمى‏دادند، به جز حربن يزيدكه‏به سوى فرمانده خود عمرسعد رفت و از او پرسيد:

خدا به تو خير دهد، آيا با اين مرد جنگ مى‏كنى؟

عمر پاسخ داد:

آرى، به خدا جنگى كه كوچك‏ترين مرحله‏اش افتادن سرها بر زمين و جدا شدن‏دست‏ها باشد.

حر گفت:

چرا بايكى از اين سه پيشنهادى‏كه كرد موافقت نكرديد؟

عمر گفت:

به خدا، اگر اختيار در دست من مى‏بود، مى‏پذيرفتم، ولى امير تو نپذيرفت.

حر چيزى نگفت و به سوى حسين گراييد و كم‏كم به آن حضرت نزديك مى‏شددر اين حال او را لرزشى سخت فراگرفت.

يكى از كسانش كه اورا بدان حالت ديد، گفت:

اى حر! كار تو آدم را به‏شك مى‏اندازد، به خدا، در هيچ جنگى تو را چنين نديدم.اگر از من مى‏پرسيدند، دلاورترين مرد كوفه كيست؟ از تو نمى‏گذشتم.

حر گفت:

به خدا، من خود را در ميان بهشت و دوزخ مخير مى‏بينم، ولى چيزى را بر بهشت‏مقدم نخواهم داشت، هر چند بند از بندم جدا كنند و مرا بسوزانند.

سپس تازيانه‏اى بر اسب زد و به حسين پيوست وگفت: يابن رسول‏الله! خداى‏مرا قربانت كند. من همان كسى هستم كه تو را از بازگشتن جلوگير شدم و در راه،تحت نظرت قرار دادم و در اين جا بر تو بسيار سخت گرفتم. به خدا سوگند كه من‏هرگز گمان نمى‏كردم اين مردم پيشنهادهاى تو را رد كنند. اگر گمان مى‏كردم كه اين‏مردم خواسته‏هاى تو را نمى‏پذيرند، چنين نمى‏كردم.

اكنون من با سرافكندگى و پشيمانى نزد تو آمده و از خداى خود شرمسارم‏و آماده‏ام كه با جانم تو را يارى كنم، تا كشته شوم.

سپس به سوى ياران قديمى روى كرده، چنين گفت:

اى اهل كوفه! بهره مادرتان داغ دل و اشك ديده باشد. حسين را دعوت كرديد;وقتى كه به سرزمينتان آمد، تسليم دشمنانش كرديد؟! شما مى‏پنداشتيد كه در راه اوجان‏بازى مى‏كنيد، اكنون بر او حمله برده تا او را بكشيد، و از هر سو احاطه‏اش كرده‏واز رفتنش به گوشه‏اى از زمين پهناور خداى جلو گرفتيد، تا مانند اسير، مالك‏سود و زيان خود نباشد؟!

آب فراتى كه يهودى و گبر وترسا از آن مى‏آشامند و خوكان و سگان در آن‏مى‏غلتند، براو و همراهانش بستيد، تا تشنگى او و اهل‏بيتش را از پا بيندازد! پس ازمحمد، با فرزندانش بد رفتارى كرديد!

اگرتوبه نكنيد، خداى روز تشنگى سيرابتان نكند.

جواب اهل كوفه آن بود كه تيربارانش كنند. حر به سوى حسين برگشت و از آن‏حضرت آن‏قدر دفاع كرد تا شهيد شد.

هنگامه خونين جنگ ميان دو دسته برپا شد، دسته‏اى هزاران تن بودند و دسته‏اى‏ده‏ها!

ياران حسين يكى پس از ديگرى به‏ميدان مى‏رفتند و كوفيان با آن ها بابى‏رحمانه‏ترين كشتارى كه تاريخ به خاطر داردجنگ مى‏كردند، تا روز به نيمه رسيدو ظهر شد. حسين، با كسانى كه باقى مانده بودند نماز خوف به‏جا آورد. سپس،به جنگ پرداختند. هنگامى كه ياران حسين يقين كردند كه نمى‏توانند از كشته شدن‏امام خود جلوگيرى كنند، در جان‏بازى و كشته شدن در پيش‏گاه حسين بريك ديگرسبقت مى‏گرفتند، تا همگى كشته شدند و جز اهل‏بيت‏حسين كسى نماند. آن ها نيزدليرانه به جنگ پرداختند. نخستين كسى‏كه از آنان به ميدان رفت و شهيد شد،على‏اكبر، پسر حسين بود. على برسپاه دشمن حمله مى‏كرد و رجز مى‏خواند:

انا على بن الحسين بن على.

نحن و بيت‏الله اولى بالنبى.

- من على، فرزند حسين پسر على هستم. به خانه خدا قسم كه ما به پيغمبر سزاوارتريم.

اضربكم بالسيف حتى يلتوى.

ضرب غلام هاشمى علوى.

- شما را با شمشير مى‏زنم تاخم شود. شمشيرزدنى كه شايسته جوانى هاشمى نسب و علوى‏نژاد باشد.

ولا ازال اليوم احمى عن ابى.

تالله لايحكم فينا ابن الدعى.

من امروز با تمام قوا از پدرم دفاع مى‏كنم. به خدا، كه زنازاده بى‏پدر نخواهد بر ما حكومت كرد.

دم به‏دم بر سپاه كوفه‏حمله مى‏برد و سپس نزد پدر باز مى‏گشت و مى‏گفت:

«پدر! تشنه‏ام‏».

حسين مى‏گفت:

«فرزندم صبر كن، شب فرا نمى‏رسد مگر آن كه رسول خدا(ص) باجام خودش‏تو را سيراب كند.».

جوان برمى‏گشت و بر لشكر مى‏تاخت و پياپى به حملات خود ادامه مى‏داد كه‏ناگهان تيرى به سوى او رها شد و در گلوى على نشست و گلويش را پاره كرد. جوان‏در خون خود مى‏غلتيد كه پدرش برسيد. شنيدندش كه با آهنگى داغ ديده مى‏گفت:

«فرزند! خداى بكشد مردمى كه تورا كشتند، چقدر اين مردم‏برخدا و بر هتك‏حرمت رسول خدا گستاخند. فرزند! پس از تو، خاك بر سر اين دنيا».

نقل مى‏كنند كه هنوز حسين سخنش تمام نشده بود كه زنى از خيمه‏گاه بيرون‏دويد، كه مانند خورشيد مى‏درخشيد، و از سوز دل ناله مى‏كرد و مى‏گفت:

«اى حبيب من! اى پسر برادر من!».

كسى كه آن زن را نشناخته بود پرسيد: كيست؟ گفتند، زينب دختر فاطمه، دخت‏رسول خدا(ص) است.

زينب با شتاب آمد و خود را بر پيكر جوان شهيد انداخت.

