next page

fehrest page

back page

مبارزات و شجاعتهاى شجاعان در جنگ جمل 
در كتاب سرور المؤ منين از شيخ مفيد روايت شده كه او از خذيفه نقل كرده كه در روز جمل وقتى كه صفوف دو لشگر در مقابل هم ايستادند منادى حضرت ندا كرد كه حضرت مى فرمايد كسى از شما شروع به جنگ نكند تا امر من به شما برسد. راوى مى گويد كه لشگر عايشه به جانب ما تيرى انداختند و چون به آن حضرت عرض كرديم فرمود: صبر كنيد پس آن كلام اللّه النّاطق و آن ولىّ حضرت خالق ، قرآنى را بر كف دست مبارك گرفتند سپس فرمود كيست كه اين قرآن را ببرد نزد ايشان و اين آيه را بخواند
و ان طائفتان من المومنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما
تا آخر آيه .
مسلم شاجعى عرض كرد من مى روم ، حضرت فرمود اى مسلم ، اين قوم شقى ، دست راست و چپ تو را قطع خواهند كرد و تو را خواهند كشت . آن مرد با سعادت گفت : يا اميرالمؤ منين بر شما از اين امر مهم حرجى نيست و امثال اينها در راه خدا قابليت ندارند. سپس قرآن را از حضرت گرفت و روانه ميدان شد و همگان را به جانب خدا دعوت نمود، آن ظالمان دست راست او را بريدند، آن سعادتمند قرآن را بر دست چپ گرفت و آنان را به حق دعوت مى كرد كه دست چپ او را هم قطع كردند سپس قرآن را به دندان گرفت مهلتش ندادند تو او را به شهادت رساندند. مادرش شعرى چند در مرثيه او خواند كه مشتمل بر اظهار رضا و بر مدح اميرالمؤ منين بود.
ابو عبداللّه مى گويد در اين وقت مردم به جانب على (ع ) آمدند و فرياد كردند يا اميرالمؤ منين تيرهاى اهل بصره به ما مى رسد و ما را مجروح مى كند. حضرت فرمودند سبحان اللّه اين گروه مرا امر به قتال مى كنند، و حال آن كه هنوز ملائكه نازل نشدند. راوى ميگويد كه ناگاه باد تند بسيار خوش بوئى وزيد و بوئى خوش تر از بوى مشك به مشام من رسيد و به خدا قسم كه من سردى آن را در زير زره و در ميان دو كتف خود احساس نمودم ، و چون بادها وزيد نزديك بود كه از بوى خوش ، افراد بيهوش شوند.
پس هزار ملك بيارى حضرت آمدند. حضرت فرمود اينك جبرئيل با هزار ملك آمدند كه در سمت راست امام ايستادند. باد خوشبوى ديگرى هم وزيدن گرفت كه خيمه هاى لشگر دشمن را از جا كند و پرچمهاى آنان را سرنگون كرد مالك عرض ‍ كرد ياعلى چه اتّفاق افتاد و اين چه بود؟ حضرت فرمودند ميكائيل بود با هزار ملك آمد و به طرف چپ من ايستادند. پس باد خوشبوى ديگرى وزيد مالك عرض كرد اين چه بود؟ حضرت فرمود اسرافيل بود با هزار ملك نازل شد و در عقب سر من ايستاد. سپس باد خوشبوى ديگرى وزيد مالك عرض كرد اين چه بود؟ حضرت فرمودند: عزرائيل بود با هزار ملك نازل شد و در پيش روى من ايستاد. پس ‍ حضرت ، امير(ع ) طلحه را طلبيد. طلحه به صورت مسلّح آمد و حضرت يك شمشير بر روى پيراهن بسته بودند. مردم نمى گذاشتند كه حضرت به ميدان برود، حضرت فرمودند كه خدا و رسول ، شما را اطاعت من فرموده گفتند: بلى فرمودند: شما از جاى خود حركت نكنيد و مرا به او واگذاريد پس ايشان اطاعت كردند و حضرت در برابر طلحه آمدند و سخنانى چند در ميان حضرت و طلحه اتّفاق افتاد از آن جمله فرمودند تو و زبير و عايشه ميدانيد كه رسول خدا(ص ) اصحاب جمل را لعنت كرد. طلحه گفت :
كيف نكون ملعونين و نحن من اهل الجنة
يا على چگونه ما ملعون باشيم و حال آن كه ما از اهل بهشتيم .
