next page

fehrest page

back page

5: حسين بن على 
احوال حضرت حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام و كيفيت شهادت آن حضرت و كسانى كه از خاندانش با او به قتل رسيدند
كنيه آن حضرت ابوعبدالله ، مادرش فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود در سال چهارم هجرت در پنجم شعبان به دنيا آمد، شهادتش در روز جمعه دهم محرم سال شصت و يك هجرى اتفاق افتاد، و در آن روز پنجاه و شش سال و چند ماه از عمر شريفش گذشته بود. و برخى مانند ابونعيم گفته اند: شهادت آن حضرت در روز شنبه اتفاق افتاد، ولى روايتى كه ما ذكر كرديم صحيح تر است .
و اما اينكه گفته اند كه آن حضرت در روز شنبه به شهادت رسيد، سخن باطلى است كه دليل و روايتى براى آن نيست ، زيرا ما از روى حساب زيج هندى آن را استخراج كرديم و ممكن نيست روز دهم محرم در آن سال دوشنبه باشد. بر طبق آنچه گفته شد رواياتى هم از ابى مخنف و عوانة بن حكم و يزيد بن جعديه و ديگران نقل شده و از اين رو سخن كه بگوييم آن روز، روز دوشنبه بوده اصلى ندارد و روايتى هم در اين باب نرسيده است .
سفيان ثورى از امام صادق عليه السلام روايت كرد كه در آن روز حسين بن على عليه السلام كشته شد، پنجاه و هشت سال از عمرش گذشته بود چنان كه حسن بن على نيز هنگام مرگ عمرش همين مقدار بود و اميرالمؤ منين على بن ابيطالب و على بن الحسين و حضرت باقر عليه السلام نيز چنين بودند. ولى اين حديث صحيح نيست زيرا حسن بن على در سال سوم هجرت به دنيا آمد و در سال پنجاه و يك از دنيا رفت و اختلافى در اين باره نيست و بنابر اين سن او در آن روز با اندكى اختلاف چهل و هشت سال بوده است .
اينك به طور اجمال اسامى كسانى را كه با حسين بن على عليه السلام كشته شدند ذكر كرده ، سپس جريان كشته شدن آنان را در پايان به تفصيل بيان مى داريم .
6: مسلم بن عقيل بن ابيطالب 
او نخستين كسى بود كه از اصحاب حسين بن على عليه السلام به شهادت رسيد و تفصيل شهادتش در جاى خود مذكور خواهد شد؛ مادرش كنيز به نام عليه بود كه عقيل در شام او را خريدارى كرد، مسلم خود فرزندى نداشت .
7: على بن الحسين (على اكبر) 
كنيه اش ابوالحسن ، مادرش ليلى دختر ابى مرة بن مسعود ثقفى ، و مادر ليلى ميمونه دختر ابوسفيان بود، و مادر ميمونه دختر ابى العاص بن اميه بوده است . على اكبر نخستين كسى بود كه از بنى هاشم در معركه كربلا به شهادت رسيد.
محمد بن محمد بن سليمان به سندش از مغيره براى من حديث كرد كه روزى معاويه به اطرافيان خود گفت : چه كسى در اين زمان سزاوارتر به خلافت است ؟ گفتند، تو معاويه گفت : نه سزاوارترين مردم به خلافت على بن الحسين است كه جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله است و در او گرد آمده شجاعت بنى هاشم ، سخاوت بنى اميه ، زيبائى قبيله ثقيف .
يحيى بن حسن علوى و ديگر از طالبين گفته اند: آن على بن الحسين كه در كربلا كشته شد مادرش كنيزى بود. ام ولد و آنكه مادرش ليلى بود فرزند ديگر حضرت بود و او جد يحيى بن الحسن و ساير كسانى است كه نسبشان به حسين بن على عليه السلام مى رسد.
در مدح على بن الحسين اشعار زير را گفته اند:
لم تر عين نظرت مثله
من محتف يمشى و من ناعل
يغلى بنى ء اللحم حتى اذا
انضج لم يغل على الاكل
كان اذا شبت له ناره
يوقدها بالشرف القابل
كميما يراها بائس مرمل
او فرد حى ليس بالاهل
اعنى ابن ليلى ذا السدى و الندى
اعنى ابن بنت احسب الفاضل
لا يوثر الدنيا على دينه
و لا يبيع الحق بالباطل
1. هيچ ديده اى مانند او را در ميان پابرهنگان و كسانى كه كفش به پا دارند نديده اند.
2. گوشت نيم پخته را قبل از حضور ميهمان نيك مى پزد تا پخته گردد و براى خوردن گران و گلوگير نباشد و نيز در حضور ميهمان نجوشد تا وى به انتظار بنشيند.
3. هر گاه براى راهنمايى گذر كنندگان آتشى برافرزود در مرتفعترين نقاط يا آشكارا مى افروزد و روشن مى كند ( عرب را رسم بود كه در بيابان در اطراف خيمه خويش ‍ براى راهنمايى مهمانان آتشى بر مى افروختند و مهمانان را از دور راهنمايى مى شدند.)
4. تا هر مستمند بينوايى و يا در از عشيره و درمانده اى آن را ببيند ( و خود را بدو برساند و در سايه كرم و خانه جودش ‍ به آسايش زندگى كند).
5. مقصود من از همه اينها فرزند ليلى آن صاحب جود و كرم است ، يعنى فرزند زنى پاك نهاد و گرانمايه و كه حسب او برترين حسب هاست .
6. آن كس كه دنيا را بر دين خويش مقدم ندارد و حق را به باطل نفروشد.
على بن الحسين در زمان خلافت عثمان به دنيا آمد، و او از جدش على بن ابيطالب عليه السلام و عايشه نقل كرده كه چون ذكر آنها از وضع تدوين اين كتاب خارج بود، صرف نظر كرديم .
