next page

fehrest page

back page

هـشـتـم ـ از هـيـثـم بـن ابـى مـسـروق نـهـدى روايـت شـده كـه مـحـمـّد بـن الفـضـيـل گـفـت كـه مـن در (( بطن مر )) فرود آمدم و مرا عرق مدنى در پهلو و در پا بـرآمد و آن را (( علت رشته )) مى گويند مانند ريسمان چيزى برآيد و غالبا از پا بـرآيـد، پـس ‍ در مـديـنـه بـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلام داخـل شـدم فرمود: چرا ترا دردناك مى بينم ؟ گفتم : چون به (( بطن مر )) آمدم عرق مـدنـى در پـهـلو و پـايـم بـرآمـد. پـس اشاره نمود به آن يك كه در پهلويم بود در زير بـغـل و سـخـنـى گفت و بر آن آب دهن افكند بعد از آن فرمود از اين باكى نيست بر تو و نـظـر كرد به آنچه در پايم بود. پس گفت ، ابوجعفر عليه السلام فرمود: از شيعيان ما هـر كـه مـبـتـلا بـه بـلايـى شـود پـس صـبـر كـنـد، خـداى عـز و جل براى او اجر هزار شهيد نويسد.
مـن در خاطر گفتم كه من به خدا از اين علت پانرهم ، هيثم گفت : هميشه آن رشته از پاى او بر مى آمد تا بمرد.(49)
نـهـم ـ از عـبـداللّه بـن مـحـمـّد هـاشـمـى روايـت اسـت كـه گـفـت : روزى بـر مـاءمـون داخـل شـدم مـرا بـنـشاند و هر كس پيش او بود بيرون كرد پس طعام خواست بخورديم و طيب بـه كـار بـرديـم پـس فـرمود پرده بكشيدند پس خطاب كرد به يكى از آنان كه در پس پرده بودند يعنى از كنيزان مغنيه و گفت باللّه كه مرثيه كن براى ما آن را كه در طوس اسـت يـعـنى حضرت رضا عليه السلام را كه در طوس دفن كرديم ، مغنيه شروع كرد به خواندن ، خواند:
سَقْيا لِطُوسٍ وَ مَنْ اَضْحى بِها قَطِنا
مِنْ عِتْرِةِ الْمُصْطَفى اَبْقى لَنا حَزَنا؛
يـعـنـى سـيـراب سـازد بـاران رحـمـت مـر طـوس را و آن كس كه در آنجا ساكن است از عترت مـصـطـفى كه رفت و اندوه و غم براى ما بگذشت ، هاشمى گفت كه پس ‍ بگريست ماءمون و بـه مـن گفت : يا عبداللّه ! آيا اهل بيت من و اهل بيت تو مرا ملامت مى كنند بر اينكه ابوالحسن الرضـا عـليـه السلام را نصب كردم علم يعنى نشان و آيت براى عالميان ، به خدا قسم با تـو حـديـثـى كـنـم از او كـه تـعـجب كنى ، روزى نزد او آمدم و به او گفتم فداى تو شوم پـدرانـت مـوسـى و جـعـفر و محمّد و على بن الحسين عليهم السلام نزد ايشان بود علم آنچه شده است و خواهد شد تا روز قيامت و تو وصى ايشان و وارث علم ايشانى و علم ايشان نزد تو است و مرا به تو حاجتى دست داده است ، گفت بگو، گفتم اين زاهريه ، خطيه و بخت مند من است يعنى او را از ميان زنان دوست مى دارم و تقديم نمى دهم بر او هيچ يك از جوارى خود را و او چـنـد بـار حـامـله شـده و اسقاط مى كند و حالا حامله است ، مرا دلالت كن به چيزى كه عـلاج كـنـد بـه آن خـود را و سـالم مـانـد. فـرمـود: مـتـرس و خـاطـر جـمـع دار از اسـقـاط طـفـل كه سالم مى ماند و پسرى مى زايد به مادر شبيه تر از همه مردم و خنصرى زائد در دست راست دارد نه آويخته و همچنين در پاى چپ خنصرى زائد دارد نه آويخته . و (( خنصر )) انـگـشـت كـوچـك را گـويـنـد. پـس در خاطر خود گفتم گواهى مى دهم كه خداى عز و جـل بـر همه چيز قادر است . پس زاهريه بزاد پسرى از همه مردم به مادرش مانندتر و در دسـت راسـت خـنـصـرى زايد داشت نه آويخته و هم در پاى چپ بر آنگونه كه حضرت رضا عـليـه السلام وصف كرده بود پس كيست كه ملامت مى كند مرا بر اينكه او را نصب كردم علم و آيت ميان عالميان .
