fehrest page

back page

خوارج نهروان 
1 (نيرنگ حكميت و رسوايى ناشى از آن ثمره اى جز ندامت و سرخوردگى به همراه نداشت ) در نتيجه زبان مردم به سرزنش گشوده شد و هر كس ‍ ديگرى را به باد ملامت گرفت ، كه چرا كار را به حكمين واگذار نمودند؟!
اما ديگر دير شده بود و هيچ كارى از آنها ساخته نبود. (اى كاش داستان به همين جا خاتمه مى يافت و عفريت جهل و حماقت گريبانشان را رها مى ساخت و دستهاى پيمان شكن آنان را، همين جا كوتاه مى كرد و ديگر فرصت ارتكاب جناياتى بزرگتر به آنان نمى داد. جنايتى كه نطفه آن با القاى اين شبهه در اذهانشان بارور گشت و با طرح اين سخن ) در ميان خود گفتند:
پيشواى ما (على ) نمى بايست از كار خطاى ما پيروى مى كرد، بلكه بر او لازم بو كه طبق نظر واقعى خود عمل كند (و حكميت را نپذيرد)، هر چند به قيمت كشته شدن او و كسانى از ما، تمام مى شود. اما او چنين نكرد، بلكه تابع نظر ما شد نظرى كه خود از روز نخست آن را خطا مى پنداشت پس ‍ هم اينك او كافر گشته و كشتن كافر و ريختن خون او بر ما رواست !.
با ظهور اين فكر آنها با سرعت هر چه تمامتر از ميان لشكر بيرون رفتند و با صداى بلند فرياد كشيدند كه : داورى و حكميت ، فقط مخصوص ‍ خداست .
سپس دسته دسته به هر سو پراكنده شدند. گروهى به نخيله و عده اى به حرورا و شمارى نيز راه مشرق را پيش گرفتند، و از دجله گذشتند.
در بين راه با هر مسلمانى كه برخورد مى كردند از فكر و نظرش مى پرسيدند؛ چنانچه عقيده اش را مطابق سليقه خود مى يافتند، رهايش مى ساختند و گرنه او را مى كشتند و خونش را مى ريختند.
من ابتدا نزد دو دسته اول (آنان كه در نخيله و حرورا گرد آمده بودند) رفتم و همه را به پيروى از حق و اطاعت خدا و بازگشت به سوى او فراخواندم . اما آنها نپذيرفتند و دلهاى بيمارشان به كمتر از جنگ راضى نشد. و دريافتم كه جز به تيغ شمشير آرام و قرار نمى گيرند، پس بناچار با آنها جنگيدم و هر دو گروه را كشتم ، پس از آنكه آنها را به فرمان خدا و صلح و آشتى دعوت نموده بودم .
... افسوس اگر آنها دست از حماقت مى كشيدند و خود را به كشتن نمى دادند، پشتيبانى نيرومند و سدى سترگ براى پيشرفت اسلام به شمار مى آمدند! ولى خواست خدا جز اين بود.
2 سپس براى دسته سوم شورشيان نامه نوشتم و نمايندگان خود را پى در پى نزد آنها فرستادم ؛ كسانى كه از بهترين افرادم محسوب مى شدند و آنها را به زهد و تقوا و شايستگى مى شناختم .
اما گويا سرنوشت اين گره نيز با سرنوشت همفكرانشان گره خورده بود. آنان نيز از همان راهى رفتند كه دوستانشان پيموده بودند.
(دامنه شرارتهاى آنها در هر جا گسترش يافت ) بر هر مسلمانى كه دست پيدا مى كردند، به جرم اينكه با عقيده آنها مخالف بود، بسرعت او را مى كشتند. گزارش كشتار آنها و اخبار فجايع آن ياغيان ، پى در پى به من مى رسيد.
