next page

fehrest page

مقدمه 
بسم اللّه الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين و الصلاة على عبداللّه و رسوله و حبيبه و صفيّه و سيدنا و مولانا ابى القاسم المصطفى محمد و على اهل الطاهرين المعصومين و لعنة اللّه على اعدائهم اجمعين من الان الى قيام يوم الدّين .

كتاب حاضر مشتمل بر تاريخ تفصيلى غزوات ثلاثه جمل ،صفيّن و نهروان است كه توسط ناكثين و قاسطين و مارقين ، در طول حكومت قريب پنج ساله اميرالمؤ منين (ع ) بر آن حضرت تحميل شد. تاريخ تفصيلى اين سه جنگ مهم در بدوِ امر توسط علامه مرحوم آية اللّه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى در سال 1252 ه .ش ‍ يعنى حدود 170 سال قبل جمع آورى شد و حدود 115 سال قبل به زيور چاپ آراسته شد. و از آن پس تجديد چاپ نشد تا اينكه اين حقير در سال 1379 ه ش ‍ سالى كه توسط مقام معظم رهبرى به سال امام على (ع ) نامگذارى شد، به سبك فارسى روان بازنويسى نموده تا در اختيار علاقمندان و دوستداران حضرت امير(ع ) قرار گيرد و همگان بيش از پيش به مظلوميت آن امام مظلوم تاريخ آشنا گردند.
مرحوم محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى در مقدمه كتاب مى فرمايد:
علماى اَعلام بسى سعيها در نشر اخبار سيد المرسلين و ائمه معصومين (ع ) نموده اند، خصوصا شمس العلما و المحدّثين و قمر الفقهاء و المجتهدين آية اللّه
فى الارض بل فى الارضين مولانا علامّه مجلسى ، كمال سعى و اهتمام را در نشر اخبار سيّذ انام و ائمّه همام (ع ) نمود، بعد از آنكه نزديك بود كه آثار دين و مذهب مندرس گردد، آن بزرگوار ملقّب به محيى الدّين و المذهب و آية اللّه على العرب و العجم گرديد. بارى اعلى اللّه مقامه فى الجنّة و حشره اللّه مع الائمّة (ع )، چون در كتب فارسيه آن جناب متوجه ذكر احوال خير ماءال ، امير المؤ منين و سيّد الموحدّين و قبلة العارفين و مظهر العجائب مولاناو امامنا علىّ بن ابيطالب (ع ) نشده اند و اگرچه اراده نوشتن را در مجلّد سوّم حيوة القلوب داشتند ولى عمر شريف ايشان وفا نكرد و خلق از استماع احوال خير ماءل آن امام كما ينبغى محروم بودند. لكن اين مقصّر درگاه اله و اين متشبّه به خدّام سيّد الشّهداء و خامس آل عبا(ع ) با عدم قابليّت و نهايت تاءسّف اقتدا به عجوزه مشترى حضرت يوسف (ع ) كرده به جهت اصرار اشاره به ذكر مجملى از مصائب سرور شهيدان و سيّد جوانان جنان نيز شده باشد. چون بعد از ذكر فضائل ، ذكر مصيبت مؤ ثرتر است ، انشاء اللّه .
از آنجايى كه مرحوم علّامه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى ، مطالب تاريخى اين كتاب را شيوا اما ثقيل نوشته اند و به خاطر ثقل كلام و قلم ايشان ، براى عموم خوانندگان و دوستداران كتاب قابل استفاده و بهره بردارى نبود اگرچه براى خواص ‍ به راحتى قابل استفاده بود لذا اين حقير تصميم گرفته ام كه در سالى كه به نام مبارك امام على (ع ) مزين شد به يارى ذات حق و عنايات صاحب الامر(ع ) و دعاى دوستان ، كليه مطالب اين كتاب را به قلم فارسى روان بازنويسى نموده و در اختيار جامعه جوان و فرهيختگان جامعه انقلابى و بيدار دل از حوزويان و دانشگاهيان و محصّلين و همه دوستداران تاريخ شيعه قرار دهم ، باشد كه در اين راستا، شبنم ضياء ولايت و باران محبت على بن ابى طالب (ع ) بر قلوب تشنگان ولايت آن ولىّ بر حق باريدن گيرد.
اينجانب ثواب اين امر خير را هديه مى كنم به مقام شامخ حضرت امير(ع ) و فرزندانش ائمه معصومين (ع ) لا سيّما امام عصر(عج ) و امام راحل ، خمينى كبير(ره ) و جميع شهداء طول تاريخ شيعه ، خصوصا شهداى انقلاب اسلامى ايران و شهداى جنگ تحميلى و اميد آنكه در اين رهگذر، جميع شهدا و اموات خوانندگان اين كتاب و خوشه چينان خرمن حبّ امير المؤ منين (ع ) خصوصا والد اينجانب ، مرحوم حاج روح اللّه احمدى از سفره محبّت علىّ بن ابى طالب و همنشينى با آن حضرت در ديار باقى ، متنعّم گردند.
اقلّ الخليقه بل لا شئى فى الحقيقه
مهدى احمدى
خطبه شِقْشِقِيَّه يكى از خطبه هاى نهج البلاغه است كه گوشه اى از شِكوِه هاى اميرالمؤ منين على (ع ) را بازگو مى كند.
واژه شِقْشِقَه در لغت عرب به معناى چيزى شبيه شُش گوسفند است كه شتر در وقت اضطراب و هيجان و نفس زدن زياد، آن را از دهان خارج كرده و سپس در زير گلو صدا مى كند. حال در اين خطبه حضرت (ع ) به ابن عباس مى فرمايد:
يَا ابْنَ عَبّاسٍ تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ
شكايت كردن از سه خليفه در اين خطبه كه از روى ظلم و ستم بر من تقدّم جستند از جهت هيجان و به شوق هدايت خلق بود كه گفته شد، گويا شقشقه شتر صدا كرد و در جاى خود آرام گرفت يعنى اى ابن عباس هر وقت و هميشه از اينگونه سخنان نخواهم گفت .
آگاه باش سوگند به خدا كه پسر ابى قحانه (ابى بكر كه اسم اودر جاهليت عَبدُ العُزّى بود، حضرت رسول اكرم (ع ) آن را تغيير داده و عبداللّه ناميد) خلافت را مانند پيراهنى پوشيد و حال آن كه مى دانست كه من براى خلافت مانند قطب وسط آسيا هستم (چنان كه دَوَران و گردش آسيا قائم به ميخ آهنى وسط به عنوان محور است و بدون آن خاصيّت آسيائى ندارد، همچنين خلافت بدست غير من زيان دارد، مانند سنگى كه در گوشه اى افتاده و در زير دست و پاى كفر و ضلالت لگد كوب شده ) علوم و معارف از سرچشمه فيض من مانند سيل سرازير مى شود، هيچ پرواز كننده در فضاى علم و دانش به اوج رفعت من نمى رسد.
پس چون پسر ابى قحافه پيراهن خلافت را بناحق پوشيده و مردم او را تبريك گفتند جامه خلافت را رها و پهلو از آن تهى نمودم و در كار خود انديشه مى كردم كه آيا بدون سپاه حمله كرده و حق خود را مطالبه نمايم يا آن كه بر تاريكى كورى و گمراهى خلق صبر كنم ، بر اين تاريكى ضلالت كه در آن پيران را فرسوده ، جوانان را پژمرده و پير ساخته ، مؤ من براى دفع فساد رنج مى كشد تا بميرد، ديدم صبر كردن خردمندى است ، پس صبر كردم در حالتى كه چشمانم را خاشاك و غبار و گلويم را استخوان گرفته بود.
(بسيار اندوهگين شدم ، زيرا در خلافت ابى بكر و ديگران جز ضلالت و گمراهى چيزى نمى ديدم و چون تنها بودم و ياورى نداشتم نمى توانستم سخنى بگويم ) ميراث خود را تاراج رفته مى ديدم . پس از رحلت پيامبر اسلام (ص ) خلافت را بنا حق غصب كرده مردم را به گمراهى سوق دادند. براى حفظ اسلام و اين كه مبادا انقلاب داخلى بر پا شده و دشمن سوء استفاده نمايد، مصلحت در چشم پوشى از خلافت و شكيبايى دانستم تا اين كه اولى (ابى بكر) راه خود را به انتها رسانده (پس ‍ از دو سال و سه ماه و دوازده روز درگذشت و پيش از مردنش ) خلافت را بعد از خود به آغوش ابى خطاب (عُمر) انداخت .
جاى بسى حيرت و شگفتى است كه ابى بكر در زمان حياتش فسخ بيعت مردم را درخواست مى نمود و مى گفت :
اَقيلوُنى فَلَسْتُ بِخَيْرِكُمْ وَ عَلِىُّ فيكُمْ
(يعنى اى مردم بيعت خود را از من فسخ كنيد و مرا از خلافت عزل نمائيد كه من از شما بهتر نيستم و حال اين كه على (ع ) در ميان شما است ) ولى چند روز از عمرش ‍ مانده وصيّت كرده تا خلافت را براى عمر سفارش كند اين دو نفر غارتگر، خلافت را مانند دو پستان شتر ميان خود قسمت نمودند.
او خلافت را در جاى ناهموار قرار داد(عُمَر را بعد از خود خليفه ساخت )در حالى كه عُمَر سخنِ تند و زخمِ زبان داشت ، ملاقات با او رنج آور و اشتباهات او در مسائل دينى بسيار و عذرخواهيش بى شمار بود(تا جايى كه عمر گفت :
لَوْ لا عَلِىُّ لَهَلَكَ عُمَر
يعنى اگر على (ع ) نبود هر آينه عُمَر هلاك مى شد) پس مصاحبت با او مانند سوار بر شترِ سركِش نافرمان بود كه اگر مهارش را سخت نگاه داشته و رها نكنند، بينى شتر پاره و مجروح مى شود و اگر رها كرده و بحال خود واگذارد با صورت در پرتگاه هلاكت خواهد افتاد، پس سوگند به خدا مردم در زمان و گرفتار شده اشتباه كردند و در راه راست قدم ننهاده از حق دورى نمودند، پس من هم در اين مدت طولانى (ده سال و شش ماه ) شكيبايى ورزيده با سختى محنت و غم همراه بودم .
