next page

fehrest page

back page

موضع امام حسين (ع )
جاى هيچ گونه شگفتى نيست اگر مى بينيم كه سيدالشهدا، حسين بن على (ع ) نيز موضعى كاملا مشابه موضع برادرش ، منتها در مقابل خليفه دوم ، عمر بن خطاب ، اتخاذ مى كند. عمر او را گرفت و با خود به خانه برد و تلاش كرد تا از حضرت اقرار بگيرد كه آيا پدرش به او دستور داده و به او فهماند كه خود اقدام به اتخاذ چنين موضعى كرده است . بعضى از روايات مى گويد كه عمر در همان جا اين سؤ ال را از امام پرسيد و امام جواب منفى داد. آن گاه گفت : به خدا سوگند! كه منبر پدر توست و آيا ما نعمتى غير از بركت وجود شما داريم ؟ حتى موى سرمان نيز به بركت شما مى رويد.
ابوبكر مصلحت نديد كه اميرالمؤ منين را در مورد موضع امام حسن (ع ) متهم كند، اما عمر اكنون كه خود را در حكمرانى قوى و نيرومند احساس مى كند و اكنون كه اين موضع در زمينه سياسى به نفع كسانى غير از اهل بيت عليه السّلام تثبيت شده ، تلاش دارد تا منبع و سر چشمه اين مخالفت ها را شناسايى كند و قبل از اين كه فرصت از دست برود و مادامى كه به نظر خودش قدرت انجام چنين عملى را دارد، آن را نابود كند. اين موضع گيرى هاى حسنين عليما السّلام مبارزه طلبى عميقى براى سلطه حاكم به شمار مى رفت ، آن هم در دقيق ترين و خطيرترين مساءله اى كه حكومت سعى داشت امور مربوط به آن را به نفع خويش ‍ تثبيت كند، يعنى مساءله امامت ، و از طرفى متوجه شد كه تا حد زيادى در اهداف خويش موفق بوده است . حال كه اين موضع گيرى هاى حسنين به وقوع مى پيوندند، تمامى معادلات خدشه ناپذير خود را بر هم زده مى بيند.
حسنين (ع ) دو شاخه از نهال امامت و درخت رسالت بودند كه به خوبى شرايط حاكم بر جامعه خود را درك و به طور صحيح و دقيقى آن را ارزيابى مى كردند و بر اين اساس به عنوان يك وظيفه شرعى و يك مسؤ وليت الهى موضع گيرى مى كردند، اما تكليف شرع و موضع پدرشان اگر چه در ظاهر امر با موضع اين دو تفاوت داشت ، بدون شك - همان طور كه بدان اشاره كرديم - در خدمت همين اهداف بود و در همين راستا گام بر مى داشت .
حسنين و اذان بلال
شايد راه دورى نرفته باشيم ، اگر بگوييم كه داستان اذان بلال هم - چنان كه در ذيل مى آيد - در خدمت همين اهداف قرار داشت و در مسيرى حركت مى كرد كه مواضع آن دو در قبال ابوبكر و عمر در آن سير مى كرد.
خلاصه داستان بدين قرار داشت : پس از رحلت پيامبر اكرم (ص ) بلال ديگر در مدينه نماند و در شام به سر مى برد. به خاطر خوابى كه ديده بود، روزى براى زيارت قبر رسول اكرم (ص ) به مدينه آمد. در حالى كه بر سر قبر پيامبر مناجات مى كرد، حسنين به منظور زيارت قبر جد و مادرشان متوجه قبر رسول اكرم (ص ) شدند. چون بلال آن دو را ديد، غم و اندوه او تجديد شد. فورا به سوى آن دو شتافت و آنان را در بغل گرفت و به سينه چسبانيد و گفت : ((كانّى بكما رسول اللّه ، گويا با ديدن شما، رسول خدا(ص ) را مى بينم .))
به او گفتند:
((اذا راءيناك ذكرنا صوتك و اءنت تؤ ذن لرسول اللّه و نشتهى اءن نسمعه الان بعد غيابك الطويل ،
چون تو را ديديم به ياد صدايت افتاديم كه براى رسول خدا اذان مى گفتى . ميل داريم كه صدايت را پس از مدتى مديدى كه آن را نشنيده ايم بشنويم .))
