بازگشت كاروان

در اين مدت، مدينه در خاموشى بهت‏آميزى فرو رفته‏بود و پيوسته مترصد بود كه‏بداند بر سر حسين سبط رسول چه آمده; حسينى كه بر حسب دعوت شيعيانش‏به كوفه رفته بود. ناگهان منادى ندا داد:

على‏بن حسين با عمه‏ها و خواهرانش آمده‏اند.

على‏بن حسين؟ عمه‏ها و خواهران؟

پس امام حسين كجاست؟ پس عموها و برادران كجايند؟ پسر عموها چه شدند؟ستارگان زمين كه فرزندان زهرا و از دودمان عبدالمطلب بودند، كجا رفتند و برسر آن ها چه آمده؟ و كجا؟ وكجا؟

انعكاس اين خبر شوم، همه‏جا را پر كرد، تا به دامنه كوه احد رسيد، و از آن جابه بقيع رفت، واز آن‏جا به مسجد قبا.

خبرى بود آرام، ولى جانگداز و جگرخراش، و ديرى نپاييد كه اين خبر در ميان‏ناله‏هاى گريه‏كنندگان و شيون‏هاى ضجه زنندگان نابود شد.

در مدينه، بانويى پرده‏نشين نماند، مگر آن كه از پرده بيرون آمد و به نوحه‏گرى‏و ناله و زارى پرداخت.

زينب دختر عقيل‏بن ابى‏طالب، خواهر مسلم، از خانه بيرون شتافت و خود را درپيراهن پيچيده بود و همراه او زنان و كنيزكانش بودند، زينب مى‏ناليد و مى‏گفت:

چه جواب مى‏دهيد، اگر پيغمبر از شما بپرسد كه بعد از من با فرزندان من و اهل‏بيت من چه كرديد؟ دسته‏اى را اسير كرديد و دسته‏اى را آغشته به خون، آيا پاداش‏خير خواهى من اين بود كه با بستگان من اين گونه رفتار كنيد؟!

صدايى از دور شنيده مى‏شد كه با ناله مى‏گفت:

اى كسانى كه حسين را از روى نادانى كشتيد! مژده باد شما را كه عذاب و شكنجه‏الهى در انتظار شماست.

همه آسمانيان و پيغمبران و فرشتگان و فرمانبران حق، به شما نفرين مى‏كنند، شمابر زبان سليمان و موسى و عيسى لعنت‏شده‏ايد.

كاروان مصيبت‏كشيده در ميان گروه‏هاى مردمى كه به‏استقبال آمده بودند، قرارداشت.

مدينه پيغمبر منظره‏اى دردناك‏تر از آن روز نديده بود، و تا آن روز به اين اندازه‏مرد و زن اشك ريز و گريان ننگريسته بود.

مدينه، شبى را به‏ياد مى‏آورد كه اين‏كاروان به سوى مكه روانه شد، آن شب ازشب‏هاى ماه رجب بود، كه كاروانى مجلل از مدينه بيرون رفته و قافله سالارش زينت‏جوانان اهل بهشت در ميان خرمنى از ستارگان درخشان قرار داشت، كاروانيان‏مى‏رفتند، تا يزيد پسر معاويه را كه براى خلافت‏شايسته‏اش نمى‏دانستند از تخت‏سرنگونش سازند.

اكنون بيش از چند ماهى نگذشته كه كاروان از سفر خود بازمى‏گردد پناه بر خدا كه‏روزگار با آن ها چه كرد!

آنان را با شتاب به سوى قتلگاه ببرد، هنگامى‏كه به دره مرگ رسيدند، دره‏اى كه آن‏را دره آرزو مى‏پنداشتند، داس اجل يكايكشان را درو كرد، و جز اين باقى‏مانده‏محنت كشيده كه عبارتند از كودكانى يتيم و زنانى داغ‏ديده كسى نماند.

و از مردان بزرگ و جوانان رشيد كاروان، هيچ مسافرى بر نگشت.

مدينه رسول، شب‏ها و روزها شاهد مجالس ماتم و سوگوارى بود، وبه نوحه‏هاى جان‏سوز نوحه‏گرها گوش مى‏داد و زمين پاكش سرشك گريه كنندگان رادر بر مى‏گرفت.

در اين وقت، عبدالله جعفر شوهر زينب را مى‏بينيم كه در خانه مى‏نشيند وتسليت دهندگان به حضورش مى‏روند و او را براى شهادت عون و اكبر و محمد وپسرعمويش حسين و بقيه شهدا از فرزندان جعفر و عبدالمطلب تسليت مى‏گويند.

و مى‏شنويم كه غلامى از غلامانش احمقانه مى‏گويد:

اين مصيبت را از حسين داريم.

عبدالله خشمگين شده و كفش خود را به سوى غلامش پرتاب كرده مى‏گويد:

اى پسر زن گنده تن! آيا در باره حسين اين سخن را مى‏گويى؟ به خدا، اگر درخدمتش مى‏بودم، دوست مى‏داشتم كه از او جدا نشوم تا با او كشته شوم. به خدا، آرزوداشتم خودم به جاى فرزندانم درراه حسين جان‏بازى كنم. چيزى كه مصيبت مرا درباره اين دو پسر تخفيف مى‏دهد، آن است كه آن ها در راه برادرم و پسر عمويم كشته‏شدند و تا آخرين نفس يارى‏اش كردند.

