next page

fehrest page

back page

بخش دوم : تشكيل حكومت در مدينه 
فصل هفتم : مخالفان و نفاق يهوديان در مدينه پاكسازى مدينه از يهوديان قينقاع .نضير. قريظه
تمايلات مردم مدينه هنگام هجرت  
وضعيت حاكم بر مدينه ، زمينه را براى پذيرش اسلام از سوى مردم و تاييد و پشتيبانى از رسول خدا صلى الله عليه و آله فراهم ساخت . اين پذيرش هيچ گونه ارتباطى به فشارهاى سياسى جاه طلبانه و يا عكس العمل هاى حركت هاى دينى و يا تنش هاى سياسى موجود در آن نداشت ؛ بلكه زمينه هاى عقيدتى درونى مردم مدينه ، آنان را به سوى اسلام پيش ‍ مى برد. از جمله عواملى كه از آغاز برخورد با پيامبر، زمينه گسترش دعوت اسلامى در مدينه را فراهم نمود، اين بود كه اعراب اهل مدينه ، با وجود آن كه بيشتر آنان مشرك بودند؛ در اين شهر هيچ گونه موسسه و يا بنياد مذهبى و دينى وابسته به شرك نداشتند و در مدينه الهه شرك و يا مردان مذهبى وابسته به شرك نيز نبود.
آنان براى به جا آوردن حج ، مكه را زيارت مى كردند هم چنان كه در ميانه راه تقريبا نزديك مكه ، مناة را كه در مشلل قرار داشت زيارت مى كردند.
اين مطلب به اين معنا نيست كه تمامى مردم مدينه اسلام را پذيرفتند، بلكه ، دلايل گواهى مى دهد و منابع نيز آورده اند كه اسلام به صورت تدريجى در ميان مردم گسترش يافت . آشكار است كه نفوذ روح اسلامى و اصول و عقايد آن در دل مردم ، نياز به زمان داشته و قدرت و نفوذ پيامبر پس از گذشت زمان كم كم استقرار يافت . خرد و دانايى پيامبر و اخلاق نيكوى ايشان ، تاثير فراوانى در چيرگى بر بسيارى از مشكلاتى كه با آن برخورد مى نمودند، داشت .
بدون شك ، طبيعت فردگرايى نزد اعراب و وجود افرادى جاه طلب و صاحب نام در ميان عشاير و اقوام آنان از يك سو، و شكل گيرى جريان هاى متعدد بر پايه هاى و سياسى كهن حاكم در مدينه از سوى ديگر، بر موضع گيرى برخى افراد مدينه در برابر اسلام بى تاثير نبوده است . برخى از عوامل ياد شده ، در تاخير پذيرش اسلام عده اى از مردم يا درنگ كردن در تاييد اسلام و پذيرش خواسته هاى آن و يا رويارويى آشكار با ديدگاه ها و نظرهاى اسلام تاثير فراوانى داشته و در نتيجه صورت هاى متعددى به خود گرفته است . اين مبارزه و رويارويى مى توانست آشكار در به وجود آمدن حوادث و اتفاقات بر عليه اسلام موثر باشد.
مدينه به هنگام هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله جايگاه اديان و عقايد مختلفى بود كه مشهورترين آنان را يهوديان و مشركين تشكيل مى دادند. هم چنان كه در آن هنگام مدينه داراى تعدادى يكتا پرست بود كه داراى افكار و عقايدى شبيه به افكار مسيحيان بودند. در مدينه ، برخى گروه هاى سياسى نيز بودند كه بر پايه هاى عشايرى تكيه داشته و بيشتر با تكيه بر نيروى قبيله اى ، تاثير فراوانى بر شكل گيرى و دسته بندى هاى آن دوره داشتند. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت نمود، ميان اويا همراهانش از مهاجرين مسلمانان قريش و مردم مدينه ، روابط و مراودات ريشه دار و گسترده قبيله اى وجود نداشت .
رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه نظام قبيله اى را ابقا نمودند، اما براى ايجاد پايه هاى نظم اجتماعى ويژه اى تلاش نمود كه بر اساس آن ، مسلمانان با داشتن روابط عقيدتى و فكرى اسلامى بتوانند، گروه يكپارچه و متحدى را به وجود آورند كه بتواند در برابر رخدادهاى احتمالى كه اسلام با آن مواجه مى گرديد، موضع گيرى نمايد. اين روابط گسترده و نوين كه بر پايه هاى اعتقاد مذهبى به وجود آمده بود، در گسترش نفوذ و قدرت و تحكيم جايگاه پيامبر در اداره و راهنمايى هاى سياسى - عمومى و تعيين خط مشى آن نقش ‍ موثرى داشت .
در اين نظام ، برترى از آن كسى بود كه به خدمت اسلام در آمده و آن را بر منافع و خواسته هاى شخصى خود ترجيح دهد. طبيعى به نظر مى رسد كه نظام نوين اسلامى ، از يك سو با برخى از عقايد و افكار گوناگون ديگر هماهنگ نباشد و از سوى ديگر، از گسترش درگيرى هاى خود خواهانه افراد جلوگيرى نمايد.
مخالفان  
با اين وصف ، طبيعى بود كه جنبش هايى براى سر بر تافتن از پذيرش اسلام و مخالفت و ايستادگى در برابر خواسته ها و اهداف نظام اجتماعى نوين به وجود آيد. جنبش ها و تحركات ياد شده ، همگى ريشه در شهر مدينه داشته و در هيچ يك از گزارش هاى تاريخى ، اشاره اى به وجود رابطه اى مستحكم ميان آنان و خارج از مدينه نشده است . در همين رابطه ، قابل توجه است كه پس از هجرت پيامبر، مردم مكه هيچ گونه حركتى براى پشتيبانى مشركين در مدينه و يا تشويق آنان به مقاومت در برابر گسترش اسلام در آن ، نكرده اند، بلكه تنها به هنگام حركت به سوى جنگ احد و خندق ، تحركات پراكنده و بسيار ضعيفى را در ميان همفكران خود در مدينه براى پشتيبانى از نيروهاى خود به عمل آوردند. هم چنين آنان نتوانستند پناهندگان از مدينه را تحريك نمايند. مخالفين مدينه ، هيچ گونه ارتباطى با مكه نداشتند، هم چنان كه براى حفظ منافع مشركين مكه ، هيچ گونه تلاشى ننمودند. اين وضعيت بر يهوديان نيز منطبق بود، زيرا هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با تك تك عشاير آنان جنگيد، هيچ گونه تلاشى براى يكپارچگى و پشتيبانى از ياران هم دين خود به خرج ندادند و هيچ كمك و مساعدتى از سوى يهوديان خارج از مدينه نيز به آنان نشد.
مشكل مى توان صورت كاملى از چگونگى گسترش اسلام و نفوذ عقايد و روح آن در اجتماع و نيز حركت آن به سوى راهيابى به قدرت مركزى در دولت اسلامى ترسيم كرد؛ زيرا سيره نويسان و تاريخ نگاران ، همت خويش را بيشتر بر برخى از مسايل برجسته ، متمركز نموده و كمتر در مورد سير تحول اجتماع كه به تشكيل دولت در دوران پيامبر انجاميد اشاره كرده اند. به ويژه آن كه ، موضع برخى افراد در زمان پيامبر ثابت نبود و دچار تغييرات و دگرگونى مى شد؛ تا اين كه در پايان ، اسلام را به آغوش كشيده و از روح مذهبى آن برخوردار و تحت لواى دولت آن در آمدند. نوادگان برخى از آنان ، كه موضع مخالف و يا جنگ طلبانه اى در آغاز اسلام داشتند، به مقام هاى بلندى دست يافتند. از اين رو، سيره نويسان پرداختن به حوادثى را كه سوء پيشينه آنان را بازگو مى كند خوش نداشته اند. (279)
از كتاب هاى تاريخ و سيره رسول خدا صلى الله عليه و آله آشكار مى شود كه در زمان پيامبر، شرايط سياسى در مدينه در نتيجه برخورد با تعدادى از رخدادهاى سخت و موذيانه از سوى برخى گروه هاى مخالف ، دست خوش لغزش ها يى گرديد. اين وضعيت ، زمينه را براى ايجاد برخى رفتارهاى مشكوك كه نشان از برخى رخنه ها داشت ايجاد نمود كه پيامبر بلافاصله با درايت و كاردانى بر آنان چيره گرديده و در نهايت به افزايش قدرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و تحكيم جايگاه دولت و هماهنگ كردن روح مردم با عقايد و آراء اسلامى انجاميد. اين كوشش ، همچنان ادامه داشت ، تا اين كه پيش از عروج روح پيامبر به ملكوت اعلى ، آيه شريفه اى كه نشان از كامل گرديدن دين بود نازل گرديد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا؛ يعنى : امروز، دين شما را كامل كردم ، و نعمت خود را بر شما تمام نمودم ، واسلام را به عنوان آيين جاودان شما پذيرفتم . (280)
ابن سعد مى گويد: سعد بن معاذ اشهلى پس از پيمان عقبه ولى به دست مصعب بن عمير اسلام آورد. هنگامى كه وى اسلام آورد از بنى عبد الاشهل كسى باقى نماند كه تا آن روز اسلام نياورده باشد. بنابراين ، خانه بنى عبد الاشهل نخستين خانه از انصار بود كه تمامى مردان و زنان آن مسلمان گرديده بودند
(281) و اين به آن معنى است كه خانه هاى انصار، همگى اسلام نياورده بودند.
