next page

fehrest page

back page

يك اشكال و پاسخ آن
قبل از پرداختن به اين مطلب و بيان مفاد آن ، لازم ديديم به اشكال يكى از محققان (سيد مهدى روحانى ) پاسخ دهيم كه مى گويد:
((اين آيه ، تنها دلالتى كه دارد اين است كه آوردن فرزندان ((اصحاب )) اين دعوت جديد مطلوب است و بيشتر از اين چيزى نمى گويد، چنان كه فرمود: ((ابناءنا)) و فرمود ((ابنائى ))، و در آيه چيزى كه بر لزوم آوردن فرزندان شخص صاحب دعوت دلالت كند وجود ندارد و همين كه فرزندان يكى از اصحاب دعوت باشند، در صدق امتثال كافى است ، پس آيه نمى رساند كه حسنين فرزندان رسول خدايند))
در پاسخ مى گوييم :
1) امام على (ع ) در روز عاشورا به اين آيه مباركه استدلال كرد كه خداوند او را نفس پيامبر (ص ) و فرزندانش را فرزندان او و زنش را زنان آن حضرت قرار داده است . امام كاظم (ع ) نيز با اين آيه بر هارون الرشيد احتجاج كرد و يحيى بن يعمر و نيز سعيد بن جبير - چنان كه خواهد آمد - بر حجاج استدلال نمود. اين استدلال و احتجاج به واسطه يك امر تعبّدى صرف
نبود، بلكه به ظهور آيه مباركه بود كه دشمن راهى جز تسليم و خضوع در برابرش نيافت و مجبور به پذيرش آن شد.
2) اگر مراد از ((انباءنا)) مطلق فرزندان اصحاب دعوت بود، بايد مقصود از ((اءنفسنا)) تمامى مردانى باشد كه اين را دين را پذيرفته بودند، نه فقط شخص رسول اكرم صلى اللّه آله عليه و آله بنابراين مناسبت تر اين بود كه به جاى ((اءنفساء)) مى فرمود: ((و رجالنا و رجالكم .)) به علاوه مناسب نيست كه مقصود از ((انفس )) شخص ‍ رسول خدا صلى اللّه آله عليه و آله باشد و مراد از ((اءبناء)) و ((نساء))، فرزندان و زنان ديگران ، زيرا ظاهر اين است كه فرزندان و زنان همان كسانى مورد نظر است كه لفظ ((انفسنا)) منظور است ، زيرا اگر منظور از ((انفسنا)) شخص رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله باشد و مراد از ((ابناءنا)) فرزندان ديگران ، مثل اين بود كه بگوييم : ((اگر ادعاى من نادرست باشد، فرزندان فلانى بميرند.))
3) گذشته از اين ، مى بينيم كلمات ((اءنفسنا))، ((اءبناءنا)) و((نساءنا))به صيغه جمع آمده است ، پس چرا بايد از ((انفس )) به دو تن و از ((اءبناء)) نيز به دو تن و از ((نساء)) به يك تن اكتفا شود؟! اين خود دلالت مى كند كه افرادى كه رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله با خود آورد، خصوصيت ويژه اى داشتند.
اگر مقصود، مجرد آوردن افرادى به عنوان نمونه بود، پس چرا از هر كدام به يك تن اكتفا نكرد؟! و اگر اختصاص يك گروه خاص به شرف معينى منظور است تا بيان شود كه تنها اينان هستند كه به قلّه فناى در اين دعوت كه مباهله بر سر آن است رسيده اند، پس صحيح خواهد بود اگر گفته شود: اين آيه بر وجود فضيلتى در اصحاب كساء دلالت مى كند كه هيچ فضيلتى بالاتر از آن نيست ، خصوصا با توجه به مطلبى كه از دو علامه بزرگوار، طباطبايى و مظفر در اين باره گذشت ؛ آن جا كه گفتند: اينان در دعوى و در دعوت براى مباهله براى اثبات آن با رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله شريكند.
بدين ترتيب روشن مى شود كه اين ادعا كه آيه بر چيزى بيشتر از امر به آوردن نمونه اى از فرزندان اصحاب اين دعوت دلالت نمى كند، قابل قبول نبوده و به هيچ عنوان نمى توان بدان اعتماد كرد.
بازگشت به آغاز
اشكالى بود كه مناسب ديدم بدان اشاره كنيم و بعضى از پاسخ ‌هاى كه مى توان در رد آن داد.در اينجا مى خواهيم اشاره كنيم كه آوردن حسنين عليه السّلام براى مباهله به اين عنوان بود كه آن دو، فرزندان رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله هستند - هر چند فرزند دخت گرانقدر آن حضرت بودند - تا ديگر مجالى براى انكار يا شك و ترديد براى احدى باقى نماند.