عُمَر هم راه خود را پيمود و پيش از تهى كردن جامه ، امر خلافت را در جماعتى قرارداد كه مرا هم يكى از آنان گمراه نمود(چون قاتل او ابو لؤ لؤ شش ضربه كارد به او زد و دانست كه بر اثر آن زخمها خواهد مرد) براى تعيين خليفه شورايى را معيّن كرد و گفت هفت نفر را شايسته خلافت مى دانم و از پيامبر اسلام شنيده ام كه آنان اهل بهشت هستند. اول سعد بن زيد كه او با من خويشى دارد لذا خارجش مى كنم و شش نفر ديگر سعد بن ابى وقّاص و عبدالرحمن بن عوف و طلحه و زُبير و عثمان و على (ع ). بعد از مرگم شوراى شش نفره را شكل دهيد و خليفه را انتخاب كنيد و هرگاه پنج نفر از شما متّفق شدند و يكى مخالفت كرد او را بكشيد و اگر سه نفر اتّفاق كردند و سه نفر مخالفت آن سه نفرى كه عبدالرحمن در ميان آنان است را اختيار كنيد و آن سه نفر ديگر را بكشيد. بعد از مرگ عُمَر در جلسه شورا، عبدالرحمن به على (ع ) گفت : كه آيا حاضرى طبق كتاب خدا، سنّت پيامبر و روش ‍ ابوبكر و عمر عمل كنى ؟ حضرت فرمود: طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر و روش ‍ خودم عمل خواهم كرد لذا على (ع ) را نپذيرفتند بلكه خلافت را به عثمان واگذار نمودند كه او شرايط عبدالرحمن را پذيرفته بود.
پس بار خدايا از تو يارى مى طلبم براى شورائى كه تشكيل شد و مشورتى كه نمودند، چگونه مردم مرا با ابوبكر مساوى دانستند و درباره من شك و ترديد نمودند تا جايى كه امروز با اين اشخاص (پنج نفر اهل شورى ) همرديف شده ام و ليكن باز هم صبر كرده و شورى حاضر شدم در فراز و نشيب از آنها پيروى كردم (براى مصلحت در همه جا با آنان موافقت نمودم ).
پس مردى از آنها از حسد و كينه اى كه داشت دست از حق شسته به راه باطل قدم نهاد(مراد سعد بن ابى وقّاص است كه حتى پس از قتل عثمان هم با آن حضرت بيعت نكرد) و مرد ديگرى براى دامادى و خويشى خود با عثمان از من اعراض ‍ كرد(مراد عبداللّه ابن عَوف است كه شوهر خواهر مادرى عثمان بود) و همچنين دو نفر ديگر(طلحه و زبير) كه از رذالت و پستى ، موهن و زشت است كه نام ايشان برده شود. تا اين كه سوّم قوم يعنى عثمان برخاست و مقام خلافت را بناحق اشغال نمود در حالتى كه هر دو جانب خود را از غرور و تكبر باد كرده بود، ميان موضع بيرون دادن و خوردنش (شغل او مانند بهائم خوردن و سرگين انداختن بود و امور مربوط به خلافت را مراعات نمى كرد).
و اولاد پدرانش (بنى اميه كه خويشاوند او بودند) با او همدست شدند و بيت المال را مى خوردند مانند شترى كه با ميل تمام گياهان بهارى را بخورد تا اين كه ريسمان تابيده او باز شد(صبحانه نقض عهد كردند و متفرّق شدند) و رفتارش سبب سرعت در قتل او شد، و پُرى شكم ، او را برانداخت (بر اثر اسراف و بخشش بيت المال به اقوام و منع آن از فقراء و مستمندان ، مردم جمع شدند و پس از يازده سال و يازده ماه و هيجده روز غضب خلافت ، او را كشتند).
پس از كشته شدن عثمان هيچ چيزى مرا به صدمه نينداخت مگر اين كه مردم مانند موى گردن كفتار بدورم ريخته از هر طرف به سوى من هجوم آوردند، بطورى كه از ازدحام ايشان و بسيارى جمعيّت حسن و حسين زير دست و پا رفتند و در دو طرف جامه و رداى من پاره شد، اطراف مرا گرفتند مانند گلّه گوسفند جمعى (طلحه و زيبر و ديگران ) بيعت مرا شكستند و گروهى (خوارج نهروران و سائرين ) از زير بار بيعتم خارج شدند و بعضى (معاويه و ديگران ) از اطاعت خداى تعالى بيرون رفتند.
گويا مخالفين نشنيده اند كه خداوند در قرآن فرمود: سراى جاودانى را قرار داديم براى كسانى كه مقصودشان سركشى و فساد در روى زمين نمى باشد. و جزاى نيك براى پرهيزكارانست (سوره قصص آيه 83).
آرى سوگند به خدا اين آيه را شنيده و حفظ كرده اند، وليكن دنيا در چشمهاى آنان آراسته ، زينت آن آنانرا فريفته است .
آگاه باشيد سوگند به خدائى كه ميان دانه حبّه را شكافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمى شدند آن جمعيت بسيار براى بيعت با من و يارى نمى دادند كه حجّت تمام شود و اگر نبود عهدى كه خداوند از علماء و دانايان گرفته تا راضى نشوند بر سيرى ظالم و گرسنه ماندن مظلوم ، هر آينه ريسمان و مهار شترِ خلافت را بر كوهان آن مى انداختم (تا ناقه خلافت به هر كجا كه خواهد برود و در هر خار زارى كه خواهد بچرد) و آب مى دادم آخر خلافت را به كاسه اول آن (چنان كه پيش از اين بر اين كار اقدام ننمودم اكنون هم كنار مى رفتم و امر خلافت را رها كرده و مردم را به ضلالت و گمراهى وا مى گذاشتم ) حال فهميده ايد كه اين دنياى شما نزد من خوارتر از عطسه بز ماده است .
وقتى سخن به اينجا رسيد مردى از اهل دهات عراق برخاست و نامه اى به حضرت داد و حضرت مشغول به خواندن نامه شد و از ادامه سخن بازماند در اينجا ابن عباس عرض كرد يا اميرالمؤ منين كاش از آنجائى كه سخن را ناتمام كردى ادامه مى دادى حضرت به ابن عباس فرمود: ديگر مانند اين سخنان را از من نخواهى شنيد گويا شقشقه شترى بود كه صدا كرد و باز در جاى خود قرار گرفت و آرام شد. ابن عباس گفت : سوگند به خدا از قطع سخنى آنقدر اندوهگين نشدم كه از قطع كلام آن حضرت كه نشد به آنجائى كه اراده كرده بود برسد اندوهگين شدم .
باب اول : جنگ جمل (ناكثين ) 
فصل اول : بيعت مهاجرين و انصار با حضرت على (ع ) 
ابن اثير كه از علماى اهل سنّت محسوب مى شود وقايع بعد از قتل عثمان خليفه سوم را اينگونه روايت نموده است : بعد از قتل عثمان ، جمعيت كثيرى از مهاجر و انصار كه طلحه و زبير هم حضور داشتند به خدمت اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالب (ع ) شرفيات شدند و خدمت امام عرضه داشتند كه بعد از قتل عثمان مردم نياز مبرم و ضرورى به امام دارند و اكنون بر شماست كه امامت امّت را بپذيريد. حضرت در جواب فرمودند مرا احتياجى و رغبتى به اين امر نيست و هر كه شما به امامت او راضى مى شويد من هم راضى مى شوم ، جمعيّت جملگى گفتند ما به غير شما راضى نمى شويم و ديگران را اختيار نخواهيم كرد
اِنّا لا نَعْلَمُ اَحَدا اَحَقَّ بِهِ مِنْكَ
ما كسى را غير از تو به اين امر سزاوار نمى دانيم زيرا شما اولين كسى هستيد كه اسلام آورديد و از جهت خويشاوندى هم بيشتر از همه به پيامبر اسلام (ص ) نزديكتريد.
حضرت فرمود: مرا امام خويش قرار ندهيد. جمعيّت حاضر قسم ياد كردند كه به خداوند عالم كه به غير از اين كه با تو بيعت كنيم به چيز ديگرى راضى نخواهيم شد
نُنْشِدُكَ اللّهُ ما نَحْنُ اَلاسْلامَ الفِتْنَةَ اَلا تَخافُ اللّهَ
ترا به خدا قسم مى دهيم كه قبول كنى ، آيا بى كسى ما را و بى صاحبى اسلام را نمى بينى و فتنه و فساد را مشاهده نمى كنى ؟ حضرت در مقابل اصرار بى حدّ و حصر جمعيت حاضر فرمود: حال كه چنين است همگى به مسجد مى رويم و بيعت نمودن پنهانى را دوست ندارم بلكه بايد در حضور همه مردم صورت پذيرد. اين گفتگو در خانه آن حضرت صورت گرفت و بعضى گفته اند در باغ جناب عمرو بن مبذول اتّفاق افتاد.
سپس حضرت به مسجد تشريف آوردند در حالتى كه ازارى و پيراهنى از خز پوشيده بودند و نعلين خود را در دست داشتند و بر كمان تكيه فرموده بودند كه اين واقعه در روز جمعه بود و مردم در مسجد جمع شدند و آن حضرت وارد مسجد شدند و بالاى منبر قرار گرفتند. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از ابو جعفر السّكونى روايت كرده است كه در آن روز جمعى مثل رقاعة بن رافع مالك بن عجلان ، ابو ايّوب انصارى و عمّار ياسر از بين جمعيّت قيام كردند و على (ع ) را سزاوار اين امر مهم دانستند و فضائل و مناقب و جهاد و خويشاوندى آن حضرت با پيامبر اسلام (ص ) را عنوان نمودند و مردم با آنان هم صدا شدند و هر يك از آنها خطبه اى در فضائل آن حضرت خواندند و حضرت را بر(ع )بيعت نمود طلحه بود. يكى از حضّار به نام حبيب وقتى اين صحنه را مشاهده كرد گفت :ژ
اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون
اوّلين كسى كه ابتدا نمود با دست شَل بيعت كرد. چون دست طلحه شَل بود، حبيب گفتاين امر به اتمام نخواهد رسيد. بعد از طلحه ، زبير بيعت نمود و بعد از آن ديگران يكى پس از ديگرى بيعت نمودند و چون سعد بن ابى وقّاص پدر عمر سعد را آوردند حضرت فرمود:
بايِعْ قالَ لا حَتّى يُبايِعَ النّاسُ وَ اللّهِ ما عَلَيْكَ مِنّى بَاءْسٌ
امام (ع ) فرمود بيعت كن ، سعد گفت بيعت نمى كنم تا تمام مردم بيعت كنند و به خدا قسم كه من براى شما مشكلى درست نخواهم كرد، حضرت فرمود دست از او برداريد و رهايش سازيد. سپس عبداللّه بن عمر را آوردند تا بيعت كند او هم مهلت طلبيد تا آن كه مردم بيعت كنند فرمود: ضامنى را معرّفى كن گفت كسى را نمى بينم كه ضامن من شود، مالك اشتر گفت :
يا اميرالمؤ منين دَعْنى اَضْرِبُ عُنُقَه
مرا اجازه ده تا گردن او را بزنم حضرت فرمود او را رها كنيد من خودم ضامن او مى شوم . همه جمعيّت مهاجر و انصار با آن برگزيده پروردگار بيعت كردند مگر چند نفر كه از آن جمله يكى حسان ثابت شاعر بود و كعب بن مالك و مسلمة بن مخلّد و ابو سعيد خدرى و نعمان بن بشير و زيد بن ثابت و سه نفر ديگر و اين گروه از پيروان و دوستان عثمان بودند. نعمان را كه در روز قتل عثمان جدا شده با آن پيراهنى كه عثمان در آن كشته شده برداشت و به شام نزديك معاويه رفت و معاويه آن پيراهن و انگشت را در جايى آويخت و چون چشمان اهل شام به آن مى افتاد غيظ اهل شام و خشم آنان زياد مى شد.
