next page

fehrest page

back page

دوم ـ قطب راوندى روايت كرده از محمّد بن ميمون كه در ايامى كه حضرت جواد عليه السلام كـودك بـود و جـنـاب امام رضا عليه السلام هنوز به خراسان نرفته بود سفرى به مكه نمود من نيز در خدمت آن حضرت بودم چون خواستم مراجعت كنم خدمت آن حضرت عرضه داشتم كـه مـن مى خواهم به مدينه بروم كاغذى براى ابوجعفر محمّد تقى عليه السلام بنويسيد تـا من ببرم . حضرت تبسمى فرمود و نامه اى نوشت من آن را به مدينه آوردم و در آن وقت چـشـمان من نابينا شده بود پس ‍ (( موفق خادم )) ، حضرت محمّد تقى را آورد در حالى كـه در مـهد جاى داشت پس من نامه را به آن جناب دادم ، حضرت به (( موفق )) فرمود كـه مـهر از نامه بردار كاغذ را باز كن ، پس (( موفق )) مهر از كاغذ برداشت و آن را گـشـود مـقـابـل آن جـنـاب پـس حـضـرت آن را مـلاحـظـه كـرد آنـگـاه فـرمـود: اى مـحـمـّد! احـوال چـشـمـت چـگـونـه اسـت ؟ عـرض كـرم : يـابـن رسـول اللّه ! چـشـمـم عـليـل شـده و بـيـنـايى از او رفته چنانچه مشاهده مى فرمايى ، پس حـضـرت دست مبارك به چشمان من كشيد از بركت دست آن حضرت چشمان من شفا يافت پس من دست و پاى آن جناب را بوسيدم و از خدمتش بيرون آمدم در حالى كه بينا بودم .(24)
امام جواد عليه السلام از افكار من خبر داد
سـوم ـ و نـيـز روايـت كـرده از حـسـيـن مـكـارى كـه گـفـت : داخـل بـغداد شدم در هنگامى كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام نيز در بغداد بود و در نزد خليفه در نهايت جلالت بود من با خود گفتم كه ديگر حضرت جواد عليه السلام به مـديـنـه بـر نـخـواهـد گـشـت بـا ايـن مـرتـبـتـى كـه در ايـنـجـا دارد و از حـيـثـيـت جـلال و طـعـامـهاى لذيذ و غيره چون اين خيال در خاطر من گذشت ديدم آن جناب سر به زير افـكـند پس سر بلند كرد در حالى كه رنگ مباركش زرد شده بود و فرمود: اى حسين ، نان جـو بـا نـمك نيم كوب در حرم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نزد من بهتر است از آنچه كه مشاهده مى كنى در اينجا.(25)
از مذهب زيدى دست برداشتم
چـهـارم ـ در (( كشف الغمه )) از قاسم بن عبدالرحمن روايت كرده است كه گفت من زيدى مـذهـب بـودم وقـتـى رفـتـم بـه بـغـداد، روزى در بـغـداد بـودم ديـدم كـه مـردم در حـركت و اضـطـرابـنـد بـعـضـى مـى دوند و بعضى بالاى بلنديها مى روند و بعضى ايستاده اند، پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! يعنى حضرت جواد پسر حضرت امـام رضـا عليهما السلام مى آيد. گفتم به خدا سوگند كه من نيز مى ايستم و او را مشاهده مى كنم ، پس ناگاه ديدم كه آن حضرت پيدا شد و سوار بر استرى بود من با خود گفتم لعـن اللّه اصـحـاب الا مـامـة ؛ يـعـنـى دور باشند از رحمت خدا گروه اماميه هنگامى كه اعتقاد كـردنـد كـه خـداونـد طـاعـت ايـن جـوان را واجـب گـردانـيـده تـا ايـن خيال در دل من گذشت حضرت رو به من كرد و فرمود:
يـا قـاسـم بن عبدالرحمن ! (( اَبَشَرا مِنّا واحدا نَتَّبِعُهُ اِنّا اذا لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ )) .(26)
دوباره در دل خود گفتم كه او ساحر است ، ديگر باره رو كرد به من و فرمود:
(( ءَاُلْقِىَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذّابٌ اَشِرٌ )) .(27)
آن وقـت كـه حـضـرت از خـيـالات مـن خـبـر داد مـن اعـتـقـادم كـامـل شـد و اقـرار بـر امـامـت او نـمـودم و اذعـان نـمـودم كـه او حـجـة اللّه اسـت بـر خـلق خدا.(28)
مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن دو آيـه مـبـاركـه در سـوره قـمـر اسـت ، و مـعـنـى آيـه اول بـنـابـر آنـچـه در تـفسير است آنكه : تكذيب كردند قوم ثمود حضرت صالح پيغمبر عـليـه السـلام را و گـفـتند آيا آدمى كه از جنس ما است و يگانه است كه هيچ تبعى و حشمى ندارد پيروى كنيم او را؟ مراد انكار اين معنى است يعنى تابع شخصى نشويم كه فضلى و مـزيـتـى بـر ما ندارد و بى كس و بى يار و بى خويش و تبار است به درستى كه اين هنگام كه متابعت او كنيم در گمراهى و آتشهاى سوزان خواهيم بود. و معنى آيه دوم اين است : آيا القا كرده است وحى بر او از ميان ما و حال آنكه در ميان ما اولى و احق از وى يافت مى شود؟ نه چنين است كه وحى مختص باشد به او بلكه او درغگوى است و خودپسند و متكبر.