شـيخ صدوق رحمه اللّه فرموده كه اين حديث زياده بر اين بود ما ترك كرديم آن را (( وَ لاحـَوْلَ وَ لا قـُوَّةَ اِلاّ بـِاللّهِ الْعـَلِىِّ الْعَظيم )) پس از آن فرموده كه دانستن حضرت امام رضـا عـليـه السـلام ايـن را بـه واسـطـه آن بـود كـه از پـدرانـش از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه او رسـيـده بـود و جـبرئيل براى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم آورده بود خبرهاى خلفاى بنى اميه و بنى عباس و اولاد ايشان را و آنچه كه بر دست ايشان جارى مى شود (( وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةِ اِلاّبِاللّهِ )) . انتهى .(50)
مؤ لف گويد: از چيزهايى كه حذف شده از اين حديث شعر دوم مرثيه است و آن اين است :
اَعْنى اَبَا الْحَسَِن الْمَاءْمُولَ اِنَّ لَهُ
حَقَّا عَلى كُلِّ مَنْ اَضْحى بِها شَجَنا
دهـم ـ از مـحـمـّد بـن الفـضـيـل مـروى اسـت كـه گـفـت : در آن سـال كـه هـارون برامكه غضب كرد و اول جعفر بن يحيى را بكشت و يحيى را حبس كد و بر سـر ايـشـان آمد آنچه آمد. ابوالحسن عليه السلام در عرفه ايستاده بود و دعا مى كرد بعد از آن سـر به زير انداخت . از او خبر پرسيدند، گفت : من خداى را مى خواندم بر برمكيان بـه سـبـب آنـچـه بـا پـدرم نـمـودنـد امـروز خـداى عـز و جـل دعـاى مـن دربـاره ايـشـان اجابت نمود. پس چون بازگشت نگذشت مگر اندكى كه جعفر و يـحـيـى مـغـضوب شدند و احوال ايشان برگشت ، (( مسافر )) گفت : من با ابوالحسن الرضـا عـليـه السـلام بـودم در مـنـى كـه يـحـيـى بـن خـالد بـا قـومـى از آل بـرمـك بـگـذشـتـنـد آن حـضـرت فـرمـود: مـسـكـيـنـانـنـد ايـنـان نـمـى دانـنـد كـه امـسـال چـه بـر سـرشان مى آيد! بعد از آن گفت : هاه و عجبتر آنكه ، هارون و من همچون اين دويـيم و دو انگشت به هم ضم نمود. (( مسافر )) گفت : به خدا كه من معنى سخن او را ندانستم تا او را با هارون دفن كرديم .(51)
يـازدهـم ـ شيخ مفيد رحمه اللّه در (( ارشاد )) به سند خويش روايت كرده از غفارى كه گـفـت : مـردى از آل ابـورافـع آزاد كـرده حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم از من طلبى داشت مطالبه كرد از من و مبالغه نمود در طـلب خـود، مـن چـون چـنين ديدم نماز صبح در مسجد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم ادا كـردم و روانـه شـدم بـه سـوى زمـانـى كـه نـزديـك شـدم بـه در منزل آن حضرت ، ديدم حضرت از منزل بيرون آمد در حالى كه سوار بر حمارى است و بر تـن شـريـفـش قـمـيـص و ردايـى ، چون نظرم بر آن حضرت افتاد خجالت كشيدم كه چيزى عرض كنم چون آن جناب به من رسيد ايستاد و نظر كرد به من ، من سلام كردم بر آن جناب و اين وقت ماه رمضان بود پس من عرض كردم به آن حضرت فدايت شوم !
مـولاى شـمـا فـلان از مـن طـلبـى دارد و بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـرا رسوا ساخته . و من در دل خود گفتم كه حضرت به او مى فرمايد كه مطالبه از من نكند و به خد قسم كه نگفتم به آن حضرت كه چه قدر از من مى خواهد و نام نبردم از طلب او چيزى . پس امر فرمود مرا كـه بـنـشـيـنـم تـا برگردد، پس من نشستم در آنجا تا شام و نماز مغرب را به جا آوردم و حـضـرت نـيـامـد و من روزه بودم سينه ام تنگى كرد و خواستم برگردم كه ناگاه ديدم آن حـضـرت پـيـدا شـد و اطـراف آن جـنـاب جـمـاعـتـى از مـردم بـودنـد و اهل سؤ ال و فقراء سر راه حضرت نشسته بودند آن جناب بر ايشان تصدق كرد و گذشت تـا داخـل خـانـه شـد پـس بـيـرون تـشـريـف آورد و مرا خواند من برخاستم و با آن حضرت داخـل مـنـزل شـديـم و آن جـنـاب نـشست و من نيز نشستم و شروع كردم از ابن مسيب امير مدينه بـراى او حـديـث كـردن و بسيار مى شسد كه من با آن حضرت از ابن مسيب گفتگو مى نمودم پـس چـون از سـخـن گـفتن فارغ شدم حضرت فرمود گمان نمى كنم كه هنوز افطار كرده بـاشى ؟ عرض كردم ، نه . پس فرمود براى من طعام آوردند و در پيش ‍ من گذاشتند و امر فـرمود غلامى را كه با من طعام بخورد، پس من و آن غلام طعام خورديم و چون فارغ شديم فـرمود: آن وساده را بلند كن و آنچه در زير آن است بردار، من وساده را برداشتم ديدم در زيـر آن مـقدارى دينار است آن دينارها را برداشتم و در كيسه ام گذاشتم و امر فرمود چهار نـفـر از بـنـدگـان خـود را كـه هـمـراه مـن بـاشـنـد تـا مـرا بـه مـنزل برسانند. من گفتم : فدايت شوم ! شبگردى كه از جانب ابن مسيب است گردش مى كند و من كراهت دارم كه مرا ببيند كه با بندگان شما مى باشم ، فرمود: درست گفتى ، اصاب اللّه بـك الرشـاد فـرمـود بـه آنـهـا كـه همراه من باشند تا جايى كه من به آنان بگويم بـرگـردنـد، پـس هـمـراه مـن بـودنـد تـا نـزديـك بـه منزلم رسيدم و ماءنوس شدم آنها را بـرگـردانـيـدم پـس بـه مـنـزل رفـتـم و چـراغ طـلبـيـدم و در پـولهـا نـظـر كـردم ديـدم چهل و هشت دينار زر سرخ است و طلب آن مرد از من بيست و هشت دينار بود و در ميان آن پولها ديـنـارى ديـدم كـه مى درخشيد خوشم آمد از حسن او گرفتم آن را و نزديك چراغ بردم ديدم به خط واضح بر آن نقش است كه حق آن مرد بر تو بيست و هشت دينار است و مابقى براى تو است و به خدا قسم كه من معين نكرده بودم طلب آن مرد را از من .(52)
دوازدهـم ـ قـطـب راونـدى روايـت كـرده از ريـان بـن صلت گفت : رفتم به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام به خراسان و در دل خود گفتم كه بخواهم از آن حضرت از اين دينارها كـه بـه نـام آنـحضرت سكه زده شده ، پس چون بر آن حضرت وارد شدم فرمود به غلام خـود كـه ابـومـحـمـّد از اين دينارها كه اسم من بر آن است مى خواهد بياور سى عدد از آنها، غـلام آورد. مـن گرفتم آنها را، پس با خود گفتم كه كاش مرا مى پوشانيد به بعضى از جـامـه هـاى تـن شـريـفش ، چون اين خيال در دل من گذشت ، آن حضرت رو كرد به غلام خود فرمود كه بشوييد رختهاى مرا و بياوريد همچنان كه هست ، پس آوردند پيراهن و ازار و كفش آن حضرت را و به من دادند آنها را.(53)
سـيـزدهـم ـ ابـن شـهـر آشـوب از حـسن بن على وشا روايت كرده كه گفت : خواند مرا سيد من حضرت امام رضا عليه السلام به مرو و فرمود: اى حسن ! مرد على بن ابى حمزه بطائنى در ايـن روز و داخـل در قـبـرش شـد هـمـيـن سـاعـت و داخـل شـدنـد دو مـلك قـبـر بـر او و سـؤ ال كـردنـد از او كـه كـيست پروردگار تو؟ گفت : اللّه تعالى . گفتند: كيست پيغمبر تو؟ گفت : محمّد صلى اللّه عليه و آله و سلم . گفتند: كيست ولى تو؟ گفت على بن ابى طالب عليه السلام ، گفتند: بعد از او كيست ؟ گفت : حسن عليه السلام ، پس يك يك امامها را گفت تا رسيد به موسى بن جعفر عليه السلام . پرسيدند: بعد از موسى كيست ؟ سخن در دهان گردانيد و جواب نگفت زجرش ‍ كردند و گفتند: بگو كيست ؟ سكوت كرد، گفتند به او آيا مـوسـى بـن جعفر امر كرده ترا به اين ؟ پس زدند او را به عمودى از آتش و برافروختند بـر او قبر را تا روز قيامت . راوى گفت : من بيرون آمدم از نزد سيدم و تاريخ گذاشتم آن روز را پـس نـگـذشـت ايـام زيـادى كـه رسـيـد كـاغـذهـاى اهـل كـوفـه بـه مـرگ بـطـائنـى در آن روز و آنـكـه داخل در قبرش ‍ شده در آن ساعت كه حضرت فرمودند.(54)
چـهـاردهم ـ قطب راوندى روايت از ابراهيم بن موسى قزاز،(55) و بود او روزى در مـسـجـد رضـا عـليـه السـلام بـه خـراسـان گـفـت مـبـالغـه كـردم در سـؤ ال و طـلب چـيـز از حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام پس بيرون رفت آن حضرت به جهت اسـتـقـبـال بـعـضـى از آل ابـوطـالب پـس وقـت نـمـاز آمـد و آن حـضـرت ميل كرد به سوى قصرى كه آنجا بود پس فرود آمد در زير سنگ بزرگى كه نزديك آن قـصر بود و من با آن حضرت بودم و نبود با ما ثالثى ، پس فرمود: اذان بگو، گفتم : درنـگ كـنـيد تا برسند به ما اصحاب ما، فرمود: بيامرزد خدا ترا لاتُؤَخِّرونَّ الصَّلاةَ عَنْ اَوَّلِ وَقـْتـِهـا مـِنْ غـَيْرِ عِلَّةٍ عَلَيْكَ، اِبْدَاء بِاَوَّلِ الْوَقْتِ؛ فرمود: تاءخير ميانداز نماز را از اول وقـتـش بـه آخـر وقـتـش ‍ بـدون عـلتـى بـر تـو، ابـتـدا كـن بـه اول وقـت ، يـا آنـكـه فـرمـود بـر تـو بـاد هـمـيـشـه بـه اول وقـت ، پـس مـن اذان گـفـتـم و نـمـاز كـرديـم ، پـس گـفـتـم : يـابـن رسـول اللّه ! بـه تـحـقـيـق كه طول كشيد مدت در آن و عده اى كه به من دادى و من محتاجم و شـغـل شـمـا بـسـيـار اسـت و مـن مـمـكـنـم نـمـى شـود هـر وقـتـى كـه از شـمـا سـؤ ال كنم .