اينان خود اقرار دارند كه ((اين آيه دلالت دارد كه هر چند حسنين فرزندان دخت پيامبر بودند، با اين حال مى توان گفت : آن دو پسران رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله بودند، زيرا پيامبر صلى اللّه عليه و آله وعده داده بود كه فرزندان خود را بخواند و آن دو را خواند.))
اين اقدام رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله معانى و مفاهيم مهمى در بر داشت ، زيرا علاوه بر آنچه در فوق بدان اشاره كرديم و همان طور كه قبلا متذكر شديم ، هدف رسول خدا صلى اللّه عليه و آله اين بود كه برداشت تنفرآور جاهليت را در مورد فرزندان زايل سازد نه فرزندان دختر)). اين عقيده موجب مشكلات فراوان روانى ، اجتماعى ، اقتصادى و غيره مى شد و منطقى جز منطق جاهليت و تعصبات كور نداشت .
آنچه باعث مى گردد كه انسان نسبت به وضع مسلمانان اندوهگين باشد، اين است كه مى بينيم پس از رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله اصرار ورزيدند كه همان برداشت جاهلى از فرزند باقى بماند، چنان كه در آرا و فتاواى فقهى آنان كاملا منعكس شد؛ از اين آيه قرآنى ذيل را مختص ‍ فرزندان پسر دانستند، بدون اين كه براى فرزندان دختر سهمى قائل باشند؛ اين آيه مى فرمايد:
((يوصيكم اللّه فى اولادكم للذّكر مثل حظّ الانثيين ؛
حكم خدا در حق فرزندان شما اين است كه پسران ، دو برابر دختران ارث برند.))
ابن كثير گويد: ((گفته اند: اگر انسان چيزى را به فرزندان خويش هبه يا وقف كند، تنها فرزندان بلافصل و يا فرزندان پسرانش مى توانند از آن بهره مند شوند، و در اين باره به قول شاعر استدلال كرده اند كه گفت :
بنونا بنو آبنائنا و بناتنا بنوهن ابناء الرجال الاباعد
((فرزندان ما، فرزندان پسران مايند، اما فرزندان دختران ما، فرزندان مردان بيگانه اند.))
عينى گفته است : ((دانشمندان قواعد دستورى عرب ، اين فراز از شعر را گواه گرفته اند بر جواز تقديم خبر بر مبتدا، و كارشناسان مسائل ارث ، آن را هم دليل بر اين گرفته اند كه تنها پسران پسر مى توانند از مال ارث ببرند و هم اين كه پيوند مردمان به يكديگر، از طريق پدران است ؛ فقها نيز در باب وصيت از آن استفاده كرده و علماى معانى و بيان در بحث تشبيه آن را به كار برده اند.))
قرطبى در تفسير خود نقل مى كند كه : ((مالك بن انس ، فرزندان دختر را در چيزى كه وقف فرزند يا فرزند فرزند شده ، سهيم نمى دانست .))
مالك ، همان فردى است كه اهتمام عباسيان درباره اش به جايى رسيد كه مى خواستند مردم را به زور وادار سازند كه به كتاب او (موطاء) عمل كنند. آن گاه كه منصور اموال عبداللّه بن حسن را گرفت و فروخت و در بيت المال مدينه گذاشت ، مالك بن اءنس مخارج خود را از عين اين اموال برداشت . هرگاه منصور مى خواست كسى را والى مدينه كند، ابتدا با مالك مشورت مى كرد.
آرى اين مالك با اين خصوصيات است كه چنين نظرى دارد و از آن دفاع مى كند.
محمّدبن حسن شيبانى مى گويد:
((اگر كسى براى فرزند فلان كس وصيت كرد و آن كس ، هم فرزند پسر داشت و هم فرزند دختر، وصيت از آن فرزند پسر است نه فرزند دختر.))
آرى ، خداى بزرگ اين مفهوم منفور جاهلى را لغو كرد، امّا اينان به پيروى از جوّ سياسى و در جهت اجراى اهداف حاكمان عباسى و اموى ، كه در صدد تثبيت اين مفهوم بودند، گام برداشتند و آن را همچنان حفظ كردند و تا جائى پيش رفتند كه آن را در نظرهاى فقهى خود نيز منعكس كردند.
