next page

fehrest page

back page

75: محمد بن جعفر بن محمد 
ابن على بن الحسين بن على بن ابيطالب
مادرش كنيز بود. و كنيه اش ابوجعفر و در ميان خاندانش ‍ مردى فاضل و محترم به شمار مى رفت و چون ( به خراسان رفت به شرحى كه پس از اين خواهد آمد) مامون دستور داد كه فرزندان ابوطالب كه در خراسان بودند ( براى رفتن به نزد خليفه ) همراه شخص ديگرى از اين خاندان جز محمد بن جعفر سوار شوند، آنها نپذيرفته و فقط حاضر بودند در ركاب او باشند. مامون كه چنان ديد اين دستور را پس گرفت و آنها را به همان حال باقى گذارد.
و محمد بن جعفر احاديث ، زيادى ، به ويژه از پدرش ‍ روايت كرده است و محدثانى چون : محمد بن ابى عمر عبدى ، و محمد بن سلمه ، و اسحاق بن موسى انصارى و ديگران از او حديث كرده اند.
و احمد بن محمد بن سعيد از محمد بن منصور برايم روايت كرد كه گفت : در نزد ابى طاهر احمد بن عيسى بن عبدالله نام محمد بن جعفر برده شد و ابوطاهر به خوبى وى را ستوده گفت : مردى عابد و فاضل بود كه پيوسته يك روزه را روزه مى گرفت ، و يك روز را افطار مى كرد.
و از يحيى بن حسن حديث كرده كه گفت : از مؤ مل شنيدم كه مى گفت : من سالى محمد بن جعفر را در مكه ديدم كه با دويست نفر از طايف جاروديه براى نماز خارج شد و بر تنشان جامه پشمين و آثار خير و خوبى از چهره شان ظاهر بود.
و نيز از يحيى روايت كرده كه خديجه - دختر عبيدالله بن حسين بن على بن الحسين - همسر محمد بن جعفر گفت : هيچ گاه نشد كه محمد بن جعفر جامه اى بپوشد و از نزد ما بيرون برود و با همان جامه بازگردد چون آن را در راه خدا به سائلان مى بخشيد .
و از موسى بن سلمه روايت كرده كه گفت : در ايام ابوالسرايا مردى نامه اى ( در مدينه ) نوشت : و در آن نامه به فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و همه خاندان آن حضرت دشنام داده بود، و محمد بن جعفر مردى گوشه نشين بود كه در امور سياسى دخالت نمى كرد، طالبين آن نامه را نزد او آورده و براى او خواندند، محمد بدانها جوابى نداد و از جا برخاست و به خانه رفت و هنگامى كه بيرون آمد كه زره پوشيده و شمشير به گردن آويخته بود و مردم به را به سوى خود خواند و بدين شعر تمثل مى جست :
لم اءكن من جناتها علم الله
و انى بحرها اليوم صالى
خدا داند من از كسانى نبودم كه دست به اين كار بزنم ولى امروز از آتشش مى سوزم . (409)
يحيى بن حسن گويد: از ابراهيم بن يوسف شنيدم كه مى گفت : در يك زمان ضربه اى به يكى از چشمهاى محمد بن جعفر اصابت كرد كه در آن اثر گذارد، محمد بن جعفر از اين جريان خوشحال شده گفت : اميدوارم كه من همان مهدى قائم باشم ، چون شنيده ام آن جناب دو نشانه دارد: دى يكى از چشمهايش اثرى موجود است و ديگر آن كه به اكراه وارد اى امر (زمامدارى ) خواهد شد.
و احمد بن عبيدالله به سندش از محمد بن جعفر روايت كرده كه گويد: من از وضع خود و ستمهايى كه به ما خاندان مى رسيد پيش مالك بن انس شكوه كرديم ، مالك گفت : شكيبايى كن تا هنگام تاويل اين آيه دررسد كه خدا فرمايد:
و نريد اءن نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين .
(ما خواستيم بر آنان كه در زمين زبون به شمار رفتند منت نهيم و پيشوايان گردانيم و وارثشان كنيم . قصص ، 5. )
و نيز احمد از على بن محمد نوفلى از پدرش و على بن حسين علوى از محمد از عمويش روايت كرده كه گروهى از طالبين به همراهى محمد بن جعفر به جنگ هارون بن مسيب در مكه رفتند و در ميان آنها بود: حسين بن حسن افطس ، و محمد بن سليمان ابن داود بن حسن بن حسن ، و محمد بن حسن - معروف به سليق - و على بن بن حسين عيسى بن زيد، و على بن حسين بن زيد، و على بن جعفر بن محمد. جنگ سختى كردند، و گروه بسيارى از همراهان هارون بن مسيب را كشتند. و غلامى - خواجه - كه همراه محمد بن جعفر بود نيزه اى به او زد كه بر زمين افتاد، ولى يارانش حمله كردند و او را از ميدان جنگ بيرون بردند، آنگاه محمد بن جعفر و همراهانش به كوه ثبير رفتند و مدتى در آنجا ماندند، هارون كسى را به نزد محمد بن جعفر فرستاد تا دست از جنگ بردارد، و به همين منظور برادرزاده محمد - على بن موسى الرضا عليه السلام - را نيز به نزدش اعزام داشت ولى او به جنگ ادامه داد و سخن فرستادگان را نپذيرفت .
تا اينكه هارون سوارانى را فرستاد تا اطراف جايگاه او را محاصره كردند و چون هيچ كس نمى توانست به موضع آنها نزديك شود، پس از سه روز محاصره توشه ، خواربار و آبشان تمام شد و همراهان و ياران محمد بن جعفر از دورش پراكنده شدند. او به ناچار لباس خود را تغيير داد و ردا و نعلين پوشيد خود را به سراپرده هارون رسانيد و از او براى يارانش امان خواست و او امانش داد.
اين بود آنچه را نوفلى روايت كرده ، ولى محمد بن على بن حمزه در خبرى كه از عمويش نقل كرده به جاى هارون ، عيسى بن زيد جلودى را ذكر كرده و سپس گفته است : جلودى فرزندان ابوطالب را به زنجير بست و در محملهايى بى فرش سوار كرد تا آنها را بدين وضع به خراسان بفرستد، ولى قبيله بنى نبهان - و به گفته نوفلى قبيله غاضرية در منزل زباله - بدان كاروان حمله كرده و پس از جنگ سختى كه با محافظين آنها كردند آنان را از دست مستحفظين نجات دادند، و آنها به پاى خود به نزد حسن بن سهل در بغداد رفتند، و حسن بن سهل آنها را به نزد ماءمون فرستاد. و محمد بن جعفر در همان خراسان از دنيا رفت و چون جنازه اش را براى دفن حركت دادند ماءمون خود را به جنازه او و ميان دو چوب تابوت رسانيد و آن را به دوش ‍ كشيد تا در قبرش گذارند، آنگاه گفت : اين خويشاوندى و رحمى است كه دويست سال بود طريق جفا و بى مهرى با ما را پيش گرفته بودند . (410)
و پس از آن قرض او را كه حدود سى هزار دينار بود پرداخت .