حسين به سوى زينب شد و دست‏خواهر را گرفت و به خيمه گاهش برگردانيد.سپس، نزد فرزند خود بازگشت. جوانانش به سوى او رو آورده بودند.

حسين دردمندانه گفت:

«برادرتان را برداريد و ببريد».

على را از آن‏جا بردند.

كوفيان، اطراف حسين را گرفتند. قاسم بن حسن بن‏على، به سوى عمو روان شد.قاسم هنوز كودك بود. زينب خواست قاسم را برگرداند، ولى كودك وقتى كه ديدظالمى بر حسين شمشيرى فرود مى‏آورد، از دست زينب خود را رهانيد و به عمورسانيد، و دست دراز كرد تا از رسيدن شمشير به عمو جلوگيرى كند و بر آن ستم‏كاربانگ زد:

«اى پليد مادر! مى خواهى عمويم را بكشى؟».

شمشير فرود آمد و دست قاسم را جدا كرد، ولى به نخى از پوست آويزان شد.

كودك شهيد پاها را بر زمين مى‏ماليد و از سوز مى‏ناليد و مى‏گفت:

«مادر جان!» زينب از دور جواب داد:

«جانم، اى عزيز من‏».و به سوى قاسم دويد. حسين بر سر نعش قاسم ايستاده بودو مى‏گفت:

«به خدا، چقدر براى عمويت‏سخت است كه تو او را بخوانى و جوابت را ندهد،يا جواب بدهد ولى جوابش براى تو سودى نداشته باشد».

حسين در برابر چشم زينب، قاسم را برداشت و ببرد و در كنار فرزندش على‏بخوابانيد. (5) .

دم به‏دم زينب با جان دادن عزيزانش روبه‏رو مى‏شد. هنوز اين آخرين نفس‏را نكشيده بود كه بايد زينب پيكر پاره پاره آن را در بر گيرد.

در ميان شهيدانى كه پيكرهايشان را نزد زينب آورده بودند، فرزند زينب،عون‏بن عبدالله و برادرانش محمد و عبدالله، و برادران زينب: عباس (6) و جعفرو عثمان و عبدالله و محمد و ابوبكر، فرزندان حسين، برادر زينب: على و عبدالله، وفرزندان حسن، برادر زينب: ابوبكر و قاسم (7) ، و فرزندان عقيل عموى زينب: جعفر وعبدالله و عبدالرحمان و... بودند.

آسياى خونين كشتار، ديوانه‏وار مى‏گرديد و نمى‏خواست - تا در زمين كربلا ازفرزندان ابوطالب زنده‏اى نفس‏كش باقى است - از گردش بايستد.

موقعى‏كه هنگامه جنگ نزديك به آخر بود، ده تن از سپاهيان ابن‏زياد به قصدچپاول و تاراج به خيمه‏گاه حسين كه عيال و باروبنه آن حضرت در آن جا بود، تاخت‏آوردند، ولى فرياد امام كه به تنهايى مى‏جنگيد، آن هارا باز گردانيد:

«واى بر شما! اگر دين نداريد، در دنيا آزاده باشيد، باروبنه من يك ساعت ديگربراى همه شما حلال خواهد بود».

پس از ساعتى، خيمه‏گاه حسين تاراج شد و بر اهل كوفه حلال گرديد!

وه كه چه ساعت هراسناكى بود. حسين به تنهايى جنگ مى‏كرد; پس از آن كه‏پسران و خويشان و يارانش همگى كشته شده بودند. و يك تن از آنان زنده نمانده بود.

كسى‏كه حسين را ديده كه يكه و تنها با قلبى قوى مى‏جنگيد، مى‏گويد:

به خدا، در اين موقع بود كه زينب دختر فاطمه از خيمه‏گاه خارج شد. گويا هنوزهم گوشواره‏هايش را مى‏بينم كه ميان‏گوش و شانه‏اش تكان مى‏خورد.زينب مى‏گفت:

«اى كاش آسمان بر زمين فرود مى‏آمد».

موقعى كه عمرسعد به حسين نزديك شد، زينب به او گفت: « آيا ابوعبدالله رامى‏كشند و تو نگاه مى‏كنى؟».

راوى مى‏گويد:

گويا اشك عمر سعد را هنوز مى‏بينم كه برگونه‏ها و ريشش مى‏ريزد. سپس، عمررويش را از زينب برگردانيد. (8) .

آرى زينب تا آخرين لحظه، بلكه در هر لحظه‏اى ... .

زينب، نه همسران و مادران و خواهرانى كه در كربلا بودند.

حسين، تنها ماند; مصيبت كشيده‏اى كه همه فرزندان و خويشان و يارانش كشته‏شده باشند. استوارتر از حسين و دليرتر و ثابت‏قدم‏تر از او ديده نشد.

خواهرش زينب در جايى كه چندان دور نبود ايستاده بود و برادر را مى‏نگريست‏و ديدگانش از ديدار برادر پيش از آن‏كه از دستش رود، توشه بر مى‏گرفت.

كم‏كم جراحت‏هاى بسيار، حسين را ناتوان ساخت و خواست كه برزمين افتد.ديگر زينب را توانايى نماند و ديدن اين منظره را تاب نياورده چشمانش را برهم‏گذارد و سراپا گوش شد كه آخرين سخن برادر را در ميان هزاران دشمن كه‏اطرافش را گرفته بودند بشنود:

«آيا براى كشتن من جمع شده‏ايد؟ به خدا، پس از من بنده‏اى از بندگان خدا رانخواهيد كشت كه خشم خدا از كشتن او بيش از كشتن من باشد. من اميدوارم كه خداء;ضصظخ‏مرا در برابر خوار شمردن شما گرامى بدارد و انتقام مرا، از جايى كه گمان نبريد، ازشما بگيرد. اگر مرا كشتيد، خداى عذابش را در ميانتان فرود خواهد آورد و خونتان راخواهد ريخت‏و به اين هم راضى نخواهد شد، تا عذاب دردناك خود را در باره‏شما دو چندان كند».

گويى زمين را زير پاى سپاه پيروزمند كوفه به‏لرزه درآورد.

حسين - كه رحمت‏خداى براو باد - مقدار زيادى از روز را زنده ماند و اگركوفيان كشتنش مى‏خواستند، مى‏كردند. ولى يكى پس از ديگرى از او دور مى‏شدند;هركس آهنگ قتلش مى‏كرد، سست‏شده و مى‏لرزيد.

سپس، خداى فرمانش را به انجام رسانيد و پايان قطعى كار به‏وقوع پيوست.

حسين كشته شد و در پيكر نازنينش 33 زخم نيزه و 34 زخم شمشير بود.

شانه چپش با شمشير زده شد و جدا گرديد.

ضربت ديگرى زندگى آن شهيد را پايان داد.

سومى جلو آمد و سر مقدسش را جداكرد.

