موضع امام و معاويه در كشمكش

از آغازى كه امام(ع)شروع به كار كرد،در طبيعت موضع او كه دعوت‏اسلامى را طرحريزى فرمود و آن را در برنامه كار خود قرار داد و طبيعت موضع‏معاويه كه نمودار خط انحراف بود، چيزى وجود داشت كه مستلزم نتيجه‏اى‏مخصوص بود و معلوم بود كه آن كشاكش به كجا خواهد انجاميد (1) .

در اينجا نكته‏ها و نشانه‏هائى وجود دارد كه وقتى طبيعت كشمكش بين‏امام(ع)و معاويه را بررسى ميكنيم،مشكلات اجتماعى و شرايطى را مى‏بينيم‏كه هجوم به معاويه و پاكسازى سياسى او را مجسم مى‏سازد.

اولا،بايد دانست كه چگونگى موضع امام(ع)در كشمكش شرايط واوضاع،هجوم به معاويه و پاكسازى او از نظر سياسى بود.پس عمل امام‏در سطح جنگ و عمل معاويه در سطح دفاع بود. امام وقتى مسئوليت فرمانروائى‏را در دولت اسلامى پذيرفت و آن را در دست گرفت،خويشتن را مسئول ديدكه مستقيما،انشعاب و كوشش در تمرد و سرپيچى غير قانونى را از بين ببرد.

اين خلل را معاويه و خط بنى اميه بوجود آورده و كسانى كه موصوف به‏«طلقاء»

يعنى آزاد شدگان بودند،همه امور را در دست داشتند.امام(ع)بايد اين‏متمردان را پاكسازى مى‏فرمود.موضع آن طلقاء نسبت به اسلام،موضع‏دشمنى و عداوت بود و قطعا از روى تقيه و نفاق اسلام آورده بودند (2) .

پاكسازى كالبد اسلام از آن پليديها،وظيفه امام،و كارى دشوار واساسى بود.شرايط ايجاب ميكرد كه هر چه زودتر به اين درمانگرى دست زندو آن نقيصه را از ميان بردارد.هنگاميكه امام على(ع)قدرت خود را متمركزساخت و پايگاه گروه طرفداران خويش را در عراق بنا نهاد، نخستين قدم‏سياسى او(ع)بنياد گذاردن آن پايگاهى بود كه در سهولت كارهاى حكومت‏تاثير داشت.سپس از خلال آن بايستى جدا سازى امور غير قانونى را كه معاويه‏در كالبد امت اسلامى به وجود آورده بود عمل مى‏فرمود و به كار پاكسازى‏دست مى‏زد.

ماموريت‏يا وظيفه برنامه‏ريزى به منظور پاكسازى به اين معنى بود كه‏بر معاويه هجوم برد و با او به جنگ آغاز كند و هنگاميكه معاويه به هجوم ابتداكند،امام(ع)پايگاه توده‏اى خود را به حركت وا دارد و آنرا مكلف گرداندكه برخيزند و به حركت در آيند و در راه خدا مهاجرت كنند تا فساد را از بين‏ببرند.آن بحران همان تجزيه خلافت قانونى بود كه معاويه و بنى اميه در پيكردولت اسلامى به وجود آورده بودند.مقدر دولت اسلامى چنين بود كه معاويه‏در يكى از بلاد و مرزهاى اسلامى يعنى شام،پايگاهى به دست آورد و آنجا را مركزكار خود سازد.در جائيكه معاويه در سطح اين كار نبود،موضع او موضع جنگ‏جوئى يا مهاجمه نبود.بلكه هم و علاقه منحصر او اين بود كه خطه شام را براى‏خود نگاهدارد و پيوند آنرا از باقى اجزاء وطن اسلامى بگسلد.