تاخير مسلمان شدن برخى عشاير مدينه  
ابن سعد هم چنين مى گويد: اسلام پس از پيمان عقبه در مدينه ظاهر گرديده و در خانه هاى كليه انصار و خانواده ها، به جز خانه هايى از اءوس الله كه شامل خطمه ، وائل و واقف بودند، گسترش يافت . (282) ابن اسحاق مى گوييد: خانه اى از خانه هاى انصار باقى نمانده بوده مگر آنكه همه مسلمانان شده بودند، به جز خانه هايى از خطمه ، و وائل و اميه كه همگى از اوس الله به شمار آمده كه قومى از اوس بودند.
آنان هم چنان تا پس از بدر و احد و خندق بر شرك خود باقى بودند.(283)
ابن حزم نيز مى گويد: اسلام بيشتر بنى خطمه كه از بنى جشم بن اءوس الله بوده و آنان از فرزندان مرة بن مالك بن اوس به شمار مى آمدند تا جنگ خندق به تاءخير افتاد.(284)
نكته قابل توجه ، اين است كه تنها ابن اسحاق به اسلام نياوردن بنى اميه اشاره كرده و ابن حزم نيز بنى اوس الله را از فرزندان مرة بن مالك به شمار آورده است .
از گفته ابن اسحاق اين گونه آشكار مى شود كه هيچ يك از اين عشاير، اسلام نياورده بودند.
سمهودى مى گويد بنى خطمه همگى در اطم هاى خود و نه در محله سكونت گاهشان پراكنده بودند. هنگام ظهور اسلام ، مسجدى براى خويش اختيار كرده و مردى از آنان در كنار مسجد سكونت گزيد.
آنان هر روز از بيم حمله درندگان ، حال او را جويا مى شدند. كم كم تعداد آنان در اطراف مسجد فزونى يافت ، طورى كه اين تجمع را به شهر غزه در شام تشبيه نموده و به آن غزه مى گفتند. (285)
خانه هاى بنى خطمه در دشت مذينيب در نزديكى بنى قريظه قرار داشت .(286) آنان داراى اطمى بنام صع ذرع بودند كه در آن خانه اى قرار نداشت ، و از آن همانند دژى جنگى استفاده كرده و در پناه آن قرار داشتند. اين دژ از آن تمامى خطمه بود. (287)
آنان سه اطم ديگر نيز داشتند. (288) خانه هاى بنى اميه بن زيد نيز در نزديكى بنى خطمه در رفاعه دو فرزند عبدالمنذر، و ابولبابه و سعد بن عبد و عديم بن ساعده (289)از بنى اميه در جنگ بدر شركت داشتند.
اما بنى واقف و وائل هر دو در اطراف مسجد الشمس سكونت داشتند. بنى واقف داراى دو اطم (290) بودند و بنى وائل تنها يكى اطم (291)داشتند. به نظر مى رسد آنان پيش از جنگ خندق اسلام آورده اند، زيرا در حصار خود در اطمشان با بنى عمرو ابن عوف و خطمه و اميه سنگر گرفته و سپس با بنى قريظه به جنگ پرداختند. (292)
هلال بن اميه پرچمدار بنى واقف در فتح مكه بود (293) و همو از بنى واقف بود كه از جنگ تبوك بازماند. (294)
ابن اسحاق درباره اسلام نياوردن اين عشاير مى گويد: زيرا قيس بن اسلت يعنى صيفى در ميان آنان بود. او شاعر و فرمانده آنان به شمار آمده و گوش به فرمان او بودند و از وى اطاعت مى كردند. پس وى مانع از اسلام آوردن آنان شد. (295) واقدى گفته است كه ابو قيس در جستجوى دين حنيف بود و در اين باره از يهوديان يثرب و مسيحيان شام و سپس از زيد بن عمرو بن نفيل در مكه پرس و جو نمود. هنگامى كه پيامبر به مدينه وارد شدند، در نظر داشت مسلمان شود، اما عبد الله بن ابى او را برانگيخت . پس سوگند ياد كرد كه اسلام خويش را به تاخير اندازد. آنگاه در ماه دهم از هجرت درگذشت (296) روايت واقدى درباره نفوذ فراوان ابن اسلت بر اين عشاير با روايت ابن اسحاق هماهنگ و برابر است ، اما گفته واقدى علل و عوامل اسلام نياوردن او و يا اجازه اسلام آوردن عشيره اش را ارايه نمى كند؛ به ويژه آنكه نامبرده نگفته است ابن اسلت در نظر داشت گروه خاصى را پيرامون خود گرد آورد. با توجه به آنكه اسلام داراى ارتباط عميقى با يگانه پرستان حنيفى ها كه او بدان اعتقاد داشت ، بود، بنابر اين بهتر آن بود كه مانع از اسلام آوردن قبيله خود نشود. گذشته از آن ، با مرگ ابن اسلت پيش از پايان سال اول هجرت ، مانع اسلام آوردن عشيره او نيز از ميان رفت . بنابر اين تاخير اسلام آنان بايد داراى علت ديگرى باشد. بعيد به نظر نمى رسد عصماء دختر مروان كه از بنى امية بن زيد بود در اين تاخير نقشى داشته باشد. او با يزيد بن زيد خطمى ازدواج كرده بود. وى همواره اسلام را مسخره كرده و پيامبر را اذيت مى نمود و با شعر مردم را عليه او تحريك مى نمود؛ پس رسول خدا صلى الله عليه و آله عمير بن عدى خطمى را فرستاده و او را به قتل رسانيد. (297) روز كشته شدن او، اسلام مى آورد ورد عقيده خويش را مخفى نگاه مى داشت . نخستين افرادى كه از بنى خطمه اسلام آوردند، عمير بن عدى كه به او قارى ء خواننده گفته مى شد، عبد الله بن اوس ، و خزيمة بن ثابت بودند. روزى كه دختر مروان به قتل رسيد و عزت اسلام ميان آنان بازگشت ، مردانى از بنى خطمه اسلام آوردند. (298)
ابو عامر راهب  
يكى ديگر از مخالفين كه به مبارزه بر عليه اسلام اقدام نمود، ابو عامر عبد عمرو بن صيفى ابن نعمان بود. او از بنى ضبيعة بن زيد يكى از عشاير عمرو بن عوف از اوس (299) به شمار مى آمد. و پيش از اسلام داراى جايگاه ويژه اى در ميان عشيره خود بود. عبد الله بن ابى ، كوشش نمود پسر خاله خويش (300) را به آقايى و بزرگى بر اهل مدينه برساند.(301)
ابو عامر پيش از ورود پيامبر به مدينه با اهل كتاب مناظره مى كرد و از رهبانان پيروى كرده و آنان را عزيز مى داشت . او رفت و آمد فراوانى به شام (302) داشت و از اين رو راهب ناميده مى شد. سپس پيامبر او را فاسق (303) لقب دادند. فرزند او حنظله غسيل الملائكه مسلمان بود كه در جنگ احد به شهادت رسيد. (304)
هنگام هجرت پيامبر به مدينه ، ابو عامر براى جلوگيرى از اسلام آوردن عشيره خود به تلاش ناموفقى دست زد؛ آنگاه به همراه پنجاه نفر از افراد عشيره خود به مكه رفته و با سپاه مشركين كه براى جنگ با مسلمانان به سوى احد آمدند، بازگشت . (305)
او نخستين كسى بود كه آغاز به جنگ كرد و اميد داشت كه از سوى عشيره خود پشتيبانى شود؛ (306) اما آرزوى او بر آورده نشد. پس جنگ را با شور و هيجان دنبال نكرد و سپس به مكه مراجعت كرده و پس از فتح مكه به سوى طائف نقل مكان نمود. (307) هنگامى كه پيامبر به طائف وارد شدند، ابو عامر به همراه تنى چند از يارانش به شام گريخته و در آنجا به هلاكت رسيد. (308) منابع تنها به نام يكى از پيروان او يعنى هوذة بن قيس وائلى اشاره كرده اند كه از بنى خطمه به شمار آمده و به همراه ابو عامر راهب مشركين را در جنگ خندق تحريك مى كرد. (309) لازم به ياد آورى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و مهاجرين ، هنگامى كه به مدينه رسيدند، بر بنى عمرو بن عوف وارد شدند و پيامبر ميان تعدادى از آنان و مهاجرين پيوند برادرى بست . از آنان تعداد 26 نفر و از هم پيمانان آنها 23 نفر از در جنگ بدر شركت داشتند. هم چنان كه تعدادى از آنان ، چهار نفر از مردان و سه نفر از هم پيمانان آنان شركت كردند. (310) آنان در روز فتح ، داراى پرچم بودند. (311)
نيز بنى سلم بن امرى ء القيس ، كه برادران بنى وائل و بنى زيد به شمار مى آمدند، هم پيمانان بنى عمر و بن مالك بن اوس پيش از هجرت و در سال او هجرت ، اسلام آوردند
. (312)
خانه هاى بنى سلم در شرق قبا (313) قرار داشت و سرشناس ترين مرد آنان ، سعد بن خيثمه بوده كه عزب هاى مهاجرين در خانه وى وارد شدند. (314) بنى سلم در سال هاى پايانى قرن دوم هجرى منقرض شدند.