از طرف ديگر، لازم بود تا فرصت از كينه توزان و منحرفان - كه در آينده نزديك از اين مفهوم منفور براى رسيدن به مقاصد سياسى در ارتباط با موضوع امامت و خلافت و رهبرى پس از رسول اكرم (ص ) و درست در ارتباط با شخص كسانى كه پيامبر (ص ) آنان را كه در قضيه مباهله با خود بيرون برد و در حديث كسا و آيه تطهير و ديگر
مواردى كه فعلا مجال ذكر آن نيست ، به اكرام و گراميداشت آنان پرداخت ، بهره بردارى و سوء استفاده خواهند كرد - گرفته شود، زيرا كسانى كه پس از رسول اكرم (ص ) خواهان خلافت بودند، در سقيفه چنين احتجاج كردند كه ما اوليا و عشيره رسول خداييم و نيز ما عترت پيامبريم و با رسول خدا در پيوند خويشاوندى از ديگران نزديك تريم .
امويان كه روى كار آمدند، همين روش را پيمودند؛ طرح جهنمى آنان و هم ديگران در جهت تضعيف اهل بيت (ع ) و بركنارى آنان از صحنه سياسى و زعامت اسلامى و در نهايت ، نابودى تبليغاتى ، سياسى ، اجتماعى و روانى و حتى جسمانى آنان حركت مى كرد و نوك تيز حملات آنان اولا و بالذات متوجه كسانى بود كه خداى سبحان تطهير كرده و رسولش آنان را براى مباهله با اهل كفر و لجاج با خود بيرون برده است .
از بين بردن اهل بيت (ع ) به نحوى كه بيان كرديم ، بر ايشان كارى مشكل و سخت و از سويى از هرچيز مهم تر بود، زيرا امت اسلامى مطالب فراوانى از پيامبر (ص ) درباره آنان شنيده بودند و كاملا آگاه بودند كه آيات قرآنى فراوانى در شاءن آنان نازل شده است كه بيانگر فضايل آنان است ، تا چه رسد به موضع گيرى هاى بسيار پيامبر (ص ) كه هيچ كس ‍ نمى توانست آن را ناديده گرفته يا لااقل تحريف و دگرگون جلوه دادن آن به سادگى امكان پذير نبود.
آرى ، براى همين بود كه امويان تلاش داشتند تا وانمود كنند كه تنها آنان نزديكان پيامبر (ص ) و اهل بيت اويند، تا جايى كه ده تن از بزرگان اهل شام در برابر سفاح سوگند خوردند كه تا زمانى كه مروان كشته شد، جز بنى اميه نزديكانى براى پيامبر يا اهل بيتى كه از او ارث ببرند، سراغ نداشتند.
اروى ، دختر عبدالمطلب ، اين مساءله را براى معاويه ، گوشزد كرد و گفت : ((و پيامبر ما بود كه پيروز شد و نصرت و پيرزوى از آن او شد، اما پس از او شما و ما مسلط شديد و احتجاج كرديد كه با رسول خدا قرابت و خويشاوندى داريد...))
كميت ، شاعر اهل بيت ، چنين مى سرايد:
و قالوا ورثناها اءبانا و امّنا
ولا ورثتهم ذاك امّ و لااءب
((گفتند كه آن را پدر و مادرمان براى ما به ارث گذاشته اند، در حالى كه آن را نه مادرى برايشان به ارث گذارده بود و نه پدرى .))
ابراهيم بن مهاجر مى گويد:
اءيهاالناس اسمعوا اءخبركم
عجبا زاد على كل عجب ...
عجبا من عبد شمس انهم
فتحوا للناس اءبواب الكذب
ورثوااحمد فيما زعموا
دون عباس بن عبدالمطلب
كذبوا و اللّه ما نعلمه
يحرز الميراث الا من قرب
((اى مردم ! گوش فرا دهيد تا شگفتى را كه از همه شگفتى ها بالاتر است براى شما بيان كنم ؛ عجب از بنى عبد شمس كه در دروغگويى را بر روى مردم گشوده اند و مدعى اند كه آنان تنها وارث پيامبر بوده اند، نه عباس بن عبدالمطلب ؛ به خدا دروغ گفته اند و آنچه ما مى دانيم ، ارث به خويشاوند نزديك مى رسد نه خويشاوند دور.))
رسول اكرم به هنگام تقسيم خمس بنى نضير يا خيبر، بنى عبد شمس را از جمله نزديكان خود خارج كرد، و چون عثمان و جبيربن مطعم اعتراض كردند و گفتند: نزديكى بنى عبد شمس و بنى هاشم به يك اندازه است ، حضرت از آنان نپذيرفت . اين داستان در تاريخ معروف است و به تواتر نقل شده است .
