next page

fehrest page

back page

پيشواى قريش  
(در گيرودار واقعه سقيفه سخنى از انصار شنيده شد كه ) گفتند:
اينك كه ولايت را به على تسليم نمى كنيد، پس دوست ما (سعد بن عباده انصارى ) براى تصدى خلافت سزاوارتر است !.
به خدا سوگند، نمى دانم به چه كسى شكايت برم ؟ زيرا انصار يا در حق خود ظلم كردند و يا در حق من ستم روا داشتند. آرى در حق من ستم كردند و من مظلوم واقع شدم .
در پاسخ انصار، يك نفر از قريش گفت : (مقام خلافت به انصار نمى رسد)؛ چه اينكه پيامبر خدا(ص ) فرموده است : ائمه و پيشوايان از قريش ‍ خواهند بود.
بدين گونه و با طرح اين سخن ، انصار را از تصاحب قدرت بركنار داشتند و حق مرا نيز ضايع كردند.
سپس يك دسته نزد من آمدند و اعلام پشتيبانى نمودند كه از جمله آنان : پسران سعيد، مقداد بن اسود، ابوذر غفارى ، عمار بن ياسر، سلمان فارسى ، زبير بن عوام ، براء بن عازب بودند.
به آنان گفتم : رسول خدا(ص ) به من سفارشى فرموده است (صبر و خويشتن دارى در اين مرحله ) كه از فرمان او سرپيچى نخواهم كرد. به خدا سوگند هر بلايى بر سرم فرود آيد، دست از اطاعت و خضوع در برابر فرمان خدا و وصيت پيامبر او بر نخواهم داشت ، و چنانچه ريسمان بر گردنم اندازند و به هر سو كشند، باز در راه انجام دادن وظيفه ايستادگى و مقاومت خواهم كرد.
قال على (ع ): قالوا اما اذا لم تسلموها لعلى فصاحبنا احق لها من غيره . فوالله ماادرى الى من اشكو؟ اما ان تكون الانصار ظلمت حقها و اما ان يكونوا ظلمونى حقى ، بلى حقى الماخوذ و انا المظلوم .
فقال قائل قريش : ان نبى الله قال : الائمه من قريش . فدفعوا الانصار عن دعوتها و منعونى حقى منها.
فاتانى رهط يعرضون على النصر، منهم ، ابنا سعيد و المقداد بن الاسود و ابوذر الغفارى و عمار بن ياسر و سلمان الفارسى و الزبير بن العوام و البرا بن عازب .
فقلت لهم : ان عندى من نبى الله الى وصيه لست اخالفه عما امرنى به فوالله الو خرمونى بانفى لا قررت لله تعالى سمعا و طاعه .(245)

حفظ اسلام 
1 پس از وفات پيامبر بسيارى از مردم به شك و ترديد افتادند و سران بعضى از قبايل به تكاپو افتادند و با عدم لياقت و شايستگى ، در امر خلافت طمع كرده و داعيه دهبرى سردادند. هر قومى مى گفت : جانشين رسول خدا(ص ) بايد از ميان ما تعيين شود و ....
2 من وقتى ديدم گروهى از دين اسلام روى برتافتند و مردم را به محو آيين محمد و نابودى كيش ابراهيم فرا مى خوانند(246) ترسيدم كه اگر من اينك به اسلام و مسلمانان يارى نرسانم در بنيان دين رخنه و ويرانى پديد آيد و اين بناى عظيم فرو ريزد. اين مصيبت نزد من بزرگتر از آن بود كه فوت زمامدارى و ولايت امور شما كه تنها متاع اندك چند روزه دنيا است و سپس ‍ مانند ابر از ميان مى رود و از هم فرو مى پاشد. پس در اين هنگام با مردم همراه شدم و با مسلمانان همگام گشتم تا باطل از ميان رفت و بلندى كلام خدا آشكار شد.
1 قال على (ع ): ... فقد ارتاب كثير من الناس بعد وفاه النبى و طمع فى الامر بعده من ليس له باهل . فقال كل قوم : منا امير ....(247)
2 ... فلما رايت راجعه الناس قد رجعت من الاسلام تدعو الى محو دين محمد و مله ابراهيم حشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ارى فيه ثلما و هدما تكون المصيبه على فيه اعظم من فوت ولايه اموركم التى انما هى متاع ايام قلائل ثم تزول و تتقشع كما يزول و يتقشع السحاب فنهضت مع القوم فى تلك الاحداث حتى رهق الباطل و كانت كلمه الله هى العليا ....(248)

رئيس تيره خزرج 
هنگامى كه سعد بن عباده ديد مردم با ابوبكر بيعت مى كنند، بانگ برداشت :
اى مردم ! من در صدد تحصيل زمامدارى برنيامدم مگر وقتى كه ديدم شما آن را از على دريغ كرده ايد. اما اين (اعلان مى كنم ) تا او بيعت نكند من با هيچ كس بيعت نخواهم كرد. و شايد اگر او هم بيعت كند، من چنين نكنم .
سپس بر مركب خود سوار شد و به سرزمين حوران رفت و بى آنكه بيعت كند همانجا در سرايى به سر برد و به گونه اى مرموز كشته شد.(249)
فروة بن عمر انصارى كه رسول خدا(ص ) را (در جنگها) با دو اسب يارى مى كرد و از درآمد انبوه باغهاى خود كه هزار (اصله درخت ) بود، خرما مى خريد و به مسكينان تصديق مى كرد؛ برخاست و گفت : اى گروه قريش ! آيا در ميان خود كسى را سراغ داريد كه همچون على شايستگى و لياقت خلافت را داشته باشد؟
قيس ، به سخن آمد و در پاسخ او گفت : نه ، در ميان ما كسى نيست كه آنچه على داراست ، واجد باشد. دگر باره پرسيد: آيا ويژگيهايى در شخص على مى بينيد كه در ديگرى نباشد؟ گفت : آرى . آنگاه فروة گفت : پس چه چيز شما را از يارى و انتخاب وى بازداشته است ؟!
قيس پاسخ داد: اجتماع مردم بر پذيرش ابوبكر!
فروة گفت : به خدا سوگند كه مطابق خوى و شيوه خود عمل كرديد و سنت و سيره پيامبر خود را رها نموديد؛ اگر امر ولايت را در دودمان پيامبر خود قرار داده بوديد، از زمين و آسمان ، نعمت و بركت شما را فرا مى گرفت .
قال على (ع ): ... و لقد كان سعد (بن عبادة ) لما راى الناس يبايعون ابابكر نادى :
ايها الناس انى و الله ما اردتها (الولايه ) حتى رايتكم تصرفونها عن على و لا ابايعكم حتى يبايع على و لعلى لاافعل و ان بايع . ثم ركب دابته و اتى (حوران ) و اقام فى خان حتى هلك و لم يبايع .
و قام فروة بن عمر الانصارى و كان يقود مع رسول الله (ص ) فرسين و يصرع (250) الفا و يشترى تمرا فيتصدق به على المساكين فنادى : يا معشر قريش ! اخبرونى هل فيكم رجل تحل له الخلافه و فيه ما فى على ؟ فقال قيس بن مخرمه الزهرى : ليس فينامن فيه ما فى على . فقال له : صدقت فهل فى على ما ليس فى احد منكم ؟ قال : نعم . قال : فما يصدكم عنه ؟ قال : اجتماع الناس على ابى بكر. قال : اما والله ائن اصبتم سنتكم لقد اخطاتم سنع نبيكم و لو جعلتموها فى اهل بيت نبيكم لاكلتم من فوقكم ومن تحت ارجلكم ....(251)

برخلاف انتظار 
1 كسى كه پس از پيامبر خدا(ص ) زمام امور را بر كف گرفت ، هر روز كه مرا مى ديد زبان به اعتذار مى گشود و از من عذرخواهى مى كرد و مسؤ وليّت غصب حق من و شكستن بيعت را به گردن ديگرى مى انداخت و از منت حلاليت مى طلبيد.
من پيش خود مى گفتم : دوران چند روزه رياست او كه سپرى گشت ، (خود به خود) حقى كه خداوند براى من قرار داده است به سهولت به من باز خواهد گشت ، بى آنكه در اسلام نوپا، اسلامى كه به عهد جاهليت نزديك است (و خطر ارتداد آن را تهديد مى كند) رخنه و شكاف ايجاد گردد و بى آنكه من بستر نزاع گسترده باشم و اين و آن را به منازعه كشانده باشم تا در نتيجه يكى به حمايت از من و ديگرى به مخالفت با من پردازد و گفتگوها از دايده سخن به ميدان عمل كشيده شود، بويژه آنكه شمارى از خاصّان ياران پيامبر كه من آنها را به خوبى و ديانت مى شناختم آشكارا و نهان اظهار پشتيبانى كرده بودند و به من پيشنهاد حمايت داده بودند تا برخيزم و حق خود را باز ستانم . اما هر بار من آنها را به صبر و آرامش فرا مى خواندم و اميد بازگشت حق خويش را بدون جنگ و خونريزى به آنها نويد مى دادم ....
2 ... تا اينكه عمر او به سر آمد. اگر روابط مخصوص او با عمر نبود و از پيش با هم تبانى نكرده بودن گمان نمى كنم كه ابوبكر آن را از من دريغ مى داشت ؛ چه اينكه او گفتار رسول گرامى (ص ) را آنگاه كه من و خالد بن وليد را رهسپار يمن كرده بود، خطاب به بريده اسلمى شنيده بود و به ياد داشت . آن روز پيامبر خدا به ما فرمود:
اگر ميان شما جدايى افتاد پس هر كس آنچه به نظرش مى رسد و آن را صحيح مى داند عمل كند. و اگر با هم مجتمع بوديد پس آنچه على مى گويد برگزينيد و به راءى او عمل كنيد ... او ولى شما و سرپرست شما پس از من خواهد بود.
اين سخن پيامبر خدا(ص ) را هم ابوبكر و هم عمر شنيده بودند. اين هم بريده كه هم اكنون زنده است (مى توانيد از او بپرسيد).
اما او چنين نكرد بلكه همين كه نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد كس ‍ نزد عمر فرستاد و او را عهده دار ولايت و خلافت كرد.
3 ... جاى بسى حيرت و شگفتى است از كسى كه در زمان حيات خود، بارها فسخ بيعت را از مردم درخواست نموده و گفته است : (اقيونى فلست بخيركم و على فيكم ) حال چگونه است كه در واپسين دم زندگانى خود، خلافت را به رفيقش مى سپارد؟!
قال على (ع ): ... فان القائم بعد النبى كان يلقانى معتذرا فى كل ايامه و يلزم عيره ما ارتكبه من اخذ حقى و نقض بيعتى و يسالنى تحليله فكنت اقول : تنقضى ايامه ثم يرجع الى حقى الذى جعله الله لى عفوا هنيئا من غير ان احدث فى الاسلام مع حدوثه و قرب عهده بالجاهليه حدثا فى طلب حقى بمنازعه لعل فالنا يقول فيها: نعم و فالنا يقول : لا، فيوول ذلك من القول الى الفعل و جماعه من خواص اصحاب محمد اعرفهم بالنصح لله و لرسوله و لكتابه و دينه الاسلام ، ياتونى عودا و بدا و علانيه و سرا فيدعوننى الى اخذ حقى و يبذلون انفسهم فى نصرتى ليودوا الى بذلك بيعتى فى اعناقهم فاقول رويدا و صبر قليلا لعل الله ياتينى بذلك عفوا بلا منازعه و لا اراقه الدماء ....(252)
2 ... حتى اذا احتضر قلت فى نفسى : ليس يعدل بهذا المر عنى و لولا خاصه بينه و بين عمر امر كانا رضياه بينهما، لظننت انه لايعدله عنى . و قد سمع قول النبى لبريده الاسلمى حين بعثنى و خالد بن الوليد الى اليمن و قال : اذا افترقتما فكل واحد منكما على حياله و اذا اجتمعتما فعلى عليكم جميعا ... انه وليكم بعدى سمعها ابوبكر و عمر و هذا بريده حى لم يمت .(253)
3 ... فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته ! اذ عقدها لاخر بعد وفاته ....(254)