آسياى ديوانه كشتار از گردش باز ايستاد، ولى پس از آن كه از اهل بيت پيغمبركسى باقى نمانده بود كه ريز ريزش كند.

شمشيرها به نيام‏ها باز گشتند، ولى هنگامى‏كه كسى را نيافتند كه سرش را جداكنند.

و پيكرهاى شهيدان در ميان بيابان گذاشته شد.

كوفيان آهنگ غارت بارها و شترها را كردند و همه را به يغما بردند و آن‏گه‏به سوى زنان حسين و اسباب و اثاثيه آن حضرت روى كردند. اگر زنى براى‏نگه‏داشتن پيراهن تنش پاى‏دارى مى‏كرد، كوفيان چنان بى‏رحمى نشان مى‏دادندكه زن ناتوان شده و پيراهنش را بربايند.

سپس اسبان را بر پيكرهاى شهيدان تاختند.

خورشيد روز دهم محرم سال 61 غروب كرد و زمين كربلا در خون غرق بود وشريف‏ترين و پاكيزه‏ترين پيكرها قطعه‏قطعه، پاره‏پاره، پراكنده روى زمين افتاده بود.

ماه بى‏نور و پريده‏رنگ از زير ابرها بيرون آمد.

در روشنايى بى‏رنگ ماه، زينب با دسته‏اى از كودكان و گروهى از زنان بيوه شده وداغ ديده در ميان قطعات پراكنده پيكرهاى جداجدا مى‏گرديدند. يكى در پى دست‏پسر عزيزش مى‏گشت. ديگرى بازوى شوهر بزرگوارش را مى‏جست. سومى پاى‏برادر والامقامش را پيدا مى‏كرد. (9) لشكر ابن‏زياد در جايى كه چندان دور نبود،شب نشينى داشتند و باده‏گسارى مى‏كردند و در پرتو روشنايى مشعل‏ها، سرهاى جداشده و اموال يغما گرفته را مى‏شمردند.

صداهايى شنيده مى‏شد كه به كسى كه سرامام را جدا كرده بود مى‏گفت:

حسين‏بن على، پسر فاطمه دخت رسول خدا را كشتى، كسى را كشتى كه‏بزرگوارترين مرد عرب بود. او واست‏سلطنت اينان را براندازد. كنون نزد اميران‏خود شو، و پاداش بگير، كه اگر همه خزينه‏هاى خودشان را به پاداش كشتن اوبه توبدهند، كم داده‏اند.

جواب او اين بود كه: برفت و بر در خيمه عمر سعد بايستاد و فرياد برآورد:

اوقر ركابى فضة وذهبا.

انى قتلت السيد المجججا.

- بايد كه چكمه‏هاى مرا از زر و سيم پركنى. زيرا كه من آن سرور عالى‏مقام را كشتم.

قتلت‏خيرالناس اما وابا.

وخيرهم اذ ينسبون نسبا.

- كشتم كسى را كه پدر ومادرش بهترين مردم بودند و بهترين و پاكيزه‏ترين نسل‏ها را داشتند.

مى‏گويند در اين‏جا داستان به پايان مى‏رسد.

داستان هفتادوسه تن شهيدى كه ساعت‏هاى بسيار در برابر چهار هزارتن‏پاى‏دارى كردند. و تا آخرين فردشان كشته شدند.

زمانى گذشت و پيش از آن كه براى آن ها قبرى بسازند كه اعضاى پراكنده آن ها راجمع كنند، دلسوخته‏اى برايشان گذركرد و گفت:

وقفت على‏اجداثهم ومجالهم.

فكان‏الحشى ينقض والعين‏ساجمة.

- بر سرمزار شهدا و ميدان جنگشان بايستادم دل از غم پاره پاره مى‏شد و ديده اشك مى‏ريخت.

لعمرى لقدكانوا مصاليت فى الوغى.

سراعا الى الهيجا حماة خضارمة.

- به‏جان خودم كه آن‏ها در ميدان جنگ دلاورانى بودند. كه با جوان‏مردى براى جان‏بازى مى‏دويدندو با شرافت.

تاسواعلى نصرابن بنت نبيهم.

باسيافهم آسادغيل ضراغمة.

- دريارى پسر پيغمبر استقامت كردند. و شيران بيشه‏اى بودند كه شمشير بر دست گرفته بودند.

و ما ان راى الراؤن افضل منهم.

لدى‏الموت سادات وزهرا قماقمة.

- هنوز ديده بينندگان برتر از آن‏ها نديده. (چراكه) با سرورى و بزرگوارى و جوان‏مردى به‏سوى مرگ‏رفتند.

از كسانى كه در اين صحنه نمايان شدند به جز زينب كسى نماند.

زينبى كه در سراسر اين مصيبت دردناك آنى از ديده ما پنهان نبود. او به تنهايى‏با رفتار جاويدانش در تاريخ باقى است، زينب، «بانوى كربلا».

زينب، در كنار برادر بود كه نخستين غريو دشمن را شنيد. آن‏دم كه برادرش‏به خواب رفته بود. ولى زينب بيدار بود و خواب نداشت.

زينب از بيمار پرستارى مى‏كرد و محتضر را دلدارى مى‏داد و براى شهيدمى‏گريست.

زينب آن كسى است كه از آغاز كشتار تا انجام آن در كنار برادرش حسين(رضى‏الله عنه) ديده شد.

كاروان اسير

دسته‏اى از لشكر به سوى كوفه باز گشتند و بارى‏گران و سهم‏ناك، يعنى سرهاى‏شهدا را، همراه داشتند.

شب، همه جا را فراگرفته بود و دارالاماره ابن‏زياد بسته بود.

گويند: كسى كه سرامام شهيد را با خود داشت‏به خانه‏اش رفت و سر را دركنارى نهاد و در بستر شد و به زنش گفت:

ثروتى عمرانه براى تو آورده‏ام; اين، سر حسين است كه در خانه تو است.

زن هراسان شد و شيونى زد و گفت:

خاك بر سرت! مردم زر و سيم مى‏آورند و تو سر پسر دختررسول خدا راآورده‏اى؟ به خدا كه ديگر هيچ خانه‏اى مرا با تو جمع نخواهد كرد.

از خانه بيرون شد و سراسيمه و پريشان، دويدن گرفت.

كاروان اسير به سوى كوفه كوچ كرد، و آن ، مصيبت زده‏ترين كاروانى بود كه‏تاريخ به خاطر دارد.

در ميان آن ها دو كودك از حسن‏بن على بود، كه كوفيان كوچكشان شمردند و ازكشتنشان گذشتند و برادر سوم آن دو كه مجروح شده بود و با كاروان حمل مى‏شد.

و از فرزندان حسين، جوانى بيمار به نام على‏اصغر (زين‏العابدين) بود كه‏عمه‏اش زينب با جان‏فشانى از مرگ نجاتش داد. او تنها بازمانده شهيد بزرگوار ويادگار برادر زينب بود.