8: عبدالله بن على بن ابيطالب 
مادرش ام البنين ، دختر حزام بن خالد بن .... است ، و مادر ام البنين ، ثمامه دختر سهيل بن عامر بن ... بود؛ مادر ثمامة عمره ، دختر طفيل ، دلاور مشهور قبيله قزل ( قزرن خ ل ) ...؛ مادر عمر كبشه ، دختر عمروة الرجال بن ...، مادر كبشه ام الخشف ، دختر ابى معاويه ، يكه تاز قبيله هوازن است ؛ مادر ام الخشف ، فاطمه دختر جعفر بن كلاب بن ....؛ مادر فاطمه ، عاتكه ، دختر عبد شمس بن عبد مناف بن ...؛ مادر عاتكه ، آمنه ، دختر وهب بن عمير بن ....؛ مادر آمنه ، دختر جحدر بن ضبيعة بن ....؛ مادر او دختر مالك بن قيس بن ...؛ مادر او هم دختر ذوالراسين خشيش بن ابى عصم بن ...؛ مادر او، دختر عمر بن صرمة بن ... است .
احمد بن محمد به سندش از عبدالله بن الحسن و عبيدالله بن عباس براى من روايت كرد: آن روزى كه عبدالله بن على بن ابيطالب عليه السلام در كربلا به شهادت رسيد بيست و پنج سال از عمرش گذشته بود و فرزندى از او به جاى نماند.
و احمد بن عيسى از ضحاك مشرقى حديث كرد كه عباس ‍ بن على عليه السلام به برادرش عبدالله فرمود: پيش روى من به ميدان جنگ برو تا جانبازى تو را ببينم و در شهادتت ماجور شوم زيرا تو را فرزندى نيست ، عبدالله بن ميدان رفت و از لشكر دشمن ، هانى بن ثبيت حضرمى به مبارزه او آمد و او را شهيد كرد.
9: جعفر بن على بن ابيطالب 
مادر او نيز ام البنين بود. و هنگام شهادت نوزده سال داشت . و ضحاك مشرقى ، در حديثى كه در فوق گذشت ، روايت كرده كه عباس بن على عليه السلام او را براى كشتن مقدم داشت زيرا كه او نيز مانند عبدالله بن على فرزندى نداشت . و چنان كه ضحاك نقل كرده ، جعفر نيز به دست هانى بن ثبيت كشته شد، ولى در حديثى كه نصر بن مزاحم از امام باقر عليه السلام روايت كرده ، جعفر بن على به دست خولى اصبحى - لعنة الله - كشته شد.
10: عثمان بن على بن ابيطالب 
مادر او نيز ام البنين بود، و چنان كه از عبدالله بن الحسن و عبدالله بن عباس روايت شده ، عثمان بن على هنگام شهادت بيست و يك سال داشت ، و در حديث ضحاك مشرقى كه در بالا ذكر شد، چنين است كه خولى اصبحى او را هدف تير قرار داد و آن تير او را بر زمين افكند و در اين موقع مردى از قبيله ابان بن دارم با شتاب آمده و او را به قتل افكند و سر آن جناب را بريده و آن سر را همراه خود برد.
و از على عليه السلام روايت شده كه درباره نامگذارى پسرش عثمان فرمود: من او را به نام برادرم عثمان بن مظعون نامگذارى كردم .
11: عباس بن على بن ابيطالب 
كينه آن حضرت ابوالفضل بود، مادرش نيز ام البنين است ، عباس بن على بزرگترين فرزند ام البنين بود و پس از سه برادر خود به شهادت رسيد زيرا او داراى فرزند بود و از اين رو آنان را پيش انداخت تا وارث آنها گردد (76) و خود نيز پس از آنها به ميدان رفت تا هرچه را به ارث برده به فرزندانش ارث دهد، وارث همگى آنها به عبيدالله فرزند عباس بن على عليه السلام رسيد.(77) عمر بن على عموى عبيدالله با او درباره ارث نزاع كرد و سرانجام عبيدالله چيزى به او واگذار كرد و ميان آنها اصلاح شد.
و حرمى بن ابى العلاء از زيبر و عمويش نقل كرده كه فرزندان عباس بن على عليه السلام او را سقا ناميده و كنيه اش را ابوقربة گذارده بودند، ولى من از هيچ يك از فرزندان عباس بن على و آنان كه پيش از ايشان بوده اند، چنين چيزى نشنيده ام .
و درباره عباس بن على عليه السلام شاعر گفته است :
احق الناس ان يبكى عليه
فتى ابكى الحسين بكربلا
اخوه والن والده على
ابوالفضل المضرج بالدماء
و من واساه لا يثنيه شى ء
و جاد على عطش بماء
1. شايسته ترين كسى كه سزاوار است مردم بر او بگريند آن جوانى است كه (شهادتش ) حسن عليه السلام را در كربلا به گريه انداخت .
2. يعنى برادر و فرزند پدر على عليه السلام كه همان ابوالفضل بود و به خون آغشته گشت .
3. و كسى كه با او مواسات كرد و چيزى نتوانست جلوگير او ( در اين مواسات ) گردد، و با اينكه خود تشنه آب بود ( آب نخورد) و به آن حضرت كرم كرد.
و كميت شاعر درباره آن جناب گويد:
وابوافضل ان ذكرهم الحلو
شفاء النفوس من اسقام
قتل الادعياء اذ قتلوه
اكرم الشاربين صوب الغمام
1.و ابوالفضل (يكى از جوانمردان بود) كه ياد شيرين آنها شفاى درد هر دردمندى است .
2. آنكه زنازادگان را كشت در آن هنگامى كه او را كشتند و بزرگوارترين كسى كه از آب باران آشاميد.
و عباس بن على مردى خوش صورت و زيباروى بود، چون سوار اسب مى شد، پاهاى مباركش به زمين كشيده مى شد و (از زيبايى و جمال به او مى گفتند: ماه بنى هاشم و در كربلا پرچم لشكر حسين بن على عليه السلام به دست او بود، چنان كه احمد بن سعيد در حديثى مسند از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود: حسين بن على عليه السلام اصحاب خود را صف آرايى كرد و پرچم را به دست برادرش عباس بن على سپرد.
در حديث ديگرى آمده است از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: زيد بن رقاد جهنى و حكيم بن طفيل طايى هر دو قتل عباس بن على شركت داشتند.
پس از واقعه كربلا ام البنين كه مادر اين چهار تن بود، به قبرستان بقيع مى آمد و براى پسرانش سوزناكترين و اندوهناكترين مرثيه را مى خواند و ناله مى كرد و مردم اطراف او جمع مى شدند و در گريه و زارى با او شريك مى شدند حتى مروان بن حكم (حاكم مدينه ) در ميان مردم مزبور به بقيع مى آمد و با آنها در گريه و زارى شركت مى كرد.
