next page

fehrest page

back page

لاتَحْتَرِصْ فَالْحِرْصُ يُزْرِى الْفَتى
وَ يُذْهِبُ الرَّوْنَقَ مِنْ بَهْجَتِهِ
لِسانَكَ اَحْفَظْهُ وَ صُنْ نُطْقَهُ
وَ احْذَرْ عَلىْ نَفْسِكَ مِنْ عَثْرَتِهِ
فَالصُّمْتُ زَيْنٌ وَ وَقارٌ وَ قَدْ
يُؤْتى عَلَى اْلاِنْسانِ مِنْ لَفْظَتِهِ
مَنْ جَعَلَ الْخَمْرَ شِفاءٌ لَهُ
فَلا شَفاهُ اللّهُ مِنْ عِلَّتِهِ
لاتَصْحَبِ النَّذْلَ فَتَرْدى بِهِ
لاخَيْرَ فِى النَّذْلِ وَ لاصُحْبَتِهِ
لاتَطْلُبِ اْلاِحْسانَ مِنْ غادِرٍ
يَرُوغُ كَالثَّعْلَب فى رَوْغَتِهِ
وَ اِنْ تَزَوَّجْتَ فَكُنْ حاذِقَا
وَ اسْئَلْ عَنِ الْغُصْنِ وَ عَنْ مَنْبَتِهِ
يا حافِرَ الْحُفْرَةِ اَقْصِرْ فَكَمْ
مِنْ حافِرٍ يُصْرَعُ فى حُفْرَتِهِ
يا ظالِما قَدْ غَرَّهُ ظُلْمُهُ
اَىُّ عَزيزٍ دامَ فى عِزَّتِهِ
اَلْمَوْتُ مَحْتُومٌ لِكُلِّ الْوَرى
لابُدَّ اَنْ تَجْرَعَ مِنْ غُصَّتِهِ(84)
فـائدة : مـحـقـق كـاشانى رحمه اللّه در (( وافى )) از (( كافى )) و (( تهذيب )) ايـن روايـت را نـقـل كـرده كـه حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام از حـضـرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم حديث كرد كه آن حضرت فرمود هر كه را شنيديد كه شعر مى خواند در مساجد به او بگوييد خدا دهانت را درهم شكند همانا مسجد براى قرآن بنا شـده . آنـگـاه مـحـدث فـيـض فـرمـوده : اراده فـرمـوده از شـعـر، آن اشـعـارى را كـه مـشـتمل باشد بر تخيلات و تمويه و تغزل و تعشق نه كلام موزون ، زيرا كه بعضى از آنها مشتمل است بر حكمت و موعظه و مناجات با خداوند سبحانه ، و روايت شده كه از حضرت صـادق عـليـه السـلام پـرسيدند از خواندن شعر در طواف ، فرمود: آن شعرى كه باكى نباشد در آن ، باكى نيست در خواندن آن ، انتهى .(85)
فقير گويد: اشعارى كه مشتمل بر حكمت و موعظه باشد مانند همين اشعار است كه ذكر شد، و اما اشعار مناجات پس بسيار است از جمله مناجاتى است مروى از حضرت امام زين العابدين عـليـه السـلام ، طـاوس يـمـانـى نـقـل كـرده كـه ديـدم در دل شبى شخصى را كه چسبيده بر پرده كعبه و مى گويد:
اَلا اَيَّها الامَاءْمُولُ فى كُلِّ حاجَتى
شَكَوْتُ اِلَيْكَ الضُّرَّ فَاسْمَعْ شِكايَتى
اَلا يا رَجايى اَنْتَ كاشِفُ كُرْبَتى
فَهَبْ لِى ذُنُوبى كُلَّها وَاقْضِ حاجَتى
فَزادى قَليلٌ ما اَراهُ مُبَلِّغا
اَلِلزّادِ اَبْكى اَمْ لِبُعْدِ مَسافتَى
اَتَيْتُ بِاَعْمالٍ قِباحٍ رَدِيَّةٍ
فَما فِى الْوَرى خَلْقٌ جَنا كَجَنايَتى
اَتُحْرِقُنى بِالنّار يا غايَةَ الْمُنى
فَاَيْنَ رَجائى مِنْكَ اَيْنَ مَخافَتى ؟(86)
فـــصـــل پـــنـــجـــم : در بـيـان رفـتـن حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام از مـديـنـه بـه مـرو و تفويضماءمون ولايت عهد را به آن سرور ايمان و ذكر مجلس مناظره آن جناب با علماى اديان
مخفى نماند: آنچه از روايات ظاهر مى شود آن است كه ماءمون چون مستقر بر خلافت گشت و فـرمـانـش در اطـراف عـالم نـافـذ گـرديـد و ايـالت عـراق را بـه حـسـن بـن سهل تفويض كرد و خود در بلده مرو اقامت نمود و در اطراف ممالك حجاز و يمن غبار فتنه و آشـوب ارتـفاع يافته بعضى از سادات به طمع خلافت رايت مخالفت برافراشتند، چون خـبـر در مـرو بـه سـمـع مـاءمـون رسـيـد بـا فـضـل بـن سـهل ذوالرياستين كه وزير و مشير او بود مشورت نمود بعد از تدبير و انديشه بسيار، راءى مـاءمون بر آن قرار گرفت كه حضرت رضا عليه السلام را از مدينه طلب نمايد و او را وليـعـهـد خود گرداند تا آنكه ساير سادات به قدم اطاعت پيش آيند و دندان طمع از خلافت بردارند. پس رجاء ابن ابى الضحاك را با بعضى از مخصوصان خود به خدمت آن حـضـرت فـرسـتـاد بـه سوى مدينه كه آن جناب را به سفر خراسان ترغيب نمايند، چون ايـشـان بـه خـدمـت آن حـضـرت رسـيـدنـد حـضـرت در اول حـال امـتـنـاع بـسـيـار نـمـود چـون مـبـالغـه ايـشـان از حـد اعتدال متجاوز گرديد آن سفر اثر را به جبر، اختيار نمود.