راوى گـفـت : پس آن حضرت خراشيد زمين را با تازيانه خود به نحو شدت و سختى پس دست برد به آن موضع كه كنده شده بود پس بيرون آورد شمشى طلا و فرمود: بگير اين را خداوند بركت دهد به تو در آن و انتفاع ببر به آن و كتمان كن آنچه را كه ديدى .
راوى گفت : پس خداوند تعالى بركت داد به من در آن تا آنكه خريدم در خراسان چيزى كه قـيـمـتـش هـفـتـاد هـزار اشـرفـى بـود و گـرديـدم غـنـى تـريـن مـردمـى كـه امثال خودم بودند در آنجا.(56)
پـانـزدهـم ـ و نـيز روايت كرده از احمد بن عمرو كه گفت : بيرون رفتم به سوى حضرت رضا عليه السلام و زوجه ام آبستن بود چون خدمت آن حضرت رسيدم عرض كردم : من وقتى كـه از شـهـرم بـيرون آمدم زوجه ام آبستن بود دعا كن كه حق تعالى بچه او را پسر قرار دهـد، فـرمود: او پسر است پس نام گذار او را عمر، گفتم : من نيت كرده ام كه او را على نام گذارم و امر كرده ام اهل بيت خود را كه او را على نام گذارند. فرمود: نام او را عمر بگذار، پس من وارد كوفه شدم ديدم از براى من پسرى متولد شده او را على نام گذاشته اند. پس مـن او را عمر نام گذاردم . همسايگان من كه مطلع شدند از اين مطلب گفتند ديگر ما تصديق نـمـى كـنـيـم بـعـد از اين چيزى را كه از تو نقل كنند يعنى همسايه هاى او كه سنى بودند گـفـتـنـد بر ما معلوم شد كه تو سنى هستى و نسبت شيعه گرى كه به تو داده اند خلاف بـوده و ما بعد از اين تصديق نمى كنيم چيزى را كه از اين مقوله به شما نسبت دهند. راوى گـويـد: آن وقـت فـهـمـيـدم كـه حـضـرت نـظرش بر من بيشتر بوده از خودم به نفس خودم .(57)
شـانـزدهـم ـ از (( بـصـائر الدرجـات )) مـنـقـول اسـت كـه احـمـد بـن عـمـر حلال گفت : شنيدم كه اخرس در مكه اسم حضرت رضا عليه السلام را مى برد و دشنام مى دهـد آن حـضرت را، گفت : داخل مكه شدم و كاردى خريدم ، پس ديدم او را، با خود گفتم به خـدا سـوگـنـد مـى كـشم او را هرگاه از مسجد بيرون بيايد، پس ايستادم سر راه او، ناگاه رقـعـه حضرت امام رضا عليه السلام به من رسيد نوشته بود در آن : بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ به حق من بر تو كه متعرض اخرس مشو پس به درستى كه خداوند تعالى ثقه و معتمد من است و او كافى است مرا.(58)
هـفـدهـم ـ شـيـخ مـفـيـد بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده : در آن سـال كـه هـارون بـه حـج رفـت حـضرت امام رضا عليه السلام نيز به اراده حج از مدينه بـيرون شد همين كه رسيد به كوهى كه از طرف چپ راه است و نام آن (( فارغ )) است حضرت به آن نظرى افكند و فرمود: بانى فارغ و خراب كننده آن پاره پاره خواهد شد.
راوى گفت : ما نفهميديم معنى كلام آن حضرت را تا اينكه هارون به آن موضع رسيد فرود آمـد و جـعـفر بن يحيى برمكى بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه مجلسى براى او در آن بنا كنند پس چون از مكه برگشت بالاى آن كوه رفت و امر كرد كه آن مجلس را خراب كنند پس چون به عراق رسيد جعفر بن يحيى كشته گشت و پاره پاره شد.(59)
هـيـجـدهـم ـ ابن شهر آشوب روايت كرده از (( مسافر )) كه گفت : من نزد حضرت رضا عـليـه السـلام بـودم در مـنى پس گذشت يحيى بن خالد در حالى كه دماغ خود را گرفته بـود از غـبـار، حـضـرت فـرمـود بـيـچـاره هـاى نمى دانند چه بر آنها وارد مى شود در اين سـال پـس فـرمـود: و عـجـبـتـر از ايـن بـودن مـن و هـارون اسـت بـا هـم مـثـل ايـن دو انـگـشت و دو انگشت خود را به هم چسبانيد.(60) و اين خبر به روايت شيخ صدوق گذشت .