فرداى آن روز بيعت كه شنبه نوزدهم ماه ذى الحجّة الحرام بود، حضرت وارد مسجد شد و روى منبر قرار گرفت و حمد و ثناى الهى را به جا آوردند و صلوات بر پيامبر فرستادند و مواعظ و نصايح بسيار فرمودند بعد از آن كه به چپ و راست جمعيّت ملتفت شدند فرمودند: مبادا آن گروهى كه در دنيا فرو رفته اند و ضياع و عقار براى خود تحصيل نموده و نهرها جارى نموده اند و قصرها براى خود ساخته اند چون من ايشان را منع نمايم و برگردانم بر حقوق خود براى ايشان عار باشد و بگويند پسر ابوطالب ما را از حق خود محروم كرد. و بدانيد اى گروه مردم كه مهاجران و انصار را بر ديگران برترى و زيادتى نيست به سبب آن كه رسول خدا را زيارت نموده اند مگر آن كه ثواب ايشان نزد خدا عظيم تر و اجرشان در آخرت كامل تر است .
فَاَنْتُمْ عِبادُ اللّهِ تُقَسِّمُ بَيْنَكُمْ بِالسَّوِيَّةِ لا فَضْلَ فيهِ لِاَحَدٍ وَ لِلْمُتَّقينَعِنْدَاللّهِ غَدا اَحْسَنُ الْجَزاءِ وَ اَفْضَلُ الثَّوابِ
يعنى همه شماها بندگان خدائيد و مال ، مال خداست بايد بطور مساوى در ميان شما تقسيم شود و كسى را بر ديگرى زيادتى نباشد بلى براى پرهيزگاران در روز قيامت نزد خداوند ثواب نيكو و اجر جزيل خواهد بود و خداوند دنيا را جزاى متّقيان قرار نداده است و آنچه نزد خداست براى نيكوكاران بهتر است پس فرمودند چون فردا شود به نزد ما بيائيد براى آن كه مالى نزد ما موجود است تا در ميان شما تقسيم نمايم و هيچكس تخلّف ننمايد خواه عرب باشد يا عجم ، خواه از كسانى باشد كه عطا به او مى رسيده است و خواه نباشد و خواه آزاد و مسلمان باشد سپس فرمود: اين سخن را مى گويم و از خداوند براى خود و براى شما طلب آمرزش مى كنم و از منبر فرود آمد. ابو جعفر ميگويد اين اول كلامى بود از آن حضرت كه گروهى منكر آن شدند و موجب كينه ايشان گرديد و چون روز ديگر شد مردم نزد آن حضرت جمع شدند تا هر يك سهم خويش را از بيت المال بگيرد سپس على (ع ) به عبداللّه بن ابى رافع كه نويسنده آن حضرت بود فرمود: اول از مهاجران شروع كن و ايشان را بخوان و به هر نفر كه حاضرند سه دينار عطا كن و بعد از آن به انصار بده مثل آنچه به مهاجران دادى و با جميع مردم كه حاضرند همين نحو عمل كن خواه سفيد و خواه سياه ، به هر يك سه دينار برسان سپس سهل بن حنيف به عرض حضرت رسانيد كه
هذا غُلامى يا اَميرَ المُؤ منين بِالْاَمْسِ وَ قَدْ اَعْتَقتُهُ الْيَوْم فَقالَ نُعْطيهِ كَما نُعْطيكَ
يعنى يا على اين شخص حاضر غلام من بود و من او را امروز آزاد كردم حضرت فرمود: به او عطا خواهيم فرمود مثل آنچه بتو عطا مى نمائيم و بهريك سه دينار عطا نمود و كسى را بر ديگرى زيادتى نبخشيد. اما طلحه و زبير و عبداللّه بن عمر بن الخطّاب و سعد بن عاص برادر عمرو بن عاص و عبداللّه بن زبير و مروان الحكم و چند نفر ديگر از قريش و غير قريش به آن تقسيم حاضر نشدند و عبداللّه بن ابى رافع كه كاتب حضرت بود از عبداللّه بن زبير شنيد كه با پدر خود و مروان و طلحه و سعد مى گفت كه هيچ مى دانيد كه ديروز غرض علىّ ابن ابى طالب چه بود؟
سعد بن العاص به زيدبن ثابت توجه نمود و گفت غرض او كنايه به ما بود پس ابن ابى رافع به پسر زبير گفت كه حق سبحانه و تعالى مى فرمايد:
وَ لكِنَّ اَكْثَرَهُمْ لِلْحَقَّ كارِهُونَ
يعنى ولى اكثر مردم از اجراى حق و عدالت كراهت دارند. سپس به نزد اميرالمؤ منين آمد و آنچه از آن منافقين شنيده بود به عرض آن حضرت رسانيد حضرت هم فرمود: خدا بكشد اولاد عاص را. راوى مى گويد صبح روز بعد طلحه و زبير بر اميرالمؤ منين وارد شدند بعد از آن مروان و سعد و عبداللّه زبير آمدند و سپس طائفه اى از قريش آمدند و ساعتى به طريق سرگوشى با هم سخن گفتند. پس ‍ وليد بن عقبه پيش آمد و گفت يا اباالحسن به درستى كه تو افرادى از خويشان ما را كشته اى چنانچه پدر مرا در روز بدر با دست بسته كشتى و ديروز برادر مرا ذليل گردانيدى و پدر سعد را در روز بدر در جنگ كشتى كه اولاد قريش بود. و ما در ميان اولاد عبد مناف از برادران تو محسوب مى شويم و ما با تو بيعت كرديم كه آنچه در زمان عثمان به ما مى رسيد الا ن هم بما برسانى و از آن كم نكنى و كشندگان عثمان را بكشى و اگر آنچه را كه گفتيم انجام ندهى تو را ترك خواهيم كرد و به جانب شام خواهيم رفت حضرت فرمودند: جواب بشنو اما آنچه گفتى كه خويشان شما را كشتم چنين نيست بلكه خدا آنان را كشته است اما آنچه گفتى كه من اموال شما را كم كرده ام بر من جايز نيست كه چيزى از حقّ خدا را بر شما يا بر غير شما قرار دهم و كم يا زياد نمايم و اما كشتن كشندگان عثمان هرگاه بر من لازم بود كه ايشان را بكشم ديروز كشته بودم پس وليد نزد اصحاب خود آمد و آنچه شنيده بود به ايشان گفت و بااظهار عداوت و افشاء نمودن مخالفت خود از يكديگر جدا شدند. سپس عمار و ابو ايّوب و سهل با گروهى ديگر به نزد اميرالمؤ منين آمدند و از مخالفت آن جماعت شكايت كردند و عرض كردند به سبب مخالفت آنان همين است كه ايشان راضى نيستند كه مال در ميان مسلمانان به طور مساوى تقسيم شود و چون شما در ميان ايشان و عجم مساوات قائل شده اى با يكديگر مشورت نمودند و اظهار طلب خون عثمان كردند. پس به هر نحو مصلحت مى دانيد عمل نماييد. حضرت از خانه بيرون آمدند و داخل مسجد شدند در حالى كه جامه ازار پوشيده و بر روى دوش انداخته و شمشيرى حمايل كرده و بر كمان تكيه داده بود بر منبر قرار گرفت و خطبه اى در كمال بلاغت و فصاحت بيان فرمودند كه مشتمل بر حمد و ثناى الهى و درود بر حضرت رسالت (ص ) بود سپس فرمود: حق سبحانه و تعالى مى فرمايد:
يا اَيُّهَا النّاسُ اِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ اُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوبا وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا اِنَّ اَكْرَمَكُمْ اَتْيكُم
يعنى اى گروه مردم ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را به صورت شعبه ها و قبايل قرار داديم تا شناخته شويد و گرامى ترين شما در نزد خدا كسى است كه تقواى او زيادتر باشد سپس آن حضرت به آواز بلند فرياد كرد و فرمود:
اَطيعُوا اللّهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ فَاِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاِنَّ اللّهَ لا يُحِبُّ الْكافرينَ
يعنى اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول خدا و اگر از ايشان رو بگردانيد خدا كافران را دوست نمى دارد. سپس فرمود: اى گروه مهاجر و انصار آيا بر خدا و رسول منّت مى گذاريد به خاطر آن كه اسلام آورديد بلكه خدا بر شما منّت دارد كه شما را به ايمان هدايت نموده است اگر صادق باشيد سپس فرمود: منم ابوالحسن و عادت آن حضرت چنين بود كه چون به غضب مى آمد اين عبارت را مى فرمود و سپس ‍ فرمود: اين دنيا كه تمام شما آرزوى آن را داريد و به آن رغبت مى نمائيد و آن ، گاهى شماها را به غضب مى آورد و گاهى راضى مى گرداند. دنيا، منزل و خانه شما نيست كه براى آن خلق شده باشيد پس بايد شما را فريب ندهد و از آن دورى نمائيد و طلب كنيد زيادتى نعمت خدا را بر خود به واسطه صبر كردن بر طاعت خداوند. اى گروه مردم اين مال و غنيمت كه در ميان است كسى را در آن بر ديگرى زيادتى نيست و خداوند آن را تقسيم نموده است و آن مال خدا است و شما بندگان خدائيد كه قبول اسلام كرده ايد و آن كتاب خدا است كه ما به آن اقرار داريم و آن مُسلّم داشته ايم و عهد پيغمبر(ص ) در ميان ما است پس هر كه به آن راضى نيست به هر كجا كه خواهد برود زيرا كسى كه به طاعت خدا عمل مى نمايد و به حكم خدا حكم مى كند از بى كسى وحشتى ندارد. بعد از پايين آمدن از منبر، عمّار ياسر و عبدبن جبل قرشى را به نزد طلحه و زبير فرستاد و ايشان را طلبيد و در آن وقت در گوشه مسجد نشسته بودند كه به نزد آن حضرت آمدند و در مقابل آن حضرت نشستند سپس حضرت به ايشان فرمود: شما را به خدا قسم مى دهم كه آيا شما با اختيار خود با من بيعت نكرديد و به نزد من نيامديد و مرا بر آن نداشتيد و من از آن كراهت داشتم ؟ گفتند بلى چنين بود. حضرت فرمود شما مگر با خواهش خود با من بيعت نكرديد و با من عهد ننموديد؟ بلى . فرمود: حال چه چيز شما را به اين امور واداشته است ؟ گفتند: ما با تو بيعت نموديم به شرط آن كه در امور حكم نفرمايى مگر به مشورت ما و در جميع امور با ما مشورت نمايى و ما را بر ديگران برترى هست كه تو خود آن را مى دانى و حال اموات را قسمت مى كنى و امر را جارى مى سازى و حكم مى فرمايى در حالى كه با ما مشورت نمى كنى و ما از آن خبر نداريم .سپس حضرت فرمودند:اندكى اظهار كراهت نموديد و هنوز اميد به شما بسيار است پس من از خدا براى شما استغفار مى كنم ، حال به من بگوئيد آيا من شما را از حقّى كه براى شما واجب بوده است منع نمودم و بر شما ظلم كرده ام ؟ گفتند: معاذالله . فرمود: آيا حكمى كرده ام درباره يكى از مسلمانان كه خلاف واقع باشد يا حق مسلمانى را باطل نموده ام ؟ گفتند: معاذاللّه كه چنين كرده باشى . فرمود: پس شما چه چيز از امور را كراهت داريد كه مى خواهيد مخالفت نمائيد؟ گفتند همين را كراهت داريم كه تو مخالفت عمربن الخطّاب نمودى در تقسيم كردن اموال و حق ما را به ديگران دادى و كسانى كه با مساوى نيستند ميان ما و ايشان مساوات نمودى . و چنين بود احوال سيّد الشّهداء در روز عاشوراء و شبيه به اين قول است اقوال آن بزرگوار در عرصه كربلا در هنگامى كه با اشقيا اتمام حجّت مى نمود. سيّد بن طاوس و ديگران با اندك تفاوتى ذكر كرده اند كه خامس آل عبا در وقتى كه بر اسب سوار شدند و به ميان ميدان آمدند و با صداى بلند فرمودند:
يا اَهْلَ الْكُوفَةِ اُنْشِدُكُمْ بِاللّهِ هَلْ تَعْرِفُونى
شما را به خدا قسم مى دهم اى اهل كوفه آيا مرا مى شناسيد؟
قالُوا نَعَمْ اَنْتَ حُسينُ بْنِ عَلِىِّ اَبى طالِبٍ وَجَدُّكَ رَسُولُ اللّهِ
گفتند: بلى تو حسين بن على مى باشى و جدّ تو رسول خدا است فرمود شما را به خدا قسم مى دهم كه آيا مى دانيد اين شمشير پيغمبر خدا است كه من او را حمايل كرده ام ؟ گفتند: بلى . فرمود شما را به خدا قسم مى دهم آيا مى دانيد كه اين عمامه رسول خدا است كه بر سر دارم ؟ گفتند: بلى . فرمود: شما را به خدا قسم مى دهم كه آيا مى دانيد كه پيغمبر خدا بمن و برادرم فرمود:
اَنتُما سَيِّدا شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ
قالُوا:نعمْ يعنى شما سروران جوانان بهشت ، هستيد، گفتند: آرى ، مى دانيم فرمود: آيا كسى را كشته ام يا حرامى را حلال يا حلالى را حرام كرده ام يا سنّتى را بدعت و يا بدعتى را سنّت نموده ام ؟ گفتند: معاذاللّه .