12: محمد بن على بن ابيطالب (محمد اصغر) 
مادرش كنيز بود. و چنان كه از حضرت باقر و از مدائنى روايت شده ، مردى از تميم از بنى ابان بن دارم او را به قتل رسانيد. خدا كشنده آن جناب را از رحمت خويش دور سازد.
13: ابوبكر بن على بن ابيطالب 
نامش ضبط نشده ، و مادرش ليلى دختر مسعود بن خالد بن مالك بن ربعى بن سلم (78) بن جندل بن نهشل بن دارم است . و مادر ليلى ، عميرة ، دختر قيس بن عاصم بن ..، مادر عميرة عناق ، دختر عاصم بن سنان بن ...، مادر عناق ، دختر اعبد بن اسعد بن منقر و مادرش دختر سفيان بن خالد بن ... بوده است .
و در حديثى كه از حضرت باقر عليه السلام روايت كرديم فرموده : او يعنى ابوبكر ابن على را مردى از قبيله همدان به قتل رسانيد. و مدائنى گويد: او را در گودالى كه به صورت جوى آبى بود، كشته يافتند و قاتلش معلوم نشد.
اينها فرزندان على بن ابيطالب عليه السلام بودند كه غير از خود ابا عبدالله الحسين عليه السلام در كربلا كشته شدند.
و محمد بن على بن حمزه گفته است : فرزند ديگرى نيز از على بن ابيطالب عليه السلام كه مادرش ام ولد بود، به نام ابراهيم در كربلا كشته شد، ولى من اين مطلب را از ديگرى نشنيده ام و در كتب انساب نيز ذكرى از ابراهيم بن على نشده است .
و احمد بن سعيد از يحيى بن حسن از عبيدالله طلحى براى من حديث كرد كه عبيدالله بن على نيز در كربلا كشته شد ولى اين سخن درست نيست و عبيدالله در جنگ مدار (79) به دست لشكريان مختار بن ابى عبيده ثقفى كشته شد، و من در مدار قبر او را ديده ام .
14: ابوبكر بن حسين بن على بن ابيطالب 
مادرش كنيز بوده و نامش معروف نيست .
ابومخنف از سليمان بن ابى راشد نقل كند كه قاتل او عبدالله بن عقبه غنوى بوده . و از حضرت باقر عليه السلام روايت شده است كه عقبه غنوى او را كشت .
و مقصود سليمان بن قته شاعر در اين شعر ابوبكر بن حسين است كه گويد:
و عند غنى قطرة من دمائنا
و فى اسد اخر تعهد و تذكر
در طائفه غنى كه عقبه غنوى از آنهاست ، قطره اى از خون ما هست كه بايد تقاص كنيم و همچنين در اسد قطره ديگرى از خون ما هست كه فراموشمان نخواهد شد.
15: قاسم بن حسن بن على بن ابيطالب 
قاسم بن حسن برادر پدر و مادرى همان ابوبكر بن حسن است كه بيش از او كشته شد. ابومخنف به سندش از حميد بن مسلم (كه خبرنگار لشكر عمر بن سعد است ). روايت كرده كه گفت : از ميان همراهان حسين عليه السلام پسرى كه گويا پاره ما بود به سوى ما بيرون آمد، و شمشيرى در دست و پيراهن و جامه اى بر تن داشت و نعلينى بر پا كرده بود؟ بند يك از آن دو بريده شده بود، و فراموش نمى كنم كه آن نعل چپش بود.
عمرو بن سعيد بن نفيل (80) ازدى كه او را ديد گفت : به خدا سوگند هم اكنون بر او حمله آرم . بدو گفتم : سبحان الله تو از اين كار چه مى خواهى ؟ همانهايى كه مى نگرى از هر سو اطرافشان را گرفته اند، تو را از كشتن او كفايت كنند، گفت : به خدا سوگند من شخصا بايد به او حمله كنم ، اين را گفت و بى درنگ بدان پسر حمله برد و شمشير را بر سرش فرود آورد، قاسم به رو درافتاد و فرياد زد: عمو جان ! و عموى خود را به يارى طلبيد.
حميد گويد: به خدا سوگند حسين (كه صداى او را شنيد) چون باز شكارى رسيد و لشكر دشمن را شكافت و به شتاب خود را به معركه رسانيد و چون شير خشمناكى حمله افكند و شمشيرش را حواله عمرو بن سعيد كرد، عمرو دست خود را سپر كرد، ابوعبدالله دستش را مرفق بيفكند و به يك سو رفت ، لشكر عمر بن سعد (براى رهايى آن پست خبيث ) هجوم آورده و او را از جلوى شمشير حسين عليه السلام به يك سو برده نجاتش دادند، ولى همان هجوم سواران سبب شد كه آن نتوانست خود را از زمين حركت دهد و زير دست و پاى اسبان لگد كوب گرديد و از اين جهان رخت بيرون كشيد - خدايش لعنت كند و دچار رسوايى محشرش گرداند. (81)
گرد و غبار فرو نشست ، حسين عليه السلام را ديدم كه بالاى سر قاسم بود و او پاشنه پا بر زمين مى سود، در آن حال آن جناب مى فرمود: از رحمت حق به دور باشند گروهى كه تو را كشتند، و رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز قيامت درباره تو خصم ورزد و طرف آنها باشد. سپس فرمود: به خدا سوگند ناگوار و گران است بر عموى تو كه او را بخوانى و پاسخت را ندهد، يا پاسخت بدهد ولى سودى به تو نبخشد، روزى است كه دشمنش بسيار و ياورش اندك است ، سپس قاسم را بر سينه گرفت و از زمين بلند كرد و گويا هم اكنون مى نگرم به پاهاى آن جوان كه بر زمين كشيده مى شد، و همچنان او را بياورند تا در كنار جسد فرزند على بن الحسين افكند. من پرسيدم : اين پسر كه بود؟ گفتند: قاسم ابن حسن بن على بن ابيطالب بود. صلوات الله عليهم اجمعين .
