next page

fehrest page

back page

ذكر افرادى كه با حسين صاحب فخ قيام كردند. 
احمد بن عبيدالله به سندش از مدائنى روايت كرده كه گفت : كسانى كه از خاندان حسين بن على با او خروج كردند عبارت بودند: از يحيى ، سليمان ، و ادريس - فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن ، على بن ابراهيم بن حسن - در مكه - ابراهيم بن اسماعيل طباطباء، و حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن و عبدالله و عمر - فرزندان اسحاق بن حسن بن على بن حسين - و عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن .
اينها كسانى هستند كه مدائنى از آنها نام ذكر كرده ، ولى ما در اول داستان خروج حسين بن على و نام خروج كنندگان با آن جناب را از خاندانش ذكر كرديم و تعداد آنها بيش از افرادى است كه مدائنى ذكر كرده است . براى اطلاع بيشتر بدانجا رجوع كنيد و تكرار آن مورد ندارد.
و على بن ابراهيم علوى به سندش از سعيد بن خيثم روايت كرده كه گفت : من و على بن هشام بن يزيد و يحيى بن يعلى از زمره خروج كنندگان با حسين بن على بوديم .
و نيز از على بن احمد بانى روايت كرده كه گويد: من در كوفه از ابى السرايا شنيدم كه با عامر بن كثير مى گفت : تو با حسين بن على صاحب فخ خروج كردى ؟ گفت : آرى .
و على بن عباس به سندش از ابراهيم بن اسحاق روايت كرده كه گويد: من از حسين بن على - صاحب فخ - و يحيى بن عبدالله شنيدم كه مى گفتند: ما تا وقتى كه با خاندان خود مشورت نكرديم اقدام به خروج و قيام نكرديم و حتى با موسى بن جعفر عليه السلام مشورت كرديم و او به ما دستور خروج و قيام داد. (358)
و از نصر خفاف روايت كرده كه گفت : من در جنگ به همراه حسين بن على جنگ مى كردم ، ضربتى به من اصابت كرد كه گوشت و استخوان را برد و من آن شب را به ناله و آه به سر بردم و ترس آن را داشتم كه ناله ام را بشنود و بيايند مرا دستگير سازند تا اينكه مختصر خوابى مرا ربود و پيغمبر الله عليه و آله را در خواب ديدم كه به نزد من آمد و استخوانى را برداشت و بر شانه يا بازوى من نهاد، و چون صبح شد ديديم هيچ اثرى از آن درد در من نيست .
و احمد بن عبيدالله به سندش از چند تن از بستگان محمد بن سليمان نقل كرده كه آنها گفتند: چون هنگام مرگ محمد بن سليمان در رسيد، شهادتين را بدو تلقين مى كردند ولى او به جاى شهادتين اين شعر را مى خواند:
الا ليت امى لم تلدنى و لم اءكن لقيت حسينا يوم فخ و لا حسن (359)
و از مراثى كه درباره صاحب فخ گفته اند به روايت احمد بن سعيد از يحيى بن حسن علوى قول عيسى بن عبدالله (360) است كه گويد:
فلا بكين على الحسين
بعولة و على الحسن
و على ابن عاتكة (361) الذى
اثووه ليس بذى كفن
تركوا بفخ غدوة
فى غير منزلة الوطن
كانوا كراما هيجوا
لا طائشين و لا جبن
غسلوا المذلة عنهم
غسل الثياب من الدرن
هدى العباد بجدهم
فلهم على الناس المنن

1. من براى حسين به آواز بلند مى گريم و نيز بر حسن (بن محمد بن حسن مثنى )
2. و هم براى فرزند عاتكه (سليمان بن عبدالله كه او را بى كفن در آنجا گذاردند.
3. آنها را در صبحگاهى در سرزمين فخ - در جايى كه وطن آنها نبود - گذاردند.
4. آنان مردان بزرگوارى بودند كه جنبش كردند و در اين جنبش نه سبك عقل بودند و نه ترسان .
5. آنها آلودگى و چركى خوارى را از تن خود شستند همچنان كه چركى لباس را مى شويند.
6. بندگان خدا به وسيله جد ايشان هدايت يافتند و از اين رو آنها بر مردم منتها دارند. و على بن ابراهيم علوى خودش يا از ديگرى نقل كرده كه گفت : من مردى را در خواب ديدم كه از من خواست تا اين اشعار را براى او بخوانم و چون براى وى خواندم به من گفت :
اين يك شعر را هم بر آن بيفزا:
قوم كرام سادة من هم و ممن هم ثم من (362)
و احمد بن عبيدالله به سندش از ابى صالح فزارى نقل كرده ، آن شبى كه حسين بن على - صاحب فخ - در آن به قتل رسيد در تمام شب از هاتفى شنيده مى شد كه اين اشعار را مى خواند:
اءلا يالقوم للسواد المصبح
و مقتل اولاد النبى ببلدح
ليبك حسينا كل كهل و اءمرد
من الجن ان لم يبك من انس نوح
فانى لجنى و ان معرسى
لبالبرقة السوداء من دون زحزح

1. اى فغان و فرياد براى مردمى كه تاريكى امشب را به صبح آورند در حالى كه كشتارگاه فرزندان پيغمبر در بلدح است .
2. بايد براى حسين پير و جوان از جنيان بگريند، اگر از انس نوحه گرى نيست كه گريه كند.
3. و من يك تن از جنيان هستم كه منزلگاهم در برقه سوداء (سنگزار سياه ) در پايين زحزح است .
مردم اين اشعار را مى شنيدند و نمى دانستند چه خبر است تا وقتى كه خبر كشته شدن حسين بن على بدانها رسيد.
و نيز اين اشعار كه برخى آنها را از داود بن عباس و برخى ديگر آن را از داود سلمى دانسته اند در مرثيه كشته شدگان فخ سروده شده :
يا عين ابكى بدمع منك منهمر
فقد راءيت الذى لاقى بنو حسن
صرعى بفخ تجر الريح فوقهم
اءذ يالها و غوادى الدلج لمزن
حتى عفت اءعظم لو كان شاهدها
محمد ذب عنها ثم لم تهن
ماذا يقولون والماضون قلبهم
على العداوة و البضاء و الاحن
ماذا يقولون ان قال النبى لهم :
ماذا صنعتم بنافى سالف الزمن
لا الناس من مضر حاموا و لا غضبوا
و لا ربيعة والاءحياء من يمن
يا ويحهم كيف لم يرعوا لهم حرما
و قدر على الفيل حق البيت ذى الركن

1. اى ديده گريه كن با اشك ريزان خود كه ديدى بنو حسن (فرزندان امام حسن عليه السلام ) چه ديدند! و چه بلايى بر سرشان آمد.