فقال على لو علمت انكم من اهل الجنة لما استحللت قتالكم
اگر مى دانستم كه شما از اهل بهشتيد، پس چرا من قتال با شما را حلال كردم .
فقال طلحة اءما سمعت رسول اللّه يقول عشرة من قريش فى الجنة فقال على فسمهم
طلحه گفت : ياعلى آيا تو از رسول خدا نشنيدى كه مى فرمود: ده نفر از قريش در بهشتند؟ اميرالمؤ منين (ع ) فرمودند آن ده نفر چه كسانى هستند؟ طلحه گفت : ابوبكر، عمر، عثمان ، و عبدالرحمن بن عوف و ابو عبيده جرّاح و سعد و سعيد بن عمر حضرت فرمود: اين هفت نفر را شمرديد سه نفر ديگر چه كسانى هستند؟ عرض ‍ كرد يكى من و ديگرى زبير.
فقال على (ع ) عددت تسعة فمن العاشر
حضرت فرمود: تا اينجا نُه نفر را شمارش كردى دهمى كيست ؟ عرض كرد يا على از آن دهمى درگذر فرمود: نمى گذارم گفت :
اءنت يا على فقال على اءما اءنت فقد اءقررت اءهل الجنة و اءما ما اد عيت لنفسك و اءصحابك فانى به لمن المجاحدين و اللّه ان بعض من سميت لفيتابوت فى جب فى اءسفل درك من جهنم على ذلك الجب صخرة
گفت : آن فرد دهمى توئى يا على حضرت فرمود: اى طلحه تو اقرار كردى كه من از اهل بهشتم فرمودند من شهادت ميدهم كه تو و آن هشت نفرى كه گفتى از اهل جهنّمند و به خدا قسم كه بعضى از آنها كه نام بردى در تابوتى از آتشند و در اسفل درك جهنّمنند كه هرگاه خداوند خواهد كه جهنّم افروزد و مشتعل سازد آن سنگ را از سر چاه بر ميدارد. اين را از رسول خدا(ص ) شنيدم و اگر نشنيده باشم خدا يا تو را بر من ظر دهد و خون مرا بر دست تو بريزد، و اگر راست مى گويم خدا مرا بر تو ظفر دهد.
سپس حضرت هزار نفر از اهل بصره را طلبيدند و فرمودند: شما را به خدا قسم مى دهم كه راست بگوييد آيا عامل ظالمى بر شما حاكم كردم ؟ گفتند خير. فرمودند آيا شما غالب بوديد كه در حكومت من مغلوب شديد؟ گفتند: خير بلكه مغلوب بوديم و در خلافت شما غالب شديم ، فرمودند آيا قوى بوديد و در حكومت من ضعيف بوديم و در خلافت شما غالب شديم ، فرمودند آيا قوى بوديد و در حكومت من ضعيف شديد؟ گفتند: خير بلكه ضعيف بوديم و قوى شديم . فرمودند: آيا عزير بوديد و ذليل شديد؟ گفتند: نه بلكه ذليل بوديم و عزيز شديم . فرمودند: آيا غنى بوديد و فقير شديد؟ عرضر كردند نه بلكه فقير بوديم و غنى شديم . فرمودند: آيا در تقسيم اموال ظلم كردم و يا كسى را محروم كردم ؟ گفتند نه بلكه سيّد و عبد و عزيز و ذليل و وضيع و شريف همه در نظر تو يكسان بودند. فرمودند آيا امرى اتّفاق افتاد كه حكم آن را ندانم ؟ گفتند معاذ اللّه تو اعلم امّتى .