سپس عباسيان روى كار آمدند و همين را در پيش گرفتند و وانمود كردند كه آنان نزديكان محمّد (ص ) پيامبر خدايند، تا بدين ترتيب حكومت خويش را شرعى جلوه دهند؛ حتى هارون بر مزار پيامبر حاضر شد و عرض كرد: ((السّلام عليك يا رسول الله ، السّلام عليك يا ابن عمّ)). در مقابل ، امام كاظم عليه السّلام پيش رفت و فرمود: ((السّلام عليك يا رسول اللّه ، السّلام عليك يا ابة )). چهره هارون درهم شد و خشم و غضب بر او مستولى گشت .
عباسيان در ابتداى روى كار آمدن ، رشته وصايت و دعوت خويش را به اميرالمؤ منين عليه السّلام پيوند دادند و در استفاده از عواطف و احساسات جريحه دار مردم ، از ظلم و ستم و دردهايى كه علويان و اهل بيت عليهماالسّلام از سوى گذشتگان آنها(امويان ) تحمل كرده بودند، سود جستند، اما ديدند اگر بخواهند حكومت خويش را تحكيم بخشند، ديگر نمى توانند به وجود كسانى كه با على عليه السّلام پيوند خويشاوندى نزديكترى از آنان دارند، به پيوند دادن خود با اميرالمؤ منين عليه السّلام ادامه دهند ؛ از اين رو بعضى از اصول و پايه هاى فكرى و عقيدتى مردم را به بازى گرفتند. مهدى عباسى (آن طور كه به نظر مى رسد، مبتكر و صاحب اصلى اين فكر بايد پدرش ‍ منصور باشد) فرقه اى تاءسيس كرد كه ادعا نمود:
((امامت بعد از پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به عباس بن عبدالمطلب ، سپس به پسرش عبداللّه و سپس به فرزندش على رسيد، و همچنين تا اين سلسله به عباسيان منتهى شد. بيعت با على بن ابى طالب عليه السّلام را صحيح و معتبر مى شمردند، زيرا عباس ، خود، آن بيعت را صحيح و نافذ دانسته بود، نيز ادعا مى كردند كه ارث مال عموست ، نه دختر، و از اين رو حق خلافت از طريق فاطمه عليه السّلام به حسن و حسين نمى رسد و در اظهار و تثبيت اين ادعا كوشش فراوانى كردند.))
تا جايى كه شاعر بنى عباس چنين سروده است :
اءنى يكون و ليس ذاك بكائن لبنى البنات وراثة الاعمام
((چگونه مى شود كه ميراث عموها براى دخترزادگان باشد، در حالى كه چنين نيست و نخواهد شد.))
او با اين بيت به پول فراوانى دست يافت .
اين مطلب ، موضوع گسترده و پر شاخ و برگى است و تا حدودى درباره آن در كتاب خود، زندگانى سياسى امام رضا عليه السّلام به طور مشروح بحث كرده ايم ، طالبان بدان جا رجوع كنند.
مقابله و مبارزه با توطئه زشت
اگر چه اين جريان سياسى از حمايت و پشتيبانى زياد و اصرار فراوان حكام و دار و دسته آنان برخوردار بود، به گونه اى كه تمامى نيروها و امكانات مادى و معنوى خود را در راه تاءكيد و تثبيت آن بسيج كردند، ليكن جريانى را در پيش روى خويش داشتند كه همچون كوهى مقاوم در مقابل آنان ايستاده بود و مانع موفقيت آنها در تحريف حقايق و تزوير تاريخ مى شد. اين جريان ، وجود اهل بيت پيامبر عليهماالسّلام بود كه قوى ترين حجت ها و بزرگترين شواهد و قرائن را از قرآن و اخبار متواتر و موضع گيرهاى پشت در پشت نبوى ، از آن خود داشت و بسيارى از صحابه رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله آن را مى دانستند و از پيامبر صلى اللّه عليه و آله ديده و شنيده و تابعان از آنها و ديگران از تابعان شنيده بودند.
از جمله اين شواهد و دلايل دندان شكن غير قابل انكار ((آيه مباهله )) است .
امويان و عباسيان در مواضع گوناگون تلاش فراوانى از خود به خرج دادند، تا فرزندى حسنين عليهماالسّلام را انكار كنند؛ از اين رو از سوى اهل بيت عليهماالسّلام و شيعيان آنها و ديگر افراد منصف ، با احتجاجات و استدلال هاى قوى و شكننده اى مواجه شدند و موجب گرديد تا كوشش هاى آنان به ضرر خودشان تمام شود كه : ((چاه كن خود به چاه است .))