سپس به مجلسيان رو كرده مى‏گويد:

مصيبت‏حسين بر من بسيار سخت و ناگوار است، هر چند دو دستم او را يارى‏نكردند ولى دو فرزندم يارى‏اش كردند.

مجالس ماتم و سوگوارى پايان مى‏پذيرد، ولى سوز دل زنان بيوه شده وداغ ديده‏پايان ندارد، و مى‏سوزند و مى‏سازند و هرروز بر سر قبرستان مى‏روند و براى‏عزيزانى كه در كربلا شهيد شده‏اند مى‏نالند و مى‏زارند و نوحه‏سرايى مى‏كنند، طنين‏ناله و شيونشان به مدينه مى‏آيد و دوست و دشمن بر آن ها مى‏گريد.

نقل مى‏كنند كه ام‏البنين دخت‏حزام همسر امام على (ع) به قبرستان بقيع مى‏رفت‏و براى چهار پسرش: عبدالله، جعفر، عثمان، و عباس گريه مى‏كرد، نوحه سرايى‏مى‏نمود، نوحه‏اى كه سوزناك‏ترين و جان سوزين نوحه سرايى‏ها بود، مردم گرد اين‏بانو جمع مى‏شدند و به نوحه سرايى‏اش گوش مى‏دادند; حتى مروان حكم -دشمن دودمان ابوطالب - مى‏آمد و به نوحه‏هاى ام‏البنين گوش مى‏داد و گريه مى‏كرد.

و نقل شده كه رباب دخت امراالقيس همسر امام حسين مادر سكينه، پس ازشهادت آن حضرت به مدينه بازگشت و هر كس از بزرگان قريش او را خواستگارى‏كرد نپذيرفت و يك سال بيشتر بعد از آن حضرت زنده نماند و سقف خانه‏اى بر اوسايه نينداخت تا بيمار شد و از دنيا برفت.

بانوى بانوان زينب را در مجالس عزا و سوگوارى كه عبدالله جعفر براى دوفرزندش برپا كرده، نمى‏بينيم، به گمان ما مى‏رسد كه بيدار خوابى و رنج مصيبت وفرسودگى بر او فشار آورده و دراثر ناتوانى به خواب رفته است.

ولى چيزى نمى‏گذرد، كه او را مى‏بينيم از اشك خوددارى كرده و درپى انجام‏كارى شده و چيزى را جست و جو مى‏كند.

امروز براى زينب به جز گريه و زارى، وظيفه ديگرى است.

اين خون پاك نبايد به هدر رود.

و به خدا، اين شهداى بزرگ‏وار، سزاوار نيست‏كه ازصفحه گيتى محو شوند.

آخرين سفر

بانوى بانوان آرزو داشت كه چند روزه آخر عمر را در كنار جدش رسول‏خدا بگذراند، ولى بنى اميه از اين هم جلوگيرى كردند.

زينب و كسانى كه همراهش بودند مصيبت هايى را كه سبط رسول خدا از لشكريزيد ديده بود، مى‏گفتند و آن قربان گاه خونين را كه امام حسين و شيعيانش را در آن‏سر بريده بودند، توصيف مى‏كردند.

وجود بانوى بانوان زينب در مدينه كافى بود كه آتش حزن بر شهيدان را شعله‏وركند و مردم را بر ضد ستم‏كاران بشوراند، تا كار به جايى رسيد كه نزديك شد شورش‏برضد بنى‏اميه پيدا شود فرماندار مدينه به يزيد گزارش داد:

بودن زينب در ميان اهل مدينه، احساسات را بر مى‏انگيزاند، او زنى است فصيح،خردمند، دانا، او و كسانى كه با او هستند تصميم گرفته‏اند براى خون‏خواهى قيام كنند.

يزيد امر داد كه باقى‏مانده اهل بيت را به شهرها و نقاط مختلف تبعيد كرده وپراكنده‏شان سازد.

فرماندار، از بانوى بانوان خواست كه از مدينه بيرون رود و هر جايى كه خواهداقامت كند.

زينب كه از اين‏سخن خشمگين شده و به هيجان آمده بود، گفت:

«خداى مى داند كه چه‏ها بر سر ما آمده است، بهترين كس ما كشته شده، وباقى مانده ما را از اين شهر به آن شهر چنان كه چارپايان را مى‏رانند براندند و ما را بربارها سوار كردند، به خدا، هرگز بيرون نخواهم رفت هر چند خونمان ريخته شود».

ولى زنان بنى‏هاشم از خشم آن ستمگر بر زينب بيمناك شدند، دور بانو را گرفتندو با ملايمت و مهربانى با وى سخن گفتند و هم دردى كردند و به خارج شدن از مدينه‏متمايلش ساختند.

زينب دختر عقيل‏بن ابى‏طالب گفت:

دختر عموى عزيزم! خداى در وعده‏اى‏كه به ما داده است، راست گفته، زمين راتحت اختيار ما خواهد گذارد، كه از هر جايش بخواهيم بهره برگيريم و به همين‏زودى خداى كيفر ستم‏كاران را خواهد داد. سفرى كن به شهرى كه در آسايش و امان‏باشى.

زينب به قصد مصر آماده سفر شد و مدينه را ترك گفت.

