next page

fehrest page

back page

دنباله داستان محمد بن عبدالله و جريان قتل او
بدان كه سبب اينكه محمد در خروج خويش شتاب كرد و پيش از آنكه فرستادگان او در طرف به طور كامل از مردم بيعت بگيرند، اقدام به اين كار نمود آن بود كه عبدالله بن حسن ( به شرحى كه پيش از اين گذشت ) پسرش موسى را به نزد منصور فرستاد و در ظاهر پيغامى براى محمد داد تا بلكه منصور دست از او بدارد، ولى در باطن برخلاف آن پيغام دستور خروج به محمد داد، موسى به مدينه آمد و يك سال در مدينه ماند و در اين مدت به دفاع از رياح بن عثمان (حاكم مدينه ) پرداخته بود و از او حمايت مى كرد و پس از آن تدريجا دست از حمايت او بكشيد ( اين امر به رياح گران آمد) و نامه اى به منصور نوشت و جريان توقف موسى را در مدينه به او گزارش داد، منصور به او نوشت : موسى را به سوى عراق روانه كن .
رياح موسى را گرفت و به دستور منصور روانه عراق كرد و به مستحفظين او گفت : اگر ديديد كسى از سمت مدينه به قصد شما مى آيد، فورا گردن موسى را بزنيد، چون خبر يافته بود كه محمد قصد خروج دارد، از آن سو اين خبر به گوش محمد رسيد و خروج كرد.
و نخستين كسى را كه محمد پس از خروج از رياح بن عثمان ( كه دستگير و زندانيش كرده بود) پرسيد، جريان كار موسى بود. رياح به محمد گفت كه او را(به دستور منصور) به سمت عراق فرستاده و به همراهان و مستحفظين او دستور داده كه اگر كسى از طرف مدينه به قصد آنها و به سراغ موسى رفت فورا گردنش را بزنند.
محمد به همراهان خود گفت : كيست كه بتواند موسى را نجات دهد؟ ابن خضير گفت : من اين كار را خواهم كرد. محمد چند سوار همراه او كرده وى را به دنبال اين كار فرستاد، ابن خضير سواران را برداشته و از بى راه رفت و چرخى زده از سمت عراق سر راه مستحفظين موسى آمده ، آنها كه ديدند سواران عراق مى آيند دغدغه به خود راه دادند، ابن خضير نيز پيش آمد چون به آنها رسيد موسى را از چنگ آنها خلاص كرده به مدينه برد.
عمر بن عبدالله به سندش از فضل بن دكين روايت كرده كه عبيدالله بن عمر و ابن اذى ذويب و عبدالحميد بن جعفر پيش از خروج محمد به نزد او رفته ، بدو گفتند: براى خروج خود چه انتظار مى كشى (و چشم به راه چه هستى ؟) به خدا سوگند اين امت كسى را كه از اوضاع ناراحت تر و گرفته تر از تو باشد نمى يابد، چرا خروج نمى كنى اگر چه كسى با تو نباشد و تنها باشى ؟ و بدين ترتيب او را به خروج تحريض و تحريك كردند.
و نيز عيسى از پدرش روايت كرده كه گفت : رياح بن عثمان كسى را به سراغ ما فرستاد، پس من و جعفر بن محمد و حسين بن على بن الحسين ، و على بن عمر بن على ، و حسن بن حسين و چند تن از بزرگان قريش كه از آن جمله بود: اسماعيل بن ايوب مخزومى و پسرش همگى به نزد او در خانه مروان رفتيم و همچنان كه نشسته بوديم آواز تكبير بلند شد و همه را به خود متوجه ساخت ، ما گمان كرديم اين آواز پاسبانى است كه در خارج آن محل بودند، و پاسبانان هم پنداشتند كه آن صدار را از داخل خانه اى است كه مادر آن بوديم .
در اين وقت پسر مسلم بن عقبه كه در خانه نزد رياح بود، برخاسته و به شمشير خود تكيه كرد و به رياح گفت : سخن مرا گوش كن و گردن اين افرادى را كه در اين خانه هستند بزن ! على بن عمر بن على گويد: به خدا قسم (پس از اين سخن ) نزديك بود آن شب ما همه به هلاكت رسيم ، تا اينكه حسين بن على بن الحسين برخاست و بدو گفت : به خدا اين كار را نمى توانى انجام دهى و حق چنين كارى را ندارى زيرا ما همگى مطيع حكومت هستيم (و سر جنگ و خلافى نداريم !)
در اين وقت ، رياح و محمد بن عبدالعزيز برخاسته و به داخل خانه (اى كه موسوم به خانه ) يزيد بود رفتند و در آنجا مخفى شدند، ما نيز برخاسته از راه خانه عبدالعزيز ابن مروان بيرون آمديم تا از ديوارى كه در كوچه عاصم بن عمر بود بالا رفتيم و اسماعيل بن ايوب به پسرش خالد گفت : به خدا نمى توانم از ديوار بالا روم يارى كن ، خالد پدر را يارى كرده او را از ديوار بالا برد.
ابوزيد به سندش از عبدالعزيز بن عمار از پدرش نقل كرده گويد: ما در همين احوال بوديم كه ناگاه دو سوار از سمت زوراء (178) به سرعت آمدند تا در محل آبى كه ميان خانه عبدالله بن مطيع و ميدانگاهى قضاء بود ايستادند، ما كه آنها را ديديم گفتيم : به خدا موضوع مهم و جدى است .
سپس آوازى از دور شنيديم و پس از اينكه زمانى دراز توقف كرديم ، محمد بن عبدالله را ديديم كه از مذاد مى آيد (179) و بر الاغى سوار است و دويست و پنجاه نفر پياده همراه او هستند و همچنان رفتند تا به محله بنى سلمه و بطحان رسيدند. پس محمد بدانها گفت : از محله بنى سلمه برويد كه ان شاء الله سالم بمانيد، در اين وقت باز صداى تكبيرى بلند شد، و محمد همچنان رفت و آرام آرام به محله اصحاب اقفاص داخل شد و به طرف جايگاه زندانيان رفت و چون به در زندان كه آن روز خانه ابن هشام بود رسيد، آن را بشكست و همه زندانيان را آزاد كرد، آنگاه به ميدان عمومى (شهر مدينه ) آمده و در جلوى خانه عاتكه نشست و مردم هجوم آورده و به قسمى كه مردى از اهل سند كشته شد. (180)
و يحيى بن على به سندش از عمر بن راشد كه خود در آن وقت حضور داشته روايت كرده كه گفت : محمد بن عبدالله در شب بيست و ششم ماه جمادى سال يكصد و چهل و پنج خروج كرد، و در آن هنگام كلاهى مصرى بر سر داشت و جبه اى زرد رنگ بر تن و عمامه اى كه از دو طرف رها كرده و به كمر بسته بود، و شمشيرى نيز به گردن آويخته بود ( پى در پى ) به همراهان خويش مى گفت : كسى را نكشيد، كسى را نكشيد.
