next page

fehrest page

back page

از كسانى كه در مرثيه زيد اشعارى سروده اند، فضل بن عباس بن عبدالرحمن بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب است كه در اين باره چنين گفته :
الا يا عين لا ترقى وجودى
بدمعك ليس ذا حين الجمود
غداة ابن النبى ابوحسين
صليب بالكناسه فوق عود
يظل على عمودمهم و يمسى
بنفسى اعظم فوق العمود
تعدى الكافر الجبار فيه
فاخرجه من القبر اللحيد
فظلوا ينبشون اباحسين
خضيبا بينهم بدم جسيد
فطال به تلعبهم عتوا
و ما قدروا على الروح الصعيد
فكم من والد لابى حسين
من الشهداء او عم شهيد
و من ابناء اعمام سيلقى
هم اولى به عند الورد
دعاه معشر نكثوا اباه
حسينا بعد توكيد العهود
فسار اليهم حتى اتاهم
فما ارعوا على تلك العقود
و كيف تضن بالعبرات عينى
و تطمع بعد زيد فى الهجود
و كيف لها الرقاد و لم تراثى
جياد الخيل تعدوا بالاسود
تجمع للقبائل من معد
و من قحطان فى حلق الحديد
كتائب كلما اردت قتيلا
تنادت ان الى العداء عودى
بايديهم صفائح مرهفات
صوارم اخلصت كل جبار عنيد
(و نقضى جاجة من آل حرب
و مروان اللعين بنى العنيد)
و نحكم فى بنى الحكم العوالى
و نجعلهم بها مثل الحصيد
و ننزل بالمعيطين حربا
عمارة منهم و بنوالوليد
و ان تمكن صروف الدهر منكم
و ما ياتى من الامر الجديد
نجازيكم بما اوليتمونا
قصاصا او نزيد على المزيد
و نترككم بارض الشام صرعى
و شتى من قتيل او طريد
تنوء بكم خوامعها و طلس
و ضارى الطير من بقع و سود
و لست بآيس من ان تصيروا
خنازيرا و اشباه القرود
1. اى ديده اشك ببار و آب ديده خود را هديه بفرست و خشك مشو كه اينك وقت خشك شدن نيست .
2. هنگامى كه فرزند پيغمبر يعنى ابوالحسين زيد در كناسه كوفه بر فراز چوبه دار رفت .
3. بالاى دار صبح و شام بر او مى گذرد و به جانم قسم كه شخصيت بزرگى بالاى چوبه دار است .
4. كافر ستمگر درباره اش از حد گذرانيد. و او را از قبر به زير آورد.
5. اين ستمگران قبرش را شكافتند و جسد مقدس ‍ اباحسين را كه به خون خود آغشته و رنگين بود بيرون آوردند.
6. زمان درازى از روى سركشى آن جسد نازنين را بازيچه دست خويش قرار دادند ولى به روح مقدس و آزاد او كه به آسمان بالا رفته بود دسترسى نداشتند.
7. مقام شهادت براى زيد تازه نبود، چه بسيار پدران و عموهايى را كه از آن جناب به شهادت رسيده بودند.
8. و چه عموزادگان محترمى داشت كه در هنگام ورود بدان سرا آن جناب را ديدار كردند.
9- همان مردمى كه با پدرش حسين پس از آن همه محكم كارى در عهد، پيمان شكنى كردند او را دعوت نموده و با او بيعت كردند.
10. پس وى به سوى همان مردم رهسپار گرديد و آنها به عهد خويش وفا نكردند.
11. چگونه ممكن است ديده ام از ريختن اشك خوددارى كند و بخل ورزد، و چگونه پس از زيد طمع خفتن دارد.
12. چگونه ممكن است به خواب رود با اينكه هنوز (روند انتقام را) نديده است كه اسبان تك رو و سبك خيز شتران را درافكنند؟
13. و هم صفوف فشرده معدوقحطان را در حلقه هاى زره هاى محكم ديدار نكرده ؟
14. سپاهيانى كه هرگاه كشته اى بر زمين افكنند فرياد زنند: هان به سوى دشمنان بازخواهيم گشت .
15. شمشيرهاى پهن و تيزى در دست دارند كه از عهد هود به دستشان رسيده .
16. بدان شمشيرها در روز جنگ جانها را سيراب مى كنيم و هر سركش معاندى را مى كشيم .
17. و انتقام خويش را از خاندان ابوسفيان و مروان - دشمن زادگان خود - باز مى گيريم .
18. و در فرزندان حكم (يعنى مروانيان ) كه بر ما زندگى گرفته اند، و حكم كنيم و آنها را با اين شمشيرها درو كرده پراكنده سازيم .
19. و به جنگ دو دسته از فرزندان ابى معيط (يعنى ) فرزندان عماره و وليد برويم .
20. ولى به هر صورت ما كيفر اين سرگرانيها را به شما خواهيم داد و شما را قصاص خواهيم كرد و بلكه بيش از قصاص از شما انتقام خواهيم گرفت .
21. و گرچه انقلابات روزگار شما را فرصت داده لكن هر روز چيز تازه اى پيش آيد.
22. لاشه كشته و اجساد بى جانتان را در سرزمين شام بر زمين خواهيم افكند.
23. تا طعمه گرگان و كفتاران بيابان و پرندگان گوشتخوار - سياهرنگ و يا غير آن - گرديد.
24. و من نا اميد نيستم از اينكه شما به صورت خوكها و ميمونها در آييد.
