back page

301- از اين روايت و آنچه از كتاب كافى نقل كرديم اگر راست باشد معلوم مى شود عيسى ابن زيد مرد خطرناك و ناراحتى و پاى عقيده خود حاضر بوده كه سادات فاطمى را كه امام صادق عليه السلام جزء آنهاست به قتل رساند. و از نظر واقع بينى فرق نمى كند. هر كس به كشتن اولاد على عليه السلام حاضر باشد و به آزار آنها دست گشايد چه منصور دوانيقى باشد و چه ديگرى بر باطل و معاقب خواهد بود ولو قائم اليل و صائم النهار و دائم الذكر باشد و يك شبانه روز قرآن را ختم نمايد و از محدثين يا فقهاء بزرگ به شمار رود. مصحح .
302- وى ظاهرا همان كس است كه خطيب در تاريخ بغداد، ج 10ص او را عنوان كرده و از نواده هاى عمر بن خطاب شمرده شده است . مصحح .
303- حسين بن زيد ترجمه حالش پيش از اين گذشت .
304- اين گفتار مخالف با كلام پيش است كه گفت در خانه على بن صالح مخفى شد زيرا على بن صالح و حسن صالح هر دو از سران لشكر محمد و ابراهيم بودند و عيسى را كاملا مى شناختند و عبارت عربى چنين است و هو لا يعلم من اءنا يعنى اين مرد نمى داند كه من كيستم چنان كه در متن ترجمه شده و مراد حسن بن صالح است نه دخترش ، و مورخين گويند عيسى در خانه حسن يا برادرش على پنهان شد و دختر او را به همسرى گرفت و اين روايت با اينكه در بين مردم مشهور شده به داستان و افسانه شبيه تر است تا به حقيقت . مصحح .
305- ظاهرا در مذهب زيديه نكاح سيده را به غير سيده جايز ندانند. والا رسول خدا فرمود الؤ من كفو المؤ منة مصحح .
306- جعفر بن زياد الاحمر اهل كوفه و كنيه اش ابوعبدالله يا ابوعبدالحرمن است ابوداود او را صدوق و شيعى شمرد و ابن عدى گويد هو صالح شيعى و چنان كه عسقلانى در تهذيب گفته در سال 67 از دنيا رفته است و شرح زندانى شدنش بعدا خواهد آمد. مصحح .
307- اين مرد همان يعقوب بن داود بن عمر بن طهمان معروف است كه كاتب ابراهيم (قتيل باخمرى ) بود و وقتى مهدى عباسى به خلافت رسيد يعقوب بدو تقرب جست و بالاخره در دستگاه وى وارد شد و موقعيتى به سزا يافت داستانش در تواريخ معروف است و ترجمه حالش را ابن خلكان در وفيات الاعيان ، ج 6 صفحه 19 تحت رقم ، 801 آورده است ، بدانجا مراجعه شود. مصحح .
308- به خدا هنگاميكه ديده هاى مردم به خواب رود چشمان من از ترس مزه خواب را نمى چشد.
309- ستمگران مرا از خانه و ديارم آواره كرده اند و گناهى نداشتم جز اينكه سخن از معاد و روز رستاخير به زبان آورم .
310- من به خدا ايمان آوردم ولى آنها ايمان نياوردند و همين توشه اى كه من دارم در نزد آنها بدترين توشه محسوب است .
311- سخنى كه مى گويم سخنى است كه از زبان شخصى ترسان بيرون آيد زيرا داراى قلبى پريشان و بى خوابى بسپارم .
312- ترجمه اش با اشعار بعد در صفحه 221 در احوالات محمد بن عبدالله گذشت .
313- على بن سليمان از منذر به جاى شعر دوم و سوم دو شعر زير را روايت كرده است :
شردنى فضل و يحيى و ما
اءذنتب ذنبا غير ذكر المعاد
آمنت بالله و لم يؤ منا
فطردانى خيفة فى البلاد
فضل و يحيى (برمكى دو وزير خليفه عباسى ) مرا از وطن آواره كردند و من گناهى نكردم جز اينكه سن از روز معاد به زبان آوردم .
من به خدا ايمان آورده ام و آن دو ايمان نياورده ، پس آنها مرا ترسان در ميان شهرها آواره كردند.
314- ابن خصيب از اصحاب زيد بن على است و هنگام قيام او در كوفه در ركاب او جنگ مى كرد، و همچنين در جنگهايى كه محمد و ابراهيم كردند همراه آنان بود و از همه آنها روايت كرده است . و اما من حديث مسندى كه او از زيد نقل كند نشنيده ام . مؤ لف .
315- پيشتر از اين روايت گذشت .
316- ابن عبدالله بن جعفر پدر على بن عبدالله بن جعفر مدنى ، محدث و از قاريان معروف قرآن و بزرگان محدثين است و كسى است كه با محمد بن عبدالله خروج كرد و همچنان با او بود تا وقتى كه محمد به قتل رسيد منصور دستور تعقيب او را صادر كرد و او متوارى شد، و ما داستان او را در ضمن احوالات ابراهيم بيان داشتيم . مولف .
317- من اين حديث را به همين نحو براى احمدبن محمد بن سعيد نقل كردم و او به سندش از جعفر بن عبدى برايم چنين روايت كرد و گفت :
پس از اينكه ابراهيم كشته شد من و حسن بن صالح و برادرش على بن صالح و عبدربه بن علقمه و جناب بن نسطاس به همراه عيسى بن زيد براى سفر حج حركت كرديم ، و عيسى به صورت يك ساربان در ميان ما مخفى بود تا اينكه به مكه رسيديم ، شبى در مسجدالحرام گرد هم جمع شديم و عيسى بن زيد با حسن بن صالح در پاره اى از مسائل به مذاكره پرداختند و درباره مسئله اى ميان آن دو اختلاف پديد آمد.
اين جريان گذشت و فرداى آن روز عبد ربه بن علقمه به نزد ما آمده و گفت : شفاى اختلاف شما آمد، سفيان ثورى به مكه وارد شد، همگى برخاسته و به نزد سفيان رفتند و در وقتى كه او در مسجدالحرام نشسته بود بر او درآمده و سلام كردند و نزدش جلوس ‍ نمودند.
