دانشمند محترم ، شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، جناب آقاى محمدعلى مجاهدى
پروانه مرقوم داشته اند:
حدود بيست سال پيش در يك حادثه بسيار غيرعادى و استثنايى ، قسمتى از لاله گوش چپ
خود را از دست دادم ، و در اثر شوكى كه به من وارد شده بود، ساعتها بى هوش بودم .
وقتى به خود آمدم خود را در يكى از اتاقهاى بيمارستان مهر تهران يافتم .
پس از پرسش از چگونگى امر، مشخص شد كه در قم ، قسمت جداشده را دوخته و جهت
تكميل عمليات جراحى به صورت اورژانس ، مرا به بيمارستان يادشده
منتقل كرده اند . فرداى روزى كه در بيمارستان مهر بسترى شده بودم ، حضرت آيت الله
آقاى سيدمحمد حسينى خويى به اتفاق فرزند بزرگ خود آقا سيدعلى به عيادتم آمدند.
اين بزرگوار علاوه بر آنكه عالمى عامل و پرهيزگار هستند و با خاندان مجاهدى رابطه
سببى دارند ( شوهر خواهر مرحوم علامه كبير، آيت الله ميرزا محمد مجاهدى تبريزى متوفى
سال 1380 هجرى قمرى )، داراى فرزندانى متعهد و پاك و متدين هستند و آقاى سيدعلى در
ميان ايشان بهترينند. آن روز در سيماى اين جوان معصوم ، آشكارا مى خواندم كه حرفها
براى گفتن دارد ولى شرم حضور، مهر سكوت بر لبان او زده است . از پدر ايشان
پرسيدم كه چرا امروز آقا سيدعلى دچار هيجان زدگى شده و در حيرت فرو رفته است ؟
آقاى خوئى در حاليكه بغض گلويش را گرفته بود، فرمود:
امروز صبح زود، وقتى آقا سيدعلى از خواب بيدار شد، هيجان بسيارى در چهره اش مشهور
بود، و وقتى علت هيجان او را پرسيدم بشدت گريست و گفت : ديشب در خواب ديدم كه آقا
شمس الدين ( نامى كه در خانواده مرا با آن صدا مى كنند ) را در اطاق شماره فلان ، طبقه
دوم بيمارستان مهر بسترى كرده اند و من در جلوى در اطاق ايستاده بودم تا اجازه ورود داده
شود، در اين اثنا ديدم دو سيد بزرگوار كه آثار جلالت و بزرگى از سيماى آنان
ساطع و بسيار نورانى بودند، براى عيادت آمدند. هنگامى كه به نزديك اطاق رسيدند،
ديدم يكى از آن دو بزرگوار به ديگرى فرمود: شما جلوتر برويد، من هم به
دنبال شما مى آيم ، ولى آن مرد بزرگوار نپذيرفت و فرمود كه من هرگز بر مولاى خود
سبقت نمى گيرم ! در اين هنگام آن مرد روحانى بزرگوار به ديگرى فرمود: در اين
عمل ، رازى است و آن اين است كه كار ترميم اعضاى قطع شده با شماست و خداوند اين
شرافت را مختص شما قرار داده است ! در اين اثنا گويى پرده از جلوى چشمانم برداشته
شد و يقين كردم كه در محضر حضرت اباعبدالله الحسين و حضرت
ابوالفضل قمر بنى هاشم عليه السلام قرار دارم و عطر عجيبى شبيه شبيه به عطر
ياس ولى بسيار خوشبوتر از آن به مشامم رسيد. حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام
در اطاق را باز كردند و آقا امام حسين عليه السلام هم به
دنبال ايشان وارد اتاق شدند و من از شدت تاءثر و اشتياق از خواب پريدم .
آيت الله خوئى فرمودند: خواب آقا سيدعلى مرا به فكر انداخت و دانستم كه خطرى متوجه
شما گرديده است ، زيرا آقا سيدعلى خيلى كم خواب مى بيند ولى خوابهاى او حالت رؤ
ياهاى صادقانه را دارد، لذا بلافاصله با قم تماس تلفنى گرفتم و متاءسفانه خبر
اين حادثه و بسترى شدن شما در بيمارستان مهر را به من دادند، ولى شماره اتاق را به
من نگفتند. فورا با آقا سيدعلى راهى بيمارستان مهر شدم و بى آنكه سراغ اتاق شما را
از كسى بگيرم به راهنمايى آقا سيدعلى اتاق شما را شناسايى كردم و به عيادت شما
آمدم و آقا سيدعلى در بيرون در اتاق به خاطر تاءثرى شديدى كه دارد، نشسته و محلى
را كه آن دو بزرگوار را در خواب مشاهده كرده است ، مى بوسد و مى گويد: آقا شمس
الدين شاعر اهل بيت عليهم السلام است و مورد عنايت اين خاندان مى باشد.