بلافاصله بلال بر بام مسجد رفت و شروع به گريستن كرد. صدايش از مسجد به سوى خانه هاى مدينه روانه شد: ((اللّهّكبر))، ((لا آله الّااللّه ))، ((محمّد رسول اللّه ))، عواطف و احساسات مردم تحريك شد و صداى گريه و شيون شهر مدينه را فرا گرفت .
ذهبى در كتاب خود، سير اعلام النبلاء، مى گويد: چون بلال گفت : ((اشهد انّ محمّدا رسول اللّه ))، زنان از خانه هاى خود بيرون ريختند و مردم گمان كردند كه رسول خدا از قبر بيرون آمده است . ديده نشده كه مردان و زنان مدينه به حدى كه آن روز گريه كردند، گريه كرده باشند.
اين غير از اذانى است كه بلال به درخواست فاطمه زهرا (ص ) گفت ، زيرا همان طور كه روايت فوق به صراحت بيان مى كند، اذان بلال در پاسخ به دعوت حسنين (ع ) بعد از وفات حضرت زهرا عليه السّلام بود
امام حسن (ع ) و پرسش هاى مرد بيابانگرد
امامت بر دو ركن اصلى و اساسى استوار است : 1. نص ، 2. علم . از اين روست كه مى بينيم ائمه (ع ) على الدوام مى كوشيدند تا نص بر امامت را بيان و تثبيت نمايند. ديديم كه امام حسن (ع ) در بسيارى از اقوال و مواضع خود به اين مساءله توجه داشت و بدان اهتمام مى ورزيد. در يكى از خطبه هايش فرمود:
((ما هستيم كه خدا اطاعت ما را واجب كرده ، و ما هستيم يكى از دو يادگار گرانبهاى رسول خدا(ص ) و در اين مورد به حديث غدير و اعلميت و غيره استدلال فرمود.))
اين شيوه عمومى ائمه (ع ) و شيعيان آزاده آنان بود. اميرالمؤ منين على (ع ) در راه كوفه و در مواضع ديگر، مردم را بر حديث غدير به گواهى گرفت .
امام حسين (ع ) در منى مردم را بر حديث غدير گواه گرفت ، و ديگر مواضعى كه فعلا مجال تتبع آن نيست .
در مورد ركن دوم امامت ، يعنى علم نيز وضع به همين منوال است ائمه (ع ) همواره بر اين مطلب تاءكيد داشتند كه تنها اينان و ارثان علم رسول خدايند و جفر و جامعه و غير ذلك پيش آنهاست .
از طرفى اميرالمؤ منين على (ع ) را ديديم كه سعى داشت از همان اوان كودكى امام حسن (ع ) صفت علم امامت را در او او اثبات كند، تا آگاهى اش از علومى كه ديگران به ذره اى از آن نرسيده اند، دليلى بر امامت و رهبرى حضرت باشد.
ملاحظه مى شود كه اميرالمؤ منين اهتمام مى ورزيد تا علم امام را براى كسانى كه خلافت را به دست گرفته اند و صاحبان اصلى آن را از حق خدادادى آنان محروم كرده و به كنارى زده اند اظهار كند، و در نتيجه به آنان و امت مسلمان بفهماند كه اينان شايستگى چيزى را كه در دست گرفته اند ندارند، چه رسد به اين كه كوچكترين حقى در آن داشته باشند.
در اين باره ، آن حضرت اسلوبى در پيش گرفت كه موجب گرديد مردم آن را براى يكديگر نقل كنند و در مجالس خود از آن به عنوان يكى از نوادر نام ببرند. چرا كه پاسخ كودكى كه هنوز به سن ده سالگى نرسيده به پرسش هاى مشكل و غامض ، چيزى است كه موجب دهشت و شگفتى مردم شده ، توجه آنان را به خود جلب مى كند.
