next page

fehrest page

back page

بخش نهم : كرامات قمر بنى هاشم عليه السلام(شامل 240 كرامت )
قسمت اول : پاسخ به تضرع ، و پاداش ادب عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام بهشيعيان ، اهل سنت ، مسيحيان ، كليميان و زردشتيان(شامل 216 عنايت )
فصل اول : عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام به شيعيان(شامل 195 كرامت )
1. در حالى كه اشك مى ريختم ، قمر بنى هاشم عليه السلام رابه حق فاطمه زهرا و ام البنين عليهماالسلام قسم دادم
نامه جناب آقاى محمد حسين جعفر زاده ، سرهنگ بازنشسته ، از عظيميه كرج به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
برادر بزرگوار جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى ، حقير سرهنگ باز نشسته نيروى هوايى ارتش جمهورى اسلامى هستم و درطول جنگ تحميلى داراى مسئوليت هاى متعددى بوده ام و در طول خدمتم كرامت هاى زيادى را از شاهين شكسته بال كربلا، حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ديده ام ذيلا بيان مى كنم :
اين جانب با درجه ستوان يكمى در سال 1359 شمسى در پايگاه شكارى دزفول خدمت مى كردم كه به دلايلى ستون فقرات من آسيب ديده . با توجه به اين كه پايگاه چهارم شكارى دزفول هدف حمله هاى سنگين هوايى دشمن بوده تمام خانواده ها را از جمله خانواده خودم را هم از پايگاه به شهرى ديگر تخليه كرده بوديم و خانواده من هم به شهرستان كرج رفته بودند.
شبى در پايگاه دزفول احساس كردم كه نمى توانم بايستم و دارم فلج مى شوم . ابتدا مثل كودكان به صورت چهار دست و پا حركت مى كردم و سپس كلا فلج شدم و ديدم نمى توانم پاهاى خود را حركت دهم و در گوشه منزل فلج و زمينگير شدم و حتى نتوانستم پاى تلفن بروم و به بيمارستان تلفن بكنم و آمبولانسى بخواهم تامرا به بيمارستان انتقال دهند. البته لازم به ياد آورى است كه قبلا به بيمارستان رفته بودم و از طريق بيمارستان به تهران اعزم شده بودم و از طريق بنياد شهيد هم به بيمارستان شهيد مصطفى خمينى منتقل شده بودم و پزشكان معالج مهم آقاى حاج دكتر عزيزى جراح مغز و اعصاب و دكتر جاويدان جراح وارتوپد بودند. به هر حال وقتى كه احساس كردم فلج شده ام در حالى كه حتى نتوانستم دست خود را به كليد برق برسانم و در تاريكى ماندم .
احساس اندوه فراوان مى نمودم كه چه كار مى توانم بكنم . در اين حال كه مستاطل و درمانده شده بودم به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل شدم و از شدت اندوه ناليدم و يادم هست ايشان را ابتدا به حق حضرت زهراى مرضيه عليهاالسلام و سپس به حضرت ام البنين عليهاالسلام قسم دادم و در حالى كه اشك مى ريختم شفاى خويش را از ايشان خواستم .
خوابم برده بود، در عالم رويا ديدم در زادگاه خودم در كوچه اى در حركت هستم ولى قد خود را خم كرده ام و نمى توانم كاملا درست راه بروم . ناگهان ديدم سيد جوانى بسيار خوش سيما در حالى كه عمامه سياه بر سر داشتند و عبايى سياه به دوش افكنده بودند از روبه رو تشريف مى آوردند. وقتى به ايشان رسيدم ابتدا من خدمتشان سلام عرض كردم ، ايشان با محبت پاسخ سلام مرا فرمودند و سپس مرا با نام كوچك مخاطب قرار داده ، پرسيدند:
چرا اين گونه راه مى روى ؟ عرض كردم : آقا، ستون فقرات امانم را بريده است .
فرمود: نزديك تر بيا. و من اطاعت كردم و نزديك تر رفتم ، دست مبارك را دقيقا به محل درد گذاشتند و فرمودند: اين جات درد مى كند نه ؟ عرض ‍ كردم : بلى .
مختصر فشارى دادند دردى توام با لذت به من دست داد، فرمودند: درد تمام شد، حالا قامت خود را راست كن . من اطاعت كردم ، ايشان خدا حافظى كردند و تشريف بردند. در اين حال همسر پسر عمويم ايستاده بود. از او پرسيدم : دختر عمو اين آقا با اين حسن جمال چه كسى بود؟ ايشان پاسخ دادند: نشناختى ؟ گفتم : نه ، گفت : ايشان حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام بودند. برگشتم تا بوسه به قدم هايشان بزنم ، تشريف برده بودند. ناگهان با صداى الله اكبر اذان صبح چشم از خواب گشودم . گريه امان نمى داد، در وحله اول فكر مى كردم اگر خواب بوده باشد و شفا نگرفته باشم چه مى شود؟ پيش خودم گفتم : حال كه آقا را زيارت كرده ام ديگر چيزى نمى خواهم . اذان داشت تمام مى شد و بايد نماز صبح رامى خواندم ، يك مرتبه با صداى يا ابوالفضل العباس عليه السلام بلند شدم ديدم الحمدلله شفاى كامل داده شده است .
هم اكنون در بنياد جانبازان كرج پرونده جانبازى من همان گونه نيمه كاره مانده است و در صد جانبازى من (مثلا ستون فقرات چند در صد آسيب اين كه بايستى دكتر عزيزى و جاويدان نظر مى دادند به علت شفاى آن بزرگوار ناقص ماند) مشخص نيست .
