حضرت آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم موسوى خوئى (على الله مقامه ) از
مرحوم پدر خود مرحوم آقاى حاج سيد على اكبر خوئى (رضوان الله تعالى عليه ) كه
يكى از بزرگان روحانيت شيعه به شمار مى رفت
نقل مى كرد:
7. يكى از اعاظم ساختمانى از آجر پخته - كه اولين بناى آجرى درخوى بود - شروع
كرده و با اشتياق تمام در تكميل آن كوشيده و هر روزى براى بنا و عمله جات نهار مى داد
تا خوب كار بكنند. روزى سائلى كه معمول آن زمان بود بر در خانه ايستاده به نام
حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام قسم داده و گدايى مى كرد.
اين آقا طبقه بالاى خانه آمده و سائل را مجازاتى سخت نموده و گفت : به خاطر چيزى
مختصر اسم مبارك آن بزرگوار را به زبان نمى آورند. والله تعالى اين ساختمان را
به خاطر آن بزرگوار عليه السلام مى خواستى من مى دادم و باز اگر بخواهى خواهم داد.
حضرت باب الحوائج جز يكى در دهر كيست
|
جز به جانبازى بدين شان و شرافت راه نيست
|
در فداكارى ببين در راه حق منزل كجاست
|
باب هر حاجت كليد هر چه مشكل بود كيست
|
جز نبى و جز ولى كسى را چنين معيار نيست
|
غير عباس على در كربلا پرگار، نيست
|
در جهان باب الحوائج بيش نيست
|
غير معصومين را در كيس نيست
|
حاصل آمد كار هر درويش نيست
|
شعر از شيخ حسن بصيرى
224. بى ادبى من مرا بيچاره كرد
كسى درمحضر حضرت آيه الله آقاى حاج سيد ابوالقاسم خويى رحمه الله
نقل مى كرد:
8. وقت صبح ميليونر بوديم و تا عصر آن روز تمامى ملكم از دست رفت و مفلس شدم .
حضرت آيه الله العظمى آقاى حاج سيد ابوالقاسم خوئى (رحمه الله ) پرسيدند: چه
شد؟ عرض كرد: به زيارت حضرت عباس عليه السلام مشرف شدم ، ناگاه به زبانم
آمد كه : مولا، مادر عزيزت مانند پدر بزرگوارت نبوده ، و اين بى ادبى سبب شد آن روز
تمامى ثروتم از دستم بيرون برود.
225. جزاى بى احترامى خود را ديد
9. در قريه نازك سفلى از منطقه شهر ماكو سيد محترمى به نام آقا مير عبدالوهاب
زندگى مى كرد كه تقريبا معاصر بوديم . او يك روحانى پاك و متدين بود و مغازه اى
داشت . شبى مغازه اش به سرقت مى رود و سارقان محلى بودند و شناخته مى شوند و
اهالى محل سيد را به شكايت وادار و تشويق مى كنند. سيد مزبور مى گويد: من به
حضرت عباس عليه السلام عريضه اى مى نويسم . پس از چند روز يكى از سارقان خود
را با گلوله اى از پا در آورده و چون اطرافيان اعتراض مى كنند مى گويد: خلاص شدم ؛
زيرا از همان شب همواره در خواب مرا شكنجه مى دادند كه : چرا اين كار كردى ؟ خلاصه مى
ميرد. دومى بچه اش را اسبى زير لگد گرفته و له مى كند و عيالش فرياد مى كشد و
به شوهر خود خطاب مى كند كه : خانه خراب ، جزاى بى حرمتى خود را به سيدى محترم
ديدى و سومى هم مرض آكله گرفته و خوار و رسوا شده و
اموال مسروقه را برگردانيده و به هلاكت مى رسد.