پيامبر هنگامى كه به سوى بدر حركت كردند، حارث بن حاطب را از روحاء به سوى بنى عمرو بن عوف كه سخنى از آنان به او رسيده بود، باز فرستادند؛ (315) احتمالا اطلاعاتى كه به پيامبر در اين باره رسيده بود، از كارهاى تحريك آميز ابو عامر راهب بوده است .
ابو عفك  
يكى از فتنه گران بر عليه پيامبر ابو عفك از بنى عمرو بن عوف بود. مردى كهنسال از بنى عمرو بن عوف كه به هنگام ورود پيامبر به مدينه ، 120 سال از عمر او سپرى شده بود و با اشعار خود، مردم را به دشمنى بر عليه پيامبر تحريك مى كرد. وى هرگز اسلام نياورد. پيامبر به سرانجام تشويشى كه با اشعارش خلق مى كرد، پى برده و سالم بن (316) عمير را براى كشتن او مامور ساخت . پس او نيز در كمين ابو عفك نشسته و سرانجام او را به قتل رسانيد. اين حادثه سه ماه پس از جنگ بدر (317) اتفاق افتاد. قتل ابو عفك لرزه بر اندام ياوه گويان انداخت ، تا آنجا كه عصماء دختر مروان بر اثر كشته شدن (318) او، دست به رياكارى و دورويى زده و تظاهر به اسلام نمود. لازم به ياد آورى است كه مسجد ضرار، هنگامى كه رسول خدا براى جنگ تبوك از مدينه خارج گرديد، در بنى عمرو بن عوف ساخته شد، و اين همان مسجدى است كه قرآن كريم آن را اين گونه نكوهش كرده است : و الذين اتخذوا مسجدا ضرارا و كفرا و تفريقا بين المومنين و ارصاد لمن حارب الله ورسوله ؛ يعنى : گروهى ديگر از آنها كسانى هستند كه مسجدى ساختند براى زيان به مسلمانان ، و تقويت كفر ، و تفرقه افكنى ميان مومنان ، و كمين گاه براى كسى كه از پيش با خدا و پيامبرش مبارزه كرده بود توبه 107.
آنگاه به فرمان پيامبر، مالك بن دخشم و عاصم بن عدى مسجد را به آتش كشيدند. (319)
ابن صياد  
از افرادى كه نام او در حوادث آشوب و فتنه در مدينه مكرر آمده است ، ابن صياد است . كتابهاى سيره از ذكر او غافل گرديده اند، اما در كتاب هاى حديث معلومات كاملى از او آمده است .
بر اساس آنچه در كتاب هاى حديث آمده است ، مادر ابن صياد، يهودى (320) بوده است . نام اصلى او صاف بوده و (321) در آغاز در ميان بنى مغالة بن نجار زندگى مى كرد. از آن پس به مدينه آمده و ادعاى پيامبرى نموده و غيب گويى مى كرد (322) و تعدادى جوان و نوجوان اطراف او گرد آمدند. (323) وى سرانجام به نبوت پيامبر اقرار كرد، امام او را پيامبر بى سوادان ! (324) شمرده و هرگز به رسالت جهانى او اقرار نكرد.
منابع هيچ گونه اشاره اى به تاييد يهوديان از ابن صياد و يا پشتيبانى از وى نكرده اند؛ اما رسول خدا صلى الله عليه و آله مكرر با و سخن گفتند؛(325) ولى به ادعاهاى وى اهميتى نمى داد؛ اگر چه او تاثير ضعيف و نقش محدودى در حوادث داشت .
اشاره هاى قرآن به مخالفين 
آيات بسيارى در قرآن كريم آمده است كه از آنها به وجود دسته بندى ها و مجموعه هايى از افراد در مدينه كه در برابر اسلام موضع گيرى كرده و فتنه و آشوب مى نمودند، پى مى بريم . سرآمدترين اين مخالفين بيمار، منافقين و يهوديان مى باشند.
1. آنان كه دل بيمارند: الذين فى قلوبهم مرض .
قرآن كريم دوازده بار اين جمله را تكرار كرده است كه سه بار آن را همراه با منافقين آورده است ، اما ميان آنان فرق گذارده است . اينان در ايجاد شك و شبهه نسبت به رفتار پيامبر، به منافقين شباهت داشتند. (326) اين گروه مسلمانان را به تعصب و اعتقاد مطلق در دين متهم مى ساختند. (327)بنابراين ، سزاوار بود اقداماتى كه بر عليه منافقين صورت مى گيرد، درباره آنها نيز عملى گردد. (328)
در يكى از آيات ، ميان اين گروه و كافران تفاوت گذاشته شده است ؛ گو اين كه آنان با كافران در تشكيك به معانى آيات قرآنى ، يكسان بوده اند. (329)
در آيات ديگرى از آنان به شكل گروهى با رفتار ويژه و موضع گيرى هاى خاص ياد شده است ؛ مثلا آمده است : فاذا انزلت سورة محكمة و ذكر فيها القتال رايت الذين فى قلوبهم مرض ينظرون اليك نظر المعشى عليه من الموت ؛ يعنى : اما هنگامى كه سوره واضح و روشنى نازل مى گردد كه در آن سخنى از جنگ است ، منافقان بيمار دل را مى بينى كه هم چون كسى كه در آستانه مرگ قرار گرفته به تو نگاه مى كنند محمد 20. و يا و اذا نزلت سورة زادتهم رجسا؛ يعنى : هنگامى كه سوره اى نازل مى شود، آنها كه در دلهايشان بيمارى است ، پليدى بر پليدشان افزوده مى گردد. توبه 125. هم چنين در آيه ديگر از آنان اين گونه ياد مى گردد: كسانى كه در دل هايشان بيمارى است مى بينى كه در دوستى با كفار از يهود و مسيحيان پيشى گرفته و هيچ گاه از در جنگ با آنان در نمى آيند مائده 53. در آيه ديگرى آمده است كه آنان را مورد آزمايش قرار داديم ، اما باز فتنه آنان تكرار گرديد: اولا يرون انهم يفتنون فى كل عام مرة او مرتين ثم لا يتوبون و لا هم يذكرون ؛ يعنى : آيا آنها نمى بينند كه در هر سال ، يك يا دوبار آزمايش مى شوند؟ باز توبه نمى كنند و متذكر هم نمى گردند توبه 126.
قرآن به منافقين اخطار كرده است در صورتى كه دست از فعاليت كينه توزانه خود برندارند، در جاى ديگر تبعيد و يا كشتن در انتظار آنان خواهد بود: لئن لم ينته المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينة لنغرينك بهم ثم لا يجاورونك فيها الا قليلا، ملعونين اينما ثقفوا اخذوا و قتلوا تقتيلا ؛ يعنى : اگر منافقين و بيمار دلان و آنها كه اخبار دروغ و شايعات بى اساس در مدينه پخش مى كنند دست از كار خود بر ندارند، تو را بر ضد آنان مى شورانيم ، سپس جز مدت كوتاهى نمى توانند در كنار تو در اين شهر بمانند! و از همه جا طرد مى شوند، و هر جا يافته شوند گرفته خواهند شد و به سختى به قتل خواهند رسيد احزاب ، 61- 60.
شش آيه از سوره بقره نيز حال بيمار دلان را توصيف كرده است :
و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمومنين ، يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون ، فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا ولهم عذاب اليم بما كانوا يكذبون ، و اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض قالوا انما نحن مصلحون ، الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون ، و اذا قيل لهم آمنوا كما آمن الناس قالوا انومن كما آمن السفهاء الا انهم هم السفهاء و لكن لا يعلمون ، و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزئون عليه السلام ؛ يعنى : گروهى از مردم كسانى هستند كه مى گويند به خدا و روز رستاخيز ايمان آورده ايم در حالى كه ايمان ندارند. مى خواهند خدا و مومنان را فريب دهند در حالى كه جز خودشان را فريب نمى دهند اما نمى فهمند. در دل هاى آنان يك نوع بيمارى است ، خداوند بر بيمارى آنان افزوده و به خاطر دروغ هايى كه مى گفتند، عذاب دردناكى در انتظار آنهاست . و هنگامى كه به آنان گفته شود: در زمين فساد نكنيد! مى گويند ما فقط اصلاح كننده ايم ! آگاه باشيد! اينها همان مفسدانند، ولى نمى فهمند. و هنگامى كه به آنان گفته مى شود: همانند ساير مردم ايمان بياوريد، مى گويند آيا هم چون ابلهان ايمان بياوريم ؟ بدانيد اينها همان ابلهانند ولى نمى دانند! و هنگامى كه افراد با ايمان را ملاقات مى كنند، و مى گويند ما ايمان آورده ايم ولى هنگامى كه با شيطان هاى خود خلوت مى كنند، مى گويند: ما با شماييم ! ما فقط آنها را مسخره مى كنيم بقره 16- 8.
از اين آيات اين گونه نتيجه گيرى مى شود:
1. آنان ايمان نداشتند، اما با فريب كارى آشكار، ادعاى ايمان مى كردند.