صلى الله عليك يا قمر بنى هاشم عليه السلام
2. نام مرا عباس گذاشتند  
يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام
اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام
جناب آقاى عباس شير كوند، دانشجوى خلبانى ، از ورامين ، دو كرامت ذيل را به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال نموده اند:
ضمن عرض سلام و آرزوى توفيق روز افزون خدمت شما دانشمند گرامى جناب آقاى حاج حاج شيخ على ربانى خلخالى . اميد دارم خداوند عمرى به سان نوح پيامبر على نبينا و على آله و عليه السلام به شما عطا فرمايد تا بيشتر امت مسلمان را با زندگى نامه و كرامات ائمه معصومين آشنا كنيد. ان شاء الله .
سال گذشته جلد اول كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام را به طور امانت از يكى از دوستان امانت گرفته و آن را مطالعه كردم . البته فراموش كردم بگويم نام من عباس است . در سال 1351 بعد از اين كه پنج فرزند از پدر و مادرم پس از تولد فوت كرده مرا نذر آقا قمر بنى هاشم (عليه السلام ) مى كنند و نام مرا عباس گذشته و گوسفندى نذر كرده و آن را قربان نمايند. از موقعى كه به سن بلوغ و مراحل بالاتر رسيدم احساس ‍ كردم به طور ذاتى عاشق آقا ابوالفضل العباس عليه السلام هستم و اين يك عشق ذاتى و خدادادى بود. لذا از موقعى كه در سال گذشته كتاب شما عالم جليل القدر را مطالعه كردم اين عشق و ايمان به كرامات آقا صد چندان شد و از آن جا كه شغل حقير تكنسين فنى هواپيماست اراده كردم در آزمون خلبانى شركت كنم و به لطف خدا و توسل به آقا قمر بنى هاشم عليه السلام با موفقيت تمامى مراحل امتحانى و علمى خلبانى را پشت سر گذاشتم و به لطف خدا اكنون مشغول ادامه تحصيل در رشته خلبانى هستم . اما از آن جايى كه لازم دانستم دو كرامت از كرامات آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام و آقا قمر بنى هاشم عليه السلام را كه نسبت به اين بنده عاصى ارائه داشتند را به اطلاع آن مقام محترم برسانم تا شما با درج اين دو كرامت در تاليفاتتان بر عقايد دينى امت اسلامى بيفزاييد.
1. نخست آن كه در شب شام غريبان آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام در عاشوراى 1377 در حسينيه مسجد امام جعفر صادق عليه السلام محلمان واقع در شهرستان ورامين - كه اين جانب ساكن همان محله (ايستگاه صادقعلى ) مى باشم - مشغول آشپزى بوديم كه ظرف بزرگى كه آبگردان نام دارد از روغن داغ شده پر بود كه مى خواستند روى برنج بريزند كه در اثر برخورد با من مقدار قابل توجهى از اين روغن روى قسمت ران من پايين زانوى پاى چپم ريخت . در همان لحظه همگى فرياد زدند و وقتى لباسم را در آوردم در كمال نا باورى ديدند كه حتى به اندازه يك سر سوزن هم پوست بدنم قرمز نشده است و اين معجزه چيزى نبود جز كرامت آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام .
همچنين يكى از دوستانم به نام آقاى سيدجواد حسينى - كه از سادات مخلص نسبت به آستان آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام است و خادم مرقد ابا عبدالله الحسين عليه السلام از نوادگان امام موسى كاظم عليه السلام معروف به شاه حسين در همان شهر خودمان (ورامين ) مى باشد - شبى از ايام محرم كه مشغول پذيرايى از عزاداران حسينى بوده ، از كترى آب جوش كه آب آن درحال غليان بوده روى بدن او مى ريزد و او هم مثل من كوچك ترين آسيبى نمى بيند.
اما كرامت ديگرى كه براى خودم اتفاق افتاد از اين قرار بود:
3. قبل از استارت موتور هواپيما، عرض ادبى خدمت آقا ابا عبدالله و آقا قمربنى هاشم عليهماالسلام
2. اولا لازم به كمى توضيح است كه : روشن كردن هواپيما مراحل خاصى دارد و بايد مرحله از روى كتاب موارد را بخوانى و انجام بدهى كه مبادا يك وقت موردى را فراموش كنى و حادثه اى رخ دهد. اين جانب از آن جا كه هر چه دارم در زندگى خود - به خصوص تحصيل در رشته خلبانى - از كرامات آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام و آقا قمر بنى هاشم عليه السلام است و هميشه اين را اذعان دارم و به آن افتخار مى كنم ، هميشه قبل از استارت موتور هواپيما عرض ادبى خدمت آقا ابا عبدالله الحسين و آقا قمر بنى هاشم (عليهماالسلام ) دارم (السلام عليك يا ابا عبدالله الحسين عليه السلام . السلام عليك يا باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه السلام ).
روزى در خرداد 1278 مشغول آموزش بودم و به همراه استاد پرواز و بايد در آن روز چند فرود و پرواز پشت سر هم و سريع را انجام مى دادم . تمام اين امور انجام شد و موقعى كه آخرين فرودمان را انجام داديم و خواستيم به محوطه پاركينگ فرودگاه بياييم تا هواپيما را خاموش كنيم ، درست زمانى كه فرود آمديم موتور هواپيما خاموش شد. حال اگر اين اتفاق بعد از بلند شدن ما از زمين اتفاق مى افتاد خدا مى دانست كه چه اتفاقى مى افتاد. چون در آن لحظه تمام منطقه زير پاى ما همه مسكونى بودند و اين امر نيز به لطف خدا و به لطف آقا ابا عبدالله الحسين و آقا قمر بنى هاشم (عليهماالسلام ) به خير و خوشى گذشت . شايان ذكر است كه هواپيماى آموزشى ما يك موتوره است . باز هم از تلاش شما عالم گرانقدر سپاسگزارم .