عيسى بن زيد به سخن آمده و مسئله مورد اختلاف را از او پرسيد، سفيان بدو گفت : اين مسئله اى است كه نم نمى توانم جواب آن را بدهم زيرا پاسخ اين مسئله مربوط به هيئت حاكمه مى شود.
حسن بن صالح گفت : اين مرد عيسى بن زيد است ؟ سفيان به طور استسفار نگاهى به صورت جناب بن نسطاس كرد، جناب گفت : آرى عيسى بن زيد است .
سفيان بلادرنگ از جا برخاست و پيش روى عيسى آمده و، او را در آغوش كشيد و گريه سختى كر و از اينك پاسخ او را نداده بود عذرخواهى كرد و، آنگاه همچنان كه مى گريست پاسخ سوالش را داد سپس رو به ما كرده گفت :
به راستى كه دوستى اولاد فاطمه و دلسوزى و ناراحتى براى آنان از اين وضع رقتب بارى كه آنها دارند از قتل و ترس و آوارگى و غيره هر شخصى را كه در دلش مقدارى ايمان باشد به گريه مى اندازد.
آنگاه رو به عيسى كرده گفت : پدرم به قربانت برخيز و خود را مخفى كن ، مبادا همانند ما كه از بيم اينان بيم داريم بر سر تو آيد (و دچار گردى )! ما برخاسته و پراكنده شديم . مولف .

318- اسرائيل بن يونس پسر اسحاق سبيعى همدانى معروف است كه در سال 100 به دنيا آمده و در 161 بدرود حيات گفته ابن حجر عسقلانى وى را در تهذيب عنوان كرده و كاملا او را ستوده است . و ابن سعد كاتب واقدى نيز او در طبقات ، ج 6 ص 210 چاپ اروپا نام برده و گويد در سال 162 در كوفه از دنيا رفت و ايضا على بن صالح و برادرش ‍ حسن را در همان صفحه عنوان كرده و گويد آن دو، دوقلو بودند و على يك ساعت قبل از حسن به دنيا آمد و على در سال 154 از دنيا رفت و حسن پس از اينكه هفت سال مخفى بود در سال 162 از دنيا رفت . و عيسى بن زيد 6 ماه قبل از حسن بن صالح وفات يافته بود. مصحح .
319- يموت بن مزرع بن يموت بن عبدى كنيه اش ابوبكر و از عبد قيس و بصرى است . وى خواهر زاده ابوعثمان جاحظ است ، ابتدا نامش يموت بود و خود به محمد تبديل نمود ولى غالبا به همان نام اول او را مى خوانند، خطيب يك بار در ج 3، صفحه 308 تاريخ بغداد او را به عنوان محمد ذكر كرده و يك بار در ج 14، صفحه 360 به عنوان يموت و آورده است كه او مى گفته : بليت بالاسم الذى سما فى به ابى فانى اذا عدت مريضا فاستاءذنت عليه فقيل : من ذا؟ قلت : انا ابن المزرع ، واسقطت اسمى يعنى به نامى كه پدرم روى من نهاد مبتلا شده ام هرگاه مريضى را بخواهم عيادت كنم نامم را كه مى پرسد ناچارم بگويم ابن مزرع و اسمم را نگويم چون غالبا به فال بد مى گيرند. بارى وى در سال 303 در طبريه از دينا رفته است . و ابن خلكان در وفيات ، ج 6، صفحه 52، ترجمه مفصلى از وى دارد. مصحح .
320- وى ابوالسرى معدان شميطى اعمى است . و شميطيه فرقه اى از زيديه اند. مصحح .
321- و همچنين فرزندان آن مرد بزرگ (شايد مقصود محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن باشند) و كشته در فخ پس از يحيى ، و موتم الاشبال (عيسى بن زيد).
322- در صفحات قبل از طبقات ابن سعد نقل كرديم كه گويد حسن بن صالح شش ماه بعد از عيسى از دنيا رفت . مصحح .
323- آن قدر خود را به رسيدن گرفتارى و بلا عادت داده ام كه بدان خو گرفته ام ، و تحمل نيكويم در ماتم و عزا مرا تحت فرمان شكيبايى درآورده و به دست صبر سپرده .
324- و نوميدم از مردم ، مرا به رفتار نيكوى خداوند از آنجايى كه خود نمى دانم مطمئن و اميدوار ساخته .
325- در اغانى خالص ثبت شده است .
326- اين خبر را ديگرى ، غير از ابن مهرويه ، به سندى ديگر روايت كرده و در آنجا گفته است : كه حاضر كسى بود كه به مردم را به بيعت با احمد بن عيسى بن زيد دعوت كرده ، و اين داستان او با ابوالعتاهيه در زمان هارون الرشيد بود، و هارون از او خواست كه احمد بن عيسى را به نزد او بياورد و يا مخفيگاهش را نشان دهد، و چون به اين كار تن نداد او را به قتل رسانيد.
327- اى پسر زينب و هند مى دانى كه در بحطاء چه اندازه پشتيبان و اندواخته دارى از دايى ها و اجداد شوكت مند و مخلص و راستگو.
328- اى آفريننده آسمانها و زمين ، اى داناى غيب و شهود؟ در ميان بندگان خود حكم مى فرمايى . ميان ما و قوم ما به حق حكم فرما زيرا بهترين حاكمان هستى .
329- جايى است نزديك مكه معظمه .
330- اين سليمان داراى پسرى است به نام محمد و وى داراى شش فرزند ذكور است كه همگى داراى اولادند و ابن حزم در جمهره انساب العرب ، صفحه 48 به تفصيل آنان را نامبرده . مصحح .
331- ابن حزم اندلسى در جمهره نقل كرده كه حسن را به اتهام شرب خمر در مدينه حد زدند و وى با برادرش طاهر در وقعه فخ كشته شد. مصحح .
332- ابن حزم مى گويد: اسحاق بن ابراهيم فرزندى داشت به نام عبدالله كه در وقعه فخ كشته شد و وى داراى فرزندانى است ولى عده آنها اندك است . مصحح .
333- در اصل صلاة الجنازة است ولى به نظر مى رسد كه صلاة المجتاز بوده و تصحيف شده و مراد نمازى است كه مسافر به اختصار مى خواند. چنان كه از روايت بعد هم معلوم مى شود. مصحح .