همراه بانوى بانوان زينب، خواهرش فاطمه و سكينه دخترحسين و بقيه بانوان‏بنى‏هاشم با حالت اسيرى روان بودند.

كاروان از كنار قتلگاه شهدا گذشت; جايى كه تكه پاره‏هاى پيكرها در ميان خاك وخون روى زمين پراكنده بود. زينب ناله‏اى كردوصدا زد:

«اى فريادرس ما! اى محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. اين حسين تو است‏كه آغشته به خون و با پيكر قطعه‏قطعه در ميان بيابان افتاده است. اى دادرس ما ! اى‏محمد! اينان دختران تواند كه به اسيرى مى‏روند. اينان فرزندان تواند كه كشته شده‏اندو باد صبا بر پيكرهاشان خس وخاشاك مى‏ريزد».

در پى زينب، زنان صدا به شيون و زارى بلند كردند و دوست و دشمن‏به‏گريه در آمدند.

كاروان وارد كوفه شد.

مردم در حالى‏كه خاندان رسالت را به سوى عبيدالله زياد مى‏بردند، ايستاده بودندو اسيران را تماشا مى‏كردند از گوشه‏اى صداى گريه‏وزارى شنيده مى‏شد و از جايى‏بانگ شيون و ناله برمى‏خاست، و سخنانى به‏گوش مى‏رسيد كه نوحه‏گرى مى‏كرد وعزادارى مى‏نمود.

زنان كوفه، نوحه‏گر و گريبان چاك ديده مى‏شدند.

گريه كنندگان براى بانوان ارجمندى كه به خوارى مى‏بردندشان، مى‏گريستند.

زينب، اين منظره را كه ديد، نتوانست تاب بياورد.

زينب تاب نياورد كه ببيند اهل كوفه گريه مى‏كنند، وهم آن ها بودند كه به‏پدرش‏على و به برادرش حسن خيانت كردند و پسر عمويش مسلم‏بن عقيل را به‏دست‏دشمن دادند و برادرش حسين را به سوى خود خواندند و وعده يارى دادند. ولى‏وقتى كه به سويشان آمد، شمشيرهاى خود را به يزيد فروختند.

زينب نتوانست‏ببيند كه كوفيان بر حسين و جوانانش مى‏گريند، باآن كه همگى‏به‏دست آن ها قربانى شدند; آنان براى اسيرى دختران‏رسول، زارى مى‏كنند وكسى‏جز خود كوفيان، هتك حرمت آن خاندان را نكرده است.

سخنان پدرش على را به ياد آورد. پدرش از اهل كوفه نكوهش مى‏كرد و از آنان‏شكايت داشت. زينب، ديدگان خود را به سوى نقطه دورى متوجه گردانيد.

جايى كه پيكرهاى پاره‏پاره عزيزانش در بيابان افتاده بودند. سپس، چشمانش‏به سوى گريه كنندگان بازگشت و اشارت كرد كه خاموش شويد.

همه، سرها را از خوارى و پشيمانى به زير انداختند و تا زينب سخن مى‏گفت‏چنين بودند.

«امابعد، اى اهل كوفه! گريه مى‏كنيد؟! هرگز اشك‏هاى شما نايستد و شيونتان آرام‏نگيرد. مثل شما مثل زنى است كه هر چه رشته است پنبه كند. شما ايمان‏خود را بازيچه فساد قرار داديد، و بدانيد كه بارى‏شوم بر دوش كشيديد.

آرى، به خدا چنين است، بايد بيشتر بگرييد وكمتر بخنديد. شما چنان خود راننگين كرديد كه شستن نتوانيد، و ننگ كشتن نواده خاتم پيغمبران و سالار فرستادگان‏را چگونه مى‏توانيد بشوييد، كسى كه نقطه اتكاى شما و چراغ راهنماى شما و سرورجوانان اهل بهشت‏بود. بدانيد كه به نادانى و پليدى، جنايتى عظيم مرتكب شديد. آياتعجب مى‏كنيد اگر آسمان خون ببارد؟

نفس پليد شما، جنايت‏كارى را نزد شما خوب جلوه داد، تا خشم خداى را براى‏شما بياورد و در عذاب الهى براى هميشه گرفتار باشيد.

آيا مى‏دانيد چه جگرى را پاره پاره كرديد و چه خونى را ريختيد و چه پرده نشينى‏را پرده دريديد؟! جنايتى بزرگ مرتكب شديد كه از عظمتش نزديك است آسمان‏هابشكافد و زمين از هم بپاشد و كوه‏ها خرد شود».

كسى كه خطبه زينب را شنيده بود مى‏گويد:

به خدا، من بانويى سخنورتر از او نديدم; گويى از زبان اميرالمؤمنين على‏بن‏ابى‏طالب سخن مى‏گفت.

زينب، گفتارش را هنوز تمام نكرده بود كه صداى گريه مردم بلند شد و همگى ازهراس اين مصيبت‏بزرگ، مات و از خود بى‏خود شدند.

آن گاه زينب روى خود را از كوفيان برگردانيد و به جايى كه‏خودش و سايراسيران آن خاندان كريم را مى‏بردند، متوجه شد.

زينب، به راه خود ادامه داد تا به دارالاماره رسيد. در اين هنگام، در گلوى خودش‏سوزشى احساس كرد.

زينب همه جاى اين خانه را مى‏شناخت. اين جا، روزى خانه زينب بود.روزگارى كه اسم پدرش على‏اميرالمؤمنين با عظمتى بى‏مانند جهان را پر ساخته بود.

اشك در ديدگانش حلقه زد، ولى خوددارى كرد; مبادا گريه خوارش كند. زينب،شجاعت‏خود را به كمك طلبيده، از ميدان بزرگى كه در جلوى دارالاماره بود،بگذشت. مى‏دانى كه بيش از بيست‏سال پيش ديده بود كه فرزندش عون در آن دوباله‏راه مى‏رفت و بازى مى‏كرد، و بزرگوارى برادرانش حسن و حسين، دل و چشم‏همگان را پر كرده بود.

زينب دست راستش را به روى باقى‏مانده قلبش گذارد، مبادا از هم بپاشد. در آن‏دم كه به اتاق بزرگى رسيد و ديد عبيدالله زياد در جايى نشسته كه پدرش در آن جامى‏نشست و از ميهمانان پذيرايى مى‏كرد، و با فرستادگانش و سران سپاه و استان‏داران‏سخن مى‏گفت. به جاى مه نشيند كژدم كور!

امروز، دگرباره زينب به درون اين خانه پا مى‏گذارد; در صورتى كه اسير شده ويتيم گرديده و داغ‏ديده و پدر و فرزند و دو برادر و بقيه خويشانش را از دست داده‏است. خواست در اين هنگام قطره اشكى بفشاند و يا ناله‏اى كند، شايد اندكى از آلام‏خود بكاهد، ولى خوش نداشت كه گريان و ذليل با ابن زياد روبه‏رو شود.