وحدت رويه 
با توصيه و سفارش ابوبكر، عمر به خلافت رسيد. رفتار من در اين دوره همان رفتارى بود كه در زمان زعامت رفيقش داشتم . عده اى از اصحاب رسول خدا(ص ) كه بعضى از آنها امروز در جمع ما نيستند رحمت خدا بر آنها باد نزد من آمدند و اظهار پشتيبانى كردند و از من خواستند تا براى اخذ حقم به پا خيزم .
پيشنهادى كه پيش از اين نيز در دوره خلافت ابوبكر از آنها شنيده بودم . اما پاسهى كه به آنها دادم همان پاسخى بود كه قبلاً از من شنيده بودند، چه اينكه برنامه من (بنا به وصيت رسول خدا(ص )) خبر و بردبارى و تحمل سهتيها براى خدا (و همراهى با مردم ) بود.
من اگر آن روز با مردم همراه نمى گشتم بيم آن مى رفت كه بزودى شاهد تباهى اجتماعى باشم كه رسول خدا(ص ) با سياستى عميق آن را پى نهاد و در راه برپايى آن رنجها كشيد. او مردم را گاهى با نريم و زمانى به درشتى و گاه با ترس و زور شمشير گرد هم آورد (و از دسيدگى به آنها كوتاهى نكرد) تا آنجا كه آنها با آسايش و در كمال سيرى و برخوردارى از پوشش و لباس و روانداز مى زيستند، در حالى كه ما دودمان پيامبر در اتاقهاى بى سقف زندگى مى كرديم و در و پيكر خانه هاى ما را شاخه هاى نخل و مانند آن تشكيل مى داد. نه فرشى داشتيم و نه رواندازى . بيشتر افراد خانواده فقط يك جامه داشتند كه به نوبت ، در نمازها از آن استفاده مى كردند. چه روزها و شبهايى كه با گرسنگى به سر آورديم ... تازه اگر گاهى هم از سهم غنايم جنگى آنچه را كه خداوند خالصه ما قرار داده بود به دست مى آمد و ديگران در آن حقى نداشتند، رسول گرامى (ص ) صاحبان زر و سيم را به منظور جذب و گايش آنان به اسلام ، بر ما مقدم مى داشت و آنچه كه سهم خود و خانواده اش بود به آنان مى بخشيد.
يك چنين اجتماعى را كه رسول خدا(ص ) با اين خون دل فراهم آورده بود من از همگان بر حفظ و نگهدارى آن سزاوارتر بودم (و نيز وظيفه من بود) كه نگذارم آن بناى عظيم از هم فرو پاشد و به راهى كشيده شود كه هرگز روى نجات به خود نبيند و تا پايان عمر گرفتار باشد.
من اگر آن روز (بكروى مى كردم و به مخالفت خود ادامه مى دادم و) مردم را به يارى خود فرا مى خواندم ، آنها ناگزير در برابر من يكى از دو حال داشتند:
يا با من همراهى مى كردند و با مخالفان مى جنگيدند، كه در اين صورت كشته مى شدند و از پاى در مى آمدند. و يا اينكه از يارى من سرباز مى زدند كه در آن صورت به واسطه سرپيچى و خوددارى از اطاعت من كافر مى شدند ....
قال على (ع ): ... واجتمع الى نفر من اصحاب محمد ممن مضى و ممن بقى فقالوا لى فيها مثل الذى فالوا لى فى اختها، فام يعد قولى الثانى قولى الاول صبرا و احتسابا و يقينا اشقاقا من ان تفنى عصبه تالفهم رسول الله (ص ) باللين مره و باشده اخرى و بالبذل مره و بالسيف اخرى حتى لقد كان من تالفه لهم ان كان الناس فى الكر و القرار و الشبع و الرى و اللباس و الوطا و الدثار و نحن اهل بيت محمد لاسقوف لبيوتنا و لا ابواب و لا ستور الا الجرائد و ما اشبهها و لا وطا لنا و لا دثار علينا و يتداول الثوب الواحد فى الصلاه اكثرنا و نطوى الليالى و الايام عامتنا و ربما اتانا الشى مما افاه الله علينا و صيره لنا خاصه دون غيرنا و نحن على ما وصفت من حالنا فيوثر به رسول الله (ص ) ارباب النعم و الاموال تالفا منه لهم فكنت احق من لم يفرق هذه العصبه التى الفها رسول الله (ص ) و لم يحملها على الخطه التى لا خلاص لها منها دون بلوغها و فنا اجالها لانى لو نصبت نفسى فدعوتهم الى نصرتى كانوا منى و فى امرى على احد منزلتين : اما متبع مقاتل ، و اما مقتوا ان لم يتبع الجميع و اما خاذل يكفر بخذلانه ان قصر فى نصرتى او امسك عن طاعتى .(255)
نفر ششم ! 
پس از وى عمر به خلافت رسيد. او در بسيارى از امور، با من مشورت مى كرد و مشكلاتش را در ميان مى گذاشت و آنها را مطابق نظر من انجام مى داد؛ يارانم نيز كسى جز من را سراغ ندارند، كه عمر با او مشورت كرده و از فكرش سود جسته باشد.
پس از او، تنها كسى كه به امر خلافت و زمامدارى مردم اميد داشت ، من بودم . هنگامى كه مرگ ناگهانى او را غافلگير ساخت و فرصت هر گونه تصميم و تدبيرى از وى گرفته شد، من يقين كردم كه حق خود را همان طور كه مطلوبم بود و آن را در فضايى آرام و بدور از هر گونه خشونت مى جستم ، به چنگ آوردم و خداوند پس از اين ، بهترين اميد و برترين خواسته مرا پسش خواهد آورد (اما چنين نشد) بلكه او نيز در لحظات پايانى عمر چنان كرد كه خود مى خواست : عده اى را داوطلب و نامزد خلافت كرد كه من ششمين آنان بودم !(256) او در اين گزينش ، موقعيت بلند مرا از جهت وراثت پيامبر و پيوند خويشاوندى ، و افتخار دامادى او، همه و همه را ناديده انگاشت و مرا با كسانى برابر ساخت كه هيچ يك از آنان نه سوابق مرا داشتند و نه اثرى از آثار درخشان مرا.
خلافت را در ميان ما به شورا واگذار نمود و فرزند خود را بر همه ما حاكم كرد، و دستور داد چنانچه مطابق ميل او رفتار نكنيم (و به تعيين خليفه توافق نكنيم ) گردن هر شش نفر ما زده شود.
براى همين پيشامد ناگوار چه اندازه صبر و تحمل لازم است ، خدا داند! من دوست ندارم سخن او را تكرار كنم كه گفت : رسول خدا(ص ) از دنيا رفت و از اين جماعت (كه هود آنها را نامزد خلافت كرده بود) راضى بود.
شگفتا، از كسى كه امر به كشتن جماعتى مى دهد كه به ادعاى او رسول خدا(ص ) از آنان خرسند بوده است !.
... نامزدها خلافت هر يك به نفع خويش سخن گفتند و من ساكت بودم . و چون از من پرسيدند و نظر مرا خواستار شدند، پيشينه خود و آنان را يادآور شدم و از فضايل خود چندانكه براى آنان آشكار بود برشمردم . (و از موقعيت خطير و) شايستگى خود و رشته بيعتى كه به دست رسول خدا(ص ) بر گردن آنان ، محكم بسته شده بود، همه را متذكر شدم . ولى حب رياست و تحصيل قدت و دنياطلبى و تاءسّى به پيشينيان ، آنان را واداشت تا براى به چنگ آوردن حقى كه خداوند براى آنها قرار نداده بود، تلاش كنند.
با هر يك از آنه كه تنها مى شدم از او مى خواستم تا در تصميم خود، روز واپسين و جهان آخرت را در نظر داشته باشد (و به وظيفه واقعى خود عمل كند) اما آنان در برابر، براى گزينش و انتخاب من يك شرط داشتند و آن اينكه رشته خلافت را پس از خود به ايشان بسپارم . و چون ديدند كه من جز در شاهراه هدايت قدم نمى زنم و جز عمل به كتاب خدا و وصيت رسول خدا(ص ) و سپردن حق ، به آن كه سزاوار است ... كار ديگرى از من ساخته نيست (از من روى برتافتند) و در پى دستيابى به آمال خود و شركت در بهره جويى از قدرت ، افسار خلافت را به دست ابن عفان سپردند. كسى كه در اين راه تلاش مى كرد سرانجام با عثمان بيعت كرد و او را به زمامدارى مردم برگزيد ....
(در اينجا حضرت اين سخنان را خطاب به آنها ايراد فرمودند:)
شما خو مى دانيد كه من بر تصدّى خلافت از ديگران شايسته ترم ، اما به خدا سوگند مادامى كه امور مسلمانان به خير و صلاح و بر سلك نظام باشد خواهشى ندارم ، بگذار تنها بر من ستم شود (و ديگران در سايه نظم و امنيت آسوده باشند). پاداش صبر و پايدارى خود را از خدا مى طلبم و رفتار زاهدانه ام حجّتى باشد بر هيچ انگاشتن آنچه كه شما براى به چنگ آوردنش ‍ از يكديگر سبقت مى گيريد.
قال على (ع ): ... فان القائم بعد صاحبه كان يشاورونى فى موارد الامور فيصدرها عن امرى و يناظرنى فى غوامضها فيمضيها عن رايى ، لااعلم احدا و لايعلم اصحابى يناظره فى ذلك غيرى و لايطمع فى الامر بعده سواى فلما اتته منيته على فجاه بلامرض كان قبله و لاامر كان امضه فى صحه من بدنه ، لم اشك انى قد استرجعت حقى فى عافيه بالمنزله التى كنت اطلبها و القاقبه التى كنت التمسها و ان الله سياتى بذلك على احسن ما رجوت و افضل ما املت .فكان من فعله ان ختم امره بان سمى قوما انا سادسهم و لم يساونى بواحد منهم و لا ذكر لى حالا فى وراثه الرسول و لاقرابه و لا صهر و لانسب و لالواحد منهم مثل سابقه من صولقى و لااثر من آثارى ، و صيرها شورى بيننا و صير ابنه فيها حاكما علينا و امره ان يضرب اعناق النفر السته الذين صير الامر فيهم ان لم ينفذوا و امره و كفى بالصبر على هذا يا اخا اليهود صبرا.
فمكث القوم ايامهم كل يخطب لنفسه و انا ممسك فذا سالونى عن امرى فناظرتهم فى ايامى و ايامه و آثارى و آثارهم ، و اوضحت لهم ما لم يجهلوه من وجوه استحقاقى له دونهم و ذكرتهم عهد رسول الله (ص ) لى اليهم و تاكيده ما اكده من البيعه لى فى اعناقهم ، دعاهم حب الاماره و بسط الايدى و الالسن فى الامر و النهى و الركون الى الدنيا و الاقتدا بالماضين قبلهم الى تناول ما لم يجعل الله لهم .
فاذا خلوت بالواحد منهم بعد الواحد ذكرته ايام الله و حذرته ما هو قادم عليه و صائر اليه ، التمس منى شرطا ان اصيرها له بعدى ، فلما لم سجدوا عندى الا المحجه البيضا و الحمل على كتاب الله عزوجل و وصيه الرسول و اعطا كل امرى منهم ما جعل الله له و منعه مما لم يجعل الله له ؛ ازالها عنى الى ابن عفان ....(257)
... لقد علمتم انى احق بها من غيرى ، و والله لاسلمن ما سلمت امور المسلمين و لم يكن فيها جور الا على خاصه ، التماسا لاجر ذلك و فضله و زهدا فيما تنافستموه من زخرفه و زبرجه .(258)