334- وى على بن ابراهيم بن محمد بن حسن بن محمد بن عبيدالله بن حسين بن على ابن الحسين بن على ابن ابيطالب عليه السلام است كه معروف به ابوالحسن علوى جوانى است ، نجاشى او را عنوان كرده و ثقه و صحيح الحديث دانسته . و جوانى منسوب به جوانيه يكى از قراء مدينه است . مصحح .
335- آل عمران : 92.
336- رداء به جامه اى مى گويند كه ندوخته و يا دوخته به صورت عبا بر دوش اندازند.
337- ازار به جامه اى گويند كه به صورت لنگ به كمر مى بندند.
338- ينبع نام جايى است در نزديكيهاى مدينه كه در دست بنى الحسن عليه السلام بوده .
339- بدره هميان يا كيسه اى است كه در آن هزار يا ده هزار يا هفت هزار دينار و يا درهم باشد.
340- اسحاق بن على السجاد العباسى در سنه 167 حاكم مدينه شد و چون مهدى مرد و موسى به خلافت نشست وى استعفا داد و سوى بغداد آمد، و خليفه ، عمر بن عبدالعزيز بن عبدالله بن عبدالله بن عمر بن خطاب را به جاى خطاب را به جاى او برگزيد، و اين در سال 169 بود. مصحح .
341- نسخه كتاب بدون ترديد سقط دارد و در تاريخ طبرى و غير آن همه عمر بن عبدالعزيز را ذكر كرده اند، و اين حزم اندلسى در جمهرة انساب العرب ،صفحه 153 كه ذرارى عمر بن خطاب را ذكر مى كند. عمر بن عبدالعزيز بن عبدالله بن عبدالله بن عمر را نام برده و گويد: و عليه قام الحسين بن على بن الحسن المقتول بفخ . يعنى او همان است كه حسين بن على صاحب فخ در زمان او قيام كرد. مصحح .
342- در تاريخ طبرى گويد اين مرد نامش ‍ عمر بن سلام بود.
343- سويقه چنان كه پيش از اين گفته شد، نام جايى در نزديكى مدينه بوده كه هميشه مركز سكونت فرزنان حسن بن على عليه السلام بوده و پيوسته بنى الحسن در آنجا بودند تا در زمان متوكل كه محمد بن صالح بن موسى بن عبدالله بن حسن از آنجا بر ضد او قيام كرد و متوكل شخصى را به نام ابوالساج با لشكرى زياد براى سركوبى محمد بن صالح به سويقه فرستاد و پس از آنكه وى را دستگير ساخت سويقه را يكسره ويران كرده و نخله هاى آنجا را بريد و از آن پس ديگر سويقه آباد نشد. م .
344- گويند حسين بن على با ياران خود قرار گذارده بود كه در مكه در ايام حج قيام نمايند.
345- يعنى از ترس و خود باختگى ، اسقونى ماء را نتوانست بگويد و بدتر از سخن گفتن بعضى عوام عجم تكلم كرد. مصحح .
346- گويند منصور دوانيقى يك قطعه چوب را كه معروف بود رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را در دست گرفته ، به قيمت گزافى خريد و آن را چهار قسمت كرد، سه قسمت را در خزينه جزء جواهرات سلطنتى نهاد و يك قسمت آن را گاهى در دست مى گرفت و افتخار مى كرد كه عصاى رسول خدا صلى الله عليه و آله را در دست گرفته ام ولى چنان كه در صفحات پيش خوانديد فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله را دسته دسته مى كشت و يا در سياه چالهاى زندان مى انداخت و سقف زندان را بر سرشان خراب مى كرد و زنده زنده زير آوار سقف زندان دفن مى كرد، زهر بى شرمى ! و عوام فريبى ! م .
مصحح گويد: محمد بن هندو شاه نخجوانى كه در قرن هشتم مى زيسته در دستور الكاتب خود صفحه 236 چاپ مسكو حكايتى از منصور دوانيقى آورده است كه ذكر آن در اينجا بى مناسبت نيست ، گويد: منصور در مراجعت از حج به دير سمعان رسيد، او را گفتند كه پيراهن اميرالمؤ منين عمر بن عبدالعزيز را كه اعدل و ازهد ملوك بنى اميه بود اينجاست و او آن پيراهن را از رئيس دير طلب كرد، رئيس ‍ گفت : اين پيرآهن را از ما چرا مى ستانى ؟ منصور گفت جهت آنكه پيرآهن پسر عم من است و من به نگاه داشتن آن از شما سزاوارترم ، راهب گفت : او مدفن خود را بدين پيراهن از ما خريده است و مدفن او اينجاست ، منصور گفت : من به وزن آن به شما زر مى دهم ، راهبان ديگر گفتند: ما آن زر را نمى خواهيم ، منصور گفت : شما اين پيرآهن را چه مى كنيد؟ ايشان گفتند: چون باران از ما منقطع شود و در قحط سال مى افتيم اين پيراهن را به حضرت رب العالمين جل جلاله شفيع مى بريم ، به بركت آن حق تعالى به فرياد ما مى رسد و ما را باران مى فرستد و آب مى دهد، منصور گفت : من نيز جهت اين مصلحت مى خواهم كه چون باران از شهرهاى من منقطع گردد استسقاء بدين پيرآهن كنم ، راهب كه رئيس دير بود امان خواست تا دو كلمه عرضه دارد، منصور امان او را داد، راهب گفت : يا اميرالمؤ منين تو خليفه روى زمين و مملكت دنيا از آن توست و عمر بن عبدالعزيز نيز چون تو خليفه روى زمين بود و خلافت و مملكت او را از طلب آخرت بازنداشت و از اطاعت حق تعالى مانع نشد، تو نيز طريقه او را مسلوك داد تا همچنان كه در وقت انقطاع باران و قحط سال به پيرآهن او استسقاء مى كنند بعد از توبه پيرآهن تو نيز استسقاء كنند و تو از پيرآهن عمر بن عبدالعزيز مستغنى شوى . اين سخن در منصور اثر كرد پيرآهن را برايشان مسلم داشت و روانه شد انتهى ، و البته راهب اشتباه كرد و گمان كرد كه منصور به راحتى پيرآن را براى استسقاء مى خواهد. ولى پر واضح است كه براى عوام فريبى و سياستى ديگر بوده .