من ابتدا از دجله عبور كرده و نزد آنها رفتم ، و پيش از هر گونه اقدامى ، نمايندگان خود و افراد شايسته اى را (كه به نفوذ كلامشان اميد مى رفت ) نزدشان فرستادم و تا آنجا كه در توان داشتم براى هدايت آنها تلاش كردم . به آنها گفتم چنانچه دست از شرارت بردارند عذرشان را مى پذيرم (و جان و مالشان را محترم مى شمارم ) و اين پيغام را يك بار توسط مالك اشتر و بار ديگر به وسيله احنف بن قيس و عده اى ديگر به آنها رساندم ، اما نپذيرفتند و همچنان بر ادامه پستى و شرارتهاى خود پافشارى كردند. اين شد كه با آنان نيز جنگيدم و تمامى آنان كه به چهار هزار نفر بلكه بيشتر بالغ مى شدند، كشته شدند. و حتى يك نفر هم به عنوان خبرگزار از ميان آن همه جمعيت جان سالم نبرد.
قال على (ع ): ... اقبل بعض القوم على بعض باللائمه فيما صاروا اليه ن تحكيم الحكمين فلم يجدوا لانفسهم من ذلك مخرجا الا ان قالوا:
كان ينبغى لاميرنا ان لايتابع من اخطا و ان نيضى بحقيقه رايه على قتل نفسه و قتل من خالفه منا، فقد كفر بمتابعته ايانا و طاعته لنا فى الخطا و احل لنا بذلك قتله و سفك دمه .
فتجمعوا على ذلك و خرجوا راكبين رووسهم ينادون باعلى اصواتهم : لا حم الا الله ثم تفرقوا: فرقه بالنخيله و اخرى بحرورا و اخرى راكبع راسها تخبط الارض شرقا حتى عبرت دجله فلم تمر بمسلم الا امتحنته فمن تابعها استحيته و من خالفها قتلته .
فخرجت الى الاوليين واحد ه بعد اخرى ، ادعوهم الى طاعه الله عزوجل و الرجوع اليه . فابيا الا السيف اليقنعهما غير ذلك ، فلما اعيت الحيله فيهما حاكمتهما الى الله عزوجل ، فقتل الله هذه و هذه . كانوا يا اخا اليهود! - لو لا ما فعلوا لكانوا ركنا قويا و سدا منيعا، فابى الله الا ما صاروا اليه .(342)
2 قال على (ع ): ... ثم كتبت الى الفرقه الثالثه و وجهت رسلى تترى و كانوا من اجله اصحابى واهل التعبد منهم و الزهد فى الدنيا فابت الا اتباع اهتيها و الاحتذا على مثالهما. و اسرعت فى قتل من خالفها من المسلمين و تتابعت الى الاخبار بفعلهم . فخرجت حتى قطعت اليهم دجله اوجه السفرا و النصحا و اطلب العتبى بجهدى بهذا مره و بهذا مره و اوما بيده الى الاشتر و الا حنف بن قيس و فلما ابوا الا تلك ركبتها منهم فقتلهم الله يا اخا اليهود عن اخرهم و هم اربعه الاف او يزيدون حتى لم يفلت منهم مخبر ....

پيشگويى پيامبر 
1 سپس در پايان كار جنازه ذو الثديه (343) را، از ميان كشته گان بيرون كشيدم و ديدم (همان طور كه رسول خدا(ص ) فرموده بود) همچون زنان پستانى برآمده داشت .
پيامبر خدا(ص ) به من وصيت كرده بود كه در روزهاى پايان عمر بايد با گروهى از يارانم به نبرد پردازم ؛ با كسانى كه روزه را به روزه شام كنند و شبها را به پرستش خدا و تلاوت كتاب او به صبح آرند. (فرموده بود): آنان مسلمانانى هستند كه در اثر مخالفت و شورش بر من چونان تيرى كه از كمان رها گردد، از حوزه دين بيرون جهند. در ميان آنان مردى است كه همچون زنان پستانى برآمده دارد. و خداوند بزرگ با شكست و نابودى آنها، فرجام كار مرا با سالمت و سعادت به پايان برد. اين پيشگويى رسول خدا(ص ) آن روز تحقق يافت .
2 چشم اين فتنه را من درآوردم ؛ غير از من احدى جراءت چنين كارى نداشت . پس از آنكه موج درياى تاريكى و شبه ناكى آن بالا گرفته و هارى و گزندگى آن فزونى يافته بود.