2. آنان در زمين فساد كرده و دست به كارهاى خلاف مصلحت اسلام زده و از دستورات پيامبر سرپيچى مى كردند و هنگامى كه از آنان بازخواست مى شد مى گفتند ما فقط اصلاح كننده هستيم ! يعنى آنان داراى موضع گيرى هاى خاصى بودند كه با مصلحت نظام اسلام در تعارض بوده و سبب زيان و تباهى در آن مى گرديد.
3. آنان افرادى مغرور بودند و خود را از نخبگان اجتماع مى پنداشتند و معتقد بودند مومنين پيروان پيامبر صلى الله عليه و آله مردمانى با ارزش نيستند.
4. آنان از بزرگان و سرشناسان دشمن اسلام پيروى مى كردند.
سيره نويسان و تاريخ نگاران آگاهى هاى بيشترى از كارها و كردارهاى بيمار دلان به نگارش در نياورده اند. طبرى مى گويد مقصود از آنان منافقين است . اما قرآن كريم آنان را از منافقين جدا ساخته و كارها و دخالت هاى آنان را به گونه اى تعبير كرده است كه نشان از گروه و جماعت ويژه اى دارد. تكرار ياد آنان در قرآن نشان دهنده خطر آفرين بودن آنان است .
نفاق  
كلمه نفاق هرگز در شعر جاهلى نيامده و براى نخستين بار در اسلام از آن استفاده شده است . به نظر مى رسد اين كلمه بر گرفته از نفق باشد. نفق به معناى حفره اى است كه حيوانات كوچك براى پنهان شدن در آن و يا انتقال از آن به سويى ديگر، آن را به وجود مى آورند. كلمه نفق در فرهنگ لغت ها به همين معنى آمده است .
توصيف نفاق در قرآن كريم  
كلمه منافقين در 26 آيه از قرآن كه بيشتر آنها در سه سوره توبه 7 و احزاب 6 و نساء 5 مى باشد، آمده است . ديگر آيات در هشت سوره ديگر پراكنده شده است . يكى از سوره هاى قرآن به نام آنان نام گذارى شده است ؛ گرچه در آن ، فقط يك بار به آنان اشاره رفته است ، اما در برخى آيات آگاهى هاى بيشترى در مورد آنان داده شده است .
از مجموع آيات آشكار مى شود كه منافقين گروهى از مردم با ويژگى خاصى غير از كافران و مشركان بوده اند، اما با كفار (330) و مشركين (331) در عذاب الهى مشترك بوده و در قيامت پايانى جز آتش دوزخ نخواهند داشت .
منافقين مدعى ايمان به خدا بودند، و در ظاهر به رسالت پيامبر اقرار داشتند، اما ايمان آنان ظاهرى بود و نه قلبى . آنان واجبات اسلامى را با سختى و كراهت انجام مى دادند، نماز را با سستى و كسالت بپا مى داشتند، در برابر مردم ريا كرده و خدا را ياد مى كردند. (332)
آنان آيات پروردگار را استهزاء مى كردند: يحذر المنافقون ان تنزل عليهم سورة تنبهم بما فى قلوبهم قل استهزئوا ان الله مخرج ما تحذرون ، و لئن سالتهم ليقولن انما كنا نخوض و نلعب قل ابالله و آياته و رسوله كنتم تستهزئون ؛ يعنى : منافقان از آن بيم دارند كه سوره اى بر ضد آنان نازل گردد، و به آنها از اسرار درون قلبشان خبر دهد. بگو: استهزا كنيد! خداوند، آنچه را از آن بيم داريد، آشكار مى سازد! و اگر از آنها بپرسى چرا اين اعمال خلاف را انجام داده ايد؟ مى گويند: ما بازى و شوخى مى كرديم ! بگو: آيا خدا و آيات او و پيامبرش را مسخره مى كرديد؟ نساء 139.
منافقين از پذيرش دعوت الهى سرباز مى زدند و اذا قيل لهم تعالوا الى ما انزل الله و الى الرسول رايت المنافقين يصدون عنك صدودا؛ يعنى : و هنگامى كه به آنها گفته مى شود: به سوى آنچه خداوند نازل كرده ، و به سوى پيامبر بياييد منافقان را مى بينى كه از قبول دعوت تو، اعراض مى كنند نساء 61.
گرچه بيشتر آنان از تمكن مالى خوبى برخوردار بودند، اما بخيل بوده و هنگام نياز مسلمانان و براى رضاى الهى بخشش نمى كردند: و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكو من الصالحين ، فلما آتاهم من فضله بخلوا به وتولوا و هم معرضون ، فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون ؛ يعنى : بعضى از آنها با خدا پيمان بسته بودند كه : اگر خداوند ما را از فضل خود روزى دهد، قطعا صدقه خواهيم داد، و از صالحان و شاكران خواهيم بود! اما هنگامى كه خدا از فضل خود به آنها بخشيد، بخل ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند! اين عمل ، روح نفاق را، تا روزى كه خدا را ملاقات كنند، در دلهايشان برقرار ساخت . اين بخاطر آن است كه از پيمان الهى تخلف جستند، و بخاطر آن است كه دروغ مى گفتند توبه 77- 75.
هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا ولله خزائن السموات و الارض و لكن المنافقين لا يفقهون يعنى : آنها كسانى هستند كه مى گويند: به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند غافل از آنكه خزاين آسمانها و زمين از آن خداست ، ولى منافقان نمى فهمند منافقون 7.
المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض يامرون بالمنكر و ينهون عن المعروف و يقبضون ايديهم نسوا الله فنسيهم ان المنافقين هم الفاسقون ؛ يعنى : مردان منافق و زنان منافق ، همه از يك گروهند! آنها امر به منكر، نهى از معروف مى كنند، و دستهايشان را از انفاق و بخشش مى بندند، خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را فراموش ‍ كرد و رحمتش را از آنها قطع نمود، به يقين ، منافقان همان فاسقانند توبه 67.
خطرناك ترين حالت منافقين ، ترديد آنان در مشاركت در جنگ به همراه مسلمانان بود: و ليعلم الذين نافقوا و قيل لهم تعالوا قاتلوا فى سبيل الله او ادفعوا قالوا لو نعلم قتالا لا تبعناكم هم للكفر يومئذ اقرب منهم للايمان ؛ يعنى : و نيز براى اين بود كه منافقان شناخته شوند، آنهايى كه به ايشان گفته شد: بيايد در راه خدا نبرد كنيد! يا حداقل از حريم خود، شوند، آنهايى كه به ايشان گفته شد: بيايد در راه خدا نبرد كنيد! يا حداقل از حريم خود، دفاع نماييد! گفتند: اگر مى دانستيم جنگى روى خواهد داد، از شما پيروى مى كرديم . اما مى دانيم جنگى نمى شود. آنها در آن هنگام ، به كفر نزديك تر بودند تا به ايمان .
و لو انا كتبنا عليهم ان اقتلوا انفسكم او اخرجوا من دياركم ما فعلوه الا قليل منهم ؛ يعنى اگر همانند بعضى از امت هاى پيشين ، به آنان دستور مى داديم يكديگر را به قتل برسانيد و يا از وطن و خانه خود، بيرون رويد، تنها عده كمى از آنها عمل مى كردند نساء 66 . موضع آنان نيز ميان مسلمانان و مشركين بى ثبات و ناپايدار بود: الذين يتربصون بكم فان كان لكم فتح من الله قالوا الم نكن معكم و ان كان للكافرين نصيب قالوا الم نستحوذ عليكم و نمنعكم من المومنين ؛ يعنى : منافقان همانها هستند كه پيوسته انتظار مى كشند و مراقب شما هستند، اگر فتح و پيروزى نصيب شما گردد، مى گويند: مگر ما با شما نبوديم ؟ پس ما نيز در افتخارات و غنايم شريكيم و اگر بهره اى نصيب كافران گردد، به آنان مى گويند: مگر ما شما را به مبارزه و عدم تسليم در برابر مومنان ، تشويق نمى كرديم ؟ پس ما با شما شريكيم نساء 141.
الم ترى الى الذين نافقوا يقولون لاخوانهم الذين كفروا من اهل الكتاب لئن اخرجتم لنخرجن معكم و لا نطيع فيكم احدا ابدا و ان قوتلتم لننصرنكم و الله يشهد انهم لكاذبون ، لئن اخرجوا لا يخرجون معهم و لئن قوتلوا لا ينصرونهم و لئن نصروهم ليولن الادبار ثم لا ينصرون ؛ يعنى : آيا منفاقان را نديدى كه پيوسته به برادران كفارشان از اهل كتاب مى گفتند: هر گاه شما را از وطن بيرون كنند، ما هم با شما بيرون خواهيم رفت و هرگز سخن هيچ كس را درباره شما اطاعت نخواهيم كرد، و اگر با شما پيكار شود، ياريتان خواهيم نمود!. خداوند شهادت مى دهد كه آنها دروغ گويانند! اگر آنها را بيرون كنند، با آنان بيرون نمى روند، و اگر با آنها پيكار شود ياريشان نخواهند كرد، و اگر ياريشان كنند پشت به ميدان كرده فرار مى كنند؛ سپس كسى آنان را يارى نمى كند حشر 12- 11.