در برابر اين حقيقت،بايد به اين تفاوت بزرگ پى برد.حفظ شام وجدا نگاهداشتن آن از سرزمين اسلامى،با طبيعت كشمكش و نبرد متفاوت‏است..بين رهبرى كه به قواى خود فرمان مى‏دهد تا از شهرهاى خود حركت‏كنند و به مهاجرت پردازند و وارد ميدان جنگ و عرصه تهاجم گردند و جززنده كردن مكتب اسلام هيچ اعتبار و انگيزه‏اى در آن نداشته باشند، و بين‏كسيكه براى حفظ منافع مادى خود ميكوشيد،تفاوت بسى بزرگ است. مصالح عراقيان به سبب جدا شدن شام از عراق تغييرى نميكرد و ازين‏بابت چيزى از دست نميدادند و از سوريان بابت‏شامى بودن ناراحتى نداشتند.

مسئله،حفظ اعتبارات مكتب و انگيزه‏هاى انسانى آن يعنى مسائلى كه آنان رابه اعلان جنگ عليه معاويه و تجزيه طلبان ميخواند،بود.

امام(ع)از مردم استمداد مى‏طلبيد كه براى از بين بردن انشعاب واردميدان تصفيه شوند و تجزيه و تفرقه‏اى را كه امت دچار آن شده بود نابود سازند.

بنابر اين،و بر پايه اين حقيقت،بايستى جنگ آنان و انگيزه آن،انگيزه‏مكتبى باشد و افراد دست اندر كار در سطحى بالا مطلب را بفهمند و بعدهاى‏آنرا دريابند و مضمون و محتواى آن را به دست آورند تا آنجا كه براى‏مكتب،جان و مال و نفس خويش را نثار كنند.به عبارت آخر، علت‏دست زدن به جنگ عليه معاويه،انگيزه مكتبى بود و آن انگيزه‏اى بزرگ به‏شمار ميرفت. ازينرو لازم بود كه از حيث فهم قضيه و درك ابعاد آن و دريافتن‏مضمون آن،در سطحى باشند كه بتوانند درين راه،جان و مال خود را ايثاركنند.اما معاويه داراى چنين طرحى نبود و در چنين سطحى از ايثار قرار نداشت وسپاه او مطلقا درين صدد نبود كه عراق را تصرف كند،نيز نمى‏خواست كه با سايرمناطق اسلامى نبرد كند.بلكه آنان را به آرزوى بزرگى و استقلال اميدوار كرد.

و دست بالا،استوار كردن رهبرى وطن اسلامى را در شام آنهم در برنامه‏اى‏دراز مدت مى‏خواستند.

عده بسيارى از اشخاصى كه پيرامون امام(ع)بودند و در ركاب اومى‏جنگيدند،مردمى آگاه يا از نيمه آگاهان بودند آن قوم كسانى بودند كه‏از نخستين دم،رسالت را پذيرا شده بودند و ميدانستند كه امر اسلام دائربر پاكسازى تجزيه طلبان و تعيين حد،بر آنان واجب است.پس، چندانكه‏لازم بود،قربانى تقديم كردند و در ميدانهاى جنگ،دليرانه فرو رفتند و درمطالب اسلامى كه امام طرح فرموده بود پيشقدم شدند و به ايثارى دست زدند كه كارى كم ارزش و سبك مايه نبود.اما آن ايثار و عطا به ناچار در سطح‏تسليمشان به امام(ع)يا در سطح آگاهى‏شان از قضيه به تدريج كاهش مى‏يافت.

بخصوص در مورد رؤساى قبايل كه وارد جنگ مى‏شدند،اين قضيه مصداق‏داشت در حاليكه زير تسلط دولتى بودند كه از طرفى رياست آن با امام على(ع)

بود و از طرف ديگر،اهل عراق به خلاف مردم شام،شيعه بودند و در سر،اين آروز را مى‏پروراندند كه اگر پيروزى نصيب على گردد به سرورى خواهندرسيد.اين معنى را سياست اجتماعى كه بحكم اوضاع طبقاتى و قبل از خلافت‏على پديد آمده بود،بشدت تائيد ميكرد (3) .