دنباله داستان ابوالسرايا 
بارى هرثمه در قسمت شرقى نهرصر صر اردو زد، و ابوالسرايا درغريبه .
از آن سو حسن بن سهل - على بن ابى سعيد و حماد تركى را با لشكرى براى فتح مدائن فرستاد و آنها به جنگ محمد بن اسماعيل آمده و او را منهزم ساخته بر شهر مدائن استيلا يافتند.
ابوالسرايا كه از اين جريان اطلاع پيدا كرد، بى درنگ شبانه بدون آنكه هرثمه بفهمد به سوى مدائن حركت كرد - پل صرصر ميان آنها فاصله بود - و چون به نزديكى مدائن رسيد به ياران خو برخورد كه مدائن را تخيله كرده و بيرون آمده بودند و طرفداران بنى عباس بر آنجا استيلا يافته بودند، بدو گفتند كه غلامش ابوالهرماس نيز در آن واقعه در اثر اصابت سنگى كه با عراده پرتاب كرده بودند به قتل رسيده ، ابوالسرايا بدن ابوالهرماس را به خاك سپرد و به سوى قصر رهسپار گشت و چون به رحب رسيد، هرثمه كه از حركت او اطلاع يافته بود خود را بدو رسانيد و جنگ سختى با ابوالسرايا كرد كه وى مجبور به فرار شد و برادرش نيز در آن واقعه به قتل رسيد، ابوالسرايا تا جازيه برفت و هرثمه نيز به تعقيب او پرداخت تا اينكه هرثمه تصميم گرفت آب فرات را از كوفه بگرداند و در بيابانها جنگلهاى اطراف كوفه بيندازد و اين كار را نيز كرد. اين امر بر مردم كوفه سخت آمد و كار بر آنها مشكل شد به حدى كه خواستند با هرثمه مصالحه كنند، در اين ميان شكافى در آن سدى كه ماءمورين در جلوى آب بسته بودند، پيدا شد و آب به سوى كوفه سرازير شد و مردم كوفه از اين جهت موهبت الهى خوشحال شده ، صداها را به تكبير بلند كردند.
هرثمه خود را به مقابل رصافه رسانيد و در آنجا اردو زد، و ابوالسرايا نيز تجهيز لشكر كرده ميمنه را به حسن بن هذيل و ميسره را به جرير بن حصين سپرد و خود در قلب لشكر جاى گرفت ، هرثمه به عده اى از سواران خود دستور داد به سمت بيابان بروند، و ابوالسرايا را به شماره آنها از لشكريان خود ماءمور كرد كه به مقابله با آنها بروند كه مبادا كمين كنند.
ابوالسرايا به ناگاه حمله كرد و لشكريان او نيز حمله كردند، لشكريان هرثمه قدرى عقب نشينى كردند، آنگاه سر اسبان را برگرداندند، ابوالسرايا فرياد زد: آنها را تعقيب نكنيد كه اين خدعه و نقشه است ، لشكريان توقف كردند، ابوكتله (غلام ابوالسرايا) به تعقيب آنها رفت و پس از ساعتى بازگشت و به ابوالسرايا اطلاع داد كه آنها از فرات گذشتند، ابوالسرايا با لشكريانش به كوفه بازگشتند.
تا اينكه روز دوشنبه نهم ذى قعده ، با لشكريانش از شهر كوفه بيرون آمدند، چون جاسوسانش بدو خبر داده بودند كه هرثمه تصميم دارد در آن روز با ابوالسرايا جنگ كند، ابوالسرايا لشكريانش را در مقابل رصافه به صف كرده و خود به زير پل رفت هنوز چندان دور نشده بود كه لشكريان هرثمه از راه رسيدند، ابوالسرايا مانند شترى خشمگين بازگشت و چنان خشم كرده بود كه نزديك بود از زين به روى مردم پرتاب شود و فرياد زد: لشكريان را مرتب كنيد و خود را آماده و صفوف خود را منظم سازيد. در اين وقت هرثمه و لشكريانش از راه رسيدند و جنگ سختى كه تا كنون نظيرش شنيده نشده بود ميان آنها درگرفت .
در اين خلال ابوالسرايا روح بن حجاج (يكى از سرلشكران خود) را ديد كه از ميدان جنگ بازگشت بدو فرياد زد: به خدا اگر اين بار برگردى گردنت را مى زنم ، روح به ميدان بازگشت تا كشته شد.
و از كسانى كه در آن روز به قتل رسيد: حسن بن حسين بن زيد بن على بن الحسين و ابوكتله ، غلام ابوالسرايا بود.
طرفين به سختى مشغول نبرد بودند، ابوالسرايا سر را برهنه كرد و فرياد زد: اى مردم ساعتى ، شكيبائى ورزيد و اندكى استقامت و پايدارى كنيد كه - به خدا سوگند - اينان در جنگ سست شده اند و چيزى نمانده كه منهزم گردند. اين سخن را گفته و به لشكر دشمن حمله كرد، در اين وقت كه يكى از افسران لشكر هرثمه كه زره بر: و كلاه خود بر سر داشت پيش روى او آمد و ساعتى با هم جنگيدند تا سرانجام ابوالسرايا ضربتى به فرقش زد كه كلاه خود را دو نيم كرده و همچنان ، تا زين اسب را شكافت ، در اين وقت بود كه لشكريان هرثمه شكست خورده و به طور مفتضحانه اى رو به هزيمت نهادند و مردم كوفه به تعقيب آنان پرداختند، و مرد و مركب به زمين مى ريختند تا به صغب رسيدند، ابوالسرايا فرياد زد: اى مردم كوفه مواظب باشيد كه اينها ممكن است دوباره بازگردند و حمله كنند زيرا قوم عجم حيله گرند، ولى كوفيان به سخن ابوالسرايا توجهى نكرده و همچنان به تعقيب آنان پرداختند.
