باده بده ساقيا ولى ز خم غدير
|
چنگ بزن مطربا ولى به ياد امير
|
تو نيز اى چرخ پير بيا زبالا بزير
|
داد مسرت بده ساغر عشرت بگير
|
از شدكه زهر در آسمان به نغمه دمساز شد
|
محيط كون و مكان دائره ساز شد
|
سرور روحانيان هوالعلى الكبير
|
نسيم رحمت وزيد، دهر كهن شد جوان
|
نهال حكمت دميد پر از گل ارغوان
|
مسند حشمت رسيد به خسرو خسروان
|
حجاب ظلمت دريد زآفتاب منير
|
وادى خم غدير منطقه نور شد
|
يا زكف عقل پير تجلى طور شد
|
يا كه بيانى خطير ز سر مستور شد
|
يا شده در يكسرير قران شاه و وزير
|
تا افق لم يزل روشن از آن شمع شد
|
ظلمت ديو و دغل ز پرتوش قمع شد
|
چه شاه كيوان محل شد به فراز سرير
|
چون بسر دست شاه شير خدا شد بلند
|
بتارك مهر و ماه ظل عنايت فكند
|
به شوكت فر و جاه بطالعى ارجمند
|
شاه ولايت پناه به امر حق شد امير
|
مژده كه شد مير عشق وزير عقل نخست
|
به همت پير عشق اساس وحدت درست
|
به آب شمشير عشق نقش دوئيت بشست
|
بزير زنجير عشق شير فلك شد اسير
|
فاتح اقليم جود به جاى خاتم نشست
|
يا به سپهر وجود نير اعظم نشست
|
يا به محيط شهود مركز عالم نشست
|
روى حسود عنود سياه شد همچو قير
|
صاحب ديوان عشق عرش خلافت گرفت
|
مسند ايوان عشق زيب و شرافت گرفت
|
گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت
|
نغمه دستان رفت به اوج اثير
|
جلوه به صد ناز كرد ليلى حسن قدم
|
پرده زرخ باز كرد بدر منير ظلم
|
نغمه گرى ساز كرد معدن كل حكم
|
يا سخن آغاز كرد عن اللطيف الخبير
|
بهر كه مولى منم على مولاى او
|
نسخه اسما منم على است طغراى او
|
محيط انشا منم على مدار و مدير
|
طور تجلى منم سينه على است
|
سر انا اللّه منم آيت كبرى على است
|
ذره بيضا منم لوء لوء لالا على است
|
شافع عقبى منم على مشار و مشير
|
حلقه افلاك را سلسله جنبان على است
|
قاعده خاك را اساس و بيان على است
|
دفتر افلاك را طراز و عنوان على است
|
سيد لولاك را على وزير و ظهير
|
دايره كن فكان مركز عزم على است
|
عرصه كون و مكان خطه رزم على است
|
در حرم لامكان خلوت بزم على است
|
روى زمين و زمان به نور او مستيز
|
قبله اهل قبول غره نيكوى اوست
|
كعبه اهل وصول خاك سر كوى اوست
|
قوس صعود و نزول حلقه ابروى اوست
|
نقد نفوس و عقول به بارگهش حقير
|
طلعت زيباى او ظهور غيب مصون
|
لعل گهر زارى او مصدر كاف است و نون
|
سر سويداى او منزه از چند و چون
|
صوت و معناى او نگنجد اند ضمير
|
يوسف كنعان عشق بنده رخسار اوست
|
خضررر بيبان عشق ، تشنه گفتار اوست
|
موسى عمران عشق ،طالب ديدار اوست
|
كيست سليمان عشق بر در او؟ يك فقير!