رياح بن عثمان در آن موقع به بالاخانه اى در خانه مروان پناه برده و دستور داده بود پله هاى را كه بدانجا منتهى مى شد همه را ويران كنند ( كه كسى نتواند بدانجا رود) ياران محمد از ديوار آن خانه بالا رفته ، او را از آنجا به زير آوردند و برادرش عباس بن عثمان و پسر مسلم بن عقبه همه را به زندان افكندند.
عمر بن عبدالله بن سندش از ازهر بن سعد روايت كرده كه گفت : پيش از طلوع فجر بود كه محمد بن مسجد مدينه درآمد و براى مردم خطبه خواند و چون وقت نماز شد از منبر به زير آمد و نمازگزارد و مردم با ميل و رغبت با او بيعت كردند، جز عده اى از آنها ( كه شرح حالشان بيايد.)
و نيز از مردى كه در وقت خطبه محمد در مسجد حاضر بوده ، روايت كند كه گفت : همچنان كه محمد در مسجد مشغول خواندن خطبه بود، اخلاط و بلغم راه گلويش را گرفت ، سينه اش را صاف كرد، اخلاط روى زبانش آمد، هر چه نگاه كرد جايى نديد كه آن را بيندازد، سرش را بلند كرد و آن را به سقف انداخت و همانجا چسبيد.
و نيز به سند خود از ربيع بن عبدالله بن ربيع از پدرش ‍ روايت كرده كه گفت : ما در بيرون شهر (بغداد كه شروع به ساختنش كرده بودند) در ميان خيمه هايى كه سرپا شده بود به سر مى برديم كه به ما گفتند: خليفه منصور حركت كرده ، من هم براى ملازمت ركاب او حركت كردم و به عيسى بن على برخوردم ، در اين هنگام خليفه در حالى كه سوار اسبى خوش يال و كوپال و سبك خيز بود رسيد، ما بر او سلام كرديم ، چندان توجهى نكرد و از ما گذشت و ما پشت سرش به راه افتاديم ، و او همچنان نگاهش به يال اسبش ‍ بود و سرش را بلند نمى كرد تا اينكه به طوسى (يكى از ملازمانش ) گفت : ابوالعباس را نزد من آر، او عيسى بن على را برد. وى در طرف راستش قرار گرفته بود به راه افتاد. سپس گفت : پسر ربيع را نزد من آريد، پس مرا خواندند و من نيز به سمت چپش قرار گرفته و به راه افتاديم ، پس از لحظه اى لب بازكرده گفت : پسر عبدالله آن دروغگوى پسر دروغگو در مدينه خروج كرده !
من گفتم : اى اميرالمؤ منين آيا حديثى را كه سعيد بن جعده براى من گفته برايت بازنگويم ؟ گفت : آن حديث چيست ؟
گفتم سعيد برايم نقل كرد و گفت : در يوم الزاب وقتى كه عبدالله بن على با مروان جنگ مى كرد من همراه مروان بودم ، وى پرسيد: امير لشكر دشمن كيست ؟ گفتند: عبدالله بن على است ، مروان او را نشناخت ، من گفتم : عبدالله بن على همان جوانى است كه او را از لشكر عبدالله بن معاويه (181) نزد به تو آوردند! مروان گفت : آرى به خدا آن روز من وضع او را دانستم و تصميم به كشتن او گرفتم و آن شب را نيز به همان تصميم گذراندم ، چون صبح شد عزم آن را نيز داشتم ولى نمى دانم چه شد كه رايم عوض شد و او را آزاد كردم ، و فرمان خدا سرنوشتى تعيين شده است . به خدا دوست داشتم كه على بن ابيطالب به جاى اين جوان در اين لشكر بود، زيرا من مى دانم كه خلافت در على و فرزندانش نخواهد بود.
منصور كه اين سخن را شنيد با خوشحالى گفت : تو را به خدا سعيد اين حديث را برايت بازگفت ؟ گفتم : دختر ابوسفيان بن معاويه (همسرم ) مطلقه باشد و از همسرى من جدا شود اگر دروغ گويم ! پس رنگ منصور زرد شد و پس ‍ از اين گفتگويى كه كرد خموش گشته ديگر سخنى نگفت .
و نيز عمر به سند خود از سعيد بربرى روايت كرده كه هنگامى كه خبر خروج محمد در مدينه به منصور رسيد جرئتى پيدا كرد ( و با خوشحالى ) به آن كسى كه خبر را به او داد گفت : به خدا اگر راست بگويى من او را كشته ام (و او به زودى كشته خواهد شد).
و از محمد بن ابى حرب حديث كرده كه چون خبر خروج محمد به منصور رسيد ترس و اضطراب او را فرا گرفت ، حارثى منجم كه چنان ديد به او گفت : اين چه ترس و بى تابى است كه مى كنى ؟ به خدا سوگند اگر او تمام كره زمين را بگيرد بيش از نود روز درنگ نخواهد كرد (و قدرت و سلطنتش از سه ماه تجاوز نمى كند.)
و از عباس بن سفيان روايت كرده كه چون محمد بن على در مدينه خروج كرد، منصور گفت : اين احمق - عنى عبدالله بن على عمويش كه زندانى بود - هميشه در جنگها نظرهاى خوبى مى دهد و نقشه هاى جنگى دقيقى مى كشد ( و راى او براى تنظيم لشكر و فنون جنگى صائب است ) اينك در زندان به نزد او برويد و براى جنگ با محمد از او نظريه بخواهيد، ولى به او نگوييد كه من شما را به نزد او فرستاده ام .