347- در تاريخ طبرى حماد بربرى ثبت شده و ظاهرا چنان كه بعدا هم نام او بيايد حماد صحيح باشد و وى از امراى لشكر بنى عباس بوده . كه در آن ايام با دويست تن سرباز در مدينه ساخلو بود . مصحح .
348- فخ و همچنين بلاح نام دو وادى است در قسمت غربى شهر مكه .
349- سياه پوشان لقب خلفاى بنى عباس و طرفداران آنها بود، چون شعار آنها لباس سياه بود.
350- بطن مر - به تشديد رااء - جايى است در نواحى مكه .
351- شرحش در چند صفحه پيش از اين گذشت .
352- طبرى نقل كرده كه سرها را بريده و عدد آنها از صد متجاوز بود و در ميان آنها سر سليمان بن عبدالله بن حسن نيز بود، و آن روز روز ترويه بود. مصحح .
353- در تاريخ طبرى ، على بن السابق الفلاس الكوفى ثبت شده . مصحح .
354- اى پسر عموهاى ما باقيمانده خون ما را رها كنيد تا شب راحت بخوابد والا كسى حق ملامت كردن را به ما ندارد.
355- حكايت ما و شما و اين اختلافى كه ميان ماست همانند بدهكارى است كه با ناراحتى بدهى خود را مى پردازد.
356- آنان كه تو مدحشان گويى كه مرا عيب كنى آنها خود پسر عموى من اند و پدر م عموى ايشان است .
357- تو اگر ايشان را به مدحى بستايى راستگويت دانند ولى اگر پدرت را بستايى دروغگويت شمارند.
358- اين حديث با حديثى را كه مولف در چند صفحه قبل ذكر كرده چندان سازگار نيست .
359- اى كاش مادر نزائيده بود و نيز با حسين بن على و حسن (بن محمد) در فخ برخورد (و جنگ نمى كردم .
اين حكاتى را برخى از مشايخ ما نقل كرده اند و در نقل آنها شعر بدين گونه است :
اءلا ليت امى لم تلدنى
و لم اءشهد حسينا يوم فخ
اى كاش مادر مرا نزائيده بود و حسين را در جنگ فخ مشاهده نمى كردم (و برخورد و جنگى با او نداشتم .). و هم او گويد: هرگاه محمد (بن سليمان يكى از سرلشكران بنى عباس در جنگ فخ ) برادرش جعفر را كه او نيز در جنگ فخ حضور داشت ) مى ديد ناله اى مى كرد و شعر فوق را مى خواند. مؤ لف .
360- از كتاب الاستقصاءالاخبار المغرب الاقصى تاليف احمد بن خالد سلاوى ، چاپ مصر، ج 1، صفحه 67 نقل شده كه مراد عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن الحسن است . مصحح .
361- از كتاب الاسقصاء لا خبار المغرب الاقصى تاليف احمد بن خالد سلاوى ، چاپ مصر، ج 1، صفحه 67 نقل شده كه مراد عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن الحسن است . مصحح .
362- مردمانى بس بزرگوار و آقا، چه كسانى بودند آنها؟ چه كسانى و چه كسانى ؟!
363- نسبت عرب ، حجازى ها به ربيعه و مضر فرزندان نزار مى رسد، و يمانيها به حمير و قحطان .
364- در كتاب كافى در باب نصوص بر موسى بن جعفر عليه السلام حديثى با سند از ابوايوب نحوى (كاتب منصور) نقل كرده كه گويد: نيمه شبى منصور مرا احضار كرد؛ وقتى بر او وارد شدم شمعى در مقابلش روشن بود و نامه اى در دست داشت . من سلام كردم ، وى نامه را نزد من انداخت در حالى كه مى گريست گفت : اين نامه محمد بن سليمان (حاكم مدينه ) است كه خبر از فوت جعفر بن محمد داده ، بعد گفت : انا لله و انا اليه راجعون مانند جعفر كجا يافت مى شود؟ سپس گفت : نامه اى به محمد بن سليمان ، بنويس ، من صدر نامه را نوشتم پس گفت : بنويس : چنان چه جعفر شخص معينى را وصى قرار داده ، او را احضار كن و گردنش را بزن . اين گذشت تا جواب نامه از مدينه برگشت ، محمد بن سليمان نوشته بود كه جعفر بن محمد پنچ تن را وصى خويش قرار داده ، 1. ابوجعفر منصور 2. محمد بن سليمان ، 3. عبدالله 4. موسى . 5. حميده .
و در روايت ديگرى نام آنها را بدين قرار ذكر كرده : 1.ابوجعفر منصور 2. عبدالله 3. موسى 4. محمد بن جعفر 5. يكى از غلامانش . منصور چون نامه را ديد گفت : بر كشتن اين چند تن راهى نيست .
شكى نيست ؟ چون امام عليه السلام اين خطر را پيش بينى مى كرده در ظاهر اين چنين وصيت نموده ، ولى در نصوص ديگرى كه خاصانش ‍ آن حضرت را از وصى او پرسش مى كرده اند، اشاره به امام موسى بن جعفر (ع ) مى نموده است . مصحح .


365- حلوان - به ضم حاء - نام چند موضوع است كه يكى از آنها در مصر و ديگرى در عراق و ديگرى در نواحى نيشابور بوده .
366- يعنى هارون فهميد كه برامكه درصدد انتقال خلافت از بنى عباس به بنى هاشم هستند و در زير پرده دشمنان هارون را تقويت مى كنند، و هارون صلاح نديد در آن وقت اين مطلب را فاش كند تا تدريجا دست برامكه را از پست هاى حساس مملكتى كوتاه كند و آنگاه يكسره آنه را نابود سازد. م .
367- قاموس در ماده بتر گويد والبترية من الزيدية - بالضم - تنسب الى المغيرة ابن سعد الابتر. مصحح .
368- به جان تو سوگند كه پسر اخطب را سرزنش نكند ولى هر كه دست از يارى خدا بكشد خوار گردد.
369- پسر اخطب كوشش خود را كرده تا آنجا كه ديگر عذر به جاى نگذاشت و تلاش كرد كه به هر وسيله كه ممكن است خود را عزت برساند، ولى خدا نخواست .
370- و اينها گفتند: كه طالقان گنجى پنهان كرده كه اين دنيايى كه هر روزى كسى را به دولت رساند آن گنج را به دست ما مى سپارد.
371- پس دنيا به نفع آنها نسبت به يحيى بخل ورزيد و در حالى كه گنج طالقان همراه او بود.