نوزدهم ـ و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده از سليمان جعفرى كه گفت در خدمت حضرت امام رضـا عـليـه السـلام بـودم در بـسـتـانـى از آن حـضـرت نـاگـاه گـنـجـشـكـى آمـد مـقابل آن حضرت بر زمين و شروع كرد به صيحه زدن و اضطراب كردن ، حضرت به من فرمود: اى فلان ! مى دانى كه اين عصفور چه مى گويد؟
گـفـتـم : نـه ، فرمود: مى گويد كه مارى مى خواهد جوجه هاى مرا بخورد، پس بردار اين عـصـا را و داخـل بـيـت شـو بـكـش مـار را، سـليـمـان گـفـت : عـصـا بـر دسـت گـرفـتـم داخل بيت شدم ديدم مارى كه در جولان است پس كشتم آن را.(61)
بيستم ـ و نيز ابن شهر آشوب روايت كرده از حسين بن بشار كه گفت : فرمود حضرت امام رضا عليه السلام كه عبداللّه مى كشد محمّد را، گفتم : عبداللّه بن هارون مى كشد محمّد بن هـارون را؟! فـرمـود: آرى ! عبداللّه كه در خراسان است مى كشد محمّد پسر زبيده را كه در بـغـداد است ، پس چنان شد كه آن حضرت خبر داده بود، يعنى عبداللّه ماءمون كشت محمّد امين برادر خود را، و آن حضرت به اين شعر تمثل مى جست :
وَ اِنَّ الضِّغْنَ بَعْدَ الضِّغْنِ يَغْشُو
عَلَيْكَ وَ يَخْرِجُ الدّاءَ الدَّفينا(62)
و شـايـد تمثل آن حضرت به اين شعر اشاره باشد به كشتن عبداللّه ماءمون آن حضرت را نيز.
مـؤ لف گـويـد: كـه در ذكـر اصـحـاب حـضـرت امـام مـوسـى عـليـه السـلام در حـال عبداللّه بن المغيره روايتى نقل شده كه مشتمل بود بر آيت باهره از اين بزرگوار، و در فصل پنجم ذكر شود چند معجزه باهره از آن حضرت سلام اللّه عليه .
فصل چهارم : مختصرى از كلمات حكمت آميز و برخى از اشعار حضرت رضا عليه السلام
(( اوّل ـ قالَ عليه السلام : صَديقُ كُلِّ اَمرِى عَقْلُهُ وَ عَدوُُّهُ جَهْلُهُ.(63) ))
فرمود آن حضرت : كه دوست هر مردى عقل او است و دشمن او نادانى او است .
دوم ـ قـالَ عـليـه السـلام : اِنَّ اللّهَ يـُبـْغـِضُ الْقيلَ وَ الْقالَ وَ اِضاعَةَ الْمالِ وَ كَثْرَةَ السُّؤ الِ؛(64) يـعـنـى فـرمـود: خـداونـد دشـمـن دارد (( قـيـل و قـال )) را و ضـايـع كـردن مـال را و كـثـرت سـؤ ال را.
مـؤ لف گـويـد: ظـاهـرا مـراد از قـيـل و قـال ، مـراء و جـدال مـذمـوم است كه در روايات نهى از آن وارد شده بلكه از حضرت صادق عليه السلام مـنـقـول اسـت كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم فـرمـودنـد: اول چـيـزى كـه نـهـى كـرد مـرا از آن پـروردگـارم عـز و جـل ، نـهـى كـرد از پـرسـتـش بتان و شرب خمر و ملاحات با مردم (65) و (( مـلاحـات عـ(( همان مجادله و مراء است . و نيز از آن حضرت مروى است كه فرمود چهار چيز اسـت كـه مـى مـيرانند دل را، گناه بالاى گناه كردن و با زنان زياد محادثه و هم صحبتى كردن و ممارات احمق . تو بگويى و او بگويد و آخرش ‍ برنگردد به خير، و با مردگان مـجـالسـت كـردن ، عـرض كـردنـد: يـا رسـول اللّه ! مـردگـان كـيـانـنـد؟ فـرمـود: كـل غـنـى مـتـرف (66) ؛ يـعنى هر توانگرى كه گذاشته شده بطور خود هرچه خـواهـد بكند يا هر توانگرى كه به ناز و نعمت پروريده شده . و نيز شيخ صدوق رحمه اللّه روايـت كـرده كـه بـه حضرت صادق عليه السلام عرض كردند كه اين خلقى كه مى بينيد تمام اينها از ناس و مردم محسوب مى شوند، فرمود: بينداز از مردم بودن آن كسى را كه ترك كرده مسواك كردن را و آن كسى را كه چهار زانو مى نشيند در جاى تنگ و كسى كه داخـل مـى شـود در چـيـزى كـه مـهـم او نـيـسـت و كـسـى كـه مـراء و جدال مى كند در چيزى كه علم به آن ندارد، و كسى كه سستى كند و بيمارى به خود ببندد بـدون علتى و كسى كه موى خود را ژوليده گذارد بدون مصيبتى و كسى كه مخالفت كند بـا يـاران خـود در حـق در حالى كه آنها متفق شده باشند بر آن و كسى كه افتخار كند به پـدران خـود در حـالى كـه خـودش خالى است از كارهاى خوب ايشان پس او به منزله خدنگ اسـت يعنى پوست خدنگ . و آن چوب درختى است محكم براى تير خوب است پوستهاى آن را مـى كـنند و دور مى افكنند تا به جوهر و اصلش مى رسد.(67) پس همچنان كه پـوسـت خـدنـگ را مـى كـنـنـد و دور مـى افـكـنـنـد بـا آن مـجـاورت و نـزديـكـى بـه لب و اصل خود همچنين كسى كه خالى است از فضايل و كمالات پدران خود او را دور مى افكنند و اعتنا به آن نمى كنند.