منافقين از ايمانى سست برخوردار بوده و به سرعت رو به سوى كفار و فتنه گرى مى گزاردند: اتخذوا ايمانهم جنة فصدوا عن سبيل الله انهم ساء ما كانوا يعملون ، ذلك بانهم آمنوا ثم كفروا فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون ؛ يعنى : آنها سوگندهايشان را سپر ساخته اند تا مردم را از راه خدا باز دارند، و كارهاى بسيار بدى انجام مى دهند! اين به خاطر آن است كه نخست ايمان آوردند سپس كافر شدند؛ از اين رو بر دل هاى آنان مهر نهاده شده ، و حقيقت را درك نمى كنند منافقون 3- 2.
و من الناس من يقول آمنا با لله فاذا اوذى فى الله جعل فتنة الناس كعذاب الله و لئن جاء نصر من ربك ليقولن انا كنا معكم اوليس باعلم بما فى صدور العالمين ، و ليعلمن الله الذين آمنوا و ليعلمن المنافقين ؛ يعنى : و از مردم كسانى هستند كه مى گويند به خدا ايمان آورده ايم اما هنگامى كه در راه خدا شكنجه و آزار مى بينند، آزار مردم را هم چون عذاب الهى مى شمارند و از آن سخت وحشت مى كنند ، ولى هنگامى كه پيروزى از سوى پروردگارت براى شما بيايد، مى گويند: ما هم با شما بوديم و در اين پيروزى شريكيم ! آيا خداوند به آنچه در سينه هاى جهانيان است آگاه تر نيست ؟ مسلما خداوند مومنان را مى شناسد، و به يقين منافقان را نيز مى شناسد عنكبوت 11- 10.
در روز رستاخيز منافقين به مسلمانان ندا مى دهند: الم نكن معكم قالوا بلى و لنكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله و غركم بالله الغرور ؛ يعنى : مگر ما با شما نبوديم ؟ مى گويند: آرى ، ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار مرگ پيامبر را كشيدند، و در همه چيز شك و ترديد داشتيد، و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان خدا فرا رسيد، و شيطان فريب كار شما را در برابر فرمان خداوند فريب داد
حديد 14.
لا تعتذروا قد كفرتم بعد ايمانكم ان نعف عن طائفة منكم نعذب طائفة بانهم كانوا مجرمين ؛ يعنى : بگو عذر خواهى نكنيد كه بيهوده است ؛ چرا كه شما پس از ايمان آوردن ، كافر شديد! اگر گروهى از شما را به خاطر توبه مورد عفو قرار دهيم ، گروه ديگرى را عذاب خواهيم كرد، زيرا مجرم بودند
توبه 66.
و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله لووا رءوسهم و رايتهم يصدون و هم مستكبرون ؛ يعنى : هنگامى كه به آنان گفته مى شود بياييد تا رسول خدا براى شما استغفار كند سرهاى خود را از روى استهزا و كبر و غرور تكان مى دهند، و آنها را مى بينى كه از سخنان تو اعراض كرده و تكبر مى ورزند منافقون 5.
قرآن كريم ابتدا از پيامبر خواست كه به آزارهاى منافقين توجه نكرده و به آنان جواب ندهد؛ سپس به ايشان امر كرد كه با آنان بجنگد و لا تطع الكافرين و المنافقين ودع اذاهم و توكل على الله و كفى بالله وكيلا ؛ يعنى : و از كافران و منافقان اطاعت مكن ، و به آزارهاى آنها اعتنا منما، بر خدا توكل كن ، و همين بس كه خدا حامى و مدافع تو است احزاب 48.
لئن لهم ينته المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينة لنغرينك بهم ثم لا يجاورونك فيها الا قليلا ؛ يعنى : اگر منافقان و بيمار دلان و آنها كه اخبار دروغ و شايعات بى اساس در مدينه پخش مى كنند دست از كار خود برندارند، تو را بر ضد آنان مى شورانيم ، سپس جز مدت كوتاهى نمى توانند در كنار تو در اين شهر بمانند! احزاب 5.
قرآن كريم در تعدادى از آيات مجازات سختى را براى منافقين خبر داده است ؛ از جمله آمده است كه و عاقبت به جهنم (333) رهسپار مى گردند، آنان در پايين ترين دركات دوزخ ، جاودانه قرار خواهند داشت . (334)
از اين آيات ، آشكار مى شود كه منافقين تظاهر به اسلام كرده و برخى واجبات و فرايض را از روى ريا انجام داده و هيچ گاه ايمان قلبى به اسلام نداشتند. آنان از روى ترس و واهمه تظاهر به اسلام مى نمودند، در حالى كه به پروردگار گمان بد داشتند و آيات خداوند را به استهزاء گرفته و در راه خدا انفاق نمى كردند. پيامبر را آزار و اذيت نموده و در جنگها با مسلمانان شركت مى كردند، بر مسلمانان تكبر نموده و خود را برتر از آنان مى پنداشتند و با كفار مهربانى و ادب كرده و آنان را كمك نموده و مورد تاييد خويش قرار مى دادند.
بسيارى از آنان ، اسلام خويش را تغيير داده و به فتنه گرى و آشوب در جامعه پرداختند از آنها تعدادى از مردم مدينه بودند، اما باديه نشينان - زنان و مردانشان - در كفر و نفاق شديدتر بودند. آنان در شمار فاسقان بوده ، و عاقبت در روز رستاخيز در عذاب الهى قرار خواهند گرفت .
پروردگار در مورد منافقين به پيامبر خود فرمان داد كه در برابر اذيت و آزار آنان صبر پيشه كند. سپس امر فرمود با آنان مقاطعه كرده و از آن پس ، از در جنگ با آنان در آيد. از مضمون آيات قرآنى ، اين گونه بر مى آيد كه منافقين مجموعه اى ناهمگن بوده و رابطه قبيله اى كاملى ، ميان آنان را جمع نمى كرد و رفتار آنان نشان گر خواسته قبيله معينى نبود. در به همين دليل نام قبيله اى
كه مجموعه تشكيل دهنده افراد آن همه منافق باشند، ذكر نشده است . آنان داراى نظم سياسى جامع و كاملى نبودند و عقيده مذهبى معين يا جهان بينى ويژه اى كه آراء و عقايد و اعمال آنان را تنظيم و توجيه نمايد، نيز نداشتند. اين گروه در نحوه برخورد و موضع گيرى در برابر اسلام و دولت اسلامى ، يكتا و جدا بوده و با مشركين و كافران تفاوت داشتند.
بنابراين ، منافقين گروه صنفى مستقلى بوده و با وجود يگانگى و اتفاق آنان در بسيارى از رفتارها و برخوردها و عقيده ها با مشركان و كافران ، از آنان متمايز و جدا بوده اند.
آنان گروهى بوده اند كه به اسلام تظاهر مى كردند، اما اسلام به هيچ وجه در دل آنان نفوذ نكرده بود. اينان در پيش آمدهاى اجتماعى و حوادث ، موضع گيرى هاى خاصى داشتند كه هيچ گاه با مصلحت جامعه و امت يگانگى نداشت . آنان گروهى بى طرف و گوشه گير نبودند و گاه آراء و نظريات خويش را برملا ساخته و بر اساس آنها موضع گيرى هاى خاصى را همراه با تشويش و ترس و مخالفت سياسى با رسول خدا صلى الله عليه و آله آشكار مى كردند و هيچ گاه در راستاى آرامش و سلامت جامعه قدم بر نمى داشتند. از اين رو، مى توانستند موقعيت هاى خطرناكى را پيش آورده و قدرت مركزى اسلام را در قوانين و كارها و دستورالعمل هايش مورد تهديد قرار دهند. نداشتن فلسفه خاص و فقدان آراء و نظريات معين براى اين گروه ، كه بتوان بر اساس خط مشى خاص آن ، به درمان و معالجه آنان پرداخت ، نيز خطر وجود آنان را افزايش مى داد.
چهره منافقين در كتاب هاى حديث و تاريخ  
كتاب هاى حديث ، برخى از صفات فرد منافق را ذكر كرده كه مهم ترين آنها اين صفات است : اگر به او اعتماد شود، خيانت كند، و اگر سخن گويد، دروغ گويد و اگر پيمان ببندد عهد شكنى كند. (335) تمامى اين صفات نشان دهنده آن است كه آنان عنصرى غير قابل اعتمادند. پس در حقيقت ، خطر آنان بيشتر ناشى از موضع گيرى هاى اخلاقى و سياسى آنان در جامعه بود، نه برگرفته از عقايدى كه آنان به آن پاى بند بودند.
در كتاب هاى تفسير نام تعدادى از منافقين و برخى از كارهاى آنان كه بوسيله انجام آن به گروه منافقين پيوستند، آمده است . آگاهى هاى موجود از منافقين در اين كتاب ها، بسيار اندك است و تنها به آنچه در قرآن به آن اشاره شده ، بسنده گرديده و تمامى رفتارهاى ناشايست آنان را در بر نمى گيرد.