372- يعنى اگر خارج شود سر مرا فاش ‍ مى كند.
373- منظورى در لسان العرب اين شعر را نقل كرده و گويد: تنضبه درختى بوده كه از چوب و شاخه آن عصا و تيرك خيمه و امثال آن مى ساخته اند. م .
374- ابن نديم در فهرست پسرش مصعب بن عبدالله را عنوان كرده و وى را ستوده و سپس ‍ گويد پدرش عبدالله بن مصعب از اشرار الناس بود، با اولاد على بن ابيطالب دشمن بوده و جسارت مى كرد آنگاه اشاره بدين داستان نموده و گويد اين خبر معروف است . مصحح .
375- در تاريخ بغداد قوموا بامركم است .
376- نظير اين را خطيب در تاريخ بغداد، ج 14، صفحه 112 نقل كرده است . مصحح .
377- از دنباله حديث روشن شود كه نام اين مرد وردان بود ه .
378- اين جمله همگى از فقها، قضات و مفتيان معروف عامه اند و در كتب تراجم معروف اند و ابن اثير در لباب گويد: حسن بن زياد ابوعلى لؤ لؤ ى رفيق ابوحنيفه و از وابستگان انصار بود، منصب قضاء يافت و به روايات ابوحنيفه عالم بود تبه سال 404 درگذشت وى بسيار نيكو خلق اما در نقل حديث ضعيف بود. خطيب در تايخ بغداد، ج 7،صفحه هاى 317-314 او را عنوان كرده است . مصحح .
379- وهب بن وهب بن كثير بن عبدالله بن زمعه كنيه اش ابوالبخترى است . نجاشى او را كذاب شمرد و در تاريخ بغداد، ج 13، صفحه 456-451 ترجمه مفصلى دارد ، از يحيى بن معين نقل كرده كه درباره او گفته كذاب خبيث و نيز گفته ابوالبخترى صبى يضع الحديث . و نيز در حديث نقل كرده كه به احمد بن حنبل گفتند فلان حديث را ديده اى كه كسى نقل كند؟ گفت : ما روى هذا الا الكذال ابوالبخترى و در حديث ديگرى از احمد بن زهير نقل كرده كه پدرم مى گفت اگر جرئت كنم كه بگويم كسى بر رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ بسته ، البته خواهم گفت ابوالبخترى . و زا مالك بن اسن نيز طعنى بر او نقل كرده ، و ايضا در حديثى از ابراهيم بن يعقوب جورجانى نقل كرده كه گفت : وهب بن وهب كان يكذب و يتجسر فسقط و مال يعنى ابوالبخترى دروغ مى بافت و در اين كار جسارت داشت ، لذا ساقط شد و منحرف گشت . و از زكريا بن يحيى الساجى نقل كرده كه گفت ابوالبخترى كذاب بود و وقتى خبر مرگ او را به عبدالرحمن بن مهدى دادند گفت : الحمدلله الذى اراح المسلمين منه . ابن خلكان او را جزء محدثين عنوان كرده و نظير كلمات فوق را درباره اش ذكر نموده است . مصحح .
380- وى ابومحمد عبدالعزيز بن محمد بن عبيد جهنى مدنى است كه در سال 189 از دنيا رفته و دراورد از قراى خراسان است . و ذهبى در تذكرة الحفاظ، چاپ بيروت ، ج 1، صفحه 269 او را عنوان كرده و ستوده است . مصحح .
381- واحد پول در خبر ذكر نشده است .
382- در كيفيت قتل او اختلاف است . مؤ لف .
383- رافقة از شهرهاى عراق بوده كه در كنار فرات در قسمت شمال غربى عراق كنونى قرار داشته و چنان كه گويند: اين شهر را نيز مانند شهر بغداد منصور دوانيقى بنا كرد.
384- از اين سؤ ال و جواب به دست مى آيد كه يكى از شروط امان نامه كه يحيى آن را تنظيم كرده بود اين بوده كه يحيى و يارانش كه جمعا هفتاد نفر مى شدند در امان باشند و از طرف هارون كسى حق تعرض بدانها نداشته باشد و هارون نيز پذيرفته بود ولى نام آن هفتار نفر را يحيى ذكر نكرده بود، بلكه همچنان به نحو اجمال در امان نامه قيد شده بوده است . م
385- يعنى من باكى از كشتن او ندارم كه بخواهم به او زهر مسموم كنم .
386- يحيى بن مساور يا يحيى بن ابى المساور كنيه اش ابوزكريا و از اهل كوفه است و از وابستگان بنى تميم بوده ، در كتاب شريف كافى در چند باب از حضرت صادق عليه السلام روايت دارد. مصحح .

387- وى زيدى مذهب و از اهل كوفه است ، نجاشى او را ثقه شمرده است . مصحح .
388- على بن هاشم كنيه اش ابوالحسن است از حضرت صادق روايت دارد، و ابن سعد او را صدوق و صالح الحديث شمرده ، و ابن حجر از ابن حبان نقل كرده كه وى از ثقات است و در تشيع غالى بوده . مصحح .
389- و مقصود از غمر ذى كنده همان جايى است كه خالد در آنجا زندگى مى كرد و عمر بن ابى ربيعه در شعر خود آن را يادآور شده كه گويد:
اذا سلكت غمر ذى كندة
مع الصبح قصدا لها الفرقد
عمر بن ابى ربيعه كنيه اش ابوالخطاب است كه شاعرى است كه سخت مفتون زن ها بوده و در غزلياتش هميشه آنها را وصف و مدح مى كرده و بيشتر به زن هاى اشراف و امرا مى پرداخته . ابن خلكان او را جزء شعرا عنوان كرده است . مصحح .
390-اين اشعار از مروان بن ابى حفصه است كه على بن سليمان اخفش براى من انشاء كرد. مؤ لف .
391- ابن خلدون در تاريخ خود گفته است كه او را در وليلى ( كه شهرى است نزديك طنجه ) به سال 175 دفن نمودند. مصحح .
392- به شرح حال يحيى بن عبدالله مراجعه فرماييد.
393- سويقه چنان كه پيش از اين گفته شد نام دهى بود در اطراف مدينه و مركز سكونت فرزندان حسن بن على عليه السلام بوده است كه سرانجام هم به دست بنى عباس ويران گشت .