ارادتمند شما دانشجوى خلبانى عباس شير كوند
ورامين 25/3/1378 شمسى
4. قوت قلب پدر شهيد بر اثر پيام حضرت عباس عليه السلام
نامه دانشمند محترم ، نويسنده توانا، صاحب آثار عديده ، حجت الاسلام و المسلمين آقاى شيخ محمد محمدى اشتهاردى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
در سال 1331 شمسى در اشتهارد پسرى ديده به جهان گشود كه نام او راعلى اكبر نهادند. پدرش آقاى يدالله صداقت كه شغل ساده اى داشت در يك محيط سالم او را تربيت كرد. او استعداد سرشارى داشت ، و در كلاس هاى درس با عالى ترين نمره ها قبول مى شد، و به طور سريع به دانشگاه راه يافت و در رشته شيمى موفق به اخذ ليسانس شد و دبير دبيرستان شهرستان قزوين گرديد، و با انجمن اسلامى فرهنگيان قزوين همكارى نزديك داشت . سرانجام ، عازم جبهه جنگ شد و دريك درگيرى با دشمنان صدامى در ارتفاعات بازى دراز در تاريخ 11/6/1360 شمسى به شهادت رسيد. و پس از ده ماه ، استخوان هاى پيكر مطهرش را به اشتهارد آوردند با تشييع پرشكوه مردم در گلزار شهدا به خاك سپرده شد. پدر اين شهيد عزيز، آقاى حاج يدالله صداقت ، كه پيرمرد زنده دل و خوش فهم است و بيش از هشتاد سال عمر كرده . براى نگارنده چنين نقل كرد: بيست روز قبل از شهادت اين فرزند دلبندم ، بعد از نماز صبح بين الطلوعين خوابيدم . در عالم خواب ديدم در خانه را زدند، رفتم در را گشودم ، ديدم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است . او را نشناختم ، زيرا قبلا او را در عالم خواب ديده بودم . سلام كردم ، جواب سلامم را داد، سپس فرمود: ((يدالله ! اين جا آستانه ابراهيم خليل عليه السلام است )). (137) عرض ‍ كردم : فدايت گردم من سگ در خانه حضرت ابراهيم عليه السلام نمى شوم ، من كجا و او كجا؟! فرمود: ((به پشت سرت بنگر))، به پشت سرم نگاه كردم ، ناگاه قبرى را ديدم كه سنگى بر روى آن قرار داشت و بر روى آن سنگ چنين نوشته شده بود: ((هذا مرقد الشهيد على اكبر صداقت ))؛ اين جا قبر شهيد على اكبر صداقت است . در اين هنگام ، ناگاه ديدم گربه اى وارد اتاق شد، تلاش فراوان كردم آن را بيرون كنم ، حضرت عباس عليه السلام كه هنوز ايستاده بود و نگاه مى كرد، به من فرمود: تو نمى توانى آن گربه را بيرون كنى ، فردا صبح همين گربه مى آيد، و اين نشانه آن است كه خوابت درست است . آن گاه فرمود: ((كمرت را محكم ببند، مبادانا شكرى كنى )).
وقتى كه از خواب بيدار شوم ، چنين احساس كردم كه پسرم در جبهه به شهادت رسيده است . و طبق فرموده حضرت عباس عليه السلام اگر خبر شهادتش آمد، بايد استقامت كنم و كمر صبر و مقاومت رامحكم ببندم و نه تنها ناشكرى نكنم ! بلكه شكر كنم . به مغازه ام رفتم ، و خوابى راكه ديده بودم براى دوست و همسايه مغازه ام مرحوم آقاى حاج حسين كاويانى تعريف كردم . در همين هنگام همان گربه وارد مغازه شد، هر چه كردم نتوانستم آن را بيرون كنم ، به آقاى كاويانى گفتم : ((اين نشانه راستى همان خوابى است كه ديده ام )).
شايد آن گربه نمادى از صدام دزد جنايتكار بوده ، كه بيرون كردن او از عهده يك نفر ساخته نبود، بلكه نياز به اتحاد و انسجام و حمله هاى پياپى سلحشوران اسلام داشت تا دست به دست هم دهند و او را بيرون كنند و سرانجام چنين كردند.
چند روزى از اين ماجرا گذشت كه خبر شهادت پسرم على اكبر صداقت به بعضى از دوستان و بستگانم رسيده بود. هنوز آن را به من نگفته بودند، ولى از رفتار و بعضى حركات و گفتار آنها دريافته بودم كه خبر تكان دهنده اى وجود دارد تا اين كه در خانه ام بودم ، صداى همهمه چند نفر را كه در كوچه نزد من مى آمدند شنيدم . دريافتم مى خواهند شهادت پسرم را به من خبر دهند، سرانجام افرادى آمدند و شهادت جوانم را به من خبر دادند. همان دم در آستانه در سر بر سجده نهادم و گفتم : ((خدايا اين قربانى را از من بپذير)).
آرى ، سخن حضرت عباس عليه السلام ((كمرت را ببند))، به من قوت قلب بخشيد. از ديدم چنين خوابى بسيار خوشحال هستم . خدا را شكر كه در راه او قربانى داده ام . به اميد آن كه قبول فرمايد.
آرى ، شهيدان در راه حق ، و بستگان شهيدان اين گونه مورد لطف سرشار اولياى خدا همچون قمر بنى هاشم حضرت عباس عليه السلام هستند، خوشا به سعادتشان .
محمد محمدى اشتهاردى 25/2/1378 شمسى
5. عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام به صغير اصفهانى ، درعالم برزخ
جناب حجت الاسلام آقاى شيخ على مير خلف زاده در كتاب كرامات العباسيه (ص 77) اين گونه نقل مى كند: جناب حاج آقا هاشم زاده اصفهانى فرمود:
مرحوم بنانى (ره ) روح پدر مرحوم آقاى صغير (ره ) را احضار مى كند. آقا صغير مى فرمايد: از روح پدرم سوال كن كه اين شعرهايى كه من براى خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام گفته ام آيا در عالم برزخ براى شما نتيجه اى داشته يا نه ؟ روح پدر مرحوم صغير گفته بود: بلى ، بابا يك ماده تاريخ براى حضرت اباالفضل عليه السلام گفته بودى كه وقتى به اين عالم آوردند تو مرا در بين تمام اموات سرافراز كردى .