چرا شيعه دوازده امامى شدم ؟
پـنـجم ـ شيخ مفيد و طبرسى و ديگران روايت كرده اند از على بن خالد كه گفت : زمانى در عـسـكـر يـعنى در سر من راى بودم شنيدم كه مردى را از شام در قيد و بند كرده اند و آورده اند در اينجا حبس نموده اند و مى گويند او ادعاى نبوت و پيغمبرى كرده ، گفت من رفتم در آن خـانه كه او را در آنجا حبس كرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت كردم تا مرا به نـزد او بـردنـد. چـون بـا او تـكـلم كـردم يـافـتـم او را صـاحـب فـهـم و عـقـل پس از او پرسيدم كه اى مرد بگو قصه تو چيست ؟ گفت : بدان كه من مردى بودم كه در شـام در مـوضع معروف به راءس الحسين عليه السلام يعنى موضعى كه سر امام حسين عـليـه السـلام را در آنـجـا گذاشته يا نصب كرده بودند عبادت خدا را مى نمودم ، شبى در مـحراب عبادت مشغول به ذكر خدا بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه نزد من است و به من فرمود: برخيز! پس برخاستم و مرا كمى راه برد ناگاه ديدم در مسجد كوفه مى باشم ، فـرمود: اين مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : بلى اين مسجد كوفه است ، پس نماز خواند و من بـا او نـمـاز خـوانـدم . پـس بـيـرون رفـتـيـم و مـرا كـمـى راه بـرد ديـدم كـه در مـسـجـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم مـى بـاشـم پـس ‍ سـلام كـرد بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم و نماز كرد و من هم نماز كردم پس با هم بيرون آمـديـم پس قدر كمى راه رفتيم ديدم كه در مكه مى باشم پس طواف كرد و طواف كردم با او و بـيـرون آمديم و كمى راه آمديم ديدم كه در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شـخـص از نـظـر مـن غـائب شـد. پـس مـن در تـعـجـب مـانـدم تـا يـكـسـال ، چـون سـال ديـگر شد باز آن شخص را ديدم كه نزد من آمد، من از ديدن او مسرور شـدم پـس مـرا خـوانـد و بـا خـود بـرد بـه هـمـان مـوضـعـى كـه در سـال گـذشـتـه بـرده بـود، چون مرا برگردانيد به شام و خواست از من مفارقت كند با او گفتم كه ترا قسم مى دهم به حق آن خدايى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده بگو تو كيستى ؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفر عليهم السلام .
پس من اين حكايت را براى شخصى نقل كردم ، اين خبر كم كم به گوش وزير معتصم محمّد بـن عـبـدالمـلك زيـات رسيد فرستاد مرا در قيد و بند كردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنانكه مى بينى و بر من بستند كه من ادعاى پيغمبرى كرده ام . راوى گفت : به آن مـردم گـفـتـم مـيـل دارى كـه مـن قـصـه تـرا بـراى مـحمّد بن عبدالملك بنويسم تا بر حقيقت حـال تـو مـطلع گردد و ترا رها كند؟ گفت : بنويس . پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملك نـوشـتـم و شـرح حـال آن مرد محبوس را در آن درج كردم چون جواب آمد ديدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته كه به آن مرد بگو كه بگويد به آن كسى كه او را در يك شب از شـام بـه كـوفه و مدينه و مكه برده و از مكه به شام برگردانيده بيايد او را از زندان بـيـرون بـرد. راوى گـفـت مـن از مـطـالعـه جـواب آن نـامـه خـيـلى مـغـمـوم شـدم و دلم بـر حـال آن مـرد سـوخـت روز ديـگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر كـنـم او را بـه صـبـر و شـكـيـبـايـى ، چـون بـه در زندان رسيدم ديدم پاسبانان زندان و لشـكـريـان و مـردمـان بسيارى به سرعت تمام گردش مى كنند و جستجو مى نمايند. گفتم مـگـر چـه خبر است ؟ گفتند: آن مردى كه ادعاى نبوت مى كرد در زندان حبس بود ديشب مفقود شده و هيچ اثرى از او نيست نمى دانيم به زمين فرو رفته يا مرغ هوا او را ربوده على بن خالد گفت فهميدم كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام به اعجاز او را بيرون برده است و مـن در آن وقـت زيـدى مـذهـب بـودم چـون ايـن مـعـجـزه را ديـدم امـامى مذهب شدم و اعتقادم نيكو شد.(29)