قاضى نعمان در كتاب شرح الاخبار به سند خود از عبادة بن صامت و جماعتى از ديگران نقل مى كند كه مرد بيابانگردى نزد ابوبكر آمده و گفت :
من در حال احرام چند تخم شتر مرغ را پخته و خورده ام ، اكنون بگو تكليف من چيست و چه چيزى بر من واجب است ؟
ابوبكر كه نتوانست پاسخ او را بدهد گفت :
قضاوت در اين مساءله بر من مشكل است ، و او را به سوى عمر راهنمايى كرد. عمر نيز او را به عبدالرحمن معرفى كرد و او نيز در پاسخ مرد عرب درماند، و چون همگى درمانده شدند، آن مرد را به اميرالمؤ منين راهنمايى كردند و چون به نزد اميرالمؤ منين آمد، حضرت به حسنين اشاره كرده فرمود:
((سل اءى الغلامين شئت ، اى اعرابى ! آيا شتر دارى ؟))
گفت : آرى .
فرمود:
فاعمد الى عدد ما اءكلت من البيض نوقا، فاضربهنّ بالفحول ، فما فصل منها فاءهده الى بيت اللّهّلعتيق الذى حججت اليه ؛
به عدد تخم هايى كه خورده اى ، شترهاى ماده را با شترهاى نر وادار به جفت گيرى كن و هر بچه شترى كه متولد شد به خانه خدا كه در آن حج به جاى آوردى هديه كن !))
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: ((انّ من النوق السلوب و منها ما يزلق ؛
(پسرجان !) شتران گاهى بچه مى اندازند و گاهى هم بچه مرده به دنيا مى آورند.
حسن (ع ) فرمود:
((ان يكن من النوق السلوب و مايزلق ، فان من البيض مايمرق ،
(پدر جان !) اگر شتران گاهى بچه مى اندازند و يا بچه مرده به دنيا مى آورند، تخم نيز گاهى فاسد و بى خاصيت مى شود.))
در اين وقت ، حاضران صدايى شنيدند كه مى گفت :
((يّا النّاس انّ الّذى فهّم هذا الغلام هو الذى فهّمه سليمان بن داود؛
اى مردم ! كسى كه به اين پسرك فهمانيد، همان كسى بود كه به (حضرت ) سليمان فهمانيد.))
در اين جا داستان ديگرى نيز هست و آن داستان كسى است كه چون ديد فرد بى گناهى كشته مى شود، اقرار كرد كه قاتل واقعى من هستم . اميرالمؤ منين حكم كرد كه قصاص نيست .
ابن شهر آشوب گويد:
((در كافى و تهذيب از امام باقر (ع ) روايت شده كه آن حضرت فرمود: اميرالمؤ منين (ع ) فتواى اين قضاوت را از فرزندش حسن جويا شد و او در پاسخ گفت : هر دو اين ها بايد آزاد شوند و خونبهاى مقتول از بيت المال پرداخت شود! على (ع ) پرسيد: چرا؟ امام عرض كرد: چون خداى تعالى فرموده :
((من احياها فكاءنّما احيا النّاس جميعا؛
هر كس انسانى را زنده كند، گويا همه مردم را زنده كرده است .))
پرسش هاى ديگرى نيز هست كه اميرالمؤ منين (ع ) در مورد سداد، شرف و مروت و نيز ديگر صفات از فرزندش امام حسن (ع ) پرسيده و امام (ع ) به يكايك آنها پاسخ فرموده است .
مردمى پرسش هايى درباره ناس ، اشباه الناس و نسناس از امام پرسيد كه حضرت او را به امام حسن (ع ) راهنمايى كرد و آن حضرت به آنها پاسخ داد.
از ديگر سوى ، اميرالمؤ منين از فرزندش امام حسن (ع ) پرسيد:
((بين ايمان و يقين چقدر فاصله است ؟ فرمود: چهار انگشت . فرمود چگونه ؟ امام حسن فرمود: ايمان آن است كه با گوش خود مى شنوى .))
مردى خدمت اميرالمؤ منين (ع ) شرفياب شد و پرسش هايى از او كرد؛ از جمله سؤ ال كرد: وقتى انسان مى خوابد، روحش به كجا مى رود؟ چگونه انسان چيزى را به خاطر مى آورد و چيزى را از ياد مى برد، و چگونه افراد به دايى يا عموى خود شباهت پيدا مى كنند؟ اين مرد در نظر گرفته بود كه اگر حضرت به اين پرسش ها پاسخ دهد، بدان معناست كه كسانى كه حقش را غضب كرده اند، اهل ايمان نيستند و اگر از پاسخ آنها درمانده ، وى و ديگران در يك سطح بوده و با هم برابرند.