فرمود:
فَبِمَ تَسْتَحِلُّونَ دَمى
پس چرا خون مرا حلال مى دانيد؟ گفتند: آنچه گفتى همه را مى دانيم لكن دست از تو بر نمى داريم تا ترا بكشيم . از سيد السّاجدين روايت شده است كه چون پدر بزرگوارم اين خطبه را مى خواند و جواب آن قوم شقاوت مآب را شنيده از پس ‍ خيمه ديدم كه پدرم به سوى خيمه ها مى آمد و اشك از ديده هاى مباركش بى اختيار مى ريخت چون به درِ خيمه رسيد عمّه ام زينب از خيمه بيرون آمد مضطرب و با حسرت و دامن بر زمين كشان ، زيرا كه شنيده بود سخن پدرم و جواب قوم ظالم را و طاقت او طاق شده بود و صبرش لبريز گرديده بود. آيا كسى هست كه بشنود و صبرش فانى نگردد؟
فَقالَتْ يا اَخى هذا كَلامُ مَنْ اَيْقَنَ بِالْقَتْلِ
زينب فرمود: برادر، گفتگوى كسى است كه يقين بكشته شدن داشته باشد. حضرت فرمود:
يا اُخَيَّةُ كَيْفَ لا يُوقِنُ بِالْقَتْلِ مَنْ لا مُعينَ لَهُ وَ لا مُجيرَ لَهُ.

بلى اى خواهر چگونه يقين به كشته شدن نداشته باشد و دل به مرگ ندهد كسى كه ياورى ندارد و دادرسى ندارد. سيّد سجّاد(ع ) فرمود: از مشاهده عمّه ام زينب ديدم بغض در گلوى پدر بزرگوارم گرفت و به گريه درآمد و چون جناب زينب خاتون آن حال را ديد ناله سر داد كه
واثَكلاه يَنْعَى الْحُسَيْنُ نَفْسَهُ.

برادرم خبر مرگ خود را مى دهد وا محمّداه و عليّا وا فاطمتاه واحسنا واحسينا. محمّدبن ابى طالب نقل مى كند كه آن حضرت بعد از وداع به ميان ميدان آمدند و مبارز طلبيدند و هر كس از مبارزان نامدار كه به كارزار آمد بدست آن شهنشاه روزگار طعمه شمشير آبدار گرديده و به دَرَك اَسفلِ نار واصل گرديد تا گروه بسيارى را به جهنّم فرستاد سپس در ميمنه پسر سعد حمله كرد و فرمود:
اَلْمَوتُ خَيْرٌ مِنْ رُكُوبِ الْعارُ و الْعارُ اَوْلى مِنْ دُخُولِ النّارِ
كشته شدن بهتر از گذاشتن عار است بر خود و قرار دادن عار برخود بهتر از داخل شدن در جهنّم است . پس آن جناب ميمنه را بر هم شكافته و شجاعان را متفرّق كرد و متوجّه ميسره لشكر شد و مى فرمود:
اَنَا الحسين بن على ، اليت ان لا انثنى ، احمى عيالات ابى ، امضى على دين النبى
يعنى منم حسين بن على قسم خورده ام كه رو برنگردانم از شما و حمايت مى كنم عيال پدر خود را و بر دين و آيين خاتم النّبيّين مى روم . و در بعضى از كتب معتبره مقتل مذكور است كه حمله كرد بر قوم و صيحه مى زد بر ايشان مثل پدرش حيدر كرّار قال حميدُ
فاقلب ميمنتهم على الميسرة و الميسرة على الميمنة
حميد بن مسلم گفت : چنان لشكر را آن جناب بر هم زد كه ميمنه لشكر قلب به ميسره شد و ميسره لشكر تبديل به ميمنه شد. گويا مراد اين باشد كه اهل ميمنه در ميسره افتادند و اهل ميسره در ميمنه افتادند. هر كسى از نامداران كه نزديك آن جناب مى شد او را بر زمين مى زد و سپس متوجّه قلب سپاه مى شدند و شمشير و نيزه ايشان را مثل برگ درخت بر زمين مى ريختند و در اين حمله چهار صد نفر را به جهنم فرستادند. باز از حميد بن مسلم روايت كرده اند كه گفت به خدا قسم نديدم هرگز كسى را كه اين كثرت و جمعيّت دور او را گرفته باشند و حال آن كه اولاد و اهلبيت و اصحاب او را كشته باشند كه دلش محكمتر و قوى تر باشد از حسين . و همين كلام را از شمر هم نقل كرده اند به درستى كه آن گروه كثير بر او حمله مى كردند و او با شمشير بر ايشان حمله مى كرد و حال آن كه سى هزار سلاح پوش ‍ در برابر ايستاده بودند همه مكمّل و مسلّح
فيهزمون بين يديه كانهم الجراد المنتشر
پس مى گريختند از برابرش مثل ملخ كه كسى ايشان را متفرق نمايد پس بجاى خود بر مى گشت و مى فرمود:
و مى فرمود:
لاحول و لا قوة الا باللّه العلى و العظيم
راوى مى گويد ديدم آن سرور را كه پشت به خيمه ها و رو به اعداء از حمله برگشته بود و تكيه بر نيزه خود فرموده زبان مباركش را ديدم از شدت عطش بر دور لبهاى خود مى گردانيد. اى آقا كدام دوستت كه تشنگى ترا فراموش كند با آن پيغامهاى متعدّد كه فرستادى يك مرتبه در وداع و يك مرتبه هم در قتلگاه .
البته اصرار آن جناب در اين امر نه به جهت خود است بلكه براى ما است از آنجائى كه عالم بودند به مثوباتى كه خداوند عالم جلّ شاءنه از براى اين عمل قرار داده اند از زيادتى الطاف و اشفاقى كه نسبت به دوستان خود داشتند خواستند كه شيعيان ايشان از آن مثوبات محروم نمانند و شايد كه نكته تعدّد اين پيغام اين باشد كه سيّد سجّاد(ع ) در وقت وداع فرمودند كه به مردان و دوستان برسانند و به سكينه خاتون در قتلگاه از حلقوم بريده فرمودند كه به زنان شيعيان برسانند
و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون
فصل دوم : اتمام حجت اميرالمومنين (ع ) با مخالفين ولايت  
حضرت به حضّار فرمود: كداميك از امورى كه من انجام داده ام بر خلاف نظر شما بود؟ در جواب گفتند شما با روش عمربن الخطاب در تقسيم اموال مخالفت كرديد. حضرت فرمود: اما آنچه را كه گفتيد كه با شما مشورت نكردم به خدا قسم كه مرا رغبت نبود و شما مرا به آن دعوت كرديد و آن را بر من قرار داده ايد و هر امرى كه اتّفاق افتاد طبق كتاب خدا و سنّت رسول (ص ) عمل كردم و امور را موافق آن دو بجا آوردم و براى مشورت باشما و غيره محتاج نشدم . و اما آنچه گفتيد كه در تقسيم اموال مساوات را پيشه ساختم اين چيزى نيست كه من براى خود كرده باشم بلكه من و شما همگى رسول خدا را ديده ايم كه چنين مى كرد و كتاب خدا به اين مطلب نيز ناطق و گويا است واما آنچه را كه گفتيد كه اين اموال به واسطه شمشيرها و نيزه هاى ما جمع آورى شد بايد بگويم در بَدْوِ ظهور اسلام گروهى بودند كه به سوى اسلام سبقت جسته و به شمشير و نيزه خود اسلام را يارى كرده بودند اما رسول خدا در تقسيم بيت المال تفضيل نمى داد و كسى بر ديگرى برترى نداشت بلكه حق سبحانه و تعالى در روز قيامت ثواب سابقان و مجاهدان راخواهد داد سپس فرمود: خداوند دلهاى ما و شما را به سوى حق برگرداند و به صبوى يارى كند و خدا ياى كند مردى را كه چون حقى را مشاهده كرد ياى نمايد و چون ظلمى ببيند آن را برگرداند. سپس حضرت نامه اى به معاويه نوشتند به اين مضمون كه اى
معاويه ، مردم بدون مشورت با من عثمان راكشتند و اجماع نمودند و با من بيعت كردند و چون نامه من بتو رسد بيعت از مردم از مردم شام و غيره براى من بگير و اشراف و اهل شام را پيشتر از خود به نزد من فرست . چون نامه آن حضرت به معاويه رسيد به فرموده حضرت عمل نكرد و بناى فتنه و فساد گذاشتند و از جمله فتنه هايى كه او نمود يكى اين بود كه نامه اى به زبير بن عوام بدين مضمون نوشت كه :
بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا كتاب من معاوية بن ابى سفيان الى اميرالمؤ منين زبير بن عوام سلام عليك يا اميرالمؤ منين و رحمة اللّه و بركاته اما بعد قد بايعت لك اهل الشام فاجابوا...