وه كه زينب چه بسيار سفر كرده!

آيا بايد تمام عمر را در خانه به دوشى از شهرى به شهرى به سربرد و روى زمين‏يك جا پيدا نكند كه در آن بياسايد؟

بانوان بنى‏هاشم كه به همراه زينب بودند، احساس كردند كه بانوى خردمندشان‏نيرويش را از دست داده و تا كنون اين سان ناتوان نبوده. او مات و حيرت زده مى‏نگردو ديدگانش خشك گرديده و اشكى نمى‏فشاند، گويا هستى او درهم شكسته شده و برباد رفته است.

مى‏خواهند مانوسش كنند و آشفتگى‏اش را بر طرف سازند، ولى جز بر بهت وپريشانى‏اش افزوده نمى‏شود. در آخر كار، به خاطرشان رسيد كارى كنند شايد بارغمش سبك شود; از مصايب كربلا سخن گفتند، تا عقده دلش بتركد و بگريد.

ولى اشك در حلقه‏هاى چشمش سنگ شده بود و زخم قلبش چنان عميق گشته‏بود كه شكافى كشنده ايجاد كرده بود.

گرفتگى و اندوه بانوى بانوان در شب‏هاى اخير مسافرت، از همه منزل‏ها بيشتربود.

كاروان شب‏رو از خاك حجاز بگذشت; جايى كه چمن زار كودكى و اقامت گاه‏پدران و نياكان زينب بود.

و به خاك نيل نزديك شد، جايى كه زينب غريب است; نه كسى دارد و نه منزلى.

ابرهاى تيره جهان را فرا گرفته بود و ماه در آسمان يافت نمى‏شد.

بر بيابان شرقى مصر هوا ايستاده، سنگينى مى‏كرد.

گويا درنگ كرده تا كاروان شب پيما را ببيند.

وحشت و هراس آن فضاى پهناور را پر كرده بود.

سپس وضع عوض شد.

در همان دمى كه بانوى بانوان به خاك نيل قدم گذارد، هلال شعبان سال 61هجرت در افق نمايان شد، گروه‏هايى از مردم براى استقبال بانوى بانوان جمع‏شده بودند.

كاروان به سير خود ادامه داد، تا به دهكده‏اى نزديك به‏بلبيس رسيد، در آن جاگروه‏هاى ديگرى از پايتخت دره نيل به استقبال آمده بودند.

اينان مسلمة‏بن مخلد انصارى فرمانفرماى مصر با عده‏اى از اشراف و علماى آن‏ديار كه براى استقبال دختر زهرا و خواهر امام شهيد آمده بودند.

هنگامى كه طلعت درخشان زينب كه به نور شهادت تابش مى‏كرد نمايان شد،به يك باره همه به گريه درافتادند.

گرداگرد كاروان را گرفتند و به راه ادامه دادند. هنگامى كه به پايتخت رسيدند،مسلمه ميهمان گرامى را به خانه برد، بانوى ما در آن جا نزديك به يك سال اقامت كرد.در آن مدت جز در حال عبادت و گوشه‏گيرى ديده نشد.

سپس، پايان دوره گردى فرا رسيد.

بنا بر ارجح اقوال، بانوى بانوان زينب در شب يك شنبه چهاردهم رجب سال 62هجرت از دنيا رفت و دوچشمى كه قربان گاه كربلا را ديده بود، برهم نهاده شد.

وقت آن رسيد كه اين پيكر ستم كشيده و لاغر بياسايد.

سرزمين پاك مصر براى زينب بسترى نرم در اتاق خودش در خانه مسلمه فراهم‏كرد، همان جايى كه زينب هنگام آمدن وارد شده بود و همان جايى كه خودش‏خواسته بود كه آخرين خواب‏گاهش باشد. (1) .

قبرش زيارت گاهى شد كه مسلمانان تا به امروز از هر شهرى و ديارى به زيارتش‏مى آيند.

و داستان دردهاى شورانگيزش در زبان نسل ها و سال ها باقى بماند.

در پى خون خواهى

بانوى بانوان، پس از برادر شهيدش، بيش از يك سال و نيم زنده نماند. ليكن دراين مدت كوتاه توانست جريان تاريخ را عوض كند.

بنى‏اميه گمان بردند كه كشته شدن حسين و همه كسان او، آخرين قسمت ازداستان تشيع خواهد بود.

در اين گمان هم، چندان غافل و خطاكار نبودند; زيرا ديگر اميدى به دودمان على نبود، كه از ميان آن ها كسى قيام كند. پس از آن كه همه مردانشان كشته شدند و جزكودكانى يتيم و بيوه‏زنانى داغ ديده باقى نمانده بود.

نخست على كشته شد و روزگار بدون درنگ و انحراف مى‏گذشت و موقعيت‏معاويه مستحكم گرديد; مخصوصا وقتى كه در ميان مردم شايع شد كه به تحريك اوهمسر حسن‏بن على سرور دودمان على را زهر خورانيد.

روزگار هم چنان به سير خويش ادامه مى‏داد، بدون آن كه توجه كند كه چه شد وچه از دست رفت.