در آن موقع اميرالمؤ منين و فرزندش امام حسن (ع ) و سلمان (ره ) در مسجدالحرام بودند. اميرالؤ منين آن مرد را به امام حسن (ع ) هدايت كرد.
امام حسن (ع ) طورى پاسخ داد كه آن مرد قانع شد. اميرالمؤ منين خبر داد كه او خضر است .
معاويه كسى را نزد اميرالمؤ منين فرستاد تا از حضرت بپرسد: ((فاصله ميان حق و باطل چه اندازه است ؟ قوس و قزح و نيز مؤ نث چيست ؟ آن ده چيز كه برخى سخت تر از برخى ديگر است كدام است ؟)) اميرالمؤ منين او را به امام حسن (ع ) راهنمايى كرد و حضرت به همه آنها پاسخ فرمود.
پادشاه روم مسائلى را براى معاويه فرستاده و از او پاسخ خواست ، اما معاويه در پاسخ آنها درمانده . مسائل را براى امام حسن (ع ) فرستاد تا حضرت بدان پاسخ گويد.
در بعضى از نصوص آمده كه پيامبر اكرم (ص ) پرسش هايى را به امام حسن (ع ) ارجاع داد تا بدآنها پاسخ گويد.
روزى اميرالمؤ منين (ع ) از فرزندش حسن خواست كه نامه اى به عبداللّه بن جندب بنويسد؛ حضرت نوشت :
((انّ محمّد اكان امين اللّه فى اءرضه ، فلما ان قبض محمّد اكنا اهل بيته ، فنحن امناء اللّه فى اءرضه عندنا علم البلايا و المنايا و انساب و مولد الاسلام و انا لنعرف الرجل اذا راءيناه بحقيقة الايمان و بحقيقة النفاق ؛
محمّد، امين خدا بر روى زمين بود، و چون قبض روح شد، ما كه اهل بيت او هستيم ، امناى الهى بر روى زمين مى باشيم . علم منايا و بلايا، انسان عرب و ظهور اسلام نزد ماست ، و چون كسى را ببينيم ، به حقيقت ايمان يا نفاق او پى مى بريم .))
پس به ذكر فضائل اهل بيت پرداخت و فرمود:
((ونحن افراط الانبياء و نحن ابناء الا وصياء (و نحن خلفاءالارض )؛
ما هستيم سلاله انبياو ابناى اوصيا (و ماييم خلفاى زمين ).
سپس به ذكر منزلت اهل بيت و لزوم ولايت اميرالمؤ منين پرداخت اين نامه ، نامه بسيار مهمى است ، بد نيست به آن مراجعه نماييد.
ابن عباس نقل مى كند كه گاو ماده اى از كنار حسن بن على (ع ) گذشت . حسن فرمود:
((هذه حبلى بعجلة انثى ، لها غرّة فى جبهتها و راءس ذنبها اءبيض ؛
اين گاو، گوساله ماده اى در شكم دارد، پيشانى سفيد است و سر دمش ‍ نيز سفيد است .))
به همراه قصاب به راه افتاديم ، تا گاو را كشت . گوساله را به همان ترتيب يافتيم كه حسن توصيف كرده بود. به او عرضه داشتيم : مگر خدا نمى فرمايد: ((ويعلم ما فى الاءرحام )) پس چگونه آن را دانستى ؟ فرمود:
((انا نعلم الخزون المكتوم الذى لم يطّلع عليه ملك مقرب و لانبى مرسل ، غير محمّد و ذريّته ؛
ما محزون مكتوم را كه نه ملك مفرب از آن مطلع است و نه پيامبر مرسل ، جز محمّد و ذريه پاكيزه اش ، مى دانيم .))
تفصيل اين مطلب و ساير پرسش ها، در منافع مذكور در پاورقى موجود است ، بدان جا رجوع كنيد. از جمله آنچه كه حضرت درباره نوشته هاى روى بال ملخ بيان كرده و ابن عباس آن را از علم مى داند، در آن جا آمده است .