در اين گير و دار نيز به دست غلامى از اهل سند اسير شده بود ولى ابوالسرايا اطلاعى نداشت ، و هرثمه پيش از اين جريان پنج هزار نفر از سواران خود را در پشت جبهه در كمين گذارده بود و بدانها گفته بود كه اگر لشكريانش ‍ شكست خوردند آنها از پشت سر به كمك بيايند، و شخصى را به نام عبدالله بن وضاح نيز بر آنها فرمانده و امير ساخته بود و هنگامى كه ابوالسرايا به اهل كوفه فرياد زد: آنها را تعقيب نكنيد، عبدالله بن وضاح سر را برهنه كرد، ديد يارانش مى گويند امير (يعنى هرثمه ) كشته شد! امير كشته شد! عبدالله صدا زد: مگر امير كه كشته شد چه مى شود؟ اى مردم خراسان من عبدالله بن وضاح هستم ، پايدارى كنيد كه به خدا سوگند اينها مردمى بى شخصيت و هوچى هستند و هياهويى بيش ندارند، گروهى كه اين سخنان را شنيدند دور عبدالله را گرفتند و عبدالله از پشت سر به مردم كوفه حمله كرد و جمع زيادى از آنها را كشت و به دنبال آنها آمد تا به صغب رسيد و در اين خلال چشمانش به هرثمه افتاد كه به دست غلام سياه اسير شده است ، آنها بى درنگ غلام را كشته و هرثمه را آزاد ساختند و او را به لشكرگاه بازگرداند و سر و صداى جنگ خوابيد.
از آن پس تا چندى جنگ ميان هرثمه و مردم كوفه ادامه داشت و گاهى هرثمه و گاهى مردم كوفه پيروز مى شدند تا اينكه ابوالسرايا على بن محمد بن جعفر، معروف به بصرى را با جمعى از سواران لشكر مامور كرد كه از پشت سر لشكريان هرثمه برود و ناگهان حمله كند، بصرى طبق دستور ابوالسرايا خود را به پشت سر هرثمه و لشكريانش ‍ رسانيد و ناگاه حمله افكند، و ابوالسرايا نيز از پيش رو حمله كرد، هرثمه ( كه خود را در تنگنا ديد) فرياد زد: اى مردم كوفه تا چند خون ما و خون خود را مى ريزيد، اگر اين جنگ تنها به خاطر آن است كه به خلافت مامون رضايت نداريد، اين منصور بن مهدى است كه مورد پسند و رضايت ما و شما هر دوست ، و اگر با طور كلى با خلافت فرزندان عباس مخالف هستيد و مى خواهيد خلافت را از آنان به ديگرى منتقل كنيد، پس شما امام خود را تعيين كنيد و چون روز دوشنبه شد بياييد تا همديگر در اين مورد گفتگو كنيم و بى جهت ما و خودمان را به كشتن ندهيم !
مردم كوفه كه اين سخنان را از هرثمه شنيدند واپس كشيده از حمله دست برداشتند، ابوالسرايا فرياد زد: واى بر شما، اين نيرنگى است كه اين عجمها زده اند چون يقين به هلاكت و نابودى خود پيدا كرده اند، حمله كنيد!
كوفيان گفتند: وقتى كه اينها با ما هم عقيده شده اند، ديگر جنگ با آنها براى ما جايز نيست . ابوالسرايا خشمگين شد به شهر بازگشت و مردم نيز به همراه او به شهر آمدند. ابوالسرايا پيش از اين جريان در نظر گرفته بود كه از هرثمه براى خود و محمد بن محمد بن زيد امان بخواهد و با او مصالحه كند ولى دوباره ترسيد كه هرثمه به عهد و امانش ‍ وفا نكند و او را فريب دهد و بدين جهت از اين كار منصرف شده بود، و پس از اينكه رفتار مردم كوفه را مشاهده كرد و ديد كه چگونه فريب سخنان هرثمه را خوردند تا روز جمعه در كوفه ماند و آن روز بر مبر رفته خطبه اى خواند پس از حمد و ثناى الهى گفت :
اى مردم كوفه ! اى كشندگان على ! و اى كسانى كه دست از يارى حسين برداشته و او را به دشمن سپردى ! به راستى كه گول خورده آن كسى است كه گول شما را بخورد، و بى ياور كسى است كه دل به يارى شما ببندد، و حقا كه شخص خوار آن كس است كه شما عزيزش ‍ گردانيد، و به خدا سوگند على عليه السلام كار شما را نپسنديد كه اكنون ما بپسنديم و به راه و روش شما راضى نبود كه ما راضى شويم ، او شما را حاكم ساخت ( و حكميت را به دست شما داد) و همين شما بوديد كه بر ضد او حكم داديد، شما را امين خود دانست به او خيانت كرديد، و به شما اعتماد و اطمينان كرد اما شما با او دورويى نموديد، و همچنان پيوسته با او طريق دورويى و اختلاف را پيموديد و از فرمانبريش سرباز زديد، اگر قيام مى كرد شما همراهيش نمى كرديد، و اگر او سكوت مى نمود، آن وقت شما قيام مى كرديد، اگر پيش مى رفت شما واپس ‍ مى كشيديد، اگر پس مى كشيد شما پيش مى رانديد، همه براى آنها بود كه نمى خواستيد فرمان او را ببريد، و راه مخالفت با او را مى پيموديد، تا اينكه از اين جهان رفت ، و به همان جهت كه شما دست از اطاعت و يارى او برداشتيد خدا نيز شما را يارى نكرده و خوارتان ساخت ، آخر چه عذرى براى فرار از جلوى دشمنتان داريد، و با اينكه از خندق اطراف شهر گذشته و وارد كوفه شده اند، و بر قبايل و عشاير پيروز گشته ، و اموالتان را به غارت عذرى جز زبونى و بزدلى نداريد، و جز آنكه به كوچكى و پستى تن داده ايد، شما جز (اشباح و) سايه هايى بيش نيستيد كه آواز طبلهاى شما را گريزان مى كند، و سياهى ابرها دلهاى شما را از ترس پر مى كند، به خدا سوگند كه من به جاى شما مردم ديگر را مى گمارم كه خدا را آن طور كه بايد بشناسند، و حرمت محمد صلى الله عليه و آله را درباره عترتش ‍ مراعات كنند.
و پس از اين خطابه شورانگيز اشعار زير را خواند:
و مارست اقطار البلاد فم اجد
لكم شبها فيما وطئت من الارض
خلافا و جهلا و انتشار عزيمة
و وهنا و عجزا فى الشدائد والخفض
لقد سبقت فيكم الى الحشر دعوة
فلا عنكم راض و لا فيكم مرضى
ساءبعد دارى من قلى عن دياركم
فذوقوا اذا وليت عاقبة البغض
1. من به شهرهاى زيادى رفته ام و در تمام جاهايى كه گام نهاده ام مردى همانند شما نديده ام .