(( وَ لَقَدْ اَحْسَنَ مَنْ قالَ: اَلْعاقِلُ يَفْتَخِرُ بَالْهِمَمِ الْعالِيَةِ لابِالرِّمَمِ الْبالِيَةِ )) .
كُنْ اِبْنَ مَنْ شِئْتَ وَ اكْتَسِبْ اَدَبا
يُغْنيكَ مَحْمُودُهُ عَنْ النَّسَبِ
اِنَّ الْفَتى مَنْ يَقُولُها اَنَاذا
لَيْسَ الْفَتى مَنْ يَقُولُ كانَ اَبى
دانش طلب و بزرگى آموز
تا به نگرند روزت از روز
جايى كه بزرگ بايدت بود
فرزندى كس نداردت سود
چون شير به خود سپه شكن باش
فرزند خصال خويشتن باش
سـوم ـ فـرمـود: مـا اهـل بيتى مى باشيم كه وعده اى كه به كسى داده ايم آن را دين خود مى بينيم ، يعنى ملتزميم كه مانند دين آن را ادا كنيم همچنان كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم چنين كرد.(68)
چـهـارم ـ فـرمود: بيايد بر مردم زمانى كه عافيت در آن زمان ده جزء باشد، نه جزء آن در اعتزال و كناره گزيدن از مردم و يك جزء ديگر در سكوت باشد.(69)
مـؤ لف گـويد: كه ما در فصل كلمات حضرت امام جعفر صادق عليه السلام آنچه شايسته اعـتـزال بـود ذكـر كـرديـم بـه آنـجـا رجـوع شـود، و بـراى ايـنـكـه ايـن محل را خالى نگذاريم اين چند شعر را كه مناسب مقام است ذكر مى نماييم :
نان جوين و خرقه پشمين و آب شور
سى پاره كلام و حديث پيمبرى
هم نسخه سه چارز علمى كه نافع است
در دين نه لغو بوعلى (70) و ژاژ بحترى
زين مردمان كه ديو از ايشان حذر كند
در گوشه اى نهان شده بنشسته چون پرى
با يك دو آشنا كه نيرزد به نيم جو
در پيش ملك همتشان ملك سنجرى
اين آن سعادت است كه بروى حسد برد
آب حيات و رونق ملك سكندرى
پنجم ـ روايت شده كه خدمت آن حضرت عرض شد كه چگونه صبح كرديد؟
فـرمـود: صـبـح كـردم بـه اجـل مـنـقـوص ، يـعـنـى مـدت عمرم پيوسته در كم شدن است ، و عـمـل مـحـفوظ هر چه مى كنم ثبت و حفظ مى شود و مرگ در گردن ما است و آتش ‍ پشت سر ما است و نمى دانم چه خواهد شد به ما.(71)
شـشـم ـ فـرمـود: در بـنـى اسـرائيـل عـابـد، عـابـد نـمـى گـشـت تـا آنـكـه ده سال سكوت كند، چون ده سال سكوت اختيار مى كرد عابد مى گشت !(72)
مـؤ لف گـويـد: كـه روايـات در مـدح سـكـوت بـسـيـار اسـت و مـقـام را گـنـجـايـش نـقـل نـيـسـت و مـن در ايـنـجـا اكـتـفـا مـى كـنـم بـه ايـن چـنـد شـعـر كـه از امـيـر خـسـرو نقل شده :
سخن گرچه هر لحظه دلكش تر است
چه بينى خموش از آن بهتر است
در فتنه بستن ، دهان بستن است
كه گيتى به نيك و بد آبستن است
پشيمان ز گفتار ديدم بسى
پشيمان نگشت از خموشى كسى
شنيدن ز گفتن به اردل نهى
كزين پر شود مردم از وى تهى
صدف زان سبب گشت جوهر فروش
كه از پاى تا سر همه گشت هوش
همه تن زبان گشت شمشير تيز
به خون ريختن زان كند رستخيز
هفتم ـ فرمود: هر كه راضى شد از حق تعالى به روزى كم ، حق تعالى راضى مى شود از او به عمل كنم .(73) و روايت شده از احمد بن عمر بن ابى شعبه حلبى و حسين بن يزيد معروف به نوفلى كه وارد شديم بر حضر رضا عليه السلام پس ‍ گفتيم به آن حـضـرت كـه مـا بـوديـم در وسـعـت رزق و فـراخـى عـيـش پـس تـغـيـيـر كـرد حـال مـا بـعـض تـغـيـيرات يعنى فقير شديم ، پس دعا كن كه خدا برگرداند آن را به ما، فـرمـود: چـه مـى خـواهـيـد بـشـويـد آيـا مـى خـواهـيـد پـادشـاهـان بـاشـيـد، آيـا خـوشـحـال مـى كـنـد شـما را كه مانند طاهر و هرثمه (74) باشيد، و لكن بوده بـاشـيـد بـر خـلاف ايـن عـقـيـده و آيـيـنـى كـه بـر آن مـى بـاشـيـد؟! گـفـتـم : نـه واللّه خـوشـحـال نـمـى كـنـد مـرا آنـكـه از بـراى من باشد دنيا و آنچه در آن است طلا و نقره و من بـرخـلاف اين حال باشم كه هستم ، حضرت فرمود: حق تعالى مى فرمايد: (( اِعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُكْرا وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِىَ الشَّكُور )) .(75)