سهم بندى بيت المال
عمر در سهم بندى بيت المال سياست خاصى را دنبال كرد كه در ميان توده مردم و جامعه اسلامى پيامدهاى بدى به دنبال داشت و آثار سوئى از خود به جاى گذاشت ، سياستى مبتنى بر تعصبات جاهلى كه امتيازات مادى و نژادى كاملا در آن مشهود بود، در حالى كه اسلام و پيامبر اكرم (ص ) سعى زيادى در نابودى و ريشه كن كردن آن امتيازات داشتند. اهل بيت و در راءس آنها اميرالمؤ منين (ع ) به شدت اين سياست عمر را محكوم مى كردند. به همين خاطر، قريش كينه حضرت را به دل گرفتند و براى جنگ با او لشكرها بسيج كردند و شمشيرها كشيدند. چه حضرت آنان را از امتيازاتى كه عمر به آنها بخشيده بود و مهم ترين آن ها امتياز سهميه بندى بيت المال بود، محروم ساخت . اين سياست غلط در جهتى سير كرد و چيزى را پايه گذارى نمود كه خلفا و دارو دسته آنها فكرش را نكرده بودند و اصولا مايل نبودند چنين مساءله اى پيش آيد، و اگر هم متوجه آن بودند، ديگر راه فرارى از آن نداشتند. اين مساءله يك امر واقعى بود كه مى بايست آن را محافظت كرد و به نحوى به آن توجه نمود، يعنى اعتراف ضمنى و بلكه صريحى از جناب هياءت حاكمه و در راءس آنها عمربن خطاب ، شخصيت قدرتمند و با نفوذ عرب ، به فضائل حسين (ع ) زيرا عمر آن دو را رزمندگان بدر ملحق كرد تا مردم را به مقام ممتازى كه داشتند و كسى نمى توانست آن را ناديده بگيرد، يا خود را در مورد آن به نادانى بزند، آگاه نمايد.
روزى عمر مالى را تقسيم كرد و به اين دو، بيست هزار درهم بخشيد و به پسرش عبداللّه هزار درهم . پسرش او را ملامت كرد و گفت : تو هجرت و سابقه مرا در اسلام مى دانى و با اين حال بين من و اين دو كودك فرق مى گذارى و آنان را بر من مقدم مى دارى . (معلوم مى شود اين مساءله در اوايل خلافت عمر اتفاق افتاده است ). عمر گفت : ((واى بر تو! جدى مثل جد آن دو برايم بياور تا به تو هم به اندازه آنان بدهم .))
امام حسن (ع ) در شورا
آن گاه كه عمربن خطاب مورد ضرب ابولؤ لؤ قرار گرفت ، شورايى براى تعيين خليفه پس از خويش تعيين كرد به نحوى كه در تاريخ معروف است . سپس به اعضاى شورا گفت :
((بعضى از شيوخ انصار را در شورا داخل كنيد، اما كسى از آنان در خلافت سهيم نيست و حسن بن على و عبداللّه بن عباس هم به خاطر خويشاوندى با پيامبر در شورا حاضر شوند، باشد كه از وجود آن دو در شورا بركتى نصيب شما گردد، اما در خلافت با شما شركت ندارند. فرزندم عبداللّه نيز به عنوان مشاور در شورا حضور مى يابد، اما سهمى در خلافت ندارد.))
سپس اينان در شورا حضور يافتند.
به نظر مى رسد پس از وفات رسول اكرم (ص ) يعنى بعد از بيعت رضوان و بعد از قضيه فدك كه حضرت زهرا، حسنين (ع ) را به گواهى گرفت - به نحوى كه گذشت - اين اولين بارى بود كه امام حسن (ع ) به طور رسمى در يك مساءله سياسى كه از نظر ديگران رسميت داشت - شركت مى كرد.