كينه قريش  
هر كينه اى كه قيش از رسول خدا(ص ) بر دل داشت (و جراءت اظهار و يا فرصت ابراز آن را نيافت ) پس از رحلت آن حضرت ، همه را بر من آشكار ساخت و تا توانست بر من ستم كرد،.
قريش چه از جان من مى خواهد؟ اگر خونى از آنها ريخته ام به امر خدا و فرمان رسولش بوده است . آيا پاداش كسى كه در طاعت خدا و رسول او بوده است ، بايد چنين داده شود؟!
... قريش ، دنيا را به نام ما خورد و بر گرده ما سوار شد!
شگفتا از اسمى بدان پايه از حرمت و عظمت و مسمايى بدين حد از خوارى و خفت !
قال على (ع ):، ما لنا و لقريش ! يخضمون الدنيا باسمنا و يطئون على رقابنا فيالله و العجب من اسم جليل لمسمى ذليل !(259)
كل حقد حقدته قريش على رسول الله (ص ) اظهرته فى و ستظهره فى ولدى من بعدى . مالى و لقريش ؟! انما بامر الله و امر رسوله افهذا جزا من اطاع الله و رسوله ان كانوا مسلمين ؟(260)

گمراهى 
(اما افسوس كه آنها) پس از رحلت رسول خدا به گذشته خود بازگشتند و با پيمودن راههاى گوناگون به گمراهى رسيدند. و به دوستان و همفكران فاسد خود اعتماد كردند واز غير خويشاوندان پيامبر متابعت نمودند و از وسيلتى كه به دوستى آن ماءمور بودند (اهل البيت عليهم السلام ) جدا گشتند. از ريسمان هدايت فاصله گرفتند و بناى استوار دين را از جايگاه اصلى خود انتقال دادند و آن را در جايى ديگر بنا نهادند جايى كه مركز هر گونه گناه و فساد بود و آغاز هر فتنه و فتنه جويى ، و پناه و درگاه گمراهانى كه از اين سو بدان سو سرگردانند و در غفلت و مستى به سنت فرعونيان ؛ يااز همه بريده و دل به دنيا بسته ، و يا پيوند خود را با دين گسسته .
قال على (ع ): ... حتى اذا قبض الله رسوله رجع قوم على الاعقاب ، و غالتهم السبل و اتكلوا على الولائج و وصلو غير الرحم و هجروا السبب الذى امروا بمودته و نقلبوا البناء عن رص اساسه فبنوه فى غير موضعه معادن كل خطيئه و ابواب كل ضارب فى غمره قد ماروا فى الحيره و ذهلوا فى السكره على سنه من آل فرعون : من منقطع الى الدنيا راكن او مفارق للدين مباين .(261)
بانگ شبانه 
اصحاب شورا ترسيدند كه اگر من بر آنان ولايت يابم گلويشان را بفشارم و آنان نتوانند دم برآورند و از خلافت ، بهره اى نبرند (و براى هميشه از واهب آن محروم مانند). به اين جهت ، همه عليه من به پا خاستند و هماهنگ شدند تا ولايت را از من به نفع عثمان برگردانند به اميد آنكه به خلافت دست يابند و آن را ميان خود، دست به دست بگردانند.
شبى كه با عثمان بيعت كردند، بانگ برخاست و صداى آن در شهر مدينه پيچيد و به گوشها رسيد و معلوم نشد كه آن صدا از كه بود؟ به گمان من آن بانگ از جنيان بود. او مى گفت :
اى جارچى مرگ ، اسلام را مرگ فرا گرفته ، برخيز و خبر مرگ اسلام را اعلام كن همانا معروف مرد و منكر آشكار شد.
بلند آوازه مباد قريش ، نفرين بر ايشان باد، چه كسى را پيش انداختند و چه كسى را وانهادند؟!
(هان اى مردم ) على در امر ولايت از او سزاوارتر است ، پس ولايت را در دست او گذاريد و مقام والاى او را ارج نهيد و انكار مكنيد
.
اين ندا مايه پند و عبرت بود و اگر همه مردم از آن آگاهى نداشتند، آن را ذكر نمى كردم .
... (به هر تقدير) مردم از من خواستند كه با عثمان بيعت كنم و من هم از روى اكراه چنين كردم و صبر و بردبارى پيشه ساختم و اين دعا را به اهل قنوت تعليم دادم كه در نمازها بگويند:
بار خدايا! دله در مهر تو خالصند، و چشمها به سوى تو نگران و زبانها به نام تو گوياست و داورى كارها به پيشگاه تو عرضه گردد، پس ميان ما و قوم ما حقيقت را آشكار كن .
بار خدايا! ما از عيبت پيامبرمان و بسيارى دشمنانمان و اندك بودن كسانمان و خوار بودنمان در چشم مردمان و سختى روزگار و هجوم فتنه ها، به درگاه تو شكايت آورده ايم . پس اى خدايا! با آشكار كردن عدل و داد خود و چيرگى حق و حقيقت آن طور كه خود صلاح مى دانى گشايشى نصيب ما بفرما
.
قال على (ع ): ... فحشى القوم ان انا وليت عليهم ان اخد بانفاسهم و اعترض فى حلوقهم و لايكون لهم فى الامر نصيب . فاجمعوا على اجماع رجل واحد منهم حتى صرفوا الولايه عنى الى عثمان رجا ان ينالوها و يتداولوها فيما بينهم فبيناهم كذلك اذ نادى مناد لايدرى من هو و اظنه جنيا فاسمع اهل المدينه ليله بايعوا عثمان فقال :
يا على ناعى الاسلام قم فانعه
قد مات عرف و بدا منكر
ما لقريش لا علا كعبها
من قدموا اليوم و من اخروا
ان عليا هو اولى به
منه فولوه و لاتنكروا
فكان لهم فى ذلك عبره و لولا ان العامه قد علمت بذلك لم اذكره .
فدعونى الى بيعه عثمان فبايعت مستكرها و صبرت محتسبا و عملت اهل القنوت ان يقولوا: اللهم لك اخلصت القلوب و اليك شخصت الابصار و انت دعيت بالالسن و اليك تحوكم فى الاعمال ، فافتح بيننا و بين قومنا بالحق .
اللهم انا نشكوا اليك غيبه نبينا و كثره عدونا و قله عددنا و هواننا على الناس ‍ و شده الزمان علينا و وقوع الفتن بنا.
اللهم ففرج ذلك بعدل تظهره و سلطان حق تعرفه (262)
.(263)

مستحق نكوهش  

عبدالرحمان بن عوف مرا گفت : اى پسر ابوطالب ! تو به اين امر (خلافت ) بسيار دلبسته اى ؟ گفتم : دلبسته و شيفته نيستم بلكه ميراث رسول خدا(ص ) و حق خود را خواسته ام . ولاى امت وى در رتبه بعد از او براى من است و شما حريصتر از من هستيد كه ميان من و حقم حايل گشته ايد و با زور و شمشير آن را از من گرفته ايد.
بار خدايا! من از قريش به درگاه تو شكايت مى كنم ، آنها قطع رحم كردن و روزگارم را تباه ساختند و حق مرا انكار كردند، و مرا حقير شمردند و منزلت والاى مرا كوچك دانستند و در مخالفت با من اجماع و اتفاق كردند. حق مرا كه همچون لباس بر تن من بود به تاراج بردند و سپس گفتند: اگر خواهى با رنج و اندوه شكيبا باش و يا با حسرت و دريغ جان بسپار!
به خدا سوگند! آنها اگر مى توانستند، نسبت خويشاوندى مرا هم انكار مى كردند چنانكه پيوند سبب را قطع كردند اما راهى بر اين كار نيافتند.
حق من بر اين امت همانند مردى است كه از قومى بستانكار باشد (و او بايد تا رسيدن زمان طلب خود صبر كند) پس اگر آن قوم به وظيفه عمل كرده و حق او را ادا كنند آن را با تشكر و سپاس مى پذيرد و اگر در تسليم حق او تا موعد تاءخير انداختند، باز آن را مى گيرد بى آنكه سپاس گذارد. آرى مرد اگر رسيدن حقش به تاءخير افتد بر او عيبى نيست بلكه عيب بر كسى است كه حقى را به دست اورد كه از آن او نباشد. نكوهش آن كس شو كه آنچه حق او نيست بگيرد. رسول خدا(ص ) ضمن وصاياى خود به من فرمود:
اى پسر ابوطالب ! ولايت امت من با تو است . پس اگر بر زمامدارى تو با عافيت و همدلى تن دادند و ولايت را به تو واگذاشتند، به تصدى و اداره آن قيام كن و اگر اختلاف كردند آنها را به حال خود واگذار، كه خداوند سبحان براى تو نيز راهى براى رهايى از مشكلات فراهم خواهد ساخت .
قال على (ع ): ... قال عبدالرحمن بن عوف : يا بن ابى طالب انك على هذا الامر لحريص ؟!
فقلت : لست عليه حريصا انما اطلب ميراث رسول الله (ص ) و ان و لا امته لى من بعده و انتم احرص عليه منى اذ تحولون بينى و بينه و تصرفون وجهى دونه بالسيف .
اللهم انى استعديك على قريش فانهم قطعوا رحمى و اضاعوا ايامى و دفعوا حقى و صغروا قدرى و عظيم منزلتى و اجمهوا على منازعتى حقا كنت اولى به منهم فاستلبونيه ثم قالوا: اصبر مغموما اومت متاسفا وايم الله لو استطاعوا ان يدفعوا قرابتى كما قطعوا سببى فعلوا و لكنهم لايجدون الى ذلك سبيلا.
لنما حقى على هذه الامه كرجل له حق على قوم الى اجل معلوم . فان احسنوا و عجلوا له حقه قبله حامدا. و ان اخره الى اجله غير اخذه غير حامد و ليس يعاب المر بتاخير حقه انما يعاب من اخذ ما ليس له .
و قد كان رسول الله (ص ) عهد الى عهدا فقال : يا بن ابى طالب ! لك و لا امتى فان ولوك فى عافيه و اجمعوا عليك بالرضا، فقم بامرهم و ان اختلفوا عليك فدعهم و ما هم فيه ، فان الله سيجعل لك مخرجا.(264)