فرمودند: آيا در مرافعه جانب قوى يا غنى را رعايت كردم ؟ گفتند معاذ اللّه تو اعدل امّتى و ظالمى را نگذاشتى مگر از او انتقام كشيدى و مظلومى را وا نگذاشتى مگر آن كه انتقامش را از ظالم كشيدى . حضرت فرمودند پس به چه سبب بيعت مرا شكستيد و با دشمن من بيعت كرديد و ابو وائله را كشتيد و بيت المال را به جور در ميان خود تقسيم كرديد و بر عامل من بيرون آمديد و جمعى از مسلمانان را در بين نماز كشتيد، گفتند فريب شيطان ما را منحرف كرد. حضرت فرمودند: حالا من از مؤ اخذه شما گذشتم حال با من بيعت كنيد، گفتند اگر الآن با تو بيعت كنيم خواهند گفت اين بيعت از ترس پسر ابوطالب است نه از روى بصيرت . حضرت برگشت و اهل بصره اسبهاى خود را به جولان درآوردند. پس منادى حضرت جوبريه از طرف حضرت ندا داد كه الحال جنگ كردن لازم شد. پس حضرت امير(ع ) به محمد بن حنفيّه فرمودند: اگر كوهها از جاى خود حركت كنند تو ثابت قدم باش و دندان را بر دندان قرار بده تا نسبت به دشمن غضب كنى و سرت را به خداوند عاريه بده ، و قدمهايت را همانند ميخ به زمين بكوب ، و بدان كه فتح و نصرت از جانب خداوند است ، و چشم خود را به انتهاى صفوف دشمن بينداز. حضرت كمى صبر كرد ولى صداها از اطراف بلند شد، به خاطر تيرهاى بسيارى كه از طرف دشمنان مى آمد، پس حضرت فرمودند اى فرزندم عَلَم را جلوتر ببر پس محمد شروع كرد به رجز خواندن و مشغول جنگ شد و جمع كثيرى را كشت . پس ‍ حضرت بر مالك اشتر كه در سمت راست لشگر بود فرياد زد كه حمله كن ، مالك هم حمله شديدى را شروع كرد و جنگ گرفت . هلال بن وكيع امير ميمنه عايشه بر مالك حمله كرد پس مالك شمشير زد و او را كشت و مبارزان طرفين رجز خواندند و حضرت هم اين آيه را خواندند:
و ان نكثوا اءيمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فى دينكم فقاتلوا اءئمة الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون
يعنى اگر بشكنند قسمهاى خود را بعد از عهد كردن و طعنه زنند در دين شما پس ‍ مقاتله كنيد با سران كفر به درستى كه ايمانى از براى ايشان نيست ، شايد كه باز ايستند.