2. در سرزمين فخ روى زمين افتاده و باد دامن كشان بر آنها مى گذرد، و همچنين ابرهاى رونده پر آب .
3. تا اينكه پوسيده شده استخوانهايى كه اگر محمد صلى الله عليه و آله آنها را مشاهده مى كرد از آن دفاع مى كرد و مورد اهانت و خوارى واقع نمى شد.
4. اينها (بنى عباس كه به كشتن اينان دست زدند) و همچنين پدران گذشته شان (كه ساير فرزندان حسن را كشتند) بر اين دشمنى و عداوت و كينه اى كه دارند ( چه پاسخى مى دهند و) چه مى گويند؟
5. اينها پاسخ پيغمبر را در قيامت چه مى گويند اگر پيغمبر بدانها فرمايد: شما در گذشته با ما چه ها كرديد؟
6. نه مردم قبيله مضر از اينان حمايت كردند و به خشم آمدند و نه ربيعه و نه قبايل يمن ( از حمير و قحطان ) (363)
7. اى واى بر اينها كه چگونه مراعات حرم خدا را نكردند با اينكه فيل احترام آن خانه داراى ركن را نگه داشت .
دوران خلافت هارون الرشيد و فرزندان ابيطالب كه در اين دوره بهقتل رسيدند:
62: يحيى بن عبدالله بن حسن 
كنيه اش ابوالحسن ، و مادرش قربيه ، دختر عبدالله است كه لقبش ذبيح بوده و او فرزند ابى عبيدة بن عبدالله بن اسود بن .... است .
و قربيه (مادر يحيى )، برادر زاده هند دختر ابى عبيده است .
عقايد مذهبى يحيى در ميان خاندانش مقدم بر عقايد ديگران بود و از اشكالاتى كه بر امثال او گرفته شده بر كنار بود. وى يكى از روايان حديث است كه به ويژه از جعفر بن محمد بسيار نقل كرده ، او همچنين از پدر و برادر محمد و از ابان بن تغلب احاديثى نقل نموده است .
و مخول بن ابراهيم ، و بكار بن زياد، و يحيى بن مساور، و عمرو بن حماد از او روايت كرده اند.
و چون زمان وفات جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله شد، وى حضرت يحيى ، مادر موسى و كنيز را كه مادر ولد بود وصى خود قرار داد و از اين رو كار اموال و صغار او تحت سرپرستى يحيى و آن دو زن انجام مى شد.
على بن ابراهيم علوى به سندش از برخى از شيعيان روايت كرده كه يحيى بن عبدالله بن حسن مى گفت : جعفر بن محمد به من و مادر موسى و كنيزى كه ام ولد بود وصيت كرد و هر يك از ما وصى او هستيم . (364)
و على بن عباس به سندش از عبدالرحمن بن كثير روايت كرده كه گفت : جعفر بن محمد، يحيى بن عبدالله را در نزد خويش تربيت كرده و يحيى او را حبيب خود مى ناميد، و هرگاه از او حديث مى كرد گفت : حدثنى حبيبى جعفر بن محمد عليه السلام .
و نيز از اسماعيل بن موسى فرازى روايت كرده كه گفت : يحيى بن عبدالله را ديدم كه در مدينه به نزد مالك بن انس ‍ آمد، و او (براى احترام يحيى ) از جاى خود برخاست و يحيى را در كنار خود جاى داد.
و نيز اسماعيل گويد: من يحيى را در بازار و در راه مكه و جاهاى ديگر ديده بودم و او مردى كوتاه قد، گندمگون ، خوش صورت و خوش اندام بود و آثار پيمبران در چهره او نمايان بود - رحمت و رضوان خدا بر او باد.
جريان شهادت يحيى بن عبدالله 
احمد بن عبيدالله و على بن ابراهيم علوى و ديگران ، با اختلافى كه اشاره خواهم كرد، روايت كرده اند كه يحيى بن عبدالله جزء همراهان حسين بن على - صاحب فخ - بود و چون او و يارانش كشته شدند، يحيى بن عبدالله مخفى گشته و به صورت ناشناس از اين شهر به آن شهر فرارى بود و درصدد بود تا پناهگاهى بيابد و در آنجا رحل اقامت افكند. تا اينكه فضل بن يحيى برمكى از جاى او مطلع شد و بدو پيغام داد كه از آنجا كوچ كند و به سوى ديلم برود و نامه اى هم براى او فرستاد كه در آن نامه به حكام و فرمانداران دستور داده بود كسى متعرض او نشود.
يحيى به طور ناشناس خود را به ديلم رسانيد، ولى هارون از رفتن او به سوى ديلم آگاه شده و به همين خاطر فضل بن يحيى را به حكومت نواحى مشرق گماشت و ماءمور سركوبى يحيى كرد.
و جريان اطلاع يافتن هارون از رفتن يحيى به سوى ديلم چنان است كه على بن ابراهيم به سندش از ادريس بن زيد نقل كرده كه مردى به نزد هارون آمده گفت : اى اميرالمؤ منين سخنى از روى خيرخواهى دارم .
هارون به هرثمه ( پيشكار مخصوص خود) گفت : بشنو تا چه مى گويد. آن مرد گفت : سخن من جزء اسرار خلافت است (و به همه كس نمى شود گفت ). هارون دستور داد آن مرد در همان جا بماند، و چون نزديك ظهر شد او را احضار كرد، آن مرد گفت : بايد جاى خلوتى باشد، هارون به دو فرزندش كه در حضور او بودند گفت : از اينجا بيرون رويد، آن دو رفتند، و تنها خاقان و حسن كه بالاى سر هارون ايستاده بودند در اتاق ماندند، آن مرد نگاهى به آن دو نفر كرد، هارون به آن دو نيز دستور داد از آنجا بروند و چون خود تنها شد بدان مرد گفت : اكنون سخن خود را بگوى . مرد گفت : به شرط آنكه مرا از سياه و سر رسول خدا كنايه از زندان و كشتن است ) امان دهى ! گفت : در امانى و به تو احسان هم خواهم كرد.