ندامت  
اما گمانم اين است كه اصحاب شورا (كه عثمان را به خلافت برگزيدند) آن روز را به شب نرساندند مگر اينكه از انتخاب خود پشيمان شدد و از راءى خود بازگشتند و هر يك گناه را به گردن ديگرى مى انداخت و با اين همه ، خود و ديگران را سرزنش مى كرد.
طولى نكشيد كه همان سرسختها (كه در برگزيدن وى پافشارى مى كردند) به تكفير و تبرى از او پرداختند و عليه او نغمه ها ساز كردند ... تا جايى كه عرصه را بر عثمان تنگ نمودند و وى را مجبود ساختند تا به دوستان خود پناه برد و از آنان و ديگر اصحاب رسول خدا(ص ) درخواست استعفا كند و از آشوبى كه عليه او بر پا گشته بود، بهراسد و از كردار خود اظهار پشيمانى كند.
اين پيشامد از پيشامد قبلى براى من دردناكتر و بر بى صبرى و بى تابى ، سزاوارتر بود. رنجى كه از اين رهگذر بهره من شد و بار اندوهى كه از آن بر دلم نشيت ، قابل توصيف و اندازه گيرى نيست . اما تصمينم من اين بود كه صبر و شكيبايى پيشه سازم و بر تحمل آنچه سخت تر و دردناكبر است مهيا باشم .
قال على (ع ): ... ثم لم اعلم القوم امسول من يومهم ذلك حتى ظهرت ندامتهم و نكصوا على اعقابهم و احال بعضهم على بعض كل يلوم نفسه و يلوم اصحابه ثم لم تطل الايام بالمستبد بالامر ابن عفان حتى اكفروه و تبرووا منه و مشى الى اصحابه خاصه و سائر اصحاب رسول الله (ص ) عامه يستقيلهم من بيعته الى الله من فلتته فكانت هذه يا اخا اليهود اكبر من اختها و افظع و احرى ان لا يصبر عليها فنالنى منها الذى لا يبلغ و صفه و لايحد وقته و لم يكن عندى فيها الا الصبر على ما امض و ابلغ منها.(265)
پيشنهاد 
اعضاى شورا نزد من آمدند و از كارى كه كرده بودند عذر خواستند و براى (جبران آن ) از من خواستند تا با حمايت آنان ، عثمان را از اريكه قدرت به زير آورم و با قيام عليه او حق خود را باز ستانم . آنان با اظهار ندامت از گذشته تاءكيد كردند كه براى باز پس گرفتن حق من در زير فرمان و پرچم من ، جانفشانى خواهند كرد و تا پايان وفادار خواهند ماند.
اما به خدا سوگند، آنچه كه ديروز مرا از شورش عليه حكومت (آن دو) باز داشت ، امروز نيز مرا از شورش عليه عثمان باز مى دارد.
ديدم اگر همين تعداد كم از يارانم كه باقى مانده اند را نگه دارم بهتر است و براى من مايه تسلى و آرامش است . هر چند بخوبى مى دانستم كه اگر آنها را به مرگ فرا خوانم از پذيرش آن سر بر نمى تابند.
همه اصحاب پيامبر از حاضر و غايب مى دانند كه مرگ نزد من مانند شربت گوارايى است كه در روز بسيار گرم در كام تشنه اى فرو ريزند.
من همانم كه همراه با عمويم حمزه و برادرم جعفر و پسر عمويم عبيده با خدا و رسولش بر سر كارى عهد بستيم كه همگى بر انجام دادن آن وفادار باشيم اما همراهان من پيش افتادند و مرا پس نهادند و اين آيه شريفه در حق ما نازل شد:
مردانى كه براستى با خدا عهد بستند، بعضى از آنان درگذشتند و بعضى در انتظارند ولى هيچ تغيير و تبديلى در خود راه ندادند.(266)
آنان كه درگذشتند، حمزه و جعفر و عبيده بودند و به خدا سوگند كه من همان منتظرم .
قال على (ع ): ... و لقد اتانى الباقون من الستته من يومهم كل راجع عما كان ركب منى يسالنى خلع ابن عفان و الوثوب عليه و اخذ حقى و يعطينى صفقته و بيعته على الموت تحت رايتى او يرد الله عزوجل على حقى فوالله يا اخا اليهود ما منعنى الا الذى منعنى من اختيها قبلها و رايت الابقا على من بقى من الطائفه ابهج لى و انس لقلبى من فنائها و علمت انى ان حملتها على دعوه الموت ركبته .
فاما نفسى فقد علم من حضر ممن ترى و من عاب من اصحاب محمد ان الموت عندى بمنزله الشربه البارده فى اليوم اشديد احر من ذى العطش ‍ الصدى . و لقد كنت عهدت الله عزوجل و رسوله انا و عمى حمزه و اخى جعفر و ابن عمى عبيده ، على امر و فينا به لله عزوجل و لرسوله ، فتقدمنى اصحبى و تخلفت بعدهم لما اراد الله عزوجل فانزل الله فينا (من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينظر و ما بدلوا تبديلا) و من قضى نحبه حمزه و جعفر و عبيده و انا و الله المنتظر ....(267)

شورش  
در جريان فتنه و شورش مردم عليه ابن عفّان ، من كاملاً خاموش بودم و از نفى و اثبات هيچ نگفتم و اين بدان جهت بود كه وى را آزموده بودم و مى دانستم كه در وى صفاتى ريشه دوانده و سر تا پاى وجودش را فراگرفته (و به گونه اى حاد و گزنده گشته است ) كه حتى كسانى كه دور از او به سر مى برند به تنگ خواهند آمد، چه رسد به نزديكان ، اخلاق (و رفتار زشت ) او سبب خلع و قتل او گرديد. و خدا مى داند كه من از اين قضايا بركنار بودم و از آن پيشامد ناخرسندم .
سرنوشت عثمان گويى از قرنها نخستين معلوم بوده است و علم آن نزد خدا در كتاب سرنوشت به ثبت رسيده بود و خدا نه گم مى كند و نه فراموش .(268)
بدريان او را بى پناه رها كردند و مصريان او را كشتند.
به خدا سوگند من نه امر كردم و نه از آن نهى نمودم ؛ چه اينكه اگر امر كرده بودم همانا قاتل وى محسوب مى شدم و اگر از آن نهى كرده بودم يارى دهنده او به شمار مى آمدم . قصه عثمان طورى بود كه نه عيان و آشكار او نفعى مى داد و نه خبر آن شفا مى بخشيد جز اينكه آن كس كه او را يارى كرد و از وى حمايت ، نمى تواند بگويد من بهتر از كسانى هستم كه او ار تنها گذاشتند، و آن كس كه او را رها كرد نمى تواند بگويد آن كس كه به او يارى رساند بهتر از من است .
من كلام جامع را در خصوص كار او بگويم : او خودخواهى كرد و بد خودخواهى كرد و شما جزع كرديد كه آن نيز بد بود. بى تابى كرديد و بد بى تابى كرديد. خداوند ميان او و شما حكم كند.
به خدا سوگند در خون عثمان هيچ اتهامى دامنگير من نيست . من مسلمانى از گروه مهاجر بودم كه در خانه خود نشسته بودم . شما پس از كشتن او نزد من آمديد تا با من بيعت كنيد، اما من نپذيرفتم و از قبول آن امتناع كردم و دست خود را پس كشيدم ، شما آن را پيش كشيديد. من كه باز كردم شما بيشتر كشيديد. براى بيعت با من بر سر من ريختيد چونان شتران تشنه كه به آبشخور هجوم برند، تنه به همديگر مى زديد. ازدحام مردم چنان بود كه بيم آن مى رفت كه كشته شوم و ترس آن بود كه عده اى (در زير فشار جمعيت ) تلف شوند. بند نعلينها از هجوم جمعيت پاره شد. شور و شادى مردم براى بيعت به حدى بود كه خردسالان را بر دوش گرفته بودند تا امكان بيعت برايشان فراهم گردد. سالمندان با پاى لرزان به پيش مى آمدند و بيماران و ناتوانان نيز كشان كشان خود را به جلو مى كشيدند ... آنگاه گفتند:
با ما بر طريقه ابوبكر و عمر بيعت كن و ما جز تو كسى را نداريم و به غير تو خرسند نيستيم . بيعت ما را بپذير تا پراكنده نگرديم و اختلاف نكنيم .
اما من بر اجراى كتاب خدا و سنت رسول گرامى با شما بيعت كردم و هر كس كه به دلخواه خود بيعت كرد از او پذيرفتم و هر كه از بيعت خوددارى كرد او را رها ساختم .
قال على (ع ): ... اما امر عثمان فكانه علم من القرون الاولى (علمها عند ربى فى كتاب لايضل ربى و لاينسى ) خذله اهل بدر و قتله اهل مصر و الله ما امرت و لانهيت و لو اننى امرت كنت قاتلا و لو اننى نهيت كنت ناصرا و كان الامر الينفع فيه العيان و لايشفى منه الخبر غير ان من نصره لايستطيع ان يقول : خذله من انا خير منه و لايستطيع من خذله ان يقول : نصره من هو خير منى .
وانا جامع امره : استاثر فاسا الاثره و جزعتم فاساتم الجزع و الله يحكم بيننا و بينه . و الله ما يلزمنى فى دم عثمان تهمه ما كنت الا رجلا من المسلمين المهاجرين فى بيتى .
فلما قتلتوه (عثمان ) اتيتمونى تبايعونى فابيت عليكم و ابيتم على فقبضت يدى فبسطتوها و بسطتها فمددتموها ثم تداككتم على تداك الابل الهيم على حياضها يوم ورودها حتى ظننت انكم قاتلى و ان بعضكم قاتل بعض ‍ حتى انقطعت النعل و سقط الردا و وطى الضعيف . و بلغ من سرور الناس ‍ ببيعتهم اياى ان حمل اليها الصغير و هدج ايها الكبير و تحامل اليها العليل و حسرت لها الكعاب فقالوا: بايعنا على ما بويع عليه ابوبكر و عمر فانا لانجد غيرك و لانرضى الا بك فبايعنا لانفترق و لانختلف .
فبايعتكم على كتاب الله و سنه نبيه و دعوت الناس الى بيعتى فمن بايعنى طائعا قبلت منه و من ابى تركته .(269)