16: عبدالله بن حسن بن على بن ابيطالب 
مادر عبدالله ، دختر سليس بن عبدالله بود و اين سليس ‍ برادر جرير بن عبدالله بجلى است ، و برخى گفته اند كه مادرش كنيز بوده ، و در حديثى كه براى ما از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده اند، قاتل او را حرملة بن كاهل اسدى ذكر فرموده است .
و مدائنى از هانى بن ثبيت فايضى روايت كرده كه مردى از قبيله آنها او را كشت .
17: عبدالله بن حسين بن على بن ابيطالب 
مادرش رباب دختر امرى ء القيس بن عدى بن ... و از طائفه كلب - بود، مادر رباب هند الهنود دختر ربيع بن مسعود بن .....؛ مادر هند، ميسون دختر عمرو بن ثعلبة ، و مادر ميسون ، دختر اوس بن حارثه بوده است . ولى به عقيده ابن عبدة مادرش رباب دختر حارثة بن .... و خواهر اوس بن حارثة ابن لا طائى .. و از قبيله طى بوده است .
و اين رباب همان زنى است كه حضرت ابوعبدالله الحسين عليه السلام درباره اش فرموده :
لعمرك اننى لا حب دارا
تكون بها سكينة والرباب
احبهما و ابذل جل مالى
و ليس لعتاب عندى عتاب
1. به جان تو كه من به راست دوست دارم خانه اى را كه در آن سكينه و رباب (نام ) باشد.
2. من اين دو را دوست دارم و مال خود را در راهشان بذل مى كنم و سرزنش هم در اين باره بر من نيست .
و مقصود از سكينه ، دخترى بود كه از همين رباب داشت ، و نام سكينه ، امينه و به گفته برخى : اميمة (82) بود - ولى به سكينه معروف شد اگرچه نامش سكينه نبود.
عبدالله در آن هنگامى كه كشته شد، كودكى بيش نبود و همچنان كه در دامان پدرش نشسته بود تيرى به سويش آمد و او را ذبح كرد.
احمد بن شبيب به سندش از حميد بن مسلم روايت كرده كه حسين عليه السلام آن طفل را خواند و او را روى زانوى خود نشانيد، و عقبة بن بشر تيرى به جانب او پرتاب كرده او را در دامان پدرش كشت .
و محمد بن حسين اُشنانى به سندش از مورع بن سيد بن قيس روايت كرده كه او از يكى از حاضرين در وقعه كربلا روايت كرده كه فرزند صغيرى از حسين عليه السلام در كنارش قرار داشت ، پس تيرى بيامد و در گلوگاه آن كودك جايگير شد، حسين در آن حال خون گلوگاه او را مى گرفت و به سوى آسمان مى پاشيد و قطره اى از آن باز نمى گشت و مى گفت : بار خدايا اين كودك را در نزد تو از بچه ناقه صالح كمتر نيست .!
18: عون بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب 
مادر عون ، زينب عقيلة (83) دختر على بن ابيطالب و مادر زينب ، فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله است . سليمان بن قته در شعر خود قتل عون را چنين متذكر مى شود.
و اندبى ان بكيت عونا احاه
ليس فيما ينوبهم بخذول
فلعمرى لقد اصبت ذوى القر
بى فبكى على المصاب الطويل
1. اى ديده گريه كن بر عون ، برادر آنان (يعنى فرزندان ابيطالب ) كه در آنچه بدانها رسيد دست از ياريشان نكشيد.
2. به جانم سوگند تو به مصيبت ذوى القرباى پيغمبر مبتلى شدى پس بر اين مصيبت طولانى هر چه مى توانى گريه كن .
و زينب همان زنى است كه ابن عباس خطبه فدك فاطمه عليه السلام را از روايت كرده كه در آغاز خطبه گويد: عقيله ما زينب دختر على عليه السلام براى من روايت كرد..
احمد بن عيسى به سندش از حميد بن مسلم روايت كرده كه عون بن عبدالله را عبدالله بن قطنه تميمى (تيهانى خل ) كشت .
19: محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب 
مادر محمد، خوصا، دختر حفصة بن ثقيف بن ... است ، و مادر خوصا، ميمونة ، دختر بشر بن عمرو بن ... بوده است . و چنان كه حميد بن مسلم روايت كرده ، قاتل او عامر بن نهشل تميمى بود. و سليمان بن قته نير در اين دو شعر او را خواسته كه گويد:
و سمى النبى غودر فيهم
قد علوه بصارم مصقول
فاذا ما بكيت عينى فجودى
بدموع تسيل كل مسيل
1. و همنام پيغمبر صلى الله عليه و آله در ميان آنها تنها ماند و آنان با شمشير آبديده بر سر وقتش آمدند.
2. پس اى ديده من چون خواستى بگريى ، سيلاب اشكت را بر آنها فرو ريز.
20: عبيدالله بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب 
مادر او نيز خوصا دختر حفصه است ، و چنان كه يحيى بن حسن علوى روايت كرد او نيز در روز عاشورا در ركاب حسين عليه السلام در كربلا شهيد شد.
21: عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب 
مادرش كنيز بود، و قاتلش چنان كه سليمان بن ابى راشد از حميد بن مسلم نقل كرده : عثمان بن خالد جهنى و بشير بن حوط قايضى بودند.
22: جعفر بن عقيل بن ابيطالب 
مادرش ام الثغر، دختر عامر بود و چنان كه از ابوجعفر حضرت محمد بن على عليه السلام و نيز از حميد بن مسلم روايت شده است عروة بن عبدالله خثعمى او را كشت .
و برخى گفته اند مادرش خصوصا، دختر عمرو بن عامر بن ... بوده ، و مادر خوصا، ارده دختر حنظلة بن خالد بن كعب مادر اردة . ام البنين ، دختر معاويه بن خالد بن ... و مادر او حميده ، دختر عتبة بن سمرة بن ... است . و برخى گويند: مادر اردة ، سالمة ، دختر مالك بن خطاب اسدى بوده است .
23: عبدالله بن عقيل بن ابيطالب (عبدالله اكبر) 
مادرش كنيز بود، و چنان كه مدائنى گفته : او را عثمان بن خالد جهنى با مردى از قبيله همدان كشتند.
24: محمد بن مسلم بن عقيل بن ابيطالب 
مادرش كنيز بوده ، چنان كه از حضرت ابى جعفر محمد بن على عليه السلام روايت شده ، قاتل او ابو مرهم ازدى ، و لقيط بن اياس جهنمى بوده اند.