خوب متوجه شدند اسلوب احتجاج و منطق ، حق را نمايان مى كند؛ يعنى همان چيزى را كه آنها تلاش مى كردند تا آن را مخفى نگهدارند و تحريف كنند؛ از اين رو سعى كردند تا از راه ارهاب و اكراه و اجبار، ائمه معصومين عليهماالسّلام و شيعيان مخلص آنان را از ميدان به در كنند و از انظار مردم دور نگه دارند، و آن گاه كه متوجه شدند اين روش نيز كار ساز نيست ، درصدد بر آمدند تا از راه سم يا با شمشير، آنها را از ميان بر دارند.
نمونه هاى تاريخى مهم
در اين جا نمونه هايى را ذكر مى كنيم كه بيانگر تلاش و كوشش مخالفان براى انكار فرزندى حسنين عليهماالسّلام و در بر گيرنده استدلال به آيه مباهله است :
1. ذكوان ، غلام معاويه گويد:
معاويه گفت : مبادا بفهم كه احدى اين كودك فرزندان رسول خدا صلى اللّه عليه و آله مى نامد، بگوييد: فرزندان على عليه السّلام .
مدتى پس از آن ، معاويه مرا امر كرد كه فرزندانش را به ترتيب شرافت بنويسم . پس فرزندان وى و فرزندان پسرانش را نوشتم و فرزندان دخترانش را رها كردم . نوشته را برايش آوردم ، نگاهى به آن انداخت و گفت : واى بر تو! بزرگان فرزندانم را فراموش كرده اى ؟ گفتم : كى ؟ گفت : آيا فرزندان فلان دخترم فرزندان نيستند؟ آيا فرزندان فلان دخترم فرزندانم به شمار نمى روند؟ گفتم : خدايا آيا فرزندان دخترانت فرزندان تو هستند، اما فرزندان فاطمه فرزند رسول خدا صلى اللّه عليه و آله نيستند؟! گفت : تو را چه شده ؟ خدا تو را بكشد! احدى اين سخن را از تو نشنود.))
2. امام حسن عليه السّلام چنين با معاويه احتجاج فرمود:
((فاءخرج رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله من الاءنفس معه اءبى ، و من البنين اءنا و اءخى ، و من النساء فاطمه اءمىّ، من النّاس جميعا، فنحن اءهله ، و حمه و دمه ، و نفسه ، و نحن منه و هومنّا؛
از ميان همه مردم ، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله از ((اءنفس ))، پدرم ، و از فرزندان من و برادرم ، و از زنان ، فاطمه مادرم را با خود برد. پس ما اهل بيت او و گوشت و خون او و نفس او هستيم ، ما از اوييم و او از ماست .))
3. رازى در تفسير آيه شريفه :
((و من ذريّته داود و سليمان و ايّوب و يوسف ... و زكريّا و يحيى و عيسى ))
بعد از بيان كه آيه فوق بر فرزندى حسنين عليهماالسّلام دلالت دارد، مى گويد:
((گويند: ابو جعفر باقر در نزد حجاج بن يوسف به اين آيه استدلال كرد.))
4. امير المؤ منين عليه السّلام در روز شورا بر اعضاى آن استدلال كرد كه خداى متعال او را نفس پيامبر صلى اللّه عليه و آله و فرزندانش را فرزندان او و زنش را زن او قرار داده است .
5. شعبى گويد:
نزد حجاج بودم كه يحيى بن يعمر، فقيه خراسان ، را از بلخ - در حالى كه با آهن بسته شده بود - به پيش او آوردند. حجاج به وى گفت : تو مى گويى حسن و حسين فرزندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله هستند؟ گفت : بلى . حجاج گفت : بايد دليل آن را به طور روشن و آشكار از كتاب خدا برايم بيارى ، و گرنه اعضاى بدنت را يكى يكى قطع خواهم كرد. گفت : اى حجاج ! آن را به طور واضح و آشكار از كتاب خدا مى آورم . شعبى گويد: از جراءت يحيى كه گفت : ((اى حجاج )) تعجب كردم . حجاج گفت : اين آيه را برايم نياورى كه مى گويد: ندع ابناءنا وابناءكم . گفت : آن را به طور واضح و آشكار از كتاب خدا مى آورم و آن ، اين آيه است كه مى فرمايد:
((و نوحا هدينا من قبل ، و من ذريّته داود و سليمان ...# و زكريّا و يحيى و عيسى )).