سپس، در پيش چشم و گوش شيعيانش، حسين كشته شد و زمينه چنين بودكه اهل كوفه بار ديگر خيانت‏خود را تكرار كرده، پسر حسين، زين‏العابدين را براى‏بيعت دعوت كنند. سپس، به وى خيانت نموده، تسليم دشمنانش كنند چنان كه با پدرو عمويش چنين كردند; در اين صحنه پيش از آن كه پرده بيفتد، زينب ظاهر شد، تااهل كوفه و ستم‏كاران بنى‏اميه را لعنت كند و سرزنش نمايد.

البته اين پرده هرگز نيفتاد و گمان ندارم كه روزى برسد كه اين پرده افتاده شود،مگر آن كه زمين و ساكنانش عوض شوند.

زينب از اين دنيا نرفت مگر وقتى كه لذت پيروزى را دركام ابن‏زياد و يزيد وبنى‏اميه از ميان برد و قطراتى از زهرى كشنده در جام‏هاى پيروزمندان فرو ريخت.

دل خوشى و سرورى بود، ولى طولى نكشيد.

پيروزى موقتى بود و ديرى نپاييد كه منتهى به چنان شكستى شد كه در آخر،حكومت‏بنى‏اميه را بر باد داد.

هنوز زينب از مجلس يزيد قدم بيرون ننهاده بود كه يزيد احساس كرد در فرحى‏كه از كشتن حسين به او دست داده، خللى راه يافت و روزبه‏روز در افزايش بودتا كم‏كم به صورت يك پشيمانى گزنده درآمد، و سه سال آخر عمر يزيد را تيره و تاركرد و از ناحيه او به ابن زياد شر بسيارى رسيد.

طبرى وابن اثير نقل مى‏كنند:

«موقعى كه عبيدالله زياد، حسين‏بن على (ع) و برادرانش را بكشت و سرهاى‏آن ها را نزد يزيد فرستاد، در ابتدا يزيد خشنود گرديد و عبيدالله پيش او مقام عالى‏يافت. ولى چيزى نگذشت كه پشيمان شد و مى‏گفت:

چه مى‏شد كه من قدرى تحمل مى‏كردم و به حسين آن چه مى‏خواست مى‏دادم؟

خداى پسر مرجانه را لعنت كند كه حسين را وادار به خروج كرد و ناچار نمودو سپس او را بكشت و در اثر كشتن او مرا نزد مسلمانان مبغوض نمود و دشمنى مرادر دل‏هاى آن ها جاى داد; زيرا كشتن حسين نزد آن ها بزرگ بود.

مرا با پسر مرجانه چه كار، خدا لعنتش كند.

و بر ابن زياد خشمگين گرديد.

و شنيد كه يحيى‏بن حكم اموى مى‏گويد:

سمية امسى نسلها عدد الحصى.

و ليس لآل المصطفى اليوم من نسل (2) .

- شماره زادگان سميه (مادر زياد) به اندازه ريگ‏هاى بيابان رسيده، ولى از دودمان پاك مصطفى كسى‏نمانده!

پس از وفات بانوى بانوان زينب، مردم از مستجاب شدن دعاى اين زن پاك سخن‏مى‏گفتند و شب‏ها و جلسات شبانه خود را به گفت و گو از خشم آسمان بر ريختن اين‏خون پاك و بى‏احترامى به اين دودمان بزرگ مى‏گذرانيدند.

تاريخ نويسان آمدند و نتوانستند از اين داستان‏ها بگذرند، واين گفت و گوهاى‏شبانه را براى ما نقل نكنند، و هركس كه در فاجعه كربلا شركت كرده بود، نشد مگرآن كه از او داستانى بگويند كه خشم آسمان با او چه كرد، و انتقام خداى از چه بود.گاهى در چيزهايى كه كتاب‏هاى گزافه گويان شيعه در باره سرانجام اين جنايت كاران‏نوشته‏اند ترديد مى‏كنيم، ولى هنگامى كه به سخنان تاريخ نويسانى كه به درستى وميانه‏روى شناخته شده‏اند، گوش مى‏دهيم، عجايبى شگفت‏انگيز مى‏شنويم:

مردى است از قبيله «دارم‏» كه نگذارد حسين آب بنوشد.

سيدالشهدا او را نفرين كرد كه هميشه تشنه بماند. كسى كه بعد از اين او را ديده‏بود، مى‏گويد:

به خدا، چيزى نگذشت كه تشنگى بر او چيره شد و ديگر سيراب نگرديد.

ديدمش كه كوزه‏هاى آب و كاسه‏هاى شير پيش رويش نهاده بودند; او مى‏گفت:

واى برشما، آب به من دهيد، تشنگى مرا كشت، كوزه يا كاسه را به او مى‏دادند، اومى‏آشاميد، پس از اندى دوباره مى‏گفت: واى بر شما آب به من بدهيد، تشنگى مراكشت، تا شكمش پاره شد.

يكى ديگر از آن ها را حسين نفرين كرد:

«پروردگار! او را از تشنگى بكش‏».

كسى كه در بيمارى‏اش عيادتش كرده، مى‏گويد:

به خدايى كه جز او خدايى نيست، ديدمش كه آب مى‏آشاميد و سپس قى مى‏كرد ودوباره مى‏آشاميد و ...و سيراب نشد تا بمرد.