يكى تكه شعر از آن شعرهاى ماده تاريخ كه بر در صحن و حرم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام نوشته اين است :
زد صغير اصفهانى بهر تاريخش رقم
دردها بر درگه ماه بنى هاشم دواست
دستى به دامانت زنم از مهربان ابوالفضل
از مرحمت لطفى نما بر شيعيان ابوالفضل
ما عاشقان كربلاييم اى مه تابان
جوييم همه راهش ز تو با صد فغان ابوالفضل
دستت جدا شد از بدن در راه مقصد اى دوست
آسان كنى هر كار سخت را دست جان ابوالفضل
از چشمه فيضت بسى سيراب گشته اى عجب
ما هم بدين حسرت دمادم ناتوان ابوالفضل
تا حق خدايى مى كند روشن چراغ دين است
پروانه سان جمعى ز سوزش هر زمان ابوالفضل
نام حسين و كربلا آتش زند به جانم
سوزد اگر ريزم زغم اشكى به جان ابوالفضل (138)
6. به عنايت قمر بنى هاشم عليه السلام بچه فلج به راه افتاد
جناب آقاى شيخ محمد باقر مروى از طلاب حوزه علميه مشهد مقدس در اوائل خرداد ماه سال 1379 شمسى بود در بغداد حرم امامين جوادين عليهم السلام اين كرامت را نقل كردند و نوشته اى به اين جانب دادند كه در جلد سوم چاپ شود اينك ملاحظه مى فرماييد:
يكى از نوكران و مداحان اهل بيت عليهم السلام ازمشهد على بن موسى الرضا عليه السلام به قصد زيارت اباعبدالله الحسين عليه السلام مشرف مى شود. وقتى به حرم مطهر امام حسين عليه السلام و اباالفضل العباس ‍ عليه السلام مى رود يادش مى آيد هر كس وارد حرم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام بشود اگر سه حاجت بخواهد ايشان كسى را نااميد بر نمى گرداند. دست به دعا بر مى دارد: آقا ابوالفضل العباس عليه السلام ، من يك پسر پنج ساله معلول دارم يك تكه گوشت در خانه افتاده ، و قدرت حرف زدن ندارد، از تو مى خواهم كه حداقل اين بچه بتواند راه برود و حركت كند و خودش غذا بخورد. ديگر نخواستم كه اين بچه صحبت كند. زيارت اباالفضل عليه السلام و امام حسين عليه السلام و موسى بن جعفر عليه السلام و جواد الائمه عليه السلام را انجام دادم ، به مشهد آمدم و وارد منزل شدم . مردم به ديدنم آمدند، بعد از يك روز مادرش به من گفت : حاجى رضا زاده بيا كه بچه مى تواند راه برود و حركت كند، ابوالفضل عليه السلام به ما عنايت كرده و شفا داده ، پدرش پشيمان مى شود چرا من نخواستم كه حرف هم بزند.
ناقل : محمد باقر مروى بهادران امام جماعت مسجد جواد الائمه عليه السلام امام رضا عليه السلام . بيستم صفرمشهد كه يك شب مانده به اربعين اباعبدالله عليه السلام در حرم مطهر باب الحوائج و جواد الائمه عليهماالسلام نوشته شد.
شيخ محمد باقر مروى
7. حضرت ابوالفضل عليه السلام فرمود او را ببخشيد، دست ازمن برداشتند
عالم متقى ، جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ عباس طهرانى (رحمه الله ) كه در كتابخانه مدرسه حجتيه قم افاضه مى فرمود، در كتاب دين و وجدان چند حكايت در رابطه با افراد جن زده و راه خلاصى آنها آورده است كه يكى از آن حكايات مربوط به كرامت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام است . ايشان مى فرمايد:
يكى از زنانى كه سال هاست او را مى شناسم و به صدق گفتارش يقين دارم گفت : مقدارى سيب زمينى داخل ظرفى گذاشته و پختم ، به آشپزخانه رفتم تا آن را بياورم ، آب بسيار داغى داشت ، بدون اين كه نام خدا را ببرم به كف آشپزخانه ريختم و سيب زمينى ها را آوردم و با مادرم خورديم و خوابيديم و نيمه هاى شب ناگهان سنگين شدم ، به طورى كه حالت غشى و بى هوشى به من دست داد. مادرم از صداى ناله من بيدار شد و به بالينم آمد. او كه حالت رقت انگيزم را مى ديد. مرا مالش مى داد ولى افرادى كه مادرم آنها را نمى ديد، مرا مى زدند. من با التماس و زارى به آنها مى گفتم : تقصير من چيست ؟ سرانجام آنها را به حضرت عباس عليه السلام قسم دادم كه دست از سر من برداريد. اما آنها در پاسخ مى گفتند: چرا آب داغ راريختى و كودك ما را سوزاندى ؟ در اين ميان شخص بلند قامتى ظاهر شد و به آنهاگفت : بس ‍ است او را ببخشيد و دست از سرش برداريد، كودك شما فقط مويش ‍ سوخته ، تنش كه سالم است ! آنها در اثر شفاعت اين شخص كه به نظرم حضرت عباس عليه السلام مى آمد، دست از من برداشتند و رفتند، و من به هوش آمدم و به حالت طبيعى برگشتم ، تا اين كه چند شب ديگر كه مى خواستم به همان آشپزخانه بروم همين كه به آن جا نزديك شوم ، صدايى شنيد كه مى گفت : ((هنوز چشمت نترسيده ؟)). (139)
ادب اباالفضل عليه السلام
ايمان و وفا سايه بالاى تو بود
ايثار على نقش به سيماى تو بود
گر لب نزدى به آب دريا عباس
درياى ادب ميان لب هاى تو بود (140)
8. اين مخصوص حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است
جناب مستطاب آيه الله آقاى حاج سيد عبدالصاحب مرتضوى لنگرودى كه از عالمان بزرگوار و از مدافعين مكتب سرخ تشيع است براى مولف كتاب چهار كرامت نقل كردند كه ذيلا مى خوانيد:
1. حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد فاضل موسوى خلخالى (رحمه الله ) گفته است : بنده در رشت ، منزل پدرم ، منبر مى رفتم و در مسجد مرحوم پدرم و مسجد ديگرى نيز براى منبر دعوت كردند. من وقت مقرر كه مى رفتم و مى گفتند كه دير مى آيى و من نمى خواستم كه اسب سوارى را بتازانم و زودتر بروم .