25: عبدالله بن مسلم بن عقيل بن ابيطالب 
مادرش رقيه ، دختر على بن ابيطالب عليه السلام بود، و مادر رقيه كنيز بوده . و قاتل عبدالله - چنان كه مدائنى و حميد بن مسلم گفته اند - عمرو بن صبيح بود، و برخى گويند: هنگامى كه عبيدالله دستش را روى پيشانى خود گذاشته بود تيرى آمد و به پشت دست او اصابت كرد چنان كه دست او را به پيشانيش دوخت ، و همان سبب شهادتش گرديد.
26: محمد بن ابى سعيد احول فرزند عقيل بن ابيطالب 
مادرش كنيز بود و چنان كه مدائنى به سندش از حميد بن مسلم روايت كرده ، قاتلش لقيط بن ياسر جهنى بوده كه به وسيله تيرى كه به جانب او پرتاب كرد او را به شهادت رسانيد.
محمد بن على بن حمزة گويد: به همراه محمد بن ابى سعيد فرزندش جعفر بن محمد بن عقيل نيز كشته شد، و قول ديگرى نيز نقل كرده كه جعفر بن محمد در جنگ حره كشته شد.
ولى من در كتابهاى انساب ، فرزندى براى محمد بن عقيل به نام جعفر نيافته ام . و نيز محمد بن على بن حمزة از عقيل بن عبدالله ( كه به چهر پشت به عقيل بن ابيطالب مى رسد) روايت كرده كه از اولاد عقيل فرزندى نيز به نام على بن عقيل در معركه كربلا شهيد شد و مادرش كنيز بود.
و بالجمله از فرزندان ابوطالب كسانى كه در كربلا شهيد شدند به جز آنان كه مورد اختلاف است - جمعا بيست و دو نفر بوده اند.
بازگرديم به دنباله جريان شهادت حسين بن على صلوات الله عليهما
احمد بن عيسى به سندش از ابى مخنف - و ديگران از ساير راويان حديث با مختصر اختلاف - از ابى مخنف روايت كرده اند.
و نيز احمد بن جعد - به سندش - از حضرت باقر عليه السلام و مدائنى از يونس بن ابى اسحاق حديث كرده اند كه : چون خبر به امام حسين عليه السلام در مكه به مردم كوفه رسيد و مطلع شدند كه آن جناب با يزيد بيعت نكرده است ، گروهى را به عنوان نمايندگى به سركردگى ابوعبدالله جدلى به نزد آن حضرت فرستاد و نامه هايى به وسيله آنها به آن حضرت نوشتند و نويسندگان نامه بزرگان اهل كوفه چون شبث بن ربعى ، سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و امثال اينها بودند كه درخواست كرده بودند آن حضرت مردم را به بيعت با خود كرده و يزيد را از خلافت خلع كند.
حسين عليه السلام به نمايندگان فرمود: من و برادر و پسر عمويم را با شما به كوفه مى فرستم و هرگاه او از مردم بيعت گرفت و همچنان كه در نامه هايشان نوشته اند با او بيعت كردند، و من نيز خواهم آمد.
سپس مسلم بن عقيل را خواست و به او فرمود: به كوفه برو و اگر ديدى همان طور كه در اين نامه ها نوشته اند، متفق اند و مشاهده كردى كه مى توان به وسيله آن مردم عليه يزيد نهضتى كرد، نظر خود را به من بنويس . بدين ترتيب مسلم روانه كوفه شد و چون بدان شهر وارد گرديد، شيعيان مقدم او را گرامى داشته و دورش را گرفتند و او از آنها براى حسين عليه السلام بيعت گرفت .
از آن سو ابن زياد به همراهى مسلم بن عمرو باهلى و منذر بن عمرو شريك بن اعور و كسانى نزديك و خاندانش از بصره به سوى كوفه حركت كرد و چون به كوفه درآمد عمامه سياهى به سر بسته روى و چهره اش را با نقابى پنهان كرده بود، و چون مردم كوفه چشم به راه حسين عليه السلام بودند، از اين رو هر گروهى كه به ابن زياد بر مى خورد ( به گمان اينكه ابا عبدالله الحسين است ) به او سلام كرده و مى گفتند: خوش آمدى اى فرزند رسول خدا، مقدمت گرامى باد!
ابن زياد از سخنان مردم و مژده دادن ايشان از يكديگر را به ورود حسين بن على ناراحت شده بود، ولى به رو نياورد تا وارد قصر دارالعمارة گرديد. و پس از ورود به قصر دستور داد جارچى حكومت ، مردم را به مسجد دعوت كند، چون مردم در مسجد گرد آمدند به منبر رفته و پس از ثناى خدا سخنان زير را ايراد كرد:
اما بعد اميرالمؤ منين (يزيد) مرا بر شهر و مرز و بوم و بيت المال شما فرمانروا ساخته و به من دستور داده نسبت به ستمديدگان به انصاف رفتار كنم و به محرومين بخشش كنم و هر كه مرود سؤ ظن و متهم باشد به سختى با او رفتار كنم . من نسبت به هر كس كه مطيع و فرمانبردار باشد چون پدرى مهربان هستم ولى شمشير و تازيانه عقوبتم آماده است براى آن كس كه از دستور من سر پيچى كند و بيعت خود را بشكند و پس هر كس بايد بر خود بترسد و راستى گفتار هنگام عمل معلوم مى شود نه تهديد (يعنى اين سخن جنبه تهديد تنها ندارد بلكه حقيقتى مسلم است ). اين سخنان كوتاه را گفت و از منبر به زير آمد.
از آن سو چون مسلم بن عقيل از ورود عبيدالله بن زياد اطلاع يافت و سخنانش را شنيد از جايگاه خود خارج شد و به در خانه هانى بن عروه آمد و وارد كرياس خانه شد و كسى را به داخل فرستاد و او را به در خانه دعوت كرد و چون هانى به كرياس رسيد، مسلم بدو گفت : آمده ام تا مرا پناه دهى و از من پذيرايى كنى ! هانى بدو گفت خدايت رحمت كند كه كار دشوارى بر من تكليف كردى ، و اگر وارد خانه من نشده بودى و به من اعتماد نكرده بودى من خوش داشتم از اينجا به جاى ديگرى بروى (و به خانه من نيايى ) ولى اكنون قانون پناهندگى مرا ملزم كردى كه از تو دفاع كنم ، وارد شو.