وداع امـام رضـا عـليـه السـلام بـا پـيـامـبـر و اهـل و عيال
و شـيـخ صـدوق رحـمـه اللّه از مـحـول سجستانى روايت كرده كه چون ماءمون طلب كرد امام رضـا عـليـه السلام را از مدينه به خراسان ، حضرت به جهت وداع با قبر پيغمبر صلى اللّه عـليـه و آله و سلم داخل مسجد شد و مكرر با قبر آن حضرت وداع مى كرد و بيرون مى آمد و بر مى گشت نزد قبر، و در هر دفعه صداى مباركش به گريه بلند بود، من نزديك آن حـضـرت رفـتـم و سـلام كـردم بـر آن جناب ، جواب داد، پس تهنيت گفتمش به آن سفر، فـرمـود: مـرا زيارت كن همانا من بيرون مى شوم از جوار جدم و مى ميرم در غربت و دفن مى شوم در پهلوى هارون .(87)
و شـيخ يوسف بن حاتم شامى ـ تلميذ محقق حلى ـ در (( درّالنظيم )) فرموده كه روايت كـردنـد جـماعتى از اصحاب امام رضا عليه السلام كه آن حضرت فرمود: زمانى كه من مى خـواسـتـم بـيـرون بـيـايـم از مـديـنـه بـه سـوى خـراسـان جـمـع كـردم عـيـال خود را و امر كردم ايشان را كه بر من گريه كنند تا بشنوم گريه ايشان را، پس ‍ تـقـسـيم كردم در بين ايشان دوازده هزار دينار و گفتم به ايشان كه من بر نمى گردم به سوى عيالم هرگز، پس گرفتم ابوجعفر جواد را و بردم او را در مسجد پيغبر صلى اللّه عـليـه و آله و سلم و گذاشتم دست او را بر كنار قبر و چسبانيدم او را به آن قبر شريف و خواستم حفظ او را به سبب رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و امر كردم جميع وكيلان و حشم خود را به شنيدن و اطاعت فرمايش او و آنكه مخالفت او را ننمايند و فهمانيدم ايشان را كه او قائم مقام من است .(88)
عـلامـه مجلسى فرموده در (( كشف الغمه )) و غير آن از امية بن على روايت كرده اند كه گـفـت در سـالى كـه امـام رضـا عـليـه السـلام بـه حـج رفت و متوجه خراسان گرديد امام مـحـمدتقى عليه السلام را به حج برد و چون امام رضا عليه السلام طواف وداع كرد امام مـحـمـدتـقـى عـليه السلام بر دوش (( موفق )) غلام آن حضرت بود و او را طواف مى فرمود، چون به حجر اسماعيل رسيد به زير آمد و نشست و آثار اندوه از روى منورش ظاهر شد و مشغول دعا گرديد و بسيار طول داد، (( موفق )) گفت : برخيز فداى تو گردم ، گـفـت : از ايـنجا مفارقت نمى كنم تا وقتى كه خدا خواهد كه برخيزم ، موفق به خدمت امام رضـا عـليـه السـلام آمـد و احـوال فرزند سعادتمند او را عرض كرد، حضرت نزديك نور ديـده خـود آمـد و فـرمـود كـه بـرخـيـز اى حـبـيـب مـن ! آن نـهـال حـديـقـه امامت گفت : اى پدر بزرگوار چگونه برخيزم و مى دانم كه خانه كعبه را وداعـى كـردى كـه ديـگـر بـه سوى آن برنخواهى گشت و گريان شد، پس ‍ براى اطاعت پـدر بـزرگـوار خـود بـرخـاسـت و روانـه شد. و توجه آن حضرت به سوى خراسان در سال دويستم هجرت بود و در آن وقت موافق مشهور از عمر شريف امام محمّدتقى عليه السلام هـفـت سـال گـذشـتـه بـود، چـون مـتـوجـه آن سـفـر گـرديـد در هـر مـنـزل مـعجزات و كرامات بسيار از آن مخزن اسرار ظاهر مى شد و بسيارى از آثار آنها تا حال موجود است ، انتهى .(89)