پدر عيسى كيست و حال اين كه خدا او را به اولاد نوح ملحق كرده است ؟! شعبى گويد: حجاج سرش را مدتى به زير انداخت ، سپس بالا آورد و گفت : گويا من اين آيه را در كتاب خدا نخوانده بودم ، او را رها سازيد.))
در كتاب نورالبقس آمده : حجاج از او خواست تا ديگر آن را بيان نكند.
6. سعيد بن جبير نيز داستانى شبيه به داستان يحيى بن يعمر با حجاج دارد؛ از اين رو كلام را با بيان آن طولانى نمى كنيم .
7. روزى هارون الرشيد امام كاظم عليه السّلام را خواست و به آن جناب عرضه داشت : چگونه مى گوييد ما ذريّه رسول خداييم ، با اين كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله پسر نداشت ؟ و ذريّه و نسل هر انسانى از فرزند پسر باقى مى ماند، نه فرزند دختر و شما فرزندان دختريد، پس ذريه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله نيستيد؟ امام كاظم عليه السّلام از او خواست كه مرا پاسخ دادن به اين سوال معاف بدار، اما هارون نپذيرفت . حضرت چنين استدلال كرد كه قرآن در سوره انعام ، عيسى را از ذريه ابراهيم مى داند با اينكه نسبت عيسى از طرف مادر به ابراهيم مى رسد. آن گاه امام كاظم عليه السّلام به آيه مباهله كه مى فرمايد: ((ابناءنا)) استدلال كرد.
8.عمر و بن عاص كسى را نزد اميرالمؤ منين عليه السّلام فرستاد و چند چيز را بر او عيب گرفت . از جمله گفت : تو حسن و حسين را فرزندان رسول خدا مى نامى ؟ حضرت عليه السّلام به فرستاده عمرو گفت :
((قل للشانى ء ابن الشانى ء لو لم يكونا ولديه لكان ابتر كما زعم ابوك ؛
به بدخواه پسر بدخواه بگو: اگر حسن و حسين فرزند رسول خدا صلى اللّه و عليه و آله نبودند، آن طور كه پدرت پنداشت ، ابتر و دم بريده بود.))
9.امام حسين عليه السّلام در كربلا عرض كرد:
((اللهم انا اهل بيت نبيّك ، و ذريته و قرابته ، فاقصم من ضلمنا، و غصبنا حقنا،انك سميع قريب ؛
خدايا! ما اهل بيت پيامبر تو و ذريه و نزديكان او هستيم ؛ پس كسانى را كه بر ما ظلم كرده اند و حق ما را غصب نموده اند نابود كن ! به راستى كه تويى شنونده نزديك .))
محمّدبن اشعث گفت :چه قرابتى بين تو و محمّد است ؟!
امام حسين عليه السّلام عرضه داشت :
((اللهم انّ محمّدبن الاءشعث يقول : ليس بينى و بين محمّد قرابة ، اللهم اءرنى فيه هذا اليوم ذلا عاجلا؛
خدايا! محمّدبن اءشعث مى گويد: بين من و محمّد قرابتى نيست ؛ خدايا! در اين روز هرچه زودتر او را ذليل و خوار به من نشان بده !)) پس خدا نفرين امام حسين عليه السّلام را اجابت فرمود.
از سوى ديگر، ائمه عليهماالسّلام احتجاجات ديگرى نيز به ((آيه مباهله )) درباره خلافت اميرالمؤ منين و برترى آن جناب و غيره دارند كه فعلا مجال ذكر آنها نيست .
بعضى از موضع گيريهاى امام حسن (ع )
آرى ، ائمه عليهماالسّلام در مخالفت با كينه توزان و مغرضان و در ايستادگى با صلابت و محكم در مقابل سياست هاى آنان ، تنها به موضع گيرهاى استدلالى خويش اكتفاء نكردند، بلكه آن را به ديگر مناسبت ها نيز كشاندند و در اعلان آن در ملاءعام استمرار و تداوم بخشيدند و در مناسبت ها و مواضع حساس زيادى بر آن تاءكيد نمودند و طورى بطلان ادعاهاى پوچ و واهى آنان را بر ملا كردند كه جاى هيچ گونه شك و شبهه اى باقى نماند.