هيچ وقت زينب مانند امروز احتياج نداشت كه به عظمت روحى و نيروى‏معنوى‏اش اعتماد كند و به ارجمندى خاندان و شرافت تبار و اصالت نژادش پناه برد،تاآن طورى كه شايسته نواده رسول خدا و بانوى خردمند بنى‏هاشم است، در برابرابن‏زياد بايستد. ولى امروز بزرگ‏ترين احتياج را به آن دارد، تا بتواند آن چه را كه از اوشايسته است، انجام دهد، پس از آن كه روزگار همه مردانش را از كفش ربوده است.

زينب، كه پست‏ترين لباس‏هايش را بر تن داشت و كنيزانش دورش را گرفته‏بودند، با ابهت وجلالى هرچه تمام‏تر قدم پيش نهاد و بدون آن كه به امير سركش‏خون‏خوار اعتنايى كند، رفت و به گوشه‏اى بنشست.

ابن زياد كه زينب را مى‏نگريست كه اين‏گونه با جلال و عظمت نشست، بدون‏آن كه اجازه نشستن بگيرد، پرسيد:

توكيستى؟

زينب جواب نداد.

پرسش را دوبار يا سه بار تكرار كرد. ولى زينب براى آن كه خردش كند وكوچكش سازد، جوابش را نداد.

يكى از كنيزان زينب جواب داد:

اين زينب دخت فاطمه است.

ابن زياد كه از رفتار زينب به خشم آمده بود، چنين گفت:

حمد خداى را كه شما را رسوا كرد و بكشت و دروغتان را روشن ساخت.

زينب كه با نظر حقارت بدو مى‏نگريست، گفت:

«حمد خداى را كه به واسطه پيغمبرش، ما را عزيز و محترم قرار داد و از پليدى‏پاك گردانيد. فقط گناه‏كار رسوا مى‏شود و تنها فاجر دروغ مى‏گويد. و او بحمدالله غيراز ماست‏».

ابن زياد پرسيد:

كار خدا را باخويشانت چطور ديدى؟

زينب كه هم چنان عظمتش استوار بود، گفت:

«سرنوشت آن ها كشته شدن و فداكارى بود. همه رفتند و در بسترهاى خودآرميدند و به همين زودى خداى آن ها را با تو جمع خواهد كرد و در پيش او محاكمه‏خواهيد شد».

در اين‏جا ابن زياد سركش و پليد كوچك شد و براى آن كه درد خويش را شفابخشد، گفت:

خداى مرا از شورش تو و ياغيان سركش خويشان تو آسوده گردانيد و رنج‏درونى مرا شفا داد.

زينب، اشك‏هاى خود را پس زد وگفت:

«تو پشت وپناه مرا كشتى و خاندان مرا نابود كردى و شاخه‏هاى مرا بريدى وريشه مرا كندى. اگر اين جنايت‏ها، درد تو را شفا مى‏بخشد، به يقين بدان كه آسوده‏گشتى و شفا يافتى!».

ابن زياد خشمگين شد وگفت:

اين زن سخن پردازى مى‏كند; پدرش نيز سخن پرداز و شاعر بود.

زينب نيز با لحنى قاطع و محكم گفت:

«زن را با سخن پردازى چه كار؟ من با درد خود سروكار دارم‏».

ابن زياد، چشم خود را از سوى زينب برگردانيد و چهره‏هاى اسيران را يكايك‏نگريستن گرفت تا چشمان پليدش در برابر على‏اصغر (10) فرزند حسين بايستاد.زنده‏ماندن وى را غريب شمرد و پرسيد:

نام تو چيست؟

جوان پاسخ‏داد:

«على‏بن حسين‏».

ابن‏زياد در عجب شد و پرسيد:

آيا على بن حسين را خدا نكشت؟

جوان چيزى نگفت.

ابن‏زياد كه مى‏خواست‏به سخن گفتنش وادارد، گفت:

چرا سخن نمى‏گويى؟

جوان گفت:

«برادرى داشتم كه نام او نيز على بود; مردم او را كشتند».

ابن زياد گفت:

خدا او را كشت.

جوان خوددارى كرد و چيزى نگفت. ولى پس از آن كه ابن‏زياد دوباره به سخن‏گفتن وادارش كرد، اين آيه را تلاوت كرد:

«الله يتوفى الانفس حين موتها (11) ، و ماكان لنفس ان تموت الا باذن الله; (12) .

خداى در وقت مرگ همه را مى‏ميراند. و هيچ كس نمى تواند بميرد مگر به اذن خدا».

آن خود خواه سركش فرياد زد:

به خدا، تو از همان‏ها هستى. واى بر تو!

سپس به اطرافيانش نظرى انداخت و گفت:

ببينيد به سن رشد رسيده؟ من او را مرد مى‏شمارم.

آن گاه فرمان كشتن او را صادر كرد. در اين هنگام، عمه‏اش زينب دست در گردن‏جوان انداخت و در آغوشش كشيد و گفت:

«اى ابن زياد! هرچه از ما كشتى بس است. هنوز از خون‏هاى ما سيراب نشدى؟آيا از ما كسى را باقى گذاردى؟».

سپس او را سوگند داد كه از ريختن خون جوان درگذرد يا آن كه خودش را نيز بااو بكشد.

ابن زياد، مدتى به زينب نگريست. سپس، به سوى اطرافيانش روى كرده گفت:

خويشاوندى چيز عجيبى است. گمانم آن است كه دوست مى‏دارد وى را نيز بااو بكشم، جوان را آزاد بگذاريد تا با اهل بيتش برود.

ابن زياد، فرمان داد كه سر حسين را بر سر چوبى نهادند و در كوفه بگردانيدند.

سپس گردن و دست‏هاى على زين‏العابدين را در غل و زنجير كردند.

كاروان بار دگر به سوى شام به راه افتاد.

كاروان عبارت بود از: سر حسين و سر هفتادتن از خويشان و يارانش وكودكانى كه اسير بند و زنجير بودند و بانوان اسير آن خاندان كريم كه به روى بارهاجايشان داده بودند. آن گاه زيرنظر گماشتگان سنگ‏دل ابن زياد، سفر شام آغاز گرديد.

على‏بن حسين در طول راه سخنى نگفت.

و عمه‏اش نيز سخن نگفت.

مصيبت ناگوار، زبان هر دو را بسته بود. پسر حسين برخود مى‏پيچيد وبا خاموشى به بندهاى گران‏بار مى‏نگريست. زينب با سكوتى بهت‏آميز به سرهاى‏شهيدان نگاه مى‏كرد!

وقتى كه به شام رسيدند، آنان را يك‏سره به بارگاه يزيدبن معاويه بردند، ولى ناله وشيون زنان از خانه‏هايش بلند بود و فضا را پركرده بود.