و ابو ثليمه ابار در رثاء زيد عليه السلام گويد:
ابالحسين ! اعار فقدك لوعة
من يلق ما لقيت منها يكمد
فغدا السهاد و لو سواك رمت به
الاقدار حيث رمت به لم يشهد
و نقول الا تعبد و بعدك داءونا
و كذاك من يلق النية يبعد
كنت المؤ مل للعظائم و النهى
ترجى لامر المه المتاؤ د
فقتلت حين رضيت كل مناضل
و صعدت فى العلياء كل مصعد
فطلبت غاية سابقين فنلتها
بالله فى سير كريم المورد
و ابى الهلك ان تمومت و لم تسر
فيهم بسيرة صادق مستنجد
والقتل فى ذات الاله سجية
منكم و احرى بالفعال الامجد
والناس قد آمنوا و آل محمد
من بين مقتول و بين مشرد
نصب اذا التى الظالم ستوره
رقد الحمام و ليلهم لم يرقد
يا ليت شعرى و الخطوب كثيرة
اسباب موردها و ما لم يورد
ما حجة المستبشرين بقتله
بالامس او ما عذر اهل المسجد
1. اى ابالحسين (كنيه زيد است ) اندوه فقدان تو در دلم آتشى افروخته ، و هر كه مانند من به مصيبت فقدان تو دچار شود به سختى اندوهناك مى شود.
2. شب محنت و بيدارى فرا رسيد و اگر جز تو هدف تير اين بلاها بود هرگز سهاد و بيدارى فرا نمى رسيد و حاضر نمى گشت .
3. از ما دور مشو كه دورى تو درد ماست ، آرى چنان است ، هر كه با مرگ ملاقات كرد دور خواهد گشت .
4. تو مايه اميد ما در كارهاى سخت و بزرگ بودى ، به خصوص در كارهاى سنگين و دشوار امت ، چشم اميد ما به تو بود.
5. كشته گشتى هنگامى كه تن به منازعه و دفاع دردادى و به مرتبه والا قدم برداشتى و تمام مراحل بزرگى را طى كردى .
6. تو عاقبت و سرانجام پيشينيان را خواستار بودى و به خدا بدان رسيدى ، در روش و طريقى كه سر منزلش گرامى بود.
7. خدايت نخواست كه بميرى و در ميان مردم به سيره مردم راستگو و شجاع رفتار نكرده باشى .
8. كشته شدن در راه خدا عادت ديرينه شما خاندان است و اين به كار مردمان بزرگوار هم شايسته تر مى باشد.
9- اسفا كه مردم همگى در آسايش به سر مى برند ولى خاندان محمد يا كشته و يا آواره هستند.
10. يعنى آن بزرگانى كه چون تاريكى شب پرده هاى خويش را بر افكند مرغان به خواب روند ولى شب اينان را خواب نباشد.
11. اى كاش من اسباب و علل اين همه پيش آمدهاى ناگوار را مى دانستم كه چگونه در مى رسند و چسان در نمى رسد.
12. آيا عذر اين مردمانى كه در قتل يزيد به هم مژده مى دهند در فرداى قيامت چيست ؟ يا عذر اهل مسجد (كه در مسجد ماندند و به يارى او نشتافتند) چه خواهد بود.؟
32: يحيى بن زيد بن على بن حسين ابن على بن ابيطالب 
مادر او ريظة دختر - ابوهاشم - عبدالله بن محمد بن حنيفه است ، و ابوثميله (صالح بن ذبيان ) ابار شاعر مقصودش از شعر زير همان ريطه است كه گويد:
فلعل راحم ام موسى والذى
نجاه من لجج خضم مزبد
سيسر ريطة بعد حزن فؤ داها
يحيى و يحيى فى الكتاب يرتدى (117)
و مادر ريطه هم نامش ريطه بود، و او دختر حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب است .
و مادر ريطه دوم دختر مطلب بن ابى وداعة سهمى است .
آنچه موجب قتل يحيى بن زيد گرديد
على بن الحسين بن محمد اصفهانى (مولف كتاب ) از محمد بن على بن شاذان نقل كرده كه وى به سند خود از ابومخنف و ديگران كه به سندهاى مختلف روايت كرده اند، بازگو كرده ، گويد: چون زيد بن على به شهادت رسيد و يحيى شبانه او را به خاك سپرد، به جبانه سبيع رفت و به جز ده نفر، مردمان ديگرى كه همراه زيد بودند از گرد يحيى پراكنده شدند، سلمة بن ثابت گويد: من بدو گفتم : اينك قصد كجا دارى ؟ پاسخ داد: قصد نهرين را - و اين سخن را وقتى ؟ ابوصبار عبدى نيز با او بود - گويد: من بدو گفتم : اگر آهنگ نهرين را كرده اى پس در همين جا باش و با دشمنان پيكار كن تا كشته شوى ، پاسخ داد: مقصود من از نهرين دو نهر كربلاست ، بدو گفتم : اكنون كه چنين تصميمى دارى پس هر چه زودتر تا سپيده صبح نزده از شهر خارج شو، يحيى برخاسته و ما نيز به همراه او از كوفه بيرون رفتيم ، و همين كه خانه هاى كوفه را پشت سر گذارديم بانگ اذان صبح به گوش ما خورد، ما با شتاب از آنجا دور شديم ، و به گروهى كه در راه بر مى خورديم از آنها طعام خواسته و آنها نيز به من گرده هاى نان مى دادند و من آنها را به نزد يحيى و ساير همراهان خود مى بردم و بدين ترتيب تا نينوى پيش رفتيم و در آنجا سابق را خواستيم (118) و او از خانه خويش بيرون رفت و يحيى به خانه او در آمد و خود سابق به فيوم (119) رفت و در آنجا سكونت گزيد و يحيى را در خانه خويش گذارد.
سلمه گويد: ديدار من نيز با يحيى به همان جا پايان يافت و او را در همان خانه گذارده و رفتم .
يحيى بن زيد پس از چندى از آنجا بيرون رفت و خود را به مدائن رسانيد. مدائن در آن زمان سر راه مردمى بود كه به خراسان مى رفتند.
يوسف بن عمر كه از ورود يحيى به مدائن خبر يافت شخصى را به نام حريث ابن ابى الجهم كلبى براى دستگيرى يحيى به مدائن فرستاد، ولى پيش از آنكه او به مدائن برسد يحيى از مدائن خارج شد و همچنان رفت تا به رى رسيد.
گويند: منزلگاه يحيى در مدائن از روزى كه بدان شهر وارد شد تا روزى كه بيرون رفت ، خانه يك دهقان بود.