226. حضرت عباس هر چه بخواهد در حق من بكند
10. در زمان ما رئيس پاسگاه ژاندرمرى ارسباران - اطراف رودخانه مشهور ارس - (از
تصريح به نام او كه به احتمال قوى از كسان او موجود باشند خوددارى مى شود) براى
يكى از اهالى محل بنايى كرده و او را وادار به پرداخت چهار هزار تومان مى كنند. آن
مسلمان بيچاره هم هر چه دفاع و استمداد و استر حام مى كند موثر نمى شود. بالاخره ناچار
چهار هزار تومان را كه تقريبا بيست سال از آن زمان مى گذرد و مبلغ با ارزش و
قابل توجه بوده - پرداخت كرده ، مى گويد: به حضرت عباس عليه السلام واگذار مى
كنم . همان رئيس پاسگاه بد جنس مى گويد: حضرت عباس هر چه بخواهد در حق من بكند و
همان روز سوار موتور شده به شهر خوى حركت كرده ، ضمن راه تصادف كرده و استخوان
رانش مى شكند و مدتى هم در راه مى ماند تا بستگانش خبر دار شده ، وسيله پيدا كرده به
شهر مى آورند. اتفاقا، روز جمعه هم بوده دكترها هم به اطراف مسافرت كرده اند،
سرانجام معيوب و معلول شده به زندگى تلخ و ناگوار تا دم مرگ مبتلا مى شود.
227. قسم دروغ دزد را بيچاره كرد
جناب حجه الاسلام و المسلمين مروج مكتب اهل بيت عليهم السلام آقاى حاج شيخ حسن بصيرى
خوئى طى مكتوبى يك كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام مرقوم داشته
اند:
11. شخصى به نام حسين در شهر خوى ساعتى دزديده و به آقاى حاج سيد محمد على
دراجى كه از سادات معتبر و شخص متدين و اهل بازار بود مى فروشد. آقاى دراجى هم همان
ساعت را به ديگرى فروخته و تصادفا صاحب ساعت ، ساعت را شناخته و به اداره
شهربانى شكايت مى كند. بالاخره حسين ، فروشنده اولى را آورده و متاسفانه او انكار
كرده . آقاى سيد محمد دراجى مى گويد: هفت قدم برداشته و به حضرت عباس عليه
السلام قسم ياد كن كه من اين ساعت را نفروخته ام . آن بدبخت هم
عمل مى كند و مى رود. آقاى سيد محمد دراجى به صاحب اصلى ساعت كه ادعاى
اموال مسروق ديگر نموده مى گويد: شما هم به همان طريق قسم ياد كن ، تا من از عهده آنها
بيايم . اما او قبول نكرده ، ساعت را تحويل گرفته و مى رود. ماموران شهربانى مبلغ
بيست و پنج تومان از آقاى دراجى گرفته و او را رها مى كنند. روز بعد خبر مرگ حسين
خويى مى رسد و اعضاى شهربانى آقاى دراجى را خواسته و همان مبلغ راكه گرفته
بودند با اصرار و اعتذار پس مى دهند.
228. قسم خورد و مرد
آقاى حاج رضا عبدالعلى زاده كه از متدينان و محترمان و مومنان و موثقان خوى است و در قيد
حيات مى باشد، از جد مرحوم خود كربلائى على رضا
نقل كرد:
12. همراهى چند نفر به كربلاى معلا مشرف شدم . و من مقدارى
پول در كيسه مخصوص قرار داده و در ميان اثاثيه خود گذاشته بودم و در
منزل نگهدارى مى كردم كه مفقود شد و از رفقا
سوال كردم و يك نفر كه به او ظنين بودم ، به حضرت عباس عليه السلام قسم خورد كه
من اطلاعى ندارم من هم ساكت شدم . اين شخص همان روز مبتلا شد تا غروب جان سپرد و از
قضا پول من هم در ميان اشياى او پيدا شد.
السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام
حسن بصيرى
229. گوشهايت را تحفه براى مادرت ببر
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ سلطان محمدى يكى از فضلاى آذربايجانى مقيم حوزه علميه
قم طى نامه اى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام كرامتى را چنين مرقوم داشته
اند:
13. در تاريخ 20/9/79 شمسى كرامت ذيل را از جناب آقاى حاج محمد حسن پور ساكن
روستاى قشلاق از توابع شهر (گوگان ) تبريز شنيدم كه از
قول پدر خود مرحوم عباس محمد پور چنين نقل كرد: تقريبا شصت
سال پيش پدرم مى گفت : روزى در جلو قهوه خانه مرحوم عليقلى واقع در شهر گوگان
نشسته بودم . شخصى آمد ديدم گوشهايش از بيخ كنده شده بود. و اصلا گوش نداشت ،
علت آن را جويا شدم و از وى پرسيدم : آقا ببخشيد، شماچرا گوش ندارى ؟
ابتدا چيزى نگفت ، ولى پس از اصرار من ، ناچار چنين پاسخ گفت : زمانى من در كردستان
ساكن بودم ، آن وقت عده اى از كردهاى اين سامان به آذربايجان حمله مى كردند. و پس از
تهاجم شديد. خود اموال مردم را غارت مى نمودند و مردانشان را به
قتل مى رساندند و احيانا دخترانشان را اسير كرده و به عنوان كنيز با آنها رفتار مى
كردند. من روزى به مادرم گفتم اى مادر قشون كردها براى تهاجم به آذربايجان آماده شده
اند. جاز بده با آنها بروم و زنى براى خودم و كنيزى براى تو بياورم ! مادرم گفت :
پسرم اجازه نمى دهم ، زيرا شيعيان يك اسب سفيد سوارى دارند كه حضرت
ابوالفضل عليه السلام مى باشد و از آن حضرت مى ترسم كه تو تنها فرزند من
هستى به دست او كشته مى شوى . من با اصرار زياد گفتم : سرانجام قشون هر طور شد
من هم مثل آنها مى شوم و يكى از آن ها من خواهم بود. به هر
حال ، پس از اصرار زياد از طرف بنده ، مادرم راضى شده و به من اجازه داد. من خودم را
به سپاه رساندم ، آمديم تا نزديك شهر ((سردرود)) (حومه شهرستان تبريز). من در
عقب سپاه بودم و خيلى با جلو قشون فاصله داشتم كه ناگهان ديدم مهاجمان شكست خورده و
عقب نشينى مى كنند. پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: اسب سفيد سوارى آذربايجان خودش را
آشكار كرده و به جلو قشون آمده است لذا من هم با آن ها برگشته و فرار كردم ، سر راه من
ديدم اسب سفيد سوارى ظاهر شده و گفت : مگر تو نشنيده اى كه شيعيان صاحب دارند. به
مادرت گفته بودى كه مى روى براى خودت همسر و براى مادرت كنيز بياورى ؟! چون
مادرت راضى نبود تو در اين تهاجم شركت كنى ، گردنت را نمى زنم .
سپس دستش را دراز كرد و گوشهايم را از ريشه كند و به دستم داد. در اين
حال خون جارى گرديد و فرمود: گوشهايت را به عنوان تحفه براى مادرت ببر و به او
بده من به خانه خودم آمدم ، مادرم كه چنين ديد گفت : پسرم من به تو گفتم كه ايشان اسب
سفيد سوارى به نام حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام دارند.
من گفتم : مادر، من قصه زن و كنيز را به جز تو به كسى نگفته بودم و كسى از آن اطلاع
نداشت . پس حق با تشيع است . لذا با مادرم و خانواده ام از كردستان كوچ كرده در
شهرستان مياندو آب ساكن گرديدم و مذهب تشيع را اختيار نمودم .
230. قسم دروغ خورد و صورتش مانند قير سياه شد و مرد
جناب آقاى حاج محمد حسن محمد پور ساكن روستاى قشلاق از توابع گوگان تبريز كه
مردى متدين و مورد وثوق است و تقريبا 74 سال سن دارد در تاريخ 20/9/79 مطابق با
13 رمضان 1421 قمرى از قول پدر خود مرحوم عباس
نقل كرد:
14. كه پدرم حدود شصت سال پيش مى گفت : از روستاى ياد شده روزى به شهر
گوگان رفتم و در قهوه خانه مرحوم عليقلى نشسته بودم و معمولا افراد سرماگر و
چوپدار از اطراف به آنجا مى آمدند معامله مى كردند، يك نفر از اهالى شهرستان مياندو آب
كه مورد اطمينان آن سامان بود معمولا خريد و فروش آن آقا اسب بود و نقد و نسبه اگر
احيانا پول حيوان مورد معامله مى ماند بعدا به فروشنده مى پرداخت ، به اصطلاح ، مردم
منطقه چون به او اطمينان داشتند به او نسيه مى دادند. يك نفر از اهالى گوگان اسبش را
به همين مرد فروخته بود، ولى قرار بود پولش را بعدا بگيرد. خريدار اسب را مى برد
و بعد از شش ماه به قهوه خانه مى آيد از طرفى فروشنده با خبر مى شود كه مرد مياندو
آبى آمده است . او نيز در آن قهوه خانه حضور پيدا مى كند و
پول اسب را از او مطالبه مى كند.