يزيد، بزرگان اهل شام را دعوت كرده و آن را به دور خود نشانيده بود و سرحسين را در پيشش نهاده بودند. يزيد به اطرافيان خود روى كرده چنين گفت:

داستان اين سر با ما، مانند گفته حسين‏بن حمام است:

ابى قومنا ان ينصفو نا فانصفت.

قواضب فى ايماننا تقطر الدما.

يفلقن‏هاما من رجال اعزة.

علينا وهم كانوا اعق واظلما.

- خويشان ما با ما انصاف ندادند، پس شمشيرهايى كه در دست راست ما بود و از آن خون مى‏چكيد،انصاف داد.

- و فرق‏هاى مردانى‏كه نزد ما ارجمند بودند، بشكافت، ولى آنان نا مهربان‏تر و ستم‏كارتربودند.

سپس، در حالى‏كه اشاره‏اى به سر شهيد مى‏كرد، به سخن خود ادامه داده، گفت:

آيا مى‏دانيد كه اين سر از كجا آمد؟ او مى‏گفت: پدرم على از پدر او بهتر است.مادرم فاطمه از مادر او بهتر است. جدم رسول خدا از جد او بهتر است. و من خودم ازاو بهترم و براى خلافت‏شايسته‏ترم.

اما اين كه مى‏گفت: پدرش از پدر من بهتر است، پدرش و پدرم نزد خدا محاكمه‏كردند و مردم مى‏دانند كه حكم به سود كدام يك بود، و اما سخن او كه مادرم از مادر اوبهتر است، آرى چنين است، فاطمه دختر رسول خدا از مادر من بهتر است، و اما اين‏كه گفته بود، جدم رسول خدا از جد او بهتر است، آرى چنين است، كسى كه ايمان‏به خدا و روز واپسين داشته باشد، نمى‏تواند در ميان مسلمانان هم‏دوش و مانندى‏براى رسول خدا بيابد، ولى او - يعنى حسين - از ناحيه فهمش آمد، ولى نخوانده‏بود،

«قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء وتنزع الملك من تشاء; (13) .

بگو خداى داراى شهريارى است و به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كه خواهد بستاند».

سپس، يزيد فرمان داد كه اسيران را وارد كنند.

مجلسيان به دختران دودمان هاشم نگاه مى‏كردند; كسانى كه تا ديروز در پس پرده‏عزت و احترام قرار داشتند و بيگانه‏اى رخساره آنان را نديده بود.

هنگامى‏كه بزرگوارى و ارجمندى اين دودمان‏را به خاطر آوردند، همگى از شرم‏چشم برهم نهادند، مگر يك مرد تنومند شامى سرخ‏روى كه به فاطمه دختر على (14) مى‏نگريست و با نگاه‏هاى آزمندانه مى‏خواست او را ببلعد. فاطمه هراسان و لرزان راه‏گريز مى‏جست.

مرد شامى برخاست و به يزيد گفت:

يا اميرالمؤمنين! اين دوشيزه را به من ببخش!

فاطمه در حالتى كه از وحشت مى‏لرزيد، دامن خواهرش زينب را گرفت.

زينب خواهر را در آغوش گرفت و گفت:

«گمان دروغ بردى و فرومايگى كردى، نه تو چنين حقى دارى و نه يزيد».

يزيد خشمگين شد و گفت:

تو دروغ گفتى، من اين حق را دارم و اگر بخواهم اين كار را خواهم كرد.

زينب گفت:

«هرگز چنين حقى را خدا براى تو قرار نداده، مگر آن كه از دين ما خارج شوى وبه كيش ديگر بگرايى‏».

سخن زينب، آتش خشم يزيد را برافروخت و با حالت انكار پرسيد: با من چنين‏سخنى مى‏گويى؟ پدر و برادرت از دين خارج شدند.

زينب با لحنى محكم جواب داد:

«به دين خدا و دين پدرم و برادرم و جدم، تو و پدرت و جدت هدايت‏شديد».

يزيد با خشم گفت:

دروغ گفتى اى دشمن خداى.

زينب سرش را به طور استخفاف تكان داد و گفت:

«تو فرمانروايى هستى مسلط و ظالمانه دشنام مى‏دهى و به قدرت خود مى‏نازى‏».

يزيد جوابى نگفت.

مجلس را خاموشى بهت‏آميز و سنگينى فرا گرفت. مرد شامى كه فاطمه چشمش‏را پر كرده بود، دوباره به سخن آمد:

يا اميرالمؤمنين! اين كنيزك را به من ببخش.

اميرش بانگ زد:

خفه شو! خداى به تو مرگ حتمى دهد.

سپس مصيبتى ناگوار روى داد:

يزيد از سرهاى شهدا سرپوش برداشت و خم شد و با خيزرانى كه در دست‏داشت، بر دندان‏هاى امام نواختن آغاز كرد و اين اشعار را مى‏خواند:

ليث اشياخى ببدر شهدوا.

جزع الخزرج من وقع الاسل.

لاهلوا و استهلوا فرحا.

ثم قالوا يا يزيد لاتشل.

- اى كاش پدران من در جنگ بدر مى‏ديدند كه ايل خزرج از زخم نيزه‏هاى ما به آه و فغان آمده است. (15) .

- تا شادى از سر و رويشان مى‏ريخت، آن وقت مى‏گفتند: يزيد ديگر بس است.

بانوان بنى‏هاشم به گريه درآمدند، جز زينب كه به خودش جنبشى داد و به آن مردسركش نهيبى زد و گفت:

«خداى در قرآن به راستى گفت:

«ثم كان عاقبة الذين اساؤالسواى ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤن; (16) .

سرانجام كسانى كه كار زشت كردند اين است كه آيات خدا را دروغ شمارند و مسخره كنند».

اى يزيد! اكنون كه سر تا سر زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفته‏اى و ما را ماننداسيران به هرسو مى‏كشانى، به گمانت كه پيش خداى براى ما پستى و براى تو شرف ومنزلت است؟ و حالا كه مى‏بينى كه جهان، سر به فرمان تو نهاده و حوادث طبق‏دل‏خواه تو روى مى‏دهد، برخود مى‏بالى و بر خويشتن همى نازى، اگر خداى به توچنين مهلتى داده، بدان كه در قرآنش گفته:

«ولايحسبن‏الذين‏كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما ولهم‏عذاب مهين; (17) .

كسانى كه كافر شدند، گمان نكنند كه مهلت ما به سود آن‏هاست ما به آن ها مهلت مى‏دهيم تا برگناه بيفزايند، و عذاب خوار كننده‏اى در انتظار دارند».