پس حضرت بعد از خواندن اين آيه قسم ياد نمود كه تا امروز بر اين آيه مقاتله نشده است و جنگ شديد شد. پس عبداللّه زبير از لشگر عايشه بيرون آمدند و رجزى خواند مشتمل بر اين كه من طالب جنگ ابوالحسنم پس حضرت بيرون رفتند و فرمودند اينك ابوالحسن رسيد پس ضربتى زد به آن حضرت ولى امام آن ضربت را رد كرد، و حضرت چنان شمشير بر كمرش زد كه او را دو پاره كرد و تكبير گفت : و قوم او كه نبى منبّه بودند بيرون آمدند و جمعيّت ايشان بسيار بود و همه رجز مى خواندند و به قصد محاربه با حضرت بيرون آمدند. عمرو يثربى برادر عبداللّه مى گفت : اگر مرا نمى شناسيد منم پسر يثربى ولاف مى زد و سه نفر از اصحاب امير(ع ) را شهيد كرد و بزرگ آن طايفه بود. عمّار ياسر بر او حمله كرد و او را از اسب انداخت و پايش را گرفت و كشيد تا به نزد حضرت آورد. امام فرمود: گردن او را بزنند. عمرو گفت يا على (ع ) مرا زنده بگذار تا از دشمنان تو بكشم آن قدر كه از انصار تو كشتم . امام فرمود چگونه تو را زنده بگذارم بعد از آن كه سه نفر از اصحاب مرا كشتى ؟ عمرو گفت : پس مرا مرخّص كن تا به نزد بيايم و سخن در گوش تو بگويم حضرت فرمودند: تو متمرّد و بى باكى و پيامبر خدا مرا خبر داده است به كسانى كه تمرّد من مى نمايند و تو يكى از آنان هستى . عمرو گفت : به خدا قسم اگر اجازه مى دادى مرا، گوش تو را با دندان مى كندم . پس امام (ع ) بدست مبارك خود گردن او را زد سپس برادر ديگر ايشان رجز خوانان بيرون آمد و مى گفت : اگر على را ملاقات كنم به خاطر طلب خون عثمان و دو برادرم او را با شمشير دو قطعه مى كنم . حضرت نزديك آمد و شمشيرى زدند كه نصف سر او را انداختند. پس از او عبداللّه بن خلف خزاعى كه صاحب منزل عايشه در بصره بود و ميزبان عايشه بود، بيرون آمد و فرياد زد يا على به جنگ بيا و بكشتن پسران يثربى مغرور مشو. حضرت فرمودند: من مضايقه ندارم ولى تعجب دارم كه تو مرا به جنگ خود مى طلبى و حال آن كه مرا مى شناسى .آن ملعون گفت : كه لاف زدن را بگذار اى پسر ابوطالب و رجزى خواند كه مضمونش اين است كه اگر تو يك انگشت پيش بيايى به جانب من ، من يك وجب جلو مى آيم و از شمشير خود به تو كاسه تلخى مى چشانم كه هرگز تلخى آن از كام تو و دوستان تو بيرون نرود تا روز قيامت زيرا كه دل من پر از عداوت و كينه توست . پس آن حضرت بيرون آمدند و رجز مى خواندند به اين مضمون اى آن كسى كه عداوت و كينه مرا در سينه دارى اگر ميل دارى كه قبر را زيارت كنى و بعد از داخل شدن در قبر داخل آتش جهنم شوى نزديك تر بيا تا ضربت مرا مشاهده كنى ، مرا مى خوانى در جنگ اى پسر ناكس و حال آن كه در دست من شمشيرى است كه از دم او آتش زبانه مى كشد پس شمشيرى بر فرقش ‍ زدند كه تا بالاى زين شكافته شد و به روايت ديگر بر چشمهاى او زدند كه سر او در ميدان افتاد. پس ما ضره چينى رجز خوانان به ميدان آمد، عبداللّه بن نهشل از جانب او ميدان او رفت و او را به جهنّم فرستاد و مروان حكم پدر عبدالملك تيرى به هر دو لشگر مى انداخت و مى گفت :
من اءصاب منهما فهو فتح
هر يك از اين دو گروه را كه مى كشم براى من فتح است ، و يك تير به جانب لشگر اميرالمؤ منين مى انداخت پس قبيله بنى ضبّه حمله آوردند و آن جناب شمشير خود را كشيدند و به آنان حمله كردند.