مسلم به خانه هانى آمد و شيعيان نيز در همان خانه با مسلم رفت و آمد مى كردند، شريك بن اعور نيز كه مردى شيعى بود به خانه هانى آمد.
ابن زياد غلامى داشت به نام معقل ، در اين هنگام او را طلبيد و سه هزار درهم پول به وى داد و بدو گفت : به جستجوى مسلم برو و پيروان را ديدار كن و اين سه هزار درهم را به آنها بده و بگو: با اين پول تجهيزات جنگى براى جنگ با دشمن تهيه كند و به آنها وانمود كن كه تو از آنهايى ، بدين وسيله ، از جايگاه مسلم و اوضاع و احوالشان اطلاعى به دست بياور و به من گزارش بده .
معقل پول را برداشت و به دنبال اين منظور به مسجد كوفه آمد و در آنجا مسلم ابن عوسجه اسدى را كه مشغول نماز بود ديدار كرد و شنيد كه مردم مى گويند: اين مرد براى حسين بن على از مردم بيعت مى گيرد، معقل نزد مسلم آمده و صبر كرد تا نمازش كه به پايان رسيد پيش آمده گفت : اى بنده خدا، من مردى از اهل شامم و از زمره قبيله ذى كلاع محسوب مى شوم كه خدا نعمت دوستى اهل بيت پيغمبر و دوستانش را به من عطا فرموده و سه هزار درهم پول همراه من است كه مى خواهم به دست مردى از ايشان كه شنيده ام به كوفه آمده و براى پسر دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله از مردم بيعت مى گيرد برسانم . و من دوست دارم جاى او را بدانم تا او را از نزديك ديدار كنم ، و از چند تن از مردم مسلمان شنيدم كه تو را نشان داده و مى گفتند: اين مرد از وضع اين خاندان آگاه است ، و من اينك به نزد تو آمدم تا اين پول را از من بگيرى و مرا به نزد اين مردى كه در جستجويش هستم ببرى تا با او بيعت كنم .
مسلم بن عوسجه گفت : سپاس خداى را كه مرا موفق به ديدار تو كرد و از محبتى كه تو نسبت بدين خاندان دارى خرسند گشتم ، و از اينكه خدا به وسيله تو حق اهل بيت پيغمبر صلى الله عليه و آله را يارى مى كن خوشحالم ، و من از ترس اين مرد جبار سركش خوش نداشتم پيش از آنكه كار بيعت سر بگيرد مرا به اين سمت بشناسند. مسلم پس ‍ از اين سخنان پيمانهاى محكمى از معقل گرفت كه از راه خيرخواهى قدمى فراتر نگذارد و جريان را پوشيده دارد. معقل هر گونه پيمانى كه مسلم خواست با او ببست ، و مسلم بن عوسجه (كه اطمينان حاصل كرده بود) بدو گفت : چند روزى به خانه خود من بيا تا در اين خلال من از آن مرد كه جويايش هستى برايت اجازه ملاقات بگيرم .
بيمارى شريك بن اعور و عيادت ابن زياد از او در خانه هانى
در اين خلال شريك بن اعور كه از شيعيان متعصب اهل بيت و در نزد ابن زياد عزيز و محترم بود (چنان كه پيش از اين گفتيم ) در خانه هانى منزل داشت ، بيمار شد. ابن زياد كسى را به نزد او فرستاد كه من مى خواهم امشب به عيادت تو بيايم . شريك كه از جريان مطلع شد به مسلم بن عقيل گفت : اين مرد تبهكار فاجر امشب به عيادت من مى آيد و چون در پيش من نشست تو بر او حمله كن و او را بكش و پس از قتل او با خيال آسوده بر مسند امارت اين شهر تكيه بزن كه ديگر كسى جلوگير تو از امارت كوفه نيست ، و اگر من نيز از اين بيمارى بهبود يافتم به بصره مى روم و آنجا را نيز تسليم تو خواهم كرد (و بدين ترتيب مسلم را آماده كرد) چون شب شد ابن زياد طبق قرار قبلى براى عيادت شريك از قصر خارج شد، شريك (كه از حركت او اطلاع حاصل كرد) به مسلم گفت : همين كه اينجا نشست فرصت را از دست مده و كار را يكسره كن ، و هانى كه از اين جريان مطلع شد، چون خوش نداشت ابن زياد در خانه او كشته شود، پيش مسلم (كه در جايى پنهان شده بود) رفت و گفت : من خوش ندارم كه اين مرد در خانه من كشته شود، از آن سو عبيدالله ابن زياد وارد شد و به نزد شريك نشست و مشغول احوالپرسى شد و از او علت بيمارى و مدت آن را سؤ ال كرد، شريك كه منتظر بيرون آمدن مسلم (از مخفيگاه ) بود همين كه ديد خبرى از مسلم نشد، ترسيد كه مبادا ابن زياد برخيزد و كار از كار بگذرد. لذا برا اينكه به مسلم بفهماند درنگ جايز نيست و او را از مخفيگاه بيرون كشد به اين شعر متمثل شد:
ما الا انتظار ان تحويها
حيوا سليم و حيوا من يحيها
كاس الممنية بالتعجيل فاسقوها

براى چه سلمى را نمى خوانيد و منتظر چه هستيد؟ سليمى را بخوانيد و خوانندگان اين قبيله را بخوانيد. و جام مرگ را به شتاب به كام او فرو ريزيد.
سپس گفت : رحمت خدا بر پدرت باد، آن جرعه را به بنوشان اگر چه جان مرا بگيرد.
و اين كلمات را دوبار يا سه بار تكرار كرد، عبيدالله كه منظور شريك را نمى دانست پرسيد: چه منظورى دارى . آيا هذيان مى گويى ؟ هانى گفت : آرى خدايت به اصلاح گرايد - امروز از پيش از غروب آفتاب تا به حال همين طور است كه مى بينى و مرتبا هذيان مى گويد.