ملاحظه مى شود كه عمر تنها به ذكر امام حسن (ع ) بسنده كرد، ولى نامى از امام حسين (ع ) به ميان نياورد. شايد مساءله اى كه بين آن دو به وقوع پيوست و امام حسين (ع ) فرمود: از منبر پدرم فرود آى ، هنوز از ياد خليفه دوم نرفته و هنوز كينه او را به دل داشت و همين موجب گرديد كه حسين (ع ) را در شورا شركت ندهد. عبداللّه بن عباس را كه مورد احترام و اهتمامش بود، نام برد، شايد براى تلافى و جبران موضعى كه پدرش عباس در قبال آنان اتخاذ كرده بود. چه اگر نگوييم عباس در بسيارى از اوقات از شدت بحران بين على (ع ) و آنان مى كاست - چنان كه در بيعت با ابوبكر و مساءله ازدواج عمر با ام كلثوم ، دختر اميرالمؤ منين (ع ) پيش آمد - لااقل بايد گفت كه وى هرگز متعرض ‍ سلطنت و حكومت آنان نشد، و از همه بالاتر اين كه عباس در قتل سران قريش در جنگ بدر شركت نداشت ، از اين رو مى بايست خدمات عباس را طورى جبران كرد، و براى همين بود كه فرزندش را به عنوان ناظر در شوراى تعيين خليفه شركت داد.
از سوى ديگر، عمر مى خواست كسانى را به عنوان همتاى امام حسن (ع ) مطرح كند و با شركت دادن ابن عباس و پسر خود در شورا مى خواست بگويد: درست است كه حسن (ع ) امتيازات خاصى دارد، اما ديگران هم تمامى امتيازات را از دست نداده اند و مانند وى از آن بهره اى دارند. از طرفى مى بينيم كه عمر در اين مساءله نقش مهمى به پسرش عبداللّه واگذار كرد. عبداللّه پدرش را اسوه و الگويى مى دانست كه بايد از او فرمان برد و او امرش را اطاعت كرد و در برابر نظرها و خواسته هاى او تسليم بود و از آن تعدى نكرد.
طبعا عمر مى دانست كه شخصيت و شكوه وى تا چه اندازه در فرزندش ‍ تاءثير داشته و كاملا اطمينان داشت كه وى خواهد كوشيد ماءموريت محوله را كاملا اجرا كند. با اين وجود مى بايست كارى كرد كه جلو بسيارى از پرسش هاى مردم در اين باره گرفته شود و ديگر كسى نپرسد كه چرا عمر فرزندش را در شورا شركت داد و او را ناظر بر كار اعضاى آن و بلكه مشاور قرار داد.
هدف عمر از شركت دادن امام حسن (ع ) و ابن عباس در شورا- به نحوى كه آرزو مى كرد از حضور آنان در شورا بركتى نصيب اعضا شود - اين بود كه خود را طرح اين نقشه ، يك فرد با ورع و تقوا جلوه دهد، و از طرفى بسيارى از اتهامات و شك و ترديدهاى افراد شكاك را از خود دور ساخته و يا حداقل از شدت آنها بكاهد.
اين بود چيزى كه مى توانستيم در اين فرصت كوتاه از حادثه فوق ، به طور اختصار براى شما بيان كنيم .
موضع اميرالمؤ منين (ع ) در شورا و سوگندهاى حضرت به مواضع و فضائل خود و اقوال پيامبر درباره اش ، هر گونه دورانديشى عمر را باطل كرد و موجب تثبيت همان شك و ترديدهايى گرديد كه عمر از آن بيم داشت ، و حتى آن را شعله ور گردانيد.
چرا امام حسن (ع ) حضور در شورا پذيرفت ؟ بايد متذكر شد كه اين نيز درست مانند حضور على (ع ) در اين شورا بود چه اميرالمؤ منين (ع ) در شورا شركت كرد تا علامت سؤ ال بزرگى در مقابل نظر عمر قرار دهد كه گفته بود: نبوت و امامت ابدا در يك خاندان جمع نمى شود؛ يعنى حضرت مى خواست بفهماند كه اگر امامت و نبوت قابل جمع در يك خانواده نيست ، پس چرا خود وى على (ع ) را كانديد خلافت كرده است ؟! از طرف ديگر امام (ع ) قصد داشت كه نگذارد مساءله امامت به فراموشى سپرده شود؛ از اين رو لازم دانست با شركت خود در شوراى كذايى ، اين مساءله را در وجدان و شعور امت اسلامى زنده نگه دارد.