در برخى از كتاب هاى سيره ، فهرستى از نام تعدادى از منافقين با عشايرى كه به آن وابسته بوده اند آورده شده است . هم چنين برخى از كارهاى منافقانه آنان نيز ذكر گرديده كه به دليل آن ها به نفاق بد نام گرديدند. (336)
آنچه سيره نويسان در اين باره نوشته اند، حوادث و رويدادهاى ساده و داراى تاثير محدودى بوده كه بسيارى از آنها، با وجود آن كه كوشش هاى سخت و تلاش جدى بر عليه السلام بوده ، به رويدادها و حوادث انفرادى و لغزش هاى موقت نزديك تر بوده و بدين ترتيب افراد اقدام كننده به آن كارها را نمى توان به گروه نفاق وارد ساخت . از اين رو، مطمئنا آن افراد داراى كارهاى سخت واقدامات جدى و موثر ديگرى بوده اند كه نام آنان در ميان منافقين ذكر گرديده است . هم چنان كه از سوى ديگر نمى توان ننگ نفاق بر اين افراد را از سوى راويان و مورخان ، به علت دشمنى ها و غرض ورزى ها شخصى آنان پنداشت ؛ زيرا در مقابل نيز نمى توان غرض ورزى هاى شخصى در اين ميان را، كه شايد تعدادى از آنان به علت ارتباط او و يا نسل او با منافق داشته اند، در كم جلوه دادن كار و اعمال آنان به اثبات رساندى . از نظر دور داشت .
در كتاب هاى سيره ، به برخى از خصوصيات فرد منافق ، اشاراتى شده است كه اين اشارات داراى اهميت ويژه اى براى شناخت ماهيت نفاق و حدود آن است . براى نمونه مى توان به گفته ابن اسحاق اشاره كرد كه مى گويد: قيس بن عمرو بن سهل جوانى كم سن و سال بود و در ميان منفاقين جوانى جز او شناخته نمى شد. (337) ابن اسحاق پس از اين هيچ گونه اشاره ديگرى به خصوصيات و كارهاى او نكرده است ، جز آن كه گفته است قيس بن عمرو بن سهل ، از بنى غنم بن مازن بن نجار به شمار آمده و با زينب دختر حباب كه او نيز از بنى مازن بن نجار است ، ازدواج نمود و قيس (338) را براى او به دنيا آورد. هم چنين وى با عمرة دختر حارثه از بنى غنم بن نجار (339) ازدواج كرد ونيز گفته است كه ابا شيخ دايى قيس بن عمرو نجار بود و مادر او نيز از بنى ساعده (340)بوده است . قيس يكى از شركت كنندگان در ساختن مسجد ضرار به شمار مى آيد كه البته شايد بتوان انگيزه هاى روحى كهنسالان را با روحيه محافظه كارى و شك و ترديد و تلاش براى حفظ جايگاه و دورى از بلندى پروازى و ناخوشايندى از هر پديده نوى كه قدرت و جايگاه آنان را تهديد مى كند، درك نمود.
ابن اسحاق مى گويد: در بنى عبد الاشهل هيچ منافق مرد يا زنى شناخته نمى شد، امام ضحاك بن ثابت يكى از افراد بنى كعب ، و از وابستگان سعد بن زياد متهم به نفاق و دوستى با يهوديان بود
(341)، و من هيچ گونه اطلاعاتى درباره در ضحاك بن ثابت به دست نياوردم ؛ اما اخلاص و پايمردى بنى عبد الاشهل و شوق رييس آنان سعد بن عباده نسبت به اسلام ، نشانگر اقبال و روى آوردن سريع آنان به اسلام است .
ابن اسحاق چهار منافق از خزرج را نام آورده است كه عبارت اند از: جد بن قيس از سلمه و عبد الله بن ابى از بنى حبلى ، و زيد بن عمرو و رافع بن وديعة و قيس بن عمرو سهل و عمرو بن قيس
از بنى نجار؛ (342) بلاذرى و ابن حبيب نام سعد بن زراره ، عقبه بن كديم ، عدى بن ربيعه ، سويد بن عدى (343) را به آنان افزوده اند. درباره عبد الله بن ابى بعدها به تفصيل سخن خواهيم گفت و درباره قيس بن عمرو نيز پيش از اين سخن به ميان آورديم .
در مورد جد بن قيس ، ابن سعد مى گويد: (344) كنيه او اباوهب بود. اسلام خود را آشكار نمود و با رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگ ها شركت كرد؛ در حالى كه منافق بود. هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در غزوه تبوك شركت داشت ، اين آيه درباره او نازل گرديد: ومنهم من يقول ائذن لى و لا تفتنى الا فى الفتنة سقطوا؛ يعنى : بعضى از آنها مى گويند: به ما اجازه ده تا در جهاد شركت نكنيم ، و ما را به گناه نيفكن آگاه باشيد آنها هم اكنون در گناه سقوط كرده اند توبه 149.
هم چنين مى گويد تمامى مسلمانان در حديبيه به جز جد بن قيس در زير درخت بيعت كردند. (345)
ابن هشام مى گويد كه جد بن قيس بزرگ بنى سلمه بود. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به علت پستى و فرومايگى او، بشر بن براء بن معرور را رييس و بزرگ بر آنان قرار داد و بدون شك رانده شدن او از سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله داراى عوامل ديگرى نيز بوده كه نفاق او نيز مى تواند جزو آن ها باشد.
ابن اسحاق از اوس ، 22 نفر منافق (346) را نام مى برد. بلاذرى و ابن حبيب نيز با تكرار آن ، نام شش تن ديگر را به آنان افزوده اند. از اين گروه ، دوازده نفر، از كسانى هستند كه مسجد ضرار را بپا داشتند و همگى از بنى عمرو بن عوف بودند. هفت نفر آنان از بنى ضبيعه ، سه نفر از بنى عبيد و ثعلبه ؛ دو نفر از ظفر و حبيب ، و از عبد الاشهل و نبيت و لوذان و امية بن زيد نيز يك نفر در ميان آنان بود. از اين رو مى توان گفت برخى از سازندگان مسجد ضرار از خانواده هاى معينى بوده اند كه در ميان آنان جارية ابن عامر و دو فرزندش مجمع و زيد مى باشند. بيشتر افرادى كه نامشان در ميان منافقين آمده است ، از بنى عمرو بن عوف و بيشتر آنان از ضبعه و عبيد بوده اند؛ تنها در ميان آنان دو نفر از بنى ظفر يعنى حاطب بن اميه ، و بشير ابن ابيرق و يك نفر از نبيت يعنى مربع بن فيظى بوده اند.
حاطب بن اميه پيرى كهنسال و نابينا بود. او فرزندى داشت كه در جنگ احد به قتل رسيد و از كشته شدن او اندوهگين شد و كينه مسلمانان را به دل گرفت . (347) بشير بن ابيرق نيز فردى بود كه اشعارى را مى سرود و مردم را بر عليه مسلمانان مى شورانيد. مرگ او در سال چهارم هجرى (348) بود.
از ميان ديگرانى كه به نفاق متهم گرديده اند، حارث بن سويد است . او در جنگ احد فرصت را غنيمت شمرد و مجذر بن زياد را به خونخواهى پدرش كشت . پس ‍ پيامبر دستور داد كه او را بقتل رسانند. (349) بدون شك عامل خونخواهى ، او را به قتل واداشت ، كه اين امر دلالت بر روح قبيله گرايى و عدم نفوذ روح اسلامى در قلب وى است . فرمان كشتن وى ، موجب آن شد كه خطر خونخواهى جاهلى كه عامل تزلزل وحدت مسلمانان بود، در نطفه خاموش شود.
يكى ديگر از منافقين ، جلاس بن سويد بود. او به علت ناسزاگويى به اسلام در تبوك در شما منافقين در آمد و اين آيه درباره او نازل گرديد: يحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا كلمة الكفر و كفروا بعد اسلامهم و هموا بما لم ينالوا ؛ يعنى : به خدا سوگند مى خورند كه درغياب پيامبر، سخنان نادرست نگفته اند، در حالى كه قطعا سخنان آميز گفته اند؛ و پس از اسلام آوردنشان ، كافر شده اند و تصميم به كار خطرناكى گرفتند، كه به آن نرسيدند توبه 74. كلمات پايانى آيه نشان دهنده كارهاى مفسده جويانه وى بوده است كه قصد انجام آن را داشت ، اما فرصت انجام آن را به دست نياورد. منابع هيچ گونه اشاره اى به كارهاى او نكرده اند.
از سوى ديگر تعدادى از اين افراد كه نشان منافق بر پيشانى آنها بسته شده بود، به ايمان به اسلام شهرت داشتند. از آن جمله مجمع ابن جاريه بود كه قرآن را به جز دو يا سه سوره جمع آورى نمود ابن مسعود كه نود و چند سوره قرآن را جمع كرده بود باقى مانده سوره هاى قرآن را از مجمع فراگرفته بود. (350) او به علت آن كه امامت نمازگزاران در مسجد ضرار را به عهده داشت ، از منافقين شمرده شد؛ گو آن كه نامبرده عذرخواهى نمود كه از نيت پليد آنان اطلاعى نداشته است .