بدعتها 
پيش از من ، متصديان امور به كارهايى دست يازيدند كه با دستورات صريح رسول خدا(ص ) مخالف بود. آنها از روى عمد و توجه ، مرتكب تحريف و شكستن سنتهاى نبوى و تعيير احكام الهى گشتند. من اگر مى خواستم مردم را بر ترك آن احكام وادار سازم و احكام غيير يافته را به حالت نخستين آنها يعنى هنانطور كه زمان رسول خدا(ص ) معمول بود بازگردانم ، لشكريانم از گردم پراكنده مى شدند و يكه و تنها باقى مى ماندم و يا حداكثر اندكى از شيعيانم با من همراهى مى نمودند؛ شيعيانى كه برترى مرا از كتاب خدا و سنت نبوى شناخته بودند ....(270)
(حتى بك بار) به مردم گفتم : در ماه رمضان ، جز براى اداى فريضه واجب ، در مسجد اجتماع نكنند به آنها گفتم : خواندن نمازهاى مستحبى با جماعت بدعت است .(271) در اين بين بعضى از سربازانم برآشفته و گفتند: اى اهل اسلام سنت عمر تغيير يافت ، على ما را از نماز جماعت در ماه رمضان باز مى دارد؟!. (حماقت را تا جايى رساندند) كه من ترسيدم در ميان بخشى از سربازانم شورش بر پا شود.
از اختلاف و پيروى كوركورانه ايشان از بيشوايان گمراهى چه مصيبتها كه نكشيدم ؟!
قال على (ع ): ... قد عملت الولاه قبلى اعمالا خالفوا فيها رسول الله (ص ) متعمدين لخلافه ناقضين لعهده مغيرين لسنته و لو حملت الناس ‍ على تركها و حولتها الى مواضعها و الى ما كانت فى عهد رسول الله (ص ) لتفرق عنى جندى حتى ابقى وحدى او قليل من شيعتى الذين عرفوا فضلى و فرض امامتى من كتاب الله عزوجل و سنه رسول الله (ص ) ....
و الله لقد الناس ان لايجتمعوا فى شهر رمضان الا فى فريضه و اعلمتهم ان اجتماعهم فى النوافل بدعه فتنادى بعض اهل عسكرى ممن يقاتل معى : يا اهل الاسلام غيرت سنه عمر ينهانا عن الصلاه فى شهر رمضان تطوعا. و لقد خفت ان يثوروا فى ناحيه جانب عسكرى .
ما لقيت من هذه الامه من الفرقه و طاعه ائمه الضلاله و الدعاه الى النار ...!(272)
طلحه و زبير 
نخستين بيعت كنندگان طلحه و زبير بودند، آنها گفتند: با تو بيعت مى كنيم به شرط آنكه در كار خلافت و زعامت شريك تو باشيم . گفتم : نه (اين را نمى پذيرم ) اما در قوت و نيروى كار با من شريك باشيد و در هنگام ضعف و ناتوانى يار و مددكار. آنها پذيرفتند و بيعت كردند و اگر خوددارى هم مى كردند وادارشان نمى ساختم ، چنانچه هيچ كس را مجبور نكردم .
طلحه به حكومت يمن دل بسته بود و زبير به امارت عراق چشم داشت . آن دو هنگامى كه دانستند كه پست حكومت به آنها نخواهم داد، به بهانه عمره رخصت سفر خواستند كه در واقع آغاز خدعه و نيرنگشان بود. سپس به عايشه پيوستند و او را كه دل از دشمنى من آكنده داشت به جنگ با من برانگيختند ....
عايشه كسى بود كه در ميان مردم نفوذ كلمه داشت و بيش از هر كس ديگر حرف او خريدار داشت گرفتارى من اينت بود كه دچار چنين كسى شده بودم و نيز به زبير، دليرترين مردم و نيز طلحه دشمنترين مردم با من و به يعلى بن منبه كه با درهم و دينار فراوان خود به يارى آنان شتافت (و اموال خود را به پاى آنها ريخت ).
به خدا سوگند اگر كارها سامان پذيرد (و فرصت پرداختن به امور فراهم شود) اموال او را (كه به ناحق گرد آورده است ) به بيت المال بر مى گردانم .
عبيدالله بن عامر آنها را به بصره فرا خواند و به آنان وعده كرد كه مردان جنگجو و اموال (بى حساب ) در اختيارشان بگذارد.
نقش عايشه ابتدا كم رنگ مى نمود و به نظر مى رسيد كه طلحه و زبير او را به ميدان قتال كشانده باشند، اما ناگهان وضع تغيير كرد و معلوم شد عايشه محور و فرمانده اصلى جنگ است و طلحه و زبير به فرمان او مى جنگند! (طلحه و زبير گناه بزرگى مرتكب شدند). چه گناهى بزرگتر از اينكه زنان خود را در خانه هاى امن خود نگاه داشتند و همسر رسول خدا(ص ) را از خانه اش بيرون كشيدند و پرده حجاب او را كه خداى متعال بر او پوشانده بود دريدند؟!
آن دو به انصاف رفتار نكردند و بر خدا و رسولش ستم روا داشتند.
سه خصلت است كه بازگشت آن دامن گير خود مردم است :
نخست آنكه خداى متعال فرمود: اى مردم ! بدانيد كه سركشى و ظلم شما تنها به زيان خود شماست .(273)
دوم : پيمان شكن تنها عليه خود پيمان مى شكند.(274)
سوم : مكر و نيرنگ بدكار جز اهل آن را فرو نمى گيرد و به نيكان ضرر نمى رساند.(275)
اينك اين طلحه و زبيراند كه در برابر من هم سركشى كردند و هم بيعت شكستند و هم به نيرنگ با من دست زدند و سرانجام كار آنها همان شد كه خداى متعال فرموده است .
قال على (ع ): ... فكان اول من بايعنى طلحه و الزبير فقالا نبايعك على انا شركاوك فى الامر، فقلت : لا ولكنكما شركائى فى القوه و عوناى فى الهجز فبايعانى على هذا الامر و لو ابيالم اكرههما كما اكره غيرهما و كان طلحه يرجوا اليمن و الزبير يرجوا العراق فلما علما انى غير موليهما استاذنانى للعمره يريدان الغدر فاتبعا عائشه و استخفاها مع كل شى فى نفسها على ....
فمنيت باطوع الناس فى الناس : عائشه بنت ابى بكر و باشجع الناس الزبير و باخصم الناس طلحه و اعانهم على يعلى بن منبه باصواع الدنانير و الله ائن استقام امرى لاجعلن ما له فبئا للمسلمين .
... و قادهما عبيدالله بن عامر الى البصره و ضمن لهما اموال و الرجال فبينا هما يقودآنهااذا هى تقودهما! فاتخذاها فئه يقاتلان دونها، فاى خطيئه اعظم مما اتيا؟! اخراجهما زوجه رسول الله (ص ) من بيتها فكشفا عنها حجابا ستره الله عليه وصانا حلائلهما فى بيوتهما و لاانصفا الله و لا رسوله من انفسهما. ثلاث خصال مرجعها على الناس . قال الله تعالى : ... فقد بغيا على و نكثا بيعتى و مكرانى ....(276)

كشتار در بصره 
شورشيان به بصره در آمدند. بصريان در بيعت و طاعت من يكدل بودند. در آن شهر كه شيعيان من بودند ابتدا خزانه داران بيت المال را كشتند، و سپس ‍ مردم را عليه من و شكستن عهد و پيمانى كه از من بر عهده داشتند فرا خواندند، هر كس مى پذيرفت در امان بود و هر كس مخالفت مى كرد كشته مى شد.
حكيم بن جبله به همراهى هفتاد تن از اهل بصره و خداپرستان آن مرز و بوم به مقابله با آنان پرداختند؛ كسانى كه پيشانى و كف دست ايشان (از كثرت سجود) چون پاى شتر پينه بسته بود و به مثفّين ناميده مى شدند، آشوبگران ، همه آنان را (بى رحمانه ) كشتند.
يزيد بن حارث يشكرى از بيعت با آنان امتناع كرد و به طلحه و زبير گفت :
از خدا بترسيد، پيشينيان شما نخست ما را به بهشت كشاندند، مبادا شما در پايان كار ما را به دوزخ بكشانيد. از ما نخواهيد كه مدعى را تصديق كنيم و عليه غايب حكم كنيم . دست راست من به بيعت با على بن ابى طالب مشغول است و دست چپم آزاد است اگر مى خواهيد آن را برگيريد.
پس گلوى او را چندان فشردند تا از پاى درآمد خدايش بيامرزد
عبدالله تميمى بر پا خاست و با آنها محاجه كرد و گفت : اى طلحه ! آيا اين نامه را مى شناسى ؟ گفت : آرى نامه من است كه از مدينه براى تو نوشتم .
پرسيد: به ياد دارى كه در آن چه نوشته اى ؟ گفت : برايم بخوان !
نامه را خواند. در آن نامه به عثمان ناسزا گفته بو و از وى براى كشتن عثمان دعوت كرده بود!
(آنها در برابر تميمى پاسخى نداشتند جز آنكه ) او را از شهر تبعيد كردند.
عثمان بن حنيق انصارى عامل مرا به نيرنگ گرفتند و مثله كردند و موى سر و روى او را كندند. گروهى از شيعيان مرا با حيله كشتند و شمارى را با قتل صبر (زجر) از پاى در آوردند و دسته اى هم شمشير كشيدند و در برابر آنان پايدارى كردند و جنگيدند تا شرف ديدار خداى متعال را دريافتند و شهيد شدند ....
قال على (ع ): ... فنا جزهم حكيم بن جبله فقتلوه فى سبعين دجلا من عباد اهل البصره و مخبتيهم يسمون المثفنين . كان راح اكفهم ثفنات الابل .
و ابى ان بيايعهم يزيد بن الحارث اليشكرى فقال : اتقيا الله ان اولكم قدنا الى الجنه فلايقودنا اخركم الى النار فلاتكلفونا ان نصدق المدعى و نقضى على العائب ، اما يمينى فشغلها على بن ابى طالب ببيعتى اياه و هذه شمالى فازغه فخداها ان شئتما. فخنق حتى مات رحمه الله .
و قام عبدالله بن حكيم التميمى فقال : يا طلحه ! من يعرف هذا الكتاب ؟ قال نعم هذا كتابى اليك . قال : هل تدرى ما فيه ؟ قال : اقراه على . فاذا فيه عيب عثمان و دعاوه الى قتله !!. فسيروه من البصره .
و اخذوا عاملى عثمان بن حنيف الانصارى غدرا فمثلوا به كل المثله و نتفوا كل شعره فى راسه و وجهه . و قتلوا شيعتى طائفه صبرا و طائفه غدرا و طائفه عضوا باسيافهم حتى لقوالله ....(277)