آنـگاه فرمود: نيكو كن ظن خود را به خدا پس بدرستى كه هر كسى نيكو شد گمان او به خـدا، بـوده بـاشـد خـدا نـزد گـمـان او و كـسـى كـه راضـى شـد بـه قـليـل از رزق ، قـبـول مـى فـرمـايـد حـق تـعـالى از او قـليـل از عـمـل را، و كـسـى كـه راضـى شـد بـه كـم از حـلال سـبـك مـى شـود مـؤ نـه او و سـبـز و تـازه مـى بـاشـنـد اهـل او و بـيـنـا مـى كـنـد خـداوند او را به درد دنيا و دواء آن و بيرون برد او را از دنيا به سلامت به سوى دارالسلام .(76)
هـشـتـم ـ شـيخ صدوق به سند متبر از ريان بن صلت روايت كرده كه گفت : خواند حضرت امام رضا عليه السلام براى من اين اشعار را كه از جناب عبدالمطلب است :
يَعيبُ النّاسُ كُلُّهُمُ زَمانا
وَ مالِزَمانِنا عَيْبٌ سِوانا
نَعيبُ زَمانَنا وَالْعَيْبُ فينا
وَ لَوْ نَطَقَ الزَّمانُ بِنا هَجانا
وَ اِنَّ الذِّئْبَ يَتْرُكُ لَحْمَ ذِئْبٍ
وَ يَاءْكُلُ بَعْضُنا بَعْضا عَيانا؛
يـعـنـى تـمـام مـردم (( روزگـار )) را عـيـب مـى كـنـنـد و حـال آنـكـه عـيـبـى بـراى روزگـار نـيـسـت سـواى مـا، حـاصل آنكه عيب روزگار ماييم ، اگر ما نبوديم روزگار عيب نداشت . و قريب به همين است قول آنكه گفته :
آبادى بتخانه ز ويرانى ما است
جمعيت كفر از پريشانى ما است
اسلام به ذات خود ندارد عيبى
هر عيب كه هست از مسلمانى ما است ؛
مـا عـيـب مى كنيم روزگار خود را و حال آنكه عيب در ما است و اگر روزگار تكلم كردى ما را هـجـو نمودى ، و همانا گرگ ترك مى كند خوردن گوشت گرگ را و لكن بعضى از ما مى خورد بعضى ديگر را بالعيان . و در بعضى اين شعر نيز اضافه شده :
لَبِسْنا لِلْخِداعِ مُسُوكَ ظَبْى
فَوَيْلٌ لِلْغَريبِ اِذا اَتانا(77) ؛
يـعنى پوشيدم براى گول زدن پوست آهو بر تن ، پس واى بر غريب هرگاه بيايد نزد ما.
نهم ـ روايت شده كه ماءمون نوشت به آن حضرت كه مرا موعظه كن ، حضرت نوشت :
اِنَّكَ فى دُنْيا(78) لَها مُدَّةٌ
يَقْبَلُ فيها عَمَلُ الْعامِلِ
اَمّا تَرَى الْمَوْتَ مُحيطا بِها
يَسْلُبُ مِنْها اَمَلَ اْلامِلِ
تُعَجِّلُ الذَّنْبَ بِما تَشْتَهى
وَ تَاءْمُلُ التَّوْبَةَ مِنْ قابِلٍ
وَ الْمَوْتُ يَاءْتى اَهْلَهُ بَغْتَةً
ماذاكَ فِعْلُ الْحازِمِ الْعاقِلِ(79) ؛
يـعـنـى بـه درسـتـى كـه تـو در دنيائى مى باشى كه از براى آن مدت و زمانى است كه عـمل ، عمل كننده در آن مدت مقبول مى شود، آيا نمى بينى كه مرگ احاطه كرده است به آن و ربـوده اسـت از آن آرزوى آروز كـنـنـده را، شـتـاب و تـعـجـيـل مـى كـنـى به گناه كردن و به آنچه اشتها دارى و آرزو مى كنى توبه كردن را سال آينده و حال آنكه مرگ به ناگاه بر اهل خود وارد مى شود، اين نيست كار شخص هشيار و عاقل .
شـيـخ صـدوق رحمه اللّه از ابراهيم بن عباس نقل كرده كه حضرت امام رضا عليه السلام در بسيارى از اوقات اين شعر را مى خواند:
اِذا كُنْتَ فى خَيْرٍ فَلا تَغْتَرِرْبِه
وَ لكِنْ قُلِ اللّهُمَّ سَلِّمْ وَ تَمِّم ؛
يعنى چون در خوبى و استراحت باشى به آن مغرور مشو و لكن بگو خدايا! اين نعمت را از تغيير سالم دار و تمام كن آن را بر من .