(به دستور منصور جمعى از بزرگان دربار) به نزد او رفتند، همين كه عبداالله چشمش بدانها افتاد پرسيد: پس از مدتها كه از ياد من بيرون رفته بوديد چه پيش آمدى كرده كه دوباره دسته جمعى به ديدن من آمده ايد؟ گفتند: ما از خليفه اجازه گرفتيم و او به ما رخصت داد تا به نزد تو بياييم . عبدالله گفت : اينها نيست ، حقيقت را بگوييد؟ گفتند: محمد بن عبدالله خروج كرده . عبدالله گفت : آدم زندانى نظريه اش ‍ هم محدود و زندانى است ؛ به او بگوييد مرا از زندان بيرون آورد تا نظريه خود را در اين باره بدهم .
چون اين سخن را به منصور گزارش دادند، گفت : اگر محمد پشت اتاق من هم بيايد من عبدالله را از زندان آزاد نمى كنم ، ولى عبدالله بايد بداند كه من براى او بهتر از محمد هستم ، زيرا هر چه باشد پادشاه خاندان خود است .
عبدالله كه اين سخن را شنيد، گفت : به راستى كه ابن سلامة (182) را بخل كشت .
حال كه چنين است به منصور دستور دهيد تا پولها را ميان لشكريان تقسيم كند و آنها را دلگرم به كار سازد، پس اگر پيروز شد كه پول دوباره به دست آيد و اگر شكست خورد دشمن پس از فتح با تصرف پولهاى او پيروزى ديگرى به دست نياورد و ديگر آنكه هم اكنون منصور به سرعت خود را به كوفه برساند و از آنجا بيرون نرود چون آنجا مركز شيعيان اهل منصور به سرعت خود را به كوفه برساند و از آنجا بيرون نرود و آنجا را با مردان مسلح محاصره كند. و اگر كسى از آنجا بيرون رفت يا بدانجا درآمد فورا گردنش ‍ را بزنند، و از آن سو كسى را به نزد مسلم بن قتيبه - كه در آن وقت در رى بود - بفرستند تا فورا به كوفه آيد و نامه اى نيز به شام بنويسد تا مردان جنگى و شمشيرزنان آنجا هر چه زودتر به كوفه آيند و جوايز آنها را نيكو دهد و آنها را به همراه مسلم بن قتبه به جنگ محمد بفرستد.
اين نظريه را به منصور گفتند؛ او به همان نحو رفتار كرد و دستور او را به كار بست .
و نيز از زيد، غلام مسمع ، روايت كرده كه چون محمد خروج كرد، منصور عيسى بن موس برادرزاده اش را طلبيد و به او گفت : محمد خروج كرده و تو بايد به جنگ او بروى .
عيسى گفت : خوب است عموهايت را بخوانى و با آنها در اين باره مشورت كنى . منصور در پاسخش گفت : پس شعر ابن هرمة چه مى شود كه گويد:
تزور امرءا لا يمحض القوم سره
و لا ينتجى الاذنين فى يحاول
اذا ما اتى شيئا مضى للذى اتى
و ما قال انى فاعل فهو فاعل (183)
مدائنى گفته : منصور ( هنگامى كه مى خواست عيسى را به جنگ محمد بن مدينه روانه كند) به او دستور داد كه وقتى محمد كشته شد اگر بتوانى حتى پرنده اى را نكشى چنان كن ، و به دنبال اين دستور سه بار به او گفت : آيا فهميدى ؟ و او در پاسخ مى گفت : آرى فهميدم .
و بدين ترتيب عيسى را با چهار هزار لشكر به مدينه فرستاد، و چند تن از بنى هاشم و ساير نزديكان خود را همراه او روانه كرد كه عبارت بودند از: محمد بن ابى العباس ، و محمد بن زيد بن على بن الحسين ، و قاسم بن حسين بن زيد، و محمد بن عبدالله جعفرى ، و حميد بن قحطبه .
و چون خبر حركت عيسى بن موسى به محمد رسيد، روى همان خندقى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله كنده بود خندقى حفر كرد و جلوى هر يك از كوچه ها نيز كه به خارج شهر منتهى مى شد، خندقهاى ديگرى حفر كرد.
از آن سو عيسى بن موسى به فيد (184) كه رسيد نامه اى به محمد بن عبدالله نوشت و در آن نامه به محمد امان داد، و آن نامه را با نامه ديگرى كه براى مردم مدينه نوشت به همراه محمد بن زيد به مدينه فرستاد، محمد بن زيد به مدينه آمد و به مردم گفت : اى مردم مدينه ، من محمد بن زيد هستم و به خدا روزى كه من آمدم اميرالمؤ منين منصور زنده بود، و اين عيسى بن موسى است كه از طرف او آمده و شما را امان مى دهد!
و نظير اين سخنان را نيز قاسم بن حسن بن زيد (كه به همراه او رفته بود) به مردم گفت ، ولى مردم در پاسخشان گفتند: ما ابوالدوانيق (منصور) را از خلافت خلع كرديم .
محمد بن عبدالله در پاسخ نامه اى به عيسى بن موسى نوشت و او را به اطاعت خويش دعوت كرد و در آن نامه او را امان داد.
و چون عيسى بن موسى به نزديكيهاى مدينه رسيد محمد با لشكريان خود مشورت كرده گفت : چه صلاح مى دانيد آيا از شهر بيرون برويم يا در اينجا بمانيم ؟ هر يك رايى دادند؛ پاره اى گفتند: مى مانيم و جمعى گفتند: بيرون برويم . محمد رو به عبدالحميد بن جعفر كرده گفت : اى اباجعفر نظر تو چيست ؟
عبدالحميد گفت : تو اينك در شهرى هستى كه از تمام شهرها مرد، مركب ، آذوقه و اسلحه اش كمتر است و مى خواهى با مردمى بجنگى كه از لحاظ مرد، مركب ، سلاح و آذوقه از همگان برترند، نظر من اين است كه با پيروان خويش راه مصر را پيش گيرى و به وسيله آذوقه و مردان جنگى آنجا با اينان بجنگى !؟
جبير بن عبدالله كه اين سخن را شنيد به محمد گفت : پناه مى دهيم تو را به خدا از اينكه از شهر مدينه بيرون روى ، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله در سالى كه جنگ احد در آن اتفاق افتاد فرمود: من در خواب ديدم كه دست خود را در زره محكمى فرو بردم ، و آن را به شهر مدينه تعبير كرد.