394- چون جعفر بن محمد بن اشعث از برامكه دل خوشى نداشت .
395- رقه از شهرهاى قديم عراق و در كنار فرات بوده است .
396- يعنى قتل موسى بن جعفر را من به عهده مى گيرم و مظورت را عملى مى سازم .
397- آنچه مولف در طرز كشتن امام عليه السلام نقل كرده ، بعيد مى نمايد و در روايات ما تاييد نشده ، شيخ بزرگوار مفيد عليه الرحمه اين روايت را كه مؤ لف نقل كرده ، در كتاب ارشاد خود آورده ، و در همه جا موافق است ، جز اين قسمت اخير كه با آنچه در متن ذكر شده مخالف است . در ارشاد گويد يحيى بن خالد سندى بن شاهك را دستور داد تا امام را به قتل برساند او حضرت را مسموم ساخت يا به وسيله طعامى كه زهر آلود كرده و به آن حضرت خورانيد و يا به وسيله خرمايى كه سم در دانه هاى آن كرده بود. و سپس بقيه روايت را همان طور كه در متن ذكر شده نقل مى نمايد. مصحح .
398- موسى بن جعفر عليه السلام در سال 128 يا 129 به اختلاف روايات متولد گشته و در ماه رجب سال 183 در زندان مسمم شده و از دنيا رفته است .

399- به نظر مى رسد كه اين محمد بن محمد بن زيد همان محمد بن جعفر بن محمد زيد باشد كه ابن حزم او را در جمهره ، صفحه 58 ذكر كرده و گويد محمد الاكبر صاحب ابى السرايا، و در تاريخ طبرى به عنوان محمد بن محمد بن زيد بن على بن الحسين آمده ، گويد هنگامى كه ابن طبا طبا در سال 199 در ماه رجب از دنيا رفت ابوالسرايا محمد را كه كودكى در حدود بلوغ بود به جاى او گماشت . ولى امور را خود اداره مى كرد و هر كه را مى خواست خود غزل و نصب مى نمود. مصحح .
400- ابن حزم در جمهرة الانساب گويد: يكى از فرزندان حسين بن زيد بن على ، حسن بن حسين است كه با ابوالسرايا بوده و در كوفه كشته شده . مصحح .
401- ابن حزم در صفحه 53 از جمهره گويد: يكى از فرزندان حسن بن على بن على السحين به نام حسين افطس است كه در مكه قيام كرد و وى يكى از ماجراجويان بود و دو تن از فرزندانش به نام على و محمد كه هر دو نيز از ماجراجويان بودند به دست مامون الرشيد كتشه شدند. مصحح .
402- على بن محمد نوفلى از روات شيعه است و در تهذيب كافى و من لا يحضره الفقيه از حضرت جواد 7 رواياتى نقل كرده است . مصحح .
403- جزيره - را بدان سبب جزيره گويند كه بين دجله و فرات مى باشد (مراصد)
404- حسن بن سهل والى عراق و حجاز و يمن بود كه پس از قتل امين در سال 198 مامون او را بر آن حدود ولايت داد. م .
405- ظاهرا خواب مصلحتى و نيرنگ جنگى بوده .
406- شاهى نام جايى بوده در نزديكى قادسيه .
407- جامع چنان كه از تواريخ برمى آيد نام شهر حله كنونى بوده است .
408- از دنباله داستان معلوم مى شود كه سركردگى يك دسته را خود به عهده گرفت ، و دسته اى را به غلامش سيار سپرد، دسته ديگر را تحت سركردگى ابوالهرماس غلام ديگرش قرار داد.
409- طبرى گويد: هنگامى كه حسين بن حسن با ياران خود از اهل بيتش ديدند ه مردم از ورش صحيح دين منحرف گشته اند و خبر قتل ابوالسرايا را شنديدند و اينكه طالبين را از كوفه و شهرهاى عراق بيرون كرده اند و حكومت و قدرت باز به دست بنى العباس افتاد اطراف محمد بن جعفر گرد آمدند و گفتند تو خود ميان مردم مى دانى اينك بيا و خود را معرفى كن و ما مردم را به بيعت با تو مى خوانيم ، قطعا كسى مخالفت نخواهد كرد، محمد ابتدا نپذيرفت لكن مرتب پسرش على و حسين بن حسن افطس ‍ به وى اصرار كردند تا حضاضر شد....مصحح .
410- به تاريخ بغداد، ج 2، صفحه 115-133.
411- جوخى نام جايى در قسمت شرقى بغداد بوده و ما بين خانقين و خوزستان قرار داشته است .
412- به شرحى كه سابقا گذشت .
413- سرى در لغت به معناى شخص ‍ با سخاوت ، و نذل به معناى آدم خسيس آمده . و منصور و مخذول هم معنايش روشن است .
ض ‍ ‍ 414- عبدوس به عبدالصمد در شهر جامع به دست ابوالسرايا به قتل رسيده بود، و به شرحى كه گذشت .
415- عثمان بن محمد بن ابراهيم معروف به ابن ابى شيبه است وى از ثقاة و بزرگان اهل حديث كوفه شمرده شده به مكه و رى مسافرت كرده و در آخر عمر به بغداد منزل گزيده و به نشر حديث پرداخته و در همان جا در سال 239 بدرود حيات گفته است . خطيب در تاريخ بغداد، ج 11، صفحه 288-283 به ترجمه حال او پرداخته و نيز برادرش ابوبكر ابن شبيه اسمش عبدالله بن محمد بن ابراهيم است . وى نيز در تقيريب عنوان شده است . مصحح .
416- وى يحيى بن آدم بن سليمان از وابستگان امويان است . كنيه اش ابوزكريا و از اهل كوفه است . ابن سعد گويد وى در 203 از دنيا رفته .
417- فاتقوا الله مااستطعتم سوره تغابن ، آيه 16.
418- عامرحوم بن كثير سراج از زيديه است و نجاشى او را عنوان كرده . و فضل بن دكين نامش عمرو بن حماد است كه لقبش دكين بوده ، از روات عامه است ابن حجر او را در تهذيب و تقريب عنوان كرده است و از فضل نقل نموده كه پدرش عمرو بن حماد را مردى به نام فروه جعفى دكين لقب داد و اما ديگران را در كتب رجال نيافتم . مصحح .