سومى از ايل كنده بود، شب كلاه امام شهيد را ربوده به خانه آورده خونش رامى‏شست، زنش به او گفت:

آيا چيزى كه از پسر رسول خدا ربوده شده، به خانه من مى‏آورى؟ از پيش من‏ببرش.

مى‏گويند: آن مرد آن قدر در بى‏چارگى و بدبختى به سر برد تا بمرد.

چهارمى زير جامه امام را برده بود وآن پيكر نازنين را برهنه گذارده بود.

مى‏گويند: در زمستان دست‏هايش خون پس مى‏داد و در تابستان مانند چوب‏خشك مى‏شد.

شايد اين سخنان بيشترش از ساخته‏هاى شب قصه‏گوها باشد، ولى چيزى كه نزدتاريخ‏نويسان در آن ترديدى نيست، آن است كه خون حسين كه زينب‏خون‏خواهى‏اش كرد، به‏هدر نرفت.

هنوز سه سال نگذشته بود كه آتش غضب پنهانى كه باكندى پخته شده بود،شعله‏ور گرديد و زبانه كشيدن آغاز كرد و اخگرهاى سوزنده‏اش را به هر سو پراكند.

شهر كوفه فرياد كشيد:

خون خواهان حسين كجايند؟

سال 66 شاهد قتل گاه ديگرى در عراق بود كه براى خون خواهى از قتل گاه كربلاپديد آمده‏بود.

از كسانى كه در كشتن حسين شركت كرده بودند، 240 تن در يك واقعه كشته‏شدند.

فراريان را سخت دنبال مى‏كردند، وقتى كه دست‏گير مى‏شدند از آنان‏مى‏پرسيدند:

حسين‏بن على كجاست؟ كسى را كه امر داشتيد بر او صلوات بفرستيد، كشتيد؟

آن گاه براى هر كدام يك جور كشتن در نظر مى‏گرفتند، كه مناسب با جنايتى بودكه در كربلا مرتكب شده بودند.

اين، بايد به آتش سوخته شود.

آن، بايد دست و پايش جدا گردد و بماند تا بميرد.

سومى هم چون گوسفند، بايد سربريده شود.

چهارمى گفته بود: تيرى به سوى جوانى از خاندان حسين رها كردم، دستش را برپيشانى‏اش نهاد كه از تير جلوگيرى كند، تير، دستش را شكافت.

گويند، دستش بر پيشانى‏اش گذارده و به تير زده شد. عبيدالله زياد از كسانى‏بودكه در اين وقت كشته شد.

و نيز عمر سعد و فرزندش حفص كشته شدند.

اشعث‏بن قيس (3) بگريخت، خانه‏اش را ويران كردند و از مصالح آن، خانه حجربن‏عدى را ساختند; همان خانه‏اى را كه زياد پسر سميه، ويران كرده بود.

تاهمه را نابود و سر به نيست كردند.

در اين بار، سرها به مدينه فرستاده شد نه به شام. (4) .

ولى داستان به اين خون خواهى پايان نيافت. و دنباله داشت و هنوز دنباله دارد.دنباله‏هايى كه عبارت بود از فصولى بسيار .از آن فصول، شورش عبدالله زبير درحجاز، و خروج برادرش مصعب در عراق بود.

پس از آن سقوط حكومت‏بنى‏اميه و قيام دولت عباسى بود كه شيعيان پنداشته‏بودند كه براى آل على دعوت مى‏كنند. سپس پيدايش سلطنت فاطميان در مغرب بود،و هر چه كه با اين جريانات رخ مى‏داد، و آن چه كه در پى داشت كه آن ها عبارتند ازجنگ‏ها و حوادثى كه در تواريخ ما نوشته شده و از روز شهادت حسين آغاز گرديده‏است.

بلكه اثرى از همه آن ها پراهميت‏تر به جاى گذاشت، و آن پا برجا شدن‏و استحكام مذهب شيعه بود، كه آثارى پر مغز در زندگى سياسى و دينى براى شرق واسلام داشته است. (5) .

زينب، برانگيزاننده تمام اين وقايع و شوراننده همه اين حوادث بود.

من اين سخن را از پيش خود نمى‏گويم، بلكه سخن تاريخ است.

نداى جاويد

زينب در فرداى شهادت امام، به اهل كوفه نمونه مهيجى از جناياتى كه نسبت‏به‏شهداى اهل بيت مرتكب شده‏بودند، نشان داد.

و چنان سخن گفت كه احساساتى گزنده و سوزاننده، همراه با حسرت و رسوايى‏و پشيمانى، در آن ها ايجاد شد.

سپس از كوفه بيرون رفت.

ولى فرياد زينب هم چنان در گوش اهل كوفه طنين مى‏انداخت و فضاى آن شهررا پر مى‏كرد، و آنان را به گناه زشتشان يادآور مى‏شد.

اين طنين باقى ماند، و با حوادث گوناگونى كه در اثر كشتار كربلا پديد آمد، از ميان‏نرفت.

در جنايات كربلا در عده چهارهزار نفرى كه در كشتن هفتادنفر شركت كرده‏بودند، سهم اهل كوفه كه شيعيان و دوستان و ياران حسين بودند، زشت‏تر و شوم‏تربود.