محمد كه اين سخن را شنيد در شهر ماند و راى عبدالحميد را ناديده گرفت ، از آن سو عيسى بن موسى همچنان به سوى مدينه مى آمد و نخستين كسى كه آنها را ديد ابراهيم بن جعفر زبيرى بود كه در كوخ واقم به آنها برخورد واسبش به سر رفت و او را به زمين انداخت و كشته شد.
و عيسى بن موسى از بطن (فراة خل ) به سوى مدينه پيش ‍ آمد تا بامداد روز شنبه دوازدهم ماه رمضان سال يكصد و چهل و پنج بود كه كه در جرف در قصر سليمان بن عبدالملك اردو زد. او تصميم داشت جنگ را تا پس از عيد فطر به تاخير اندازد، ولى شنيد كه محمد بن عبدالله گفته : مردم خراسان با من بيعت كرده اند و حميد بن قحطبه نيز (كه از اهل خراسان است ) با من بيعت كرده است ، و اگر بتواند از ميان لشكريان عيسى فرار كند به من ملحق خواهد شد، از اين رو عيسى تعجيل كرده و صبح روز دوشنبه نيمه رمضان بود كه مردم مدينه گرداگرد شهر را پر از مرد و مركب مشاهده كردند.
عيسى در آن روز به حميد بن قحطبه گفت : گويا تو سهل انگارى مى كنى و به او فرمان داد جنگ با محمد بن عبدالله راست او شخصا به عهده گيرد، و عيسى بن زيد متصدى جنگ با عيسى بن موسى شد، و محمد در جايگاه خود بود و بدين ترتيب جنگ شروع شد و رفته رفته كار سخت شد و ناچار محمد بن عبدالله نيز خود پا به ميدان گذارده ، شروع به جنگ كرد.
دو لشكر رو به روى هم قرار گرفتند بدين ترتيب كه حميد بن قحطبه ( با لشكريان خود) در برابر محمد بن عبدالله ، و كثير بن حصين در مقابل يزيد و صالح - پسران معاوية بن عبدالله بن جعفر - و محمد بن ابى العباس و عقبة بن مسلم در برابر قبيله جهينه .
پس از اينكه جنگ شروع شد، يزيد و صالح از كثير بن حصين امان خواستند، و كثير در اين باره از عيسى بن موسى اجازه خواست ولى او موافقت نكرد و از اين رو يزيد و صالح كه اطلاع يافتند عيسى بن موسى با امان دادن به آنها مخالفت كرده گريختند.
آن روز تا ظهر جنگ كردند و مردم خراسان ( كه همراه حميد بن قحطبه بودند) مردم مدينه را تير باران كردند و همين سبب شد كه بسيارى از آنها مجروح و زخمى گردند و از اطراف محمد بن عبدالله پراكنده شوند.
محمد كه چنان ديد به محله مروان آمد و نماز ظهر را در آنجا خواند و پس از آن غسل و حنوط كرد و آماده مرگ شد عبدالله بن جعفر بن مسور كه چنان ديد به او گفت : تو راست طاقت جنگ با اينان نيست هر چه زودتر راه مكه راست پيش گير و بدانجا برو. محمد در پاسخ گفت : اگر من از شهر خارج شوم و مرا نبينند اينها يكسره مردم راست ماننده واقعه حرة قتل عام خواهند كرد. سپس خطاب به او كرده گفت : اى ابا جعفر من بيعت خود را از گردن تو برداشتم به هر جايى كه خواهى برو.
عمر بن عبدالله به سندش از فضيل بن سليمان نميرى از برادرش كه خود جزء لشكريان محمد بوده روايت مى كند كه مردم خراسان هرگاه چشمشان به ابن خضير زبيرى ( كه در زمره لشكريان محمد به سختى جنگ مى كرد) مى افتاد، فرياد مى زدند: خضير آمد و از جلوى شمشيرش ‍ مى گريختند.
و ديگرى گفته است : وقتى كه ابن خضير كشته شد و سرش ‍ راست براى ما آوردند، از كثرت زخمهايى كه به آن سر رسيده بود نمى توانستيم آن را از زمين برداريم و مانند بادمجان پخته گسيخته شده بود، و از اين رو ما ناچار شديم قسمتهاى اعظم آن را به هم منضم كنيم .
و نيز وى به سندش از ابراهيم بن ابى الكرام روايت كرده كه چون عصر شد عيسى ابن موسى به حميد بن قحطبه گفت : چنان مى بينم كه تو در كار جنگ با اين مرد سستيى مى ورزى ، حال كه چنين است كار جنگ با او را به او راست به حمزة بن مالك واگذار!
حميد در پاسخ او گفت : به خدا اگر شخص خودت هم بخواهى اين كار را به عهده بگيرى اجازه ات را نخواهم داد، آيا از آنكه مردانى را كشته و بوى فتح و پيروزى را استشمام مى كنم ، اين كار به ديگرى واگذارم ؟ و پس از اين گفتگو جديت و تلاش بيشترى كرد تا اينكه محمد كشته شد.
و از ازهر بن سعيد نقل كرد كه گفت : حميد بن قحطبه از كوچه هاى اشجع وارد شد و خود را به محمد رسانيد.
و مدائنى گفته : چون محمد حميد بن قحطبه را ديد، بدو گفت : مگر تو با من بيعت نكردى ، پس اين چه كارى است ؟ حميد در پاسخ گفت : ما با مردانى كه راز خود را به بچه ها گويند اين گونه رفتار مى كنيم .
و عمر بن عبدالله به سند خود از مسعود رحال روايت كرده كه گفت : در آن روز هنگامى كه محمد شروع به كار زار كرد، من او را مى نگريستم كه ناگاه مردى را ديدم بدو رسيد و شمشيرى به پايين گوش چپش زد، محمد از اين ضربت به زانو درآمد، ديگران از پشت رسيدند و به سر او ريختند، حميد بن قحطبه از پشت فرياد زد: او را نكشيد، آنها به كنارى رفته و حميد - كه خدايش لعنت كند - پيش ‍ آمد و سر محمد را بريد.
و از حارث بن اسحاق روايت كرده كه چون محمد ( در آن حال به زانو درآمد همچنان از خويش دفاع مى كرد و مى گفت : واى بر شما! من پسر پيغمبر شما هستم كه اين چنين مظلوم و مجروح هستم .
و از ابوالحجاج منقرى روايت كند كه گفت : من محمد را در آن روز مشاهده مى كردم و در آن حال كسى از بندگان خدا را نمى توان به او تشبيه كرد، جز آنچه از حمزة بن عبدالمطلب نقل شد.