حارث بن حاطب نيز يكى ديگر از منافقين بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را بر بنى عمرو بن عوف قرار داده و در جنگ بدر سهمى نيز از آن وى قرار داد. وى در جنگ خيبر (351) به قتل رسيد و منابع درباره علت شهرت به نفاق وى سخنى نگفته اند. يكى ديگر از منافقين ضحاك بن خليفه بود، اما وى پيش از تبوك به منافقين ناسزا گفت . (352) از ديگر منافقين ، قزمان بود كه در جنگ احد شركت نمود گفته شده است پرچمدار قريش را به قتل رساند. (353)
بر طبق گفته سيره نويسان ، نفاق در جنگ خندق ، (354) محاصره بنى قريظه (355) غزوه بئر معونه (356) و تبوك چهره خود را به صورت آشكار و قوى ظاهر ساخت با به گونه اى كه در جنگ تبوك گفته اند: منافقين در هيچ غزوه اى
همانند غزوه تبوك شركت نكرده و چهر منافقانه خويش را آشكار نساخته و كلمات نفاق را بر زبان نياوردند
. (357)
نفاق هيچ گاه در عشيره خاصى ، منحصر و محدود نبود؛ بلكه در افرادى از عشاير گوناگون به ظهور رسيد. نفاق در حقيقت رفتار و ديدگاه هاى شخصى افراد در برابر اوضاع سياسى حاكم و برخى از عقايد است . منافقين همگى به اسلام تظاهر كرده و فرايض اسلامى را انجام داده و در جنگ ها و غزواتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را رهبرى مى كرد، شركت مى جستند؛ اما در انجام فرايض اسلامى از خود شورى نشان نمى دادند و به صورت كامل و بدون چون چرا از پيامبر صلى الله عليه و آله اطاعت نمى كردند. منافقين ، گاه موضع گيرى هاى ويژه اى مى كردند كه اين حركت آنان در يگانگى و همبستگى عمومى و شور و هيجان جامعه اسلامى تاثير منفى مى گذارد. بدون شك ، موضع گيرى آنان نشان از ضعف اسلام درونى آنان و خواسته هاى آنان داشته است . رفتار منافقانه آنان نيز از لحاظ شدت متفاوت بود؛ گاه در حد زمزمه بود و گاه رفتارى بود كه همبستگى و اتحاد و يگانگى مسلمانان را مورد تهديد قرار مى داد.
عبد الله بن ابى  
منابع ، سر دسته منافقين را عبد الله بن ابى دانسته اند. او از بنى سالم بلحبلى از خزرج است كه سكونت گاه آنان در سمت جنوب شرقى مسجد پيامبر و در نزديكى محله هاى مسكونى قينقاع قرار داشت . از ميان آنان ، يك نفر در پيمان عقبه حضور داشته و نقيب داشتند. در جنگ بدر، از آنان ، يك نفر در پيمان عقبه حضور داشته و نقيب داشتند. در جنگ بدر، از آنان پنج نفر شركت داشت . برخى از زنان آنان ، با مردان خزرج ازدواج كردند و اين نشانگر آن است كه اين عشيره از آغاز رو به سوى اسلام گزارده بود.
مادر عبد الله بن ابى ، و يا مادر بزرگش از خزاعه بوده و ابو عامر راهب پسر خاله او و همسرش خوله دختر منذر از بنى نجار (358) بود.
يكى از خواهران او، با مردى از اوس و ديگرى با مردى از بنى حارث بن خزرج (359) ازدواج نمودند. دختر او جميله با مالك بن دخشم كه از قوافل به شمار مى آمد ازدواج كرد. مالك در عقبه و بدر و احد حضور داشت و در ويرانى مسجد ضرار شركت نمود. (360)
عبد الله بن ابى در ميان قوم خويش از جايگاهى برخوردار بود. (361) ساكنان يثرب قصد آن داشتند كه به سوى او رفته و او را به سركردگى خويش انتخاب نمايند. (362) او نخستين شخصى بود كه يثربيان به رياست او بر خود اجماع نمودند. (363) به نظر مى رسد كه او به هنگام پيمان عقبه در مكه حضور داشته ، اما در آن شركت ننموده است . (364)
هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت كردند، وى اسلام نياورد، اما در مجلس حضرت كه آميزه اى از مسلمانان و مشركان بت پرست و يهوديان بود شركت مى جست . نامبرده درخواست پيامبر نسبت به پذيرش اسالم را اجابت نكرد؛ (365) تا اين كه مسلمانان در جنگ بدر پيروز شدند؛ آنگاه وى اسلام خويش را آشكار نمود. (366)
بنى قينقاع هم پيمان او بودند و هنگامى كه پيامبر با آنان از در جنگ در آمد، به يارى آنان نشتافت و تنها رسول خدا صلى الله عليه و آله درخواست كرد كه نسبت به آنان خوش ‍ رفتارى كند. در پايان نيز پيامبر به اخراج آنان از مدينه بسنده نمود. (367) هنگامى كه در جنگ احد، لشكر مشركين مكه به سوى مدينه حركت نمود، عبد الله بن ابى هنگامى كه در جنگ احد، لشكر مشركين مكه به سوى مدينه حركت نمود، عبد الله بن ابى نظر داد كه نبايد براى مصاف با آنان از مدينه خارج شد، بلكه بايد از درون شهر به دفاع از آن برخاست . و آن هنگام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تصميم بر بيرون رفتن و جنگ با آنان را در احد گرفت ، در آغاز او به همراه مسلمانان بيرون رفت ، اما پيش از رسيدن به ميدان جنگ ، از حركت باز ايستاد و به همراه او، يك سوم لشكر مراجعت كردند. در منابع اشاره اى به هويت اين افراد نشده است ، اما بى ترديد اينان از عشيره او يعنى بلحبلى نبودند؛ زيرا تعدادى از مردان آنان در جنگ شركت جسته و دو نفر از آنان به شهادت رسيدند.(368)
هنگامى كه پيامبر رو به سوى محاصره بنى نضير نهاد، عبد الله يهوديان را به مقاومت در برابر مسلمانان ترغيب كرد و به آنان گفت : ثابت قدم و استوار باشيد. او به آنان وعده يارى در جنگ داد؛ اما به آن عمل ننمود. (369)
او هم چنين در جنگ هاى پيامبر شركت نمود، اما در برخى از آشوب ها نقش داشت از ترويج كنندگان حديث افك (370) بود. در غزوه بنى المصطلق ، مشاجره اى ميان فردى از مهاجرين و مردى انصارى روى داد كه بيم آشوب و فتنه مى رفت . عبد الله بن ابى در اين ميان به يارى انصارى برخاست و مهاجرين را تهديد نمود و گفت در صورتى كه به مدينه بازگرديم ، عزيزان ، ذليلان را بيرون مى كنند. (371)
گفته مى شود كه او انصار را درباره پشتيبانى از مهاجرين ملامت كرده و به آنان گفت : سرزمين خود را به آنان بخشيده و دارايى هاى خود را با آنها تقسيم كرديد به خدا سوگند اگر به آنان تنگ دستى نشان دهيد و بر آنان سخت گيريد، به سرزمين ديگرى جز سرزمين تان روى مى برند. (372) اين آيه شريفه به او اشاره دارد: هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا؛ يعنى : آنها كسانى هستند كه مى گويند به افرادى كه نزد رسول خدا هستند، انفاق نكنيد تا پراكنده شوند! منافقون 7. (373)
هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تصميم به نبرد تبوك گرفتند، لشكريان خود را در ثنية الوداع مستقر كرده و عبد الله بن ابى لشكر خويش را در حده به موازات ذباب ، پايين تر از ثنية الوداع برپا ساخت ؛ (374) اما در جنگ شركت ننمود. هنگامى كه عبد الله بن ابى درگذشت ، پيامبر بر جنازه او حاضر شد، اما كه اين آيه بر ايشان نازل گرديد: ولا تصل على احد منهم مات ابدا و لا تقم على قبره ؛ يعنى : هرگز بر مرده هيچ يك از آنان نماز نخوان ! و بركنار قبرش براى دعا و طلب آمرزش نايست ! توبه 84. (375)
فرزند او عبد الله ، اسلام آورد و در بدر و احد و خندق و ساير جنگ ها شركت جست و همواره از رفتار پدرش ناخرسند بود. او در جنگ مرتدين بحرين (376) شركت جست و در جواثا (377) به قتل رسيد.
با اين توضيحات ، اين گونه آشكار مى گردد كه عبد الله بن ابى شخصيتى نا آرام ، فرومايه ، داراى رفتارى ناپايدار و فاقد خواسته فكرى واضح و روشن در رفتار بود.
فصل هشتم : يهود و نداى اسلام  
بهوديان مدينه  
هنگام هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه ، گروهى از يهوديان در آن زندگى مى كردند كه در اين باره منابع يهودى هيچ گونه اشاره اى به آنها نكرده اند؛ اما منابع اسلامى ، آگاهى ها و اطلاعات گسترده اى از وضع آنان به هنگام هجرت و تاريخ اين قوم به دست داده اند.
سمهودى در باره بنى قريظه مى گويد: گفته اند هنگامى كه روم بر شام چيره گرديد، قريظه و نضير و هدل از شام به سوى حجاز كه در آن بنى اسراييل سكنى گزيده بودند گريختند. پس پادشاه روم ، گروهى را در پى آنان فرستاد كه ناكام بازگشتند. (378) از اين گفته ، آشكار مى شود كه كهن ترين گروه هاى يهودى كه در مدينه سكونت داشتند، پس از تسلط روميان بر شام ، در يثرب سكونت گزيده اند و احتمالا اين هجرت ، به علت تسلط تيتوس بر دولت يهوديان و پراكندگى و از هم گسيختگى آنان به وجود آمده است .