مكافات عمل
مؤ لف گويد: كه محمّد بن عبدالملك زيات به سزاى خود رسيد. مسعودى گفت :
چون خلافت به متوكل عباسى منتقل شد چند ماه از خلافت او كه گذشت بر محمّد بن عبدالملك غـضـبـنـاك شـد جـمـيـع امـوال او را بـگـرفـت و او را از وزارت مـعـزول سـاخت و محمّد بن عبدالملك در ايام وزارت خود تنورى از آهن ساخته بود و او را ميخ كـوب نـمـوده بـود به طورى كه سرهاى ميخ ‌ها در باطن بوده و هر كه را مى خواست عذاب كـنـد امـر مى كرد او را در آن تنور مى افكنند تا به صدمت آن ميخ ‌ها و ضيق مكان به سخت تر وجهى معذب بود و هلاك مى شد، و چون متوكل بر محمّد غضبناك شد امر كرد تا او را در همان تنور آهن افكندند محمّد چهل روز در همان تنور معذب بود تا وقتى كه به هلاكت رسيد و در روز آخـر عـمـر خـود كـاغـذ و دواتـى طـلبـيـد و ايـن دو بـيـت نـوشـت و بـراى متوكل فرستاد:
هِىَ السَّبيلُ فَمِنْ يَوْم اِلى يَوْمٍ
كَاَنَّهُ ماتَريكَ الْعَيْنُ فى نَوْمٍ
لاتَجْزَ عَنَّ رُوَيدا اِنَّها دُوَلٌ
دُنْيا تَنَقَّلُ مِنْ قَوْمٍ اِلى قَوْمٍ
مـتـوكل را فرصتى نبود كه آن مكتوب را به او رسانند روز ديگر كه رقعه به وى رسيد فـرمـان كـرد كـه او را از تـنـور بـيـرون آوردنـد چـون نـزد تـنـور رفـتـنـد مـحـمّد را مرده يافتند.(30)
بـدان كـه در بـاب شـهـادت حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام نـقـل كـرديـم كـه ابـوالصـلت را مـاءمـون در زنـدان حـبـس كـرد، يـكـسـال در حـبـس بـود پـس مـتـوسـل شـد بـه انـوار مـقـدسـه مـحـمـّد و آل مـحـمـّد عليهم السلام هنوز دعاى او تمام نشده بود كه حضرت جواد عليه السلام نزد او حاضر شد و او را از بند رهانيد.
شفاى چشم به عنايت امام جواد عليه السلام
شـشـم ـ شـيـخ كـشـى روايـت كـرده از محمّد بن سنان كه گفت : شكايت كردم كه حضرت امام رضـا عـليـه السـلام از درد چـشـم خود پس گرفت حضرت كاغذى و نوشت براى ابوجعفر حـضـرت جـواد عليه السلام و آن حضرت از طفل سه ساله كوچكتر بود پس ‍ حضرت رضا عـليـه السـلام آن كـاغـذ را به خادمى داد و امر كرد مرا كه بروم با او و فرمود به من كه كـتـمـان كن ، يعنى اگر از حضرت جواد معجزه اى ديدى اظهار مكن آن را، پس رفتم به نزد آن حـضرت و خادمى آن حضرت را به دوش برداشته بود. محمّد گفت : پس خادم آن كاغذ را گشود مقابل حضرت جواد عليه السلام حضرت نظر كرد در كاغذ و بلند مى كرد سر خود را بـه جـانـب آسمان و مى گفت : (( ناج )) پس اين كار را چند دفعه كرد. پس رفت هر دردى كـه در چـشـم مـن بـود و چنان چشمم روشن و بينا شد كه چشم احدى مانند او نبود، پس گفتم به حضرت جواد عليه السلام كه خداند ترا شيخ اين امت قرار دهد همچنان كه عيسى بـن مـريـم عـليـه السـلام را شـيـخ بنى اسرائيل قرار داد، سپس گفتم به آن حضرت : اى شبيه صاحب فطرس ! محمّد گفت : پس من برگشتم و حضرت امام رضا عليه السلام به من فرمود كه اين را پنهان كن ، من پيوسته چشمم صحيح بود تا وقتى كه فاش كردم معجزه حـضـرت جواد عليه السلام را در باب چشم خود پس ديگر باره درد چشم من عود كرد. راوى گـفت : به محمّد بن سنان گفتم كه چه قصد كردى از آنكه به آن حضرت گفتى اى شبيه صـاحب فطرس ؟ او در جواب گفت كه حق تعالى غضب فرمود بر ملكى از ملائكه كه او را فطرس مى گفتند پس بال او را درهم شكست و افكند او را در جزيره اى از جزائر دريا و او بـود تـا وقـتـى كـه مـتـولد شـد حـضـرت امـام حـسـيـن عـليـه السـلام ، حق تعالى فرستاد جـبـرئيـل را به سوى حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم تا آن حضرت را تهنيت گويد به ولادت امام حسين عليه السلام و جبرئيل صديق و دوست فطرس بود پس گذشت به او در حالى كه در جزيره افتاده بود پس او را خبر داد به آنكه امام حسين عليه السلام مـتـولد شـده و حـق تـعـالى او را امـر فـرمـوده كـه پـيغمبر را تهنيت گويد پس فرمود به فـطـرس مـيـل دارى ترا بردارم به يكى از بالهاى خود و ببرم ترا نزد محمّد صلى اللّه عـليـه و آله و سـلم تـا شـفـاعـت كـنـد تـرا؟ فـطـرس گـفـت : بـلى ! پـس جبرئيل او را به يكى از بالهاى خود برداشت و او را خدمت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم بـرد پـس تبليغ كرد تهنيت از جانب پروردگار خود را آنگاه قصه فطرس را براى آن حـضـرت نـقـل كـرد، حـضـرت فـرمـود بـه فـطـرس كـه بـمـال بـال خـود را بـه گـهـواره حـسـيـن و مـيـمنت بجو به آن بجهت عظمت و بزرگى آن ، فـطـرس جـنـان كـرد حـق تعالى بال او را به او رد كرد و او را به جاى خود و منزلى كه داشت با ملائكه برگردانيد.(31)
هـفـتـم ـ شـيـخ كـلينى و ديگران روايت كرده اند از محمّد بن ابى العلاء كه گفت : شنيدم از يـحيى بن اكثم قاضى سامره بعد از آنكه آزمودم او را و مناظره كردم با او و محاوره نمودم و مـراسـله كـردم او را و سـؤ ال كـردم از او از عـلوم آل مـحـمـّد صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ، يـحـيـى گـفـت كـه روزى داخـل مـسـجـد پـيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم شدم طواف مى كردم به قبر مبارك ديدم مـحـمـّد بـن على الرضا عليه السلام را كه طواف مى كند به قبر مبارك . پس مناظره كردم بـا آن حـضـرت در مـسـائل كـه نـزد من بود يعنى آنها را خوب مى دانستم پس جواب آنها را فـرمـود آنـگـاه گـفـتـم بـه آن حـضـرت كه واللّه من مى خواهم يك مساءله از شما بپرسم و خجالت مى كشم از آن حضرت فرمود من خبر مى دهم ترا به آن پيش از آنكه از من بپرسى آن را، و آن ايـن اسـت كه مى خواهى بپرسى از من از (( امام )) ، گفتم : بلى ! همين است سـؤ ال مـن بـه خدا سوگند، فرمود: منم امام . گفتم : علامتى مى خواهم ، در دست آن حضرت عـصـائى بـود عـصـا بـه نـطـق آمـد و گـفـت هـمـانـا مولاى من امام اين زمان است و او است حجت .(32)
حرز امام جواد عليه السلام
هشتم ـ سيد بن طاوس رحمه اللّه در (( مهج الدعوات )) روايت كرده از ابونصر همدانى از حكيمه دختر امام محمّد تقى عليه السلام آنچه كه حاصلش اين است كه بعد از وفات امام مـحـمـّد تـقـى عـليه السلام رفتم به نزد ام عيسى دختر ماءمون كه زن آن حضرت بود جهت تعزيت او، ديدم كه بسيار جزع و گريه به جهت امام مى كرد به مرتبه اى كه مى خواست خـود را بـه گـريـه بكشد من ترسيم كه زهره اش ‍ شكافته شود از كثرت غصه ، پس در بين اينكه ما مذاكره مى كرديم كرم و حسن خلق و شرف آن حضرت را و آنچه حق تعالى به او مـرحـمـت فرموده بود از عزت و كرامت ، ام عيسى گفت كه ترا به چيزى عجيب خبر دهم كه از هـمـه چـيزها بزرگتر باشد. گفتم : آن كدام است ؟ ام عيسى گفت : من دايم جهت امام غيرت مـى كـردم و مـراقب او بودم و گاه گاه سخنهاى سخت مى شنيدم و من به پدر خود مى گفتم پـدرم مـى گـفـتـم تـحـمـل كن كه او فرزند پيغمبر است و وصله اى است از پيغمبر. ناگاه روزى نشسته بودم دخترى از در خانه در آمد و به من سلام كرد، گفتم : چه كسى ؟ گفت از اولاد عـمـار يـاسـرم و زن امام محمّد تقى عليه السلام ام كه شوهر تو است ، پس مرا چندان غـيـرت گـرفـت كه نزديك بود سر برداشته به صحرا روم و جلاء وطن نمايم و شيطان نزديك بود كه مرا بر آن دارد كه آن زن را بيازارم ، قهر خود را فرو بردم و با او نيكى كردم و خلعتش دادم .