دشمنان خود را با شمشير دو نيم مى كرد و كسى نزديك او نمى شد، جز آنكه او را به قتل مى رسانيد، تا در آخر مرد سرخ روى كبود چشمى را ديدم كه تيرى بدو پرتاب كرد و به دنبال آن نيز لشكر دشمن از هر سو هجوم آورد، و در اين وقت بود كه محمد به ديوار پناه بود و كسى جرئت نداشت بدو نزديك شود تا وقتى كه ديگر محمد به مرگ خويش يقين كرد و شمشير خود را به سختى شكست .
و راوى گويد: من از جدم شنيدم ذوالفقار رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. (185)
و على بن عباس مقانعى به سندش از محمد بن ابراهيم روايت كرده كه گفت : در آن روز كه محمد كشته شد، به خواهر خود گفت : من امروز به جنگ اين گروه مى روم و چون ظهر شد، اگر آسمان ببارد كشته خواهم شد و اگر پس از گذشتن ظهر باران نبارد و باد بوزد، من پيروز خواهم گشت . و از اين رو چون ظهر شد تو تنور را روشن من و اين نامه ها را كه اسامى بيعت كنندگان با او در آن است آماده كن اگر ديدى آسمان باريد فورا آنها را در تنور بريز و چون من كشته شدم اگر دسترسى به سرم نداشتيد و بدنم به دست شما افتاد آن را تا تاق بنى نبيه ببريد و چهار يا پنج ذرع بكنيد و مرا در آنجا دفن كنيد.
مطابق آن نشانى كه داده بود، چون ديدند آسمان شروع به باريدن كرد به دستور او عمل كردند، و گفتند: نشانه قتل نفس زكيه آن است كه خون تا خانه عاتكه جريان يابد. و بالجمله بدن محمد را آوردند و برايش قبرى كندند و در آنجا به سنگى برخوردند، و چون آن سنگ را با ريسمان بيرون آوردند ديدند كه روى آن سنگ نوشته است : اين قبر حسن بن على بن ابيطالب است ، زينب خواهرش كه آن را ديد گفت : خدا برادرم را رحمت كند كه خود بهتر مى دانست كه وصيت كرد كه او را در اينجا دفن كنند. (186)
و از عبدالله بن عامر اسلمى به سند خود روايت كرده كه گفت : هنگامى كه ما با عيسى بن موسى سرگرم جنگ و كارزار بوديم ، محمد بن عبدالله به من گفت : ابرى ما را خواهد گرفت و اگر بر سر ما ببارد بدانكه ما پيروز خواهيم شد، و اگر بر سر آنها باريد خون مرا روى احجار زيت ببين .
و به خدا طولى نكشيد كه ابرى بالاى سر ما آمد و رعد و برقى به راه انداخت كه من گفتم : هم اكنون بر سر ما خواهد باريد ولى از ما گذشت و بر سر عيسى و لشكريانش باريد، پس از آن چيزى نگذشت كه محمد در احجار زيت كشته ديدم .
و از على بن اسماعيل بن صالح نقل كند كه چون عيسى بن موسى به مدينه آمد، جعفر بن محمد عليه السلام گفت : آيا او همان است ؟ از او پرسيدند: مقصود شما كيست ؟ فرمود: همان كسى كه با خون ما بازى مى كند، به خدا اين مرد به هيچ وجه دست بردار نيست .
و از يكى از غلامان آن حضرت به نام رومى نقل كرده كه گفت : جعفر بن محمد مرا فرستاد تا بروم ببينم آنها چه مى كنند، من رفتم و براى او خبر آوردم كه محمد كشته شد و عيسى بن موسى عين ابى زياد را كه از روايت معلوم مى شود از املاك امام بوده است متصرف شده ، آن حضرت سر به زير انداخت و پس از مدتى طولانى سر برداشته ، فرمودن عيسى از اين كار مقصودى جز آزار ما و منظورى جز قطع رحم ندارد، و به خدا سوگند نه او نه فرزندانش هرگز چيزى از آن (187) نخواهد چشيد!
از ايوب بن عمر روايت كرده كه جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله منصور را ديد و به او گفت : عين ابى زياد را به من بازگردان تا من از درختهاى خرماى آن استفاده كنم ، منصور خشمناك شد گفت : آيا با من اين گونه سخن مى گويى ؟ به خدا تو را مى كشم ! حضرت بدو فرمود: آرام باش ، من اينك عمرم به شصت و سه سال رسيده ، و پدرم و جدم على بن ابيطالب در شصت و سه سالگى از دنيا رفتند و من نذر مى كنم 8 كه بر من چنين و چنان باشد اگر هرگز تا زنده اى تو را بيازارم ، و پس از اين نيز اگر زنده ماندم به آن كس كه جانشين توست آزارى رسانم ! منصور كه اين سخن را شنيد به حال او رقت كرده او را بخشيد.
و از اسلمى روايت كرده كه گفت : ( در همان ايامى كه منصور عيسى را براى جنگ با محمد فرستاده بود) كسى به نزد منصور آمد و به او خبر داد كه محمد فرار كرد! منصور بدو گفت : دروغ مى گويى ، چون ما خاندانى هستيم كه از برابر دشمن فرار نمى كنيم .
و از ابوالحجاج جمال روايت كرده كه گفت : من بالاى سر منصور ايستاده بودم و او كيفيت خروج محمد و قيام او را از من پرسش مى كرد كه ناگاه به او خبر دادند: عيسى بن موسى گريخت ، منصور - كه تكيه داده بود - برخاست و نشست و با چوبى كه در دست داشت روى مسند خود زد و گفت : هرگز! پس بازى كودكان ما با منبرها و مشورتشان با زنان چه مى شود! (188)
و از ابوكعب نقل كند كه گفت : روزى كه عيسى محمد را كشت من نزد عيسى بودم كه سر محمد را آوردند و او آن سر را پيش گذارد و رو به حاضرين مجلس خود كرده گفت : درباره اين مرد چه مى گوييد؟
ما شروع كرديم به بد گفتن او، يكى از لشكريان رو به ما كرده گفت : به خدا سوگند دروغ گفتيد و سخنان باطل بر زبان رانديد، ما براى اينكه او مرد بدى بود او را نكشتيم بلكه به خاطر آنكه بر ضد خليفه قيام كرد و ايجاد اختلاف ميان مسلمانان كرده بود وگرنه او مردى بود كه روزهاى خود را به روزه و شبهاى خود را به شب زنده دار به سر مى برد.