تقدس مدرسه علميه رضويه قم
جـنـاب سـيـد عـبـدالكـريـم بن طاوس كه وفاتش در سنه ششصد و نود و سه است در (( فرحة الغرى )) روايت كرده : زمانى كه ماءمون حضرت امام رضا عليه السلام را طلبيد از مـديـنـه بـه خـراسـان ، حـضـرت حـركت فرمود از مدينه به سوى بصره و به كوفه نـرفـت و از بـصـره تـوجـه فـرمـود بـر طـريـق كـوفـه بـه بـغـداد و از آنـجا به قم و داخـل قـم شـد، اهـل قـم بـه اسـتـقـبـال آن حضرت آمدند و با هم مخاصمه مى كردند در باب ضيافت آن حضرت و هر كدام ميل داشتند كه آن حضرت بر او وارد شود، آن جناب مى فرمود كه شتر من ماءمور است يعنى هر كجا او فرود آمد من آنجا وارد مى شوم ، پس آن شتر آمد تا در يـك خـانـه خـوابـيـد و صـاحب آن خانه در شب آن روز در خواب ديده بود كه حضرت امام رضـا عـليـه السـلام فـردا مـهـمـان او خـواهـد بـود، پـس چـنـدى نـگـذشـت كـه آن محل مقام رفيعى گشت و در زمان ما مدرسه معموره است .(90)
و صـاحـب (( كـشـف الغـمـة عـ(( و ديگران نقل كرده اند كه چون حضرت امام رضا عليه السـلام داخـل نـيشابور شد در آن سفرى كه اختصاص يافت به فضيلت شهادت ، بود آن جـنـاب در مـهـدى (91) بـر اسـتـر شـهـبـاء كـه محل ركوب آن از نقره خالص بود.
(( فـَعـَرَضَ لَهُ فِى السُّوقِ اْلاِمامانِ الْحافِظانِ لِلاَحاديث النَّبَوِيَّةِ اَبُوزَرْعَةٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ اَسْلَمَ(92) الطُّوسى )) ؛
پس پيدا و آشكار گرديد در بازار دو پيشواى كه حافظ احاديث نبوت بودند، ابوزرعه و محمّد بن اسلم طوسى پس عرض كردند:
(( اَيُّهـَا السَّيِّدُ ابـْنُ السـّادَةِ، اَيُّهَا اْلاِمامُ وَ ابْنُ اْلاَئِمَّةِ، اَيُّهَا السُّلالَةُ الطّاهِرَةُ الرَّضِيَّةُ، اَيُّهـَا الْخـُلاصـَةُ الزّاكِيَةُ النَّبَوِيَّةِ، بِحَقِّ آبائِكَ الطّاهِرينَ وَ اَسْلافِكَ اْلاَكْرَمينَ اِلاّ اَرَيْتَنا وَجْهَكَ الْمُبارَكَ الْمَيْمُونَ وَ رَوَيْتَ لَنا حَديثا عَنْ آبائِكَ عَنْ جَدِّكَ نَذْكُرُكَ بِهِ )) :
يـعـنـى ابـوزرعـه و مـحـمـّد بن اسلم به آن حضرت عرض كردند: به حق پدران پاكيزه و گذشتگان گرامى خود، بنما به ما صورت مبارك خود را و روايت كن از براى ما حديثى از پدران خود از جدت كه ما ياد كنيم ترا به آن حديث :
(( فـَاسـْتـَوْقـَفَ الْبـَغـْلَةَ وَ رَفـَعَ الْمَظَلَّةَ وَ اَقَرَّ عُيُونَ الْمُسْلِمين بِطَلْعَتِهِ الْمُبارَكَةِ الْمَيْمُونَةِ فَكانَتْ ذَوابَتاهُ كَذَوا بَتَيْ رَسولِ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم )) .
چـون ابوزرعه و ابن اسلم اين خواهش نمودند حضرت استر خود را نگاه داشت و سايبان مهد را بـرداشـت و روشـن كـرد چـشـمـهـاى مـسلمانان را به طلعت مبارك خود و مردم بر طبقات خو ايستاده بودند، بعضى صرخه مى كشيدند و گروهى مى گريستند و بعضى جامه بر تن مـى دريـدند و برخى خود را به خاك افكنده بودند و آنها كه نزديك بودند تنگ استر آن حضرت را مى بوسيدند و بعضى گردن كشيده بودند به سايبان مهد.
وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ:
گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى
روا بود كه ملامت كنى زليخا را
(( اِلى اَنِ انـْتـَصـَفَ النَّهـارُ، وَ جـَرَتِ الدُّمـُوعُ كَاْلاَنْهارِ، وَ سَكَنَتِ اْلاَصْواتُ وَ صاحَتِ اْلاَئِمَّةُ وَ الْقـُضـاةُ، مـَعـاشِرَ النّاس اِسْمَعوُا وَ عُوْا وَ لاتُؤْذُوا رَسُولَ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم فى عِتْرَتِهِ وَ انْصِتُوا )) .
مردم به همان حال انقلاب بودند تا روز نميه رسيد و آن قدر مردم گريستند كه اگر جمع مـى گـشـت مـثـل نـهـر جـارى مـى شد، و صداها ساكت شد، پيشوايان مردم و قاضيان فرياد كشيدند كه اى مردم ! گوش بدهيد و ياد گيريد و اذيت مكنيد پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم را در عـتـرتـش و سـكـوت كـنـيد، يعنى گريستن و صيحه كشيدن شما مانع شده كه حـضـرت امـام رضا عليه السلام بتواند حديث بفرمايد و اين اذيت آن حضرت است و اذيت آن حضرت ، اذيت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم است .(93)
مـؤ لف گـويـد: بـه ايـنـجـا كـه رسيدم به خاطر آوردم واقعه حضرت سيدالشهداء عليه السـلام را روز عـاشـوراء در وقـتـى كـه مـقابل لشكر كوفه آمد خواست ايشان را موعظه و نصيحتى فرمايد آن محرومان از سعادت و سرگشتگان وادى ضلالت صداها بلند كردند و بـه فـرمـايـش آن حضرت گوش ندادند، امر فرمود ايشان را كه سكوت كنيد، ابا كردند، فـرمـود: (( وَيـْلَكـُمْ! مـا عـَلَيْكُمْ اَنْ تَنْصِتُوا اِلَىَ وَ تَسْمِعُوا قَوْلى وَ اَنَا اَدْعُوكُمْ اِلى سَبيلِ الرَّشا دِ )) .
و نـبـود در آنـجـا يك خداپرستى كه فرياد كند مردم ! اين پسر پيغمبر است چرا او را اذيت مى كنيد چرا ساكت نمى شويد كه موعظه خود را بفرمايد و كلام خود را به پايان رساند. و ايـن يـكـى از مطالب آن سيد مظلوم بود كه كميت شاعر در شعر خود اشاره به آن كرده و بر حضرت باقر عليه السلام خوانده و آن حضرت را به گريه درآورده .
قال رحمه اللّه :
وَ قَتيلٌ بِالطَّفِّ غُودِرَ فيهِمُ(94)
بَيْنَ غَوْغاءِ اُمَّةٍ وَ طَغامِ؛
يعنى شهيد در كربلاء مانده و گرفتار شد در ميان مردمان نانجيبى بين جماعتى از ناكسان و فـرومـايـگـان . روايـت شـده كه چون كميت قصيده ميميه خود را بر حضرت امام محمدباقر عـليه السلام خواند به اين شعر كه رسيد حضرت گريست و فرمود: اى كميت ! اگر نزد مـا مـالى بـود تـرا صـله مـى داديـم لكـن از بـراى تـو اسـت آن كـلامـى كـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم بـه حـسـان بـن ثـابـت فـرمود: )) لازِلْتَ مُؤَيَّدا ابِروُحِالْقُدُسِ ما ذَبَبْتَ عَنّا اَهْلَ الْبَيْتِ )) .(95)
رجوع كرديم به حديث سابق :
مـردمـان نـيـشابور گوش دادند كه حضرت امام رضا عليه السلام حديث بفرمايد، حضرت امـلاء فـرمود اين حديث را يعنى كلمه كلمه مى فرمود و ابوزرعه و محمّد بن اسلم كلمات آن حـضـرت را بـه مـردم مـى رسانيدند و كشيده شد براى نوشتن اين حديث بيست و چهار هزار قلمدان به غير از دواتها، فرمود:
حـديـث كـرد مـرا پـدرم حضرت موسى بن جعفر كاظم ، فرمود حديث كرد مرا پدرم جعفر بن مـحـمّد صادق ، فرمود حديث كرد مرا پدرم محمّد بن على باقر، فرمود حديث گفت مرا پدرم عـلى بـن الحـسـيـن زيـن العـابـديـن ، فـرمود: حديث گفت مرا پدرم حسين بن على (شهيد زمين كـربـلاء)، فرمود حديث فرمود مرا پدرم اميرالمؤ منين على بن ابى طالب در زمين كوفه ، فـرمـود حـديـث فـرمـود مـرا بـرادرم و پـسـر عـمـم مـحـمـّد رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ، فـرمـود: حـديـث كـرد مـرا جبرئيل گفت شنيدم حضرت رب العزة سبحانه و تعالى مى فرمايد:
(( كَلِمَةُ لا اِلهَ اِلا اللّهُ حِصْنى فَمَنْ قالَها دَخَلَ حِصْنِى وَ مَنْ دَخَلَ حِصْنى اَمِنَ مِنْ عَذابى )) .(96) ؛
يـعـنـى كـلمـه (( لا اِلهَ اِلا اللّهُ )) حـصـار مـن اسـت پـس هـر كـس كـه بـگـويـد آن را داخل در حصار من شده و كسى كه داخل در حصار من شود ايمن از عذاب من خواهد بود.