يعنى اين نامه اى است از معاويه پسر ابى سفيان براى زبير بن عوام سلام بر تو اى امير مؤ منان اما بعد من بيعت تو را بر اهلشام عرض كردم و آنان قبول كردند و قسم خوردند پس زود به جانب كوفه و بصره روانه شو و قبل از آن كه پسر ابوطالب بدان ديار وارد شود، چرا كه بعد از تصرف اين دو شهر، ديگر مملكتى از براى او نخواهد ماند و من براى طلحه از مردم شام بيعت گرفتم كه بعد از تو او خليفه باشد پس حال طلب خون عثمان كنيد و دعوت خود را آشكار سازيد و مردم را بر طلب خون عثمان تحريص كنيد و به سرعت متوجه اين امر شويد و سستى نكنيد. چون نامه معاويه به زبير رسيد بسيار خوشحال شد و نامه معاويه را به طلحه نشان داد و هر دو يقين كردند كه معاويه با ايشان درمقام خيرخواهى است و از آن روز عزم بر مخالفت با على (ع ) نمودند.
در حَسَب و نَسَب طلحه 
از بعضى از اخبار بر مى آيد كه طلحه عاشق يك زن يهوديه شد و از او خواستگار كرد و آن زن قبول كرد به شرط ان كه طلحه يهودى شود لذا طلحه هم يهودى شد و تا شش ماه يهودى بود. و علامه حلّى در كشف الحق ذكر مى كند كه مادر طلحه نامش صعبه بود كه او دختر حضرمى از زناكاران مشهور بود و ابو سفيان پدر معاويه با او زنا كرد و بعد از آن عبيداللّه پدر طلحه او را تزويج كرد و بعد از تزويج به جهار ماه طلحه را زائيد و ميانه عبيداللّه است از او پرسيدند چرا چنين كردى و حال آن كه او پسر ابوسفيان است و چهار ماهه بود. صعبه گفت اگر بخواهيد سخن بشنويد، طلحه از هيچ يك نبود بلكه نطفه اش از شتر چرانى بود اما چون ابو سفيان بخيل بود و عبيداللّه سخى طبع بود من او را به عبيداللّه دادم . در كتاب تحفة الطالب آمده است كه عوام پدر زبير غلام خويلد بود پس او از قريش نبود او را فرزند خوانده اى بود و پدر او در جدّه ملاحى مى كرد.
طلحه و زبير به بهانه عمره وارد مكه مى شوند 
بعد از گذشت چند روزى ، طلحه و زبير به خدمت على (ع ) آمدند و حكومت كوفه و بصره را از حضرت تقاضا كردند حضرت فرمود: من در اين امر فكرى مى كنم و با اين حمله جواب رد به آنان داد. و حكومت كوفه و بصره را به آن دو واگذار نكرد. طلحه و زبير اجازه خواستند تا به عمره بروند حضرت فرمودند كه شما اراده عمره نداريد. ايشان قسم دروغ خوردند كه اراده مخالفت و بيعت شكستن ندارند و قصد عمره دارند حضرت فرمودند: براى بار دوم بيعت را تجديد كنيد آن دو هم بيعت را تازه كردند. سپس حضرت فرمودند: من به اراده و نيت شما آگاهم . به هر كجا مى خواهيد برويد و چون اذن يافتند از محضر آن حضرت بيرون رفتند حضرت فرمود:
ثم التفت الى الحاضرين فقال واللّه ما يريد ان العمرة قالوا فلم اذنت لهما.
به حاضران فرمودند:
ليقضى اللّه امرا كان مفعولا
حاضرين به حضرت اعتراض كردند كه چرا اذن خارج شدن داديد در حالى كه از اغراض آنان آگاهيد؟ حضرت فرمودند قضا و قدر الهى اگر بر امورى تعلق بگيرد حتما انجام خواهد شد. وقتى طلحه و زبير وارد شهر مكه شدند اعلام كردند كه ما با اكراه و اجبار با على (ع ) بيعت كرديم و الآن هيچگونه تعهد و بيعتى بر گردن ما نيست و چون سخن ايشان به حضرت رسيد فرمود: پروردگارا ايشان را از رحمت خود دور گردان به خدا قسم مى دانم كه طلحه و زبير به بدترين وضع كشته خواهند شد و مرا نخواهند ديد مگر در ميان لشگر بسيار و آنان خود را بكشتن خواهند داد و حضرت اين آيه را تلاوت فرمود:
ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه اللّه فسيؤ تيه اجرا عظيما
يعنى آن كسانى كه به درستى با تو بيعت نكردند، مگر با خدا و دست خدا بالاى دست ايشان است پس هر كه او را بشكند خود آن عهد شكستن بر او بر مى گردد و هر كه به او وفا نمايد زود باشد كه خدا اجر عظيمى به عطا فرمايد.
بازگشت طلحه و زبير از مكه به بصره 
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ذكر كرده است به اتفاق اهل اخبار و اهل تواريخ ، عايشه از خشن ترين مردم بر عليه عثمان بود به طورى كه يكى از پيراهنهاى حضرت رسول (ص ) را بيرون آوده بود و آن پيراهن را بر درِ خانه خود نصب كرده بود و هركه به نزد او مى آمد مى گفت اين جامه رسول خدا است ؛ هنوز اين پيراهن كهنه نشده است ولى عثمان سنت ، پيامبر اسلام (ص ) را كهنه نمود. و همينطور اولين كسى كه عثمان را نعثل ناميد عايشه بود،(نعثل به شخصى مى گويند كه موهاى ريش ‍ و بدنش بسيار باشد) عايشه پيوسته در محاصره عثمان فرياد مى كشيد كه بكشيد نعثل را. و در زمانى كه عثمان كشته شد، عايشه در مكه بود و خبر كشته شدن عثمان را در منزل شراف شنيد وبعضى از همسران رسول خدا(ص ) با عايشه بودند. عايشه يقين داشت كه امر خلافت به طلحه قرار مى گيرد. و جملاتى رجزگونه در تهنيت و مباركباد براى طلحه انشاء نمود. عايشه در بين راه به عبيدا بن ابى سلمه برخورد كرد و از احوال مدينه و اهل مدينه را سوال نمود و عبيد جواب داد كه عثمان در مدينه كشته شد عايشه گفت بعد از قتل عثمان چه شد؟ عبيد گفت مردم با علّى بن ابى طالب بيعت كردند. عايشه گفت اى عبيد كاش آسمان بر زمين مى افتاد و من اين سخن را از تو نمى شنيدم . به خدا قسم كه عثمان مظلوم كشته شد به خدا قسم كه من طلب خون عثمان را خواهم كرد و يك روز عمر عثمان بهتر از زندگى على بن ابى طالب است . عبيد گفت اى عايشه تو پيش از اين مى گفتى كه بر روى زمين كسى نيست بعد از رسول خدا(ص ) كه گرامى تر از على باشد در نزد پروردگار و على (ع ) را مدح مى كردى الآن چه شد كه به امامت و خلافت او راضى نيستى ؟ اى عايشه تو مردم را تحريص به كشتن عثمان مى كردى و تو خود مى گفتى كه بكشيد نعثل (عثمان ) را كه او كافر است ، اكنون چه شد كه مظلوم شد؟ عايشه جواب نداد و به روايتى گفت :بلى اى عبيد عثمان پيش از اين چنين بود كه گفتم و بعد قوم ، او را توبه دادند و مثل نقره خالص پاك و پاكيزه شد و آن زمان او را كشتند. راوى مى گويد كه طلحه و زبير نامه به عايشه نوشتند كه مردم را از بيعت با على برگردان و تحريك بر طلب خون عثمان كن و نامه را به عبداللّه بن زبير كه پسر خواهر عايشه بود دادند و به نزد عايشه فرستادند و چون نامه آن دو به وى رسيد گفت :امر خلافت و امامت به على (ع ) قرار نخواهد گرفت ، مرا به مكه برگردانيد. و چون به سوى مكه برگشت مى گريست و به حجر اسماعيل وارد شد و مردم دور او جمع شدند سپس عايشه گفت :اى مدرم به درستى كه عثمان مظلوم در ماه حرام كشته شد و حرمت ماه حرام را باطل كردند و به خداقسم كه يك انگشت عثمان از تمام روى زمين كه بر پا شده از امثال اين گروه بهتراست . و آنچه را كه مردم به او نسبت مى دادند اگر راست بود، توبه كرد و پاك شد همانند لباس كه با شستن از چرك پاك شود و يا طلا كه از ناخالصى پاكيزه شود. سپس گفت كيست كه مرا بر طلب خون عثمان يارى كند؟ عبداللّه عامر حضرمى كه از جانب عثمان در مكه حاكم بود از جا برخاست و گفت :اينك من اولين طلب كننده خون عثمانم . پس او اول كسى بود كه اجابت عايشه نمود و بنى اميه ازاو متابعت كردند و آنها كسانى بودند كه از مدينه بعد از كشتن عثمان گريخته بودند و به سوى مكه آمدند پس سرها را بلند كردند و متابعت ايشان نمودند و همينطور سعدبن العاص و وليد بن عتبه و بقيه بنى اميه . عبداللّه بن عامر از بصره همراه با اموال فراوان به نزد ايشان آمد و يعلى بن مينه از يمن آمد و ششصد شتر و ششصد هزار اشرفى نقد همراه داشت و شتران را در ابطح خوابانيد و دراين وقت طلحه و زبير از مدينه آمدند وعايشه را ملاقات كردند، عايشه ازايشان پرسيد كه از مدينه چه خبر داريد؟ ايشان گفتند: ما از مدينه گريختيم از مردم مختلف واعرابى كه در آنجا جمع بودند و كسانى كه نه حق را مى شناسند و نه باطل را انكار مى كنند، سپس از كنار هم متفرق شدند. و دركتاب صحاح از كتب اهل سنت از عبدالرحمن بن مسعودكندى نقل كرده است كه روز بعد طلحه و زبير قاصدى براى عبداللّه زبير فرستادند و من هم به همراه عبداللّه به نزد ايشان رفتم پس آنان به عبداللّه گفتند برو به نزد عايشه و به او بگو كه خودش نيزبا ما بيرون بيايد. عبدالرحمن مى گويد: من و عبداللّه به نزد عايشه رفتيم و عبداللّه داخل پرده شد و من بر درگاه نشستم و صداى ايشان را مى شنيدم . پس چون عبداللّه پيغام را رسانيد عايشه گفت :