شب تاسوعا رسيد. گفتم امشب ديگر بايد اسب را بتازانم كه زودتر برسم . در بين راه كى جلو اسب ما را گرفت و گفتند: بيا براى ما روضه بخوان . گفتم : نمى توانم ، عذر آوردم كه دير مى شود. گفتند: بيا تو روضه ما را بخوان ، ما تو را مى رسانيم اين راه هم بيست دقيقه طول مى كشيد. مرا به پشت كوهى بردند. در آن جا صحرايى بزرگ و مملو از جمعيت بود. من منبر رفتم و گفتم : صدا نمى رسد. گفتند: تو بخوان ما صداى تو را مى رسانيم . وقتى به مصيبت رسيدم ديدم منبر مرا گرفتند به همه جا مى چرخانند. چه گريه اى با صدا به اندازه يك ربع هم طول كشيد، وقت آمدن ، كيسه اى به من دادند و گفتند: اين مخصوص آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام است .
گفتند: اگر بردارى پشيمان مى شوى و اگر برندارى هم پشيمان مى شوى . ديدم به نظرم اينها پوست پياز است ، ديگر نخواستم آبروى اينها را بريزم يك نفر عقب و يك نفر هم جلو اسب قرار گرفته ، مرا به مسجد رساندند و سپس گفتند: ما اول به تو نگفتيم ، ما جن هستيم ، والا شما وحشت مى كرديد. گفتند: ما فراموش كرديم به شما بگوييم اين جا جن ها هستند و گفتند آن ورق هاى طلاست .
آرى پشت اين كوه جنها هستند.
شب عاشورا كسى با من آمد و سپس ديدم آن پوست پيازها هم همه اش طلا بود.
9. خطاب به صدام فرمود  
2. شخصى به نام محمد حسين غلامى اهل هندوستام ، ساكن دبى مى گفت :
ما در سفر كربلا به زيارت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام رفتيم . در صحن و حرم مطهر حضرت همه جا سر و صدا بود، به ويژه اهالى هندوستان صدا مى زدند: يا اباالفضل ! عجيب شلوغ شد به طورى كه شرطه هاى حرم مطهر مامور شدند كه جلوگيرى كنند، ولى موثر واقع نشد. گفتند كه خود صدام به حرم مى آيد، ناگهان صدام از راه رسيد. همين كه وارد صحن مطهر شد، مردم شعار دادند و يا اباالفضل گويان در شعارشان شدت عمل خرج دادند. يك دفعه مردم گفتند: به گلدسته بنگريد! صدام هم به طرف آسمان به گلدسته نگاه مى كرد. آن وقت ديديم سيد بزرگوارى با عمامه سبز در بالاى گلدسته است و شمشيرى به دست دارد و خطاب به صدام نموده كه اگر از شعار اين مردم جلوگيرى كنى همين حالا سر از بدنت جدا خواهم كرد.
وحشت در صدام ايجاد شد. سر فرود آورد و به شرطه ها نگاه كرد و گفت : به جمعيت كارى نداشت باشيد و خود از صحن مطهر بيرون رفت و مردم تا مدتى شعار مى دادند. معلوم شد كه شعار مردم براى كرامتى بوده از حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ظاهر شده بود كه حضرت بيمارى را شفا داده بوده .
10. مشغول زيارت مردم ، ديدم عربى پشت سر من مشغول زيارت است
3. اين واقعه در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام واقع شده است . مرحوم والد بزرگوار، فقيه فرزانه ، عالم متقى ، حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج سيد مرتضى لنگرودى قدس الله نفسه الزكيه فرمودند: در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام مشغول زيارت بودم ، ناگهان ديدم عربى پشت سر من مشغول زيارت است و خطاب به حضرت مى گويد: ((يا عمى !)) و مطالبى را با فصاحت و بلاغت بيان مى كند. من از بس برايم اين مطالب جالب و جذاب بود دست از زيارت برداشتم تا ببينم اين بزرگوار چه مى گويد. همچنان مات و مبهوت شده بودم ، ولى كلمات دلرباى ايشان را همچنان مى شنيدم و ايشان گريه مى كرد و با حضرت در حال صحبت بود، ولى يك مرتبه از نظرم غايب شد.
11. آقا جان قلب مادرم را عوض كن  
4. جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد ابوالفضل شريفى برايم نقل كردند: مساله درس و اقامت بنده در نجف اشرف از طريق و عنايات حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام انجام شده است ، چون والده ما راضى نمى شد كه به نجف اشرف مشرف بشوم ، بنده به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام متوسل شدم ، مادرم اجازه داد. و من هم موفق شدم . به قمر بنى هاشم عليه السلام عرض كردم : آقا جان ، قلب مادرم را عوض كن كه به من اجازه بدهد و با رضايت ايشان وارد حوزه علميه نجف بشوم .