)) صـَدَقَ اللّهُ سـُبْحانَهُ وَ صَدَقَ جَبْرَئيلُ وَ صَدَقَ رَسُولُ اللّهِ وَ اْلاَئِمَّة عَلَيْهِمُ السَّلامُ )) .(97)
و شيخ صدوق روايت كرده از ابوواسع محمّد بن احمد نيشابورى كه گفت : شنيدم از جده ام خـديـجـه دخـتـر حـمـدان بـن پـسـنـده كـه گـفـت : چـون حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام داخـل نـيـشـابور شد فرود آمد در محله فوزا در ناحيه اى كه معروف بود به (( لاشاباد )) در سراى جده من پسنده و او را (( پسنده )) براى آن گفتند كه حضرت امام رضا عـليـه السـلام او را از مـيـان مردم پسنديده و چون در خانه ما فرود آمد بادامى در جانبى از خـانـه بـكـاشـت آن بـادام بـرسـت و درخـتـى شـد و بـار آورد و در يـك سال ، مردم آن را بدانستند پس بادام آن درخت را براى شفا مى بردند، هر كه را علتى مى رسـيد به جهت تبرك از آن بادام تناول مى نمود عافيت مى يافت و هر كه درد چشم داشت از آن بـادام بـر چـشم خود مى نهاد شفا مى يافت و زن آبستن كه زاييدن بر او دشوار مى شد از آن بادام مى خورد دردش سبك مى شد و همان ساعت مى زاييد و اگر چارپايى قولنج مى شـد از شاخه آن درخت مى گرفتند و بر شكم او مى كشيدند خوب مى شد و باد قولنج از او مـى رفـت بـه بـركـت آن حـضرت ؛ پس روزگارى بگذشت آن درخت خشك شد جد من حمدان بـيامد و شاخه هاى آن را ببريد پس كور شد و پسرش كه او را ابوعمرو مى گفتند بيامد و آن درخت را از روى زمين ببريد مالش تمام برفت در باب فارس و مبلغ آن هفتاد هزار درهم بـود تـا هشتاد هزار درهم و براى او هيچ نماند، و ابوعمرو را دو پسر بود هر دو نويسنده ابـوالحـسـن مـحـمـّد بـن ابراهيم سمجور بودند يكى را ابوالقاسم مى گفتند و ديگرى را ابوصادق ، خواستند كه آن را عمارت كنند بيست هزار درهم كه بر آن عمارت صرف كردند و بيخ آن درخت كه مانده بود بكندند و نمى دانستند كه چه اثر از آن براى ايشان مى زايد پـس يـكـى رفـت سـر امـلاك امـيـر خـراسان او را برگردانيدند به نيشابور در محملى در حالتى كه پاى راستش سياه شده بود پس گوشت از پايش ريخت پس به آن علت بعد از يك ماه بمرد؛
و امـا آن بـرادر ديـگـر كـه بزرگتر بود او در ديوان سلطان در نيشابور مستوفى بود، روزى جـمـاعتى از كاتبان بالاى سرش ايستاده بودند و او خط مى نوشت يكى گفت : خداى چـشـم بد از كاتب اين خط دور كند! همان ساعت دستش بلرزيد و قلم از دستش ‍ بيفتاد و دانه اى بـر دسـتـش بـر آمـد و بـه منزل بازگشت . ابوالعباس كاتب با جماعتى نزد او آمدند و گـفتند اين از گرمى است واجب است كه امروز فصد كنى ، همان روز فصد كرد و فردا نيز بماندند و گفتند امروز هم فصد كن ، فصد كرد پس دستش سياه شد و گوشتش بريخت و از آن علت بمرد و موت هر دو برادر به يك سال نكشيد.(98)
و نـيـز شـيـخ صـدوق روايـت كـرده كـه چـون امـام رضـا عـليـه السـلام داخـل نـيـشـابـور شد در محله اى فرود آمد كه او را (( فوزا )) مى گفتند و آنجا حمامى بـنـا نـمود و آن حمام امروز به گرمابه رضا عليه السلام معروف است ، و آنجا چشمه اى بـود كـه آبـش ‍ كـم شـده بود كسى را واداشت كه آب آن را بيرون آورد تا بسيار شد و از بـيـرون دروازه حـوضـى ساخت كه چند پله پايين مى رفت بر سر چشمه اى ، پس حضرت داخـل در آن شـد و غسل كرد و بيرون آمد و بر پشت آن نماز گزارد و مردم مى آمدند و به آن حـوض و غـسـل مـى كـردنـد و از آن مـى آشـامـيـدند براى طلب بركت و نماز بر پشت آن مى گـزاردنـد و دعـا مـى كردند و حاجتها از خدا مى خواستند و قضا مى شد و آن چشمه را امروز (( عين كهلان )) مى نامند و مردم تا امروز به آن چشمه مى آيند.(99)