سبحان اللّه واللّه ما امرت بالخروج
به خدا قسم كه من به خروج ماءمور نيستم و هيچ يك از امهات مؤ منين در اينجا حاضر نيستند مگر امّ السّلمه كه اگر او براى خروج راضى شود. پس عبداللّه بن زبير برگشت و جواب عايشه را به ايشان گفت . آنان گفتند برگرد به نزد عايشه و به او بگو كه خودش به نزد امّ السّلمه برود و او را راضى كند. پس چون عبداللّه اين واقعه را به عايشه گفت عايشه برخاست و به نزد ام السلمه رفت و چون وارد مجلس ام السلمه شد سلام داد. ام السلمه فرمود: مرحبا به عايشه به خدا قسم كه تو به زيارت من نيامده اى چه اتفاقى افتاده كه به نزد من آمده اى ؟ عايشه گفت : تو همسر بزرگ رسول خدايى و آنچه جبرئيل بر رسول خدا(ص ) نازل مى شد، بيشتر در خانه تو نازل مى شد و آنچه پيغمبر(ص ) براى ما قسمت مى كرد در خانه تو قسمت مى كرد و ما را امر به تعظيم تو مى نمود. حالا طلحه و زبيراز مدينه آمده اند و مى گويند اميرالمؤ منين عثمان به ظلم كشته شد. عبدالرحمن مى گويد: ام السلمه كه اين را شنيد صدا بلند كرد و متغير شد به طورى كه هر كس در آن خانه بودند شنيدند. و مى گفت :
يا عايشة انت بالامس تشهدين بالكفر و هو اليوم امير المومنين قتل مظلوما
اى عايشه تو امروز شهادت به كفر عثمان مى دادى و امروز مى گويى اميرالمومنين مظلوم كشته شد؟ عبدالرحمن مى گويد: ام السلمه گفت اى عايشه چه اراده دارى ؟ عايشه گفت : با ما بيرون بيا شايد به سبب بيرون رفتن ما، خدا امر امت محمد(ص ) را به اصلاح آورد. ام السلمه فرمود: اى عايشه آيا تو بيرون مى روى ؟ من تو را قسم مى دهم به خداوندى كه ترا آفريده است حقيقت را به من بگو كه آيا به خاطر دارى آن روزى كه نوبت تو بود و رسول خدا در منزل تو وارد شد و من در خانه خود حريره از براى حضرت پختم و آن را آوردم در وقتى كه رسيدم آن حضرت مى فرمود به خداقسم كه زمانى نمى گذرد كه سگان دركنار آبى در عراق كه حَوْاَبْ نام دارد فرياد كنند بر روى زنى از زنان من در حالى كه در ميان گروهى گمراه باشد. همين كه كلام حضرت تمام شد ظرف حريره از دست من افتاد، آن حضرت فرمودند اى ام السلمه ترا چه ميشود؟
فقلت يا رسول اللّه كيف لا يسقط الاناء من يدى و انت يقول ما تقول ما يؤ مننى ان اكون انا هى
اى رسول خدا چگونه ظرف غذا از دست من نيفتد و حال اين كه تو چنين فرمودى و من ايمن نيستم از اين كه آن زن من باشم پس تو عايشه خنديدى و آن حضرت به جانب تو ملتفت شد فرمود: چرا مى خندى اى حميراء؟ به درستى كه من گمان مى كنم كه آن زن تو باشى . اى عايشه تو را به خدا قسم مى دهم آيا به خاطر دارى آن شبى را كه مادر خدمت رسول خدا در فلان منزل مى رفتيم و آن حضرت در ميان من و على (ع ) راه مى رفت و با ما سخن مى گفت و تو مى آمدى و شتر خود را ميان شتر آن حضرت و شتر على (ع ) داخل كردى سپس آن حضرت تازيانه خود را بلند كرد و بر روى شتر تو زد و فرمود: به خدا قسم كه على برادر و وصىّ من است و دشمن نمى دارد او را مگر منافق و كذّاب . اى عايشه آيا به خاطر دارى آن زمانى كه پدرت ابوبكر بيمار بود، عمر از پيامبر سوال كرد يا رسول اللّه آيا كسى را بر ما خليفه قرار داده اى ؟ فرمود: بلى خليفه من كسى است كه كفش مرا پينه مى زند، وقتى از اتاق بيرون آمدند ديدند على (ع ) مشغول پينه زدن كفش رسول خدا است . اى عايشه آيا من بر على خروج مى كنم بعد از آن كه اينها را از رسول خدا شنيده ام ؟ عبدالرحمن مى گويد: عايشه به سوى خود برگشت و به عبداللّه زبير گفت :
ابلغهما انى لست بخارجة بعد الذى سمعت من ام السلمة
به ايشان بگو كه من بيرون نخواهم آمد بعد از آن كه از امّ السلمه اين سخنان را شنيدم . حديث ام السلمه و نصيحت او در كتب شيعه و سنّى آمده است و علما آن را از احاديث متواتر المعنى شمرده اند و هميشه امّ السّلمه دوست اهلبيت بوده و اخبار بسيارى در مدح على (ع ) و اولاد آن حضرت روايت كرده از آن جمله مى گويد: روز عيد به خدمت پيامبر رفتم ديدم كه حسين را لباسى پوشيده كه هيچ شبيه لباسهاى دنيا نبوده گفت : اين چيست ؟ فرمود:
هذه اهديها الى ربى للحسين
يعنى اين لباس هديه اى است از جانب خدا براى فرزندم حسين به درستى كه اين لباس از پرهاى ريزه بال جبرئيل مى باشد. عبدالرحمن مى گويد شنيدم كه عايشه مى گفت : به تبعيّت خود و بنى اميه برخيزيد تا به جانب آن گروه رويم و انتقام عثمان را از آنان بگيريم و ديگران گفتند به جانب شام مى رويم . عبدالرحمن بن عامر بصرى گفت : معاويه بس است ، به جانب بصره رويد. پس تمام راءيها به رفتن به سوى بصره قرار گرفت و به زنان پيامبر با عايشه بودند و اراده مدينه داشتند و چون راءى شوم عايشه به رفتن به سوى بصره قرار گرفت ، ديگر زنان پيامبر از او جدا شدند و او را واگذاشتند مگر همسر ديگرى غير از عايشه به نام حفصه دختر عمر بن الخطاب كه اجابت عايشه نمود و اراده كرد كه با آن گروه به جانب بصره رود و عبداللّه بن عمر برادرش او را منع كرده نگذشت كه با آنها رفاقت كند. يعلى بن مينه تدارك سفر بصره را به ششصد شتر و ششصد هزار دينار آماده كرد و عبداللّه بن عامر بصرى نيز مال بسيارى صرف تدارك آن سفر شوم نمود و منادى از جانب عايشه ندا در داد كه امّ المؤ منين و طلحه و زبير به سمت بصره مى روند و هر كه عزّت اسلام را مى خواهد و به طلب خون عثمان راغب باشد حتى اگر مركب نداشته باشد بيايد مركب به او داده مى شود. منافقين مى آمدند و شترهايى مى گرفتند و آماده آن سفر مى شدند. سپس آن ششصد شتر رابين مردم قسمت كردند و چون از مكه بيرون آمدند جمعيتى همراه ايشان بودند و در بين راه هم جمعى ديگر به آنان ملحق شدند تا مجموعا سه هزار نفر جمع شدند و چون به موضع فرات غرق رسيدند بر اسلام و مظلوميت عثمان بسيار گريستند چنان كه بيش از آن روز اين مقدار گريه نشده بود و آن روز را روز نجيب ناميدند. و اباو وليد پسران عثمان همراه آنان بودند كه در جلو لشگر حركت مى كردند.
شتر عايشه 
يعلى بن مينه شترى كه نامش عسگر بود را به دويست اشرفى خريدارى نمود. شيخ كشّى روايت كرده كه سلمان فارسى رضى اللّه عنه هرگاه آن شتر را مى ديد آن را مى زد كسى به او گفت يا ابا عبداللّه چه مى خواهى از اين حيوان ؟ فرمود: اين حيوان نيست اين عسگر بن كنعان جنّى است . سپس سلمان به مصاحبت ناقه كه مردى از قبيله عرنيّه بود گفت : اى مرد عرنى اين شتر خود را در اينجا مفروش بلكه بر موضعى كه آن را حَوْاَبْ مى گويند ببر زيرا كه در آن مكان به تو خواهد رسيد آنچه را كه مى خواهى . حضرت امام محمد باقر(ع ) فرمودند: كه شتر شيطان بود. آن مرد عرنى نقل مى كند كه من بر شتر سوار بودم و مى رفتم كه ناگاه ديدم سوارى به من رسيد و پرسيد شتر خود را مى فروشى ؟ گفتم : بلى به هزار درهم گفت ديوانه شده اى گفتم : چرا، به خدا قسم كه هرگز بااين شتر بدنبال كسى نرفتم مگر آن كه او را گرفتم و از كسى نگريختم مگراين كه به من نرسيد. آن سوار گفت : گويا نمى دانى كه من اين شتر را براى كه مى خواهم براى عايشه مى خواهم ، من گفتم : اگر چنين است آن را بدون پول بردار پس آن سوار يك ناقه و ششصد درهم به من داد سپس ‍ شترم را به نزد عايشه برد و او را بسيار خوش آمد و جمال ، توصيف قدرت و زيبايى آن شتر را در نزد عايشه نمود و دراثناى سخن آن شتر را عسگر خواند. عايشه چون اين اسم را شنيد گفت : انا للّه و انا اليه راجعون . گفت : اين شتر را برگردانيد كه مرا با آن شتر حاجتى نيست . سبب آن را از عايشه سوال كردند: عايشه گفت : يك روزى رسول خدا فرمودند: اى عايشه بترس از خدا و بپرهيز از آن كه بعد از من به سفرى بروى و بر شترى سوار شوى كه نام او عسگر باشد پس گفت : ببريد اين شتر را و ناقه ديگرى براى من پيدا كنيد و هر چه تفحّص كردند مثل آن شتر پيدا نكردند مجبور شدند كه جُلّ و پالان و اسباب آن را تغيير دادند و به نظر او رساندند و گفتند شترى از آن بزرگتر و بهتر يافتيم و عايشه به آن شتر راضى شد.