آن مرد شروع به سخن كرده ، گفت : آرى من در يكى از كاروانسراهاى حلوان (365) بودم ، ناگاه يحيى بن عبدالله را ديدم كه جامه پشمين در بر داشت و عبايى كلفت از پشم سرخ رنگ بر دوش انداخته بود و بدانجا وارد شد، و جماعتى با او بودند كه هر گاه فرود مى آمد و جايى منزل مى كرد و آنها نيز فرود آمده و منزل مى كردند و هرگاه او كوچ مى كرد آنها نيز كوچ مى كردند، ولى از او دور بودند، رفتار آنها با وى چنان بود كه مى خواستند نشان دهند و چنان وانمود كنند كه او را نمى شناسند اما در حقيقت از پيروان او بودند، و هر يك از آنها امان نامه سفيدى در دست داشتند كه اگر كسى متعرض آنان مى شد آن رانشان مى دادند و مى گذشتند.
هارون پرسيد آيا يحيى را مى شناسى ؟
جواب داد، آرى ، از قديم او را مى شناختم و همان آشنايى قديم بود كه چون او را ديدم به يقين دانستم كه اوست . هارون گفت : شكل و وضع او را برايم بيان كن . گفت او مردى چهار شانه ، گندمگون و سبزه ، موهاى سرش از دو طرف سر ريخته ، و شكمش بزرگ بود.
هارون گفت : بى شك يحيى بوده ، از او چه شنيدى ؟
گفت : چيزى نشنيدم جز اينكه او را ديدم كه غلامش - كه من او را مى شناختم - چون وقت نماز او شد جامه شسته برايش آورد و يحيى آن جامه را در بر كرد و آن جبه پشمى را از تن بيرون كرد تا غلام آن را بشويد، و چون بعد از زوال شد، نماز ديگرى خواند كه گمان دارم نماز عصر بود كه دو ركعت اول را طولانى كرد و دو ركعت بعدى را اصلا نخواند.
هارون گفت : خدا پدرت را رحمت كند كه چه خوب حفظ كرده اى ؛ آن نماز عصر بود و وقت آن همان ساعت است ، خدايت پاداش نيك دهد و از كوششت قدر دانى نمايد، اكنون بگو: تو كيستى ؟ و ريشه ات از كجاست ؟
آن مرد گفت : من مردى از فرزندان همين دولت هستم و اصلا اهل مرو مى باشم ، و اكنون در بغداد سكونت دارم .
هارون مدتى سر به زير انداخت . آنگاه سر برداشته گفت : آيا تحمل يك ناراحتى را در راه من دارى تا ضمنا امتحان خود را نيز در راه اطاعت من نشان داده باشى ؟
آن مرد پاسخ داد: آنچه اميرالمؤ منين بخواهد حاضرم انجام دهم !
هارون گفت : پس در اينجا باش تا من بازگردم ، آنگاه از جا برخاسته به در اتاقى كه در پشت سرش بود دست زد و از ميان آن اتاق كيسه اى را كه هزار دينار زر سرخ در آن بود، بيرون آورد و بدان مرد داد و بدو گفت : اين پولها را بگير و مرا در باره آنچه به وسيله تو تدبير انجام آن را كرده ام آزاد بگذار.
آن مرد پولها را گرفت و در جامه خود پنهان كرد، آنگاه هارون فرياد زد: اى غلام ! مسرور خادم و خاقان و حسن ( كه در بيرون اتاق به انتظار ايستاده بودند.) دويدند و خود را به در اتاق رساندند، هارون گفت : اصفعوا ابن اللخناء ( اين پسر زن بدبو را با پس گردنى از اينجا بيرون كنيد.)
آنها نزديك به يكصد پس گردنى به آن مرد زدند و از آنجا بيرونش كردند و كسى ندانست كه آن مرد به هارون چه گفت ، و در ظاهر همه خيال مى كردند آن مرد سخنان بيهوده اى گفته كه هارون را ناراحت كرده است .
اين جريان گذشت تا وقتى كه هارون برامكه را از بين برد و نابودشان كرد، در آن زمان پرده از روى كار برداشته شد، (و معلوم شد كه آن مرد در آن وقت به هارون چه گفته و هارون از سخنان او چه استنباط كرده است .). (366)
و بالجمله : پس از آنكه فضل بن يحيى از جاى يحيى بن عبدالله مطمئن شد بدو نوشت : من دوست دارم ديدارى با تو تازه كنم ولى مى ترسم اين ملاقات سبب گرفتارى تو و من گردد و از اين رو با حاكم ديلم مكاتبه كن و من نيز درباره تو با او مكاتبه كردم كه به سرزمين او بروى و از حمايت وى بهره مند گردى .
يحيى نيز چنان كرد و جماعتى از اهل كوفه همراه يحيى بود كه از آن جمله بود فرزند حسن بن صالح بن حى كه او به مذهب بتريه (367) از زيديه بود كه ابوبكر و عمر را خليفه مى دانند ولى در مابقى عمرش او در زمره كافران مى شمارند، و نيز شرب نبيذ و مسح بر روى كفش ‍ را مانند اكثر اهل سنت جايز مى دانند. اين مرد در كارها با يحيى مخالفت مى كرد و يارانش را به مخالفت با او دلير مى ساخت .
خود يحيى بن عبدالله گويد: روزى مؤ ذن اذان نماز را گفت و من مشغول وضو بودم ، آن مرد منتظر من نشده با ياران من نماز را شروع كرد و چون من رفتم و ديدم او با اصحاب من نماز مى خواند، به كنارى رفته و خود مشغول نماز شدم و با او نماز نخواندم چون مى دانستم كه او بر روى كفش مسح مى كشد، چون نمازش تمام شد رو به ماءمورين كرده گفت : چرا ما خود را در راه مردى كه حاضر نيست با ما نماز بخواند و مذهب ما مورد پسند او نيست به كشتن دهيم ؟
و نيز گويد: روزى مقدارى عسل براى من هديه آوردند، جمعى از اصحاب نيز نزد من بودند، من آنها را خواندم تا از آن بخورند، در آن حال آن مرد وارد شد و گفت : چرا به امتياز و تفاوت رفتار مى كنى ، خودت با دسته اى از يارانت از اين عسل مى خوريد ولى ديگران را محروم ساخته ايد؟
يحيى گويد: بدو گفتم : اين هديه اى است كه براى شخص ‍ من آورده اند و از آن غنايم و اموالى نيست كه متعلق به همه باشد.
گفت : نه اين كار صحيح نيست ، و اگر تو زمامدار بشوى ميان اشخاص تفاوت و امتياز خواهى داد و از روى عدالت رفتار نخواهى كرد. و از اين گونه اعتراضات به من مى كرد.