چـون آن زن از پـيـش مـن رفـت نزد پدرم رفتم و گفتم با او آنچه ديده بودم و پدرم در آن حـالت كـه مـسـت لايـعقل بود اشارت به غلامى كرد كه پيش او ايستاده بود كه شمشير مرا بـيـاور، شـمشير گرفت و سوار شد و گفت كه واللّه من مى روم و او را مى كشم ، چون اين صـورت از پدر خود مشاهده كردم پشيمان شدم و اِنّا للّهِ وَ انّا اِلَيْهِ راجِعُونَ خواندم و گفتم چـه كـردم بـه نفس خود و شوهر خود را به كشتن دادم . بر روى خود مى زدم و پس پدر مى رفـتـم تا درآمد به خانه اى كه امام بود پيوسته او را با شمشير زد تا او را پاره پاره كـرد پـس از نـزد او بيرون آمد من از پى او گريختم و تا صباح از اين جهت خواب نكردم و چون چاشت شد نزد پدر آمدم و گفتم : مى دانى ديشب چه كرده اى ؟ گفت : نه ، گفتم : پسر امـام رضا عليه السلام را كشتى ، از اين سخن متحير شد و از خود رفت و بيهوش شد، بعد از سـاعتى به خود آمد و گفت : واى بر تو چه مى گويى ؟ گفتم : بلى ! رفتى بر سر او و او را بـه شـمـشير زدى و كشتى . ماءمون اضطراب بسيار كرد از اين سخن گفت ياسر خادم را بطلبيد ياسر را حاضر كردند با ياسر گفت : واى بر تو! اين چه سخن است كه دخـتر من مى گويد؟ ياسر گفت : راست مى گويد، ماءمون بر سينه و روى خود زد و گفت : (( اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راَجِعُونَ )) رسوا شديم تا قيامت در ميان مردم و هلاك شديم ، اى يـاسر برو و خبر آن حضرت را تحقيق كن و جهت ما خبر بياور كه جان من نزديك است از تن بـيـرون آيـد. يـاسـر رفـت بـه خـانه آن جناب و من به رخساره خود لطمه مى زدم پس زود مراجعت نمود و گفت : بشارت و مژدگانى اى امير! گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : رفتم نزد آن حضرت ديدم نشسته بود و بر تن شريفش پيراهنى بود و به لحاف ، خود را پوشانيده بـود و مـسـواك مى كرد، من سلام بر او كردم و گفتم كه مى خواهى اين پيراهن كه پوشيده اى بـه جـهـت تبرك به من دهى تا در او نماز كنم . و مرا مقصود اين بود كه به جسد مبارك امـام نـظـر كـنـم كـه آيا ضرب شمشير هست يا نه ، به خدا كه همچون عاج سفيدى بود كه زردى او را مـس كـرده بـاشـد و نـبود بر جسد او از زخم شمشير و غيره اثرى ، پس ‍ ماءمون گـريـسـت گـريستن دراز و گفت : با اين آيت و معجزه هيچ چيز ديگر نماند و اين عبرت است بـراى اوليـن و آخـريـن . بـعـد از آن يـاسـر را گـفـت كـه سوار شدن و گرفتن شمشير و داخل شدن خود را ياد مى آورم و برگشتن خود را ياد نمى آورم ، پس ‍ چگونه بوده است امر مـن و رفـتـن مـن بـه سوى او، خدا لعنت كند اين دختر را لعنت شديد، برو نزد دختر و به او بگو كه پدرت مى گوى به خدا قسم كه اگر بعد از اين از آن جناب شكايت كنى يا بى دسـتـور او از خـانـه بـيـرون آيى از تو انتقام مى كشم ، پس ‍ برو به نزد ابن الرضا و سـلام مرا به او برسان و بيست هزار دينار جهت او ببر و اسبى كه ديشب سوار شده بودم كـه او را (( شـهـرى )) مى گويند براى او ببر پس امر كن هاشميين را كه به جهت سـلام بـر آن حـضـرت وارد شـونـد و بـر او سـلام كـنند. ياسر مى گويد: چنان كردم كه مـاءمـون گـفته بود و سلام ماءمون را رسانيدم و مالى را كه ماءمون فرستاده بود در پيش امام عليه السلام نهادم و اسب را عرضه كردم ، حضرت بر آن زر نظر كرد ساعتى بعد از آن تـبـسـم نـمـود و فـرمـود: عـهـدى كـه مـيان ما و ماءمون بود همچون بود كه هجوم كند به شـمـشـيـر بـر من ؟! آيا نمى داند كه مرا يارى دهنده اى است كه ميان من و او مانع است . پس گـفـتـم : اى پـسـر رسـول خـدا! بـگـذار ايـن عـتـاب را بـه خـدا و بـه حـق جـدت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم كه ماءمون چنان مست بود كه نمى دانسته چيزى از ايـن كار و ندز كرده نذر راستى و سوگند خورده كه بعد از اين مست نشود و چيزى كه مست كـنـنـده بـاشـد نـخورد؛ زيرا كه آن از دامهاى شيطان است ، پس هرگاه نزد ماءمون تشريف ببرى اين سخنان را به روى وى نياور و عتاب مكن . حضرت فرمود كه مرا نيز عزم و راءى چـنـيـن بـود. بـعـد از آن جامه طلبيد و پوشيد و برخاست و مردم تمامى با آن حضرت نزد مـاءمـون آمـدند، ماءمون برخاست و آن جناب را در كنار گرفت و به سينه چسبانيد و ترحيب كـرد و اذن نداد احدى را كه بر او داخل شود و پيوسته با آن حضرت حديث مى گفت ، چون مجلس خواست منقضي شود حضرت فرمود : اي مامون من ترا نصيحتي مي كنم قبول كن : مامون گفت : بلي آن كدام است يابن رسول الله ؟ فرمود : مي خواهم كه شب بيرون نروي چون من ايمن نيستم از اين خلق نگونسار بر تو و نزد من دعايي است متحصن ساز نفس خود را به آن و حرز كن خود را به آن از بديها و بلاها و مكروهات همچون كه مرا ديشب از شر تو نگاه داشت ، و اگر لشكرهاي روم و ترك را ملاقات كني و تمامي بر تو جمع شوند با جميع اهل زمين از ايشان به تو بدي نرسد ، اگر خواهي بفرستم آن را براي تو تا آنكه به واسـطـه آن از هـمـه آن چـيـزها ايمن باشى ، گفت : بلى به خط خود بنويس و بفرست به سوى من ، حضرت قبول نمود.