مـؤ لف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب نـيـز در (( مـنـاقـب )) ايـن روايـت را نقل فرموده و وجه تسميه آن چشمه را به (( عين كهلان )) ذكر كرده آنگاه فرموده كه آهـويـى به قصد آن حضرت آمد در آنجا پناه به حضرت گرفت ، و ابن حماد شاعر اشاره به همين نموده در شعر خود:
اَلَّذى لاذَبِهِ الظَّبْيَةُ
وَ الْقَوْمُ جُلُوسٌ
مَنْ اَبُوهُ الْمُرْتَضى
يَزْكُو وَ يَعْلُو وَ يَرُوس (100)
و شـيـخ صـدوق و ابن شهر آشوب از ابوالصلت روايت كرده اند كه چون امام رضا عليه السـلام بـه ده سـرخ رسـيـد در وقـتـى كـه در نـزد مـاءمـون مـى رفـت گـفـتـنـد: يـابـن رسول اللّه ! ظهر شده است نماز نمى كنيد؟ پس فرود آمد و آب طلبيد، گفتند كه آب همراه نداريم پس به دست مبارك خود زمين را كاويد آن قدر آب جوشيد كه آن حضرت و هر كه با آن حـضـرت بـود وضـو سـاخـتند و اثرش تا امروز باقى است ، و چون به سناباد رسيد پـشـت مـبـارك خـود را گـذاشت به كوهى كه ديگها از آن مى تراشند و گفت : خداوندا! نفع بـبـخـش بـه ايـن كـوه و بـركـت ده در هـرچـه در ظرفى گذارند كه از اين كوه تراشند و. فـرمود كه از برايش ديگها از سنگ تراشيدند و فرمود كه طعام آن حضرت را نپزند مگر در آن ديـگها و آن حضرت خفيف الا كل و كم غذا بوده . پس از آن روز مردم ديگها و ظرفها از آن تـراشـيـدنـد و بـركـت يـافـتـنـد، پـس حـضـرت داخل خانهئ حميد بن قحطبه طائى شد و داخـل شـد در قبه اى كه قبر هارون در آنجا بود، پس به دست مبارك خود خطى در جانب قبر او كشيد و فرمود كه اين تربت من است و من در اينجا مدفون خواهم گرديد و بعد از اين حق تـعـالى ايـن مـكان را محل ورود شيعيان و دوستان من خواهد گردانيد، به خدا سوگند كه هر كه از ايشان مرا در اين مكان زيارت كند يا بر من سلام كند البته حق تعالى مغفرت و رحمت خـود را بـه شـفـاعت ما اهل بيت براى او واجب گرداند، پس رو به قبله گردانيد و چند ركعت نـمـاز بـه جـا آورد و دعـاى بـسـيـار خـوانـد چـون فـارغ شـد بـه سـجـده رفـت و طـول داد سجده را. من شمردم پانصد تسبيح در سجده گفت پس سر برداشت و بيرون رفت .(101)
حرز شگفت انگيز امام رضا عليه السلام
و سـيد بن طاوس روايت كرده از (( ياسر )) خادم ماءمون كه گفت : زمانى كه وارد شد ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام در قصر حميد بن قحطبه بيرون كرد از تن لباس خود را و داد به حميد و حميد داد به جاريه خود كه بشويد آن را پس نگذشت زمانى كـه آن جـاريـه آمـد و بـا او رقـعـه اى بـود و داد بـه حـمـيـد و گـفت يافتم اين رقعه را در گـريـبـان لبـاس ابـوالحسن عليه السلام پس حميد به آن حضرت عرض كرد: فداى تو گردم ! به درستى كه اين جاريه يافته است رقعه اى در گريبان پيراهن تو، چيست آن ؟ فـرمـود تـعويذى است كه آن را از خود دور نمى كنم ، حميد گفت : ممكن است كه ما را مشرف كـنـى به آن ؟ پس فرمود كه اين تعويذى است كه هر كه نگاه دارد در گريبان خود دفع مـى شـود بلا از او و مى باشد براى او حرزى از شيطان رجيم ، پس خواند تعويذ را بر حميد و آن اين است :
(( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ: بِسْمِ اللّهِ اِنِّى اَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ اِنْ كُنْتُ تَقِيّا اَوْ غَيْرَ تَقِيّ بِاللّه السَّميعِ الْبَصيرِ عَلى سَمْعِكَ وَ بَصَرِكَ لاسُلْطانَ لَكَ عَلَىٍّّ وَ لا عَلى سَمْعي وَ لا عـَلى بـَصـَرى وَ لا عـَلى شـَعـْرى وَ لا عـَلى بَشَرى وَ لا عَلى لَحْمى وَ لا عَلى دَمى وَ لاعـَلى مـُخّى وَ لا عَلى عَصْبى وَ لا عَلى عِظامى وَ لا عَلى مالى وَ لا عَلى ما رَزَقَنى رَبّى سـَتـَرْتُ بـَيـْنـى وَ بـَيْنَكَ بِسِتْرِ النَّبوةِ الَّذى اسْتَتَرَ اَنْبِياءُ اللّهِ بِهِ مِنْ سَطَواتِ الْجَبابِرَةِ وَ الْفَراعِنَةِ، جِبْرائِيلُ عَنْ يَمينى وَ ميكائيلُ عَنْ يِسارى وَ اِسْرافيلُ عَنْ وَرائى وَ مـُحـَمَّدٌ صـَلَّى اللّهُ عـَلَيـْهِ وَ آلِهِ وَ سـَلَّمَ اِمـامـِى وَ اللّهُ مـُطَّلِعٌ عـَلِىَّ يـَمـْنـَعـُكَ مـِنّى وَ يَمْنَعُ الشَّيـْطـانُ مـِنـّى ، اَللّهـُمَّ لا يـَغـْلِبُ جَهْلُهُ اَناتَكَ اَنْ يَسْتَفِزَّنى وَ يَسْتَخِفِّنى ، اَللّهُمَّ اِلَيْكَ الْتَجَاءْتُ، اَللّهُمّ اِلَيْكَ الْتَجَاءْتُ، اَللّهُمَّ اِلَيْكَ الْتَجَاءْتُ. )) (102)
و از بـراى ايـن حـرز حـكـايت عجيبى است كه روايت كرده آن را ابوالصلت هروى كه گفت : مـولاى مـن عـلى بـن مـوسـى الرضـا عـليـه السـلام روزى نـشـسـتـه بـود در منزل خود داخل شد بر او رسول ماءمون و گفت : امير تو را مى طلبد. پس امام عليه السلام بـر مى خاست و مرا فرمود نمى طلبد مرا ماءمون در اين وقت مگر به جهت كارى سخت و به خـدا كـه نـمـى تـوانـد بـا مـن بـدى كـنـد بـه جـهـت ايـن كـلمـات كـه از جـدم رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم به من رسيده ، ابوالصلت گفت : همراه امام عليه السـلام بـيـرون رفتم نزد ماءمون ، چون نظر حضرت بر ماءمون ، نظر كرد به سوى او مـاءمـون و گـفـت : اى ابوالحسن ! امر كرده ام كه صد هزار درهم جهت تو بدهند و بنويس هر حـاجتى كه دارى ، پس چون امام پشت گردانيد ماءمون نظرى در قفاى امام كرد و گفت : اراده كردم من و اراده كرده است خدا، و آنچه اراده كرده است خدا بهتر بوده است .(103)
ورود حضرت امام رضا عليه السلام به مرو و بيعت مردم با آن حضرت به ولايت عهد
چـون حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام وارد مـرو شـد، مـاءمـون آن جـنـاب را تبجيل و تكريم تمام نمود و خواص اولياء و اصحاب خود را جمع نموده و گفت : اى مردمان ! مـن در آل عـبـاس و آل عـلى عـليـه السـلام تـاءمـل كـردم هـيـچ يـك را افـضل و احق به امر خلافت از على بن موسى عليه السلام نديدم پس رو كرد به حضرت امـام رضـا عـليـه السـلام و گـفـت : اراده كـرده ام كه خود را از خلافت خلع نمايم و به تو تـفـويض كنم ، حضرت فرمود: اگر خلافت را خدا براى تو قرار داده است جايز نيست كه بـه ديـگـرى بـخـشـى و خـود را از آن معزول كنى و اگر خلافت از تو نيست ترا اختيار آن نـيـسـت كـه بـه ديـگـرى تـفـويـض نـمـايـى . مـاءمـون گـفـت : البـتـه لازم اسـت كه اين را قـبـول كـنـى ، حـضـرت فـرمـود: مـن بـه رضـاى خـود هـرگـز قبول نخواهم نمود و تا مدت دو ماه اين سخن در ميان بود و چندان كه او مبالغه كرد، حضرت چون غرض او را مى دانست امتناع مى فرمود.