كاتب عايشه 
طلحه را مروان به ضرب تير كشت . و زبير، پس از آنكه سخن رسول خدا(ص ) را كه به وى فرموده بود: اى زبير! همانا تو با على پيكار خواهى كرد، حال آنكه تو ظالم به او هستى به يادش آوردم ، از شيندن اين گفتار به خود آمد و از سپاه دشمن كناره گرفت .
و اما عايشه كه رسول گرامى ، وى را از فرجام اين سفر ترسانده و از آن برحذر داشته بود، سخن آن حضرت را به او يادآور شدم . به اندازه اى پشيمان گشنت كه انگشتهاى دست خود را به دندان مى گزيد! (همانجا) كاتب خود عبيدالله نميرى را به حضور طلبيد و گفت :
بنويس از عايشه دختر ابى بكر به على بن ابى طالب .
كاتب گفت : قلم بر نگارش اين جمله نمى گردد. عايشه پرسيد: چرا؟ پاسخ داد كه على بن ابى طالب اول شخص جهان است . از اين رو بايد نامه به نام او آغاز شود. عايشه گفت : پس بنويس :
به على بن ابى طالب از طرف عايشه دختر ابى بكر.
اما بعد: همانا من از خويشى و پيوند تو با رسول خدا غافل نيستم و از تقدم و پيشى تو در اسلام باخبر و به موقعيت خطير و خدمات و كارايى تو نزد رسول گرامى نيك آگاهم . چيزى كه مرا به اينجا كشاند همانا خيرخواهى و طلب اصلاح بين فرزندانم (مسلمين ) است . پس اگر تو از اين دو مرد (طلحه و زبير) دست بردارى ، من با تو جنگى ندارم !
.
اين كلمات ، اندكى از بسيارى بود كه برايم نوشته بود. اما من كلمه اى در پاسخ وى نگفتم و جواب او را تا هنگام قتال به تاءخير انداختم (تا آنجا پاسخى مناسب بيابد).
از آنجا كه خداوند خير و خوبى را براى من مقدر فرموده بود بر آنان پيروز شدم و آنگاه عبدالله بن عباس را به جاى خود در بصره گذاشتم و خود رهسپار كوفه شدم . در آن زمان غير از شام (كه تحت نفوذ و قلمرو معاويه بود) همه بلاد نظم يافته بود و كارها بر وفق مراد بود ....
در اينجا حضرت نامه خود را با ذكر شرارتهاى معاويه و مخالفتهاى او ادامه مى دهد تا مى رسد به شرح نبرد صفين . آنگاه نامه خود را با داستان تاءسف بار خوارج نهروان پايان مى دهد. از آنجا كه ما بخشهايى از اين حوادث را در فصل بعدى از روزهاى نبرد آورده ايم ، ديگر بر پى گرفتن و نقل و ترجمه آن بخش در اينجا ضرورتى نمى بينيم .
قال على (ع ): ... فاما طلحه فرماه مروان بسهم فقتله و اما الزبير فذكرته فول رسول الله (ص ): انك تقاتل عليا و انت ظالم له .
و اما عائشه فانها كان نهاها رسول الله (ص ) عن مسيرها فعضت يديها نادمه على ما كان منها ....
و كانت عائشه قد شكت فى مسيرها و تعاظمها القتال فدعت كاتبها عبيدالله بن كعت النميرى فقالت : اكتب : من عائشه بنت ابى بكر الى على بن ابى طالب فقال : هذا امر لايجرى به القلم . قالت : و لم ؟ قال : لان على بى ابى طالب فى الاسلام اول و له بذلك البد فى الكتاب . فقالت : اكتب الى على بن ابى طالب من عائشه بنت ابى بكر.
اما بعد: فانى لست اجهل قراتبك من رسول الله (ص ) و لا قدمك فى الاسلام و لا غناك من رسول الله (ص ) و انما خرجت مصلحه بين بنى لااريد حربك ان كففت عن هذين الرجلين ، فى كلام لها كثير فلم اجبها بحرف و اخرت جوابها لقتالها فاما قضى الله لى الحسنى ، سرت الى الكوفه و استخلفت عبدالله بن عباس على البصره فقدمت الكوفه و قد اتسقت لى الوجوه كلها الا الشام ....(278)