پيام مالك اشتر به عايشه 
مالك اشتر نامه اى از مدينه به عايشه نوشت كه اى عايشه تو پرده نشين رسول خدايى و حضرت به تو امر فرموده است كه در خانه خود بنشينى و اگر فرمان آن جناب بجا نياورى و در ميان مردم درآيى و پرده خود را بدرى با تو جنگ خواهم كرد تا آن كه ترا به خانه ات برگردانم . عايشه در جواب نوشت كه توئى اول كسى كه فتنه بر پاكردى و تفرقه در ميان مردم افكندى و مخالفت خلفاى پيغمبر مثل پدرم ابو بكر و عمر نمودى و سعى در كشتن خليفه رسول خدا نمودى و تو مى دانى چه كردى با خليفه مظلوم و نامه تو به من رسيد و به مضمون آن مطلع گرديدم و دراين زودى انتقام از تو و يارانت خواهم كشيد والسلام . آن مرد عرنى صاحب ناقه نقل مى كند كه چون شتر را از من براى عايشه خريدند، گفتند اى عرنى اين را كه ما اراده رفتن آن را داريم تو مى دانى ؟ گفتم من داناترين مردم به اين راه هستم . گفتند: پس با ما بيا و من با ايشان روانه شدم و از هيچ وادى نگذشتم مگر اين كه از من سوال كردند كه اين كدام موضع است تا آن كه رسيديم به مكانى به نام حَوْاَبْ و آن چشمه آبى بود كه سگان زيادى
و سنّت رسول (ص ) عمل
كردم و امور را موافق آن دو بجا آوردم و براى مشورت باشما و غيره محتاج نشدم . و اما آنچه گفتيد كه در تقسيم اموال مساوات را پيشه ساختم اين چيزى نيست كه من براى خود كرده باشم بلكه من و شما همگى رسول خدا را ديده ايم كه چنين مى كرد و كتاب خدا به اين مطلب نيز ناطق و گويا است واما آنچه را كه گفتيد كه اين اموال به واسطه شمشيرها و نيزه هاى ما جمع آورى شد بايد بگويم در بَدْوِ ظهور اسلام گروهى بودند كه به سوى اسلام سبقت جسته و به شمشير و نيزه خود اسلام را يارى كرده بودند اما رسول خدا در تقسيم بيت المال تفضيل نمى داد و كسى بر ديگرى برترى نداشت بلكه حق سبحانه و تعالى در روز قيامت ثواب سابقان و مجاهدان راخواهد داد سپس فرمود: خداوند دلهاى ما و شما را به سوى حق برگرداند و به صبوى يارى كند و خدا ياى كند مردى را كه چون حقى را مشاهده كرد ياى نمايد و چون ظلمى ببيند آن را برگرداند. سپس حضرت نامه اى به معاويه نوشتند به اين مضمون كه اى
معاويه ، مردم بدون مشورت با من عثمان راكشتند و اجماع نمودند و با من بيعت كردند و چون نامه من بتو رسد بيعت از مردم از مردم شام و غيره براى من بگير و اشراف و اهل شام را پيشتر از خود به نزد من فرست . چون نامه آن حضرت به معاويه رسيد به فرموده حضرت عمل نكرد و بناى فتنه و فساد گذاشتند و از جمله فتنه هايى كه او نمود يكى اين بود كه نامه اى به زبير بن عوام بدين مضمون نوشت كه :
بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا كتاب من معاوية بن ابى سفيان الى اميرالمؤ منين زبير بن عوام سلام عليك يا اميرالمؤ منين و رحمة اللّه و بركاته اما بعد قد بايعت لك اهل الشام فاجابوا...
يعنى اين نامه اى است از معاويه پسر ابى سفيان براى زبير بن عوام سلام بر تو اى امير مؤ منان اما بعد من بيعت تو را بر اهلشام عرض كردم و آنان قبول كردند و قسم خوردند پس زود به جانب كوفه و بصره روانه شو و قبل از آن كه پسر ابوطالب بدان ديار وارد شود، چرا كه بعد از تصرف اين دو شهر، ديگر مملكتى از براى او نخواهد ماند و من براى طلحه از مردم شام بيعت گرفتم كه بعد از تو او خليفه باشد پس حال طلب خون عثمان كنيد و دعوت خود را آشكار سازيد و مردم را بر طلب خون عثمان تحريص كنيد و به سرعت متوجه اين امر شويد و سستى نكنيد. چون نامه معاويه به زبير رسيد بسيار خوشحال شد و نامه معاويه را به طلحه نشان داد و هر دو يقين كردند كه معاويه با ايشان درمقام خيرخواهى است و از آن روز عزم بر مخالفت با على (ع ) نمودند.
در حَسَب و نَسَب طلحه 
از بعضى از اخبار بر مى آيد كه طلحه عاشق يك زن يهوديه شد و از او خواستگار كرد و آن زن قبول كرد به شرط ان كه طلحه يهودى شود لذا طلحه هم يهودى شد و تا شش ماه يهودى بود. و علامه حلّى در كشف الحق ذكر مى كند كه مادر طلحه نامش صعبه بود كه او دختر حضرمى از زناكاران مشهور بود و ابو سفيان پدر معاويه با او زنا كرد و بعد از آن عبيداللّه پدر طلحه او را تزويج كرد و بعد از تزويج به جهار ماه طلحه را زائيد و ميانه عبيداللّه است از او پرسيدند چرا چنين كردى و حال آن كه او پسر ابوسفيان است و چهار ماهه بود. صعبه گفت اگر بخواهيد سخن بشنويد، طلحه از هيچ يك نبود بلكه نطفه اش از شتر چرانى بود اما چون ابو سفيان بخيل بود و عبيداللّه سخى طبع بود من او را به عبيداللّه دادم . در كتاب تحفة الطالب آمده است كه عوام پدر زبير غلام خويلد بود پس او از قريش نبود او را فرزند خوانده اى بود و پدر او در جدّه ملاحى مى كرد.
طلحه و زبير به بهانه عمره وارد مكه مى شوند 
بعد از گذشت چند روزى ، طلحه و زبير به خدمت على (ع ) آمدند و حكومت كوفه و بصره را از حضرت تقاضا كردند حضرت فرمود: من در اين امر فكرى مى كنم و با اين حمله جواب رد به آنان داد. و حكومت كوفه و بصره را به آن دو واگذار نكرد. طلحه و زبير اجازه خواستند تا به عمره بروند حضرت فرمودند كه شما اراده عمره نداريد. ايشان قسم دروغ خوردند كه اراده مخالفت و بيعت شكستن ندارند و قصد عمره دارند حضرت فرمودند: براى بار دوم بيعت را تجديد كنيد آن دو هم بيعت را تازه كردند. سپس حضرت فرمودند: من به اراده و نيت شما آگاهم . به هر كجا مى خواهيد برويد و چون اذن يافتند از محضر آن حضرت بيرون رفتند حضرت فرمود:
ثم التفت الى الحاضرين فقال واللّه ما يريد ان العمرة قالوا فلم اذنت لهما.

به حاضران فرمودند:
ليقضى اللّه امرا كان مفعولا
حاضرين به حضرت اعتراض كردند كه چرا اذن خارج شدن داديد در حالى كه از اغراض آنان آگاهيد؟ حضرت فرمودند قضا و قدر الهى اگر بر امورى تعلق بگيرد حتما انجام خواهد شد. وقتى طلحه و زبير وارد شهر مكه شدند اعلام كردند كه ما با اكراه و اجبار با على (ع ) بيعت كرديم و الآن هيچگونه تعهد و بيعتى بر گردن ما نيست و چون سخن ايشان به حضرت رسيد فرمود: پروردگارا ايشان را از رحمت خود دور گردان به خدا قسم مى دانم كه طلحه و زبير به بدترين وضع كشته خواهند شد و مرا نخواهند ديد مگر در ميان لشگر بسيار و آنان خود را بكشتن خواهند داد و حضرت اين آيه را تلاوت فرمود:
ان الذين يبايعونك انما يبايعون اللّه يد اللّه فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه اللّه فسيؤ تيه اجرا عظيما
يعنى آن كسانى كه به درستى با تو بيعت نكردند، مگر با خدا و دست خدا بالاى دست ايشان است پس هر كه او را بشكند خود آن عهد شكستن بر او بر مى گردد و هر كه به او وفا نمايد زود باشد كه خدا اجر عظيمى به عطا فرمايد.