آيا مى‏شود، رفتارى كه دوستان يزيد با حسين كردند، با رفتارى كه از دوستان‏حسين و شيعيانش نسبت‏به او سرزد، مقايسه نمود؟

اينان امام خود را دعوت كردند و از پناهگاهش بيرون آوردند، سپس او را تسليم‏نيزه و شمشير كرده، خود تماشاچى شدند.

ولى آنان قشون دولتى بودند كه به امر امير خود به جنگ آمده بودند.

دشمنان حسين و كشندگانش، همگى كشته شدند.

ولى دوستان دغل بازش باقى ماندند.

اين ها كسانى بودند كه پس از اين رفتار شوم مى‏رفتند، و با آسودگى و لاابالى‏گرى‏زندگى از سر مى‏گرفتند، و توجهى به گناه بزرگ خود و خيانت زشتشان نداشتند.

مگر از رفتارى كه قبلا با امام على (ع) و سپس با فرزندش حسن كردند، پشيمان‏شدند؟

هرگز!

على از دنيا رفت و حسن جهان را بدرود گفت، چنان كه ديديم. رفتار اهل كوفه باحسين نيز از ميان مى‏رفت و جز چند سطرى در تاريخ و حكايتى چند بر زبان‏شب‏قصه‏گويان باقى نمى‏ماند.

ولى بانوى بانوان زينب، بر پيكرهاى شهيدان ايستاد، و هنگامى كه اهل كوفه ازديدن دسته اسيران دختران رسول به گريه درآمده بودند، فرياد زد:

«آياگريه مى‏كنيد؟ اشكتان هرگز بند نيايد!».

اين نفرين در آسمان اثر كرد و اهل كوفه هرگز اشكشان بند نيامد. و از همان‏دمى كه بانوى كربلا بايستاد وآن سخنان شورانگيز دردناك را بگفت، احساس‏پشيمانى كردند.

طبرى و ابن‏اثير مى‏گويند:

تا دو ماه يا سه ماه پس از شهادت حسين، از وقتى كه خورشيد طلوع مى‏كرد،تا هنگامى كه بالا مى‏آمد، اهل كوفه ديوارها را خون آلود مى‏ديدند. (6) .

و آن دو مى‏گويند:

وقتى كه حسين كشته شد، ابن زياد از لشكرگاهش نخيله به كوفه بازگشت تا براى‏استقبال سرهاى كشته‏ها و اسراى دودمان رسول، آماده شود. شيعيان كوفه يك ديگررا ملامت مى‏كردند و پشيمان بودند و آن را خطاى بزرگ مى‏دانستند كه حسين‏را براى يارى دعوت كردند، پس او را نديده گرفته، يارى‏اش ننمودند.

ديوارهاى كوفه سخنان زينب را منعكس مى‏كرد:

«آرى، به خدا بيشتر بگرييد و كمتر بخنديد، شما ننگ و رسوايى را به منتهارسانيديد، و اين ننگ از دامان شما شسته نخواهد شد. چگونه مى‏شود كه ازننگ‏كشتن جگر گوشه خاتم پيغمبران و سرور جوانان اهل بهشت پاك شويد».

همگى تصديق كردند.

و سخن گفتند. گويى از زبان زينب سخن مى‏گويند.

سخنگوى آن ها چنين گفت:

پسر دختر پيغمبرمان را دعوت كرديم و از جان بازى در راه او دريغ كرديم، تا دركنار ما كشته شد; نه با ست‏يارى‏اش كرديم و نه با زبان از او به دفاع پرداختيم و نه باثروتمان او را نيرومند ساختيم.

هنگامى كه در پيشگاه پروردگار به ديدار پيغمبر خود نايل شويم، عذر ما چه‏خواهد بود، در صورتى كه فرزند او، و نور ديده او، ذريه او و يادگار او در ميان ماكشته‏شد؟ به خدا سوگند، كه عذرى نداريم جز آن كه كشندگان او و هم دستانشان رابكشيم و يا آن كه در اين راه كشته شويم. شايد پروردگارمان را خشنود سازيم، ولى درعين حال ، پس از ديدار خداى، از كيفر او ايمن نيستيم.

ديگرى دنبال سخنش راگرفت و گفت:

ماكسانى بوديم كه آماده شديم كه آل پيغمبرمان كه نزد ماآمدند، يارى كنيم و آن هارا به آمدن، تحريص و ترغيب كرديم. هنگامى كه آمدند، سستى كرديم و بى عرضگى‏نشان داديم، منتظر شديم ببينيم چه مى‏شود، تا فرزند پيغمبر ما و نور چشم او، و شيره‏جان او و قطعه‏اى از گوشت و خون او، در ميان ما، در برابر ما كشته شد.

خيزيد، كه خدايتان خشمگين است. سوى زنان و فرزندان خود نرويد تا وقتى كه‏خداى از شما خشنود گردد، به خدا سوگند، كه گمان ندارم كه از شما خشنود شود،مگر با كشنده او بجنگيد و يا خود نابود شويد. آن گاه اين آيه را تلاوت كرد:

«فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم; (7) .

خودتان را بكشيد، اين كارتان نزد آفريدگارتان براى شما بهتر است‏».

آرى، به خدا، گويى همه از زبان زينب سخن مى‏گفتند.