2. در نافرمانى و نادانى و بى ارادگى و سستى و ناتوانى ، و چه در سختيها و چه در راحتى .
3. شخصيتى نيز از ميان شما به سوى حشر رفته است كه نه از شما راضى بود و نه در ميان شما كسى بود كه او را راضى نگه دارد.
4. به همين زودى به خاطر ناراحتى و خشمى كه من نسبت به شما دارم خانه ام را از اين ديار شما دور خواهم كرد، پس ‍ از رفتن من نتيجه خشم مرا خواهيد چشيد!
در اين وقت جماعتى از مردم كوفه به غيرت آمده ، از جا برخاستند و اظهار داشتند:
تو در اين سخنان منصف نبودى ، تو خود در كجا پيش ‍ رفتى و ما واپس كشيده باشيم ، و كجا حمله افكندى كه ما گريخته باشيم ، و در كجا پيمانى بستى كه پيمان شكنى كرده باشيم . ما در ركاب پيمانى بستى كه تو بدانجا پايدارى كرديم كه جنگها يكسره ما را نابود كرده و ريشه كنمان ساخت و جز مرگ ديگر كارى نمانده ، و اكنون باز دست هم دست خود را پيش آور تا ما با تو بر مرگ بيعت كنيم ، و به خدا سوگند از جنگ باز نگرديم تا اينكه خدا فتح و پيروزى را نصيب ما گرداند يا هر چه مى خواهد درباره ما انجام دهد!.
ابوالسرايا به سخن آنان توجهى نكرد و دستور داد مردم براى حفر خندق به خارج شهر بروند. روز ديگر مردم براى حفر خندق از شهر خارج شدند و خود نيز تا پايان روز با آنها به حفر خندق مشغول بود و چون شب شد و مردم دست از كار كشيدند ابوالسرايا صبر كرد تا چون ثلثى از شب گذشت ، استر سوارى خود را آماده كرد، و اسبها را زين كرده و با محمد بن محمد بن زيد و گروهى از علويين و جمعى ديگر از همراهان خود و مردم كوفه از شهر خارج شد، و آن شب مصادف با شب يكشنبه سيزدهم محرم بود، ابوالسرايا از آنجا به قادسيه آمد و سه روز در آنجا درنگ كرد تا يارانش به او رسيدند، آنگاه راه خفان را پيش گرفته از سمت پايين فرات رفت تا به بيابان رسيد.
و پس از رفتن ابوالسرايا، اشعث بن عبدالرحمن اشعثى در كوفه به راه افتاد و مردم را به فرمانبرداى از هرثمه دعوت كرد و بزرگان كوفه نيز به نزد هرثمه رفته از وى امان خواستند و او نيز بدانها امان داد و موجبات دلگرمى آنان را فراهم ساخت .
از آن سو منصور بن مهدى وارد كوفه شد، و هرثمه نيز در خارج شهر توقف كرد لشكريان خود را به اطراف خندق و راهى كه از آن به سوى شهر باز كرده بودند گماشت تا مبادا مردم دست به حيله اى زده باشند و او غافلگير شود. منصور بن مهدى براى مردم خطبه اى خواند و با آنان نماز خواند.
هرثمه ، غسان بن فرج را بر كوفه گماشت ، و چند روز ديگر در بيرون شهر توقف كرد تا اوضاع كاملا آرام شد و وحشت جنگ از ميان مردم برطرف گرديد، آنگاه به سوى بغداد حركت كرد.
و اما ابوالسرايا به قصد بصره راه خود را پيش گرفت و در راه به مردى از اهل بصره برخورد و از او احوال شهر را جويا شد، آن مرد بدو اطلاع داد كه شهر به دست طرفداران بنى عباس افتاده و گماشتگان ابوالسرايا از از شهر بيرون كرده اند، و عباسيان نيز در آنجا بسيارند كه ابوالسرايا تاب مقاومت آنها را ندارد.
ابوالسرايا از رفتن به بصره منصرف شد و خواست به واسط رود، آن مرد عرب بدو خبر داد كه اوضاع واسط نيز مانند بصره است . ابوالسرايا از آن مرد پرسيد، پس به نظر تو به كجا برويم ؟ مرد عرب گفت : نظر من اين است كه از دجله بگذرى و در ما بين جوخى (411)و كوهستان بمانى تا اكراد آن ناحيه اطرافت را بگيرند، و همچنين ساير اعراب و كردهايى كه مايل اند به تو ملحق شوند و مردمان ديگرى كه با تو هم عقيده هستند و با حكومت قوت سر مخالفت دارند و در شهرهاى و نواحى ديگر سكونت دارند، همگى گرد تو جمع شدند . ابوالسرايا راى او را پسنديد و راه جوخى را پيش گرفت ، و به هر جا كه مى رسيد خراج آن شهر را از مى گرفت و غلات آن را مى فروخت و خرج راه مى كرد.
تا اينكه به خوزستان رسيد و پشت دروازه شوش آمد، مردم آن شهر دروازه ها را به روى او بستند، ابوالسرايا داد زد: دروازه ها را باز كنيد، مردم دروازه ها را باز كرده ابوالسرايا وارد شد.
والى خوزستان در آن وقت ، حسن بن على ماءمونى بود و او كسى را به نزد ابوالسرايا فرستاد كه من خوش ندارد به جنگ با تو اقدام كنم و از اين رو خوب است از اين حدود به جاى ديگر بروى . ابوالسرايا در ماندن آنجا و حتى به جنگ با ماءمونى پافشارى كرد و به همين جهت ماءمونى با لشكرى به جنگ او آمد، و جنگ سختى كرد.
زيديه كه همراه ابوالسرايا و تحت فرمان محمد بن محمد بن زيد بودند با ساير علويين پافشارى كرده و عده اى از آنها را كشتند، در اين وقت مردم شوش به طرفدارى ماءمونى از شهر بيرون آمده و از پشت سر او حمله افكندند، غلام ابوالسرايا كه چنان ديد عنان مركب را به عقب بازگرداند كه مردم شوش را دفع كند، لشكريان ابوالسرايا گمان كردند كه او فرار كرده از اين رو آنها هزيمت كردند و لشكريان ماءمونى هم به تعقيب آنها پرداخته جمع بسيار را كشتند تا تاريكى شب آنها را فرا گرفت و مركبها خسته شدند، آنگاه دست از جنگ كشيدند.