امام حسن عليه السّلام نيز مخالفت خود را در مناسبت ها و مواضع مختلفى بيان مى كرد و فقط به اظهار و بيان اين كه فرزند رسول خداست اكتفا نكرد، بلكه تاءكيد مى ورزيد كه امامت و خلافت فقط و فقط حق اوست و با وجود او نوبت به كسانى مثل معاويه نمى رسد، زيرا معاويه نه تنها صفات و ويژگى هاى ضرورى و لازم براى امانت و خلافت رسول خداصلى اللّه عليه و آله را ندارد، بلكه بر عكس ، به صفاتى متّصف است كه اساسا با خلافت و امامت در تضاد و تناقص است .
ما در اينجا به بعضى از موارد اشاره مى كنيم :
1. امام حسن عليه السّلام بلافاصله پس از شهادت پدرش على عليه السّلام براى مردم خطبه اى خواند و در قرآن فرمود:
((ايها النّاس ! من عرفنى فقد عرفنى ، و من لم يعرفنى ، فاءنا الحسن بن على ، آنا ابن النّبى و اءنا ابن الوصى ؛
اى مردم ! هر كس مرا شناخت كه شناخت ، هر كس مرا نشناخت ، پس ‍ بداند كه منم حسن پسر على ، منم پسر پيامبر و منم پسر وصى پيامبر.))
به كلمه ((وصى )) در عبارت اخير دقت كنيد.
در متن ديگرى آمده كه حضرت فرمود: ((پس منم حسن پسر محمّد صلى اللّه عليه و آله و در مقتل خوارزمى آمده : ((منم فرزند پيامبر خدا)).
همچنين امام حسن عليه السّلام آن روز فرمود:
((اءنا ابن البشير النذير، اءنا ابن الداعى الى اللّه باذنه ، انا ابن السّراج المنير، انا ابن من اءذهب اللّه عنهم الرجس و طهّرهم تطهيرا، انا من اهل بيت افترض اللّه طاعتهم فى كتابه ؛))
منم فرزند بشير، منم فرزند نذير، منم فرزند آن كس كه به اذن پروردگارم مردم را به سوى او مى خواند، منم پسر چراغ تابناك ، من از خاندانى هستم كه خداى تعالى پليدى را از ايشان دور كرده و به خوبى پاكيزه شان فرموده ، من از خاندانى هستم كه خداوند طاعت ايشان را در كتاب خود واجب كرده است .))
ابن عباس برخاست و گفت : ((اين ، پسر دختر پيامبر شما و وصى امامتان است ، پس با او بيعت كنيد!.))
در متن ديگرى دارد كه امام حسن عليه السّلام در آن هنگام فرمود:
((و عنده نحتسب عزانا فى خير الاباء رسول اللّه ؛
ما سو گوارى خود را در عزاى بهترين پدرها، يعنى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به حساب خدا موكول مى كنيم .))
2. در مناسبت ديگرى در شام ، معاويه به اشاره عمروبن عاص از حضرت خواهش كرد كه بالاى منبر رفته و خطبه بخواند، به اين اميد كه شايد درمانده شود، پس حضرت بلاى منبر رفت و حمد و ثناى الهى را به جاى آورد. سپس خطبه مهمى ايراد كرد كه مطالبى را كه گذشت در بر داشت و در آن مطالب بسيار ديگرى نيز بيان فرمود.
راوى گويد:
((طولى نكشيد كه دنيا بر معاويه تيره و تار شد و آن عده از مردم شام و ديگران كه امام حسن - ع - را نمى شناختند، او را شناختند)).
سپس آن جناب از منبر پايين آمد. معاويه به حضرت گفت : ((اى حسن ! تو اميدوار بودى كه خليفه باشى ، اما شايستگى آن را ندارى !))
امام حسن - ع - فرمود:
((اما الخليفة فمن سار بسيرة رسول اللّه (ص ) و عمل بطاعة اللّه عز و جل . و ليس الخليفة من سار بالجور و عطّل السنن واتّخذ الدنيا امّا و اءبا، و عباد اللّه خولا، و ماله دولا، ولكن ذلك امر ملك اصاب ملكا، فتمتع منه قليلا، و كان قد انقطع عنه ...؛))
خليفه آن كس است كه به روش پيامبر - ص - سير كند و به طاعت خداى عزّوجل عمل نمايد. خليفه آن كس نيست كه با مردم به جور رفتار كند و سنت را تعطيل نمايد و دنيا را پدر و مادر خويش بگيريد و بندگان خدا را برده ، و مال او را دولت خود (پندار) زيرا اين ، وضعيت پادشاهى است كه به سلطنت رسيده و مدت كمى از آن بهره مند شده و سپس لذت آن منقطع گشته است ....))