اى زاده بردگان! آيا اين از عدالت است كه تو دختران و كنيزكان خود را درپس پرده بنشانى و دختران رسول خدا(ص) را مانند اسيران بگردانى وپرده حجابشان را بدرانى، تا از ناله و آه، سينه تنگشان بگيرد و آوازشان بر نيايد;افسرده و غمگين بر شتران بار شوند، و دشمنان، آن ها را از اين شهر به آن شهر ببرند.نه يارى، تا غم خوارشان باشد، و نه جايى تا آسايش گاهشان گردد، و هر دور ونزديكى بر ايشان بنگرد، وقتى كه مردانشان در كنارشان نباشند.

يزيدا! آيا مى‏گويى، اى كاش بزرگان خاندان من كه در بدر كشته شدند، مى‏بودندو مى‏ديدند، و خود را گناه‏كار نمى‏شمارى؟ و اين را گناه بزرگ نمى‏دانى؟ و بى شرمانه‏باچوب خيزران بر دندان‏هاى ابوعبدالله مى‏نوازى؟

چرا نكنى؟ باآن كه با ريختن خون‏هايى پاك، خون‏هاى ستارگان زمين از دودمان‏عبدالمطلب، زخم‏ها را خنجر زده‏اى و ريشه پاكى و بزرگوارى را از بن بركنده‏اى.

به‏زودى در دادگاه عدل الهى احضار خواهى شد، آن وقت است كه آرزو مى‏كنى:اى كاش لال و كور بودى.

يزيدا !به خدا سوگند، هر چه كردى به خود كردى، جز پوست تن خود رانخراشيدى و جز گوشت‏خويش را نبريدى، به همين نزديكى برخلاف ميل به سوى‏رسول خدا برده خواهى شد، و خواهى ديد كه فرزندان و بستگانش در قرق گاه قدس‏الهى نزد آن حضرت جمعند، روزى كه خداى آنان را از جدايى و پراكندگى آسوده‏سازد.

پسر معاويه! به همين زودى تو و آن كسى كه تورا برگردن مسلمانان سوار كرد،خواهيد دانست كه كدام يك از ما بدبخت‏تر و بى‏كس‏تريم، روزى كه دادگاهى آماده‏شود و خداى، قاضى آن باشد و جد ما خصم تو گردد و همه اعضا و جوارح تو گواهان‏جنايات تو باشند.

اگر ستم بر ما را در اين جهان غنيمت‏شمردى، بدان كه در آن جهان بايد غرامت‏بپردازى، آن دم كه جز نتيجه كارهايت چيزى به درد تو نخورد، آن وقت است كه تو به‏ابن مرجانه پناه برى، و او به تو پناه برد، تو از او كمك بخواهى و او از تو كمك‏بخواهد، تو و همكارانت پاى ترازوى عدل الهى زوزه بكشيد و بهترين توشه‏اى كه‏همراهتان باشد، كشتار فرزندان محمد (ص) بود. به خدا سوگند، كه من تا كنون به‏جزاز خداى نترسيده‏ام وجز پيش او شكايت نبرده‏ام. پس هر حيله‏اى دارى به كار بر وهر چه مى‏خواهى بكوش و آن چه نيرو دارى مصرف كن. به خدا كه ننگ اين‏ستم‏كارى را نتوانى شست‏».

زينب آرام گرفت، يزيد سر به زير افكند و هر كس در آن‏جا بود، چنان سر به زير وخاموش شد كه گويى مرغ مرگ بر سر همه سايه افكنده است.

نقل مى‏كنند كه هند دختر عبدالله عامر زن يزيد، آن چه در مجلس شوهرش رخ‏داد، شنيد، پيراهن را نقاب كرده و به درون مجلس‏آمد و گفت:

يا اميرالمؤمنين! اين سر حسين پسر فاطمه دختر رسول خداست؟

يزيد گفت:

آرى، بر او شيون كن و سياه بپوش.

يكى از اصحاب پيغمبر، هنگامى كه ديد يزيد با خيزران بر دندان‏هاى حسين‏مى‏نوازد، با تعجب گفت:

آيا با اين چوب بر دندان‏هاى حسين مى‏نوازى؟ چوب تو به جايى مى‏خورد كه‏من ديدم رسول خدا(ص) آن‏جا را مى‏بوسيد. ولى اى يزيد! تو روز قيامت‏خواهى‏آمد و ابن زياد شفيع تو است و اين سر خواهد آمد و رسول خدا شفيع اوست.

يزيد از ديدار زينب ناراحت‏شد و گفتار او تكانش داد، روى از زينب بگردانيد وبه سوى زينب و بانوان ديگر اشاره كرد كه به خانه او روند.

سپس فرمان داد، تا على‏بن حسين را با غل و زنجير وارد مجلس كردند. على‏گفت:

«اگر رسول خدا ما را در زنجير مى‏ديد، باز مى‏كرد».

يزيد كه هنوز طنين سخنان زينب در گوشش بود گفت:

راست گفتى.

و امر كرد زنجير را باز كردند و سپس او را نزديك خود خواند، و مانند كسى كه‏معذرت خواسته باشد، گفت:

اى على‏بن حسين! ديدى پدرت خويشاوندى را با من بريد و حق مرا نشناخت وبا حكومت من به ستيزه جويى برخاست; خدا با او چنان كرد كه ديدى.

جواب على تلاوت اين آيات شريفه بود:

«ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك‏على الله يسير لكيلا تاسوا على مافاتكم ولاتفرحوا بما آتاكم والله لايحب كل مختال‏فخور; (18) .

هر مصيبتى كه در زمين رخ مى‏دهد و بر شما روى مى‏آورد، در دفتر، پيش از آن كه آن رابيافرينيم، نوشته شده، كه اين براى خدا آسان است، تا برآن چه از دستتان برفت، افسرده‏نشويد،و به‏آن چه كه به‏دستتان آمد دل‏خوش نگرديد، و خداى هيچ متكبر برخود بالنده‏اى رادوست نمى‏دارد».

يزيد خواست كه اين آيه را بخواند:

«و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم; (19) .

هرچه به شما مى‏رسد، آثار عمل خودتان است‏».

ولى به زودى خاموش گرديد; زيرا ضجه زنان، كه بسيار دردناك و جان‏گداز بود،از دور شنيده مى‏شد.

نه تنها بانوان بنى‏هاشم گريه مى‏كردند، بلكه زنان بنى‏اميه با اشك‏هاى خود باايشان هم دردى مى‏كردند.

از دودمان معاويه زنى نماند كه مصيبت زدگان را با گريه وزارى براى حسين‏استقبال نكند.

سه روز سوگوارى و نوحه‏گرى بر پا شد. سپس، يزيد امر كرد كه مصيبت زدگان‏به همراهى نگهبانى درست‏كار كه سواران و خدمتگزارانى تحت فرمانش بودند،آماده سفر به سوى مدينه شوند.