ابوالسرايا از آن حدود دور شد و راه خراسان را پيش ‍ گرفت و همچنان برفت تا به دهى رسيد به نام برقانا در آنجا حماد كند غوش كه والى آن نواحى بود از نزدشان آمد و امانشان داد كه تسليم شوند تا آنها را به نزد حسن بن سهل - والى بغداد - بفرستد و كندغوش بدان كسى كه خبر ورودشان را بدان ناحيه به اطلاع او رسانيده بود، هزار درهم مژدگانى داد. ابولسرايا و همراهان پذيرفتند و او بدين ترتيب آنها را به نزد حسن بن سهل روانه كرد.
محمد بن محمد بن زيد نامه اى به حسن بن سهل نوشت و با لحنى تضرع آميز از او خواست تا او را امان دهد، حسن بن سهل گفت : چاره اى نيست جز آنكه گردنش را بزنم ، برخى از نزديكان او را از روى خير انديشى به حسن بن سهل گفتند: اى امير اين كار را نكن زيرا وقتى هارون به برامكه خشم كرد، كشتن ابن افطس يعنى عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن حسين را دستاويز كرده آنها را به جرم قتل او (كه بى اجازه هارون انجام داده بودند) (412) به قتل رسانيد، ولى بهتر آن است كه او را به نزد ماءمون بفرستى . حسن بن سهل پذيرفت ولى قسم خورد كه ابوالسرايا را به قتل رساند.
و چون به نزد حسن بن سهل كه در مدائن اردو زده بود، بردند از او پرسيد : تو كيستى ؟ ابوالسرايا پاسخ داد: سرى بن منصور
حسن گفت : نه ، بلكه تو نذل بن نذل و مخذول بن مخذول (413) هستى . آنگاه به هارون به ابى خالد گفت : برخيز و به انتقام خون برادرت عبدوس بن عبدالصمد (414) گردنش را بزن . هارون برخاست و گردن ابوالسرايا را زد. حسن بن سهل دستور داد سرش را در قسمت شرقى شهر و بدنش را در قسمت غربى شهر به دار آويختند.
و نيز غلامش ابوالشوك را به قتل رساندند و با او به دار آويختند.
و محمد بن محمد را نيز به خراسان فرستادند، و همچنان كه مامون در غرفه اش نشسته بود، او را پيش روى وى واداشتند. فضل بن سهل فرياد زد: سرش را برهنه كنيد و چون سرش را برهنه كردند ماءمون از جوانى او در شگفت شد، آنگاه دستور داد او را به خانه اى بردند و فرشى و خادمى براى او فرستاد و او در آنجا تحت نظر بود، و پس ‍ از گذشتن مدت كمى كه به گفته برخى چهل روز بيش ‍ طول نكشيد، شربت زهرى بدو خورانيدند و همان سبب شد كه جگر و احشا او دفع شده و از دنيا رفت .
و احمد بن محمد بن سعيد به سندش از محمد بن جعفر روايت كرده كه محمد بن محمد را در مرو مسموم ساختند در همانجا از دنيا رفت ، و در اثر زهرى كه خورده بود تمامى جگرش تدريجا دفع شد.
و هم او گفته است : چون در دفاتر نگاه كردند در جنگهاى ابوالسرايا تنها از لشكريان بنى عباس دويست هزار نفر كشته شده بود.
نام كسانى كه به همراه محمد بن ابراهيم و ابوالسرايا خروج كردند
محمد بن حسين اُشنانى از پدرش براى من روايت كرده كه گفت : بيشتر مردم كوفه جز آنانكه فضيلت و يا ثروتى نداشتند - و آنها معدودى انگشت شمار بودند - با ابوالسرايا خروج كردند، و گفت كسانى كه به طرفدارى او قيام كردند متجاوز از دويست هزار نفر بودند.
من به اُشنانى گفتم : احمد بن عبيدالله به سند خود از يحيى بن عبدالحميد حمانى روايت كند كه او گفت : من در آن وقت ابوبكر و عثمان (415) پسران ابى شيبه را ديدم كه با ابوالسرايا خروج كرده بودند، و يكى از آنها عمامه زرد و ديگرى عمامه قرمز به سر داشتند و مى گفتند: چون خروج كنيم مردم از ما پيروى خواهند كرد؟
اُشنانى گفت : آن دو نفر در آن وقت چنين موقعيتى در كوفه نداشتند، ولى بزرگان ديگرى مانند يحيى بن آدم (416) كه پسران ابى شيبه از او حديث نقل كرده اند با محمد بن ابراهيم بيعت كردند، و محمد شروطى براى يحيى - در وقت بيعت كردن با او - ذكر مى كند و يحيى پى در پى مى گفت : تا جايى كه بتوانم ، تا جايى كه بتوانم !
محمد بدو مى گفت : اين كه تو مى گويى مطلبى است كه قرآن نيز آن را استثنا كرده است ، خداى تعالى مى فرمايد: از خدا بترسيد به هر اندازه كه بتوانيد (417).
آنگاه اُشنانى از احمد بن حازم غفارى روايت كرده كه گويد: از كسانى كه با ابوالسرايا خروج كردند: مخول بن ابراهيم و عاصم بن عامر، و عامر بن كثير سراج و ابونعيم بن دكين ، و عبد ربه بن علقمه ، و يحيى بن حسن بن فرات (418) و مردانى نظير اينها بودند.
و احمد بن محمد بن سعيد به سندش از حسين بن على بن اخى ليث و موسى بن احمد قطوانى روايت كرده كه گفته اند: هنگامى كه يحيى بن آدم با محمد بن ابراهيم بيعت كرد ما حاضر بوديم و همان كلماتى را كه اُشنانى نقل كرده آن دو نيز نقل كرده اند.
(و به سندش از ابن نمير روايت كرده كه گفت : چون يحيى بن عيسى (419) به كوفه آمد من خوشحال شدم و گفتم : الحمدلله كه يحيى آمد و من احاديث اعمش را از او مى گيرم - چون بسيارى از احاديث اعمش كه ابومعاويه از او نقل كرده بود از ابن نمير فوت شده بود - ولى چون ابوالسرايا خروج كرد، يحيى بن عيسى نيز با او خروج كرد من كه چنان ديدم تاسف خورده گفتم : انالله ..... ما دلمان را به يحيى خوش كرده بوديم كه احاديث اعمش را از او خواهيم شنيد، يحيى هم بدين ترتيب از دست ما خارج شد).
و نيز از مصفى بن عاصم روايت كرده كه گفت : من از ابوالسرايا شنيدم كه مى گفت : من هرگز به يكى از معاصى خداى عزوجل - از فواحش - دست نزدم . و نيز شنيدم كه مى گفت : هيچ گاه هيبت و بيم كسى مانند هيبت محمد بن ابراهيم در دل من جايگير نشد.
