عبدالله بن مصعب زبيرى (374) (كه يكى از دشمنان على عليه السلام بود) به هارون
گزارش داد كه يحيى بن عبدالله از او خواسته تا ضد هارون با وى براى خلافت بيعت
كند، هارون يحيى را كه براى مناظره با عبدالله طلبيد و آنها را رو به راه كرد، عبدالله
در حضور هارون همان سخنان را تكرار كرده گفت : آرى اى اميرالمؤ منين همين مرد مرا به
بيعت با خويش دعوت كرد.
يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين آيا سخن اين مرد را باور مى كنى و او را خيرخواه خود مى دانى
با اينكه او فرزند عبدالله زبير است و او همان كسى است كه پدرت و فرزندانش را در
شعب حبس كرد و آنها را به آتش كشيد تا سرانجام ابوعبدالله جدلى ، دوست على بن
ابيطالب ، آنها را از مهلكه نجات داد. او همان كسى است كه
چهل هفته تمام روزهاى جمعه هنگام ايراد خطبه
رسول خدا صلى الله عليه و آله درود نمى فرستاد تا اينكه مردم بر او شورش كردند و
او در پاسخ مردم گفت : رسول خدا خاندان بدى دارد كه هرگاه من نام او را ببرم و بر او
درود بفرستم گردنهاى خود را مى كشند و سرفرازى مى كنند و شادمان مى شوند و من
دوست نمى دارم كه ديده هاى آنها را ذكر نام آن حضرت روشن سازم .
و او همان كسى است كه با عبدالله بن عباس آن رفتار را كرد كه بر كسى پوشيده نيست ،
تا آنجا كه روزى گاوى را سربريدند و جگر آن گاو را ديدند كه پاره پاره شده ،
على بن عبدالله بن عباس به پدرش گفت : پدر جان جگر اين گاو را ببين چگونه است !
ابن عباس رو به فرزندش كرده گفت : پسر جان ! عبدالله بن زبير جگر پدرت را اين
گونه پاره پاره كرد، و پس از اين جريان همان ابن زبير او را به طائف تبعيد كرد و در
همانجا مرگش فرا رسيد و هنگام مرگ به فرزندش على گفت : پسر جان ! پس از من خود
را به نزد قوم خود - فرزندان عبدمناف - به شام برسان ، و در شهرى كه ابن زبير
حكومت مى كند توقف نكن . و با اين ترتيب مصاحبت يزيد بن معاويه را براى پسرش بر
مصاحبت عبدالله بن زبير ترجيح داد.
و به خدا سوگند، اى اميرالمؤ منين ، دشمنى اين مرد با همگى ما يكسان است . ولى اكنون
با اين سخنان به پشتيبانى تو بر من نيرو گرفته و مرا پيش تو ناتوان كرده و بدين
وسيله به درگاه تو تقرب جسته تا به دستيارى تو به مقصود خود برسد، چون با
پشتيبانى تو كسى را بر او نيرويى نيست ، و براى تو شايسته نيست كه سخن او را
درباره من بپذيرى ، زيرا معاوية بن ابى سفيان كه نسبش با ما دورتر از تو بود روزى
نام حسن بن على را بر زبان جارى كرد و او را به سفاهت و بى خردى نسب داد، عبدالله بن
زبير كه در مجلس حاضر بود، سخنان معاويه را تاييد كرد، معاويه او را پرخاش كرد،
ابن زبير در پاسخ معاويه گفت : اى اميرالمؤ منين من به طرفدارى تو سخن گفتم .
معاويه بدو گفت : بدان كه حسن گوشت تن من است ، من او را مى خورم من او را مى خورم
ولى به كسى نمى دهم كه آن را بخورد.
عبدالله بن مصعب - كه تا اينجا سكوت كرده بود - در اين وقت لب گشوده گفت : عبدالله
بن زبير به طلبكارى قيام كرد و بدان رسيد، ولى حسن كسى بود كه خلافت را به چند
درهم به معاويه فروخت ، آيا در حق عبدالله چنين سخنانى بر زبان مى رانى با اين كه
فرزند صفيه دختر عبدالمطلب است ؟!
يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين اين مرد با ما از روى انصاف سخن نگفت ، او با ذكر نام يكى
از زنان ما به خود افتخار مى كند، و چرا به زنان خودشان از زنان نوبيه و
اساميه و حمديه چنين افتخارى نمى كند!
عبدالله بن مصعب ، كه سخت به خشم آمده بود، گفت : شما هيچ گاه از ستيزه جويى با ما و
مخالفت با سلطنت ما دست بر نمى داريد!
يحيى كه تا آن وقت در پاسخ سخنان هارون همواره هارون را مخاطب مى ساخت و نگاه به
صورت عبدالله نمى كرد در اينجا رو به عبدالله كرده گفت : آيا ما با سلطنت شما
مخالفت مى كنيم ، مگر شما كه هستيد، خواهشمندم خود را معرفى كنيد چون شما را نمى
شناسم !
هارون كه به سختى خنده اش گرفت براى اينكه از خنده خود جلوگيرى كند ديده اش را
به سقف تالار انداخت و همچنان سقف را مى نگريست ، ولى سرانجام خنده بر او غلبه كرد و
مدتى خنديد و ابن مصعب به سختى شرمنده شد.
يحيى دنباله سخنان خود را گرفته ادامه داد و گفت :
اى اميرالمؤ منين از اينها همه كه بگذريم ، اين مرد همان كسى است كه به همراه برادر من
(محمد بن عبدالله ) بر پدرت (منصور) خروج كرد و اين اشعار از اين مرد است كه آنها را
در تشويق برادرم به خروج سروده است :
ان الحمامة يوم الشعب من دثن
|
هاجت فؤ اد محب دائم الحزن
|
انا لناءمل ان ترتد الفتنا
|
بعد التدابر و البغضاء والاحن
|
حتى يثاب على الاحسان محسننا
|
و ياءمن الخائف الماءخوذ بالدمن
|
و تنقضى دولة احكام قادتها
|
فينا كاءحكام قوم عابدى وثن
|
فطالما قد بروا بالجور اعظمنا
|
بر الصناع قداح النبع بالسفن
|
قوموا ببيعتكم (375) ننهض بطاعتنا
|
ان الخلافة فيكم يا بين الحسن
|
لا عز ركنا نزار عند سطوتها
|
ان اسلمتك و لا ركنا ذوى يمن
|
اءلست اءكرمهم عودا اذا انتسبوا
|
يوما و اءطهرهم ثوبا من الدرن
|
و اءعظم الناس عندالناس منزلة
و اءبعد الناس من عيب و من وهن