اين حقايق،مطالبى است كه ظاهرا خيانتهائى را كه در صفوف جماعت‏پيرو امام على(ع)پيدا شد براى ما تفسير ميكند«و موضع پسر عم او عبد الله بن‏عباس،و پس از او برادرش عبيد الله كه بر اين اساس با معاويه سازش كردندكه پس از شهادت على(ع)،هر چه از بيت المال برده‏اند بر آندو واگذارد،شگفت‏آور بود» (4) .

ازينروى،دو برنامه كه از حيث درجه كوشش و چگونگى طرح و درجه‏انگيزه و تحريك با يكديگر مساوى نبود،پديد آمد.

1-طرحى كه طى آن سپاهيان مى‏بايست از خانه خود بيرون آيند و در راه‏خدا مهاجرت كنند و بجنگند.

2-طرحى كه طى آن از سپاهيان ميخواستند در جاى خويش باقى بمانندو استقلال وطن خويش را در سرزمين خود حفظ كنند.

اين تفاوت ميان دو طرح،و بين آنچه كه هر يك مى‏طلبيدند،تفاوتى‏بس بزرگ بود.

دوم،امام على(ع)در داخل مجتمع اسلامى كه بر آن حكم مى‏راند، در نتيجه شرايط و اوضاع و احوال سياسى كه پيش از حكومت او روى داده بودبعلاوه بنا به مسئوليتى كه در پاكسازى تجزيه طلبان سياسى در جهان اسلامى‏كه در آن هنگام شغل شاغل او بود،با انحراف روبرو گرديد.

اينك امام(ع)ناچار بود كه بر ضد آن انحراف داخلى كه در عراق و حجاز،و بطور كلى در جهان اسلام،به مسلمانان روى داده بود،نبرد كند.پس،امام(ع)در دو ميدان،نبرد ميكرد: ميدانى بر ضد تجزيه سياسى،و ميدانى‏بر ضد انحراف داخلى در جامعه اسلامى.انحرافى كه در نتيجه سياست‏سابق ازجبهه گيرى غير اسلامى شكل گرفته بود» (5) .

حتى ديديم،چگونه پس از مدتى،تجربه اسلامى زير ضربه‏هائى كه اين(منافقان)پس از آنكه رفته رفته موفق شدند كه در مراكز آن نفوذ كنند،ورهبرى آنرا غافلگير نمايند و ضرباتى سخت به آن وارد سازند،در هم فروريخت،و از آنجا كه قيادت را با بيشرمى و به زور سر نيزه در دست گرفتندتا آنرا به سلطنت موروئى تغيير دهند،كرامات انسانى را لجن مال كردند، وآزادگان را كشتند و اموال مردم را به باد فنا دادند و حدود را معطل گذاشتندو احكام را از جريان باز داشتند (6) .

از اينجا،ارزش كارهاى امام(ع)در پاكسازى آن اوضاع منحرف ودر هم شكستن سرپنجه آن و باز پس ستاندن اموال از خائنان،و آغاز كردن به‏نبرد،بى هيچ نرمى و مدارا،با هر فكر و هر مفهوم منحرف كه با خط اسلام‏هماهنگى نداشت آشكار ميگردد.اجراى برنامه امام(ع)،شامل بعضى از زعماى‏متنفذ مانند طلحه و زبير نيز گرديد.آندو،جنبش تمرد و سرپيچى از فرمان امام‏را از بصره سامان دادند و هدفشان اين بود كه زير نقاب خونخواهى عثمان،حكومت امام(ع)را ساقط كنند.