419- وى يحيى بن عيسى بن عبدالرحمان النهشلى ابوزكريا الكوفى الفاخوزى الجرار است كه عسقلانى او را عنوان كرده و گويد در 201 از دنيا رفته . مصحح .
420- عبدالسلام بن صالح بن سليمان عبشمى وى از وابستگان بنى عبدالشمس بوده و در سال 236 از دنيا رفته است . مصحح .
421- وى عيسى بن يزيد جلودى است .
422- مقصود اين است كه اين جريانات يعنى بدگويى از پسران سهل و خرده گيرى آن حضرت به مامون در مسئله آب وضو، مامون را نسبت بدان جناب بدبين مى كرد و پسران سهل نيز وقتى مطلع شدند كه على بن موسى الرضا بر كارهاى آن حضرت پيش مامون خرده گيرى مى كند و معايب آنها را گوشزد مى فرمايد، ساكت نشسته و شروع به سعايت از آن حضرت كردند و سعايت آنها و جريان وضو دست به دست هم داد و مامون را به قتل آن حضرت مصمم ساخت و نقشه مسموم ساختن حضرت را بدين ترتيب كشيد.
ولى حقيقت اين است كه مامون - چنان كه از تواريخ و جريانات بعدى برمى آيد - از آغاز مصمم به قتل آن حضرت بوده ، و اساسا مسئله وليعهدى نيز روى سياست بود، او پى بهانه اى مى گشت و اين مطالب بهانه اى بود كه خيال خود از از ناحيه آن حضرت و ساير علويان آسوده سازد. م .
423- به شرحى كه پيش از اين گذشت .
424- از شعر اول معلوم مى شود كه دعبل فرزندى به نام احمد داشته ولى مرحوم علامه امينى در ترجمه دعبل در الغدير گويد: دو فرزند از او به جاى مانده به نام عبدالله و حسن ، و شايد اين احمد نوه او بوده كه علامه امينى بدان اشاره نكرده . م .
425- اگر اين نقل صحيح باشد بايد گفت : اين كلام از روى تقيه و محافظه كارى و عاقبت انديشى بوده است تا مبادا همان واقعه اى كه پس از شهادت اتفاق افتاد بار ديگر تكرار شود و آن چنان است كه پس از وفات موسى بن جعفر عليه السلام هارون عيسى بن يزيد جلودى را مامور ساخت تا به مدينه برود و اموال خاندان آل ابوطالب را غارت كند. حتى لباسهاى زنان را - جز آنكه بر تن دارند. و نيز زينت آلات آنها را به يغما ببرد، جلودى هم ماموريت خويش را با كمال جديت انجام داد و سوارانش حتى به خانه حضرت رضا عليه السلام هجوم برده ، آن حضرت قبلا تمام زنهايى كه بدانجا پناه برده بودند در اتاقى كرده و خود جلوى در ايستاده بود، هنگامى كه جلودى وارد شد با كمال بى شرمى گفت : من مامورم و المامور معذور بايد انجام وظيفه كنم ، حضرت با قسم و اصرار فراونا وى را حاضر ساخت كه داخل حجره زنان نشود، و خود شخصا به درون اتاق رفت و هر چه بود جز يك دست لباس كه هر كدام بر تن داشتند همه را آورده و به جلودى تحويل داد.
426- شايد مقصود اين باشد كه مانند شيعه عدل را جزء اصول مذهب مى دانست .م .
427- طالقان از بلاد خراسان و در ميان مرو و بلخ بوده .
428- بعيد نيست كه محمد شعرانى باشد و دچار تصحيف شده باشد، چنان كه پس از اين نيز بيايد كه او در سفر بغداد همراه محمد بود. م .
429- شماسيه نام محله اى در ابتداى شهر بغداد بوده است .
430- در اصل يرمونهم بالقذر و الميتة و ما چنين ترجمه كرديم .
431- اين حكايت را صاحب فرج بعد از شدت با مختصر اختلافى نقل نموده است . و به جاى طالقان جوزجان ذكر كرده . مصحح .
432- محله اى بود در خارج شهر بغداد.
433- مترجم گويد: در اينجا اشعار ذيل به نظرم رسيد كه ذكر آنها بى مناسبت نيست :
شنيدستم كه مجنون دل افكار
چو شد از مردن ليلى خبر دار
گريبان چاك زده با آه و افغان
به سوى تربت ليلى شتابان
در آنجا كودكى ديد ايستاده
به سر عمامه اى مشكين نهاده
نشان تربت ليلى از او جست
پس آن كودك برآشفت بدو گفت
كه اى مجهوت تو را گر عشق بودى
ز من كى اين تمنا مى نمودى
زهر خاكى كه بوى عشق برخاست
يقين دان ترتبت ليلى همانجاست
434- اين شعر در ضمن اشعارى ديگر با ترجمه اش در صفحه 570 گذشت .
435- تمامى قصيده با ترجمه اش در صفحه 582 مى آيد.
436- ابوالساج اشروسنى يكى از سرلشكران معتمد عباسى است .
437- در اغانى لتؤ نس لى نارا بليل توقدت و در معجم البلدان حموى نارا بتثليث اوقت مى باشد و تثليث نام موضعى است نزديك مكه . مصحح .
438- در اغانى دون الارقاب بالنصب الوافر مى باشد.
439- در اغانى عين الساهر است .
440- لابد از آن جناياتى كه نسبت به اولاد زهرا كرد و يا رفتارى كه نسبت به قبر حضرت سيدالشهداء روحى فداه انجام داد مستحق چنين مدح و ستايشى گشته بود و چنين مقام ارجمندى به دست آورده بود......!! نعوذبالله . م .
441- در اغانى چنين است :
فغادر بانى الدهر تاثير صوبه
ربيعا زهت منه الربا والمذانب
442- شماسيه نام محله اى در بالاى شهر بغداد بوده است .
443- و روى اين حساب مدت عمر احمد بن عيسى نود سال بوده است .
444- توبه ، 123.
445- مجادله ، 22.
446- توبه ، 123.
447- چنان كه گفته شد: اسماعيل بن يعقوب گفته است كه اشعار فوق از عبدالله بن موسى است ، ولى به عقيده ما اين اشعار از طرماح بن حكيم طايى است كه جزء خوارج و به مذهب آنان مى زيسته ، و شايد عبدالله بن موسى بدين اشعار تمثل جسته باشد (و همين موجب شده كه خيال كنند اين اشعار از خود او بوده است ). مؤ لف .