بارى هارون فضل بن يحيى را بر تمام نواحى مشرق و خراسان فرمانروا ساخت و دستور داد به هر نحو مى خواهد يحيى بن عبدالله را آرام كند و اگر بپذيرد از بذل هر گونه مال و جايزه اى در حق او دريغ نكند. فضل بن يحيى به دنبال اين ماموريت خويش رفت و نامه هايى براى استمالت به يحيى نگاشت و يحيى چون پراكندگى و تفرقه همراهان و اختلاف آراى ايشان را مشاهده كرد، دعوت فضل را پذيرفت ولى به آن و عهده ها و شروطى كه فضل نگاشته و گواهانى را كه او تعيين كرده بود، راضى نشد و خود شرايطى جداگانه براى تسليم ذكر كرد و شهودى را كه مورد نظرش بود تعيين كرد و آنها را در نامه اى نوشته براى فضل فرستاد، فضل نيز آن را براى هارون فرستاد و هارون همه شرايط و خواسته هاى او را پذيرفت .
احمد بن عبيدالله به سندش از عبدالله بن موسى روايت كرده كه گفت : پس از آنكه عمويم يحيى از ديلم بازگشت و او را امان دادند من به نزد او رفتم بدو گفتم : وقتى براى بازگفتن احوال خود از اين حال بهتر نيست (يا كسى براى ذكر احوال تو از خودت بهتر نيست ) اكنون وضع خود را براى من بازگوى .
يحيى گفت : وضع من همان طور است كه حسين بن اخطب يهودى گفته :
لعمرك ما لام ان اءخطب نفسه
و لكن من لا ينصر الله يخذل (368)
فجاهد حتى ابلغ النفس عذرها
و قلقل يبغى العز كل مقلقل
(369)
و به هر حال گويند: هنگامى كه فضل بن يحيى به سرزمين ديلم درآمد، يحيى بن عبدالله گفت : خدايا همين اندازه خدمت را از من بپذير كه دل ستمكاران را ترساندم ، خدايا اگر پيروزى ما را به آنها مقدر فرموده باشى ما جز سربلندى دين تو منظورى نداريم و اگر چيرگى آنها را مقدر كرده باشى آن هم به خاطر همان بازگشت كه نيكو و پاداش ‍ بزرگ و ارجمندى است كه براى دوستان و فرزندان دوستان خود برگزيده و اختيار فرموده اى .
و چون اين سخن به گوش فضل بن يحيى رسيد، گفت : او از خدا خواسته كه خداوند سلامت را روزيش گرداند و خدا نيز همان را روزيش فرموده .
چون نامه هارون به فضل رسيد، ديد به خواسته او به امضاى خليفه رسيده و در دو نسخه تنظيم شده است كه يكى نزد هارون و ديگرى در نزد يحيى باشد، يحيى به همراه فضل حركت كرده و به بغداد آمدند، و چون به بغداد رسيدند هر دوى آنها در يك هودج معادل همديگر روى قاطر قرار داشتند، و مروان بن بى حفصه كه آن دو را ديد اين دو بيت را خواند:
و قالوا الطالقان يجن كنزا
سياءتينا به الدهر المديل (370)
فاءقبل مكديا لهم بيحيى
و كنزالطالقان له زميل
(371)
على بن ابراهيم علوى به سندش از اسحاق بغوى روايت كرده كه ما با يحيى بن عبدالله بوديم ، كه مردى از او پرسيد: چرا از ميان همه شهرها ديلم را انتخاب كردى ؟ پاسخ داد: مردى ديلم به خاطر ما خروجى خواهند كرد و من آزمند بودم كه آن خروج به همراه من باشد.
و بالجمله ، چون يحيى به بغداد آمد، هارون مقدمش را گرامى داشت و هداياى بسيار و شايانى به او داد كه گويند نقدينه اش دويست هزار دينار بود، اضافه بر خلعتها و چهارپايانى كه به او بخشيد، و مدتى به همين منوال گذشت ولى هارون درصدد بود تا نقشه اى بكشد و به هر وسيله اى شده يحيى را به مخالفت خويش متهم سازد و بر او يارانش ‍ بهانه جويى مى كرد و تا اينكه به او اطلاع دادند مردى به نام فضاله مردم را به سوى يحيى و بيعت با او دعوت مى كند، هارون دستور داد آن مرد را دستگير ساختند و به زندان افكندند، پس از چندى او را خواست و به او دستور داد به يحيى بنويسد؟ گروهى از سرلشكران و نزديكان هارون دعوت او را پذيرفته اند و آماده يارى وى هستند، فضاله نيز نامه را نوشت و به نزد يحيى فرستاد.
چون نامه مزبور به دست يحيى رسيد، بى درنگ آورنده نامه را گرفت و با همان نامه به يحيى بن خالد (وزير هارون ) سپرد و بدو گفت : اين مرد نامه اى براى من آورده كه من نمى دانم چيست و آن نامه را به دست او داد، هارون كه اين جريان را شنيد خاطرش آسوده شد، ولى فضاله را همچنان در زندان نگاه مى داشت ، برخى (براى وساطت ) به هارون گفتند: تو با دوباره زندانى شدن اين مرد به او ستم مى كنى !
هارون گفت : مى دانم ولى تا من زنده هستم هرگز اين مرد از زندان بيرون نخواهد آمد. (372)
فضاله گويد: به خدا سوگند يحيى به من ستم نكرد ( كه نامه مرا به يحيى بن خالد داد) زيرا من با او عهد كرده بودم كه اگر نامه اى از من بدو رسيد آن را نپذيرد و بى درنگ آن نامه و آورنده آن را تحويل حكومت دهد. چون مى دانستم كه به وسيله من براى يحيى نقشه اى طرح خواهند كرد.
و گويند: وقتى يحيى بن عبدالله دانست كه هارون درصدد بهانه جويى و گرفتارى اوست اجازه خواست به حج رود و هارون بدو اجازه داد.
ولى على بن ابراهيم علوى در حديث خود گويد: اجازه حج نخواست اما روزى به فضل بن يحيى گفت : از خدا بترس ‍ كه دستت به خون من آلوده شود، و بپرهيز از اينكه فرداى قيامت محمد صلى الله عليه و آله ، خصم باشد. فضل بن يحيى با شنيدن اين سخن دلش به حالى يحيى سوخت و او را رها كرد.
هارون به وسيله جاسوسى كه بر فضل بن يحيى گماشته بود، از اين جريان آگاه شد و از اين رو فضل را خواسته بدو گفت : يحيى بن عبدالله كجاست ؟ فضل گفت او در جاى خود پيش من است . هارون گفت به جاى من ؟ فضل گفت : به جان تو سوگند كه من او را آزاد كردم و چون مرا به خويشى و نزديكيش به رسول خدا صلى الله عليه و آله سوگند داد، دلم به حال او سوخت .