و نيز گويند: سپس از رى بيرون رفته خود را به سرخس ‍ رسانيد در آنجا به نزد يزيد ابن عمر تيمى رفت و حكم بن يزيد را كه يكى از بنى اسيد بن عمرو بود به كمك خويش ‍ دعوت كرد و شش ماه در نزد او توقف نمود، و فرمانده جنگ آن ناحيه (از طرف بنى اميه ) مردى بود مشهور به ابن حنظله و از جانب عمر بن هبيره اين منصب را داشت . در اين موقع گروهى از خوارج به نزد يحيى آمده و از او خواستند تا به دستارى آنان بر ضد بنى اميه قيام كند، و چون يحيى آمده و از او خواستند تا به دستيارى آنان بر ضد بنى اميه قيام كند، و چون يحيى پافشارى آنها را در اين كار مشاهده كرد مى خواست تا اقدام بدين كار كند ولى يزيد بن عمرو او را از اين كار منع كرده و بدو گفت : چگونه اميد دارى به دستيارى مردمى جنگ كنى و بر دشمن خود پيروز گردى كه آنان از على عليه السلام و خاندانش بيزارى مى جويند؟
يحيى به واسطه اين كار اعتمادش از آنها سلب شد و از اين كار منصرف گشت ولى سخنى كه موجب دلسردى آنها شود بر زبان جارى نكرد و با سخنانى خوش آنها را از خود دور راند.
سپس از سرخس هم بيرون رفته و به بلخ رسيد و در آنجا به خانه حريش بن عبدالحرمن شيبانى وارد شد همچنان در نزد او بود تا مرگ هشام بن عبدالمك رسيد و وليد بن يزيد به خلافت رسيد، در اين هنگام يوسف بن عمر كه از ورود يحيى به خانه حريش در بلخ اطلاع يافته بود به والى خراسان - نصر بن سيار نوشت كه كسى را به نزد حريش ‍ روانه كن تا يحيى را به سخت ترين وضعى دستگير سازد، نصر بن سيار مردى را به نزد فرماندار خود در بلخ كه نامش ‍ عقيل بن معقل ليثى بود فرستاد و به او پيغام داد حريش را بگيرد و او را رها نكند تا اينكه او را بكشد و يا يحيى را تحويل دهد.
عقيل بن معقل حريش را خواست و دستور داد ششصد تازيانه به او بزنند و بدو گفت : به خدا سوگند يا تو را مى كشم و يا بايد يحيى را تحويل دهى ، حريش گفت : والله لو كان تحت قدمى ما رفعتها عنه فاصنع ما انت صانع (سوگند به خدا اگر يحيى در زير پاى من باشد پاى خود را از روى او برنخواهم داشت - يعنى به هيچ قيمتى او را تحويل نمى دهم - هر چه مى خواهى بكن .)
فرزند حريش به نام قريش چون اين وضع را مشاهده كرد، به عقيل گفت : پدر مرا نكش تا من يحيى را براى تو حاضر سازم ، عقيل گروهى را به همراه او فرستاد و قريش آنها را بياورد تا مخفيگاه يحيى را كه دو خانه تو در تو بود بدانها نشان داد، آنان يحيى را به همراه يزيد بن عمرو - كه از وابستگان عبدالقيس بود - و از كوفه همچنان همراه يحيى تا آنجا رفته بود، دستگير ساختند و به نزد عقيل بردند، عقيل يحيى را به نزد نصر بن سيار فرستاد، و نصر او را به زندان افكند و در كند و زنجير كرد، سپس جريان را به يوسف بن عمر نوشت .
و مردى از بنى ليث در اين باره گفته است :
اليس بعين الله ما تصنعونه
عشية يحيى موثق فى السلاسل
الم تر ليثا ما الذى حتمت به
لها الويل فى سلطانها المتزايل
لقد كشفت للناس ليث عن استها
اخيرا و صارت ضحكة فى القبائل
كلاب عوت لا قدس الله امرها
فجاءت بصيد لا يحل لآكل
1. آيا خداوند اين افعال شنيعى را كه شما انجام داديد نمى بيند، در آن شبى كه يحيى پسر پيغمبر خدا را به زنجير كشيديد.
2. نديدى كه بنى ليث (مراد نصر بن سيار لبثى است ) به چه سرنوشتى دچار شدند؛ اى واى بر آنها در اين قدرتى كه خواهى نخواهى از دستشان بيرون خواهد رفت .
3. آرى اين بنى ليث است كه خود را رسوا ساخت و عيب خويش را بر ملا كرد و مورد استهزاء قرار گرفت .
4. آنان مانند سگانى بودند كه عوعو كنان صيدى آوردند كه بر خورنده حلال و گوارا نبود.
بنا بر روايتى كه على بن الحسين از يحيى بن الحسن نقل كرده ، اشعار از عبدالله ابن معاؤ ية بن عبدالله بن جعفر است .
على بن الحسين به سند خود از محمد نوفلى از عمويش ‍ عيسى روايت كرده كه چون يحيى بن زيد را آزاد كردند و كند و بند از پايش برداشتند گروهى از توانگران شيعه پيش ‍ آهنگرى كه كند را از پاى يحيى بيرون آورده بود رفتند و از او خواستند كه آن را به آنها بفروشد، آن مرد كه چنان ديد آن را به مزايده گذارد و همچنان قيمت را بالا برد تا به بيست هزار درهم رسيد در اين موقع ترسيد كه اين جريان شايع شود و پول را از وى بگيرند بنابراين ، به خريداران گفت : شما همگى در پرداخت اين پول شركت كنيد، آنها راضى شدند و او نيز آن كند را چند قطعه كرد و ميان آنها تقسيم نمود، و آنان نيز براى تبرك از آن نگين براى انگشترى خويش ساختند و بدان تبرك جستند.
بالجمله يوسف بن عمر داستان را براى وليد نگاشت ، وليد در پاسخ نامه او نوشت : يحيى و يارانش را امان داده و رهايش سازند، يوسف بن عمر جريان را به نصر بن سيار نوشت و نصر او را از زندان بيرون آورد و به تقوى سفارش ‍ كرد و از فتنه و آشوب بر حذر داشت ، يحيى بدو گفت : آيا در ميان امت محمد فتنه اى بالاتر از اينكه شما در آن هستيد وجود دارد؟ خونها را به ناحق ريزيد و اموال را نابجا مى گيريد.