روزى والده به من گفت : پسر، مجاز هستى به نجف اشرف بروى ، عيبى ندارد، و من فراقت را تحمل مى كنم ، براى اين كه در عالم رويا ديدم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام فرمودند: اگر بخواهى مورد شفاعت ما قرار بگيرى فرزندت را براى تحصيل به نجف اشرف بفرست ، با كمال رضايت ، و گرنه در صحراى محشر بايد زياد انتظار بكشى . لذا من با رضايت كامل به شما اجازه مى دهم براى تحصيل علوم دينى به نجف اشرف رفته و در آن جا مشغول تحصيل شوى .
12. با گريه به خواب مى رود  
در سوم ربيع الاول سال 1421 قمرى جناب آقاى حاج مصطفى صراف ، موذن امام حسين عليه السلام كه فعلا ساكن شهر مقدس قم است ، از جناب آقاى ((ملا سعد)) مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام نقل كردند:
آقاى ملا سعد در بين راه تهران - مشهد در قطار برايم نقل كرد كه تقريبا شش ‍ ماه است از عراق آمده است و گفت : پاى چپم ورم كرد، مرا به بيمارستانى در بغداد به نام بيمارستان ((مدينه الطب )) بردند و در آن جا بسترى شدم . خانواده ام در كربلا بودند. تشخيص پزشكان آن شد كه بايد عمل بشوم و گفتند كسى هم بايد امضا بدهد كه اگر زير عمل مردم ، پزشك جراح مسئوليتى نداشته باشد. من قبول نكردم كه در شهر غربت آن هم به آن نحو عمل بشوم . لذا به كربلا بازگشتم . در كربلا هم به پزشكى حاذق مراجعه كردم . تشخيص او هم همانند پزشك بغدادى آن شد كه بايد پايم عمل جراحى بشود. اهل بيت من گفتند: به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل بشويد، و شب متوسل مى شود و با گريه به خواب مى رود.
صبح مادر بزرگش مى گويد: به نزد جاروكش حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام برو، مقام و عظمت حضرت خيلى بالاتر از آن است و فقط جارو را از جاروكش بگير و به محل ورم پا و روى درد پايت بگذار. او هم همين كار را مى كند و با عنايت حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام به وسيله جاروى حرم حضرت شفا پيدا مى كند و فرداى آن روز ديگر او ما بين فاميل دو زانو نشسته و بحمدالله نه دردى و نه ورمى در پايش وجود دارد.
13. اگر اتفاقى برايت پيش آمد باپول حل نشد به حضرت عباس عليه السلام متوسل شو
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاى سيد صادق حسينى يزدى طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چهار كرامت زير را ارسال نموده اند، كه توجه شما را به آن جلب مى نماييم :
1. بسم الله الرحمن الرحيم ، و به نستعين ، و صلى الله على محمد و آله الطاهرين .
جناب مستطاب حجت الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محمد على اديب اصفهانى كه در حدود چهل سال است با ايشان رفيق هستيم چنين نقل فرمودند:
آقاى شيخ صدر الدين كلباسى اصفهانى نقل كردند كه در تهران رفيقى داشتم كه فرزندى به نام احمد داشت . وقتى احمد براى ادامه تحصيل عازم آلمان بود و داشت از پله هاى هواپيما بالا مى رفت ، پدرش به او گفت : پسرم ، امانت با ارزشى به تو بدهم و آن اين كه سفارش مى كنم تو را از اين كه نماز و روزه ات را ترك مكن ، تقوا هم داشته باش ؛ ميدانى اگر تو هر روز به وزن خودت طلا خرج كنى من دارم و به تو مى دهم ، اما تو براى پول مرو بلكه براى خدمت به خلق برو تحصيل كن و تا تخصص نگرفتى نيا. بدان ، من روضه خوانى مى كنم ، پدرم هم روضه خوانى مى كرد، جدم هم روضه خوان بود، اما پدرم به امام حسين عليه السلام علاقه خاصى داشت كه در مواقع حساس به او توسل پيدا مى كرد. اما من گرچه به امام حسين عليه السلام علاقه زيادى دارم ، اما به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام علاقه خاصى دارم . اگر وقتى اتفاق خاصى برايت پيش آمد كه با پول نمى شود آن را حل كرد، به آن حضرت متوسل شو و بگو: من پسر فلانى هستم كه به شما خيلى ارادت دارد. احمد مى گويد: من در دلم او را مسخره مى كردم كه چطور مى شود كه پول آن را حل نكند؟! چون به آلمان رفتم طولى نكشيد كه ديگر نماز نخواندم ، بعدا روزه راهم ترك نمودم . يك شب مرا به عنوان كشيك بيمارستان انتخاب كردند، چون خواستم دفتر بيمارستان را امضا كنم و كشيك را تحويل بگيرم ، ديدم يكى از انگشتان دستم سياه شده . چون آن را خوار اندم بيشتر سياه شد و خيلى درد داشت ، و همين طور سياهى اضافه شد تا آخر انگشتم آمد. بعد سر انگشت بعدى شروع شد تا به پايين آمد و همين طور تمام انگشتانم سياه شد. شدت درد به حدى بود كه پاشنه پايم را روى زمين مى زدم تا اين كه ته كفشم كنده شد. پزشكان هر چه كردند فايده اى نبخشيد. سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه فردا دستم را از مچ جدا كنند. بسترى شدم . به من مسكن مى زدند تا از شدت دردم كاسته شود. نصف شب بود كه از خواب بيدار شدم . به سبب مسكن زدند درد دستم كم شده بود. در فكر فرو رفتم ، از آينده خود مى گريستم و مى گفتم : با دست بريده كه به ايران برگردم غير از رسوايى چطور نسخه بنويسم ؟ يك مرتبه سفارش هاى پدرم يادم امد و اين كه من اصلا به آنها اعتنا نكردم . بلند شدم ، به حياط بيمارستان رفتم به يكى از كوچه هاى شنى كه اطراف آن گلكارى بود و حوضى هم در آن جا بود رفتم ، وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم و بسيار گريه كردم و به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام توسل نمودم و در ضمن گفتم : من فرزند فلانى ام كه خيلى به شما علاقه دارد. يك مرتبه متوجه شدم ، ديدم اسب سوارى در بيمارستان است و از پنجره هاى در به صدا در آمد و در باز شد. خلاصه اسب سوار به طرف من آمد، خيلى وحشت كردم ، بعد ديدم اسب سوار مرا به اسم صدا زد! تعجب نمودم . باز اسم من و پدرم را برد بيشتر تعجب نمودم كه از كجا مرا مى شناسد. فرمود: چرا اين جا آمدى ؟ چه ناراحتى دارى ؟ دستم را نشان دادم ، حضرت فرمود: دستت را به زانوى من بمال . چند مرتبه دست به زانوى مباركش ماليدم ، دستم خوب شد. رفتم دهنه اسبش را گرفتم و او را قسم دادم كه شما كه هستيد؟ فرمود: من ابوالفضل هستم چرا به سفارش هاى پدرت عمل نكردى ؟ آقا تشريف بردند. صبح كه شد باز رفتم همان جا نماز صبح راخواندم و برگشتم روى تختم خوابيدم . آن كه موظف بود به سراغ من بيايد و دوا و قرص بياورد آمد. گفتم : لازم نيست . چون پزشكان آمدند و وسايل عمل را فراهم كردند گفتم : من به آنها احتياج ندارم .