هارون گفت : احسنت ، كار نيك كردى چون من هم تصميم داشتم او را آزاد كنم .
اين سخن را در ظاهر گفت ، ولى هنگامى كه فضل از اتاق خارج شد از پشت سر او را نگريست و با خود گفت : خدا مرا بكشيد اگر تو را به قتل نرسانم .
و گفته اند: گروهى از مردم حجاز سوگند شدند كه از يحيى بن عبدالله در نزد هارون سعايت كنند و شهادت دهند كه يحيى بن عبدالله مردم را به سوى بيعت خويش دعوت مى كند، و پيمان خود را با هارون شكسته است . سعايت و شهادت دروغ اينها با منظورى كه هارون داشت موافق درآمد و كسانى كه اين شهادت را دادند و عبارت بودند از: عبدالله بن مصعب زبيرى ، ابوالبخترى وهب بن وهب ، مردى از بنى زهره و مردى از بنى مخزوم .
و بالجمله همين سبب شد كه هارون يحيى را از حجاز طلبيد و او را نزد مسرور در سردابى زندان كرد و بيشتر روزها او را مى خواست و با او مناظره مى كرد تا اينكه در همان زندان از دنيا رفت . رضوان الله عليه .
و در اينكه وفات او چگونه اتفاق افتاد سرانجام كارش چه شد اختلاف است كه ما پس از اين به تفصيل آن را ذكر خواهيم كرد.
و احمد بن عبدالله به سندش از احمد بن سليمان از پدرش و ديگران روايت كرده كه روزى هارون يحيى را طلبيد و گزارشهايى كه از وى بدو رسيده بود برايش بيان مى كرد و يحيى براى برائت خود نامه هايى را كه بيرون مى آورد، هارون آن نامه را مى خواند ولى سر نامه به دست يحيى بود، در اين وقت يكى از حاضران در مجلس به اين شعر تمثل جست :
انى اتيح له حرباء تنضبة
لا يرسل الساق الا ممسكا ساقا

يعنى : من برايش ميخ چوبى از درخت تنضيه (373) مى سازم ، ساقه را رها نمى كند جز آنكه به ساقه ديگرى آويخته و آن را نگاه داشته است .
هارون از شنيدن اين شعر خشمگين شده و از روى خشم به خواننده شعر گفت : آيا يحيى را يارى و كمك مى دهى ؟
آن مرد در پاسخ گفت : نه ، ولى من در اين طرز احتجاج و مناظره اى كه با تو مى كند او را به گفته اين شاعر تشبيه كردم .
هارون از آن مرد رو گردانيده ، متوجه يحيى شده و بدو گفت : از اين مقوله سخن كافى است ، اكنون بگو: كداميك از من و تو زيباتريم ؟ يحيى گفت : تو اى اميرالمؤ منين سفيدتر و زيباروى ترى .
هارون پرسيد كداميك از ما دو تن با سخاوت تر و كريمتر هستيم ؟ پاسخ داد: اى اميرالمؤ منين ، اين چه سوالى است كه مى كنى ، تو كسى هستى كه تمام خزينه هاى روى زمين و گنجهاى آن را برايت مى آورند ولى من هر ساله براى تهيه قوت ساليانه خود در تلاش هستم .
هارون پرسيد: كداميك از ما دو نفر از نظر خويشى به رسول خدا صلى الله عليه و آله نزديكتريم ؟
يحيى گفت : من دو سوال تو را پاسخ دادم ولى از پاسخ اين سوال مرا معذور دار!
هارون به خدا سوگند ياد كرد كه بايد بگويى .
يحيى اصرار داشت كه او را معذور داد ولى هارون به طلاق زنان و آزادى بردگان قسم خورد كه او را از پاسخ اين سوال معذور نخواهد داشت .
يحيى كه خود را ناچار ديد رو به هارون كرده گفت : اى اميرالؤ منين اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده بود و دختر تو را خواستگارى مى كرد تو دخترت را بدو مى دادى ؟ هارون گفت : آرى به خدا قسم .
يحيى گفت : ولى اگر دختر مرا خواستگارى مى كرد آيا جايز بود كه من دخترم را به او دهم ؟ هارون گفت : نه ، يحيى گفت : پاسخ سؤ ال تو معلوم شد.
هارون خشمناك شده از مجلس برخاست . در اينجا فضل بن ربيع نيز برخاست و مى گفت : به راستى كه من دوست داشتم نيمى از داراييم را به خاطر اين مجلس خرج كنم .
گويند: پس از اين مجلس هارون دستور داد يحيى را دوباره به زندان بازگردانند .
مناظره يحيى بن عبدالله با عبدالله بن مصعب زبيرى 
عبدالله بن مصعب زبيرى (374) (كه يكى از دشمنان على عليه السلام بود) به هارون گزارش داد كه يحيى بن عبدالله از او خواسته تا ضد هارون با وى براى خلافت بيعت كند، هارون يحيى را كه براى مناظره با عبدالله طلبيد و آنها را رو به راه كرد، عبدالله در حضور هارون همان سخنان را تكرار كرده گفت : آرى اى اميرالمؤ منين همين مرد مرا به بيعت با خويش دعوت كرد.
يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين آيا سخن اين مرد را باور مى كنى و او را خيرخواه خود مى دانى با اينكه او فرزند عبدالله زبير است و او همان كسى است كه پدرت و فرزندانش را در شعب حبس كرد و آنها را به آتش كشيد تا سرانجام ابوعبدالله جدلى ، دوست على بن ابيطالب ، آنها را از مهلكه نجات داد. او همان كسى است كه چهل هفته تمام روزهاى جمعه هنگام ايراد خطبه رسول خدا صلى الله عليه و آله درود نمى فرستاد تا اينكه مردم بر او شورش كردند و او در پاسخ مردم گفت : رسول خدا خاندان بدى دارد كه هرگاه من نام او را ببرم و بر او درود بفرستم گردنهاى خود را مى كشند و سرفرازى مى كنند و شادمان مى شوند و من دوست نمى دارم كه ديده هاى آنها را ذكر نام آن حضرت روشن سازم .
و او همان كسى است كه با عبدالله بن عباس آن رفتار را كرد كه بر كسى پوشيده نيست ، تا آنجا كه روزى گاوى را سربريدند و جگر آن گاو را ديدند كه پاره پاره شده ، على بن عبدالله بن عباس به پدرش گفت : پدر جان جگر اين گاو را ببين چگونه است !