چون صباح شد حضرت جواد عليه السلام ياسر را نزد خود طلبيد و به خط خود اين حرز را نوشت و فرمود با ياسر كه اين را به نزد ماءمون ببر بگو جهت آن از نقره پاك لوله سـازد و آنـچـه بـعد از اين خواهم گفت بر آن نقره نويسد و چون خواهد كه بر بازو بندد وضـوى كـامل بگيرد و چهار ركعت نماز كند بخواند در هر ركعت (( حمد )) يك مرتبه و (( آيـة الكـرسـى )) و (( شـهـداللّه )) و (( والشمس و ضحيها )) و (( الليـل )) و (( تـوحـيـد )) هر كدام را هفت مرتبه و چون از نماز فارغ شود بر بـازوى راسـت خـود بـنـدد تـا در مـحـل سـخـتـيـهـا و تـنـگـيـهـا بـه حـول و قـوه خـدا سـالم مـانـد از هرچه ترسد و حذر كند و مى بايد كه در وقت بازو بستن قمر در عقرب نباشد.
روايـت شـده كـه چـون مـاءمـون ايـن حـرز را از آن حـضـرت گـرفـت و بـا اهـل روم غـزا كـرد فـتـح كـرد و در هـمه غزوات و جنگها همراه داشت و منصور و مظفر شد به بـركـت ايـن حـرز مـبـارك ، و حـرز ايـن اسـت : (( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمينَ... )) (33)
تـا آخـر حـرز كـه مـعـروف اسـت بـه (( حرز جواد )) و نزد شيعه معروف است ، و اين موضع جاى نقل آن نيست .
قال العلامة الطباطبائى بحرالعلوم فى (( الدّرة )) :
وَ جازَ فِى الْفِضَّةِ ما كانَ وِعاء
لِمِثْلِ تَعْويذٍ وَ حِرْزٍ وَ دُعاءٍ
فَقَدْ اَتى فيهِ صَحيحٌ مِنْ خَبَرٍ
عاضَدَهُ حِرْزُ الْجَوادِ الْمُشْتَهَرُ(34)
تبديل برگ زيتون به نقره خالص
نهم ـ ابوجعفر طبرى روايت كرده از ابراهيم بن سعد كه گفت : ديدم حضرت امام محمّد تقى عـليـه السـلام را كه مى زد دست خود را بر برگ زيتون پس مى گرديد آن نقره ، پس من گـرفـتـم از آن حـضـرت بـسـيارى از آنها را و خرج كردم آنها را در بازار و ابدا تغييرى نكرد يعنى نقره خالص شده بود.(35)
علامت امام چيست ؟
دهم ـ در بعضى دلائل آن حضرت است : و نيز روايت كرده از عمارة بن يزيد كه گفت : ديدم امـام مـحـمـّد تـقـى عـليـه السـلام را پـس گـفـتـم بـه آن حـضرت كه چيست علامت امام ، يابن رسـول اللّه ؟ فرمود: امام آن است كه اين كار را به جا آورد، پس ‍ گذاشت دست خود را بر سنگى پس ظاهر شد انگشتانش در آن . راوى گفت : پس ‍ ديدم كه آهن را مى كشيد بدون آنكه در آتش آن را بگذارد و سنگ را خاتم خود نقش ‍ مى كرد.(36)
توطئه ماءمون براى دنياگرايى امام جواد عليه السلام
يـازدهـم ـ ابـن شهر آشوب و ديگران روايت كرده اند از محمّد بن ريان كه گفت : ماءمون هر حـيـله كـرد كـه حـضـرت امـام مـحـمـّد تـقـى عـليـه السـلام را مـانـنـد خـود اهـل دنـيـا كـنـد و به لهو و فسوق مايل كند ممكنش نشد و حيله او در آن حضرت اثر نكرد تا زمـانـى كـه خـواسـت دخـتر خود را به خانه آن حضرت بفرستد و زفاف واقع شد امر كرد صـد كـنـيـزى كـه از هـمـه كـنـيـزان زيباتر بودند هر كدام جامى در دست گيرند كه در آن جواهرى باشد به اين هيئت او را استقبال كنند در آن وقتى كه آن حضرت وارد مى شود و مى نشيند در حجله دامادى ، كنيزان به آن دستورالعمل رفتار كردند، حضرت جواد عليه السلام التـفـاتـى بـه ايـشـان نـفـرمـود. ماءمون طلبيد مخارق مغنى را و آن مردى بود خوش آواز و ربـاب مـى نـواخـت و ريش طويلى داشت مخارق به ماءمون گفت : يا اميرالمؤ منين ! اگر به جـهـت مـيل دادن ابوجعفر است به امر دنيا اين كار در عهده من است و من كافيم او را، پس نشست مـقـابـل آن حـضـرت و آواز خـود را بـلنـد كـرد بـه نـحـوى كـه جـمـيـع اهل خانه به نزد او جمع شدند، پس شروع كرد به نواختن رباب و آواز خواندن ، يك ساعت چـنـيـن كرد ديد كه حضرت جواد عليه السلام ابدا التفات نكرد نه به سوى او و نه به طـرف راسـت و چپ خود. پس از آن سر مبارك خود را بلند كرد و فرمود: (( اِتَّقِ اللّه ياذَا الْعـُثْنُون ! )) از خدا بترس اى مرد ريش بلند! تا حضرت اين فرمايش فرمود: رباب و مـضـراب از دسـت مـخـارق افـتـاد و ديـگـر انـتـفـاعـى نـبـرد به دست خود تا وفات يافت .(37) مـاءمـون از او پـرسـيـد: تـرا چـه شـد؟ گـفت : وقتى كه ابوجعفر به من صيحه زد چنان فزع كردم كه هرگز صحت نخواهم يافت از آن .
