فصل هفتم : سر مطهر امام حسين عليه السلام فصل اول : دشمنان اهل بيت عليه السلام حرام زاده اند دشمنان اهل بيت رسول خداصلى الله عليه و آله همه حرام زاده اند چنان كه مرحوم حومانى گفته كه نشاشيبى نسبش به امويان مى رسد، بايد گفت : بيشتر آنهايى كه ؛اعماق قلبشان نصب و عداوت و دشمنى با خاندان رسالت و اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام ديده مى شود و يا بعضى كه از شنيدن شوون ولايت و امامت و معجزات و كرامات ائمه عليه السلام منزجرند يا با دستگاه عزادارى سيدالشهدا عليه السلام خوشدلى ندارند، انسان اطمينان مى كند كه آبا و اجدادشان از نواصب و دشمنان اهل بيت عليه السلام بوده و يا در اسلافشان اشخاصى وجود داشته كه از طريقه اهل بيت عليه السلام بر كنار بوده اند. (706)
از جمله كارهاى متوكل در ايام خلافت آن بود كه مردم را از زيارت قبر امام حسين و اميرالمومنين عليه السلام منع كرد. و همت خود را بر آن گماشت كه نور خدا را خاموش كند و آثار قبر امام حسين عليه السلام را باز بين ببرد و زمين آن را شخم و شيار كند و زراعت نماى . ديده بان هايى در راه هاى كربلا قرار دارد كه هر كه را يابند كه به زيارت آن حضرت آمده است او را عقوبت كنند و به قتل برسانند. (707) ابوالفرج از احمد بن الجعد الوشاء روايت كرد است او از كسانى است كه ايام متوكل را درك كرده و اين امر را مشاهده نموده كه سبب اين كار متوكل آن بود كه قبل از خلافت او يكى از آوازه خوانان ، كنيزان خود را براى متوكل مى فرستاد كه هنگام شراب خوارى براى او تغنى كنند و اين بود تا گاى كه آن پليد به خلافت رسيد. وقتى نزد آن مغنيه فرستاد كه كنيزان خويش را براى تغنى بفرستد گفتند: سفر رفته است و اين هنگام ماه شعبان بود و در آن ايام بود كربلا رفته بود. چون مراجعت كرد يكى از كنيزان خود را براى تغنى به نزد متوكل فرستاد. متوكل از آن كنيز پرسيد كه در اين ايام كجا رفته بوديد؟ گفت : با خانم به سفر حج رفته بوديم . متوكل گفت : در ماه شعبان به حج رفته بوديد؟ كنيز گفت : به زيارت قبر حسين مظلوم عليه السلام . متوكل از شنيدن اين كلام در غضب شد كه كار قبر حسين عليه السلام به جايى رسيده كه زيارت او را حج گويند. پس امر كرد تا خانم او را بگرفتند و حبس كردند و اموال او را بگرفت . پس يكى از اصحاب خود را كه ديزج نام داشت و مردى يهودى بود و به حسب ظاهر در نزد قبر شريف اسلام آورده بود، براى شخم و شيار و محو آثار قبر امام حسين عليه السلام و عقوبت كردن زوار آن حضرت به كربلا روانه كرد. مسعودى مى گويد: اين واقعه در سال 236 واقع شده است . پس ديزج با عمال بسيار سر قبر شريف رفت و هيچ كدام جرات نكردند قبر را خراب كنند. ديزج بيلى بر دست گرفت ، حوالى قبر را خراب كرد، آن وقت ساير عمله بر خراب كردن قبر اقدام كردند و بناى قبر مطهر را منهدم ساختند. نيز ابوالفرج مى گويد: تا دويست جريب از اطراف قبر را شخم كردند و آب بر آن زمين جارى كردند و در اطراف آن زمين به مساحت هر ميل نگهبانى گماشته بودند كه هر كسى به قصد زيارت قبر منور آيد او را دستگير كرده عذاب كنند. (708) تيرهاى غيبى متوكل عباسى 17 مرتبه قبر امام حسين عليه السلام را خراب كرد، باز به صورت اول برگشت . طبق روايتى ، ديزج ملعون قبر مطهر را بشكافت و بورياى تازه اى كه بنى اسد هنگام دفن آورده بودند ديد كه هنوز باقى است و جسد مطهر بر روى آن است . اما به متوكل نوشت : قبر را نبش نمودم چيزى نيافتم . همه اراضى كربلا را آب بست و زراعت نمود گاهى آب نرفت و گاهى گاوهايى كه به جهت شخم و شيار بسته بودند پيش نمى رفتند. و گاهى قبر مطهر در آسمان و زمين معلق شد و گاهى تيرهاى غيبى و بيل داران مى رسيد و لكن موافق آيه مباركه : حكمه بالغه فما تغن النذر. (سوره قمر، آيه 5) دست از اين كار برنداشت و بر بغض و كينه متوكل افزوده مى گشت . (709) هشام بن محمد گويد: وقتى آب به قبر امام حسين عليه السلام بستند بعد از چهل روز آب فرو نشست و اثرى از قبر باقى نماند. در اين هنگام باديه نشينى از قبيله بنى اسد آمد و از خاك زمين مشت مشت بر مى داشت و مى بوييد تا به قبر حسين عليه السلام رسيد. شروع كرد به گريه كردن و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، در حال حيات چقدر خوشبو بودى و بعد از مرگت تربتت خوشبو است . آنگاه گريه كرد و اين بيت را سرود:
هارون از قبر امام حسين عليه السلام واهمه دارد محدث قمى از مناقب و كامل التواريخ و ارشاد القلوب و امالى طوسى و كامل الزياره و اربعين فاضل قمى نقل كرده است : در ايام خلافت هارون الرشيد، زيارت حضرت سيدالشهدا عليه السلام در ميان شيعه و سنى شايع شد چنان كه بر اساس نقل كامل الزياره حتى زنان هميشه به زيارت آن قبر شريف مى رفتند. بر پايه روايتى ، كثرت جمعيت سبب ترس هارون الرشيد شد كه مبادا مردم به اولاد اميرالمومنين عليه السلام رغبت كنند و خلافت از عباسيان به علويان منتقل شود. از اين رو حكم كرد موسى بن عيسى عباسى را كه والى كوفه بود به خراب كردن قبر سيدالشهدا عليه السلام و عمارت اطارف آن و كشيت و زرع در آن زمين . او هم مردى را مامور اين كار كرد كه نامش موسى بن عبدالملك بود و تمام عمارت و بنيان قبه شريف را خراب كرد و تمام زمين حائر را شخم زد و زراعت كرد و مقصود محو اثر قبر بود. درخت سدرى نزديك قبر شريف بود كه علامت بود. آن درخت را نيز از ريشه در آوردند كه بعد از آن هم كسى نتواند قبر را بشناسد. چون اين خبر به جرير بن عبدالحميد رسيد تكبير گفت و تعجب نمود. زيرا حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله معروف بود كه سه مرتبه فرموده بود لعن الله قاطع السدره و گفت : الان معناى حديث را فهميدم . (711) هم نشينان ظالمان شيخ صدوق قدس سره (712) از حضرت امام رضا عليه السلام روايت نموده است كه هر كس ترك كند سعى در حوايج خود را در روز عاشورا، پروردگار جهان حوايج دنيا و آخرت او را بر آورد. هر كس روز عاشورا را براى خود روز مصيبت قرار بدهد، خداوند روز قيامت خوشحالى و فرح براى او حاصل كند و چشمانش را به روى ما در بهشت روشن گرداند و اما هر كس روز عاشورا را روز خير و بركت بشمارد و براى خود پس اندازى قرار دهد، خداوند به پس انداز او بركت ندهد و او را در روز قيامت با يزيد و عبيدالله و عمر سعد در جهنم محشور مى گرداند. (713) عذاب قاتل امام حسين عليه السلام ابن بابويه از امام رضا عليه السلام روايت مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: قاتل امام حسين عليه السلام در تابوتى از آتش است و بر او نصف عذاب اهل دنيا مقرر است . دست ها و پاى او را با زنجير بسته اند و سرنگون در قعر جهنم آويخته اند، و جهنميان از بوى گنديده او استعاذه مى كنند، و آن ملعون با جمع ياوران خود و هركه در قتل آن حضرت باو همدست بوده است ، ابدالدهر در جهنم خواهند بود، و اينها اگر هم بسوزند باز خداوند آنها را زنده مى كند و عذاب مى نمايد، و لحظه