ابن عباس رو به فرزندش كرده گفت : پسر جان ! عبدالله بن زبير جگر پدرت را اين گونه پاره پاره كرد، و پس از اين جريان همان ابن زبير او را به طائف تبعيد كرد و در همانجا مرگش فرا رسيد و هنگام مرگ به فرزندش على گفت : پسر جان ! پس از من خود را به نزد قوم خود - فرزندان عبدمناف - به شام برسان ، و در شهرى كه ابن زبير حكومت مى كند توقف نكن . و با اين ترتيب مصاحبت يزيد بن معاويه را براى پسرش بر مصاحبت عبدالله بن زبير ترجيح داد.
و به خدا سوگند، اى اميرالمؤ منين ، دشمنى اين مرد با همگى ما يكسان است . ولى اكنون با اين سخنان به پشتيبانى تو بر من نيرو گرفته و مرا پيش تو ناتوان كرده و بدين وسيله به درگاه تو تقرب جسته تا به دستيارى تو به مقصود خود برسد، چون با پشتيبانى تو كسى را بر او نيرويى نيست ، و براى تو شايسته نيست كه سخن او را درباره من بپذيرى ، زيرا معاوية بن ابى سفيان كه نسبش با ما دورتر از تو بود روزى نام حسن بن على را بر زبان جارى كرد و او را به سفاهت و بى خردى نسب داد، عبدالله بن زبير كه در مجلس حاضر بود، سخنان معاويه را تاييد كرد، معاويه او را پرخاش كرد، ابن زبير در پاسخ معاويه گفت : اى اميرالمؤ منين من به طرفدارى تو سخن گفتم .
معاويه بدو گفت : بدان كه حسن گوشت تن من است ، من او را مى خورم من او را مى خورم ولى به كسى نمى دهم كه آن را بخورد.
عبدالله بن مصعب - كه تا اينجا سكوت كرده بود - در اين وقت لب گشوده گفت : عبدالله بن زبير به طلبكارى قيام كرد و بدان رسيد، ولى حسن كسى بود كه خلافت را به چند درهم به معاويه فروخت ، آيا در حق عبدالله چنين سخنانى بر زبان مى رانى با اين كه فرزند صفيه دختر عبدالمطلب است ؟!
يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين اين مرد با ما از روى انصاف سخن نگفت ، او با ذكر نام يكى از زنان ما به خود افتخار مى كند، و چرا به زنان خودشان از زنان نوبيه و اساميه و حمديه چنين افتخارى نمى كند!
عبدالله بن مصعب ، كه سخت به خشم آمده بود، گفت : شما هيچ گاه از ستيزه جويى با ما و مخالفت با سلطنت ما دست بر نمى داريد!
يحيى كه تا آن وقت در پاسخ سخنان هارون همواره هارون را مخاطب مى ساخت و نگاه به صورت عبدالله نمى كرد در اينجا رو به عبدالله كرده گفت : آيا ما با سلطنت شما مخالفت مى كنيم ، مگر شما كه هستيد، خواهشمندم خود را معرفى كنيد چون شما را نمى شناسم !
هارون كه به سختى خنده اش گرفت براى اينكه از خنده خود جلوگيرى كند ديده اش را به سقف تالار انداخت و همچنان سقف را مى نگريست ، ولى سرانجام خنده بر او غلبه كرد و مدتى خنديد و ابن مصعب به سختى شرمنده شد.
يحيى دنباله سخنان خود را گرفته ادامه داد و گفت :
اى اميرالمؤ منين از اينها همه كه بگذريم ، اين مرد همان كسى است كه به همراه برادر من (محمد بن عبدالله ) بر پدرت (منصور) خروج كرد و اين اشعار از اين مرد است كه آنها را در تشويق برادرم به خروج سروده است :
ان الحمامة يوم الشعب من دثن
هاجت فؤ اد محب دائم الحزن
انا لناءمل ان ترتد الفتنا
بعد التدابر و البغضاء والاحن
حتى يثاب على الاحسان محسننا
و ياءمن الخائف الماءخوذ بالدمن
و تنقضى دولة احكام قادتها
فينا كاءحكام قوم عابدى وثن
فطالما قد بروا بالجور اعظمنا
بر الصناع قداح النبع بالسفن
قوموا ببيعتكم (375) ننهض بطاعتنا
ان الخلافة فيكم يا بين الحسن
لا عز ركنا نزار عند سطوتها
ان اسلمتك و لا ركنا ذوى يمن
اءلست اءكرمهم عودا اذا انتسبوا
يوما و اءطهرهم ثوبا من الدرن
و اءعظم الناس عندالناس منزلة
و اءبعد الناس من عيب و من وهن

1. كبوترى كه در روز شعب از برخاستن و افتادنش بر زمين دل دوستدارى را كه هميشه در حال اندوه به سر مى برد برانگيخت .
2. ما در اين آرزو به سر مى بريم كه تو ما را پس از اختلاف و دشمنى و كينه اى كه نسبت به هم پيدا كرده ايم به همان دوستى و ائتلاف سابق بازگردانى .
3. تا نيكوكاران از ما پاداش نيك بينند، و آنان كه به جرم كينه ديرينه گرفتار و ترسانند، امنيت يابند.
4. و ( در نتيجه با كمك ما نسبت به يكديگر) دوران اين حكومت و دولت سپرى شود، حكومتى كه فرامين زمامدار آن براى ما مانند فرامين مردمان بت پرست است .
5. دير زمانى است كه اينها استخوانهاى ما را به ناخن ستم خويش مى خراشند همانند كسى كه براى ساختن تير، چوب محكم نبع را با تيشه و رنده مى تراشد.
6. شما به كار بيعت گرفتن از مردم براى خود قيام كنيد كه ما هم سر به فرمان شماييم ، و به راستى اى فرزندان حسن ، كه خلافت پيغمبر حق شما خاندان است .
7. ارجمند مباد دو ركن نزار يعنى ربيعه و مضر و همچنين دو ركن يمانى يعنى حمير و قحطان اگر دست از ياريت برداشته و تو را تسليم دشمن كنند.
8. آيا تو نيستى كه هنگام افتخار مردم به نسب از همگان نسبتت گراميتر و دامنت از آلودگى (شرك و بت پرستى و كارهاى زشت جاهليت ) پاكتر است .
9- و مقامت از همگان در نزد مردم بزرگتر، و از عيب و سستى از همه مردم پاكترى ؟!
هارون كه اين اشعار را شنيد رنگش از شدت خشم دگرگون شد، ابن مصعب كه چنان ديد به خداى يگانه و ساير مقدسات سوگندها خورد كه اين شعر از او نيست و از سديف است .
يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين ، به خدا اين اشعار را كسى جز خود اين مرد نگفته است و من تا كنون ، جز در اين مورد، سوگند به خدا نخورده ام ، نه سوگند راست و نه دروغ . وى خداى متعال شيوه اش چنان است كه اگر بنده اى ( در مورد سوگند دروغ ) هنگام قسم خوردن به نام او وى را تمجيد و ستايش كند و اوصافى مانند: الرحمن ، الرحيم ، الطالب ، الغالب ... دنبال نامش ذكر كند، از شكنجه عذاب او شرم مى كند، اكنون اجازه بده تا من او را به الفاظى سوگند دهم كه هرگاه كسى به دروغ بدان الفاظ سوگند ياد كند در عقابش شتاب شود.
هارون بدو گفت : به همان الفاظ كه مى دانى سوگندش ‍ بده .
يحيى رو به عبدالله بن مصعب كرده گفت : بگو:
برئت من حول الله و قوته ، و اعتصمت بحولى و قوتى و تلدت الحول والقوة من دون الله استكبارا على الله ، و استغناء عنه ، و استعلاء عليه ان كنت قلت هذا الشعر
( از جنبش و نيروى خدا بيرون مى روم و به جنبش و نيروى خود تكيه مى زنم ، و از روى گردن كشى بر خدا و بى نيازى از او و گردنفرازى بر او قلاده جنبش و نيروى غير خدا را به گردن مى اندازم اگر من اين شعر را گفته باشم !)
عبدالله از سوگند خوردن بدان الفاظ خوددارى كرد، هارون در خشم شده رو به فضل بن ربيع كرد گفت : اى عباسى ، اگر اين مرد راست مى گويد چرا قسم نمى خورد، اگر يحيى مرا به همين الفاظ قسم دهد كه من بگويم اين ردا و اين جامه ها كه بر تن من است از خودم است ، من سوگند مى خورم .
فضل بن ربيع كه در باطن از عبدالله طرفدارى مى كرد، با نوك پا به عبدالله زد و بر سرش فرياد زد: واى بر تو! قسم بخور.
عبدالله - با رنگى پريده و اندامى لرزان - شروع به قسم خوردن كرد، يحيى دستى به ميان دو كتف او زده گفت : اى پسر مصعب به خدا سوگند رشته عمر خود را گسستى و به خدا قسم پس از اين سوگند ديگر روى رستگارى را نخواهى ديد.
عبدالله سوگند را خورد ولى هنوز از جا برنخاسته بود كه آثارى در خود احساس كرد و به جذام (خوره ) مبتلا شد و روز سوم مرد، چون از اين جهان رفت ، فضل بن ربيع در تشييع جنازه اش شركت كرد و او را تا پاى گور بردند و چون او را در گور نهادند و خشت روى او گذاردند ناگهان ديدند كه قبر او چنان فرو رفت كه در قعر زمين از ديده مردم ناپديد گشت و اثرى از قبر به جاى نماند و گرد و غبار غليظى از آن چاه هولناكى كه ايجاد شده بود برخاست .
فضل مرتبا فرياد مى زد: خاك بياوريد! خاك بياوريد، و هر چه خاك در آن مى ريختند فرو مى رفت ، و چون ديدند هر چه خاك مى ريزند معلوم نيست به كجا فرو مى رود، دستور دادند بارهايى از هيزم در آن ريختند، هيزمها نيز فرو رفت . ناچار شدند سقفى چوبى بر روى آن قبر زدند و روى آن را با زمين يكسان كردند، و فضل دل شكسته از سر قبر عبدالله بازگشت ، و پس از اين جريان بارها هارون به فضل گفت : اى عباسى ديدى چگونه انتقام يحيى از ابن مصعب به سرعت گرفته شد. (376)
و ابن عماره به سندش از عبدالحرمان بن عبدالله روايت كرده كه گويد: من همراه اسماعيل بن ابراهيم بن عبدالرحمن مخزومى بودم و او به من گفت : مى خواهى آن مردى را كه (نطفه ) عبدالله بن مصعب را در شكم مادرش ‍ ريخت به تو نشان دهم ؟ گفتم : آرى . اسماعيل مردى از اهل سند (377) كه بر الاغى سوار بود و كارش اين بود كه در شهر مدينه الاغ كرايه مى داد به من نشان داده گفت : پيوسته مصعب ، مادر عبدالله را - كه او نيز از اهل سند و نامش تحفه بود - از خانه اين مرد بيرون مى آورد و چون عبدالله به دنيا آمد از همه مردم به وردان شبيه تر بود، مصعب (كه چنان ديد) او را از خود نفى كرد و منكر نسبت فرزندى او به خود گرديد، و مدتى نيز بر اين منوال بود تا پس از چندى او را به خود ملحق ساخت و فرزند خود دانست .
و يكى از شعرا در هجو مصعب و برادرش بكار و عبدالله بن مصعب اين ابيات را سروده است :
تدعى حوارى الرسول تكذبا
و اءنت لوردان الحمير سليل
و لو لا سعايات بآل محمد
لا لفى اءبوك العبد و هو ذليل
و لكنه باع القليل بدينه
فطال له وسط الجحيم عويل
فنال به مالا و جاها و منكحا
و ذلك خزى فى المعاد طويل

1. به دروغ ادعاى قرابت رسول خدا را براى خود مى كنى كه تو از فرزندان وردان هستى كه خر كرايه مى داد.
2. و اگر سعايتهاى شما نسبت به خاندان محمد صلى الله عليه و آله در كار نبود، پدرت (عبدالله ) به صورت بنده اى خوار زندگى مى كرد.
3. ولى او در برابر اندكى جيفه دنيا دين خود را بفروخت و براى اين كار بانگ فغان و فريادش در وسط دوزخ طولانى خواهد بود .