حضور امام حسن (ع ) نيز در اين شورا، بدين معنا بود كه از عمر اعتراف بگيرد كه وى از كسانى است كه حق دارد در امور سياسى و حتى بزرگ ترين و خطرناك ترين مساءله اى كه امت پيش روى دارد، مشاركت داشته باشد، و همين كه مردم نظاره گر شركت حضرت در اين شورا باشند، به حضرت امكان خواهد داد كه در آينده در قضاياى سر نوشت ساز، نظر خويش را اعلام كند، هر چند از وى پذيرفته نشود از سوى ديگر مى خواست به مردم نشان دهد كه مى توان گفت : ((نه )) و ميل داشت طواغيت اين كلمه را با گوش خود بشنوند و تنها به اين دليل كه يك نفر هاشمى گفته ، نتوانند آن را رد كنند چه ، حالا حضرت مى تواند نگويد كه عمر (همان كسى كه تنها مهم و سر نوشت ساز سياسى و حتى در همين مساءله پذيرفته است .
آرى ، همه اين مطالب مى تواند توجيه گر و بلكه دليلى بر رجحان و حتى حتمى بودن مشاركت امام حسن (ع ) در شورا و اجابت خواسته عمر در اين زمينه باشد.
همچنين امام حسن (ع ) با اين عمل خود از عمر اعتراف گرفت كه وى كسى است كه بايد مردم با نظر تقدس به وى بنگرند و در اين حد با حضرتش معامله كنند. اين چيزى جز نتيجه اقوال و مواضع رسول اكرم (ص ) در قبال حسنين (ع ) نمى باشد، كه عمر و ديگر صحابه از حضرت ديده و شنيده بودند.
بنابر اين هر كس با آن دو طور ديگرى رفتار كند - هر چند از طرف عمر نصب شده و به او اطمينان داده باشد و مورد محبت و احترام او نيز باشد - متعدى و ظالم است ؛ حتى خط و راءى كسى كه بر مردم حكمرانى دارد و علاقه و ارتباط خود را با وى به رخ ديگران مى كشد، در اين باره ، با اين نظر عمر اختلاف دارد.
آرى ، همان طور كه ديديم امام رضا (ع ) فرمود:
((ان الّذى دعاه للد خول فى ولاية العهد، هو نفس الذى دعا اميرالمؤ منين للد خول فى الشوى ؛
آنچه مورد پذيرش ولايت عهدى از سوى حضرت شد، همان چيزى است كه اميرالمؤ منين (ع ) را وادار كرد تا در شورا شركت كند.))
ما اين مطلب را در كتاب خود، زندگانى سياسى امام رضا (ع ) توضيح داده ايم بدان جا رجوع كنيد.
فصل سوم : زندگانى سياسى امام حسن (ع ) در عهد عثمان
امام حسن (ع ) در وداع با ابوذر
((يا عمّاه !
لو لا انّه ينبغى للمودّع اءن يسكت ، وللمشيّع اءن ينصرف ، لقصر الكلام ، و اءن طال الاسف و قد اءتى من القوم اليك ماترى ، فضع عنك الدنيا بتذكّر فراغها، و شدّة ما اشتدّ منها برجاء ما بعدها، و اصبر حتّى تلقى نبيك و هو عنك راض ؛
اى عمو جان ! از آن جايى كه براى وداع كننده شايسته است كه سكونت كند و بدرقه كننده خوب است كه باز گردد سخن كوتاه خواهد، اگر چه تاءسف طولانى و دراز است . اين مردم با تو كردند آنچه كه خود مشاهده مى كنى ، پس دنيا را با ياد آورى جدايى از آن ، از خود واگذار، و سختى دشوارى ها و ناكامى هاى آن را به اميد روزهاى پس از آن ، بر خود هموار كن ، و شكيبايى و صبر پيشه كن تا اين كه پيامبر خدا(ص ) را در حالى ديدار كنى كه وى از تو خشنود و راضى باشد.))
اين بود كلماتى كه امام حسن (ع ) خطاب به ابوذر بر زبان آورد، آن گاه كه با پدر و برادر و عمويش عقيل و پسر عمويش ، عبداللّه بن جعفر، و ابن عباس با وى توديع مى كرد. آرى ابوذر همان صحابى جليل القدرى كه در راه دين و حقيقت به مبارزه و جهاد بى امان با غاصبان خلافت و حاكمان ستمگر پرداخت و در اين مسير هر گونه ظلم و شكنجه و توهين را به جان خريد و سرانجام در تبعيد گاه خود (ربذه ) تنها و غريب به ديار معشوق شتافت .