جناب مجاهدى ، در پايان دو رباعى زيرا را نيز، كه از سروده هاى خود ايشان است ،
تقديم محضر فرزند رشيد ام البنين عليهاالسلام كرده اند:
آن روز كه در تب و تاب آمده بود
|
وز سوز عطش در التهاب آمده بود
|
ديدند كه آن بحر كرم ، مشك بدوش
|
تا بر لب شط رساند آب ، آمده بود!
|
اى كعبه به داغ ماتمت نيلى پوش
|
وز تشنگيت فرات در جوش و خروش
|
جز تو، كه فرات رشحه اى از يم تست
|
دريا نشنيدم كه كشد مشك به دوش !
|
167. اى باد خجالت نمى كشى ؟!
آقاى عطارى نژاد در كتاب ايجاد عالم به خاطر پنج تن
آل عبا عليهم السلام مى نويسد:
از قدما و معمرين شنيدم كه اصناف محترم بازار شهر رى ( حضرت عبدالعظيم عليه
السلام ) در مدرسه عتيق آن شهر، كه فعلا به مدرسه برهانيه مشهور است ، مجلس عزا و
سوگوارى برپا كرده و از مرحوم حاج ميرزا رضاى همدانى ، پدر بزرگوار مرحوم حاج
ميرزا محمد كه صاحب كتاب صلاة مى باشد، دعوت نموده بودند كه وعظ و خطابه آن
مجلس را بر عهده گيرد.
فصل ، فصل بهار، و مقتضى باد و باران بود و هوا گاه ابرى و گاه آفتابى مى شد و
تغير داشت . مشهور است كه يك روز، هنگامى كه ايشان بر سر منبر
مشغول سخنرانى بوده اند، ناگهان هوا طوفانى شده و باد شديدى مى وزد كه بر اثر
آن چادر پوشش با ديركهاى آن به حركت در مى آيند و طناب ديركها به طرف يسار و
يمين حركت مى كنند و دقيقه به دقيقه باد بر شدت خودش مى افزايد. اين عالم ربانى
با مشاهده آن صحنه دستهاى مبارك را از آستين عبا در مى آورد، دو زانو و مؤ دب بر روى
منبر قرار مى گيرد و با انگشت سبابه اشاره به باد مى كند و مى فرمايد كه : اى باد،
حيا ندارى و خجالت نمى كشى ؟! آن قدر ياغى و سركش هستى ؟! مگر نمى بينى و نمى
شنوى كه من مشغول ذكر مصيبت حضرت عباس قمر بنى هاشم عليه السلام مى باشم ؟!
مى گويند: آن باد شديدى كه برخاسته و مى خواست چادر با آن عظمت را از بيخ و بن
بركند، آرام آرام ، مختصر مختصر، ساكت شد تا ايشان با
كمال آرامش روضه خود را خواندند و به پايان رساندند. پس از پايين آمدن ايشان از
منبر، مجددا طوفان شديدى برخاست و هنوز نصف جمعيت خارج نشده بودند كه چادر در اثر
شدت باد، پاره پاره گشت و همه پارچه هاى سياهى را كه بر در و ديوار نصب كرده
بودند (جز كتيبه هايى كه در آن ذكرى از اهل بيت عليهم السلام و امام حسين عليه السلام
رفته بود ) از جا كند و پاره پاره نمود!
فصل دوم
عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام به
اهل سنت(شامل 5 كرامت )
168. مرد سنى ، از مشاهده كرامت شيعه شد!
حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيد محمدعلى جزايرى
آل غفور، از مدرسين حوزه علميه قم نوشته اند: اين كرامت به خط جد اعلاى ما مرحوم سيد
عبدالغفور نوشته شده و به دست ما رسيده است ، كه اينك با اندكى اصلاح در الفاظ و
عبارات (بدون تغيير در معانى ) تقديم مى گردد:
1. طويريج دهى است در سه فرسخى كربلا كهخ همه ساله روز عاشورا دستجات عزا و
سينه زنى از آنجا پياده به كربلا مى روند و دسته طويريج مشهور است .