امام،براى ساختن مجتمعى كه در پى آن بود و شرايط پيچيده آن،جنگى‏بزرگ و خسته كننده در داخل انتظار او را مى‏كشيد بر اينان واجب بود كه درجنگ براى پاكسازى فكر جدائى افكنى،جانب او را رها نكنند.اما معاويه‏بر عكس،او از حيث دگرگون كردن جامعه و اصلاح خرابيهاى جامعه خودگرفتارى نداشت.بلكه به خريدن وجدان مردم به سود خويش سرگرم بود.

و طايفه‏اى را از حقوق خود محروم ميكرد و در مقابل،به طايفه‏اى برتريهائى‏ميداد،و باستاندن ماليات و خراج از كشاورز و بازرگان،و فراهم آوردن‏اموال بسيار،شديدترين ستم را بر مردم روا ميداشت تا طمع سران قبايل راخاموش كند و عطش مالدوستى‏شان را فرو بنشاند و براى سركوبى و نابودى‏هر حركت آزاديخواهانه،كه گروهى از مردم به آن بر مى‏خاستند آماده‏باشد» (7) .

بايد همچنان كه همه مآخذ تاريخى نوشته‏اند،به اين نكته اشاره كرد كه‏شام،با فتح نظامى جزء دولت اسلامى درآمد،و معروف است كه اسلام،كاملاو بطور عمومى آن ديار را فرا نگرفت. بلكه تنها از لحاظ نام و دستورهاى‏نخستين دينى وارد آنجا شد اما با مضمون حقيقى و آگاهى دهنده در قلوب مردم‏شام پاى نگذاشت و شاميان،پيوسته با رسوم جاهليت و با افكارى كه پيش ازاسلام به آن معتقد بودند،زندگانى ميگردند.تا آنجا كه اوضاع فكرى واجتماعى و سياسى آنان با آنچه پيش از اسلام بود چندان تفاوتى نكرده بود.

و معاويه نيز چنين نبود كه نداند ميان هدفهاى او و طرحى كه ريخته بود با جامعه‏شام، تناقضى موجود نيست و اجتماع شام از حيث وضع فكرى و اقتصادى وسياسى كاملا آمادگى داشت كه طرح و برنامه معاويه را بپذيرد و اين معنى‏بر معاويه آشكار بود.هدفهاى معاويه به رهبرى قيصر روم اداره ميشد و در افكار او خلاصه ميگرديد نه با ارتباط حقيقى با خداوند متعال.

اما طرح امام(ع)،از هنگام وفات پيامبر اكرم(ص)،با انحرافى ريشه‏دار و كهنه روبرو گرديد و امام(ع)مسئول بود كه آنرا تصفيه كند و بى ترديد ازپهنه اجتماعى اسلام بيرون راند.

پس بنابر اين،ميدان داخلى امام و كشمكشهايى كه با آن روبرو بود،با آنچه معاويه در جامعه خود با آن مواجه داشت‏شباهتى نداشت و بين اجتماع‏شام كه از نظر فكرى و اجتماعى و سياسى و اقتصادى براى پذيرفتن نظريه معاويه‏كاملا آمادگى داشت با جامعه‏اى كه على ميخواست،فرقى فاحش بود.

سوم،موضع امام پيش از خلافت و پيش از وارد شدن در جنگ،با موضع معاويه پيش از جنگ با امام(ع)تفاوتى بزرگ داشت.پس،امام‏در چشم مسلمانان داراى مفهوم رسمى خلافت بود و زان پيش كه مسئوليتهاى‏خلافت را در دست گيرد،يكى از ياران جليل پيامبر اكرم شناخته شده بود كه‏در اثناى حيات پيامبر(ص)،خدمات بزرگ و ارزشمند و گرانقدر بسيار كرده‏بود پس حال او مانند حال ديگر ياران جليل رسول اكرم(ص)بود كه در زمان‏نبى اكرم(ص) خدمات بزرگ كرده بودند.