|
اى به فروغ جمال آينه ذوالجلال
|
مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال
|
گرچه براق خيال در تو ندارد مجال
|
ولى زآب زلال تشنه بود ناگزير (119)
|
على جاودانه مرد
در پيشگاه خدا ناله مى كند
خداوندا، خدايا، بارالها، ايزدا، پروردگارا
اى خداى نيكى و پاكى
خداى هستى و اى رازق بى چون
كنون اين بنده خوار و ذليل توست
كه پيش قبله ات سر بر نشان بندگى دارد
خداوندا، خدايا رحم كن بر بندگانت
و آنها را به نيكى و پاكى هدايت كن
اين نداى اوست
اين صداى ناله هاى اوست
الهى ، الهى ،.... الهى
الهى و خلاقى
صداى مرد حق ، مرد خدا آن مرد بى همتا على همان مردى كه بايد پيغمبر وصى باشد
همان مردى كه بايد سرور والا تبار شيعيان باشد
همان مردى كه او بايد امير مومنان باشد
و او بايد كه باشد از براى جامعه مصلح
و براى مصلحين فاتح
براى فاتحين افسر، براى افسران سرور، براى سروران رهبر، براى رهبران تنها
نمونه
نمونه از براى رادمرديها، جلالتها، عدالتها، كرامتها، قضاوتها، شجاعتها و شهامتها
ولى ، ولى اندر بر ايتام و مظلومين و محرومان ، پدر
يك آيت رحمت
بر بيچارگان ، درماندگان ، آوارگان ، هم غم ، همى همدم
بر اشك يتيم و ناله بيوه زنان دردمند شهر، يكى باباى پر مهر و يكى پر حوصله
شوهر
وليكن .... وليكن به نزد متهم مردم شقى مردم
به ناحق مال خورها كه سيرتشان شبيه لاشخورها
چون يكى شير ژيان سخت پيكار
به نزد بى گناهان منتقم باشد
به پيش هر ستمكار
هراس از كسى ندارد در عدالت
به حق حق
كه حق او بجز ايزد نداند
على آن جاودانه مرد، آن در درخشان امامت ، آن مرد خدا مرد همان كو مادر گيتى
چو او فرزند نارد
همان كو در سخاوت همچو خورشيد
همان كه در رشادت همچو شير
همان كو در كرامت همچو يك ابر
همان كو در قضاوت دادگستر
همان كو در بر ظلم چو يك خصم
همان كو در بر يك فرد مظلوم
به زانو نشيند، حال مى پرسد و مى گريد
على آن جاودانه مرد، آن در درخشان امامت ، آن خدا مرد
همان كو مادر گيتى چو او فرزند نارد
همان كو در سخاوت همچو خورشيد
همان كو در رشادت همچو يك شير
همان كو در كرامت همچو يك ابر
پس آنگه ذوالفقار او حق آن شخص از بيدادگرها مى ستاند باز مى گيرد همى خواهد
و در آن واپسين روز حج پيغمبر خاتم
آن رسول پاك
اين يك گوهر مطلوب را دست ايزد يار از جا كند و با مردم در آن وادى چنين فرمود
هر آن كس را كه من باشم ورا هادى ورا رهبر
على بعد از من او را مقتدا باشد
ولى افسوس ، صد افسوس ..... هزار افغان كه اندك مردمى نابخردانه
چنين آواى پاك و حق پسندى را همى نامردمانه محو كردند
و آن لايق امير پاك دادگر را براى ساليانى چند همى نامردمانه ترك كردند و در يك
صبحدم وقت اذان صبح در مسجد كوفه على
على اين يكه تاز وادى خيبر
بسوى كعبه زانو مى زند
و در حال نيايش با خداى خويش مى گردد
در اين هنگام دستى از ميان پرده بيرون مى شود
و فرق تيغ برانى فضا را مى نوردد
و بر پيشانى فرزند كعبه مى نشيند
ولى اكنون ولى اكنون
اين بهتر كه از درگاه بى چون خداوندى بخواهيم
شكوة و عزت و فر و جلال و سطوت ديرينه را
خواهيم تا بار ديگر بر حق نمايان پرچم اسلام
بر بام همه هر مرز و بوم رقعه اسلام
چون قائم فلسطين خطه بى چون اسلام
چون بيت المقدس خانه اسلام
همه هر جا، دوباره ، باز در سايه فشانى بى رقيب آيد
دگر كس ناتواند تا زملك مسلمين گوهر ربايد
مددى از امام غدير
از على و آل او جو درد عشق
|
جفت شش آورده حق در نرد عشق
|
آب و رنگ باغ آب و گل على ست
|
نور خالص ، روح مطلق مرتضى
|
هى درآ! حيدر كه نور مه توئى
|
تيغ لا در چنگ الااللّه توئى
|
تيغ مهرت سر زد از بند قبا
|
چون نگويد بر تو مرحب مرحبا
|
هاديان را زين سبب هدهد شدى
|
زانكه اول كشته ى خود، خود شدى
|
اى همه دروازه و خيبر تو خود
|
اى نخستين كشته ى حيدر تو خود
|
از درون و از برون آمد بكار
|
زين سبب شد نام تيغت ذوالفقار
|
يا على از نفس دون ما را بزن
|
ذوالفقارى از درون ما را بزن
|
هيچكس از قعر تو آگاه نيست
|
چون زمين از غربتت آگاه شد
|
قطره اى از وى چكيد و ماه شد.