و ابوعبيد صيرفى از پدرش روايت كرده كه گفت : من ديدم كه دو پيمانه جو نزد ابوالسرايا آوردند، يكى را پيش روى او ريختند و ديگرى را جلوى اسبش و او پيش از اسب جوها را تمام كرد.
و اُشنانى از ابراهيم بن سليمان مقرى روايت كرده كه گفت : من به سر پل نزد ابوالسرايا بودم ، و محمد بن محمد نيز در صحراى اثير بود، در اين وقت مردى كه بعدها معلوم شد هرثمه طبق نقشه اى كه طرح كرده بود او را مامور اين كار كرده بود - به نزد او آمد و گفت : لشكريان دشمن از يك طرف جسر وارد شهر شده محمد بن محمد را دستگير كرده اند!
و اين نقشه را براى آن طرح كرده بودند كه با اين خبر جعلى ابوالسرايا را از جاى خود حركت دهند و راهها را براى حمله به شهر كوفه باز كنند.
ابوالسرايا كه اين خبر را شنيد عنان اسب خود را به سوى صحراى اثير كشيد و از آنجا دور شد، هرثمه نيز با لشكريانش به شهر كوفه حمله بردند و تا جايى به نام دارالحسن پيش رفتند، ابوالسرايا به صحراى اثير رفت و ديد محمد بر فراز منبر ايستاده و براى مردم خطبه مى خواند، دانست كه اين نقشه اى بوده تا او را از جايگاه خود دور كنند، ابوالسرايا كه چنان ديد با مردى كه همراهش ‍ بود به نام مسافر طائى - كه از قبيله بنى شيبان بود ولى چون در قبيله طى ورود كرده بود او را بدان قبيله منسوب مى داشتند - بازگشت و به لشكريان هرثمه حمله افكنده و آنها را به جاى اولشان بازگردانيد.
در اين هنگام مردى به نزد او آمد و گفت : گروهى از آنها در خرابه اى در اين نزديكى كمين كرده اند؟ ابوالسرايا گفت : آنها را به من نشان بده .
آن مرد خرابه مزبور را بدو نشان داد، ابوالسرايا به ميان خرابه رفت و زمانى دراز در آنجا ماند، سپس بيرون آمد و شمشيرش را پاك مى كرد و لخته هاى خون را از بدنش ‍ مى كند و همچنان به جلوى هرثمه و لشكريانش رفت .
راوى مى گويد: پس از آنكه ابوالسرايا از خرابه بيرون آمد، پشت سر او من وارد خرابه شدم ، ديدم همه آن جمعيت كشته روى زمين افتاده اند و اسبهايشان رم كرده از سر و دمش يكديگر بالا مى روند چون آن كشتگان را شمردم ديدم صد نفر با نود و نه نفر تمام بودند!
احمد بن سعيد از محمد بن منصور روايت كرده كه گفت : ما با قاسم بن ابراهيم در منزل حسينيين در جايى به نام ورينه بوديم و از او شنيدم كه مى گفت : ما در مغرب بوديم كه خبر مرگ برادرم محمد به من رسيد، من از شنيدن آن خبر ناگوار به سختى گريستم و به اندازه يك يا دو اشك ريختم ، آنگاه در ضمن قصيده اى او را مرثيه گفتم ، ولى عقيده او همچون عقيده كسانى بود كه خدا را به مخلوق تشبيه كند، آنگاه آن را از روى كاغذى براى من خواند و من نوشتم و آن قصيده اين طور است :
يا دار دار غرور لا وفاء لها
حيث الحواث بالمكروه تستبق
اءبرحت اءهلك من كد و من اءسف
بمشرع شربه التصدير و الرنق
فان يكن فيك للاذان مستمع
يصبى مراءى تسامى نحوه الحدق
فاى عيشك الا و هو منتقل
و اى شك الا و هو مفترق
من سره اءن يرى الدنيا معطلة
بعين من لم يخنه الخدع والملق
فلياءت دارا جفاها الانس موحشة
ماءهولة حشوها الاشلاء و الخرق
قل للقبور اءذا ما جئت زائرها
و هل يزار تراب البلقع الخق
ماذا تضمنت يا ذااللحد من ملك
لم يجمعه منك عقيان و لا ورق
بل ايها الناز المرموس يصحبه
وجد و يصحبه الترجيع و الحرق
يهدى لدار البلى عن غير مقلية
قد خط فى عرصة منها له نفق
وبات فردا و بطن الارض مضجعه
و من ثراها له ثوب و مرتفق
نائى المحل بعيد الانس اءسلمه
برالشفيق فحبل الوصل منخرق
قد اءعقب الوصل منك الياءس فانقطعت
منك القرائن و الاسباب و العلق
يا شخص من لو تكون الارض فديته
ما ضاق منى بها ذرع و لا خلق
بينا ارجيك تاميلا و اُشفق اءن
يغبر منك جبين واضح يقق
اءصبحت يحثى عليك الترب فى جدث
حتى عليك بما يحثى به طبق
ان فجعتنى بك الايام مسرعة
فقل منى عليك الحزن و الارق
فايما حدث تخشى غوائله
من بعد هلكك يغنينى به الشفق
1. اى دنيا تو فريبنده هستى كه وفايى در آن نيست زيرا كه پيش آمدها را به ناخوشايند افتتاح مى كنى .
2. اهل خويش را از نظر رنج و تاسف به آبشخورى برده اى كه آشاميدنش جز گرفتارى تشنگى و يا بيرون راندن و آبى آلوده به گل و خاشاك نيست .
3. اگر در تو براى گوشهاى شنوا حرفى كه مجذوب مى ساخت و چراگاهى كه چشمها بدو دوخته مى شد مى بوده .

4. پس كدامين عيش و خوشى تو بود كه به ديگرى منتقل نشد؟ و كدام اجتماع محفل تو بود كه سرانجام جدايى نداشت ؟
5 و 6. كسى كه خوش دارد وضع دنيا را آن طور كه هست با ديده اى كه خدعه و تملق از ديدن ناتوانش كرده باشد، ببيند، پس بايد به خانه اى بيايد كه اُنس از آن دور گشته و وحشتزا شده است ، ساكنانى داشته و اكنون محتوايش ‍ مشتى استخوان پوسيد و كهنه پاره است .
7. و چون براى زيارت گورها رفتى - اگر چه خاك خشك بى آب و كهنه زيارت ندارد - ولى اگر رفتى بدانها بگو:
8. به راستى كه چه سلطان را در بر گرفته اى كه او را از تو طلا و پول حفظ نكرده .