1 قال على (ع ): ... ثم كتبت الى الفرقه الثالثه و وجهت رسلى تترى و كانوا من اجله اصحابى و اهل التعبد منهم و الزهد فى الدنيا فابت الا اتباع اختيها الاحتذا على مثالهما. و اسرعت فى قتل من خالفها من المسلمين و تتابعت الى الاخبار بفعلهم . فخرجت حتى قطعت اليهم دجله اوجه السفرا و النصحا و اطلب العتبى بجهدى بهذا مره و بهذا مره و اوما بيده الى الاشتر و الاحنف بين قيس فلما ابوا الا تلك ركبتها منهم فقتلهم الله يا اخا اليهود عن اخرهم و هم اربعه الاف او يزيدون حتى لم يفلت منهم مخبر فاستخرجت ذاالثديه من قتلاهم بحضره من تراى ، له ثدى كثدى المراه .
... فان رسول الله (ص ) كان عهد الى ان اقاتل فى اخر الزمان من ايامى قوما من اصحابى يصومون النهار و يقومون الليل و يتلون الكتاب ، يمرقون بخلافهم على و محاربتهم اياى من الدين مروق السهم من الرميه ، فيهم ذو الثديه يختم الى بقتلهم بالسعاده .(344)
2 ... فانا فقات عين الفتنه و لم يكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتد كلبها .(345)

فصل هشتم : از ديگران 
نمونه هاى زهد 
1 در رفتار خود، همين مقدر كافى است كه بر سيره و روش رسول گرامى بسنده كنى و او را پيشوا و مقتداى خود سازى و در نكوهش دنيا و پستيهاى آن و زبونى و عيبهاى بيشمار آن ، به آن حضرت تاءسى ورزى و از او بياموزى كه چگونه دنيا و فريبندگيهاى آن ، دامن خود را از برابر ديدگان او برچيده و آن را در مقابل ديگران گسترده است ؟! از نوش دنيا هيچ نخرد و از زيورهايش بهره اى نبرد ....
بنگر به موسى هنگامى كه گفت : پروردگارا! به آنچه از خير و نيكويى برايم فرستى ، نيازمندم . به خدا كه نياز و درخواست موسى جز گرده نانى كه بخورد چيز ديگرى نبوده است (چون مدتى بر او مى گذشت و خوراك او گياهان زمين بود) تا جايى كه سبزى گياهان از نازكى پوست شكم او و شدت لاغرى ، نمايان بود.
اگر خواهى به داود نبى نگاهى بينداز، همان صاحب مزامير و خنياگر بهشتيان ؛ كسى كه با ساختن زنبيلهايى از ليف خرما از دست رنج خود ارتزاق مى كرد، و آنها را به بازار عرضه مى داشت و از مجلسيان خود براى فروش ‍ آنها كمك مى خواست و از درآمد آن قرص نانى كه جوين تهيه مى كرد و روزگار مى گذراند.
اگر خواهى از عيسى بن مريم بگويم ، كسى كه هنگام خواب سنگ را بالش ‍ خود مى ساخت . و جامه اى زبر و خشن بر تن مى كرد و خوراك ناگوار مى خورد و گرسنگى مى كشيد. چراغ شبش روشنايى ماه بود و سرپوش ‍ زمستانش آسمان مشرق و مغرب (جايى نداشت كه در آن بياسايد) ميوه و گياه او همان بود كه براى بهايم مى روييد. نه همسرى داشت كه او را فريفته سازد و نه فرزندى كه او را اندوهگين نمايد. نه اموالى انباشته بود كه او را از توجه به خدا باز دارد و نه حرصى كه وى را خوار و زبون سازد. پاهايش ‍ مركب راهوارش بود و دستهايش تنها خدمتگزارش ...
2 اگر بقا و خلود در دنيا براى كسى مقدور بود، و اگر فرار از چنگال مرگ براى بشرى امكان داشت ، بى شك قهرمان اين ميدان ، سليمان بن داود بود؛ كسى كه سلطنت و پادشاهى جن و انس را با مقام بلند نبوت جمع كرده بود و آن را تواءم و همراه داشت . اما هنگامى كه عمر او به پايان رسيد و بهره او در اين دنيا به انجام رسيد، تيرهاى مرگ از كمان نيستى و نابودى او را نشانه كردند و شهرها و خانه ها را از وجود او خالى نمودند و ديگران را به ميراث وى نشاندند.