اين سخنان حضرت ، نمايانگر موضع قوى و نيرومندش در قبال دخل و تصرفات و اعمال خلاف شرع و نارواى هياءت حاكمه بود. موضعى كه مبتنى بود بر حق و حقيقت و عقيده استوار.
امام حسن (ع ) با اين كلمات خود، در تحقق اهداف عالى ابوذر سهيم است ، چرا كه در آن اوضاع و احوال لازم بود براى بيدارى امت مسلمان از خواب غفلت و آگاهى مسلمين از وقايعى كه مى گذشت و حوادثى كه به وقوع مى پيوست ، فريادى برآورد و به آنان تفهيم نمود كه چنين نيست كه همواره بايد حاكم مؤ اخذه نشود حاكم ، بر قانون تفوق و برترى ندارد، بلكه بايد پشتيبان و مدافع قانون باشد و هر گاه مرتكب اعمال خلاف گرديد يا مقام و منصب را در خدمت هواهاى نفسانى و منافع خصوصى خود قرار داد، هر كس حق دارد در مقابل او موضع گيرى كند و از حق دفاع نمايد و از هيچ تلاش و كوششى در راه زدودن ظلم يا حيف و ميلى كه از وى سر زده دريغ نورزد.
از طرف ديگر، از آن جاى كه شرايط و اوضاع و احوال چنان است كه به اميرالمؤ منين و فرزندانش حسن و حسين (ع ) و پيروان مخلص آنان فرصت اتخاذ چنين موضعى را - آن طور كه ابوذر كرد - نمى دهد لااقل بايد نظر خويش را كه همان اسلام حقيقى است ، در مورد ابوذر و موضع بر حق او اعلان نمايند. اين كار مى تواند به موضع ابوذر ابعاد عظيم تبليغاتى ، فكرى و سياسى داده ، از آثارى كه در آينده به دنبال خواهد داشت حمايت كند از اين رو على رغم ممانعت عثمان از بدرقه ابوذر، اميرالمؤ منين (ع ) دست دو فرزندش حسن و حسين (ع ) را گرفت و همراه برادرش عقيل و برادرزاده اش عبداللّه بن جعفر و ابن عباس براى توديع وى بيرون آمد آن گاه برخورد حضرت با مروان پيش آمد و منجر به ماجراى ديگرى شد كه بين آنان و خليفه به وقوع پيوست . به اين حوادث ، مورخان زيادى اشاره كرده اند اميرالمؤ منين (ع ) اقدامات ديگرى نيز انجام داد كه فعلا مجال بررسى آن نيست .
اگر به دقت در سخنان حضرت مجتبى (ع ) در وداع ابوذر بنگريم ، خواهيم ديد كه حاوى موارد زير بود:
تاءسف عميق از رفتار هياءت حاكمه با ابوذر، تشويق وى به ادامه مبارزه ، رضايت پروردگار و خشنودى رسول اكرم (ص ) از اين عمل .
از طرفى امام (ع ) كوشيد تا تحمل اين ظلم عظيم و جنايت بزرگ را بر دوش ابوذر آسان كند و بينشى به او بدهد كه از شدت سختى بكاهد و رويارويى با سختى هايى را كه از اين به بعد در انتظار اوست ، برايش قابل تحمل سازد؛ از اين رو فرمود:
((دنيا را با يادآورى جدايى آن ، از خود واگذار و سختى دشوارى ها و ناكامى هاى آن را به اميد روزهاى پس از آن بر خود هموار كن !))
اين گفته هاى حضرت ، بيانگر راز حقيقى (بينش توحيدى نسبت به دنيا و آخرت ) است كه مى تواند شخصيت فرد مسلمان را از هر سلاح و قدرتى كه در دست طغيانگران و اشرار است ، قوى تر و مستحكم تر نمايد، و از سوى ديگر قادر است انسان مسلمان را طورى بار آورد كه با رضايت و اطمينان تمام هر آنچه در اختيار دارد و حتى جان خويش را در كف اخلاص گذاشته ، در اين راه فدا كند، و بالاتر از آن ، وى را آن چنان سازد كه با احساسى مالا مال از سرور و خوشحالى و بلكه سرشار از شادمانى و سعادت ، چنين از جان گذشتگى كند.

next page

fehrest page

back page