بارى ، زنى از اهل طويريج ، حاجتى داشته است ، گوساله اى نذر حضرت عباس عليه
السلام مى كند و حاجتش برآورده مى شود. براى زيارت
اول ماه رجب كه به كربلا مشرف مى شود گوساله را همراه خود مى برد. در بين راه يكى
از ماءمورين ژاندارمرى ، كه سنى بوده ، او ار مى بيند و مى پرسد گوساله را كجا مى
برى ؟ مى گويد: نذر حضرت عباس است و به كربلا مى برم . آن را از او مى گيرد و
مى گويد نمى خواهد به كربلا ببرى ! هر چه زن اصرار و خواهش مى كند، پس نمى دهد.
زن مشرف به كربلا مى شود و در حرم حضرت
ابوالفضل عليه السلام ، جريان را به آقا عرض مى كند، كه من به نذر خود وفا كردم
ولى آن مرد سنى از من گرفت ، و از آقا خواهش مى كند كه گوساله را از آن ماءمور سنى
بگيرد.
شب كه مى خوابد در خواب در خواب خدمت حضرت عباس عليه السلام رسيده و مجددا خواهش
مى كند كه به هر وسيله شده حضرت ، گوساله را از او بگيرد. حضرت مى فرمايد: نذر
تو رسيد قبول است ! عرض مى كند كه من دلم مى خواهد از او بگيريد. مى فرمايد: من
گوساله را به او بخشيدم و ما خانواده وقتى چيزى به كسى بخشيديم آن را پس نمى
گيريم . باز زن اصرار مى كند. حضرت مى فرمايد: آن مرد حقى به گردن من دارد و من
به تلافى آن حق ، گوساله را به او بخشيدم . مى پرسد: آن مرد سنى چه حقى بر شما
دارد؟!
مى فرمايد: مدتى پيش ، همين مرد روزى به جايى مى رفت . هوا بسيار گرم بود، و
تشنگى بر او غالب شد به حدى كه نزديك بود به هلاكت برسد. پس به كنار نهر
آبى رسيد و از آب آن آشاميد. چون سيراب شد، به ياد تشنگى برادرم ، امام حسين عليه
السلام ، افتاد و اشك از چشمش جارى شد و بر قاتلان آن حضرت لعنت فرستاد. به اين
سبب من گوساله را به او بخشيدم .
وقتى زن به طويريج برگشت ، باز آن مرد سنى را ديد و جريان خوابش را براى او
نقل كرد. مرد گفت : بيا گوساله را بگير! گفت : نمى گيرم ، حضرت عباس عليه السلام
به تو بخشيده . مرد گفت : به خدا قسم ، از اين موضوع بجز خدا كسى خبر نداشت . لذا
توبه كرد و گفت : اين خانواده برحقند. اشهد ان عليا ولى الله . وى شيعه شد و همان
روز كربلا به زيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام رفت و طوايف اعراب هم كه اين
خبر را شنيدند همه به زيارت حضرت مشرف شدند و بعضى از بستگان آن مرد نيز به
آئين تشيع درآمدند.
169. ما نيازى به بزغاله و خروس تو نداريم !
جناب آقاى صالح جوهر، امام جماعت محترم مسجد امام حسين عليه السلام از كشور همسايه
كويت ، دو كرامت را به واسطه حجة الاسلام والمسلمين آقاى شيخ عبدالامير صادقى
ارسال كرده اند كه مى خوانيد:
2. دكتر مهدى ، كه اهل بصره (عراق ) و دندانپزشك است و در يكى از مدارس كويت همكار من
مى باشد، برايم نقل كرد: زمانى ، گرفتار يك
مشكل بسيار پيچيده و سخت شدم .
قضيه از اين قرار بود كه سازمان امنيت عراق ، او را متهم ساخته بود كه به رهبر و رئيس
جمهور آن كشور توهين كرده است . از اينرو به صورت يك شخص فرارى درآمده بود كه
هيچ گاه آرام و قرار نداشت و پيوسته از اين شهر به آن شهر مى گريخت تا شناسايى
نشود و به چنگال آن دژخيمان جنايتكار گرفتار نگردد. مدتى بعد به اين فكر افتاد كه
عراق را براى هميشه ترك كند، اما از طريق دوستانش اطلاع يافت كه نامش در ليست افراد
تحت تعقيب وارد شده و در همه مرزها پخش گرديده است ، بنابراين اقدام وى به خروج ،
بدون هيچ ترديدى ، مساوى با دستگيرى بود. دوست ما از هر جهت در تنگنا واقع شده
بود، به طورى كه از شدت اندوه و ناراحتى به فكر افتاد كه دست به خودكشى بزند
و از آن وضع مشقتبار رهايى يابد...