448- حموى در معجم البلدان گويد: شاهى نام جايى است در نزديكى قادسيه است .
449- ظاهرا اين جمله را مؤ لف به خاطر تقيه و ملاحظاتى از خلفاى عباسى كه در آن زمان مى زيسته است در اينجا ذكر كرده و گرنه دل خوشى از آنها نداشته بلكه جزء مخالفين خلفا بوده و مانند ساير زيده قيام بر عليه آنها را لازم مى دانسته است . م .
450- ترجمه و احوال ابن رومى را در الغدير، ج 3، صفحه 56-29 مطالعه فرماييد.
451- ديزج كه در اين شعر ذكر كرده همان كسى است كه در زمان متوكل قبر حسين عليه السلام را شكافت و و آب در آن انداخت و جلوى مردم را از زيارت قبر آن بزرگوار گرفت .
452- يعنى شما از نژاد روميان باشيد و عرب خالص نيستيد.
453- نام كوكبى : حسين بن احمد بن اسماعيل بن محمد بن اسماعيل بن محمد بن عبدالله ارقط بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب عليه السلام بود. و در عنوان 169 نيز ذكرى از وى به ميان آمده مراجعه شود. م .
454- منظور از ناجم : صاحب زنج معروف است كه در بصره خروج كرد و خود را از فرزندان زيد بن على مى دانست .
وى كشت و كشتار و جناياتى در بصره و ساير شهرها انجام داد كه در تاريخ كم نظير است و نسبى كه او براى خود ذكر مى كرد نزد علماى انسب صحيح نبوده گذشته از آنكه گاهى خود را جزء فرزندان احمد بن عيسى و گاهى از فرزندان يحيى بن زيد مى دانست و به گفته مسعودى رفتار او نشانه او بود كه وى از فرزندان ابوطالب نيست .
و چون خود را از فرزندان زيد مى دانست : على بن زيد و جمعى از فرزندان ابوطالب به نزد او به بصره رفتند ولى چنان كه طبرى گويد: تا آنها به بصره نيامده بودند خود را از فرزندان احمد بن عيسى بن زيد مى دانست ، ولى پس از ورود آنها به بصره مدعى شد كه من از فرزندان يحيى بن زيد هستم ، و اين هم ادعاى دروغى بود كه او داشت زيرا مورخين اجماع دارند كه يحيى بن زيد فرزندى نداشت جزء دخترى كه در ايام شير خوارگى از دنيا رفت .
و چنان كه مؤ لف پس از اين اشاره كند على بن زيد پس از ورود به بصره و اطلاع از ادعاهاى دروغ او سركردگان سپاه صاحب زنج را به بيعت با خود دعوت كرد، و همين سبب قتل او گرديد، چون وقتى صاحب زنج از اين جريان خبر يافت ، گردن او و دو تن ديگر يعنى محمد بن قاسم و طاهر بن احمد بن قاسم را بزد و هر سه را به قتل رسانيد. م .
455- نام او على بن محمد بن عبدالرحيم است . و در تاريخ سيستان صفحه 242 گويد مدت چهارده سال مردم بصره را دعوت كرد. مصحح .
456- در تاريخ سيستان گويد در جنگها پانصد هزار مرد به دست ناجم كشته شدند. مصحح .
457- وى ظاهرا همان است كه تحت عنوان 93 گذشت .
458- از بلوى در سيره احمد بن طولون نقل شده كه در سال 255 مردى علوى كه بيغاء كبير لقب خود كرده بود خروج كرد و احمد بن طولون بهم بن الحسين را با لشكرى به دفع او فرستاد و با وى جنگ كرده احمد بن محمد بن بغا در معركه كشته شد و سرش ‍ را جدا كرده و لشكرش منهزم گشتند. مصحح .
459- به صفحه 620 رجوع شود.
460- مؤ لف در اينجا ذكر نكرده آيا پس از دستيگرى آنها به قتل رسيدند يا به زندان افتاده و در زندان مردند، و شايد از قلم او افتاده باشد، چون بناى تاليف كتاب درباره ذكر آن دسته از فرزندان ابوطالب است كه به قتل رسيده يا در زندان از دنيا رفته و مسموم گشته اند. چنان كه مكرر بدان تذكر داده است . م .
461- دكه - چنان كه حموى گويد - جايى است كه در بيرون دشمق .
462- اين عجز بيتى است كه تمامش اين است :
ان بنى ضرجونى بالدم
شنشنة اعرفها من اخزم
يعنى : پسرانم مرا زدند و خون آلود كردند، و اين خصلتى است كه از پسرم اخزم آشنانى بدان هستم . و قائل شعر ابواخزم است كه فرزندش ‍ اخزم پسرى نافرمان بود و همواره پدر را مى آزرد تا اينكه آن پسر در زمان حيات پدر از دنيا رفت ( و اين هم از همان آثار آزار پدر بوده كه معمولا فرزندان عاق جوانمرگ مى شوند.)
اخزم كه از دنيا رفت فرزندانى به جاى گذاشت ، و آنها نيز ( براى سهم الارث خود يا چيز ديگر) به جد خود ابى احزم حمله ور شده كتكش زدند و سر و صورتش را خون آلود كردند، و ابى اخزم اين شعر را گفت ، يعنى اينها فرزندان همان پدر هستند. م .
463- از حسن المحاضره ، ج 2 صفحه 12 نقل شده است : كه محمد بن طغج اخشيدى در سنه 324 مرده است . مصحح .
464- جار - چنان كه حموى و ديگران گفته اند - نام ده يا شهرى است در كنار بحر احمر در قسمت غربى شهر مدينه .
465- در پاره اى نسخ العيص و ذى المروة است .
466- مسور چنان كه حموى گويد: نام قلعه اى است در نزديكى صنعاء - پايتخت يمن - و فرع ممكن است معناى وصفى آن مورد نظر باشد يعنى قسمتى از آن يا قسمت بالاى آن و يا قسمت دره و يا مسيل آب ، و ممكن است فرع مسور روى هم به طور مركب علم براى جايى باشد، والله اعلم . م .
467- شهر سارى كنونى .
468- غابه نام جايى است در شمال غربى مدينه و فاصله اش تا مدينه چندان نيست .