نصر پاسخى نداد و دستور داد دو هزار درهم با نعلينى به او بدهند، و بدو گفت : خود را به وليد برسان ، يحيى از بلخ بيرون آمده و به سرخس وارد شد، در آن وقت حاكم سرخس عبدالله بن قيس بكرى بود، نصر نامه اى به عبدالله نوشت كه يحيى را هر چه زودتر از سرخس روانه كن ، و نامه ديگرى به حسن بن زيد تميمى كه حاكم طوس بود نوشت : كه چون يحيى به طوس آمد مهلت آنكه حتى يك ساعت هم در طوس بماند به او مده و فورا او را به نزد عامر بن زراره به ابرشهر (120) بفرست ، حسن بن زيد نيز چنان كرد و شخصى را به نام سرحان بن نوح عنبرى كه اسلحه هاى جنگى رد اختيار او بود موكل بر يحيى ساخت .
سرحان گويد: يحيى بن زيد در بين راه نام نصر بن سيار را بر زبان جارى كرد و او را مذمت نمود و گويا مذمتش از وى به خاطر اين بود كه عطايش را نسبت به خود اندك مى دانست و سپس از يوسف بن عمر سخن به ميان آورده و كلامى سربسته گفت ، و ياد آور شد كه از نيرنگ او بيمناك است و ترس آن دارد كه چون به نزد او برود او را به قتل رساند. سخن خود را قطع كرد.
سرحان بدو گفت : خدايت رحمت كند هر چه مى خواهى بگو و از جانب من مطمئن باش .
يحيى سخن خود را ادامه داده گفت : شگفت است كه اين مرد - مقصودش حسن بن زيد تميمى بود - چگونه بر من نگهبان مى گمارد، به خدا سوگند اگر بخواهم كسى را بفرستم تا او را به نزد من آرند و دستور دهم زير دست و پا او را لگد كوب كنند مى توانم .
سرحان گويد: من به او گفتم : به خدا اين نگهبانان را بر تو نگماشته است بلكه اين رسمى است كه براى حفظ اموال ، نگهبانان در اين راه مى گمارند.
سرحان گويد: ما همچنان تا ابرشهر به نزد عمرو بن زراره آمديم و او دستور داد هزار درهم به يحيى دادند تا خرجى راه كند، سپس او را به سوى بيهق (121) روانه كرد، يحيى از بيهق كه آخرين خطه خراسان آن زمان بود با هفتاد تن از ياران خويش به سوى عمرو بن زراره بازگشت و تعدادى مركب خريد و ياران خود را بر آنها سوار نمود. عمرو بن زراره كه چنان ديد نامه اى به نصر بن سيار نوشت و جريان را به اطلاع او رسانيد، نصر نيز نامه اى به عبدالله بن قيس بن عباد بكرى ، حاكم او در سرخس ، و نامه ديگرى نيز به حسن بن زيد، حكومت طوس نوشت و به آنها دستور داد به كمك عمرو بن زراره حاكم ابرشهر بروند، و در تحت فرماندهى و امارت او با يحيى بن زيد بجنگند، آنها نيز بر طبق دستور نصر بن سيار به ابرشهر آمدند و تجهيز لشكر كرده با جمع زيادى كه حدود دهر هزار نفر مى شدند به جنگ يحيى بن زيد رفتند، و همراهان يحيى جز همان هفتاد سوار كس ديگرى نبود، يحيى و همراهانش شروع به جنگ نموده لشكريان عمرو به زراره را منهزم ساختند، و خود عمرو بن زراره نيز كشته شد و سپاهش گريختند و مركبهاى بسيارى از آنها به دست همراهان يحيى افتاد.
يحيى بن زيد پس از اين جريان همچنان پيش رفت و تا عبورش به هرات افتاد، در آنجا شخصى به نام مغلس بن زياد حكومت مى كرد، و هنگامى كه دانست يحيى بدان سرزمين آمده ، متعرض او نشد، يحيى و همراهان نيز متعرض آنها نشده از آنجا گذشتند تا به سرزمين جوزجان (122) رسيدند، حاكم جوزجان در آن زمان شخصى بود به نام حماد بن عمرو سعيدى . (123) رسيدند، حاكم جوزجاندر آن زمان شخصى بود نصر بن سيار لشكرى را مركب از هشت هزار سوار از شاميان و غير آنها به سركردگى شخصى به نام سلم بن احور به جنگ آنها فرستاد و آنها در قريه اى موسوم به ارغوى به يحيى بن زيد و همراهانش رسيدند، و در اين وقت دو تن ديگر به همراهان يحيى پيوستند يكى ابوالعجارم حنفى و ديگرى خشخاش ازدى بود، و خشخاش را پس از شهادت يحيى بن زيد نصر بن سيار دستگير ساخت و دستور داد و پايش ‍ را بريده و او را به قتل رسانيدند.
و بالجمله سلم بن احور تجهيز لشكر كرده ، سورة بن محمد كندى را بر سمت راست و حماد بن عمرو سعيدى را بر سمت چپ لشكر خود امير ساخت . و يحيى نيز همراهان خود را مانند روزى كه با عمرو بن زراره به جنگ پرداخت تجهيز كرده سپس شروع به پيكار كردند.
آنها سه شبانه روز به سختى جنگيدند تا همراهان يحيى همگى به قتل رسيدند، و خود يحيى نيز به وسيله تيرى كه مردى از بستگان قبيله غنزه رها كرد و بر پيشانيش نشست به شهادت رسيد و سورة بن محمد او را در ميان كشتگان يافت و سرش را از تن جدا كرد و جامه و اسلحه اش را نيز همان مرد عنزى از تن او بيرون آورده به غارت برد.
و چون ابومسلم خراسانى قيام كرد آن دو را گرفت و دست و پايشان را قطع كرد و بر دارشان كشيد.