در اين بين ، يكى از آشنايان به او توصيه كرد حاجت خود را از
ابوالفضل العباس عليه السلام بخواهد و او، كه بى درنگ احساس كرد راه نجاتى پيش
پايش گشوده شده است ، بلافاصله گفت :
- اى سرور من ، اى اباالفضل العباس ، به تو روى مى آورم و حاجتم را از تو مى خواهم
كه جز تو پناهى ندارم ، تو را به حق برادر مظلوم و شهيدت حسين عليه السلام مرا
درياب !
سپس به خواب فرو رفت و در عالم رؤ يا مشاهده كرد كه در يك دشت گسترده و خرم ، زير
درخت سرسبزى ايستاده است ، در اين هنگام شخصى نورانى كه بر اسب سفيدى سوار و
نيزه بلندى زير بغل گرفته بود به او نزديك شد و خطاب به او گفت :
مهدى ، حاجت تو برآورده شد و از اين پس ديگر هيچ مشكلى نخواهى داشت .
مهدى گفت : تو كه هستى كه مشكل مرا مى دانى ؟!
سوار گفت : تو چه كسى را خواستى و به چه كسى
متوسل شدى ؟
مهدى گفت : تو ابوالفضلى ! تو ابوالفضلى !
سوار گفت : بله ، ولى بدان كه ما هيچ نيازى به بزغاله و خروس تو نداريم ، و لازم
نيست آنها را براى ما ذبح كنى !
مهدى از خواب برخاست و بى درنگ براى قربانى كردن بزغاله و خروس به راه افتاد!
چرا كه آنها را براى امام حسين و ابوالفضل عليه السلام نذر كرده بود.
بزغاله و خروس در باغ پدر مهدى ، توسط باغبانى كه در آنجا كار مى كرد، نگهدارى
مى شد. مهدى به باغ رفت و باغبان را صدا زد و به او دستور داد كه بزغاله و خروس
را حضرت ابوالفضل عليه السلام قربانى نمايد. باغبان كه مى دانست مهدى از
اهل سنت است ، گفت : مگر شما به حسين و عباس عليه السلام عقيده داريد، كه براى ايشان
نذر مى كنيد؟!
و بعد به شوخى اضافه كرد: حسين و عباس ، نياز به قربانى شماها ندارند!
مهدى به ياد آورد هنگامى كه از ابوالفضل خواست دستهاى آن حضرت را ببوسد، او
دستهاى بريده اش را نشان داد و گفت : مى دانى با من و برادرم و خاندانم چه كرديد؟! مى
دانى شما دست راست و چپ مرا قطع كرديد، در حاليكه من از خانواده پيامبر خدا دفاع مى
كردم ؟!
در اينجا مهدى از شدت تاءثر به گريه افتاد. سپس از باغبان خواست كه بزغاله و
خروس را بياورد و آنها را قربانى نمايد... اندكى بعد، شگفتى و وحشت عجيبى آنان را
فرا گرفت . زيرا آن دو حيوان را، در حاليكه مرده بودند و بوى تعفن از آنها بر مى
خواست ، در گوشه اى يافتند، با آنكه باغبان تاءكيد داشت ساعتى پيش هر دو را زنده و
در حال غذا خوردن ديده است !
پس از اين جريان ، دوست ما از طريق هوايى از عراق خارج شد، بى آنكه كسى مزاحم او
بشود يا فردى به او چيزى بگويد، و بعدها نيز به طور مكرر به عراق مى رفت و باز
مى گشت و پرونده اتهام او، همچون دفتر زندگى
بزغال و خروس ، براى هميشه بسته شد!
170. روز تولدش او را كنار ضريح ابوالفضل عليه السلام برديم
3. ده سال پيش ، هنگامى كه خانه كنونى خود را مى ساختم ، يك بار فردى نزد من آمد تا
صورت حساب درهاى آلومينيمى را كه براى خانه سفارش داده بوديم به من ارائه كند. او
كارت ويزيت خود را نيز به همراه صورت حساب مذكور روى ميز من گذاشت تا در صورت
لزوم با او تماس بگيرم . كارت را برداشتم تا ببينم روى آن چه نوشته شده است ؟ تا
چشمم به كارت افتاد به طور معنى دارى به خنده افتادم ، و او بى درنگ گفت : تو از
پيروان اهل بيت هستى ؟ و پيش از اينكه من چيزى بگويم ، خودش پاسخ داد و گفت :
تو جعفر هستى و در اين موضوع هيچ ترديدى ندارم ، چون در غير اين صورت ، به
اسم من نمى خنديدى !.