اى عذاب از اين ها باز نمى ماند. پس واى بر ايشان از عذاب خدا به وسيله آتش جهنم . عذاب آنها كه در قتل امام حسين عليه السلام شركت كردند از ابو حصين روايت شده است ، از شيخى كه از قوم او بود، از بنى اسد كه او گفت : من رسول الله صلى الله عليه و آله را در واقعه ديدم كه نشسته و طشتى از خون پيش نهاده و مردمان را بر آن حضرت عرض مى كنند و هر يكى را به عقوبتى معاقب مى سازند. چون نوبت به من رسيد مرا پيش بردند. گفتم بابى انت و امى در لشكر ابن زياد بودم ، اما تيرى نينداختم و نيزه اى نرسانيدم و تكثير لشكر راضى بودى . سپس با انگشت به سوى من اشاره كرد، پس صبح برخاستم ، نابينا بودم و ديگر خوشى نديدم . (714) دشمنى با امام حسين عليه السلام زنان قبيله اود نذر كردند اگر حسين عليه السلام كشته شود هر يك از آنها ده شتر بكشند و در راه خدا تقسيم كنند و اين زنان به نذر خود وفا كردن . هشام بن سائب كلبى گويد: از پدرم شنيدم كه مى گفت : من بنى اود را ديدم فرزندان و خدام خود را به سب على بن ابيطالب تعليم مى دادند. مردى از آنها به نام عبدالله بن ادريس بر حجاج بن يوسف داخل شد و با او سخنى گفت كه حجاج را به خشم آورد. عبدالله گفت : با ما به درشتى سخن نگو اى امير، امروز نه در قريش و نه ثقيف كسى به فضيلت ما نمى رسد و هر منقبتى كه آنها دارند ما هم داريم . حجاج گفت : آن منقبت چيست ؟ گفت : ما عثمان را هرگز به بدى ياد نكرده ايم و هيچ كس از ما بر عليه بنى اميه خارج نشده است و از قبيله ما كسى با ابوتراب همراهى نداشته است مگر يك نفر كه آن هم از نظر ما ساقط است و ارزش و اعتبارى در قبيله ما ندارد. هر كس از قبيله ما خواستگارى كند و زن بخواهد ما او را درباره ابوتراب آزمايش مى كنيم ، اگر مشاهده كنيم ابوتراب را دوست دارد و يا او را به نيكى ياد مى كند دختر به او نمى دهيم . در قبيله ما كسى نام على و حسن و حسين و فاطمه بر كودكان خود نمى گذارد. يكى از زنان ما هنگامى كه حسين به طرف عراق آمده بود نذر كرد اگر حسين كشته شود ده شتر در راه خداى قربانى كند. پس از آن كه حسين كشته شد او به نذر خود وفا كرد. (715) دادخواهى امام حسين عليه السلام امام حسين عليه السلام با بدنى آغشته به خون ، خود و يارانش كه با وى كشته شدند در جلو پيغمبر مى ايستند. چون پيغمبر او را مى نگرد زار زار مى گريد. از گريه او اهل آسمان و زمين گريه مى كنند. حضرت فاطمه زهرا عليه السلام هم ناله جانكاه از دل پر الم بر مى آورد. از ناله و شيون و گريه و زارى آن حضرت زمين و اهل متزلزل مى گردند. سپس اميرالمومنين و امام حسن در سمت راست پيغمبر و فاطمه زهرا عليه السلام در سمت چپ آن حضرت قرار مى گيرند. پيغمبر صلى الله عليه و آله او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: يا حسين ، فدايت گردم . ديدگانت روشن باشد و ديدگان من هم روشن باشد. سپس همراه سيد الشهدا عليه السلام عموى پيغمبر در سمت راست آن حضرت مى ايستد و در سمت چپ جعفر بى ابى طالب (طيار) قرار مى گيرد. ناگاه خديجه كبرى و فاطمه دختر اسد (مادر على عليه السلام ) محسن سقط شده فاطمه عليه السلام اين آيه قرآن را مى خواند هذا يومكم الذى كنتم توعدون يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سو تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا (716) اين است آن روزى كه بر شما وعده شده بود. امروز هر كس كار نيكى كرده يا عمل بدى نموده كرده خود را خواهد يافت . امروز هر كس آرزو مى كند كه كاش ميان او و عمل بدش زمان متمادى فاصله بود. (717) هنگامى كه دختران اميرالمومنين عليه السلام را وارد كوفه كردند مردم جمع شدند و آنان را تماشا كردند. ام كلثوم فرياد زد: اى مردم ، آيا شرم نمى كنيد و از خدا و رسول حيا نداريد كه به دختران و زنان پيغمبر نگاه مى كنيد. يكى از زنان اهل كوفه سر خود را از غرفه اى بيرون كرد و آنان را در آن حال مشاهده كرد و گفت : شما از كدام اسيران هستيد. گفتند: ما اسيران آل محمد صلى الله عليه و آله هستيم . در اين هنگام مردم براى آنها خرما و نان مى آوردند. ام كلثوم فرياد زد: اى مردم كوفه . صدقه بر ما حرام است و آن نان ها را از بچه ها گرفت و به زمين انداخت . (718) مردم در حالى كه خاندان رسالت را به سوى عبيدالله زياد مى بردند ايستاده بودند و اسيران را تماشا مى كردند از گوشه اى صداى گريه و زارى شنيده مى شد و از جايى بانگ شيون و ناله بر مى خواست و سخنانى به گوش مى رسيد كه نوحه گرى مى كرد و عزادارى مى نمود. زنان كوفه نوحه گر و گريبان چاك ديده مى شدند. گريه كنندگان براى بانوان گريه مى كردند. زينب اين منظره را كه ديد نتوانست تاب بياورد. زينب تاب نياورد كه ببيند اهل كوفه گريه مى كنند و هم آنها بودند كه به پدرش على و به برادرش حسن عليه السلام خيانت كردند و پسر عمويش مسلم بن عقيل را به دست دشمن دادند و برادرش حسين عليه السلام را به سوى خود خواندند و وعده يارى دادند، ولى وقتى كه به سويشان آمد، شمشيرهاى خود را به يزيد فروختند. زينب نتوانست ببيند كه كوفيان بر حسين و جوانانش مى گريند. با آن كه همگى به دست آنها قربانى شدند. آنان براى اسيرى دختران رسول صلى الله عليه و آله زارى مى كنند و كسى جز خود كوفيان هتك حرمت آن خاندان را نكرده است . سخنان پدرش على را به ياد آورد. پدرش از اهل كوفه نكوهش مى كرد و از آنان شكايت داشت . زينب ديدگان خود را به سوى نقطه دورى متوجه گردانيد، جايى كه پيكرهاى پاره پاره عزيزانش در بيابان افتاده بودند. سپس چشمانش به سوى گريه كنندگان بازگشت و اشارت كرد كه خاموش شويد. همه سرها را از خوارى و پشيمانى به زير انداختند و تا زينب سخن مى گفت چنين بودند: اى اهل كوفه ، گريه مى كنيد. هرگز اشك هاى شما نايستد و شيونتان آرام نگيرد. مثل شما مثل زنى است كه هر چه رشته است پنبه كند. شما ايمان خود را بازيچه فساد قرار داديد و بدانيد كه بارى شوم بر دوش كشيديد. آرى به خدا چنين است ، بايد بيشتر بگرييد و كمتر بخنديد. شما چنان خود را ننگين كرديد كه شستن نتوانيد. ننگ كشتن نواده خاتم پيغمبران و سالار فرستادگان را چگونه مى توانيد بشوييد. كسى كه نقطه اتكاى شما و چراغ راهنماى شما و سرور جوانان اهل بهشت بود. بدانيد كه به نادانى و پليدى جنايتى عظيم مرتكب شديد. آيا تعجب مى كنيد اگر آسمان خود ببارد. نفس پليد شما جنايتكارى را نزد شما خوب جلوه داد تا خشم خداى را براى شما بياورد و در عذاب الهى براى هميشه گرفتار باشيد. آيا مى دانيد چه جگرى پاره پاره كرديد و چه خونى ريختيد و چه پرده نشينى را پرده دريديد؟ جنايتى بزرگ و مرتكب شديد كه از عظمتش نزديك است آسمان ها بشكافد و زمين از هم بپاشد و كوه ها خورد شود كسى كه خطبه زينب را شنيده بود مى گويد: به خدا من بانويى سخنورتر از او نديدم . گويى از زبان اميرالمومنين على بن ابيطالب سخن مى گفت : زينب هنوز گفتارش را تمام نكرده بود كه صداى گريه مردم بلند شد و همگى از هراس اين مصيبت بزرگ مات و از خود بى خود شدند. آن گاه زينب روى خود را از كوفيان برگردانيد و به جايى كه خودش و ديگر اسيران آن خاندان كريم را مى بردند متوجه شد. زينب به راه خود ادامه داد تا به دار الاماره رسيد. در اين هنگام در گلوى خود سوزشى احساس كرد. زينب همه جاى اين خانه را مى شناخت و اين جا روزى خانه زينب بود، روزگارى كه پدرش اميرالمومنين با عظمتى بى مانند جهان را پرساخته بود. اشك در ديدگانش حلقه زد، ولى خوددارى كرد، مبادا گريه خوارش كند. زينب شجاعت خود را به كمك طلبيد. از ميدان بزرگى كه در جلو دارالعماره بود بگذشت . ميدانى كه بيست سال پيش فرزند دو ساله اش عون در آن دو ساله راه مى رفت و باز مى كرد و بزرگوارى برادرش حسن و حسين دل و چشم همگان را پر كرده بود. زينب دست راستش را به روى باقى مانده قلبش گذارد مبادا از هم بپاشد، در آن دم كه به اتاق بزرگى رسيد و ديد عبيدالله زياد در جايى نشسته كه پدرش در آن جا مى نشست و از ميهمانان پذيرايى مى كرد، و با فرستادگانش و سران سپاه و استانداران سخن مى گفت :.... به جاى مه نشيند كژدم كور. امروز ديگر باره زينب به درون اين خانه پا مى گذارد، در صورتى كه اسير شده و يتيم گرديده و داغ ديده و پدر و فرزند و دو برادرش و بقيه خويشانش را از دست داده . خواست در اين هنگام قطره اشكى بفشاند و يا ناله اى كند، شايد اندكى از آلام خود بكاهد، ولى خوش نداشت كه گريان و ذليل با ابن زياد روبه رو شود. هيچ وقت زينب مانند امروز احتياج نداشت كه به عظمت روحى و نيروى معنوى اش اعتماد كند و به ارجمندى خاندان و شرافت تبار و اصالت نژادش پناه برد تا آن طور كه شايسته نواده رسول خدا صلى الله عليه و آله و بانوى خردمند بنى هاشم است در برابر ابن زياد بايستد، ولى امروز بزرگ ترين احتياج را به آن دارد تا بتواند آنچه را كه از او شايسته است انجام دهد، پس از آن كه روزگار همه مردانش را از كفش ربوده ... زينب كه پست ترين لباس هايش (719) را در برداشت و كنيزانش دورش را گرفته بودند با ابهت و جلالى هرچه تماتم تر قدم پيش نهاد و بدون آن كه به امير سركش خونخوار اعتنايى كند رفت و به گوشه اى بنشست . ابن زياد بى پدر و بى دين كه ديد زينب كبرى قهرمان كربلا با جلال و عظمت نشست و بدون آن كه اجازه بگيرد، پرسيد: توكيستى ؟ زينب جواب نداد. ابن زياد ولدالزنا پرسش را دوبار يا سه بار تكرار كرد، ولى زينب براى اين كه خوردش كند و كوچكش سازد جوابش را نداد. يكى از كنيزان زينب جواب داد: اين زينب دختر فاطمه زهرا عليه السلام است . ابن زياد كه از رفتار زينب به خشم آمده بود چنين گفت : حمد خدا را كه شماها را رسوار كرد. و بكشت و دروغتان را روشن ساخت . خواننده محترم بايد متوجه باشد اين بى پدر هم حمد خدا را مى كند. مثل ابن زياد بى پدرها خيلى هستند به لباس هاى مختلف و به رنگ هاى مختلف در منابر و مساجد دم از خدا مى زنند، ولى مزدور و جيره خوار و هابى ها هستند. خداوند همه آنها را با ابن زياد محشور بدارد به حق محمد و آله الطاهرين . شايد خواننده اى هم پيدا بشود و بگويد: چرا چنين گفته شده است و باز بايد با آن ها صلح كرد، و حدت تشكيل داد. آخر اينان ديگر لياقت ندارند كه آن ها را انسان دعا كند. اينها دشمنان ائمه هدا هستند. براى صلاح ديد كارشان دم از اسلام و قرآن مى زنند. ولى خود انصاف بدهند كه با اعمالشان مخالفت مى كنند با فرموده ائمه اطهار عليه السلام به قول شاعر: قرآن كنند حفظ به طه كشند تيغ ياسين كنند حفظ امام مبين كشند زياد طول ندهيم ، زينب كه با نظر حقارت به ابن زياد مى نگريست گفت : حمد خداى را كه به واسطه پيغمبرش ما را عزيز و محترم قرار داد و از پليدى پاك گردانيد، فقط گناهكار رسوا مى شود و تنها فاجر دروغ مى گويد و او بحمد الله غير از ماست . ابن زياد پرسيد: كار خدا را با خويشانت چطور ديدى ؟ زينب كه هم چنان عظمتش استوار بود گفت : سرنوشت آنها كشته شدن و فداكارى بود، همه رفتند و در بسترهاى خود آرميدند و به همين زودى خداى آنها را با تو جمع خواهد كرد و در پيش او محاكمه خواهيد شد. در اين جا ابن زياد سركش و پليد كوچك شد و براى آن كه درد خويش را شفا بخشد گفت : خدا مرا از شورش تو و ياغيان سركش خويشان تو آسوده گردانيد و رنج درونى مرا شفا داد. زينب اشك هاى خود را پس زد و گفت : تو پشت و پناه مرا كشتى و خاندان مرا نابود كردى و شاخه هاى مرا بريدى و ريشه مرا كندى ، اگر اين جنايت ها درد تو را شفا بخشد به يقين كه آسوده گشتى و شفا يافتى . (720) ابن زياد لعين خشمگين شد و گفت : اين سخن پردازى مى كند و پدرش نيز سخن پرداز و شاعر بود. زينب نيز با لحن قاطع و محكم گفت : زن را با سخن پردازى چكار؟ من با درد خود سرو كار دارم . (721) ابن زياد ملعون رو كرد به طرف امام سجاد عليه السلام و گفت : نام تو چيست ؟ امام جوان پاسخ داد: على بن الحسين . (722) ابن زياد در عجب شد و پرسيد مگر على بن الحسين خدا نكشت ؟ جوان چيزى نگفت . ابن زياد مى خواست حضرت را به سخن گفتن وادارد، گفت : چرا سخن نمى گويى ؟ جوان گفت : برادرى داشتم كه نام او على بود و لشكريان تو او را كشتند. ابن زياد گفت : خدا او را كشت . حضرت چيزى نفرمود: بعد از آن كه ابن زياد او را وادار كرد سخن بگويد، حضرت فرمود: الله يتوفى الانفس حين موتها و ما كان لنفس ان تموت الا باذن الله (723) خدا در وقت مرگ همه را مى ميراند و هيچ كس نمى ميرد مگر به اذن خدا آن لعين بن لعين كه چنين شجاعت و شهامت را از امام سجاد عليه السلام ديد، فرمان قتل او را صادر كرد. در اين زمان عمه اش حضرت زينب كبرى عليه السلام دست درگردن امام سجاد انداخت و به آغوشش گرفت و گفت : اى ابن زياد، هر چه از ما كشتى بس است ، هنوز از خون هاى ما سيراب نشدى ؟ آيا از ما كسى را باقى گذاردى ؟ زينب او را سوگند داد كه از قتل على بن الحسين عليه السلام در گذرد اگر مى خواهد بكشد، (724) زينب را هم با او بكشد. به روايت سيد بن طاووس ره حضرت سجاد عليه السلام فرمود: عمه خاموش باش تا من جواب او را بگويم . به ابن زياد فرمود: مرا به كشتن مى ترسانى ، مگر نمى دانى كشته شدن عادت ماست و شهادت كرامت و بزرگوارى ماست . و نقل شده كه رباب دختر امرو القيس كه همسر امام حسين عليه السلام بود در مجلس ابن زياد سر مطهر را برداشت و بر آن بوسه داد و ندبه آغاز كرد.
ورود اهل بيت عليهم السلام به كوفه و ذكر خبر مسلم جصاص چون ابن زياد (ملعون ) را خبر رسيد كه اهل بيت عليهم السلام به كوفه نزديك شده اند، امر كرد سرهاى شهدا را كه ابن سعد (لعين ) از پيش فرستاده بود باز برند و پيش روى اهل بيت سر نيزه ها نصب كنند و از جلو حمل دهند و به اتفاق اهل بيت به شهر در آورند و در كوچه و بازار بگردانند تا قهر و غلبه و سلطنت يزيد (پليد) بر مردم معلوم گردد و بر هول و هيبت مردم افزوده شود، و مردم كوفه چون از ورود اهل بيت عليهم السلام آگهى يافتند از كوفه بيرون شتافتند. مرحوم محتشم در اين مقام فرموده :
|