قال على (ع ): ... لقد كان فى رسول الله (ص ) كاف لك فى الاسوه و دليل لك على ذم الدنيا و عيبها و كثره مخازيها و مساويها اذ قبضت عنه اطرافها و وطئت لغيره اكنافها و فطم عن رضاعها و زوى عن زخارفها و ان شئت ثنيت بموسى كليم الله حيث يقول : (رب انى لما انزلت الى من خير فقير) و الله ما ساله الا خبزا ياكله لانه كان ياكل بقله الارض و لقد كانت خضره البقل ترى من شفيف صفاق بطنه لهزاله و تشذب لحمه .
و ان شئت ثاثت بداود صاحب المزامير و قارى اهل الجنه فلقد كان يعمل سقائق الخوص بيده و يقول لجلسائه : ليكم يكفينى بيعها؟ و ياكل قرص ‍ الشعير من ثمنها.
ان شئت قلت فى عيسى بن مريم فلقد كان يتوسد الحجر و يلبس الخشن و ياكل الجشب . و كان ادامه الجوع و سراجه بالليل الفمر و ظلاله فى الشتا مشارق الارض مغاربها و فاكهته و ريحانه ما تنبت الارض للبهائم و لم تكن له زوجه تقتنه و لا ولد يحزنه و لامال يلفته و لا طمع يذله ، دابته رجلاه و خادمه يداه .(346)
2 ... فلو ان احدا يجد الى البقا سلما او الى دفع الموت سبيلا لكان ذلك سليمان بن داود الذى سخر له ملك الجن و الانس مع النبوه و عظيم الزلفه ، فلما استوفى طعمته و استكمل مدته دمته قسى الفنا بنبال الموت و اصبحت الديار منه خاليه و المساكن معطله و ورثها قوم اخرون ....(347)

ملاقات دوست  
چون خداوند متعال اراده فرمود كه ابراهيم را قبض روح كند، فرشته مرگ را به جانب او روانه كرد. ملك الموت بر ابراهيم وارد شد و سلام كرد. ابراهيم سلام او را پاسخ گفت و از او پرسيد: آيا براى قبض روحم آمده اى يا فقط براى اطلاع ؟
ملك الموت گفت : براى قبض روحت آمده ام .
ابراهيم (به لقب خليل الله و دوستى خدا شهرت داشت و همگان او را بدين صفت مى شناختند. ابراهيم از اين اشتهار بهره جست و در اين واپسين دقايق زندگى به طرز جالبى دوستى خود و خدا را بهانه كرد و آن را به رخ كشيد و) به ملك الموت گفت :
آيا تا به حال ديده شده است كه دوستى ، جان دوستش را بگيرد؟
فرشته مرگ از پاسخ ابراهيم درماند و سخن او را به ساحت كبرياى خدا انتقال داد. از مقام ربوبى ، پاسخ ابراهيم صادر گشت كه به ابراهيم بگو:
آيا تا به حال ديده اى كه دوستى از ملاقات دوستش خرسند نباشد؟ همانا دوست به ديدار دوستش مشتاق است .
عن اميرالمومنين قال : لما اراد الله - تبارك و تعالى - قبض روح ابراهيم اهبط اليه ملك الموت فقال : السلام عليك يا ابراهيم . قال : و عليك السلام يا ملك الموت ، اداع ام ناع ؟ بل داع يا ابراهيم فاجت . قال ابراهيم : فهل رايت خليلا يميت خليله ؟ فرجع ملك الموت حتى وقف بين يدى الله جل جلاله فقال : الهى قد سمعت ما قال خليلك ابراهيم ، فقال الله جل جلاله : يا ملك الموت ! اذهبت اليه و قل له : هل رايت حبيبا يكره لقا حبيبه ؛ ان الحبيب يحب لقا حبيبه .(348)
آمادگى 
فرشته مرگ بر داود نبى وارد شد. داود پرسيد: كه هستى ؟ پاسخ داد: من كسى هستم كه از پادشاهان هراسى به دل ندارد و قصرهاى سر به فلك كشيده آنان جلوگيرش نخواهد بود و رشوه هم نمى پذيرد.