تهمت توطئه به امام جواد عليه السلام
دوازدهـم ـ قـطـب راونـدى روايـت كـرده كـه مـعتصم طلبيد جماعتى از وزراء خود را و گفت كه شـهـادت دروغ دهـيـد در حـق محمّد تقى عليه السلام و بنويسيد كه او اراده كرده خروج كند. پس معتصم طلبيد آن حضرت را و گفت : تو اراده خروج كردى بر من ، فرمود: به خدا قسم كـه مـن به جا نياوردم چيزى از اين امر، گفت كه فلان و فلان شهادت مى دهند بر اين كار تـو، پـس ايـشان را حاضر كردند گفتند: بلى اين نامه هاى تو است كه نوشته اى در اين بـاب ، مـا گـرفـته ايم آنها را از بعض غلامان تو. راوى گفت كه حضرت نشسته بود در صـفـحـه ايـوان پـس سر بلند كرد به سوى آسمان و گفت : خداوندا! اگر اينها دروغ مى گـويـنـد بر من بگير ايشان را، راوى گفت كه نظر كرديم به آن صفحه ديديم كه سخت بـه جـنـبـش و اضـطـراب درآمـده مـى رود و مى آيد و هركس ‍ كه بر مى خيزد از جاى خود مى افـتـد، مـعـتـصـم گفت : يابن رسول اللّه ! من توبه كردم از آنچه گفتم دعا كن كه خدا اين جـنـبـش را سـاكـن كـند، گفت : خداوندا! ساكن گردان اين جنبش را، همانا تو مى دانى كه اين جماعت دشمنان تو و دشمنان من اند. پس ساكن شد.(38)
تبديل خاك به طلا
سـيـزدهـم ـ و نيز روايت كرده از اسماعيل بن عباس هاشمى كه گفت : روز عيدى خدمت حضرت محمّد جواد عليه السلام رفتم و شكايت كردم به آن جناب از تنگى معاش ، آن حضرت بلند كرد مصلاى خود را و گرفت از خاك سبيكه اى از طلا، يعنى خاك به بركت دست آن حضرت پـاره طـلاى گـذاخـتـه شـد پـس بـه مـن عـطـا كـرد بـردم آن بـازار شـانـزده مثقال بود.(39)
زنده كردن مرده
چـهـاردهـم ـ شـيـخ كـشـى از احـمـد بـن عـلى بـن كـلثـوم سـرخـسـى نقل كرده كه گفت : ديدم مردى را از اصحاب اماميه كه معروف بود به ابى زينبه پس سؤ ال كـرد از مـن از احكم بن بشار مروزى و پرسيد از من قصه او و از آن اثرى كه در حلق او اسـت ، و مـن ديـده بـودم او را كـه در حـلق او شـبـيه خطى از اثر ذبح بود گفتم كه من چند دفـعـه از او سؤ ال كردم از آن اثر به من خبر نداد. ابوزينبه گفته كه ما هفت نفر بوديم در بـغـداد كـه در يـك حـجـره بوديم در زمان حضرت امام محمّد تقى عليه السلام ، يك روز احـكـم از وقـت عـصـر از مـا نـاپـديـد شـد و در شـب هـم نـيـامـد هـمـيـن كـه اول شب شد توقيعى از حضرت جواد عليه السلام آمد كه رفيق شما آن مرد خراسانى يعنى احـكـم مـذبـوح شـده و او را پـيـچيده اند در نمدى و افكنده اند در فلان مزبله برويد او را بـرداريـد و مـداوا كـنـيـد او را بـه فـلان و بـه فـلان چـيـز، پـس رفـتـيـم بـه آن مـحـل و او را يـافتيم مذبوح و مطروح همانطور كه حضرت خبر داده بود پس او را آورديم و مداوا كرديم به آنچه حضرت فرموده بود پس خوب شد. احمد بن على راوى مى گويد كه قصه اش آن بود كه احكم متعه كرده بود در بغداد در خانه قومى پس آن جماعت مطلع شدند بر كار او و او را ذبح كردند و در نمد پيچيده در مزبله افكندند.(40)
ثواب ازدواج موقت
مـؤ لف گـويـد: كـه اسـتـحـبـاب مـتعه نزد شيعه ثابت است ، بلكه روايت شده از حضرت صـادق عـليـه السـلام كـه فـرمود: نيست از ما كسى كه ايمان به رجعت ما نداشته باشد و حلال نداند متعه كردن را.(41)
(( وَ عـَنـْهُ عليه السلام : اِنَّ اللّهَ عَزّ وَ جَلَّ حَرَّمَ عَلى شيعَتِنا الْمُسْكِرَ مِنْ كُلَّ شَرابٍ وَ عَوّضَهُمْ عَنْ ذلِكَ الْمُتْعَةَ )) .(42)