گفت : اين اسم داستانى دارد كه تو را به حق
ابوالفضل العباس سوگند مى دهم آن را بشنوى ! آن مرد خوش را روى صندلى انداخت و
پس از آنكه نفس عميقى كشيد چنين تعريف كرد:
هفده سال بود كه ازدواج كرده بودم و هنوز خداوند فرزندى به من نبخشيده بود. به همه
كشورهايى كه گمان داشتم در آنجا ممكن است راه حلى براى
مشكل من وجود داشته باشد و سفر كردم و در تمام اين مدت در چهره همسرم ، كه توانايى
حامله شدن نداشت ، جز اندوه و شك مشاهده نمى شد. همه پزشكان و متخصصان در اروپا و
آمريكا و ديگر كشورهايى كه به آنها روى آورده بوديم تاءكيد داشتند كه همسرم نازاست
و هيچ گاه امكان باردارى نخواهد يافت و من بايد به اين وضع رضايت بدهم . اما من آرام
ننشستم و بارها بارها به اميد يافتن راه حلى براى اين
مشكل ، به اتفاق همسرم به جاهاى مختلف سفر كردم . گاهى به پزشكان مراجعه مى
كرديم و زمانى به عطاران و مدعيان طب سنتى روى مى آورديم .
سالها گذشت ، ولى از آن همه تلاش و كوشش طاقتفرسا هيچ نتيجه اى نگرفتيم ...
يك روز مادر همسرم از شخصى سخن به ميان آورد كه مى گفت از خانمى شنيده است براى
حامله شدن دست به دامن او شده و خيلى زود به نتيجه رسيده است .
نام آن شخص عباس عليه السلام و مرقد شريفش در كربلا در كشور عراق شده
است .
از آنجا كه اين دوست ما اهل سوريه بود و روابط سوريه و عراق نيز بحرانى و غيرعادى
مى نمود، جز گريه چاره اى به ذهنش نمى رسيد... زيرا حالا هم كه پس از سالها جستجو،
راه حلى براى مشكل او پيدا شده بود اين راه حل در كربلا قرار داشت و مسلما عراقيها از
ورود او به كشورشان جلوگيرى مى كردند... دوست ما شروع مى كند به
توسل جستن و گريه بر بخت واژگون خويش كردن ... و در همان
حال به خواب مى رود.
در خواب ، شخص باهيبت و بلندقامتى را مى بيند كه به او مى گويد: اى معاويه ! به
سوى ما بيا كه با هيچ مشكلى مواجه نخواهى شد! دوست ما شتابان از خواب برمى خيزد و
بى درنگ به فراهم آوردن مقدمات سفر مى پردازد. مدتى بعد او و زن مادرزنش عراق مى
شوند، بى آنكه با مانعى برخورد كنند يا مورد سؤ
ال و جواب واقع شوند و فورا خود را به كربلا مى رسانند. در آنجا به حرم مشرف شده
و با گريه خودشان را روى ضريح مقدس مى اندازند و به
توسل و الحاح مى پردازند.
دوست ما مى گويد: وقتى به شخصيت بزرگ آن حضرت پى بردم و نقش شجاعانه و
قهرمانانه او را در صحراى كربلا دانستم ، از او خواستم كه فرزندى چون خودش نصيب
من گردد و نذر كردم كه نامش را عباس بگذارم و همچنين نذر كردم هر ساله به زيارت
مرقد شريفش بروم و هيچ گاه آن را ترك ننمايم .
يك ماه گذشت . اندك اندك حالات و حركات همسرم دگرگون شد، چنانكه گويى چيز تازه
اى برايش رخ داده باشد. او را نزد پزشك برديم و آنجا بود كه دانستم معجزه الهى به
وقوع پيوسته است ، زيرا دكتر گفت : مبارك باشد، خانم حامله است !