9- بلكه اى دور از نظر مدفونى كه همدمش حزن و سوزش و كلمه انا لله و انا اليه راجعون است .
10. به دار فنا بدون هيچ كرامتى اهدا شد و در سرزمينى كه براى او مدفن معين شده بود، آرميد.
11. تك و تنها خوابيده و زير زمين خوابگاه اوست و خاك زمين جامه و بالش و متكاى اوست .
12. جايگاهش دور، و بعيد از انس ، كسى كه دوست نزديك خوش رفتارش او را واگذارده ، و رشته وصلش پاره گشته .
13. وصل از تو ياس را به يادگار گذاشته ، و رشته هر دوست و قرين و به طور كلى هر سبب و علاقه اى از تو منقطع گشته .
14. اى كسى كه اگر همه زمين فديه او بود. نه عرصه بر من تنگ مى شد و نه اخلاقم دگرگون مى گشت .
15 و 16. در اين ميان كه من اميد به تو داشتم و ترس آن را كه پيشانى زيبا و روشن تو به خاك زمين گرد آلود گردد، در ميان گور قرار گرفتى و خاك بر روى تو ريخته شد، آن هم نه اندك بلكه توده هايى از خاك .
17. اگر چه روزگار به شتاب مرا به مرگ تو داغدار كرد ولى به هر صورت اندوه و بيدارى من در مرگ تو اندك است .
18. ترس مرگ تو هر حادثه ناگوار و ترسناكى را پس از اين بر من آسان كرد. و احمد بن سعيد از محمد بن منصور روايت كرده كه گفت : اگر شنيدم از قاسم بن ابراهيم كه مى گفت : مردى را مى شناسم كه يك شب در خانه اى به درگاه خداوند دعا كرد و گفت : خدايا از تو مى خواهم به حق آن نامى كه سليمان تو را بدان نام خواند و تخت براى او حاضر شد و بلافاصله از سقف براى او خوشه رطبى آويزان شد.
و نيز گويد: شنيدم از قاسم كه مى گفت : مردى را مى شناسم كه خدا را در جاى تاريكى خواند و گفت : خدايا تو را مى خوانم به حق آن نامى كه هر كه تو را بدان خواند دعايش را به اجابت برسانى . و ناگهان خانه پر از نور شد.
محمد بن منصور گويد: مقصودش خود او بود.
و قاسم بن ابراهيم يك بار خواست تا قيام كند و مردم هم گرد او را گرفتند ولى در ميان لشكرش آواز طنبورى شنيده گفت : اين مردم هرگز روى صلاح را نخواهند ديد، از ميان آنها گريخت و آنها را رها كرد.
يحيى بن عبدالرحمن گويد: هيثم بن عبدالله خثعمى در مرثيه ابوالسرايا اشعار زير را سروده ، ولى ابن عمار گويد: سراينده اين اشعار معلوم نيست ، كه گويد:
و سل عن الظاعنين ما فعلوا
و اءين بعد ارتجحالهم نزلوا
يا ليت شعرى والليت عصمة من
ياءمل ما حال دونه الاجل
اين استقرت نوى الاحبة اءم
يامل ما حال دونه اجل
اين استقرت نوى الاحبة ام
هل يرتجى للاحبة القفل
ركب اءلحت يد الزمان على
ازعاجهم فى البلاد فنتقوا
بنى البشير النذير الطاهر الطهر
الذى اءقرت بفضله الرسل
خانهم الدهر بعد عزهم
والدهر بالناس خائن ختل
باتوا فظلت عيون شيعتهم
بئس لعمرى بالمبدل البدل
يا عسكرا اقل ناصره
لم تشفه من عدوه الدول
فبكهم بالدماء ان نفد الدمع
فقد خان فيهم الامل
لا تبك من بعدهم على احد
فكل خطب سواهم جلل
اءخوهم يفتدى صفوفهم
زحفا اليهم و ما بها خلل
فى فيلق يملاء الفضاء به
كانما فيه عارض و بل
رماهم الشيخ من كنانته
والشيخ لا عاجز و لا وكل
بالخيل تردى وهن ساهمة
تحت رجال كانها الابل
والسابقات الجياد فوقهم
والبيض والبيض والقنا الذبل
وارجيل يمشون فى اءظلتها
كما تمشى المصاعب البزل
واليزنيات فى اءكفهم
كانما فى رؤ وسها الشعل
حتى اذا ماالتقوا على قدر
والقوم فى هؤ ة لهم زجل
شدوا على عترة الرسول و لم
تثنيهم رهبة و لا وهل
فما رعوا حقه و حرمته
و لا استرابوا فى نفس من قتلوا
والله اءملى و اءمهلهم
والله فى اءمره له مهل
بل ايها الراكب المخب اوالنا
عى ابن لى لامك الهبل
ما فعال الفارس المحامى اذا ما الحرب
بدت انيابها العصل
اءاءنت اءبصرته على شرف
لله عيناك اءيها الرجل
فى فوق جذع اءناف شائلة
ترمى اءليها بلحظها المقل
ان كنت اءبصرته كذاك فما
اءسلمه ضعفه و لا الفشل
و لو تراه عليه شكته
والموت دان و الحرب تشتعل
فى موطن و الحتوف مشرعة
فيها قسى المنون تنتضل
و فائظ نفسه و ذور رم
يطمع فيه الضباع و احجل
فى صدره كالوجار من يده
يغيب فيها السنان والفتل
يميل منها و الموت يحفزه
كما يميل المرنح الثمل
فى كفه عضبة مضاربها
و ذابل كالرشاء معتدل
لخلت اءن القضاء من يده
و للمنايا من كفه رسل
يا رب يوم حمى فوارسه
و هو مرهق و لا عجل
كانه آمن ميته
فى الروع لما تشاجر الاسل
فى موطن لا يقال عاثره
يغص فيه بريقه البطل
اءبا اسرايا نفسى مفجعة
عليك والعين دمعها خضل
من كان يغضى عليك مصطبرا
فان صبير عليك مختزل
هلا وقاك الردى الجبان اذا
ضاقت عليه بنفسه الحيل
اءم كيف لم تخشك المنون و لم
يرهبك اذحان يومك الاجل
فاذهب حميدا فكل ذى اءجل
يموت اذا نقضى الاجل
والموت مبسوطة حبائله
والناس ناج منهم و محتبل
من تعتلقه تفت به اءبدا
و من نجا يومه فلايئل
بپرس از مسافران من كه چه كردند؟ و پس از كوچ كردنشان در كجا فرود آمدند.