راه و خطى كه امام از روز نخستين اتخاذ فرمود و روياروئى با مساله‏سقيفه و نپذيرفتن مقررات آن،به علت‏سطحى بودن برنامه آن،در رهبرى فكرى‏و سياسى،و واگذاشتن قدرت در دست ديگرى جز او،و خود دارى كردن‏او(ع)،شش ماه تمام از بيعت (8) ،كار را بجائى رساند كه رفته رفته مسلمانان ازنظر فروتنى امام،در مقابل واقعيت و به حكم سياست‏حاكم كه در ست‏خلفاى‏سه گانه بود،با على بر اين اساس برخورد داشتند كه او از ياران جليل رسول‏خدا بوده است نه بيشتر از آن،و به حكم اين ارزيابى،بسيارى از صحابه، از آن كسانى بودند كه مى‏پنداشتند از امام(ع)كمتر نيستند يا تا درجه‏اى ناچيز ازآن بزرگوار كمترند يا با مقايسه‏اى دقيق،تفاوت آنان با او(ع)تفاوتى‏اندك است.

پس مى‏انديشيدند كه آنان صحابه رسول اكرمند(ص)و امام على(ع)نيزاز ياران رسول الله است.آنان علم را از رسولخدا فرا گرفته بودند او نيز(ع)

علم را از آن بزرگوار(ص)فرا گرفته بوده است.

اما بهر حال،آنان معترف بودند كه امام(ع)از آنان پرهيزكارتر وكوشاتر است.

بنابر بهترين اندازه گيرى،تفاوت در درجه بودنه در چيزى ديگر.اين وضع‏كه از آن سخن گفتيم در جامعه شام نظير نداشت.جامعه شام جز معاويه پسرابو سفيان،ديگرى را نمى‏شناخت.مردم شام به دست برادر معاويه،يزيدبن ابو سفيان وارد اسلام شدند و ابو بكر، يزيد را والى شام كرده بود و پس ازمرگ يزيد،ابو بكر،برادر او،معاويه را ولايت داد (9) .

مردم شام كافر بودند و به دست معاويه و برادرش يزيد،اسلام آوردند.

پس به اين اعتبار كه معاويه بين آنان و اسلام به منزله‏«همزه وصل‏»بود.به‏او با نظر احترام و قدردانى مينگريستند.

هنگاميكه امويان با حضرت امام حسين(ع)به محاربه پرداختند،آنان‏از حقيقتى كه گفتيم، سود جستند و سپس به اين اعتبار كه امام حسين شخصى‏است كه از دين خارج شده است و با امام قانونى مخالف است،با او نبردكردند و بنا به تعهدى كه از نظر دين در فكر شاميان نسبت به امويان بود،به جنگ‏با او(ع)پرداختند (10) .

در نور اين حقيقت نظر اهل شام و سران و دولتمردان آنها به معاويه، با نظر مردم عراق و مدينه به امام(ع)اختلاف داشت..و اين نظرهاى متفاوت‏از زندگانى امام(ع)،به استمرار، تناقض ايجاد كرد و آراء و اجتهادهاى‏متباين بسيار بوجود آورد.چنانكه در بسيارى از اوقات از پذيرفتن راى امام(ع)

خود دارى ميكردند در حاليكه مردم شام،فرمانهاى معاويه را با تسليم و اطاعت‏كامل تلقى مى‏نمودند.

چهارم،ادعاى امام(ع)بر معاويه،در سطح حس نبود بلكه در سطح‏«آگاهى‏»بود.اما همه مسلمانان آگاه نبودند بلكه بيشتر مردم بر حسب عادت‏در مقابل تفسيرهاى سطحى كه از واقعيات بعمل مى‏آمد چندان كه به‏«حس‏»

نزديكتر بود تسليم ميگرديدند.

تفسيرهاى سطحى با اسباب نزديك و آماده كه در نخستين نظر بچشم ميخورد،مسلم مى‏گردد بى آنكه فكر را در امورى كه بالاتر از واقعيات حسى باشد به‏زحمت مباحثه و گفتگو بيندازند،يا بكوشند انگيزه‏هائى را كه از مكتب فاصله‏بسيار دارد و براى به وجود آوردن آن واقعيات يا واقعيات ديگر مؤثر است‏دريابند.