حاضرين كه اين سخن را از آن مرد شنيدند، خاموش شده ديگر سخنى نگفتند.
و از شخصى به نام على بن ابيطالب نقل كند كه گفت : محمد بن عبدالله پيش از عصر روز شنبه شانزدهم ماه رمضان كشته شد.
و از ابن زيد و مدائنى روايت شده كه عيسى بن موسى قاسم بن حسن بن زيد را فرستاد تا مژده قتل محمد بن عبدالله را به منصور برساند، و سرش را با ابى الكرام روانه كرد و آن سر لب خود را به دندان گرفته بود.
و از حارث بن اسحاق روايت كرده كه گفت : زينب ، خواهر محمد، و فاطمه دخترش كسى را به نزد عيسى بن موسى فرستادند و پيغام دادند كه شما كار خود را كرده و اين مرد را كشتيد، اكنون به ما اجازه دهيد تا جسدش را دفن كنيم ! عيسى در پاسخ به آنها پيغام داد كه : اى دختر عموهاى من اما اينكه من او را كشتم ، به خدا نه من دستور دادم و نه اطلاعى داشتم ، و اينك شما به هر نحو كه مى خواهيد با كمال آزادى جسدش را دفن كنيد، آنان فرستادند و جنازه را حمل كردند و گويند رگهاى گردنش را با پنبه پر نمودند و در بقيع او را دفن كردند.
و از ام سلمه ، دختر محمد بن طلحة ، روايت كرده كه گفت : از زينب ، خواهر محمد شنيدم مى گفت : برادرم محمد مردى گندمگون بود و چون جسدش را به نزد من آوردند، ديدم رنگش دگرگون و متغير گشته و او را نشناختم تا وقتى كه مقدارى از محاسنش را مشاهده كردم (189) و او را شناختم ، در آن وقت دستور دادم فرشى گستردند و او را روى آن گذاردند و يك شبانه روز همچنان بود تا اينكه ديدم خون زير فرش را گرفت از اين رو دستور دادم فرش ‍ ديگرى گستردند و ديدم خون از آن فرش نيز گذشته به زمين رسيد، به ناچار فرش ديگرى زير آنها گستردند ولى باز هم خون از هر سه آنها گذشت و به زمين رسيد.
و از على بن اسماعيل روايت كند كه گفت : سر محمد را در طبقى سفيد گذارده و مى گرداندند و من او را ديدم كه گندمگون بود و خالهايى در صورت داشت .
و احمد بن سعيد به سند خود از هارون بن موسى از مادرش روايت كرده كه گفت : شعار ياران محمد بن عبدالله در آن شبى كه خروج كرد و من آن را شنيدم اين بود كه مى گفتند احد، احد، محمد بن عبدالله ، .
و احمد بن حارث خزاز از مدائنى روايت كرده كه ابن خضير (يكى از ياران باوفا و شجاع محمد) هنگامى كه ديد مردم از دور محمد پراكنده شدند و محمد كشته شد، فورا به زندان رفت و سر رياح را كه فرماندار قبلى مدينه بود و به دست ياران محمد دستگير و زندانى شده بود بريد و همان طور رهايش كرد تا در خون خود دست و پا زد و از آنجا به سراغ پسر خالد قسررى رفت كه او را نيز بكشد لكن پسر خالد پيش از آمدن ابن خضير جريان را فهميد و در زندان را از داخل قفل كرد و چون ابن خضير رسيد هر چه كرد نتوانست در را باز كند و از اين رو ابن خالد را رها كرده ، خود را به خالد رسانيد و آن طومارى را كه نام اصحاب محمد در آن بود برگرفت و در آتش انداخته سوزانيد، آنگاه خود را به محمد رسانيده ، جنگيد تا كشته شد.
ذكر اشخاصى معروف از بزرگان و دانشمندان و رواتى كه با محمد بن عبدالله خروجكردند و يا فتوى به خروج با محمد داده و آن را كارى ستوده دانستند.
على بن عباس به سندش از حسين بن زيد روايت كرده كه گفت : چهار تن از اولاد حسين بن على عليه السلام به همراه محمد بن عبدالله خروج كردند: خودم ، برادرم ، عيسى و پسران جعفر بن محمد: موسى و عبدالله .
و نيز از او روايت كرده كه گفت : عبدالله بن جعفر را ديدم كه در ركاب محمد جنگ مى كرد و به مبارزه يك تن از سپاهيان از اهل خراسان رفت و او را به قتل رسانيد.
و عمر بن عبدالله به سندش از عيسى بن عبدالله روايت كرده كه گفت : از بنى هاشم افراد زير با محمد خروج كردند:
حسن ، يزيد و صالح كه پسران معاوية بن عبدالله بن جعفر بودند و همچنين حسين و عيسى كه پسران زيد بن على بودند.
گويند: منصور درباره اين دو گفت : از خروج پسران زيد شگفت است ، زيرا ما بوديم كه قاتل پدرشان را كشتيم همان طور كه او پدرشان را كشته بود، و به دارش كشيديم همان طور كه او پدرشان را به دار كشيده بود. ( جنازه او را سوزانديم همان طور كه او را سوزانيد.)
و ديگر از كسانى كه با محمد خروج كردند: حمزة بن عبدالله بن محمد بن على بن الحسين . و على و زيد و پسران حسن بن زيد (190) بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام بودند.
عيسى بن عبدالله (راوى حديث ) گويد: منصور به حسن بن زيد گفت : من اكنون گويا پسران تو را كه دو قبا بر تن و دو شمشير در دست داشتند مى بينم كه بر سر محمد بن عبدالله (سر به فرمان ) ايستاده اند! حسن بن زيد گفت : اى اميرالمؤ منين من كه پيش از اين شكايت نافرمانى آن دو را به تو كردم ( و گفتم كه آن دو گوش به فرمان من نمى دهند) منصور گفت : آرى اين سخن به همان خاطر است .
و از جمله آنها: قاسم بن اسحاق بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب ، و مرجى : على بن جعفر بن اسحاق بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب بودند.