بازگشت طلحه و زبير از مكه به بصره 
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ذكر كرده است به اتفاق اهل اخبار و اهل تواريخ ، عايشه از خشن ترين مردم بر عليه عثمان بود به طورى كه يكى از پيراهنهاى حضرت رسول (ص ) را بيرون آوده بود و آن پيراهن را بر درِ خانه خود نصب كرده بود و هركه به نزد او مى آمد مى گفت اين جامه رسول خدا است ؛ هنوز اين پيراهن كهنه نشده است ولى عثمان سنت ، پيامبر اسلام (ص ) را كهنه نمود. و همينطور اولين كسى كه عثمان را نعثل ناميد عايشه بود،(نعثل به شخصى مى گويند كه موهاى ريش ‍ و بدنش بسيار باشد) عايشه پيوسته در محاصره عثمان فرياد مى كشيد كه بكشيد نعثل را. و در زمانى كه عثمان كشته شد، عايشه در مكه بود و خبر كشته شدن عثمان را در منزل شراف شنيد وبعضى از همسران رسول خدا(ص ) با عايشه بودند. عايشه يقين داشت كه امر خلافت به طلحه قرار مى گيرد. و جملاتى رجزگونه در تهنيت و مباركباد براى طلحه انشاء نمود. عايشه در بين راه به عبيدا بن ابى سلمه برخورد كرد و از احوال مدينه و اهل مدينه را سوال نمود و عبيد جواب داد كه عثمان در مدينه كشته شد عايشه گفت بعد از قتل عثمان چه شد؟ عبيد گفت مردم با علّى بن ابى طالب بيعت كردند. عايشه گفت اى عبيد كاش آسمان بر زمين مى افتاد و من اين سخن را از تو نمى شنيدم . به خدا قسم كه عثمان مظلوم كشته شد به خدا قسم كه من طلب خون عثمان را خواهم كرد و يك روز عمر عثمان بهتر از زندگى على بن ابى طالب است . عبيد گفت اى عايشه تو پيش از اين مى گفتى كه بر روى زمين كسى نيست بعد از رسول خدا(ص ) كه گرامى تر از على باشد در نزد پروردگار و على (ع ) را مدح مى كردى الآن چه شد كه به امامت و خلافت او راضى نيستى ؟ اى عايشه تو مردم را تحريص به كشتن عثمان مى كردى و تو خود مى گفتى كه بكشيد نعثل (عثمان ) را كه او كافر است ، اكنون چه شد كه مظلوم شد؟ عايشه جواب نداد و به روايتى گفت :بلى اى عبيد عثمان پيش از اين چنين بود كه گفتم و بعد قوم ، او را توبه دادند و مثل نقره خالص پاك و پاكيزه شد و آن زمان او را كشتند. راوى مى گويد كه طلحه و زبير نامه به عايشه نوشتند كه مردم را از بيعت با على برگردان و تحريك بر طلب خون عثمان كن و نامه را به عبداللّه بن زبير كه پسر خواهر عايشه بود دادند و به نزد عايشه فرستادند و چون نامه آن دو به وى رسيد گفت :امر خلافت و امامت به على (ع ) قرار نخواهد گرفت ، مرا به مكه برگردانيد. و چون به سوى مكه برگشت مى گريست و به حجر اسماعيل وارد شد و مردم دور او جمع شدند سپس عايشه گفت :اى مدرم به درستى كه عثمان مظلوم در ماه حرام كشته شد و حرمت ماه حرام را باطل كردند و به خداقسم كه يك انگشت عثمان از تمام روى زمين كه بر پا شده از امثال اين گروه بهتراست . و آنچه را كه مردم به او نسبت مى دادند اگر راست بود، توبه كرد و پاك شد همانند لباس كه با شستن از چرك پاك شود و يا طلا كه از ناخالصى پاكيزه شود. سپس گفت كيست كه مرا بر طلب خون عثمان يارى كند؟ عبداللّه عامر حضرمى كه از جانب عثمان در مكه حاكم بود از جا برخاست و گفت :اينك من اولين طلب كننده خون عثمانم . پس او اول كسى بود كه اجابت عايشه نمود و بنى اميه ازاو متابعت كردند و آنها كسانى بودند كه از مدينه بعد از كشتن عثمان گريخته بودند و به سوى مكه آمدند پس سرها را بلند كردند و متابعت ايشان نمودند و همينطور سعدبن العاص و وليد بن عتبه و بقيه بنى اميه . عبداللّه بن عامر از بصره همراه با اموال فراوان به نزد ايشان آمد و يعلى بن مينه از يمن آمد و ششصد شتر و ششصد هزار اشرفى نقد همراه داشت و شتران را در ابطح خوابانيد و دراين وقت طلحه و زبير از مدينه آمدند وعايشه را ملاقات كردند، عايشه ازايشان پرسيد كه از مدينه چه خبر داريد؟ ايشان گفتند: ما از مدينه گريختيم از مردم مختلف واعرابى كه در آنجا جمع بودند و كسانى كه نه حق را مى شناسند و نه باطل را انكار مى كنند، سپس از كنار هم متفرق شدند. و دركتاب صحاح از كتب اهل سنت از عبدالرحمن بن مسعودكندى نقل كرده است كه روز بعد طلحه و زبير قاصدى براى عبداللّه زبير فرستادند و من هم به همراه عبداللّه به نزد ايشان رفتم پس آنان به عبداللّه گفتند برو به نزد عايشه و به او بگو كه خودش نيزبا ما بيرون بيايد. عبدالرحمن مى گويد: من و عبداللّه به نزد عايشه رفتيم و عبداللّه داخل پرده شد و من بر درگاه نشستم و صداى ايشان را مى شنيدم . پس چون عبداللّه پيغام را رسانيد عايشه گفت :
سبحان اللّه واللّه ما امرت بالخروج
به خدا قسم كه من به خروج ماءمور نيستم و هيچ يك از امهات مؤ منين در اينجا حاضر نيستند مگر امّ السّلمه كه اگر او براى خروج راضى شود. پس عبداللّه بن زبير برگشت و جواب عايشه را به ايشان گفت . آنان گفتند برگرد به نزد عايشه و به او بگو كه خودش به نزد امّ السّلمه برود و او را راضى كند. پس چون عبداللّه اين واقعه را به عايشه گفت عايشه برخاست و به نزد ام السلمه رفت و چون وارد مجلس ام السلمه شد سلام داد. ام السلمه فرمود: مرحبا به عايشه به خدا قسم كه تو به زيارت من نيامده اى چه اتفاقى افتاده كه به نزد من آمده اى ؟ عايشه گفت : تو همسر بزرگ رسول خدايى و آنچه جبرئيل بر رسول خدا(ص ) نازل مى شد، بيشتر در خانه تو نازل مى شد و آنچه پيغمبر(ص ) براى ما قسمت مى كرد در خانه تو قسمت مى كرد و ما را امر به تعظيم تو مى نمود. حالا طلحه و زبيراز مدينه آمده اند و مى گويند اميرالمؤ منين عثمان به ظلم كشته شد. عبدالرحمن مى گويد: ام السلمه كه اين را شنيد صدا بلند كرد و متغير شد به طورى كه هر كس در آن خانه بودند شنيدند. و مى گفت :
يا عايشة انت بالامس تشهدين بالكفر و هو اليوم امير المومنين قتل مظلوما
اى عايشه تو امروز شهادت به كفر عثمان مى دادى و امروز مى گويى اميرالمومنين مظلوم كشته شد؟ عبدالرحمن مى گويد: ام السلمه گفت اى عايشه چه اراده دارى ؟ عايشه گفت : با ما بيرون بيا شايد به سبب بيرون رفتن ما، خدا امر امت محمد(ص ) را به اصلاح آورد. ام السلمه فرمود: اى عايشه آيا تو بيرون مى روى ؟ من تو را قسم مى دهم به خداوندى كه ترا آفريده است حقيقت را به من بگو كه آيا به خاطر دارى آن روزى كه نوبت تو بود و رسول خدا در منزل تو وارد شد و من در خانه خود حريره از براى حضرت پختم و آن را آوردم در وقتى كه رسيدم آن حضرت مى فرمود به خداقسم كه زمانى نمى گذرد كه سگان دركنار آبى در عراق كه حَوْاَبْ نام دارد فرياد كنند بر روى زنى از زنان من در حالى كه در ميان گروهى گمراه باشد. همين كه كلام حضرت تمام شد ظرف حريره از دست من افتاد، آن حضرت فرمودند اى ام السلمه ترا چه ميشود؟
فقلت يا رسول اللّه كيف لا يسقط الاناء من يدى و انت يقول ما تقول ما يؤ مننى ان اكون انا هى
اى رسول خدا چگونه ظرف غذا از دست من نيفتد و حال اين كه تو چنين فرمودى و من ايمن نيستم از اين كه آن زن من باشم پس تو عايشه خنديدى و آن حضرت به جانب تو ملتفت شد فرمود: چرا مى خندى اى حميراء؟ به درستى كه من گمان مى كنم كه آن زن تو باشى . اى عايشه تو را به خدا قسم مى دهم آيا به خاطر دارى آن شبى را كه مادر خدمت رسول خدا در فلان منزل مى رفتيم و آن حضرت در ميان من و على (ع ) راه مى رفت و با ما سخن مى گفت و تو مى آمدى و شتر خود را ميان شتر آن حضرت و شتر على (ع ) داخل كردى سپس آن حضرت تازيانه خود را بلند كرد و بر روى شتر تو زد و فرمود: به خدا قسم كه على برادر و وصىّ من است و دشمن نمى دارد او را مگر منافق و كذّاب . اى عايشه آيا به خاطر دارى آن زمانى كه پدرت ابوبكر بيمار بود، عمر از پيامبر سوال كرد يا رسول اللّه آيا كسى را بر ما خليفه قرار داده اى ؟ فرمود: بلى خليفه من كسى است كه كفش مرا پينه مى زند، وقتى از اتاق بيرون آمدند ديدند على (ع ) مشغول پينه زدن كفش رسول خدا است . اى عايشه آيا من بر على خروج مى كنم بعد از آن كه اينها را از رسول خدا شنيده ام ؟ عبدالرحمن مى گويد: عايشه به سوى خود برگشت و به عبداللّه زبير گفت :
ابلغهما انى لست بخارجة بعد الذى سمعت من ام السلمة
به ايشان بگو كه من بيرون نخواهم آمد بعد از آن كه از امّ السلمه اين سخنان را شنيدم . حديث ام السلمه و نصيحت او در كتب شيعه و سنّى آمده است و علما آن را از احاديث متواتر المعنى شمرده اند و هميشه امّ السّلمه دوست اهلبيت بوده و اخبار بسيارى در مدح على (ع ) و اولاد آن حضرت روايت كرده از آن جمله مى گويد: روز عيد به خدمت پيامبر رفتم ديدم كه حسين را لباسى پوشيده كه هيچ شبيه لباسهاى دنيا نبوده گفت : اين چيست ؟ فرمود:
هذه اهديها الى ربى للحسين
يعنى اين لباس هديه اى است از جانب خدا براى فرزندم حسين به درستى كه اين لباس از پرهاى ريزه بال جبرئيل مى باشد. عبدالرحمن مى گويد شنيدم كه عايشه مى گفت : به تبعيّت خود و بنى اميه برخيزيد تا به جانب آن گروه رويم و انتقام عثمان را از آنان بگيريم و ديگران گفتند به جانب شام مى رويم . عبدالرحمن بن عامر بصرى گفت : معاويه بس است ، به جانب بصره رويد. پس تمام راءيها به رفتن به سوى بصره قرار گرفت و به زنان پيامبر با عايشه بودند و اراده مدينه داشتند و چون راءى شوم عايشه به رفتن به سوى بصره قرار گرفت ، ديگر زنان پيامبر از او جدا شدند و او را واگذاشتند مگر همسر ديگرى غير از عايشه به نام حفصه دختر عمر بن الخطاب كه اجابت عايشه نمود و اراده كرد كه با آن گروه به جانب بصره رود و عبداللّه بن عمر برادرش او را منع كرده نگذشت كه با آنها رفاقت كند. يعلى بن مينه تدارك سفر بصره را به ششصد شتر و ششصد هزار دينار آماده كرد و عبداللّه بن عامر بصرى نيز مال بسيارى صرف تدارك آن سفر شوم نمود و منادى از جانب عايشه ندا در داد كه امّ المؤ منين و طلحه و زبير به سمت بصره مى روند و هر كه عزّت اسلام را مى خواهد و به طلب خون عثمان راغب باشد حتى اگر مركب نداشته باشد بيايد مركب به او داده مى شود. منافقين مى آمدند و شترهايى مى گرفتند و آماده آن سفر مى شدند. سپس آن ششصد شتر رابين مردم قسمت كردند و چون از مكه بيرون آمدند جمعيتى همراه ايشان بودند و در بين راه هم جمعى ديگر به آنان ملحق شدند تا مجموعا سه هزار نفر جمع شدند و چون به موضع فرات غرق رسيدند بر اسلام و مظلوميت عثمان بسيار گريستند چنان كه بيش از آن روز اين مقدار گريه نشده بود و آن روز را روز نجيب ناميدند. و اباو وليد پسران عثمان همراه آنان بودند كه در جلو لشگر حركت مى كردند.

next page

fehrest page