دهـم ـ مـحـمـّد بـن يـحيى بن ابى عباد از عموى خود روايت كرده كه گفت شنيدم من از حضرت رضـا عـليـه السـلام روزى كـه ايـن شـعـر را خـوانـد و كم بود آن حضرت شعر بخواند، فرمود:
كُلُّنا نَاءْمُلُ مَدّا فِى اْلاَجَلِ
وَ الْمَنايا هُنَّ آفاتُ اْلاَمَلِ
لاتَغُرَّنَّكَ اَباطيلُ الْمُنى
وَ اَلْزِمِ الْقَصْدَ وَدَعْ عَنْكَ الْعِلَل
اِنَّما الدُّنْيا كَظِلٍّ زائلٍ
حَلَّ فيها راكِبٌ ثُمَّ رَحَلَ؛
يـعـنـى هـمـه مـا آرزو مـى كـنـيـم كـه مـدت عـمـرمـان مـديـد شـود و حـال آنـكـه مـرگـهـا آفـتـهـاى آرزو اسـت فـريـب نـدهـد تـرا آرزوهـاى بـاطـل و مـلازم بـاش قـصد و آهنگ نمودن را و بگذار از خود بهانه ها را، اين است و جز اين نـيـسـت كـه دنـيـا مانند سايه اى است برطرف شونده كه سوارى در آن فرود آمد پس كوچ كرد.
مـن عـرض كـردم كـه ايـن شـعـرهـا از كـيست خداوند امير را عزيز دارد، فرمود: مردى از شما عراقى اين شعرها را گفته ، من گفتم : اين شعرها را ابوالعتاهيه خواند براى من از خودش ، حـضـرت فرمود: بياور اسمش را و واگذار اين را، يعنى نام بردن او را به ابوالعتاهيه بـه درسـتـى كه خداوند مى فرمايد: (( وَ لاتَنابَروا بِالاَلْقابِ )) (80) و شايد كراهت داشته اين مرد از اين لقب .(81)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابوالعتاهيه ابواسحاق اسماعيل بن قاسم شاعر است كه وحيد زمان و فـريـداوان خود بوده در طلاقت طبع و رشاقت نظم خصوصا در زهديات و مذمت دنيا؛ و او در طـبـقـه بـشـار و ابـونواس بوده و در حدود سنه صد و سى در (( عين التمر )) قرب مـديـنـه مـنـوره مـتـولد شـده و در بـغـدا سـكـنـى داشـتـه ، گـفـته اند كه گفتن شعر نزد او سهل بود به نحوى كه مى گفت اگر بخواهم تمام كلام خود را شعر قرار دهم مى توانم ، و از اشعار او است :
اَلا اِنَّنا كُلُّنا بائدٌ
وَ اَىُّ بَنى آدَمَ خالِدٌ
وَ بَدْؤُهُمُ كانَ مِنْ رَبِّهِمْ
وَ كُلُّ اِلىْ رَبِّهِ عائدٌ
فَيا عَجَبا كَيْفَ يُعْصَى اْلاِلهُ
اَمْ كَيْفَ يَجحَدُهُ الْجاحِدُ
وَ فى كُلِّ شَىْءٍ آيَةٌ
تَدُلُّ عَلى اَنَّهُ واحِدٌ
وَ لَهُ ايضا
اِذِا الْمَرْءُ لَمْ يَعْتِقْ مِنَ الْمالِ نَفْسَهُ
تَمَلَّكَهُ الْمالُ الَّذى هُوَ مالِكُهُ
اَلا اِنَّما مالِى الَّذى اَنَا مُنْفِقٌ
وَ لَيْسَ لِيَ الْمالُ الَّذي اَنَا تارِكُهُ
اِذا كُنْتَ ذامالٍ فَبادِرْ بِهِ الَّذى
يَحِقُّ وَ اِلا اسْتَهْلَكَتْهُ مَهالِكُهُ
وفات كرد در سنه دويست و يازده در بغداد و وصيت كرد به قبرش ‍ بنويسند:
اِنَّ عَيْشا يَكُونُ آخِرُهُ الْمَوْتُ
لَعَيْشٌ مُعَجَّلُ التَّنْغيصِ
و (( عـتـاهـيـة )) بـر وزن كـراهـيـة ، يـعنى كم عقلى و گمراهى و مردم گمراه و بى عـقـل ، و ظـاهـرا بـه مـلاحـظـه ايـن مـعـنـى اسـت كـه حـضـرت فـرمـود به آن مرد كه اسم او (ابوالعتاهيه ) را بيار و اين لقب را بگذار، شايد كه كراهت داشته از آن .(82) و بـدان كـه يـكـى از ادباء اهل سنت در كتاب خود (83) قصيده اى از حضرت امام رضا عليه السلام نقل كرده كه مشتمل است بر حكم و مواعظ كثيره و من آن قصيده شريفه را در (( كتاب نفثة المصدور )) نقل كردم و در اينجا به جهت تبرك و تيمن به چند شعر از آن بدون ترجمه بيان مى كنم .
قصيده امام رضا عليه السلام درباره مسائل اخلاقى
قال (الامام الرضا عليه السلام ) عليه السلام :
اِرْغَبْ لِمَوْلاكَ وَ كُنْ راشِدا
وَاعْلَمْ بِاَنَّ الْعِزَّ فى خِدْمَتِهِ
وَاْتُل كِتابَ اللّهِ تُهْدى بِهِ
وَ اتَّبِعِ الشَّرْعَ عَلى سُنَّتِهِ

next page

fehrest page

back page