|
با تو هستيم اى ابد بان ازل
|
از تو اين گنجشك مى خواهد مدد
|
مى زند پيشانى ام برقى سجود
|
چون ترا مى خوانم از عمق وجود
|
آه اى رعد خدا بر جان ببار
|
اى بشارت بر گنهكاران ببار
|
اى كه صيد بى نشان در دام توست
|
نام تو يعنى سحر يعنى سلام
|
نام تو يعنى خدا در يك كلام
|
صوفيان خاك رهت را مى خرند
|
عارفان از نام تو گل مى برند
|
از ازل تا نقش حورالعين بود
|
عكس تو در قابى از قوسين بود
|
كه گل معراج ها را چيد؟ تو
|
مصطفى را در تناها ديد؟ تو
|
تو بزرگى ، خاك ، ميدان تو نيست
|
آسمان را تاب جولان تو نيست
|
رحم كن بر جانم اى يعسوب دين
|
روى صحرا بوته هاى راز بود
|
تا تو رفتى خلق امت تنگ شد
|
بى تو گل ها دست خود را مى برند
|
شيعيانت در زمين مى پژمرند
|
تا تو بودى مى شد از آيينه گفت
|
روزها در سايه ى تفسير خفت
|
تا تو بودى باغ سلمان باز بود
|
واى بر آنان كه خيره سر شدند
|
با تو اى قرآن ناطق كر شدند
|
حمزه ى بغض ترا صد هنده بود
|
تا نماز مصطفى را خوانده اند
|
بر تو خشم غزوه ها را رانده اند
|
كينه ى شمشير تو در جانشان
|
ناله كن حيدر لب چاه است اين
|
شير يزدان عصر روباه است اين
|
بعد تو بايد به حسرت زار زار
|
خون بگريد بر سر تو ذوالفقار
|
با تو بيعت ؟ اين بيابانى بيش نيست
|
با على ؟ او نوجوانى بيش نيست
|
مر على تو محو مطلق بوده اى
|
با تو حق بود و تو با حق بوده اى
|
اين خسان حرص رياست مى خورند
|
آب را هم با سياست مى خورند
|
آفتاب از شوق تو آمد به زير
|
مومن تو نيستند اين نارسان
|
در رحم هاى زمان اند آن كسان
|
نطفه شان را بسته در عصر ظهور
|
امتى از نسل نور از نسل بدر
|
امتى از نطفه ى شب هاى قدر
|
دل به درياى ولايت داده اند
|
پشت درهاى زمان استاده اند
|
يا على ، باغ تو باغ ديگرست
|
اين شكفتن در بهارى ديگرست
|
بعد تو آيينه مضمون مى شود
|
در جگرها حيرتت خون مى شود
|
مى دهد از نام تو رنگين كمان
|
يا على ، عشق از تو غلغل مى كند
|
بلبل از هجران تو گل مى كند
|
اى به شمشير تو قتل نفس دون
|
كشته ى عشق تو از حيرت فزون
|
خيبر تاريخ ، رو در روى تو
|
از تو هر شب چشم حيرانى تراست
|
قدسيان را ذكر حيدر حيدرست
|
اف بر آن خامان كه بر باطل شدند
|
از تو اى شمشير لا غافل شدند
|
تو خدايان را به زير آورده اى
|
عرش را با خود اسير آورده اى
|
نيست ما را از تو تيغى تر شدن
|
يا على ، ما را عطا كن روز كار
|
كشته ى حيدر شدن با ذوالفقار
|
بس كن اى سرگشته دل زين پيچ و تاب
|
شير يزدان را مگر بينى به خواب
|
شير اگر در خواب تو خيزش كند
|
يا على ما روبهمان بيشه ايم
|
ما زنام شير در انديشه ايم
|
شير در خواب بشر غران تر است
|
ذوالفقار عشق تو بران تر است
|
ما ترا در خواب حيرت ديده ايم
|
از خيال تو به خون غلطيده ايم
|
يا على ، عشق تو در خون خفتن است
|
ما خس و اين وصف دريا گفتن است
|
گرچه اين دريانوردى با خس است
|
ذوالفقار ياد تو ما را بس است (120)
|