تنها خدا مى داند كه در آن لحظات چقدر احساس خوشبختى و شادمانى و سرور كرديم ، و
با شنيدن اين مژده ، بى درنگ براى سپاسگذارى از خداوند بزرگ به سوى كربلا به
راه افتاديم . مهم اين است كه نه ماه در كربلا توقف كرديم ، بى آنكه كسى مزاحم ما
شود. در اين مدت هر روز به زيارت حضرت عباس و امام حسين عليهم السلام مشرف مى
شديم ، تا اينكه خداوند فرزندى به ما داد كه او را عباس ناميديم و براى تشكر و
تبرك در همان روز تولدش او را به كنار ضريح
ابوالفضل عليه السلام بريديم .
اينك فرزند ما هفت ساله است و از ترس چشم مردم نمى توانيم او را از خانه بيرون
بياوريم ، چرا كه چهره چون ماه او آنچنان مى درخشد و مو و قد و قامتش به اندازه اى زيبا و
موزون است كه اگر ببينى نمى توانى باور كنى كه او فرزند من است !
171. هدايت مرد گمراه
4. علامه متبحر، شيخ حسن دخيل ، براى مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم ماجراى شگفتى را
نقل مى كند كه خود شاهد آن بوده است . مى گويد:
در اواخر دولت عثمانى ، حرم سيدالشهداء عليه السلام را در غير ايام زيارت ، در
فصل تابستان زيارت مى نمودم . سپس نزديك ظهر متوجه شدم حرم حضرت
ابوالفضل عليه السلام شدم . در حاليكه به سبب گرمى هوا كسى در صحن و حرم مطهر
نبود و تنها مردى از خدام كه عمرى نزديك شصت
سال داشت گويى از حرم محافظت مى كرد كنار درب
اول ايستاده بود. من بعد از زيارت نماز ظهر و عصر را خواندم و سپس در بالاى سر مقدس
نشسته ، درباره عظمت و ابهت قمر بنى هاشم عليه السلام ، كه به سبب آن جانبازى و
ايثارگرى عظيم به دست آورده بود، به تفكر پرداختم .
در اين اثنا، زنى را ديدم كه وارد حرم شد، و در حاليكه سراپا محجوب و آثار بزرگى
از او آشكار بود و پسرى حدودا شانزده ساله با صورتى زيبا و لباس اشراف كرد به
دنبالش حركت مى كرد، شروع به طواف اطراف قبر نمود. سپس مردى بلند قد با
صورتى سرخ و سفيد، محاسن حنائى و هيئتى كردى وارد شد، اما رسومات شيعه يا
اهل سنت را كه فاتحه مى خوانند در مورد زيارت به جا نياورد. وى پشت به قبر مطهر
كرده و شروع به تماشاى شمشيرها و خنجرها و زره هايى كه بالاى ضريح آويزان بود
كرد، بدون اينكه هيچ گونه توجهى به عظمت و
جلال صاحب حرم مقدس نمايد.
من از اين رفتار او بسيار تعجب كردم و متوجه هم نشدم كه از چه قوم و طائفه اى مى باشد،
جز اينكه حدس زدم از خانواده آن زن و پسر است ، و تعجب من آنگاه زيادتر شد كه ديدم زن
آنگونه در بالاى سر مطهر ادب مى اورزد و او اينگونه بى احترامى مى نمايد! در انديشه
گمراهى او و صبر ابوالفضل عليه السلام بودم كه ناگهان مشاهده كردم آن مرد
بلندقامت ، از زمين بلند شد و نديدم كه چه كسى وى را بلند نمود. وى در حاليكه به
ضريح مطهر مى خورد و فرياد مى كشيد، دور قبر با شدت تمام شروع به دويدن كرد.
چرخ مى زد و خيز بر مى داشت ، در حاليكه نه به قبر چسبيده بود و نه از آن دور بود!
گويى برق وى را گرفته و انگشتان دستش تشنج گرفته بود. در اين حالت ،
صورتش ابتدا رو به سرخى رفت و سپس رنگ نيلى به خود گرفت . ساعتى داشت كه
زنجير نقره اى آن را به گردن آويخته بود و هر گاه كه خيز مى گرفت ساعت به قبر
شريف مى خورد تا شكست . نيز از آن سو كه دستش را از عبا بيرون مى آورد تا
حمايل كند و زمين نخورد، زمين نمى افتاد بلكه طرف ديگرش ره زمين فرود مى آمد و عبايش
با اين خيز گرفتن ها پاره شد.