2. اى كاش مى دانستم و همين لفظ كاش نگهدارنده كسى است كه اميد دارد مرگ به سراغش ‍ نيايد.
3. كه دوستان من در كجا منزل كردند و آيا اميد بازگشت آن حبيبان هست ؟
4. آن سوارانى كه دست غدار روزگار پافشارى در آوارگى آنها در شهرها داشت و آنها نيز از خانه و كاشانه خود آواره شدند.
5. فرزندان پيامبر بشير و نذير و پاك و پاكيزه اى كه همه پيامبران به فضيلتش اقرار كردند.
6. روزگار پس از عزت آنها به ايشان خيانت كرد، و رسم روزگار چنين است كه با مردم خيانت و خدعه كند.
7. در جايگاه هميشگى خود مسكن گرفتند ولى ديدگان شيعيانشان پيوسته بر آنها اشك مى ريزد.
8. و پس از آنها دشمنانشان جاى ايشان را گرفتند و به جان خودم كه چه بد كسانى به جاى ايشان قرار گرفتند.
9- اى سپاهى كه چه بسيار ياوريش اندك بود و غلبه ها نتوانست تشفى دلشان را از دشمن بگيرد.
10. براى اينها خون گريه كن اگر اشك چشمت تمام شد زيرا كه اينان آرزو و اميدشان بر باد رفت .
11. و پس از ايشان بر اءحدى گريه مكن كه هر كه پيش آمد ناگوار و بزرگ و ديگرى در مقابل فقدان آنها سهل است .
12. برادر ايشان صفوفشان را به حمله خود به دشمن حمايت كرد، همان صفوفى كه در آن هيچ خللى نبود.
13. در معركه و هنگامه اى كه فضا را پر كرده بود، گويا مانند ابرى بود كه به شدت باران بريزد.
14. آن پيربزرگ كه عاجر و ناتوان بود، تيرى از تيردان خود بدانها پرتاب كرد.
15. با اسبان مى تاختند ولى آنها مركبهاى ميان باريك بودند كه در زير پاى مردان قوى چون اشتر قرار داشتند.
16. و اسبان تندرو و سبك خيز بالاى سرشان بود، با شمشيرها و كلاه خود و نيزه هاى نازك و كارى .
17. و پيادگان در سايه آن سواركاران مى رفتند مانند شيران نر قوى هيكل و بيابان چريده آزادى كه دندان ناب درآورده اند.
18. و شمشيرها يا نيزه ها ى منسوب به يزن (كه بطنى از حميراست ) در دست آنها چنان بود كه گويا در سر آنها آتشى شعله ور است .
19. تا وقتى كه آنها در كمال هماوردى به دشمن كه در قسمت پست زمين قرار داشتند و سروصدا شان به گوش ‍ مى خورد رو به رو شدند.
20. آنها به عترت پيامبر حمله كردند و ترس و بيمى جلوگيرشان از اين حمله نگشت .
21. حق رسول خدا و حرمت آن حضرت درباره اينها مراعات نكردند و هيچ فكر نكردند كه چه كسى را كشتند.
22. و خدا بدانها مهلت داد، و اساسا كارهاى خدا روى مهلت است .
23. اى سوار سرگران يا كسى كه خبر مرگ پسرم را آورده اى ، مادرت در سوگت بميرد.
24. چه كرد آن سوار مدافع در آن هنگامى كه جنگ دندان نيش كج خود را ظاهر مى كند.
25. آيا تو او را در حال بزرگوارى ديده اى ؟ اى خدا ديده ات را نگاه دارد، اى مرد.
26. در بالاى مركب جوان بلند بالا كه چشمها بدان دوخته شده بود.
27. اگر او را در چنين حالى ديده باشى مسلما ديده اى كه سستى و ناتوانى او را نگرفته بود.
28. و اگر ببينى او را كه سلاح جنگ بر تن كرده در وقتى كه مرگ نزديك شده و آتش جنگ شعله ور گشته بود.
29. در جايگاهى كه مرگ كام خود را باز كرده و شمشيرهاى مرگبار تيز قسى به هم مى خورد.
30. و مردم دسته اى به خون آغشته شده و دسته اى به ريسمان بسته و گروهى به خاك افتاده بودند.
31 و آن دگرى جان از تنش بيرون رفته و آن يك نيمه رمقى داشت كه كفتارها و زنبورها (يا سوسمارها) در او طمع بسته و انتظار مرگ او را مى كشند.
32. كه از ضرب دست ابى السرايا در سينه اش شكاف و گودالى چون لانه كفتار پديد آمده و در آن نيزه ها و فتيله ها ناپديد شوند.
33. از شدت ضربات فرار مى كرد و مرگ او را به سوى خود مى كشيد همچنان كه شخص مست به اين سو و آن سو كج مى شود. يعنى از مرگ مى گريخت و مرگ او را كشيد.
34. در دستش شمشير تيز و برنده اى بود و نيزه باريك و يكسانى چون طناب .
35. مى پنداشتى كه قضا از دستش و مرگ از كفش ‍ مى ريزد.
36. چه بسا روزى كه سوارانش خشمناك شده بودند، و او نه در تنگنا دچار شده بود و نه شتاب مى كرد.
37. گويا او در هنگامه جنگ آنگاه كه نيزه ها به هم مى خورد از مرگ بيم نداشت .
38. در همان زمانى كه لغزش هيچ كس جبران پذير نبود و مرد شجاع از شدت و سختى آب دهانش خشك مى شد و راه گلويش مى گرفت .
39. اى ابوالسرايا به راستى كه جان من بر مرگ تو داغدار گشته و ديده ام از اشك ريزان خشك نمى شود.
40. هر كس در غم مرگ تو شكيبايى كند ولى صبر من بر تو بريده شده ( و تاب شكيبايى ندارم ).
41. چرا آن مرد پست ترسو تو را حفظ نكرد آنگاه كه راههاى چاره بر او تنگ گشته بود.
42. يا چه شد كه مرگ از تو نترسيد در آن وقتى كه روز عمرت به سر آمده بود.
43. برو كه در همه حال ستوده اى و هر كسى چون عمرش ‍ به سر آيد، سرانجام روزى خواهد مرد.
44. و مرگ دامهاى خود را گسترده است ، و مردم دسته اى به دامش افتند و دسته اى از دامش روزى چند بگريزند.
45. آن كه به دامش افتد براى هميشه از اين جهان رفته و آن كس كه از دامش گريخته باز هم از مرگ رهايى نخواهد داشت .

next page

fehrest page

back page