در مقابل ، خريدار مى گويد: من پول اسب را موقع معامله به شما داده ام . به هر
حال ، امر ايشان به نزاع و اختلاف منجر مى شود. مرد گوگانى منكر را نزد مرحوم حاج
فخر كه سيد روحانى بود مى برد قرار بر اين شد كه خريدار قسم بخورد كه
پول را داده است مرحوم حاج فخر هم به او مى گويند قسم ياد نكن ، من حاضرم از
فروشنده براى شما مهلت بگيرم بعدا پول را بياور. اما آن شخص
قبول نكرد و فروشنده پيشنهاد كرد كه با هم به حمام بروند
غسل كنند سپس خريدار سوگند ياد نمايد كه
پول اسب را داده است . خلاصه ، آنها با هم به حمام رفتند پس از
غسل با هم به مسجد يخچال رفتند. فعلا اين مسجد در مسير خيابان قرار گرفته و موجود
نيست و خريدار آماده شد كه قسم بخورد. مردم كه در اطراف آنها بودند گفتند: آقا، قسم
نخور ولى او قبول نكرد و اصرار نمود كه قسم ياد نمايد لذا از فروشنده اسب پرسيد.
كه چگونه سوگند بخورم ؟
او گفت : بدين طريق كه هفت قدم برو جلو و در هر گام بگو: من بدانم و
ابوالفضل و به زبان آذرى (من بيلم ابوالفضل ) كه بدهكار نيستم اين شخص هم چنين
قسم خورد و برگشت . موقع خروج از مسجد يخچال ، زمين خورد ما نزديك رفتيم ، ديديم
روى پله ها افتاده و صورتش مانند قير سياه گرديده و مرده است .
اين كرامت را بنده ((مرحوم عباس )) و همه مردم
محل كه آن جا بودند ديديم . و آن ها كه او را مى شناختند به خانواده اش كه در مياندوآب
بود خبر دادند كه بيايند و جنازه اش را ببرند و دفن كنند.
عالم جليل القدر علامه آقاى شيخ كاظم فرمود يك روحانى پيش بنده تشريف آورد و به من
گفت : بنده سفير حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستم . و ايشان مرا نزد شما
فرستاده است .
عرض كردم : بفرماييد چه پيغامى داريد، ايشان گفت : در عالم رويا حضرت
ابوالفضل العباس عليه السلام به من امر كرده است كه نزد شيخ كاظم برو به ايشان
بگو چرا روضه مرا نمى خواند؟
به ايشان بگو مصيبتم خيلى زيادى بوده ، در بين روضه ها مصيبتم را بخواند،
بالخصوص آن وقت كه زخم هاى زياد داشتم و هر دو دستم قطع شده بود، چه طور از
بالاى اسب به زمين آمده ام . صورتم زمين خورد ودر چشمم تير مى سوخت بود در آن لحظه
آخرين خواهشم اين بود. كه هر طور شده آب را به خيمه ها برسانم و بچه هاى تشنه لب
مولايم يك جرعه آب بنوشند، ولى آرزويم برآورده نشد.
هدفم از نقل اين معجزه اين بوده كه روضه خوان ها هنگام روضه خوانى يك تكه روضه و
مصيبت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را حتما بخوانند و اين يك مصيبت عظما بوده
كه بر آن بزرگوار وارد شده است .