عيسى گويد: منصور به جعفر بن اسحاق گفت : اين مرجى كيست كه خداوند او را چنين و چنان كند؟ جعفر گفت : اى اميرالمؤ منين او پسر من است و به خدا اگر مايل باشى او را از فرزندى خود دور مى كنم (و فرزنديش را از خود سلب نمايم ؟)
و از جمله آنها: منذر بن محمد بن زبير بود.
عيسى گفت : من او را ديدم كه به حسن بن زيد برخورد، و حسن او را در آغوش كشيد و گريه زيادى كرد، و حسين (191) برايم گفت : كه در ميان همراهان محمد شجاعتر از اين مرد نبود.
و على بن ابراهيم به سندش از حسين صاحب فخ (192) روايت كرده كه گفت : هنگامى كه من به طرفدارى محمد بن عبدالله خروج كردم به من گفت : پسرم ! بازگرد شايد پس از من اقدام به اين كار بنمايى .
و احمد بن سعيد به سندش از غسان از پدرش روايت كرده كه گفت : ابن هرمز از كسانى بود كه با محمد خروج كرد، و به ( واسطه پيرى يا بيمارى ) او را روى تختى گذاشته بودند و همراه محمد مى بردند. و خود او مى گفت : از من كار جنگى ساخته نيست ولى مى خواهم مردم مرا ببينند و به يارى محمد بيايند.
و جعفر بن محمد فريابى و ديگران به سند از مالك بن انس روايت كرده اند كه گفت : من با ابن هرمز رفت و آمد داشتم ، و هرگاه به نزدش مى رفتم به كنيزش دستور مى داد در خانه را ببندد و سپس خودش پرده اتاق را مى انداخت و آنگاه اوضاع و احوال امت ( و ملت مسلمان ) را پيش ‍ مى كشيد و نخست بى عدالتيها را يادآور مى شد، آنگاه گريسته تا اينك محاسنش تر مى شد، و چون محمد خروج كرد او هم به همراه محمد خروج كرد. محمد به وى گفت : از تو كار جنگ ساخته نيست ؟ مى گفت : مى دانم ولى مى خواهم مردمان بى خبر مرا ببينند و به من اقتدا كنند.
و نيز احمد بن سعيد به سندش از محمد بن عمر واقدى حديث كرده كه گفت : عبدالحميد بن جعفر، رئيس شرطه و پليس محمد بن عبدالله بود و مرد راستگو و مورد اعتمادى بود كه هيثم و ديگران احاديث زيادى از او روايت كرده اند.
و احمد بن عبدالعزيز و يحيى بن على از عمر بن شبه و او به سندش از فضل بن دكين روايت كرده كه : عبدالله بن عمر بن ابى ذئب و عبدالحميد بن جعفر پيش از اينكه محمد خروج كردند به نزد او رفتند، گفتند چرا خروج نمى كنى و به انتظار چه نشستى ؟ به خدا سوگند ما كسى را كه در ميان اين امت شومتر از تو بر آنها نمى بينيم . (193) چرا خروج نمى كنى ( بدين ترتيب او را به خروج تحريض مى كردند) .
و نيز حسين بن زياد روايت كرده كه پس از اينكه محمد كشته شد، ابن هرمز را به نزد عيسى بن موسى بردند و او ( از روى تمسخر و تعرض ) بدو گفت : آيا پارسايى و داناييت مانع نشد كه تو هم همراه اين مردمى كه خروج كردند، خروج نكنى ؟
ابن هرمز در پاسخ گفت : فتنه اى بود كه همه اين مردم را فرا گرفت و ما نيز مانند ديگران دچار شديم ، عيسى بدو گفت : برو به سلامت .
و عمر بن شبه به سندش از على بن برقى (194) روايت كند كه گفت : يكى از سرلشكران عيسى بن موسى را ديدم كه به همراه جمعى به نزد ما آمدند و سراغ منزل ابن هرمز را گرفتند و ما آنها را راهنمايى كرديم و چون به در خانه اش ‍ رفتند او كه پيراهنى آستردار به تن داشت از خانه بيرون آمد مامورين امير خود از اسب پياده شدند و او را بر اسبى سوار كرده ، اطرافش را گرفتند و به نزد عيسى بن موسى بردند، ولى عيسى از ديدن او ناراحت نشد.
و نيز گفته است كه ابن هرمز و محمد بن عجلان هر دو از كسانى بودند كه به طرفدارى از محمد قيام كردند، و هر يك كمانى به گردن خود آويختند و ( چون هر دو مردان از كار افتاده اى بودند و نيروى جنگ نداشتند) ما پيش خود اين طور گمان كرديم كه اينها فقط به خاطر آنكه به مردم نشان دهند كه ما نيز آماده جنگ هستيم كمان به دوش آويخته اند ( و گرنه نيروى كارزار در ايشان نبود).
و از عباد بن كثير روايت كرده كه محمد بن عجلان را پس ‍ از قتل محمد بن عبدالله ، جعفر بن سليمان - حاكم مدينه - گرفت و دربند كرد، من كه جريان را شنيدم به نزد جعفر شتافتم و گفتم : نظر تو درباره كسى كه حسن بصرى را در بصره به زنجير و بند انداخت چيست ؟ گفت : به خدا كار بدى كرد، بدو گفتم : محمد بن عجلان در شهر مدينه همان مقام و منزلت را دارد كه حسن بصرى در بصره داشت ، اين سخن را كه جعفر شنيد او را رها كرد.
و عيسى بن حسين وراق به سندش از داود بن قاسم روايت كرده كه گفت : محمد بن عبدالله ( در آن ايامى كه در مدينه خروج كرد) منصب قضاوت مدينه را به عبدالعزيز بن مطلب مخزومى و دفتر عطاء را جوايز و حقوقى كه به افراد پخش مى كردند) به عبدالله بن جعفر بن عبدالرحمن واگذار نمود.
و نيز از عبدالحميد بن جعفر روايت كرده كه گفت : محمد بن عبدالله مرا رئيس شرطه و پليس خود كرد و پس از مدتى به سويى روانه كرد و به جاى من عثمان بن محمد بن خالد بن زبير را بدان منصب گماشت .
و يحيى بن على و شاگردانش از عمر بن شبه و او از ابراهيم بن اسحاق قرشى روايت كرده كه گفت : مردى از عبدالعزيز بن مطلب كه قاضى محمد در مدينه بود، درخواست كرد تا نامه اى براى او به صنعاء بنويسد، عبدالعزيز در پاسخ او گفت : مهلت بده تا نامه ما به حيره ( پايتخت منصور) نفوذ كند ( آن وقت نامه براى تو به صنعاء بنويسم !)