عبيدالله از جا برخاست و از خانه هانى بيرون رفت ، در اين حال مسلم از مخفيگاه خارج شد، شريك بدو گفت : چرا او را نكشتى ؟ مسلم گفت : دو چيز جلوگير من شد: يكى اينكه هانى خوش نداشت كه اين مرد در خانه او كشته شود، و ديگر حديثى بود كه مردم از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: ايمان پاى بند است از غافلگير كردن و شخص مؤ من كسى را غافلگير نمى كند شريك گفت : سوگند به خدا اگر او را كشته بودى مرد تبهكار بدكار كافر و پيمان شكنى را كشته بودى .
از آن سو مردى را كه عبيدالله براى جاسوسى فرستاده بود به خانه هانى راه پيدا كرد و رفت و آمدش بدانجا بسيار شد، و كم كم كار به جايى رسيد كه نخستين نفرى كه وارد خانه مى شد او بود، و آخرين نفر هم كه از آنجا بيرون مى رفت او بود و هر روز چند گرازش را مستقيما به اطلاع عبيدالله مى رساند.
روزى ابن زياد به حاضرين در مجلس خود گفت : چرا هانى به ديدار ما نمى آيد! ابن اشعث و اسماء خارجه هانى را ديدار كرده گفتند: امير سراغ تو را مى گرفت ؛ چرا به ديدن او نمى آيى ؟ هانى كه اين سخن را شنيد به مجلس ابن زياد حاضر شد، همين كه چشمش به هانى افتاد به اين شعر تمثل جست :
اريد حباءه و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد
من عطاء زندگى او را خواهانم و او قصد كشتن مرا دارد. عذر خود (يا عذرپذير خود) را نسبت به دوست مرادى خود بياور ( يعنى كيست عذر تو را بپذيرد.)
اى هانى پيرو پسر عقيل شده اى ؟ ( و بر ضد حكومت قيام كرده اى ؟) هانى از در انكار گفت : من چنين كارى نكرده ام ، ابن زياد معقل را طلبيد و رو به هانى كرده گفت اين مرد را مى شناسى ؟ گفت : آرى و او راست گفته ، ولى من او را به خانه ام نياورده ام و نمى دانستم كه قصد دارد به خانه من پناهنده شود تا آن ساعتى كه او را در خانه خود ديدم و هم اكنون مى روم و از او مى خواهم كه به جاى ديگرى برود، ابن زياد گفت : از اينجا نبايد بروى تا او را به نزد من آرى ، و چون هانى حاضر به اين كار شد و با او تندى كرد، ابن زياد با چوبدستى خود به سر و صورت هانى زده و او را به زندان افكند.
و پس از اين كار، چون از شورشيان مردم كوفه بيم داشت ، با جمعى از بزرگان كوفه و اطرافيان به مسجد كوفه رفته و به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى مردم ، پيروى خدا خدا و زمامدارتان باشيد و تفرقه و اختلاف ايجاد نكنيد كه پراكنده شده و به هلاكت مى رسيد و خوار و ذليل مى گرديد و آواره خواهيد شد. آنگاه بدين مثل معروف تمثل جست : اصدقك و قد اعذر من انذر (برادرت كسى است كه از روى صدق و راستى با تو سخن گويد و كسى كه بيم دهد عذر خود را گفته ) ( و وظيفه اش را انجام داده ) و همين كه خواست از منبر به زير آيد ديده بانان به سرعت از طرف در خرمافروشان وارد مسجد شده ، به ابن زياد گفتند: هم اكنون پسر عقيل در مى رسد. ابن زياد كه اين خبر را شنيد بلادرنگ وارد قصر شد و در را به روى خود بست .
عبيدالله بن حازم بكرى گويد: هنگامى كه هانى را به قصر ابن زياد بردند، من هم به دنبال او به قصر رفتم تا سرانجام كار هانى را ببينم و چون جريان ضرب و شتم هانى را مشاهده كردم ، فورا از قصر خارج شده و جريان را به مسلم گفت و او نيز به من دستور داد كه در ميان هم مسلكان خود كه در خانه هاى اطراف اجتماع كرده بودند فرياد زنم و به شعار: يا منصور امت كه شعار مسلمانان صدر اسلام بود و معنايش اين است كه اى يارى شده ، جانش را بگير) آنان را به خروج دعوت كنم من نيز بر طبق دستور او بيرون رفته و فرياد كشيده تا مردم كوفه را از هر سو براى يارى مسل بن عقيل گرد آمدند، و آن جناب نيز براى هر كدام از قبايل پرچمى بست و اميرى برگماشت ، عبدالرحمن بن عزيز كندى را امير بر ربيعه كرد و به او دستور داد كه تو سردار سواران باش و در پيش روى من حركت كن ، و مسلم بن عوسجه را بر قبايل مذحج و بنى اسد امير كرده و به او گفت تو امير پيادگان باش ، و ابوثمامه صاعدى را بر دو قبيله تميم و همدان امير كرد، و عباس بن جعده جدلى را بر مردم مدينه فرمانروا ساخت و بدين تريب به سوى قصر ابن زياد حركت كرد.
اين خبر كه به عبيدالله بن زياد رسيد، دستور داد درها را ببندند و خود نيز در قصر پناهنده شد. مسلم بن عقيل همچنان پيش رفت تا قصر را محاصره كرد و طولى نكشيد كه مسجد كوفه به طرفدارى مسلم ، پر از جمعيت شد و همچنان ساعت به ساعت بر تعدادشان افزوده مى شد و رفته رفته كار را بر ابن زياد تنگ كردند، و او كه چنان ديد عبيدالله بن كثير بن شهاب را طلبيد و به او دستور داد با افرادى كه از قبيله مذحج فرمانبر او هستند برود. به هر ترتيب كه ممكن است مردم را از گرد مسلم بن عقيل پراكنده سازد و آنها را از جنگ و كيفر حكومت بترساند، ولى چون عبيدالله بن كثير به نزد مردم آمد با دشنام مردم كه به ابن زياد و پدرش مى دادند مواجه گرديد (و از اين رو بى آنكه كارى انجام دهد بازگشت ).