جنازه يحيى را بر دروازه جوزجان بر دار كشيدند. و جعفر بن احمد گويد: من خود جنازه يحيى را بر سر دروازه جوزجان بر سر دار مشاهده كردم .
بارى سر يحيى را به نزد نصر بن سيار فرستادند، و نصر نيز آن سر را براى وليد بن يزيد فرستاد.
شهادت يحيى در سال 125 اتفاق افتاد، و جنازه اش را همچنان بالاى دار بود تا وقتى كه دولت عباسى روى كار آمد او را از بالاى دار به زير آورده غسل دادند و كفن نمودند به خاك سپردند. و متصدى كار غسل و كفن و دفن او خالد بن ابراهيم ابوداود بكرى و حازم بن خزيمه و عيسى بن ماهان بودند. (124)
ابومسلم خراسانى خواست تا كشندگان يحيى را به قتل رساند به تعقيب آنان پرداخت ، بدو گفتند: دفترى كه نام آنها در آن ثبت است موجود است ، آن را پيش روى خود بگذار و يك يك آنها را از روى دفتر مزبور پيدا كن ، او نيز چنان كرد و تمامى كسانى كه در قتل يحيى بن زيد به نوعى شركت جسته بودند، همگى را به قتل رسانيد.
33: عبدالله بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب 
او بردار امام صادق عليه السلام بود و مادرشان ام فروه ، دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر است ؛ و مادر ام فروة ، اسماء دختر عبدالرحمن بن ابى بكر بوده كه از مادرى كنيز به دنيا آمده .
و على بن الحسين به سندش از پدر عمرو بن ابى المقدام براى ما روايت كرده كه عبدالله بن محمد بن على الحسين به مردى از بنى اميه وارد شد (و به خانه او رفت ) آن مرد اموى درصدد قتل او برآمد، عبدالله بن محمد گفت : مرا به قتل نرسان تا من در پيشگاه خدا ديده بان تو باشم و در نزد او يار تو گردم ، آن مرد پست اموى گفت : تو را چنين مقام و رتبه اى نباشد و پس از ساعتى نوشابه اى را كه در آن زهر ريخته بود و خورانيد و او را بدان وسيله مسموم و هلاك ساخت .
34: عبدالله بن مسور بن عون بن جعفر بن ابيطالب 
على بن الحسين به سندش از عوانه براى ما روايت كرده كه عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب از كسانى بود كه مردم را به سختى كيفر مى كرد، و عبدالله بن مسور نيز با او بود، هنگامى به عبدالله بن معاويه گفتند: كه عبدالله بن مسور مدعى است كه فرزند عون بن جعفر بن ابيطالب است ، عبدالله بن معاويه دستور داد او را چندان تازيانه زدند تا جان سپرد، و پس از او نيز همسرش را طلبيد و سخنى بدو گفت كه آن زن پاسخ عبدالله بن معاويه را بداد، و عبدالله دستور داد آن زن را نيز كشتند.
35: عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب 
كنيه اش ابومعاويه است ، و منظور ابراهيم بن هرمه در اشعار زير اوست كه گويد:
احب مدحا ابا معاوية الما
جد لا تلقه حصورا عييا
بل كريما يرتاح للمجد بسا
ما اذا السؤ ال حييا
ان لى عنده و ان رغم الاعداء
ودا من نفسه وقيفا
ان امت تبق مدحتى و ثنايى
و اخايى من احياة مليا
يا ابن اسماء فاسق دلوى فقد او
ردتها مشربا يثج رويا
1. من ابومعاويه را كه مردى صاحب مجد و شوكت است دوست دارم و تو نيز او را مردى بخيل و ناتوان نخواهى يافت .
2. بلكه شخص كريم و شوكتمند و خندانى است ، چون سوال كننده او را حركت دهد، و بسيار با حيا و آزرم است .
3. مراد در نزد او - اگر چه ناپسند دشمنان باشد - دوستى و خصوصيتى است .
4. پس از مرگ من مدح و ثنايم و نيز برادرى و دوستيم با او زمانهاى درازى باقى بماند.
5. اى فرزند اسماء (مقصودش همان عبدالله بن معاويه است ) جام مرا بنوش كه آبى شيرين و گوارا در آن ريخته ام .
و مقصودش از اسماء مادر عبدالله است كه كنيه اش ام عون بوده و دختر عباس ابن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب است .
عبدالله بن معاويه مردى بخشنده و دلاور و شاعر پيشه بوده ولى شخصى بدرفتار و لاابالى و آدمكشى نيز بود، و با بى دينان انس مى گرفت و از مردمان لاابالى طرفدارى مى كرد، و اگر ترس آن نبود كه مبادا كسى خيال كند احوال او به دست ما نرسيده ما نامى در اين كتاب از او نمى برديم و به ناچار بايد در اينجا شمه اى از احوالات او را بياوريم .
بارى در حالات او نوشته اند كه شخصى را به نام عمار بن حمزه براى نامه نگارى خويش استخدام كرده بود كه به بى دينى معروف بود، و همنشينان مخصوصش يكى مطيع بن اياس بود كه هم بى دين و هم مابون بود (125)، و ديگرى شخص ديگرى بود معروف به بقلى (كه او نيز شخص لامذهبى بود) و جهت اينكه او را بقلى مى گفتند آن بود معتقد بود انسان مانند بقله علف سبز است كه چون از اين جهان برود ديگر مبعوث نگردد، و بقلى را منصور دوانقى پس از اين كه به خلافت رسيد كشت ، و اين سه تن كه گفتيم هر سه ندماء (و همنشينان ) خاص عبدالله بن معاويه بودند.
و عبدالله بن معاويه ، رئيس انتظاماتى داشت به نام قيس كه از طبيعى ها به ملاحده معروف بود و هيچ گونه ايمانى به خدا نداشت ، و شبها كه مى شد پاسدارى مى كرد و هر كه را مى ديد به قتل مى رساند، او روزى بر عبدالله بن معاويه درآمد عبدالله كه چشمش بدو افتاد اين شعر را گفت :
ان قيسا و ان تقنع شيبا
لخبيث الهوى على شمطه
ابن تسعين منظرا و مشيبا
و ابن عشر يعد فى سقطه
سپس رو به مطيع كرده و گفت : دنباله اش را بگو، مطيع گفت :
و له شرط اذا جنه الليل
فعوذوا بالله من شرطه
1. اگرچه قيس سر و صورت را به موى سپيد پيرى پوشانده ولى با اين حال هوا پرست است .