همين قضيه پس از ماجراى صلح با معاويه ، در كوفه بين حضرت و معاويه روى داده است ، اما در مقتل خوارزمى آمده كه اين مساءله در مدينه اتفاق افتاد .
اين مساءله مؤ يد گفته برخى است كه مى گويند: معاويه امام حسن - ع - را مسموم كرد، زيرا آن حضرت براى رفتن به شام و مبارزه با او آماده مى شد.
3. در متن ديگرى آمده : معاويعه از امام خواست كه بر فراز منبر رفته و براى مردم خطبه بخواند. حضرت بالاى منبر رفت و خطبه خواند. از جمله فرمود: منم پسر... منم پسر... تا جايى كه فرمود:
((لو طلبتم ابنا لنبيّكم مابين لا بتيها لم تجدوا غيرى و غير اءخى ؛))
اگر همه جا بگرديد تا براى پيامبرتان پسرى پيدا كنيد، بدانيد كه غير از من و برادرم ، كسى را نخواهيد يافت )).
4. در نص ديگرى دارد: معاويه از امام حسن عليه السّلام خواست تا بالاى منبر رفته و نسبت خود را بيان كند. امام بالاى
منبر رفت و فرمود:
((بلدتى مكّه و منى ، و اءنا ابن المروة والصّفا، و اءنا ابن النبى المصطفى ...؛))
شهر من مكه و منى است و منم فرزند مروه و صفا و منم پسر پيامبر برگزيده خدا...))
تا اين كه مؤ ذن اذان گفت و بدين جا رسيد: ((اءشهد اءنّ محمّدا رسول اللّه ؛ حضرت رو به معاويه كرد و فرمود:
((اءمحمّد ابى اءم اءبوك ؟! فان قلت ليس باءبى ، كفرت و ان قلت : نعم ، فقد اءقررت ...اءصبحت العجم تعرف حق العرب باءنّ محمّدا منها، يطلبون حقنا و لايرودون الينا حقنا؛
آيا محمّد پدر من است يا پدر تو؟! اگر بگويى كه پدرم نيست ، كفر ورزيده اى و اگر بگويى : آرى ، پس اقرار كرده اى كه من پسر او هستم ... اقوام غير عرب ، حقوق عرب را در اين كه محمّد صلى اللّه عليه و آله از اينان است به رسميت شناختند؛ اينان حق ما را خواستارند، اما به ما بر نمى گردانند.))
5. در مناسبت ديگرى معاويه از آن حضرت صلى اللّه خواست كه خطبه بخواند و آنان را موعظه كند. پس حضرت خطبه اى ايراد كرد و از جمله فرمود:
((اءناابن رسول اللّه ، انا ابن صاحب الفضايل ، اناابن صاحب المعجزات و الدلايل ، انا ابن اميرالمؤ منين ، اءنا المدفوع عن حقّى ... انا امام خلق اللّه و ابن محمّد رسول اللّه ؛
منم پسر رسول خدا، منم پسر صاحب فضايل ، منم پسر صاحب معجزات و دلايل ، منم پسر اميرالمؤ منان ، منم كه از خود بر كنارم ... منم امام خلق خدا و منم پسر محمّد، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله .))
معاويه ترسيد كه مبادا حضرت چيزى بگويد كه از گفتارش ميان مردم شورشى پديد آيد، گفت : آنچه گفتيد بس است . پس آن حضرت از منبر فرود آمد.
6. حتى معاويه را مى بينم كه به اين مساءله اعتراف دارد و روزى به امام عرضه داشت : ((خصوصا تو اى ابو محمّد! تو پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سرور جوانان اهل بهشتى .))
فرموده امام حسن عليه السّلام به ابوبكر و نيز گفته امام حسين عليه السّلام به عمر كه ((از منبر پدرم فرود آى !))، اگر مقصود از پدرم (ابى ) رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله باشد، در همين زمينه داخل است ، و آن طور كه از اعتراف آن دو (ابوبكر و عمر) بر مى آيد، منظور، رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله است (آن طور كه خواهد آمد)، و در صورتى كه منظور ((اءبى )) پدرشان اميرالمؤ منين باشد - آن طور كه محقق پژوهشگر، سيّد مهدى روحانى ، احتمال داده است - در زمينه احتجاجاتى داخل است كه برترى على عليه السّلام بر ديگران در مساءله خلافت انجام داده اند، بدين صورت از ابوبكر و عمر در اين زمينه ، اعتراف صريح و مهمى گرفته اند.

next page

fehrest page

back page