اما دعوى معاويه بر امام على(ع)در سطح حسى به مردم عرضه شد.

گوئى مردم همه،با احساس زندگانى ميكنند و كمترند مردمى كه با آگاهى به‏مفهوم رسالت به زندگانى ادامه دهند امام على(ع)مى‏فرمود:«همانا كه‏معاويه خطى از خطهاى اسلام و مكتب بزرگ آنرا نشان نميدهد بلكه جاهليت‏پدرش ابو سفيان را مجسم ميسازد.او ميخواهد موجوديت اسلام را به چيزى‏ديگر تبديل سازد و جامعه اسلامى را به مجمعى ديگر تغيير دهد. ميخواهدجامعه‏اى بسازد كه به اسلام و قرآن ايمان نداشته باشند.او ميخواهد خلافت‏به صورت حكومت قيصر و كسرى در آيد».

چنين بود ادعاى امام على(ع)درباره معاويه.اما ادعاى معاويه بر امام‏درين معنى خلاصه ميشد:على(ع)مردم را بر عثمان بن عفان خليفه قانونى شورانيد و ياران و خويشاوندانش پيشرو و پيشتاز شورش بر عثمان بودند و على‏از راه اصحاب پيامبر،براى كشته شدن عثمان برنامه‏اى تنظيم كرد و از آنجا،پس ازو به كرسى زمامدارى نشست.

«معاويه بر پايه اين دعوى در حاليكه هدف خود را در طى آن پنهان‏كرده بود،به مجادله برخاست.دلايل و دعاوى او چندان تل انبار شد تا آنگاه‏كه بر رخسار حقيقت پرده پوشانيد» (11) .

مى‏بينيم كه چقدر دعوى معاويه در سطح حس به قبول نزديك بود.آياكسى بود كه ارقامى را كه معاويه درباره كسانى ارائه ميداد كه شخصا در قتل‏عثمان دخالت داشته‏اند باور كند؟يا كسى هست كه باور كند كه مردمى ازقبيل محمد بن ابو بكر و ابو ذر غفارى و عمار بن ياسر و مالك اشتر و محمد بن‏ابى حذيفه و عبيد الله بن مسعود و ديگر مسلمانان كه بفرمان امام(ع) حكومت توده‏مردم را در دست داشتند،شخصا در قتل عثمان دست داشته باشند يا حتى درقتل او كمك كرده و كسى را برانگيخته باشند؟

«عمار ياسر آشكارا بر خليفه هجوم برد.هم آن سان كه خليفه و عمال‏او را به اين متهم ساخت كه از دين اسلام خارج شده‏اند و توانگران را ازمال اندوزى بر حذر ميداشت و چندان به اين كارها پرداخت تا عثمان او رابه شام تبعيد كرد و مقرر داشت تا زير نظر معاويه بماند.عمار در آنجا نيز فقيران‏را بر ميانگيخت تا به شورش برخيزند.محمد بن ابى حذيفه و محمد بن ابو بكرنيز در مصر،چون ابو ذر،مردم را به انقلاب فرا مى‏خواندند.اشتر در كوفه‏به نماينده عثمان با خطابى آتشين حمله‏ور گرديد و او را به جور و ستم‏متهم ساخت (12) .

آيا تفسيرى از اين عوامانه‏تر مى‏توان يافت كه امام را متهم سازد كه بايكدست عثمان را كشت و با دست ديگر بر مسند فرمانروائى تكيه زد؟.