اهل كوفه از سال 61، سالى كه حسين كشته شد، خود را سرزنش كرده و هم ديگررا براى قيام مى‏خواندند و ابزار جنگ را آماده مى‏ساختند، تا سپاهى فراهم شد كه درتاريخ به سپاه توابين ناميده شد. شعار آن ها اين بود:

كجايند خون خواهان حسين؟

اين بار در نهان دست‏به‏كار نشدند و فعاليت‏ها را پنهانى انجام ندادند، بلكه تاريخ‏مى‏گويد:

توابين علانيه بيرون آمده و آشكارا اسلحه مى‏خريدند و مجهز مى‏شدند و به‏همه‏كس مى‏گفتند:

ما دنيا را نمى‏خواهيم و براى دنيا قيام نمى‏كنيم، ما براى توبه كردن و خون خواهى‏پسر دختر رسول خدا ، پيغمبر خودمان، قيام كرده‏ايم.

هنوز سال 65 هجرى نيامده بود كه فرياد آن‏ها: «كجايند خونخواهان حسين؟»زمين را زير پاى بنى‏اميه مى‏لرزانيد و شهر كوفه ناظر بود كه همگى لباس رزم بر تن‏كرده، به سوى آرام گاه حسين مى‏روند و اين آيه را تلاوت مى‏كنند:

«فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا انفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم; (8) .

به‏سوى آفريدگار خود بازگرديد وتوبه كنيد، و سراسر همه تن به‏كشتن دهيد تا نزد خداى‏سعادت‏مند شويد».

هنگامى كه به قبر حسين رسيدند، همگى به يك بار ناله برآورده گريه و زارى‏آغاز كردند، كه بيشتر از آن روز مردمى گريان و ديدگانى اشك‏ريزان ديده نشد، يك‏روز و يك شب نزد قبر مبارك بماندند، مى‏گريستند و مى‏ناليدند و مى‏گفتند:

بارالها ! بر حسين شهيد فرزند شهيد، رحمت فرست.

بارالها ! تو را گواه مى‏گيريم كه مابه‏دين آن هاييم و به راه آن ها قدم مى‏گذاريم ودشمن كشندگان آن ها هستيم و دوست دوست دارانشان مى‏باشيم.

بارالها ! ما به پسر دختر پيغمبرمان ناروا زديم.

بار پروردگارا! ما را بيامرز و از آن چه از ما سرزد، بگذر و توبه ما را بپذير.

بار پروردگارا ! اگر ما را نيامرزى و بر ما رحم نكنى، از زمره سياه‏روزان و بدبختان‏خواهيم بود.

پيوسته پشيمانى و جوش وخروش آن ها در افزايش بود، از قبر دور شدند،و دليرانه مانند موج به سوى هزاران سربازى كه از سپاه بنى‏اميه آماده جنگ باآن هابود، روانه شدند، و بالاترين آرزوشان اين بود كه در راه خون خواهى حسين كشته‏شوند، شايد سنگينى گناهشان سبك گردد و از كيفرشان كاسته شود.

از جانب بنى‏اميه امان داده شد، نپذيرفتند و فرياد زدند:

ما در اين دنيا در خانه‏هاى خود در امان بوديم، خروج مابراى آن است كه‏در آخرت امان يابيم.

آن قدر كوشيدند، تا آخرين فردشان كشته شدند و يك تن از آن ها باقى نماند.

اعشى همدانى در باره هريك از آن ها مى‏گويد:

دست از دنيا برداشت و گفت: آن را به دور انداختم و تا زنده هستم به سوى‏دنيا بر نخواهم گشت.

من به دنيايى كه مردم از نبودنش ناراحتند و براى رسيدن به آن مى‏كوشند، رغبتى‏ندارم.

آن گاه در باره همه گويد:

همگى روان شدند، دسته‏اى به دنبال تقوا و پرهيزكارى مى‏گشتند و دسته‏اى‏توبه كرده، پشيمان بودند.

لشكر شام گروه گروه هم چون امواج دريا رسيدند و از هر سو به آن هاحمله كردند.

آنان با شاميان دليرانه جنگيدند و آن قدر استقامت كردند تا همه كشته شدند و ازآن ها جز دستارهايى باقى نماند.

پيكرهاى پاره‏پاره اين مردم با استقامت روى زمين افتاده بود و باد جنوب و شمال‏بر آن ها ازاين سو و آن سو مى‏وزيد.

آنان كسانى بودند كه جز با ضربات شمشيرى كه فرق‏ها را دو نيمه كند وسرنيزه‏هايى كه تن‏ها را بشكافد، با دشمن روبه‏رو نشدند و چيزى نخواستند.

اى بهترين سپاه عراق و اهل عراق، از ابرهاى باران ريز رحمت‏خداى، سيراب‏شويد.

توابين رفتند، ولى پشيمانى و توبه را براى فرزندان و نوادگان خود، ارثى بزرگ وسهمگين گذاردند.

زينب كسى بود كه از شهادت حسين ماتمى جاودانى بر جاى گذارد كه تا كنون ماچيزى مؤثرتر از آن در تطور عقيده شيعه نشناخته‏ايم. زينب كسى بود كه از شب دهم‏محرم، مجلس عزاى ساليانه براى تذكر مصايب تاسيس كرد تا نوادگان توابين به‏شهادت‏گاه مقدس كربلا حج كرده و مصيبت را تجديد كنند و بر تن خود شديدترين‏شكنجه‏ها را روا دارند، بلكه گناهان نياكانشان را روپوشى كنند.