آن خانم چون اين كرامت را از حضرت ابوالفضل عليه السلام مشاهده نمود، خود را به
ديوار چسبانيد و پسر را در آغوش گرفت و شروع به تضرع و انابه كرد و پياپى مى
گفت :
- ابوالفضل ، من و پسرم دخيل شماييم .
من نيز كه چنين ديدم ، از اين حال بيمناك شده و ايستادم ؛ در حاليكه نمى دانستم چه كنم .
آن مرد بدنى تنومند داشت و كسى هم در حرم نبود كه مقابلش را بگيرد. دوبار دور حرم ،
چون عقربه ساعت كه از خود اختيار ندارد، با شتاب چرخيد. در آن هنگام خادم حرم وارد شد و
با مشاهده آن وضعيت ، بيرون رفت و يكى ديگر از خدام ، به نام جعفر، را صدا زد و به
كمك هم آن مرد را گرفتند و ريسمانى را كه طولش سه ذراع بود به گردنش بستند. او
مطيع ايستاد اما هنوز فرياد مى كشيد و از حال عادى خارج بود. او را از حرم حضرت عباس
عليه السلام بيرون بردند و به زن گفتند كه همراه آنها به حرم حضرت سيدالشهداء
بيايد.
در ميان راه كه از بازار مى گذشتيم ، صداى فرياد و اضطراب وى توجه مردم را به
خود جمع كرده و آنها را به دنبال خود مى كشيد.
چون او را وارد آن بارگاه قدسى مكان نمودند و به ضريح مطهر حضرت على اكبر عليه
السلام بستند، حالش آرام شد و خوابيد، بعد از ربع ساعت ، در حاليكه عرق بسيارى بر
چهره اش نشسته بود، بيدار شد و با حالتى مرعوب و ترسان شروع به شهادت به
يگانگى خداوند و نبوت حضرت رسول صلى الله عليه وآله و امامت على بن ابى طالب
عليه السلام تا حضرت حجت - عجل الله تعالى فرجه الشريف - نمود.
موضوع را كه از او پرسيدند، گفت : هم اكنون
رسول خدا صلى الله عليه وآله را در خواب ديدم كه به من فرمود به اين حقايق اعتراف
كن و آنها را برآيم بر شمرد و افزود كه ، اگر چنين نكنى عباس ترا هلاك مى نمايد!
اينك من شهادت به ولايت آنان مى دهم و از غير آنان تبرى مى جويم .
سپس از آن افت و خيز عجيبش در حرم حضرت عباس عليه السلام پرسيدند، گفت : در حرم
حضرت عباس عليه السلام بودم كه مرد بلندقامتى مرا گرفت و گفت : اى سگ ، هنوز دست
از گمراهيت بر نمى دارى ؟! آنگاه مرا به قبر كوبيد و با عصا از پشت سر مرا بزد و
آنچه مى ديدند صحنه فرار من از دست او بود!
از خانم ماجرا را جويا شدند، گفت : من شيعه و از
اهل بغدادم ، و اين مرد شوهرم مى باشد كه از
اهل سليمانيه و ساكن بغداد است . وى سنى مى باشد، اما در مذهب خود متدين بوده ، گناه و
معصيت انجام نمى دهد، صفات نيك را دوست دارد و از
خصال زشت دورى مى جويد. پيش از آنكه من زوجه او شوم به تجارت توتون
مشغول بود و من نيز دو برادر داشتم كه شغلشان خريد توتون از او و فروش آن به
ديگران بود. زمانى دويست ليره عثمانى به او بدهى پيدا كردند و چون از عهده آن بر
نمى آمدند تصميم گرفتند كه خانه خود را در
مقابل به او بدهند و خود از بغداد مهاجرت كنند. از اينرو او را هنگام ظهر به خانه فرا
خواندند و نظرشان را به او گفتند و اظهار داشتند كه بدهكارى ديگرى نيز ندارند. در آن
هنگام ناگاه او شهامتى عجيب از خودشان نشان داد: اوراق بدهى آنان را بيرون آورد و ابتدا
آنها را پاره نمود و سپس سوزاند و بدانان اطمينان داد كه هر مقدار هم
پول نياز داشته باشند مى توانند از او بگيرند. آنان چون چنين ديدند، بسيار
خوشحال شدند و تصميم گرفتند كه در همانجا او را پاداش دهند.
زن ادامه داد كه : برادرانش از نظر من نظرخواهى كردند و چون راءى مرا، با توجه به
اين جوانمردى كه در حق برادرانش روا داشته بود و نيز تدين و دور ريش از گناه ، با
خود موافق ديدند، من را به عقد وى درآوردند.