در اين وقت ابوالبخترى كاردى را به دست گرفت و در حالى كه دستش مى لرزيد آن را از هم دريد و چند پاره كرد كه هر كدام به صورت تسمه و بندى دراز درآمد، و به دنبال اين كار مسرور دست او را گرفت و با پاره هاى همان امان نامه كه در دستش بود به نزد هارون رد، هارون از جا برخاست و با خوشحالى آنها را از دستش گرفت و چند بار پى در پى بدو گفت : يا مبارك ، يا مبارك ،.... و ( در ازاى اين خدمت ناجوانمردانه كه ابوالبخترى بدو كرد به اميد رسيدن به مقام و يا پستى بى ارزش و يا چند درم پول سياه ) يك ميليون و ششصد هزار (درهم يا دينار) (381) بدو داد، و منصب قضا را بدو واگذارد و ديگران را بى بهره بازگرداند، و مدتى دراز از فتوا دادن محمد بن حسن (كه حاضر نشده بود به بطان امان نامه گواهى دهد) جلوگيرى كرد، و از آن پس براى قتل يحيى بن عبدالله تصميم گرفت . (382)
جعفر بن احمد وراق به سند خود از مردى كه در سلولها و زندانهاى زيرزمينى هارون همبند يحيى بود، نقل مى كند كه گفت : من در يكى از تاريكترين زندانها و تنگترين آنها در نزديكى يحيى بودم ، در يكى از شبها پس از آنكه پاسى از شب گذشته بود صداى (باز شدن ) قفلهاى در زندان به گوش ما خورد ناگاه هارون را ديدم كه بر استرى سوار است و پيش آمد و چون به نزد سلول ما رسيد ايستاد و گفت : او (يعنى يحيى بن عبدالله ) كجاست ؟ گفتند: در اين سلول است ، گفت : او را به نزد من آريد.
يحيى را از زندان انفرادى خارج كرده به نزد هارون بردند، هارون سخنانى با او گفت كه من نفهميدم و پس از آن شنيدم كه هارون گفت : او را بگيريد، و به دستور او يحيى را گرفتند و با عصا صد چوب بر او زدند: يحيى هارون را به خدا و رحم و خويشى با رسول خدا صلى الله عليه و آله سوگند مى داد و پيوسته مى گفت : خويشى و قرابتى را كه من با تو دارم مراعات كن ، و هارون در پاسخش مى گفت : من با تو قرابتى ندارم . و پس از اين جريان او را به زندانش ‍ بازگرداندند، آنگاه هارون رو به متصديان زندان كرده گفت : چه اندازه آب و نان به او مى دهيد؟ گفتند: چهار قرص نان و هشت رطل آب . هارون گفت : آن را نصف كنيد.
اين دستور را داد و رفت ، و چند شبى گذشت دوباره صدايى شنيديم و به دنبال آن هارون را ديديم كه بيامد و باز در همانجا ايستاد و گفت : يحيى را پيش من آريد چون او را به نزد هارون آوردند همان سخنان تكرار شد، دنبالش ‍ همان صد مرتبه چوب را به او زدند و يحيى او را سوگند مى داد و هارون نيز اعتنايى نكرده و تا چون او را به زندان بازگرداندند، هارون پرسيد: چه مقدار آب و نان به او مى دهيد؟ گفتند: دو قرص نان و چهار رطل آب . هارون گفت : آن را نصف كنيد. اين دستور را داد و رفت ، و پس از چند شب براى سومين بار آمد و آن وقتى بود كه يحيى سخت بيمار شده بود و قدرت حركت نداشت .
چون هارون آمد دستور داد وى را به نزدش برند، متصديان زندان بدو گفتند او به سختى بيمار است و قادر به حركت نيست . هارون پرسيد: جيره اش چقدر است ؟ پاسخ دادند: يك قرص نان و دو رطل آب . هارون گفت : آن را نصف كنيد. پس از اين دستور رفت . چيزى نگذشت كه يحيى بن عبدالله از دنيا و جنازه اش را از زندان بيرون برده و دفن كردند، رضى الله عنه .
و ابن عمار در روايتى كه از ابراهى بن رياح نقل كرده كه گويد: او را در شهر رافقهة (383) زنده زير ستونى گذاردند و ستون را روى او بنا كردند.
و در خبرى كه از على بن محمد بن سليمان روايت كرده گويد: شبانه فردى را فرستاد كه او را خفه كند.
و پاره اى گفته اند: او را مسموم ساختند.
و على بن ابراهيم علوى به سندش از محمد بن ابى الخنساء روايت كرده كه گويد: درندگان را چند روز گرسنه نگاه داشتند آنگاه يحيى را پيش آنها انداختند و آنها او را خوردند.
و احمد بن سعيد به سندش از عبدالحرمن بن عبدالله روايت كرده كه گويد: ما را روزى براى گواه در محضر هارون طلبيدند كه شاهد مناظره او با يحيى بن عبدالله باشيم ، و هارون بدو مى گفت : از خدا بترس و آن هفتاد نفر ياران خود را معرفى كن تا امان تو به هم نخورد! آنگاه رو به ما كرده گفت : اين مرد ياران خود را نام نمى برد و هر گاه نام مردى را مى شنوم كه كارهاى خلافى انجام داده و قصد دستگير كردن او را مى كنم مى گويد: اين از مردانى است كه تو بدانها امان داده اى . (و جزء هفتاد نفر امان داده شده است .) (384)
يحيى در پاسخ هارون گفت : اى اميرالمؤ منين من يك تن از آن هفتاد نفر هستم ، اين امان نامه تو چه سودى براى من داشت اگر من نام مردم ديگرى را هم ببرم ، تو آنها را نيز با من به قتل رسانى ، اين كار براى من روا نيست .
عبدالرحمن گويد: آن روز گذشت و ما از نزد هارون بيرون رفتيم ، پس از چندى دوباره ما را طلبيدند و چون حضور يافتيم يحيى را با رنگى زرد و دگرگون ديدم كه هارون با او سخن مى گفت ولى او پاسخش را نمى داد، هارون رو به ما كرده گفت : شاهد باشيد كه اين مرد پاسخ مرا نمى دهد، در اين وقت يحيى زبان خود را كه چون زغال سياه شده بود بيرون آورد و به ما نشان داد كه قادر به تكلم نيست ، هارون كه اين جريان را ديد خشمگين شده گفت : او مى خواهد به شما نشان دهد كه من او را زهر خورانيده ام و به خدا سوگند اگر او را مستحق قتل بدانم دست بسته گردنش را مى زنم . (385)
عبدالرحمن گويد: ما برخاستيم ولى هنوز به ميان سراى نرسيده بوديم كه يحيى بى حركت به رو افتاد (و از دنيا رفت .)
و احمد بن سعيد به سندش از يحيى بن حسن روايت كرده كه گويد: ادريس ، فرزند محمد بن يحيى بن عبدالله ، مى گفت : جدم يحيى را به گرسنگى و تشنگى در زندان كشتند.
اما حرمى بن ابى العلاء از زبير بن بكار از عمويش روايت كرده كه گويد: يحيى آن دويست هزار دينار پولى را كه هارون بدو داد همه را پرداخت قرضهاى حسين بن على - صاحب فخ - مصرف كرد، چون حسين بن على هنگامى كه از دنيا رفت دويست هزار دينار بدهكار و مديون بود.

next page

fehrest page

back page