سمهودى مى گويد كه يهوديان يثرب ، طى چندين بار هجرت به آن ، گرد هم آمده اند. كهن ترين هجرت آنان ، متعلق به بنى قريظه و هدل و عمرو بوده كه از نسل هارون بن عمران به شمار مى آيند. بنى نضير پس از آنان در پى سكونت گاه هاى آنان به اين سرزمين سرازير شده و در عاليه فرود آمدند، اما بنى نضير بر مذينيب ، و بنى قريظه و هذل بر مهزور وارد گرديدند. (379)
به نظر مى رسد گروه هاى ديگرى از يهوديان نيز از اين هجرت پيروى كرده و به سوى يثرب مهاجرت كرده باشند، اما منابع هيچ گونه اشاره اى به تاريخ اين هجرت هاى متوالى نكرده است .
سمهودى به نقل از رزين و شرقى گفته است كه يهوديان بيست و چند قبيله بوده اند. (380) آنان براى خود اطم هاى داشته اند و ابن نجار درباره آنها مى گويد: مدينه داراى پنجاه و نه اطم بوده ، و عرب هاى وارد شده بر آنان ، پيش از انصار داراى سيزده اطم بودند و ابن زباله نام اطم هاى زيادى را آورده است ، اما ما بعلت عدم آشنايى به آنها در زمان خود، آنها را حذف نموديم . (381)
يهوديان خود را در قبايل معينى به نظم آورده و در يثرب سكنى گزيدند. ابن زباله به نقل از سائب پدر بزرگ توبة بن حسن روايت مى كند هنگامى كه اوس و خزرج به مدينه آمدند، قبايل يهودى باقى مانده در مدينه عبارت بودند از:
بنى قريظه ، بنى نضير ، بنى ضخم محمم ، بنى زعورا، بنى ماسكه ، بنى قمعه ، بنى زيداللات كه از پيروان عبد الله بن سلام بودند، بنى قينقاع ، بنى حجر، بنى ثعلبه ، ساكنين زهره ، ساكنين زباله ، ساكنين يثرب ، بنى غصيص ، بنى غصه ، بنى عكوه و بنى مرابه . (382) ابوالفرج اصفهانى نيز به هنگام سخن از يهوديان مدينه ، نام بيشتر عشاير آورده شده از سوى ابن رسته را ذكر كرده و اضافه مى كند: در آن هنگام در يثرب گروهى از نسل يهوديان زندگى مى كردند كه داراى شرف و بزرگى و ثروت بر ساير يهوديان بوده و بنى مرابه در جايگاه بنى حارثه سكونت گزيده و داراى اطمى بنام خال بودند. (383)
نام هاى آورده شده در اين باره از سوى ابن رسته به جز سه مورد همگى شامل عشاير يهوديان مى گردد، اين سه مورد عبارت اند از زهره ، زباله ، و يثرب . در مورد زهره ، سمهودى مى گويد: اما ثعلبه و ساكنين زهره در منطقه زهره سكونت داشتند. اينان پيروان فطيون بودند كه بزرگ و رييس آنان بود و او بود كه با زنان مدينه پيش از ازدواجشان ، هم بستر مى گرديد. آنان داراى دو اطم در راه عريض به هنگام فرود به سوى حره بودند. در زهره گروه هايى از يهود زندگى مى كردند و در آن هنگام يكى از بزرگ ترين دهكده هاى مدينه به شمار مى آمد، كه همگى از ميان رفتند. (384) هم چنين مى گويد كه زهره يكى از بزرگ ترين دهكده هاى مدينه بوده كه در آن سيصد زرگر مشغول به كار بودند، و همو مى گويد كه پس از عاليه قرار داشته و پايين تر از آن سافله ناميده مى شده كه نزديك به جايگاهى به نام صدقات پيامبر صلى الله عليه و آله (385) بوده است .
در نزديكى زهره خانه هاى بنى زعورا، محمم ، ثعلبه ، حجره و مرابه قرار داشته است .
در مورد يثرب ، سمهودى مى گويد: ساكنين يثرب را يهوديان تشكيل مى دادند كه همگى از ميان رفته و كسى از آنان باقى نماند. (386)
هم چنين مى گويد: يثرب ام القراى روستاهاى مدينه به شمار مى آمد كه در ميانه از سمت قناة تا سمت جرف قرار داشته و تا زباله امتداد مى يافته است . (387)
اصفهانى مى گويد: يثرب را گروهى از نسل يهوديان ساكن گرديده بودند كه شرف و ثروت و بزرگى را به ساير يهوديان دارا بودند. (388)
اما زباله در شمال مدينه ميان آن و يثرب قرار داشته است ؛ (389) يعنى در جنوب يثرب و در نزديكى آن . در اين منطقه راتج قرار داشته كه سمهودى به نقل از ابن زباله مى گويد اطم راتج از آن يهوديان بوده ، سپس از آن بن جذماء گرديد. راتج در شرق زباب و در نزديكى يثرب قرار داشته است . (390) او مى گويد كه بنى جذماء مردمانى از يمن بودند كه از گورستان عبد الاشهل به راتج نقل مكان كردند. (391)
از عشيره هاى بزرگ يهودى در مدينه ، بنى حارثه بوده كه محله هاى مسكونى آنان در ثمغ (392) بود. موسى بن عقبه به هنگام سخن از اين گروه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله تمامى يهوديان مدينه را كه شامل بنى قينقاع كه قوم عبد الله بن سلام بودند، و يهود بنى حارثه ، و هر يهودى كه در مدينه ساكن بود، تبعيد نمود. (393) در جنوب آنان ، خانه هاى بنى عكوه (394) و در شمال آنها خانه هاى بنى مرابه كه داراى اطمى بوده كه به آن شبعان گفته مى شد و در ثمغ كه صدقه عمرو بن خطاب بود، قرار داشت . (395)
در بخش هاى جنوبى مدينه ، خانه هاى بنى قيقاع بر روى پل بطحان قرار داشت ، و بنى نضير در دشت مذينيب ، و بنى قريظه در دشت مهزور سكونت داشتند. عشاير اوس با آنان در مسكن در هم آميخته بودند، اما بنى مريد در منطقه درون بنى خطمه سكونت اختيار كرده و اطمى بنام خود داشتند و نيز بنى معاويه در بنى اميه بن زيد منزل كرده بودند.
بنى هدل و بنى عمرو با قريظه در يك منطقه سكونت داشتند. (396) بنى هدل در همان شبى كه بنى قريظه به حكم تبعيد رسول خدا صلى الله عليه و آله سر تسليم فرود آورد، ايمان آوردند، (397) كه از ايمان آوردند، (398) كه از ميان آنان سجيت و منبه دو فرزند هدل ، و ثعلبه و اسد دو فرزند سميه ، اسد بن عبيد و رفاعة بن سموال را مى توان نام برد. (399)
در اين منطقه هم چنين بنى وائل اقامت داشتند كه از ميان آنان هوذة بن قيس وائلى ؛ ابو عمار وائلى و چند تنى كه پيش از جنگ خندق ، گروه ها احزاب را بر عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله تدارك مى ديدند، (400) زندگى مى كردند.
در آن هنگام عشاير در جايگاههاى متفاوتى از يكديگر بودند. ابن اسحاق مى گويد كه بنى هدل از بنى قريظه و نضير نبوده ، بلكه در جايگاه برترى از آنان قرار داشتند و تنها عموزادگان آنان به شمار مى رفتند. (401) طبرى به نقل از اسدى روايت مى كند كه : قريظه و نضير در جاهليت نسبت به يكديگر اين گونه بوده اند كه هر گاه مردى از بنى قريظه به دست مردى از بنى نضير از بنى قريظه را به قتل مى رسيد او را به خونخواهى مقتول مى كشتند، اما اگر مردى از بنى نضير از بنى قريظه را به قتل مى رساند، شصت وسق خرما خون بهاى او را مى پرداختند
؛ (402) يعنى بنى نضير در رتبه اى برتر از قريظه قرار داشتند.
ابن عباس در تفسير آيه : و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون ؛ مى گويد كه پروردگار اين آيه را براى دو طايفه يهود نازل گردانيد؛ زيرا يك از آنان در دوران جاهليت ديگرى را مقهور گردانيده و توافق نمودند كه هر كشته از ذليله را كه عزيزه مرتكب شود، ديه آن پنجاه وسق خرما باشد و هر كشته كه به وسيله ذليل از عزيز صورت گيرد، ديه آن يكصد وسق خرما باشد (403) و شايد اشاره او به بنى قريظه و نضير باشد. پيش از اين ياد كرديم كه پادشاهى از آن بنى زهره بود كه در ميان آنان سيصد زرگر وجود داشت و اين خود نشانگر جايگاه والاى آنان در عهد كهن است . چنان كه گفتيم ساكنان يثرب مردمانى داراى عزت و ثروت و مقام بوده اند احتمالا اين جايگاه را پس از افول و زوال قدرت و سيادت بنى زهره به دست آورده اند.

next page

fehrest page

back page