فصل هفتم : از روزهاى نبرد 
در جهت هدف  
ما در ميدانهاى نبرد كه همراه رسول خدا(ص ) بوديم ، بسا اتفاق مى افتاد كه پدران ، پسران ، برادران و عموهاى خود را مى كشتيم . و اين خويشاوندكشى ، نه تنها بر ذايقه ما تلخ نمى آمد، بلكه بر ايمانمان هم افزود، چه اينكه در راه حق و راستى ، پابرجا بوديم و در سختيها، شكيبا و در جهاد با دشمن كوشا.
گاه مردى از ما با مردى از سپاه خصم ، گلاويز مى شدند. و چون دو گاو نر، بر هم مى جستند و هر يك مى خواست جام مرگ را به حريف خود بجشاند و از شربت آن سيرابش سازد. گاه فتح و غلبه از آن ما بود و گاهى هم دشمن به پيروزى مى رسيد.
خداوند هم ، چون صداقت و راستى را در ما مشاهده كرد، دشمن ما را خوار و زبون ساخت و نصرت و پيروزى را بهره ما كرد تا جايى كه شعاع تابش ‍ اسلام فراگير شد و دامنه آن در شهر و ديار گسترش يافت .
به جان خودم سوگند، اگر رفتار ما نيز همانند شما بود، امروز پرچم اسلام برافراشته ؛ و صلاى مجد و عظمت آن طنين انداز نبود ....
قال على (ع ): ... لقد كنا مع رسول الله (ص ) نقتل آبانا و ابنانا و اخواننا و اعمامنا لايزيدنا ذلك الا ايمانا و تسليما و مضيا على امض الالم و جدا على جهاد العدو و الاستقلال بمبارزه الاقران و لقد كان الرجل منا و آلاخرين عدونا بتصاولان تصاول الفحلين و نبخالسان انفسهما ايهما يسقى صاحبه كاس المنون فمره لنا من عدونا و مره لعدونا منا فلما رانا الله صدقا صبرا انزل بعدونا الكبت و انزل علينا النصر ... و لعمرى لو كنا ناتى مثل هذا الذى اتيتم ما قام الدين و لاعز الاسلام ....(279)
فداكارى 
(مسلمانان پيوسته در مكه زير آزار و شكنجه بودند. آنان از ابتداى ترين چيزها، حتى امنيت محروم بودند. پس از گذشت ساليان و پايدارى آنان ) دستور مهاجرت از مكه به رسول خدا(ص ) صادر گشت و مدتى بعد نيز مسلمانان از طرف خدا رخصت يافتند تا با مشركان به مقابله و پيكار پردازند.
(روش پيامبر خدا(ص ) در جنگها چنين بود كه ) چون نبرد سخت مى شد و ميدان رزم ، هماورد مى طلبيد، او اهل بيت و خويشان خود را جلو مى انداخت و آنها را در برابر دشمنت به صف مى كرد و ديگر ياران خود را در پناه آنان ، در برابر سوزش پيكانها و تيزى شمشيرها محافظت و حمايت مى نمود.
عبيده در جنگ بدر و حمزه در جنگ احد و جعفر و زيد در جنگ موته كشته شدند. و كسى كه اگر مى خواستم ، نامش ‍ را ذكر مى كردم ، بارها آرزومند شهادت در راه خدا بود، همچون شهادتى كه ايشان در ركاب پيامبر خدا(ص ) پذيرا گشتند و بدان نايل آمدند. اما مهلت آنان زودتر فرا رسيد و مرگ اين يكى (مقصود وجود مبارك خودشان است ) به تاءخير افتاد. خدا ايشان را غريق لطف و احسان خويش كرد و به سبب اعمال شايسته ، كه از پيش فرستادند؛ بر آنان منت نهاد.
من هرگز نشنيدم و نديدم كه در ميان ياران پيامبر كسى باشد كه خدا را در فرمانبردارى از پيامبر نيك خواهتر، و پيامبرش را در فرمانبردارى از خدا گوش به فرمانتر و در محنت و سختى به هنگام شدت و خطر، بردبارتر از كسانى باشد كه نامشان را برايت ذكر كردم ....
قال على (ع ): ... ثم امر الله تعالى رسوله بالهجره و اذن له بعد ذلك فى قتال المشركين فكان اذا احمر الباس و دعيت نزال اقام اهل بيته فاستقدموا فوقى اصحابه بهم حد الاسنه و السيوف فقتل عبيده يوم بدر و حمزه يوم احد و جعفر و زيد يوم موته و اراد من لو شئت ذكرت اسمه مثل الذى ارادوا من الشهاده مع النبى غير مره الا ان اجالهم عجلت و منيته اخرت . و الله ولى الاحسان اليهم و المنه عليهم بما قد اسلفوا من الصالحات فما سمعت باحد و لارايته هم انصح لله فى طاعه رسوله و لالطوع لنبيه فى طاعه ربه و لااصبر على اللاوا و الضرا حين الباس و مواطن المكروه مع النبى من هولا النفر الذين سميت لك ....(280)
جنگ بدر 
روز هفدهم ، يا نوزدهم رمضان ، سال دوم هجرت ، غزوه بدر روى داد. شمار سپاهيان اسلام ، بالغ بر سيصد و سيزده نفر بودند كه براى سوارى فقط دو اسب و هفتاد شتر داشتند.
عده سپاهيان دشمن ، نهصد و پنجاه مرد جنگى كه ششصد نفر آنان زره پوش بودند و صد است همراه داشتند. در اين جنگ نوع اشراف و مهتران قريش شركت داشتند رسول خدا(ص ) به ياران خويش فرمود: هذه مكه قد القت اليكم افلاذ كبدها؛ اين مكه است كه جگر گوشه هاى خويش را جلوى شما افكنده است .
پس از نبرد تن به تن كه ميان شش نفر از پيشتازان قريش رخ داد، دو سپاه به جان هم افتادند و پس از جنگى سخت نتيجه به شكست دشمن و پيروزى سپاه اسلام انجاميد. در اين جنگ هفتاد نفر از مردان قريش به دست مسلمانان كشته شدند. بيش از نيمى از كشتگان بدر، يعنى 36 نفر به دست تواناى على به هلاكت رسيدند و در نيم ديگر كه به وسيله ساير مسلمين و امداد فرشتگان بوده است ، آن حضرت سهيم بوده است .
پس از پايان جنگ به دستور رسول خدا(ص ) كشتگان قريش را ميان چاه بدر افكندند. آنگاه رسول خدا بر سر چاه ايستاد و گفت ،
اى به چاه افتادگان ! اى عتبه ، اى شيبه ، اى اميه ، اى ابوجهل و همه را يك به يك نام برد شما بد خويشانى براى پيامبر خدا(ص ) بوديد. مردم مرا راستگو دانستند و شما دروغگو، مردم مرا پناه دادند و شما مرا بيرون كرديد. مردم مرا يارى كردند و شما به جنگ با من برخاستيد. سپس گفت : آيا آنچه را پروردگار به شما وعده داده بود حق يافتند؟ من آنچه را پروردگارم وعده كرده بود حق يافتم .
بعضى از صحابه گفتند: اى فرستاده خدا! آيا با لاشه هاى مردگان سخن مى گويى ؟!
فرمود: شما گفتار مرا از ايشان بهتر نمى شنويد. چيزى كه هست ، آنها از پاسخ دادن عاجزند و گرنه آنچه را گفتم شنيدند و دانستند كه وعده پروردگارشان حق است .
گذشته از كشتگان ، هفتاد نفر از مردان قريش نيز به دست مسلمانان اسير گشتند كه 68 نفر ايشان با پرداخت سربها آزاد شدند .... تفصيل اين قضايا را از كتاب تاريخ پيامبر اسلام (ص 235 294) پى مى گيريد.
1 شب پيش از جنگ بدر، جناب خضر را در خواب ديدم . از او خواستم دعايى به من بياموزد كه وسيله نصرت و پيروزى بر دشمنان و مشركان گردد.
پس گفت : بگو، يا هو، يا من لا هو الا هو.
همين كه صبح شد به محضر رسول خدا(ص ) شرفياب شدم و خواب شب گذشته را برايش باز گفتم .
فرمود: على ! اسم اعظم را به تو آموخته اند.
اين دعا در روز بدر پيوسته ورد زبانم بود.
2 ما در حالى جنگ بدر را اداره كرديم كه غير از مقدار هيچ يك از ما صاحب اسب نبود. آن شب تمامى اصحاب و مسلمانان در خواب بودند، غير از رسول مكرم كه در زير درختى با تمام قامت ايستاده بو و تا صبح يا نماز خواند و يا دعا كرد.
3 در روز بدر، لختى با سپاه دشمن جنگيدم . سپس نزد رسول خدا(ص ) باز گشتم تا ببينم او چه مى كند؟ پس ديدم آن حضرت سر بر خاك نهاده و در حال سجده مى گويد: يا حى يا قيوم ....
دوباره به ميدان بازگشتم و لحظاتى را به نبرد پرداختم . سپس نزد رسول خدا(ص ) آمدم ، ديدم هنوز در سجده است و همان ذكر شريف را بر لب دارد. اين وضع همچنان ادامه داشت ، تا آنكه خداى متعال فتح و پيروزى را نصيب او گردانيد.
4 در جنگ بدر، من از تهور بى باكى قريش شگفت زده شدم . (و اين در حالى بود كه ) وليد بن عتبه را كشته بودم و عمويم حمزه ، عتبه را را به هلاكت رسانده بود و من در كشتن شيبه (فرزند ديگر عتبه ) سهيم بودم .
هنگامى كه حنظله بن ابى سفيان بر من حمله ور شد، به او مهلت ندادم و با يك ضربت كه بر سر او فرود آوردم ، چشمانش از حدقه بيرون افتاد و نقش بر زمين شد و در دم جان سپرد.
5 در روز بدر پس از آنكه آفتاب بالا آمد و همه جا روشن شد، و نبرد بين ما و سپاه دشمن بالا گرفت و صف ما با صف دشمن در هم آميخت (طورى كه دوست و دشمن قابل شناسايى نبود) من به منظور تعقيب و دست يافتن بر مردى از سپاه خصم از معركه خارج شدم . در اين بين چشمانم به سعد بن خيثمه افتاد كه با تنى از مشركان در جنگ و ستيز بود. نبرد بين آن دو در حالى صورت مى گرفت كه هر دو بر فراز تپه اى از ريگ و شن قرار داشتند. اما ديرى نپاييد كه سعد، با زخم تيغ حريف از پاى درآمد و شهيد شد.
مشرك فاتح كه سر تا پا در حصارى از آهن و پوششى از زره و سوار بر اسب بود، همين كه مرا ديد، شناخت و از اسب به زير آمد و مرا به نام صدا زد و گفت :
اى پسر ابوطالب ! پيش آى تا با هم به نبرد پردازيم .
من به جانب او رفتم و او نيز به پيش آمد.
من به سبب آنكه قامتم (نسبت به او) كوتاهتر بود و از طرف ديگر او در بلندى قرار داشت ، خود را به عقب كشيدم تا از يك تساوى نسبى برخوردار باشيم .
آن بيچاره اين حركت مرا بر ترس و فرار حمل نموده بود. از اين رو گفت :
اى پسر ابوطالب ! آيا فرار مى كنى ؟
گفتم : دور شده به زودى باز مى گردد (ترجمه مثلى است كه در حديث آمده ).
وقتى كه من جاى پاى خود را محكم مى كردم و بر خود مسلط و آماده كارزار مى شدم ، او ضربتى بر من حواله كرد كه با سپر آن را دفع كردم . شمشير او در سپر گير كرد و در حالى كه براى رهايى تلاش مى كرد، من ضربتى بر كتف او فرود آوردم كه از شدت و سنگينى آن به لرزه در آمد و زره اش از هم گسست .
من پنداشتم كه از سوزش زخم آن ضربت ، كار او تمام شده است . ناگاه برق شمشيرى از پشت سرم ظاهر شد. من به سرعت سر خود را پايين كشيدم و آن شمشير فرود آمد و چنان با سر آن مشرك اصابت كرد كه جمجمه او را همراه كلاه خودش به هوا پرتاب كرد و گفت :
بگير (اى مشرك ) منم فرزند عبدالمطلب .
ديدم ضارب ، عمويم حمزه و مقتول هم طعيمه بن عدى است .
1 عن اميرالمومنين قال : رايت الخضر فى المنام قبل بدر بليله فقلت له : علمنى شيئا انصر به على الاعدا. فقال : قل يا هو يا من لا هو الا هو فلما اصبحت قصصتها على رسول الله (ص ) فقال لى : يا على ! علمت الاسم الاعظم . و كان على لسانى يوم بدر.(281)
2 عن على بن ابى طالب : لقد حضرنا بدرا و ما فينا فارس غير المقداد بن الاسود و لقد دايتنا ليله بدر و ما فينا الا من نام ، غير رسول الله (ص ) فانه كان منتصبا فى اصل شحره يصل فيها و يدعو حتى الصباح .(282)
3 ... لما كان يوم بدر، قاتلت شيئا من قتال ثم جئت الى رسول الله (ص ) انظر ما صنع ؟ فادا هو ساجد يقول : يا حى يا قيوم . ثم رجعت فقاتلت ثم جئت فادا هو ساجد يقول ذلك ، ففتح الله عليه .(283)
4 ... لقد تعجبت يوم بدر جراه القوم و قد قتلت الوليد بن عتبه و قتل حمزه عتبه و شركته فى قتل شيبه اذ اقبل الى حنظله بن ابى سفيان فلما دنا منى ضربته حربه بالسيف فسالت عيناه و لزم لارض قتيلا.(284)
5 انى يومئذ بعد ما متع النهار و نحن و المشركون قد اختلطت صفوفنا و صفوفهم ؛ خرجت فى اثر رجل منهم فاذا رجل من المشركين على كثيب رمل و سعد بن خيثمه و هما يقتلان حتى قتل المشرك سعدا و المشرك فى الحديد و كان فارسا فاقتحم عن فرسه فعرفنى و هو معلم فنادانى : هلم يا بن ابى طالب الى البراز! فعطفت عليه فانحط الى مقبلا و كنت رجلا قصيرا فانحططت راجعا لكى ينزل الى كرهت ان يعلونى فقال : يا ابن ابى طالب ! فررت ؟ فقلت : قريب مفر ابن الشترا. فلما استقرت قدماى و ثبت اقبل فلما دنا منى ضربنى فاتقيت بالدرقه فوقع سيفه فلحج فضربته على عاتقه وهو دارع فارتعش و لقد قط سيفى درعه فظننت ان سيفى سيقتله فاذا بريق سيف من ورائى فطاطات راسى و وقع السيف فاطن قحف راسه بالبيضه و هو يقول : خذها و انا ابن عبدالمطلب فالتفت فاذا هو حمزه عمى المقتول طعيمه بن عدى .(285)

باقرابه و الرحم فتابى و لايزيدها ذبك لا عتوا.
و فارسها و فارس العرب يومئذ عمرو بن عبدود يهدر كالبعير المغتلم يدعو الى البراز و يرتجز و يخطر برمحه مره و بسيفه مره لايفدم عليه مقدم و لايطمع فيه طامع . لا حميه تهيجه و لا بصيره تشجعه .
فانهضنى اليه رسول الله (ص ) و عممنى بيده و اعطانى سيفه هذا ضرب بيده الى ذى الفقار فخرجت اليه . و نسا اهل المدينه بواكى اشفاقا على من ابن عبدود. فقتله الله عزوجل بيدى و العرب لاتعد لها فارسا غيره و ضربنى هذه الضربه و او ما بيده الى هامته فهزم الله قريشا و العرب بذلك و بما كان منى فيهم من النكايه .(286)