مى‏گوئيم در نور اين حقايق،تفسير زندگانى معاويه و تحليل آن،تااندازه‏اى براى مردم پذيرفتنى بود.اما تفسير و تجزيه و تحليل موضع امام‏نسبت به معاويه بمقدار بسيارى آگاهى نياز داشت.پس از پايان كار و روشن‏شدن نتيجه،معاويه بر منبر رفت و در مقابل عموم گفت:«... با شمانجنگيده‏ام تا نماز بگذاريد و روزه بگيريد و حج بجاى آوريد و زكات بپردازيدبلكه با شما جنگيدم تا به شما امر و نهى كنم.همانا كه خدا اين سمت را به‏صورت خلافت بر شما بمن عطا كرده است‏».

مى‏بينيم كه معاويه پس از كشتن پرهيزگارانى مانند حجر بن عدى وقهرمانان پرهيزكارى از برادران حجر،و پس از آنكه امام حسن بن على(ع)

را زهر خوراند و از آن پس كه ولايت عهد را به پسر فاسق و فاجر خود يزيدعطا كرد،حالى كه بر خلاف پيمان صلحى بود كه با امام حسين(ع)بسته بود،رفتار نمود و بدان توجهى نكرد گفت،«حسن را در وضعى قرار دادم كه ازمن چيزهائى تمنا كند و چيزهائى به او دادم كه همه‏اش بزير پاهايم قرار داردو به هيچيك از آنها وفا نميكنم..همه اموال و نفوسى كه در معرض اين‏فتنه قرار گرفت هدر است و هر شرطى با او كردم زير پاى من است‏» (13) .

بارى،ما از خلال اين مقايسه‏ها و اعتبارات،پس از آن كه كار معاويه‏به پايان رسيد و بر عهده تاريخ افتاد،به او مى‏نگريم.اما جمهور مسلمانان،معاويه را به اين اعتبار و ازين نظرگاه نمى‏نگريستند زيرا در آن شرايط و حوادث‏زندگانى نميكردند و با اين وضوح كه ما به آن مى‏نگريم،نظر نمى‏نمودند.

اگر نظرى را كه بعدها راجع به معاويه به دست آورديم،كنار بگذاريم‏و اگر از ديدگاه آن توده‏هاى نا آگاه كه با ابو بكر و عمر و عثمان زندگانى ميكردند،و آنان را بر امام(ع)برترى مى‏نهادند،معاويه را مورد ملاحظه قراردهيم و در آن توده‏هاى غير آگاه تامل كنيم،اين پرسشها مطرح ميشود:

پى‏نوشتها:


1- ما از اينگونه اقوال و آراء كه بزور علم و منطق ميخواهد بنماياند كه‏«ماهيت اين‏كشمكش، در بناى دولت اسلام ضرورى بود،تعجب ميكنيم،ميخواهند بيان كنند كه‏معاويه فردى داهى و سياستمدارى زيرك و هوشمند بود كه سياست بى مانندى را درپيش گرفته بود و در مقابل او،سياست‏خيالبافى و صرف اخلاقى عملى وجود داشت كه‏دشمنان معاويه و پيروان عدل اجتماعى و كرامت انسانى بگرد آن حلقه زده بودند».

معذلك دولت اموى چندان دوام نياورد و در مقابل انقلاب به زانو در آمد و فرو ريخت.

2- چپ و راست در اسلام-احمد عباس صالح ص 90.

3- چپ و راست در اسلام ص 128.

4- مدرك سابق ص 142.

5- به بحثى تحت عنوان موضوع عرصه ادارى در همين كتاب مراجعه شود.

6- بحث‏«ولايت‏»نوشته سيد محمد باقر صدر.

7- قيام حسينى از محمد مهدى شمس الدين ص 46.

8- احتجاج طبرسى.

9- تاريخ عرب-فيليپ حتى.

10- سقوط دولت عربى از«ولهاوزن‏»و طبرى ج 4 ص 331.

11- چپ و راست در اسلام ص 118.

12- دائرة المعارف ص 97.

13- اعيان الشيعه ج 2 ص 26 و نيز ابن ابى الحديد مطالعه شود.