پس از مدتى از او خواستم كه مرا زيارت كاظمين ، مرقد مطهر حضرت امام موسى كاظم
عليه السلام و حضرت امام جواد عليه السلام ببرد، اما او نپذيرفت و مدعى خرافه بودن
آن شد. چون آثار حمل در من پديدار گشت از شويم درخواست كردم و نذر كند اگر
فرزندى نصيبش شد به زيارت رويم و او هم موافقت نمود. هنگامى كه فرزند به دنيا
آمد، وفاى به نذر را از او طلب كردم اما وى از
قبول آن سرباز زد و آن را موكول به زمان بلوغ فرزندش نمود. برخورد او مرا نااميد
ساخت ، تا اينكه پسر به سن تكليف رسيد و از من خواست كه براى فرزندمان همسرى
بيابم ، اما من به وى گفتم تا هنگامى كه به نذرش وفا نكند چنين نخواهم كرد.
از اينرو كه وى با اكراه قبول نمود و ما را به زيارت آورد. در هنگام زيارت آن دو امام همام
عليهم السلام ، از آن بزرگواران درخواست نمودم كه وى را به تشيع هدايت نمايند، اما
آثارى كه مايه سرور او شود مشاهده ننمودم ، بلكه از اسائه ادب و استهزاى همسرم
بسيار مغموم و محزون شدم . سپس وى ما را به زيارت حضرت امام هادى و حضرت امام
عسكرى عليه السلام در سامرا برد، و در آنجا هم دعا كردم ولى مستجاب نشد و استهزا و
اسائه ادب شويم افزون گشت .
چون به كربلا رسيديم گفتم : به زيارت حضرت
ابوالفضل عليه السلام مى روم ، اگر او، كه باب الحوائج است ، حاجتم را نداد، ديگر
برادرش سيدالشهدا و پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام را زيارت نمى كنم و به بغداد
برمى گردم .
چون به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام رسيديم ، جريان را به عرض قمر بنى
هاشم عليه السلام رساندم و قصه خود را اعلام داشتم ، كه ناگهان درياى خروشان كرم
و جود حضرت عباس عليه السلام به جوش آمد و دعايم استجابت يافت و شوهرم به
سعادت ابدى نايل گشت .(326)
172. با يك شمشير، دو نيمت خواهم كرد!
آقاى محمدكريم محسنى ، آموزگار دبستانهاى شهرستان خرم آباد، كه از معلمين كوشا و
علاقمند به فرهنگ مى باشد، تعريف مى كند:
5. در ايام محرم سال 1346 شمسى ، مردم قريه اى در نزديكى شهر درود، آماده عزادارى
براى امام حسين عليه السلام و شهداى كربلا بوده اند و مخارج و
وسايل لازم نيز تهيه شده بود، ليكن يكى از ماءمورين دولتى ، كه نفوذى در
محل داشت و گويا سنى مذهب بود، به هيئت عزاداران پيغام مى دهد كه بايد از اين كار
منصرف شوند و عزادارى نكنند. سكنه قريه ، كه از طرفى نمى توانستند مراسم همه
ساله خود را برگزار نكنند و از طرفى ديگر از نفوذ و خشم آن ماءمور دولتى بيمناك
بودند، سرگردان و بلاتكليف مى مانند، ولى برخلاف انتظار، فردا صبح مشاهده مى
كنند كه آن ماءمور، خودش لباس سياه عزا پوشيده و مشكى پر آب بر دوش انداخته و با
سر و پاى برهنه و ايمانى غيرقابل تصور زودتر از ديگران به عزادارى
مشغول شده است !
پس از تحقيق ، معلوم مى شود كه وى شب گذشته باب الحوائج حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام را در خواب زيارت كرده است و حضرت در حاليكه
بشدت غضبناك بوده است ، به آن ماءمور مى فرمايد: اگر جلوى عزادارى دوستان ما را
بگيرى با يك ضربت شمشير دو نيمه ات خواهم كرد! و بر اثر اين خواب آن ماءمور به
مذهب شيعه روى مى آورد و برخلاف تصميم قبلى ، خود نيز در مراسم عزادارى شركت مى
كند.
در نتيجه اين حادثه ، مراسم عزادارى در آن سال با شكوه و حشمتى بيشتر از هر
سال در آن قريه ، برگزار مى شود.(327)