داود گفت : پس تو بايد ملك الموت باشى كه براى گرفتن جانم آمده اى ؟ اما من هنوز آماده نيستم .
ملك الموت گفت : فلان كس كه همسايه ات بود و فلانى كه از بستگانت بود كجا هستند؟!
داود گفت : (مدتى است كه ) مرده اند.
ملك الموت گفت : آيا مرگ آنها براى توجه و آمادگى تو كافى نبود؟ (وقتى كه انسان مرگ ديگران را با چشم خود ببيند بايد بداند كه روز مرگ او هم در پيش است ).
قال على (ع ): ... ان ملك الموت دخل على داود النبى فقال : من انت . قال : من لايهاب الملوك و لاتمنع منه القصور و لا يقبل الرشى . قال : فاذن انت ملك الموت ، جئت و لم استعد بعد؟
فقال : فاين فلان جارك ؟ اين فالن نسيبك ؟
قال : ماتوا، قال : الم يكن لك فى هولاء عبره لتستعد؟!(349)

پيشنهاد شگفت  
موسى به همراه برادرش هارون به كاخ فرعون وارد شدند در حالى كه پيراهن پشمينه بر تن داشتند و عصايى چوبين در دست . با فرعون شرط كردند كه اگر دين موسى را بپذيرد و به آيين او بگرود، پادشاهى و بقاى عزت وى را تاءمين كنند.
فرعون (از پيشنهاد آنان شگفت زده شده و) به پيروان خود گفت : آيا شما از اينان دچار شگفتى نمى شويد كه ايمان آوردن مرا به دين خود، شرط باقى ماندن عزت و سلطنت من قرار مى دهند؟! در حالى كه هر دو در حالتى از فقر و خوارى هستند كه خود مشاهده مى كنيد! (اگر اين دو نفر راست مى گويند كه از جانب خدا آمده اند) پس چرا دستبندهايى از طلا به دستشان آويخته نشده است ؟!
اين سخن را به جهت بزرگ دانستن طلا و گرد آوردن آن و پست و حقير شمردن پشم و پوشيدن آن گفت .
قال على (ع ): ... لقد دخل موسى بن عمران و معه اخوه هارون على فرعون و عليهما مدارع الصوف و بايديهما العصى فشرطا له ان اسلم بقا ملكه و دوام عزه فقال : الا تعجبون من هذين يشرطان لى دوام العز و بقا الملك و هما بما ترون من حال الفقر و الذل ، فهلا القى عليهما اساور من ذهب ؟ اعظاما للذهب و جمعه و احتقارا للصوف و لبسه .(350)
عقل 
جبرئيل بر آدم فرود آمد و گفت : اى آدم ! به من فرمان داده اند كه از تو بخواهم يكى از سه چيز را برگزينى . پس تو يكى را برگزين و دو ديگر را رها كن .
آدم گفت : اى جبرئيل ! آن سه چيز كدامند؟
جبرئيل گفت : عقل و دين و حيا.
آدم گفت : من عقل و خرد را برگزيدم .
آنگه جبرئيل خطاب به حيا و دين گفت : دور شويد و آدم را به حال خود واگذاريد. آن دو گفتند: اى جبرئيل ما نمى توانيم از او دور شويم ؛ چون به ما دستور داده شده كه هر جا عقل باشد ما نيز همراه او باشيم .
جبرئيل گفت : پس به آنچه دستور داريد رفتار كنيد. اين بگفت و به آسمان پرواز كرد.
عن على قال : جبرئيل على آدم فقال : يا آدم انى امرت ان اخيرك واحده من ثلاث فاخترها و دع اثنتين . فقال له آدم يا جبرئيل و ما الثلاث ؟
فقال : العقل و الحيا و الدين .