و ابوزيد از عيسى بن عبدالله از پدرش روايت كرده كه گفت : از كسانى كه به طرفدارى محمد بن عبدالله قيام كردند، عيسى بن زيد على بن الحسين بود كه به محمد مى گفت : هر يك از خاندان ابوطالب با تو مخالفت كرد يا از بيعت با تو سرباز زد او را به من بسپار تا گردنش را بزنم .
و به سندش از جمعى روايت كرده كه از مالك بن انس ‍ حكم خروج با محمد را پرسيدند ( و نظريه در اين باره خواستند) و گفتند: بيعت منصور در گردن ماست ، آيا با اين ترتيب جايز است ما بيعت او را بشكنيم و به طرفدارى محمد بر ضد او قيام كنيم ؟
وى گفت : شما از روى زور و اكراه با منصور بيعت كرده ايد و وفاى به چنين بيعتى لازم نيست ، اين سخن سبب شد كه مردم به بيعت با محمد شتافتند.
و يحيى بن على و عيسى بن الحسين هر يك به سند خود از ازهر بن سعد روايت كنند كه گفت : محمد بن عبدالله هنگام خروج عبدالعزيز بن محمد دراوردى را نگهبان مهمان جنگى ساخت .
و به سند خود از جهم بن عثمان روايت كرده كه گفت : هنگامى كه ما در برابر لشكر عيسى بن موسى قرار گرفتيم ، عبدالحميد بن جعفر رو به من كرده گفت : ما امروز به شماره اهل بدر هستيم ، در آن روزى كه با مشركين جنگ كردند. جهم گويد: شماره ما سيصد و چند نفر بود.
و ابوزيد از عيسى بن عبدالله بن عمر بن على از پدرش ‍ روايت كرده كه گفت : خاندان ابوطالب در روز جنگ محمد بن عبدالله هر كدام پرچمى داشتند و پرچم افطس يعنى حسن بن على بن على بن الحسين پرچم زردى بود كه روى آن شكل مارى نقش شده بود و شعار آنها در آن روز اين بود كه مى گفتند: احد، احد و همين كلام شعار رسول خدا صلى الله عليه و آله و اصحاب او در جنگ حنين بود.
و عيسى بن حسن به سندش از داود بن قاسم و ديگر مردم مدينه روايت مى كنند كه : از كسانى كه با محمد بن عبدالله خروج كرد، منذر بن محمد بن منذر بود و او مردى صالح و فقيه بود كه اهل بيت از او حديث نقل كرده اند.
و يحيى بن على و جوهرى و ديگران به سند خود از عيسى بن عبدالله نقل كرده اند كه گفته : من منذر بن محمد را ديدم كه به حسن بن زيد برخورد، و حسن او را در بغل كشيد و گريه زيادى كرد و گفت : سوارى از اين مرد دليرتر و در لشكر محمد بن عبدالله نبود.
و عيسى بن حسين از هارون بن موسى روايت كرده كه گفت : و از جمله كسانى كه با محمد بن عبدالله خروج كرد، مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير و پسر عبدالله بن مصعب بود، و او مردى شاعر بود كه در مدح محمد شعر مى گفت و مردم را به خروج با او تشويق مى كرد.
و نيز از هارون نقل كرده كه ابوبكر بن ابى سبره فقيه كه واقدى از او حديث مى كند از كسانى بود كه با محمد خروج كرد و پرچمى داشت كه به وسيله بند قرمزى آن را نشان كرده بودند.
و عيسى و ديگران از عبدالعزيز بن ابى سلمة روايت كرده اند كه گفت : يزيد بن هرمز و عبدالواحد بن ابى عون و عبدالله بن عامر اسلمى از كسانى بودند كه با محمد خروج كردند. و اتفاق افتاد كه هنگامى كه محمد در خطبه خويش ‍ مطلبى را گفت و به دنبال آن اشاره كرد، گفت : و اين عبدالله بن عامر اسلمى ، قارى شماست كه به گفته من گواهى دهد و عبدالله برخاست و به سخن او گواهى داد.
و از جمله : عبدالعزيز بن محمد دراوردى ، اسحاق بن ابراهيم بن دينار، عبدالحميد بن جعفر، و عبدالله بن عطاء و پسرانش كه عبارت بودند: از ابراهيم ، اسحاق ، ربيعه ، جعفر، عبدالله ، عطاء، يعقوب ، عثمان ، و عبدالعزيز به همراه محمد خروج كردند .
و هارون فروى گفته : عبدالله بن عطاء مردى راستگو و از نزديكان حضرت ابوجعفر محمد بن على بن الحسين عليه السلام بود و از عبدالله بن حسن نيز روايت كرده و از نزديكان آنها محسوب مى گشت .
و ابوزيد از محمد بن الحسن از حميد بن عبدالله فروى روايت كرده كه چون محمد كشته شد عبدالله بن عطاء متوارى گشت و همچنان از اينجا به آنجا مى گريخت و تا مرگش فرا رسيد و چون جنازه اش را براى دفن به مدينه آوردند و جعفر بن سليمان (حاكم مدينه ) خبر يافت ، دستور داد او را از تابوت بيرون آوردند و آن را به دار كشيدند و پس از اينكه جعمى با او در اين باره صحبت كردند و وساطت نمودند، پس از سه روز اجازه داد كه او را از دار پايين آورده دفن كنند.
و عيسى بن حسين از هارون بن موسى روايت مى كند كه گفت : از كسانى كه با محمد خروج كردند عثمان بن محمد بن خالد بن زبير بود كه عبدالله بن مصعب و ضحاك بن عثمان از او روايت كنند و او مردى صريح اللهجه و بى پروا سخن بود و او را به نزد ابوجعفر منصور بردند، منصور از او پرسيد: آن مالهايى كه داشتى چه كردى ؟ گفت : آنها را به اميرالمؤ منين (محمد بن عبدالله ) دادم : منصور گفت : اميرالمؤ منين كيست ، گفت : محمد بن عبدالله بن الحسن رحمة الله عليه ) منصور گفت : مگر با او بيعت كردى ؟ عثمان گفت : آرى به خدا كه چنان تو و برادر و فامليت - شما مردان پيمان شكن - با او بيعت كرديد. منصور گفت : اى پسر زن بدبوى پست .

next page

fehrest page

back page