چون اصرار كردند به گريه افتادم و گريه زياد نمودم و دستم را هم به آنها نشان دادم . آنها از گريه زياد من و از بهبودى دستم بسيار تعجب كردند. من تمام قضايا را از اول كه سفارش پدر باشد تا شفا يافتنم نقل كردم . چند نفر از پزشكان مسلمان شدند. به ايران آمدم و حكايت را به پدرم گفتم . والسلام .
14. توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام  
2. اين جانب سيد صادق حسينى يزدى ؛ چند سال قبل يكى از عروس هاى
بنده كه صبيه جناب مستطالب مؤ من متقى و پاك سرشت آقاى حاح حسين اسماعيلى بود براى وضع حمل به زايشگاه الزهرا واقع در نيروگاه قم مراجعه نمود. آنها صريحا گفته بودند بايد سزارين شود و از اين حيث خيلى ناراحت بودند. ظاهرا قبل از ظهرى بود، آقاى اسماعيلى به من زنگ زد و قضيه را گفت . گفتم : ناراحت نباشيد درست مى شود. در همان حال به حضرت ابى الفضل العباس عليه السلام متوسل شده ، به عدد عباس كه 133 است ، خطاب به آن حضرت گفتم :
ياكاشف الكرب عن وجه الحسين (عليه السلام )، اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام .
نيم ساعت طول نكشيد كه آقاى حاج حسين اسماعيلى زنگ زد و گفت كه دخترش به راحتى فارغ شد.
15. توسل براى عروس ديگرم  
3. روز بعد يا دو روز بغد عروس ديگرم كه عيال فرزندم سيد محمد مهدى حسينى باشد است به من پيغام دادكه همان كه براى آن عروست خواندى براى من هم بخوان . همان متوسل را پيدا نمودم ، ايشان هم بدون معطلى راحت شده بودند.
16. توسل براى صبيه ام  
4. ايام نوروز همين امسال كه به يزد رفتم و صبيه سوم حقير كه براى اولين مرتبه وضع حمل او بود. به ما گفتند دكترها گفته اند حتما بايد عمل شود. باز همان توسل را انجام دادم و همان بزرگوار كه ميلياردها جان امثال ماها به قربان او باد، مرانا اميد نفرمود و به طور طبيعى با وضع بسيار خوبى به فراغت انجاميد.
و الصلاه و السلام عليه و على جده و ابيه و اخيه و الشهداء و الصالحين و الائمه الهداه المعصومين من الان الى يوم الدين عدد ما علم وزنه ما علم خلق الله و كلماته و عدد فضل الله و رحمته و عفوه و مغفرته . آمين رب العالمين .
سيد صادق حسينى يزدى 20 ربيع الاول 1421 قمرى برابر تيرماه 1379 شمسى
مرام اباالفضل
خيل ملك ملتجى به نام اباالفضل
جن و بشر سر بسر غلام اباالفضل
هر كه بود در دلش فروغ هدايت
مى شود آگاه از مقام اباالفضل
اهل وفا نيست هر كسى كه نياموخت
درس وفادارى از مرام اباالفضل
گر علمش سرنگون شده است بلند است
رايت مردى به احترام اباالفضل
چشم فلك خيره شد چو ديد به ميدان
چهره همچون مه تمام اباالفضل
اهل جفا مرگ خود به چشم بديدند
شد چو به ميدان بپا قيام اباالفضل
ساقى همت به دشت كرببلا ريخت
باده ايثار جان به جام اباالفضل
تشنه درون شد به شط و تشنه برون شد
گر چه نبود آب شط حرام اباالفضل
تا ببرد آب سوى خيمه طفلان
بود همه سعى و اهتمام اباالفضل
آه از آن دم كه اوفتاد به ميدان
از سر زين سرو خوش خرام اباالفضل
در نفس واپسين به سوى حرم بود
ناله ادرك اخاپيام اباالفضل
صحبت حال سكينه بود و غم آب
با شه دين آخرين كلام اباالفضل
بار گناه (سعيد) اگر چه گران است
دوست ببخشايدش به نام اباالفضل
نذر شب هفتم محرم الحرام
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ قاسم رياحى پور امام جماعت محترم حسينيه همدانى هاى مقيم قم (خاكفرج ) در تاريخ 5/4/79 شمسى كرامت ذيل رابه دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند:
ايشان مى نويسد: يكى از ذاكرين مصايب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به نام آقاى مشهدى رمضان زندى همه ساله شب هفتم محرم الحرام به ياد رشادت ها و شجاعت هاى حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام در حسينيه سجاديه قم اطعادم دارند. درماه محرم 1419 قمرى جريان ذيل براى ايشان اتفاق مى افتد. ايشان چكى به مبلغ يكصد و پنجاه هزار تومان براى اطعام شب هفتم محرم الحرام تهيه كرده تا نذر خود را ادا كرده باشد.