2. از نظر سن و پيرى نود ساله است ولى از نظر رسوايى ها و كارهاى زشتش بايد ده ساله او را به شمار آورد.
3. پاسبانى دارد كه چون شب شود بايد از شر آنها به خدا پناه ببريد.
ابن عمار و ديگران نقل كرده اند كه عبدالله بن معاويه چنان بود كه به مردى خشم مى كرد دستور مى داد او را با تازيانه بزنند، و خود به گفتگو و سخن با ديگران مى پرداخت و به طورى كه گويا اصلا خبر از آن محكوم ندارد، و مامورين آنقدر تازيانه بر آن محكوم مى زدند تا زير تازيانه جان بسپارد، و همين كار را نسبت به مردى انجام داد و آن مرد هر چه بدو استغاثه كرد توجهى ننمود، و در پايان فرياد زد: اى بى دين تويى كه پندارى به تو از جانب خدا وحى مى شود: باز هم به او توجهى نكرد و مامورين همچنان او را زدند تا مرد.
احمد بن عبدالله از نوفلى از پدر از عموى خود عيسى نقل كرده كه گفت : عبدالله بن معاويه در سنگدلى بى نظير بود، روزى من در غرفه اى - در اصفهان - نزد او نشسته بودم كه ديدم نسبت به غلامى خشم كرد، پس دستور داد آن غلام را از آن غرفه به زير اندازند، و چون به زيرش انداختند آن غلام دستش را به در آبزين (126) گرفت و بدان آويزان شد، عبدالله دستور داد دست او را از آويز در قطع كنند، طبق دستور او دستش را قطع كردند. و آن غلام بر زمين افتاده جان سپرد.
و با تمام اين احوال وى از ظريفان بنى هاشم و شعراى ايشان بود، و اشعار زير از راوى آن يحيى بن معين از وى روايت كرده :
الا تزع القلب عن جهله
و عما تونب من اجله
فيبدل بعدالصبى حكمة
و يقصر ذوالعذل عن عذله
فلا تركبن الصنيع الذى
تلوم اخاك على مثله
و لا يعجنب قول امرى
يخالف ما قال فى فعله
و لا تتبع مالا تناپروردگار
و لا تنال سل الله من فضله
و كم من مقل يبين الغنى
و يحمد فى رزقه كله
1. آيا دل را از جهل خويش و از آنچه به خاطر آن سرزنش شوى بركنده و جدا نمى نمايى .
2. تا پس از دوران كودكى به حكمت گرايد و ملامتگرت از ملامتها كوتاه آيد؟
3. هرگز به كار زشتى كه برادر خود را به مثل آن نكوهش ‍ كنى دست ميالاى .
4. و هيچ گاه تو را به شگفت ( و يا ناراحتى ) نيندازد گفتار كسى كه رفتارش مخالف با كردار اوست .
5. و هيچ گاه چشم به دنبال آنچه بدان نرسى مينداز و هر چه خواهى از خدا بخواه .
6. چه بسا مستمندى كه در ظاهر خود را توانگر جلوه دهد و به هر چه روزيش شده خداى را سپاس گويد.
و محمد بن على بن حمزه نيز به روايت ابن معير اين اشعار را از وى نقل كرده است :
اذا افتقرت نفسى قصرت افتقارها
عليها فلم يظهر لها ابدا فقرى
و ان تلقنى فى الدهر مندوحة الغنى
يكين لا خلاى التوسع فى اليسر
فلا العسر يزرى بى اذا هو نالنى
و الااليسر يوما ان ظفرت هوالفخر
1. هرگاه فقير گردم نيازها و خواهش هاى نفسانيم را كوتاه كنم و از اين رو هرگز فقر و ندارى بر من چيره نشود.
2. و هر گاه توانگرى در روزگار به من رو آورد فراخى و گشايش آن نصيب دوستانم نيز گردد.
3. از اين رو نه تنگدستى - وقتى كه در رسد - مرا مورد سرزنش خويش قرار دهد، و نه گشايش زندگى - اگر روزى بدان رسم - موجب فخر و بزرگى من شود.
و به نقل يحيى بن الحسن عبدالله درباره حسين بن عبدالله بن عبيدالله بن عباس (كه وى نيز از زناديقه بوده است ) گويد:
قل لذى الود والصفاء حسين
اقدر الود بيننا قدره
ليس للدابغ امقرظ بد
من عتاب الاديم ذى البشرة
1. به صاحب دوستى و صفا يعنى حسين بگو كه محبت و دوستى ميان ما را اندازه نگه دارد.
2. پوستى كه زير دست دباغ قرار گرفته خواه و ناخواه مورد عتاب و درشتى دباغ واقع خواهد شد و بر دباغ در كوبيدن و زجرى كه به پوست مى دهد سرزنش نيست .
و نيز گفته است :
ان ابن عمك و ابن امك
معلم شاكى السلاح
يقص العدو و ليس يرضى
حين يبطش بالجراح
لا تحسبن اذى ابن عمك
شرب البان اللقاح
بل كالشجا تحت اللهاة
اذا تسوغ بالقراح
فانظر لنفسك من يجيبك
تحت اطراف الرماح
من لا يزال يسوءه
بالغيب ان يلحاك لا حى
1. همانا عمو زاده و برادرت كسى است كه در وقت جنگ با نشان و مسلح است .
2. دشمن را خرد مى كند و به اينكه زخمى ببيند دست بردار نبوده و اكتفا نكند.
3. اگر به پسر عمويت آزارى رسد آن را آسان مگير و چون شير گواراى شتران مپندار.
4. بلكه چون خارى است كه در گلويت گير كرده باشد و آب خوش نتوانى فرو برى .
5. پس بنگر تا چه كسى در زير نيزه ها و ( و هنگام جنگ ) تو را يارى كند.