چـون مـاءمـون از قـبـول خـلافـت آن حـضـرت مـاءيـوس گـرديـد گفت : هرگاه كه خلافت را قـبـول نـمـى كـنـى پس ولايت عهد مرا قبول كن كه بعد از من خلافت با تو باشد، حضرت فـرمـود كـه پـدران بـزرگـواران مـن مـرا خـبـر دادنـد از رسـول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم كه من پيش از تو از دنيا بيرون خواهم رفت و مرا بـه زهـر سـتـم شهيد خواهند كرد و بر من ملائكه آسمان و ملائكه زمين خواهند گريست و در زمـين غربت در پهلوى هارون الرشيد مدفون خواهم شد، ماءمون از استماع اين سخن گريان شـد و گـفـت : تـا مـن زنـده ام كـى مـى تـوانـد تـو را بـه قـتـل رسـانـد يـا بـدى نيست به تو انديشه نمايد. حضرت فرمود: اگر خواهم مى توانم گفت ، كى مرا شهيد خواهد كرد! ماءمون گفت : غرض تو از اين سخنان آن است كه ولايت عهد مـرا قـبـول نـكـنـى تـا مـردم بـگويند كه تو ترك دنيا كرده اى ، حضرت فرمود: به خدا سـوگـنـد! از روزى كـه پـروردگـار مـن مـرا خـلق كـرده اسـت تـا بـه حال دروغ نگفته ام و ترك دنيا براى دنيا نكرده ام و غرض تو را مى دانم . گفت : غرض من چيست ؟ فرمود: غرض تو آن است كه مردم بگويند كه على بن موسى الرضا عليه السلام ترك دنيا نكرده بود بلكه دنيا ترك او را كرده بود، اكنون كه دنيا او را ميسر شد براى طمع خلافت ، ولايت عهد را قبول كرد. ماءمون در غضب شد و گفت : پيوسته سخنان ناگوار در برابر من مى گويى و از سطوت من ايمن شده اى ، به خدا سوگند كه اگر ولايت عهد مرا قبول نكنى گردنت را بزنم ! حضرت فرمود كه حق تعالى نفرموده است كه من خود را بـه مهلكه اندازم هرگاه جبر مى نمايى قبول مى كنم به شرط آنكه كسى را نصب نكنم و احدى را عزل ننمايم و رسمى را بر هم نزنم و احداث امرى نكنم و از دور بر بساط خلافت نظر كننم . ماءمون به اين شرايط راضى شد، پس حضرت دست به سوى آسمان برداشت و گفت : خداوندا! تو مى دانى كه مرا اكراه نمودند به ضرورت ، اين امر را اختيار كردم ، پـس مـرا مـؤ اخـذه مـكـن چـنـانـچـه مـؤ اخـذه نـكـردى دو بـنـده و دو پـيـغـمـبـر خـود يـوسـف و دانيال را در هنگامى كه قبول كردند ولايت را از جانب پادشاه زمان خود، خداوندا! عهدى نيست جـز عـهـد تو و و لايتى نمى باشد مگر از جانب تو، پس توفيق ده مرا كه دين ترا برپا دارم و سنت پيغمبر ترا زنده دارم ، همانا تو نيكو مولايى و نيكو ياورى .
پـس مـحـزون و گـريـان ولايـت عـهـد را از مـاءمـون قـبـول فرمود.(104)
روز ديـگـر كـه روز شـشـم مـاه مـبـارك رمـضـان بوده چنانچه ظاهر مى شود از (( تاريخ شـرعـيـه شـيـخ مـفيد )) ، ماءمون مجلسى عظيم ترتيب داد و كرسى براى آن حضرت در پـهـلوى كـرسـى خـود نـهـاد و وسـاده براى آن حضرت قرار داد و جميع اكابر و اشراف و سادات و علما را جمع كرد، اول پسر خود عباس را امر كرد كه با حضرت بيعت كرد بعد از آن سـايـر مـردم بـيـعـت كـردند پس بدره هاى زر آوردند و جوائز بسيار به مردم بخشيد و خـطـبـا و شـعـرا بـرخـاسـتـند و خطبه و قصائد غراء در شاءن آن حضرت خواندند و جائزه گـرفـتـنـد و امـر شـد كه در رؤ س منابر و مناير نام آن حضرت را بلند گردانند و وجوه دنـانـيـر و دراهـم بـه نـام نـامـى و لقـب گـرامـى آن حـضـرت مـزيـن گـردانـنـد، و در همان سال در مدينه بر منبر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم خطبه خواندند و در دعا به حضرت امام رضا عليه السلام گفتند:
(( وَلِىَّ عَهْدِ الْمُسْلِمينَ عَلِىَّ بْنَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلى بن الْحُسَيْنِ بْنِ على بن اَبى طالِب عَلَيْهِمُ السّلام )) .
سِتَّة اباءِهُمُ ماهُمُ(105)
اَفْضَلُ مَنْ يَشْرَبُ صَوْبَ الْغَمامِ(106) .
و هـم مـاءمـون امر كرد به مردم سياه پوشى را كه بدعت بنى عباس بود ترك كنند و جامه هاى سبز بپوشند و يك دختر خود ام حبيبه را به آن حضرت تزويج كرد و دختر ديگر خود ام الفـضـل را بـه امـام مـحـمّد تقى عليه السلام نامزد كرد، و تزويج كرد به اسحاق بن مـوسـى دخـتـر عـمـش اسـحـاق بن جعفر را. در آن سال ابراهيم بن موسى برادر حضرت امام رضا عليه السلام به امر ماءمون با مردم حج كرد.(107)

next page

fehrest page

back page