هم با ما شركت نكنيد ...
به فراموشى سپرده شد. در نتيجه سرنوشت جنگ به نفع كفار و مشركان رقم خورد.
در همين جنگ بود كه رسول گرامى را سنگباران كردند و دندان پيشين او را شكستند و چهره مباركش را مجروح ساختند كه خون بر گونه اش جارى شد. على آب مى ريخت و فاطمه زخم پدر را شستشو مى داد. و چون خونريزى زيادتر مى شد فاطمه پاره حصيرى را سوزاند و روى زخم گذاشت تا خون بند آمد. از حوادث دردناك اين غزوه ، شهادت حمزه عموى پيامبر و كشته شدن حنظله غسيل الملائكه است .
در همين جنگ بود كه ابوسفيان فاتحانه و خرسند از نبرد، بانگ برداشت كه :
جنگ و پيروزى به نوبت است . پيروزى امروز ما به تلافى شكست بدر است . رسول خدا(ص ) در پاسخ او فرمود: (اما تو اشتباه مى كنى ) ما و شما يكسان نيستيم ؛ كشته هاى ما در بهشتند و كشته هاى شما در دوزخ .(287)
1 ... مردم مكه نه تنها خود تا آخرين نفر بر ما هجوم آوردند، بلكه تمامى تيره هاى عرب چه هم پيمانان خود و چه كسانى كه بر آنها نفوذ داشتند - را عليه ما بسيج كردند و سپاهى انبوه گرد آوردند. در اين لشكركشى بهانه قريش خونخواهى كشتگان بدر و جبران شكست گذشته بود.
پيامبر خدا(ص ) كه توسط جبرئيل از نقشه شوم مشركان آگاه گشته بود، با افراد خود در تنگه احد سنگر گرفت و همان جا را پايگاه و قرارگاه خود ساخت .
مشركان پيش آمدند و يك باره بر ما تاختند. افرادى از مسلمين شهيد شدند و آنان كه باقى ماندند شكست خورده و پراكنده شدند. مهاجر و انصار همگى به سوى خانه هاى خود در مدينه گريختند و (به دروغ ) قتل پيامبر خدا(ص ) و يارانش را در شهر شهرت دادند و تنها با رسول خدا(ص ) باقى ماندم .
لطف خدا شامل حال ما شد و پيشرفت مشركان متوقف شد. من آن روز كه پيشاپيش رسول خدا(ص ) سپر بلا شده بودم و در دفاع از او پيكار مى نمودم ، هفتاد و چند زخم و جراحت برداشتم . (در اين موقع حضرت آثار آن جراحات را بر جمع حاضر نشان داد). آن خدمتى از من سرزد كه ان شاءالله پاداش آن نزد پروردگارم محفوظ است .
2 در جنگ اءحد كه بر اثر سستى و آزمندى پاره اى از مسلمانان سرنوشت جنگ به نفع مشركان رقم خورد و فرصت طلايى از دست آها ربوده شد و ميدان تاخت و تاز براى مشركان فراهم آمد شخصى كه اميه بن ابى خذيفه نام داشت ، در حالى كه تا دندان مسلح بود و در پوششى از آهن مختفى بود و جز برق چشمانش جاى ديگرى از بدنش آشكار نبود، به ميدان نبرد آمد.
او پيوسته رجز مى خواند و همآورد مى طلبيد و مى گفت :
امروز روز تلافى بدر است ، (امروز روزى است كه شكست بدر جبران مى شود).
نبرد خبير 
قلاع خبير از پايگاههاى مهم يهود، در شبه جزيره عربستان بود.
يهوديان قلعه هاى خود را بر فراز كوهى ساخته بودند و گرداگردش را خندقى كشيده بودند و پلى متحرك بر آن خندق نصب كرده بودند كه به هنگام نياز برپا مى شد و هنگام خطر نفوذ دشمن برداشته مى شد.
پيامبر خدا(ص ) با ياران به سوى خيبر به راه افتادند تا قلاع آنها گشوده گردد و پايگاه دشمن فرو پاشد.(288)
مورخان ، شمار قلعه ها را تا ده قلعه ، كه هر يك به نامى خاص شهرت داشت ، برشمرده اند.
رسول خدا(ص ) پس از آنكه قلاع يهوديان را يكى پس از ديگرى به تصرف خود در آورد، اهلى قريه فدك ، كس نزد آن حضرت فرستادند و از او خواستند كه بر آن ان منت گذارد و به تبعيدشان بسنده كند و آنان رانكشد. حضرت پذيرفت . و چون لشكرى به سوى فدك نرفت ، خالصه رسول خدا گردند ساير مسلمانان در آن سهمى نداشتند. حضرت نيز فدك را به دخترش فاطمه بخشيد.(289)
هر ناحيه اى از خندق به دسته اى از مسلمانان واگذار شده بود. رسول گرامى در برنامه تقسيم كار، براى هر قبيله اى مساحتى معين فرمود و آنها موظف بودند مقدارى را كه به ايشان واگذار شده است ، بكنند. هر ده نفر مى بايست چهل ذراع حفر كنند.
سرانجام ، كار حفر خندق با گذشت شش روز به پايان رسيد. البته بيشتر اطراف مدينه را بناهاى به هم پيوسته بود و راهى براى عبور و هجوم دشمن وجود نداشت و خندق فقط در همان قسمتى كنده مى شد كه امكان نفوذ و هجوم دشمن وجود داشت .
طول و عرض و عمق خندق بدرستى شخص نيست . اما بعضى از نويسندگان ارقامى تخمين زده اند؛ از جمله گفته اند:
طول خندق در حدود پنج و نيم كيلومتر و عرض آن ده متر و عمق آن پنج متر بوده است .
عبور از اين عرض و جهش با اين فاصله براى چابكترين اسبها هم غير ممكن مى نمايد، كارى كه عمرو بن عبدود كرد و توانست خود را به آن سوى خندق برساند، دست يافتن بر تنگنايى بود، كه از فاصله كمترى برخوردار بوده است .
از اين هشام نقل شده است كه :
مسلمانان روزه ابه كار حفر خندق سرگرم بودن و شبها به خانه هاى خود باز مى گشتند اما رسول خدا(ص ) بر فراز يكى از تپه ها چادر زده بود و شبها را نيز در همانجا به سر مى برد.
با پايان يافتن حفر خندق ، احزاب سر رسيدند. دريايى از دشمن دور تا دور مدينه را احاطه كرد. اينجا بود كه گرفتارى مسلمانان به نهايت رسيد و ترس ‍ و بيم شدت يافت و دل برخى پيروان نسبت به خدا و رسول او، بدگمان شد و نفاق منافقان آشكار گشت :
6 در جنگ احد شانزده زخم عميق برداشتم كه از شدت جراحت چهار مورد آن نقش بر زمين شدم (290) هر بار مرد خوش صورتى كه گيسوانى زيبا بر نرمه گوشهايش آويخته بود و بوى خوشى از او به مشام مى رسيد، بالاى سرم حاضر مى شد و بازوان مرا مى گرفت و از زمين بلند مى كرد و مى گفت :
برخيز و بر مشركان و دشمنان حمله بر؛ چه اينكه تو در طاعت خدا و رسول هستى و آن دو پيوسته از تو خشنودند.
هنگامى كه خدمت رسول خدا(ص ) رسيدم ، قصه آن مرد را باز گفتم . آن حضرت فرمود:
- على ! چشمانت روشن باد، او جبرئيل بوده است .
7 در روز احد كه مردم از اطراف رسول خدا(ص ) پراكنده گشتند و او را در ميان انبوه دشمن ، يكه و تنها رها ساختند، آن روز من به قدرى براى آن حضرت ناراحت و پريشان گشتم كه سابقه نداشت . حال من ، حال كسى بو دكه بر نفس خود تسلط و اختيارى نداشته باشد. پيش روى حضرت با دشمنان مهاجم مى جنگيدم و آنها را از اطراف وى پراكنده مى ساختم تا اينكه پس از گذشت لحظاتى به عقب باز گشتم تا از حال او خبر گيرم . اما هر چه جويا شدم خبرى نيافتم (نگران شده ) با خو گفتم ، پيامبر خدا(ص ) به كجا ممكن است رفته باشد؟! احتمال فرارا كه در حق وى منتفى است ؛ معنى ندارد كه رسول خدا(ص ) از ميدان كارزار فرار كرده باشند. احتمال شهادت هم در بين نيست ، چون اگر شهيد شده بود بايد در ميان كشته ها ديده مى شد. پس راهى جز اين باقى نمانده كه او را به سوى آسمانها برده باشند (و ما را از نعمت وجود او محروم كرده باشند) از شدت خشم و ناراحتى غلاف شمشيرم را شكستم و با خود گفتم : حال كه چنين است به تلافى فقدان او چندان نبرد خواهم كرد تا كشته شوم .
آنگاه خود را به درياى دشمن زدم و آنان را از هر سو پراكنده ساختم . با فرار دشمن محوطه اى برابر ديد من باز شد؛ ناگهان ديدم رسول خدا(ص ) با حال ضعف و بيهوشى نقش بر زمين افتاده است !
(معلوم شد كه او در تمام اين مدت زير دست و پاى دشمن بوده است ) به جانب او رفتم و سرش را در دامن گرفتم . نگاهى به من كرد و فرمود: على ! مردم چه كردند؟
گفتم : به دشمن پشت كردند و كافر شدند و شما را به آنان تسليم كردند و خود گريختند.
در اين بين پيامبر خدا(ص ) متوجه حمله گروهى از سپاه دشمن شد كه قصد داشتند غافلگيرانه به او يورش برند. فرمود: يا على ! آنان را از من دور كن .(291)
من به جانب آنها حمله بردم و جمعشان را متفرق ساختم كه هر يك به سويى گريخت . سپس پيامبر خدا(ص ) فرمود: على ! آيا صداى رضوان را كه در آسمان در مدح و ستايش تو سخن مى گويد مى شنوى ؟! او هم اينك بانگ برداشته و مى گويد:
شمشيرى جز شمشير على نيست
و جوانمردى جز على نيست
همان جا من خداى را سپاس گفتم و بر لطف و نعمتى كه به من عطا كرده است
آن روز، قهرمان نامى قريش و جهان عرب ، عمرو بن عبدود بود كه شهره آفاق بود. او همچون شترى مست نعره مى كشيد و فرياد مى كرد و رجز مى خواند و از جمع مسلمين هماورد مى طلبيد، و گاه به نشانه فتح و غلبه ، نيزه خود را حركت مى داد و شمشيرش را به چرخش در مى آورد.
هيچ كس توان رويارويى و پيكار با او را در خود نمى ديد و اميد چيره شدن و غلبه يافتن بر او را نداشت .
از سوى ديگر، عمرو هم نه فتوت و مردانگى در او بود تا به هيجانش ‍ آورد و نه در دل ايمان و بصيرتى داشت تا از اقدام خود منصرفش ‍ گرداند.
پيامبر خدا(ص ) مرا بر پا داشت و با دست مبارك ، دستار بر سرم بست . و ذوالفقار را كه به آن حضرت تعلق داشت ، به من عطا فرمود و مرا روانه پيكار با عمرو كرد.
زنان مدينه كه آوازه شجاعت و دلاورى حريف را شنيده بودند، از ترس ‍ اينكه من مغلوب شوم ؛ مى گريستند. اما خواست خدا چنين بو كه من بر او چيره شوم و او را از پاى درآورم . البته او هم ضربتى بر سر من فرود آورد (در اينجا حضرت آثار باقى مانده زخم آن ضربت را به حاضران نشان دادند).
مشركان به خاطر سابقه شجاعت و جنگ آورى كه از من به ياد داشتند و اكنون نيز با به هلاكت رسيدن عمرو بن عبدود كه عرب همتايى براى او نمى شناخت چاره اى نديدند جز آنكه شكست را بپذيرند و با خوارى و سرافكندگى بازگردند.
قال على (ع ): ... فان قريشا و العرب تجمعت و عقدت بينها عقدا و ميثاقا لاترجع من وجهها حتى تقتل رسول الله (ص ) و تقتلنا معه معاشر بنى عبدالمطلب ، ثم اقبلت بحدها و حديده حتى اناخت علينا بالمدنيه واثقه بانفسها فيما توجهت له .
فهبط جبرئيل على النبى فانباه بذلك . فخندق على نفسه و من معه من المهاجرين و الانصار فقدمت قريش فاقامت على الخندق محاصر لنا.ترى فى انفسها القوه و فينا الضعف ، ترعد و تبرق و رسول الله (ص ) يدعوها الى الله عزوجل و يناشدها

next page

fehrest page

back page