6. او آن كسى است كه اگر پشت سرت كسى تو را عيب جويى و دشنام گويد او را بد آيد و ناچار از تو دفاع كند.
سبب خروج عبدالله بن معاويه و قتل او
از نوفلى و ديگران نقل شده كه چون مردم با يزيد بن وليد كه به يزيد ناقص معروف بود به خلافت بيعت كردند؛ عبدالله بن معاويه بر ضد او در كوفه قيام كرد، و از مردم خواست تا به طرفدارى آن كس از آل محمد كه مورد پسند و رضاست با او بيعت كنند و جامه پشمين پوشيد و ظاهر خود را به خير و صلاح آراست و گروهى از مردم كوفه نيز با او بيعت كردند ولى همه مردم شهر به بيعت با او حاضر نشدند و گفتند: ديگر كسى در ميان ما نمانده و بيشتر بزرگان ما به طرفدارى اين خاندان به قتل رسيده و نابود گشته اند، لذا به او پيشنهاد كردند كه براى انجام اين منظور به سمت فارس و نواحى مشرق برود، او نيز نپذيرفت و گروهى را از آن نواحى با خود همراه كرد و عبدالله بن عباس تميمى نيز به طرفدارى او خروج كرد.
عوانه گويد: پيش از آنكه عبدالله بن معاويه به صوب مشرق حركت كند در كوفه قيام كرد و مردم را به سوى خويش ‍ خواند، و حكومت كوفه در آن وقت از طرف يزيد ناقص به مردى واگذار شده بود كه نامش عبدالله بن عمر بود، و عبدالله بن عمر كه از خروج عبدالله بن معاويه مطلع گشت به جنگ با او آمد و در بيرون كوفه از سمت حيره جنگ سختى با او كرد.
مدائنى نقل كرده كه عبدالله بن عمر يكى از ياران نزديك عبدالله بن معاويه را به نام ابن ضمره تطميع كرد و وعده بسيارى به او داد كه هنگام جنگ از كنار عبدالله بن معاويه بگريزد و ديگران را نيز بدان وسيله فرارى داده ، و منهزم سازد. اين خبر به گوش عبدالله بن معاويه رسيد، به ياران خود گفت : هر گاه ديديد ابن ضمرة فرار كرد، شما هراس نكنيد ( و بدانيد كه اين نقشه اى است كه براى شكست ما كشيده اند) و فرار نكنيد، ولى با اين حال هنگامى كه جنگ شروع شد ابن ضمرة فرار كرد و ديگران نيز فرار كردند و عبدالله بن معاوية تنها ماند و يك تنه شروع به جنگ كرد و اين شعر اى مى خواند:
تفرقت الظباء على خراش
فما يدرى خراش ما يصيد (127)
سپس رو به فرار نهاده و خود را از معركه نجات داد، آن گاه به نواحى و اطراف رفته جمعى را با خود همراه ساخت و بر شهرهاى كوفه و بصره و شهر همدان و قم و رى و قومس و اصفهان و فارس تسلط يافت و اصفهان را پايتخت خود قرار داد.
و كسى كه در فارس براى او از مردم بيعت مى گرفت شخصى بود به نام مخارق بن موسى ، وابسته طائفه بنى يشكر، و او با نعلين و ردايى به درالاماره فارس رفت و هنگامى كه مردم گرد او را گرفتند وى شروع كرد از آنها بيعت گرفت : مردم پرسيدند: به چه چيز با تو بيعت كنيم ؟ گفت : به هر چه شما دوست داريد و هر آنچه از آن بدتان آيد، مردم نيز به همين شرط با او بيعت كردند.
و بنا بر روايت محمد بن على بن حمزه كه به سند از محمد بن جعفر بن وليد نقل كرده : عبدالله بن معاويه بن شهرها نامه نوشت و مردم را تنها به بيعت با خويشتن دعوت كرد نا با آنكه مورد پسند و رضا از خاندان محمد صلى الله عليه و آله باشد، و برادر خود حسن را بر اصطخر حاكم ساخت ، و برادر ديگرش يزيد بر شيراز، و برادر ديگرش على را بر كرمان ، و همچنين برادر ديگرش صالح را بر قم و اطراف آن فرمانروا ساخت . بنى هاشم كه از وضع او مطلع شدند از گوشه و كنار به سوى او رو آوردند كه از آن جمله سفاح و منصور عباسى بودند، او نيز به هر كدام طبق درخواستشان عطايى مى كرد، هر كه حكومت مى خواست بدو حكومت مى داد و هر كه پول مى خواست حاجتش را روا مى ساخت و همچنان بر آن نواحى حكومت مى كرد تا مروان بن محمد معروف به مروان حمار بود به خلافت رسيد، در آن وقت مروان عامر بن ضباره را با لشكر انبوهى به جنگ او فرستاد، عامر نيز براى جنگ با عبدالله تا نزديك اصفهان آمد، عبدالله از آمدن او خبر يافت و ياران خود را براى جنگ با عامر دعوت كرد ولى آنها اجابت نكرده ، حاضر به جنگ با عامر نشدند؛ از اين رو عبدالله با دهشت و اضطراب با برادران خويش به سمت خراسان حركت كرد، و اين در وقتى بود كه ابومسلم خراسان را گرفته و نصر بن سيار را از آنجا رانده بود، هنگامى كه مى رفت به يكى از سرشناسان محلى كه با مردى با گذشت و پر نعمت بود در آمد و از او خواست تا بر دفع دشمنش او را يارى دهد، آن مرد از عبدالله پرسيد: تو از فرزندان رسول خدا هستى ؟ گفت : نه . گفت : آيا تو ابراهيم امام هستى كه در خراسان به طرفدارى او مردم را دعوت كنند؟ پاسخ داد: نه . آن مرد گفت : با اين ترتيب مرا با تو و يارى كردنت كارى نيست .
عبدالله از آنجا به طمع اينكه ابومسلم خراسانى او را يارى كند به نزد او رفت ، ابومسلم او را گرفته زندانى ساخت ، و در اينكه آيا عبدالله بن معاويه پس از زندانى شدن نزد ابومسلم به چه سرنوشتى دچار شد اختلاف است .