نقل مى‏كنند: يزيد در هنگام وداع با على‏بن حسين چنين گفت:

خداى لعنت كند پسر مرجانه را، به خدا، اگر من با پدرت روبه‏رو مى‏شدم، هر چه‏از من مى‏خواست، به او مى‏دادم و با تمام قوا مرگ را از او دور مى‏كردم، هر چندبه هلاكت‏بعضى از فرزندانم تمام مى‏شد، ولى آن چه راكه ديدى خواست‏خدا بود.

سپس، تقاضا كرد كه هر حاجتى براى او پيدا مى‏شود بنويسد، و آن گاه به سوى‏خواب‏گاه خود رفت. ولى هنوز طنين صداى زينب در گوشش بود، كه با شدتى‏هر چه تمام‏تر تكانش مى‏داد.

نگهبان، زنان و كودكان حسين را از شام بيرون آورد و آن ها را با آرامش و مهربانى‏در شب راه مى‏برد; همه در پيشاپيش او حركت مى‏كردند و هيچ يك از نظرش دورنمى‏شدند. هنگام پياده شدن، از ايشان كناره مى‏گرفت و خودش و كسانش هم چون‏پاسبان در اطراف پراكنده مى‏شدند، و آنان را آزاد مى‏گذاردند كه اگر كسى بخواهدوضويى بگيرد، يا قضاى حاجتى كند، آسوده باشد و شرم نكند، و با آن ها در راه‏همراهى مى‏كرد و گاه‏گاهى مى‏پرسيد:

آيا احتياجى داريد؟

در يك‏بار زينب گفت:

« اگر مى‏شد، ما را از راه كربلا مى‏بردى.».

نگهبان غم‏گينانه جواب داد:

اطاعت مى‏كنم.

بردشان تا به زمين شوم كربلا رسيدند.

چهل روز بر آن كشتار گذشته بود و هنوز قسمت‏هايى از زمين به خون شهيدان‏رنگين بود و قطعات گنديده از پيكرهاى آن ها كه وحشيان بيابان از خوردن آن هاسرباز زده بودند، موجود بود. (20) .

نوحه‏گران به نوحه‏گرى برخاستند، سه روز در آن‏جا بماندند و آنى سوزش‏دلشان آرام نگرفت و اشكشان نايستاد. سپس، كاروان مصيبت‏زده، راه مدينه را پيش‏گرفت.

هنگامى كه نزديك مدينه رسيدند، فاطمه دختر على به خواهر خود بانوى بانوان‏زينب گفت:

«خواهر عزيزم، اين مرد كه به همراه ما آمد، به ما نيكى كرد، آيا صلاح مى‏دانى به اوچيزى بدهيم؟».

بانوى خردمند جواب داد:

«به خدا چيزى همراه ما نيست كه به او بدهيم به جز زيورمان‏».

آن گاه النگو و دستبندهايشان را درآورده، پيش آن مرد فرستادند و از اين كه هديه‏بسيار ناچيز است معذرت خواستند كه اكنون دست تنگيم و چيزى نداريم.

ولى آن مرد زيورها را پس فرستاد و گفت:

اگر آن چه من كردم براى دنيا بود، زيورهاى شما آن‏قدر مى‏ارزيد كه مرا خشنودسازد، ولى به خدا كه جز براى خدا و براى بستگى شما با رسول خدا، كارى نكردم.

پى‏نوشتها:


1) «بابى انت و امى‏» در زبان عربى كنايه از شدت محبت است كه مدلول التزامى اين جمله است.

2) قطا، مرغى است كوچك وسياه‏رنگ و كاكل دار به‏اندازه كبوتركه سنگ ريزه مى‏خورد، و در فارسى آن راسنگخوار گويند. در عرب معروف بوده كه‏اين مرغ در شب خواب خوشى دارد وتا خطرى او را تهديدنكند دست از خواب شيرين بر نمى‏دارد واز جاى خويش نمى‏جنبد.

ولولا المزعجات‏من الليالى.

لما ترك القطاطيب المنام.

(مترجم).

3) و تا صبح‏گاه به‏نماز و عبادت خداى به‏سر بردند.

4) گويا نويسنده، لشكرحر را كه مقدمة‏الجيش بود و لشكر شمر كه ازمؤخره بود، فراموش كرده‏است.(مترجم).

5) گويا مصيبت قاسم و عبدالله، دو فرزند امام حسن(ع) به يك ديگر آميخته شده و مصيبت عبدالله، به جاى‏قسمت اول مصيبت قاسم نگاشته‏شده است. (مترجم).

6) پيكر عباس‏رااز همان‏جايى كه شهيد شده بود به جاى ديگر نبردند.(مترجم).

7) از امام حسن، سه‏فرزند در كربلا شهيد شد: ابوبكر، قاسم، عبدالله.(مترجم).

8) در نقلى دارد كه زينب پس‏از آن‏كه از عمر سعد نوميد شد، روى به لشكر كرده و صدا زد: «آيا ميان شمامسلمانى نيست؟»(مترجم).

9) و زينب با دلى سوزان وجگرى گدازان مى‏ناليد وجدش رسول خدا(ص) را به‏كمك مى طلبيد. ومى‏گفت:

«اين‏حسين است‏كه آغشته‏به‏خون برزمين‏كربلاافتاده، اعضايش قطعه‏قطعه، سرش از تن جدا، عمامه وردايش به‏تاراج رفته. پدرم به فداى سردارى كه لشكر گاهش غارت شده وخيمه‏هايش دربيابان تكه‏تكه وپاره‏پاره افتاده. پدرم به فداى غريبى كه غايب نيست تا اميد بازگشتش را داشته باشم و بيمارنيست تااميدبهبودى‏اش را بدارم. بلكه‏پيكرپاره‏پاره‏اش در برابر چشم‏روى‏زمين‏افتاده. جانم به‏فداى غم‏ديده‏اى كه‏باغم جان داد و تشنه‏كامى كه بالب تشنه سرش را بريدند. جانم به فداى‏كسى‏كه‏محاسنش خون چكان‏بود». به نقل از مناقب ابن‏شهر آشوب. (مترجم).

10) نام امام سجاد است وعلى‏اكبر، نام فرزند بزرگ سيدالشهداست كه در كربلا شهيد شد. كودك شيرخوارآن حضرت نامش عبدالله‏است نه على‏اصغر. (مترجم).

11) زمر (39) آيه 42.

12) آل عمران (3) آيه 145.

13) آل عمران (3) آيه 26.

14) دور نيست كه اين فاطمه، دختر حسين و برادرزاده زينب باشد، نه خواهر او.(مترجم).

15) شعر اول از ابن زبعرى است كه از شعراى كفار بوده و در جنگ احد به‏مناسبت پيروزى كفار برمسلمانان سروده است.(مترجم).

16) روم (30) آيه 10.

17) آل عمران (3) آيه 178.

18) حديد (57) آيات 22-23.

19) شورى (42) آيه 30.

20) مشهور است كه سه روز پس از واقعه عاشورا، بنى‏اسد آمدند و پيكرهاى شهدا را دفن كردند.(مترجم).