و روايـات در فـضـل مـتعه كردن بسيار است از جمله شيخ مفيد رحمه اللّه در (( كتاب متعه )) روايت كرده از صالح بن عقبه از پدرش كه گفت به حضرت امام محمّد باقر عليه السلام عرض كردم كه براى شخصى كه متعه كند ثوابى هست ؟ فرمود: اگر در اين كار قصدش خدا و امتثال شريعت باشد و مخالفت آن كس كه منع كرده ، تكلم نمى كند با آن زن مـگـر آنـكـه حق تعالى مى نويسد براى او حسنه ، و هرگاه نزديكى كند با او بيامرزد حق تعالى به سبب اين ، گناه او را و چون غسل كند به عدد هر مويى كه آب بر او گذشته حق تـعالى مغفرت به او ارزانى فرمايد. راوى گفت : گفتم به آن حضرت از روى تعجب به عـدد هـر مـويـى كـه در بـدن دارد؟! حـضـرت فـرمـود: آرى ! بـه عدد هر مويى كه در بدن دارد.(43) و نـيـز روايـت كـرده از حـضرت صادق عليه السلام كه فرمود نيست مـردى كـه مـتعه كند پس غسل كند مگر آنكه حق تعالى خلق فرمايد از هر قطره اى كه از او مى چكد هفتاد ملك كه استغفار نمايد براى او تا روز قيامت و لعنت مى كند اجتناب كننده از آن را تـا زمـانـى كـه قـيـامت برپا شود.(44) و روايت شده كه حضرت ابوالحسن عـليـه السلام نوشت به سوى بعضى از مواليان خود كه اصرار نداشته باشيد در متعه كردن ، آنچه بر شما است اقامت سنت است ، يعنى متعه كنيد به آن قدر كه اقامت سنت شود و مـشـغـول مكنيد خود را به متعه كردن تا آنكه ترك كنيد زنان و فراش خودتان را و آنها را مـعطل گذاريد پس ايشان كافر شوند و نفرين كنند بر كسانى كه امر كردند شما را بر آن و لعنت كنند ما را.(45)
فـــصـــل چـــهـــارم : در ذكــر پـاره اى از كـلمـات شريفه و مواعظ بليغه حضرت امام محمّد تقىعليه السلام است
(( اوّل ـ قـالَ عـليـه السـلام : الثِّقـَةُ بـِاللّهِ تـَعـالى ثـَمـَنٌ لِكُلِّ غالٍ وَ سُلَّمٌ اِلى كُلِّ عـالٍ؛(46) )) يـعنى حضرت جواد عليه السلام فرمود كه اعتماد به خداوند تعالى بهاء هر چيز گران است و به سوى هر چيز بلندى نردبان است .
دوّم ـ (( قالَ عليه السلام : عِزُّ الْمُؤْمِن من غِناهُ عَنِ النّاسِ )) .(47)
فرمود: عزت مؤ من در بى نيازى او است از مردم .
و لنعم ما قيل :
دو قرص نان اگر از گندم است يا از جو
دو تاى جامه گر از كهنه است يا از نو
چهار گوشه ديوار خود به خاطر جمع
كه كس نگويد از اين جاى خيز و آنجا رو
هزار بار نكوتر به نزد دانايان
ز فر مملكت كيقباد و كيخسرو
سـوّم ــ(( قالَ عليه السلام : لاتَكُنْ وَلِىَّ اللّهِ فِى الْعَلانِيةِ وَ عَدّوّا لَهُ فِى السِّرِ )) .(48)
فرمود: مباش ولى خدا در آشكار و دشمن خدا در پنهان .
فقير گويد: كه اين كلمه شريفه شبيه است به فرمايش جدش اميرالمؤ منين عليه السلام كه فرموده : (( لاتَسُبَّنَّ اِبْليسَ فِى الْعَلانِيَةِ وَ اَنْتَ صَديقُهُ فى السِّرِّ )) .
چـهـارم ـ قـالَ عـليـه السـلام : (( مـَنِ اسْتَفادَ اَخا فىِ اللّهِ فَقَدِ اسْتَفادَ بَيْتا فِى الْجَنَّةِ.(49) ))
اسـتـفـاده به معنى فايده گرفتن و فائده خواستن و فائده دادن است ، يعنى هركه استفاده كند برادرى را به جهت خداوند تعالى همانا استفاده كرده خانه اى در بهشت .
پـنـجـم ـ قـالَ عـليه السلام : (( كَيْفَ يَضيعُ مِنَ اللّه تَعالى كافِلُهُ وَ كَيْفَ يَنْجُوَ مِنَ اللّه تـَعالى طالِبُهُ وَ مَنِ انْقَطَعَ اِلى غَيْرِ اللّهِ وَ كَلَهُ اللّهُ اِلَيْهِ وَ مَنْ عَمِلَ عَلى غَيْرِ عِلْمِ اَفْسِدِ اَكْثَرَ مَمّا يُصْلِحُ )) ؛(50)

next page

fehrest page

back page