برخى گفته اند: او همچنان نزد ابومسلم زندانى بود تا وقتى ؟ آن نامه معروف را (128) به ابومسلم نوشت كه آغازش ‍ چنين است :
اين نامه اى است از اسير دست ابومسلم و آن كس كه بدون جرم و گناه در نزد او زندانى است .
و چون اين نامه به دست ابومسلم رسيد دستور داد او را به قتل رساندند.
و برخى ديگر گفته اند او را به وسيله زهرى كه به خورد او داد، مسموم ساخته و كشت و سرش را به نزد عامر بن ضباره فرستاد و او نيز آن سر را به نزد مروان بن حمار برد. و گروه ديگرى گفته اند: ابومسلم او را زنده تحويل عامر بن ضبارده داد، او عبدالله را به قتل رساند و سرش را به نزد مروان برد.(129)
عتكى به سند خود روايت كرده كه سعيد بن عمرو گويد: روزى كه مروان حمار در زاب (موصل ) به جنگ با عبدالله بن على (عموى ابوالعباس سفاح ) مشغول بود من در نزد او بودم ، مروان پرسيد اين شخص (يعنى عبدالله بن على يا ابوالعباس سفاح كه عبدالله بن على را به جنگ با او فرستاده بود) كيست ؟ گفتند: همان جوان زرد پوشى است كه وقتى سر عبدالله بن معاويه را نزد تو آوردند بدو دشنام مى داد، مروان گفت : به خدا چند بار مى خواستم او را بكشم ولى در هر با مانعى پيش آمد و هر چه خدا خواهد همان مى شود، و به خدا سوگند من دوست داشتم على بن ابيطالب به جاى اين مرد با من جنگ مى كرد!
به او گفتم : آيا درباره على با آن موقعيت و وضعى كه داشته است اين سخن را مى گويى ؟ پاسخ داد: منظورم موقعيت و وضع او نيست ، ولى منظورم اين است كه على و اولاد او بهره اى از سلطنت و خلافت ندارند ( و اى كاش اين شخص هم از اولاد على بود كه من مى دانستم تلاش او بى فايده است .)
و روزى كه به ابوجعفر منصور ( خليفه دوم عباسى ) خبر رسيد كه ابراهيم بن عبدالله بن حسن ( كه داستانش پس از اين بيايد) عيسى بن موسى ( كه فرمانده لشكر منصور) را منهزم ساخته ، منصور تاب نياورد و خواست بگريزد ( و خلافت را به ابراهيم بن عبدالله ) واگذاز كند و در آن وقت من اين سخن را كه مروان گفته بود برايش گفتم ، منصور گفت : تو را به خدايى كه معبودى جز او نيست راست مى گويى ، (او اين سخن را گفت )؟ گفتم دختر سفيان بن معاويه سه طلاقه باشد اگر دروغ بگويم (130) مطمئن باش كه من راست مى گويم .
و بالجمله خروج عبدالله بن معاويه در سال 127 اتفاق افتاد، و ابومالك خزاعى در باره او گفته :
تنكرت الدنيا خلاف ابن جعفر
على و ولى طيبها و سرورها (131)
36: عبيدالله بن حسن بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب 
مادر عبيدالله ام خالد است كه دختر حمزة بن مصعب بن زبير بود، و مادر ام خالد: امينه دختر خالد بن زبير است كه مادش كنيز بوده .
كنيه عبيدالله ابوعلى است .
و چنان كه محمد بن على بن حمزه گويد: ابومسلم او را به وسيله زهرى كه به او خورانيد به قتل رسانيد.
ولى يحيى بن حسن علوى گفته است : عبيدالله بن حسن در زمان حيات پدرش به مرگ طبيعى از دنيا رفت ، و چون يحيى بن حسن علوى عنايت بيشترى در جمع آورى اخبار علويان كه خود نيز از آنان بوده است داشته است از اين رو شايد محمد بن على بن حمزه در اين قسمت از تاريخ اشتباه كرده باشد.
اين بود شرح حال كسانى كه از اين خاندان در زمان بنى اميه به قتل رسيدند. به جز آن دسته كه حال و وضعشان مورد اختلاف است .
دوران خلافت بنى عباس و زمان ابوالعباس سفاح
مولف گويد: من سراغ ندارم كه ابوالعباس يك تن از فرزندان ابوطالب را كشته باشد يا در مجلس خود نسبت به يكى از آنها بدگويى و اهانت كرده باشد، جز آنكه محمد و ابراهيم (فرزندان عبدالله بن حسن كه در زمان منصور خروج كرده و به دست او كشته شدند.) از ترس او فرار كردند، و ميان سفاح و پردشان عبدالله بن حسن درباره آن دو سخنانى رد و بدل شده كه قسمتى از آن دز ذيل از نظر شما مى گذرد.
عمر بن عبدالله بن جميل عتكى از عمر بن شبه از محمد بن يحيى روايت كند كه چون ابوالعباس سفاح به خلافت رسيد، عبدالله بن حسن بن حسن و برادرش حسن بن حسن (132) به نزد او آمدند، و سفاح آن دو را اكرام بسيارى كرد و به خصوص به عبدالله بن حسن انعام بيشترى داد، تا بدانجا كه عبدالله بن حسن با همان جامه مخصوص ‍ خانه با يك پيراهن بدون لباس رو نزد او رفت و آمد مى كرد، ابوالعباس بدو گفت : كس ديگرى را چنين مقامى در نزد خليفه نيست ولى تو چون مانند عمو و پدر من هستى شايسته اين مقام هستى . (133)
سپس بدو گفت : من مى خواستم مطلبى را به تو بگويم ، عبدالله پرسيد: آن مطلب چيست ؟
سفاح نام محمد و ابراهيم پسران عبدالله را برد و به دنبال آن گفت : چه شد كه آن دو به نزد من نمى آيند و چه چيز مانع است كه اين دو جوان با خانواده خود از من ديدن كنند؟

next page

fehrest page

back page