عبدالله بن حازم بكرى گويد: همچنين ديگر اشراف كوفه براى متفرق كردن مردم به نزد ما آمدند و نخستين كسى كه زبان گشود كثير بن شهاب بود كه گفت : مردم شتاب نكنيد و به سوى خانه و زندگى و زن و فرزند تان بازگرديد و خود را به كشتن ندهيد، هم اكنون سپاههاى مجهز يزيد از شام مى رسند ( و شما را عرضه شمشير مى كنند) و امير شما عبيدالله بن زياد با خداى خود عهد كرده و پيمان بسته كه اگر تا شب به خانه خود نرويد و همچنان مقاومت كنيد بهره فرزندانتان را از بيت المال قطع مى كند، و جنگجويانتان را بدون حقوق و جيره به جنگهاى شام فرستد، و بى گناه را به جرم گناهكار بگيرد و حاضر را به جاى غايب در بند كشد تا يك تن از مخالفان حكومت به جاى نماند؛ جز آنكه كيفر جنايتش را بچشد.
ساير اشراف كوفه نيز سخنانى (تهيدآميز) مانند سخنان كثير بن شهاب گفتند و همين كلمات موجب پراكندگى مردم شد. و در اين هنگام زن بود كه مى آمد دست پسر و برادرش را مى گرفت به آنها مى گفت : اين مردم به جاى شما هستند و نيازى به كمك شما نيست ، و مرد بود كه مى آمد و دست فرزند و برادر خود را مى گرفت و به آنها مى گفت : فرداست كه سپاه شام مى رسد، تو را با اين جنگ و بلوا چه كار؟ بيا و از اين معركه دور شو.
همچنين مردم از دور مسلم پراكنده مى شدند، تا بدين صورت كه چون شب شد بيش از سى نفر همراه او نبودند و چون نماز مغرب خوانده شد، مسلم بن عقيل به سوى درهاى قبيله كنده به راه افتاد تا از مسجد بيرون رود، و هنوز به درهاى مسجد نرسيده بود كه عده همراهانش به ده نفر نمى رسيدند، و چون از مسجد بيرون رفت هيچ كس با او نبود، از اين رو در كوچه هاى كوفه سرگردان شده ، نمى دانست به كجا برود، تا گذارش به خانه هاى بنى بجيله كه تيره اى از قبيله كنده بودند، افتاد و همچنان تا در خانه زنى به نام طوعه پيش رفت . طوعه ( كه قبلا كنيز اشعث بن قيس بود و اشعث او را آزاد ساخته و در آن هنگام مردى به نام اسيد حضرمى را به عقد ازدواج خويش درآورده بود و از اسيد فرزندى به نام بلال داشت و وى با مردم بيرون رفته بود) بر در خانه چشم به راه آمدن فرزندش ايستاده بود، همين ؟ مسلم چشمش بدان زن افتاد بر او سلام كرد، طوعه جواب سلام او را داد، مسلم از او مقدارى آب طلبيد، طوعه به درون خانه رفت و قدرى آب آورد، مسلم آب را آشاميد و ظرف را به زن بازگردانيد، زن ظرف را به درون خانه برد و چون بازگشت ديد آن مرد همانجا نشسته است ، بدو گفت : مگر آب نخوردى ؟ مسلم گفت : چرا، طوعه گفت : پس به نزد زن و بچه ات برو، مسلم ساكت شد، وى براى بار دوم و سوم اين سخن را تكرار كرد، باز ديد آن مرد از جاى خود حركت نمى كند، در مرتبه چهارم گفت : سبحان الله اى بنده خدا برخيز و به نزد زن و بچه ات برو، خدايت تندرستى دهد كه نشستن تو در اينجا شايسته نيست ، و من اجازه نمى دهم اينجا بنشينى .
مسلم برخاست و فرمود: اى زن من در اين شهر خانواده اى ندارم آيا مى توانى يك احسانى به من بكنى و پاداشى بگيرى ، شايد من روزى پاداش تو را بدهم .
طوعه گفت : اى بنده خدا آن احسان چيست ؟
مسلم گفت : من مسلم بن عقيل هستم كه اين مرد به من دروغ گفتند ولى گولم زدند و دست از ياريم كشيدند.
طوعه ( با تعجب ) پرسيد: تو مسلم هستى ؟
فرمود: آرى طوعه (كه آن جناب را شناخت ) گفت : به خانه درآى ، و آن جناب را به اتاقى برد و آنجا را برايش فرش ‍ كرد و شام براى آن جناب آورد.
در اين هنگام بلال پسرش رسيد و متوجه شد كه مادرش ‍ زياد بدان اتاق رفت و آمد مى كند، سبب را پرسيد؟ زن گفت : پسر جان از اين سوال بگذر؟ پسرك گفت : به خدا بايد جريان برايم بگويى - و به دنبال آن اصرار كرد.
طوعه بدو گفت : پسر جان نبايد به هيچ كس بگويى - و او را سوگند داد كه به كسى نگويد - و پسرك نيز اين سوگندها خورد تا سرانجام جريان را به پسر گفت . آن پسر خوابيد و دو فرو بست .
از آن سو ابن زياد كه ديد سروصدا افتاد و ديگر از ياران مسلم هياهويى شنيده نمى شود به اطرافيان خود گفت : به بام مسجد برويد و بنگريد چه خبر است ، آنها از ديوارها سركشيدند و چراغها و دسته هايى از نى ؟ به سر ريسمان بسته شده بود روشن كردند و آنها را به پايين آويختند تا به زمين رسيد و به وسيله آنها زير تمام سقفها و زواياى مسجد را از بالا نگريستند و كسى را در آنجا نديدند، جريان را به ابن زياد اطلاع دادند، و او درب مسجد باب السدة را باز كرد و به مسجد درآمد و دستور داد جار بزنند: از ذمه و پيمان ما بيرون است آن كس كه نماز عشا را جز در مسجد در جاى ديگر بخواند! و همين كه فرياد ( كه در كوفه كشيده شد) سبب گرديد كه همان ساعت مردم در مسجد اجتماع كنند.
ابن زياد نماز عشا را خواند و به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اما بعد ( اى مردم ) ديد كه پسر عقى اين سفيه نادان چه تفرقه و اختلافى ميان مردم انداخت ، و آنگاه گفت از ذمه ( و پيمان ) ما بيرون است كسى كه مسلم در خانه اش پيدا شود، و هر كه او را به نزد ما آورد ديه (و خونبهاى ) وى را بدو جايزه خواهم داد.

next page

fehrest page

back page