فقال آدم : انى قد اخترت العقل . فقال جبرئيل للحيا و الدين انصرفا و دعاه فقال : يا جبرئيل ! انا امرنا ان نكون مع العقل حيث كان . قال : فشانكما و عرج .(351)

به ياد دوست  
در گذشته برادرى ايمانى و خدايى داشتم (352) آنچه او را در چشم من بزرگ مى نمود اين بود كه دنيا در چشم او كوچك بود. از سلطه شكم خود بيرون بود چيزى را كه نمى يافت آرزو نمى كرد و چون به آن دست مى يافت از حد نمى گذراند.
بيشتر اوقات خود را به سكوت مى گذراند و اگر سخن مى گفت ، گزيده مى گفت ، و تشنگان معرفت را از دانش سرشار خود سيراب مى كرد. در چشم ظاهربينان ضعيف و مستضعف مى نمود و در ميدان كار و كارزار چون شيرى خشمگين و مارى پر زهر بود.
وقتى كه در نزاعى درگير مى شد بيهوده برهان اقامه نمى كرد بلكه صبر مى كرد تا در محضر يك داور سخن بگويد (چون در نزاع بين دو نفر اگر داورى در ميان نباشد و هر كدام بخواهند براى ديگرى مدعاى خود را اثبات كنند، نيروها را به هدر داده اند و از گفتار خود نتيجه اى نخواهند برد).
تا براى كارى محمل و عذرى مى يافت ، كسى را سرزنش نمى كرد. از بيمارى و ابتلاى خود وقتى خبر مى داد كه بهبودى و شفا يافته بود. آنچه را كه بناى انجام دادن آن را نداشت بر زبان نمى راند. اگر ديگران در كلام بر او چيره مى شدند، در سكوت بر او پيروز نيم شدند. به شنيدن حريصتر بود تا به گفتن . هرگاه بر سر دو راهى قرار مى گرفت مى سنجيد تا ببيند كداميك از اين دو راه به هوى و هوس نزديكتر است تا با آن مخالفت كند.
پس بر شما باد كه خود را با اين صفات زيبا بياراييد و در راه تحصيل آن به رقابت پردازيد و اگر بر دستيابى و فراگيرى همه آنها توانايى نداريد، بدانيد كه بهره بردارى اندك ، از رها كردن مطلق بهتر است .
قال امير المومنين : كانلى فيما مضى اخ فى الله و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه و كان خارجا من سلطان بطنه فلا يشتهى ما اليجد و لايكثر ادا وجد و كان اكثر دهره صامتا. فان قال بذ القائلين و نقع غليل السائلين و كان ضعيفا مستضعفا فاذا جا الجد فهو ليث غاب و صل واد لا يدلى بحجه حتى باتى قاضيا و كان لايلوم احدا على ما يجد العذر فى مثله حتى يسمع اعتذاره و كان لايشكو وجعا الا عند برئه و كان يفعل ما يقول و اليقول ما لا يفعل و كان ان غلب على الكلام لم يغلب على اسكوت و كان على ان يسمع احرص منه على ان يتكلم و كان اذا بدهه امران نظر ايهما اقرب الى الهوى فخالفه . فعليكم بهذه الخلائق فالزموها و تنافسوا فيها فانلم تسطيعوها فاعلموا ان اخذ القليل خير من ترك الكثير.(353)
ياران پيامبر 
... همانا من در گذشته ، ياران پيامبر را ديده ام . اما اينك در بين شما كسى را كه همانند آنان باشد، نمى بينم . آنان روز را ژوليده مو و گرد آلود به شب مى رساندند و شب را در حال سجده يا قيام به سر مى بردند.
گاه پيشانى بندگى بر زمين مى سودند و گاه گونه ها بر خاك مى نهادند. از ياد قيامت چنان بى قرار بودند كه گويى بر پاره اى از آتش ايستاده اند. در اثر سجده هاى طولانى ميان دو چشمشان ، چونان زانوان بز پينه بسته بود. اگر نام خدا برده مى شد سرشك اشك از ديدگانشان جارى مى شد به طورى كه گريبانهايشان تر مى گرديد. از بيم كيفر الهى يا شوق اميدى كه در دل داشتند، بسان درخت در روز تندباد بر خود مى لرزيدند.