زينب بود كه چنان از خودشان بر خودشان عذابى دردناك مسلط كرد كه با مرگ‏هم خاتمه نيافت وآن آتش فروزنده و سركش پشيمانى‏بود، كه هر نسلى پس از نسل‏ديگر از آن آتش بچشد و بسوزد.

سال‏ها مى‏آيد و مى رود و قرن‏ها مى‏گذرد، و آن ها اصرار دارند كه آن آتش براى‏هميشه افروخته بماند، و زير خاكستر نرود و خاموش‏نشود. گويا توبه و كفاره ازگناهشان را در اين عذاب مى‏بينند.

آرى، سال‏ها مى‏رود و قرن‏ها مى‏گذرد و عراقيان با رنج و اندوه همنشينند، و طعم‏آن را خوش دارند و مزه آن را گوارا يافته‏اند و خود را به رنج‏وسختى مى‏اندازند، كه‏گناهى كه در كشتن امام شهيد مرتكب شده‏اند زنده بماند و فراموش نشود.

گمان ندارم تاريخ چنين غمى سراغ داشته باشد كه اين اندازه طول كشيده باشد وبيش از ده قرن ادامه پيدا كند، بدون آن كه در آن اندك سستى رخ دهد. مرثيه‏هاى‏شهداى كربلا همان سرودهايى است كه عراقى‏ها در مجالس حزن خود ساليانه درروز عاشورا مى‏خوانند و شاعر سخن سنجشان همان كسى است كه حزنشان را برمى‏انگيزاند، و آتش افروخته در دل‏هاشان را نيرويى تازه مى‏بخشد:

- اى كسى‏كه خبر كشته شدگان طف را مى‏دهى، اين خبر را هميشه بده، تا درشب‏هاى دراز، آتش دل گريه كنندگان را بيفروزى، ذكر آن هارا در كربلا از سر بگير كه‏دلم از شدت سوزش و غم هم چون طومار درهم مى‏پيچد.

- بگذار ديدگانم پس از اشك خون ببارد; زيرا شمردن اين مصايب، اشك را خون‏مى‏كند.

شاعر تواناى آن ها كسى است كه براى شنيدنشان مصيبت را با سوزشى سخت‏تراز سر مى‏گيرد، و داستان دسته كوچك با ايمانى كه مرگ را بر كناره‏گيرى از حق‏و حقيقت مقدم داشتند، بيان مى‏كند.

- با دل‏هايى كه از تشنگى مى‏سوخت‏به خاك رفتند و جز با تير مرگ لب‏ترنكردند.

- و مؤثرترين سرودشان ياد شهدا و گريه بر كودكان يتيم آن ها باشد.

- چه كودكانى كه ازآنان كشته شدند و چه مادرانى كه بيوه شده و داغ ديدند.

- از آغوش كشتار بپرس كه چه شيرخوارى را شير داد؟ ولى پستانى كه در دهان‏شيرخوار گذارد، پيكان تير بود.

آرى او زينب بود، كه از كشته شدن برادر شهيدش سرگذشتى جاويدان بر پا كرد واز روز شهادتش ماتمى ساليانه از رنج و درد تشكيل داد.

زينب، بانوى خردمند بنى‏هاشم در تاريخ اسلام و انسانيت چنين بود.

قهرمانى بود كه توانست از برادر شهيد بزرگوارش خون خواهى كند و تيشه‏هايى‏بسيار مؤثر بر ريشه لطنت‏بنى‏اميه مسلط سازد و جريان تاريخ را عوض كند.

در شنبه نوزدهم صفر 1370 ق برابر هفدهم آبان ماه 1331 در منزل حجة‏الاسلام‏آقاى شيخ محمد نقى صادق دام ظله اين ترجمه پايان افتاد.

شهر نبطيه، كشور لبنان، سيد رضا صدر.

پى‏نوشتها:


1) اخبار زينبات، ص‏19 و 50 و 71; حاشيه بر كتاب سخاوى تحفة‏الاخبار، ص‏111; طبقات شعرانى، ص‏29;خطط على مبارك‏باشا.

2) تاريخ طبرى، ج 4، ص 352.

3) اشعث‏بن قيس صحيح نيست گويا قيس بن اشعث‏باشد.(مترجم).

طبرى اين شخص را محمدبن اشعث‏بن قيس معرفى مى‏كند.(مصحح).

4) عمرابوالنصر در كتاب آل محمد در كربلا (ص 104) مى‏نويسد: سرها را پيش على بن حسين فرستادند.ولى چيزى كه طبرى مى‏گويد آن است كه پيش محمد حنفيه فرستادند. (تاريخ طبرى ج‏7، ص‏127).موضوع احتياج به دقت دارد.(نويسنده).

5) زنده ماندن فداكارى كربلا، در اثر گفتارهاى امام سجاد و ائمه‏اطهار (ع) بوده كه در طى دويست و پنجاه‏سال، هركدام بارها با بيانات گوناگون و روش هاى مختلف، آن راجلوه مى‏دادند و مردم را به حقيقت آن‏آگاه مى‏ساختند.(مترجم).

6) كامل ابن‏اثير، ج 3، ص 301.

7) و 8) . بقره (2) آيه 54.