عصر روز پنجم محرم به گذرخان قم آمده (بازارچه ) تا از مغازه آقاى كبيرى جزوه نوحه خريدارى كند. در اين زمان چك مزبور از جيبشان روى زمين مى افتد. ايشان متوجه نشده ، وقتى به منزل مى رود، بعد از نماز مغرب و عشا و استحمام لباس مى پوشد تا به حسينيه برود، ناگهان متوجه مى شود كه چك در جيب او نيست . با حالتى مضطرب به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل مى شود، از منزل خارج مى شود تا از افراد سوال كند آيا كسى چك را پيدا كرده يا نه ؟ تا به گذر خان مى رسد در حالى كه سه ساعت گذشته و با توجه به اين كه بازارچه گذر خان يكى از شلوغ ترين مراكز قم است . وقتى به گذرخان كنار مغازه آقاى كبيرى مى آيد با كمال تعجب مى بيند چك جلو مغازه مزبور روى زمين افتاده و چشم احدى او را نديده و كسى آن را برنداشته است .
آرى ، اين نيست جز توسل و توجه آقا قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام .
18. روضه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام  
جناب حجت الاسلام آقاى سيد على فاضلى ، پنج كرامت زير را به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده اند:
اين جانب سيد على فاضلى اهل بلخاب از مناطق شمال ايران كه با جمعى از برادران و خواهران و فاميل ، نزديك بيست سال است كه ساكن قم هستيم . و نيز از طلاب حوزه علميه قم مى باشيم . بنده پيش از تشكيل شوراى مديريت قم ، در كاشان مدرس پايه اول و دوم بوده ام و خواهرزاده ام سيد محمد عبداللهى در كتاب فروشى آقاى جزائرى ، نزديك كتابخانه حضرت آيت الله مرعشى نجفى (رحمة الله عليه )كارگر كتاب فروشى است . روز جمعه پنجم شوال 1419 مطابق با 2/11/1377 منزل ايشان به ملاقاتش رفته بودم . كتابى به من نشان داد كه در آن كرامات قمر بنى هاشم عليه السلام به قلم حضرت حجت الاسلام و المسلمين جناب شيخ على ربانى خلخالى (سلم الله تعالى وجوده الشريف )جمع آورى شده بود، خواستم در اين برنامه خير و بركت حقير نيز سهمى داشته باشم .
پنج داستان نقدا اين جا نقل مى كنم و شايد خداوند توفيق بدهد داستان هاى ديگرى هم اضافه كنم .
1. كرامت اول : اين داستان مربوط به جوانى به نام سيد رضا باقريان موحد است . ايشان در هشت مترى مالك اشتر كمى بالاتر از كوى نجفى ساكن است . تقريبا در سال 1353 دوران شيرخوارگى سيد رضابود. آن قدر ضعيف شده بود كه در بيمارستان فاطمى زير سوزن سرم صداى ناله طفل مريض شنيده مى شد، و فقط پوست و استخوان او مانده بود. بنده به دايى سيد رضا جناب حجة الاسلام حاجى سيد محمد احمدى كوچك توسل به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را پيشنهاد كردم . در مدرسه جهانگيز خان قم ، در حجره مصباح زاده ، بعد از نماز مغرب و عشا دوازده نفر طلبه جمع شديم و سيد مرتضى كوثرى بزرگ كه فعلا افغانستان است ، را وادار كرديم روضه حضرت عباس عليه السلام خواند. بعد از آن جلسه دعا و توسل به شفاعت باب الحوائج طفل مريض را خداوند شفا بخشيد. الان دانشگاهش را رفته سربازى را هم تمام كرده و دنبال شغل معلمى است .
رمضان المبارك همان سال شفا گرفتن آقا رضا بنده با برادر دومى ام حجة الاسلام سيد حسين فاضلى و برادر سومى ام حجة الاسلام و المسلمين آية الله سيد جعفر فاضلى در سره بند شهرستان اراك ، در روستاهايى نزديك هم بوديم . ميزبان سيد جعفر فاضلى دخترى داشت كه چندين سال مريض ‍ بود و پزشكان او را جواب كرده بودند. اخوى ، دخترى داشت كه چندين سال مريض بود و پزشكان او را جواب كرده بودند. اخوى ، قصه توسل ما به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام براى شفاى آقا رضا فرزند احمدى بزرگ را برايشان نقل كرده بود از دهى زمان - روستاى ميزبان اخوى - جوانى را به ده پايين تر به نام خليفه بلاغ كه بنده مبلغ و پيش نماز بودم فرستادند. بنده به دنبال جوان منزل ميزبان سيد جعفر فاضلى وارد شديم ، قبل از اذان مغرب مجلس دعا و توسل را انجام داديم . از پدر دختر قول گرفتم كه بعد از سلامتى دخترش را براى طلبه تزويج كند، قبول كرد. بعد از افطار به خليفه بلاغ بازگشتم بعدا در سال بعد ما به شمال رفتيم . يك سال بعد اخوى سيد جعفر فاضل به احمدى كوچك و طلبه ديگر از بلخاب به حوزه قم آمدند. سيد جعفرفاضلى از بلخاب به ما خبر داد كه همان دختر دهى زمان سره بند اراك صحيح و سالم شد.

next page

fehrest page

back page