قال اميرالمومنين فى بعض خطبه : لقد رايت اصحاب محمد فما ارى احدا منكم يشبههم لقد كانوا يصبحون شعثا غبرا قد باتوا سجدا و قياما يراوحون بين جباههم و خدودهم و يقفون على مثل الجمر من ذكر معادهم . كان بين اعينهم ركب المعزى من طول سجودهم . اذا ذكر الله هملت اعينهم حتى تبل جيوبهم و مادوا كما يميد الشجر يوم الريح العاصف خوفا من العقاب و رجا للثواب .(354)
عقيل 
به خدا سوگند، برادرم عقيل را در حالى ديدم كه سخت فقير و پريشان حال گشته بود. او از من خواست تا يك من از گندم شما را به او دهم .
كودكانش را ديدم كه گيسوانى ژوليده داشتند و از شدت فقر و گرسنگى رنگشان تيره گشته بود و گويى رخسارشان را با نيل سياه كرده باشند.
عقيل پى در پى مرا ديدار كرد و گفته خود را تكرار نمود. من به گفتارش ‍ گوش كردم و حرفهايش را نيك شنيدم . او مى پنداشت كه من هم اينك دين خود را به او مى فروشم و راه خود را به يكسو مى نهم و به دنبال او به راه مى افتم .
پس آهنى براى او گداختم و آن را نزدى تنش بردم تا عبرت گيرد. چنان فرياد برآورد و از درد به شيون افتاد كه بيمار از سنگينى درد به ناله افتد. نزديك بود از داغ آن بگدازد (و قالب تهى كند). به او گفتم : اى عقيل ! نوحه گران در سوگ تو بگريند، آيا از آهن پاره اى مى نالى كه انسانى به بازيچه آن را گرم ساخته ؟ اما تو مرا به آتشى مى كشانى كه خداى جبارش به خشم گداخته است ؟!
آيا تو از اين درد مختصر مى نالى و من از سوزش آتش پروردگار ننالم ؟!
شگفت تر از قصه عقيل ، حركت احمقانه كسى بود كه شب هنگام به ديدار ما آمد. با ارمغانى درون ظرف سرپوشيده و حلوايى آميخته (از قند و شكر) كه حتى ديدنش را خوش نداشتم . تو گويى آب دهان مار بر آن ريخته باشند!
پرسيدم : هديه است يا زكات يا براى رضاى خداست ؟ كه گرفتن صدقه بر ما نارواست .
گفت : نه آن است و نه اين ، بلكه ارمغان است !
گفتم : مادر در سوگت بگريد! آيا از راه دين خدا آمده اى مرا بفريبى ؟! تو يا ديوانه اى يا جن زده اى و يا بيهوده سخن مى گويى !
به خدا سوگند، اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمان است به من دهند تا خدا را نافرمانى كنم و پوست جويى را از مورچه اى به ناروا ستانم ، چنين نخواهم كرد.
قال على (ع ): ... و الله لقد رايت عقيلا و قد املق حتى استماحنى من بركم صاعا و رايت صبيانه شعث غبر الالوان من فقرهم كانما وجوههم بالعظلم و عودنى موكدا و كرر على القول مرددا فاصغيت اليه سمعى فظن انى ابيعه دينى و اتبع قياده مفارقا طريقتى .
فاحميت له حديده ثم اذنيتها من جسمه ليعتبر بها فضج ذى دنف من المها و كاد ان يحترق من ميسمها فقلت له : ثكلتك الثوالك يا عقيل ! اتئن من حديده احماها انسانها للعبه و تجرنى الى نار سجرها جبارها لغضبه ؟ اتئن من الاذى و لا ائن من لظى ؟!
و اعجب منذلك طارق طرقنا بملفوفه فى وعائها و معجونه شنئتها كانما عجنت بريق حيه او قيئها، فقلت : اصله ام زكاه ام صدقه ؟ فذلك محرم علينا اهل البيت فقال : لا ذا و لاذاك و لكنها هديه ، فقلت : هبلتك الهبول اعن دين الله اتيتنى لتخد عنى امختبط انت ام ذو جنه ام تهجر و الله لو اعطيت الا قاليم السبعه بما تحت افلاكها على ان اعصى الله فى نمله اسلبها جلب شعيره ما فعلته ....(355)

fehrest page

back page