كيفيت كشته شدن طلحه و زبير 
راوى مى گويد: به خدا قسم كه آن گروه مثل خاكسترى كه باد شديدى به او رسيده باشد پراكنده شدند و حضرت در آن حمله نود و شش نفر را كشتند و تتمه را متفرّق كردند و مراجعت نمودند پس مروان حكم كه در ميان لشگر عايشه بود گفت : كه به خدا قسم كه بعد از اين روز مرا ميسّر نمى شود كه خون عثمان را طلب كنم پس تيرى به كمان گذاشت و به جانب طلحه انداخت و آن تير زهرآلود به زانوى طلحه خورد و طلحه بيهوش شد چون بهوش آمد كار او تمام شده بود، گفت :
انّا للّه و انا اليه راجعون
پس به غلام خود گفت : جايى معين كن كه در آنجا استراحت كنم . غلام گفت : تو را كجا ببرم و جاى مناسبى نمى بينم . طلحه گفت : سبحان اللّه گويا اين تير از آسمان آمد و اين است سزاى كسانى كه بيعت امام خود را بشكنند و بر عليه او بيرون بيايند، اين جمله را گفت و به دَرَك واصل شد، و در جايى كه آن را اهل بصره سبحه مى گويند او را دفن كردند. پس مروان روى خود را به جانب ابان پسر عثمان كرد و گفت : به خدا قسم كه امروز يكى از كشندگان پدر تو عثمان را كشتم و مرادش طلحه بود حال كه كيفيّت كشته شدن طلحه را شنيديد حكايت كشته شدن زبير را نيز بشنويد، وقتى كه زبير قسم خورد كه با على (ع ) جنگ نكند از معركه بيرون رفت تا برگردد و چون به وادى السّباع رسيد يكى از سرداران لشگر على (ع ) كه او را احنف بن قيس ‍ مى گفتند با جمعى از سپاه در آنجا بود اءحنف به لشگر خود گفت : كه متعرّض زبير نشويد، چون او دست از جنگ برداشت و به اهل خود بر مى گردد. عمرو بن جرموز مجاشعى با دو نفر به نزد زبير آمد و گفت :
يا عبداللّه اءخبرنى عن اءشياء اسئلك عنها
اى بنده خدا مرا خبر ده از چيزهايى كه از تو سؤ ال مى كنم ، زبير گفت : چه سؤ الى دارى ؟ ابن جرموز گفت : چرا عثمان را واگذاردى و چرا با على (ع ) بيعت كردى ، و چرا بيعت على (ع ) را شكستى و چرا عايشه را از خانه بيرون آوردى و چرا عقب سر پسرت عبداللّه نماز كردى و چرا حالا دست از جنگ با على (ع ) برداشتى و رو به خانه مى روى ؟ زبير گفت : اما واگذاردن عثمان به جهت اين بود كه گناه كرد و توبه را تاءخير انداخت .
و امّا بيعت من با على (ع ) به جهت اين بود كه من چاره اى از آن نديدم چون مهاجر و انصار با او بيعت كرده بودند، من هم مجبور شدم بيعت كنم .
و اءما نقضى بيعته فانما بايعته بيدى و اراد اللّه غيره
و اما بيرون آوردن عايشه به خاطر اين بود كه ما را اراده كرديم امرى را كه خداوند عالم غير آن را اراده كرده بود
و اما صلوتى خلف ابنى فان خالته قدمته
و اما نماز كردن من پشت سر پسرم عبداللّه به جهت اين بود كه خاله اش عايشه او را مقدم داشت . ابن جرموز گفت :
قتلنى اللّه ان لم اءقتلك
يعنى خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم ، و او را كشت و سر او را با شمشير به نزد اميرالمؤ منين (ع ) آورد حضرت امير(ع )فرمودند با اين شمشير اندوه زيادى از رسول خدا دور شده است لكن چه چاره اى است براى بدى عاقبت سپس اين شعر را خواندند.
اءلا ايها الناس عندى الخبر
باءن الزبير اءخاكم غدر
يعنى اى گروه مردمان در نزد من خبرى است كه برادر شما مكر نمود، وقتى اين دو سردار دشمن كشته شدند، لشگريان به عايشه گفتند: كه طلحه و زبير كشته شدند و الحال با على (ع ) مصالحه كن . عايشه گفت : كه كار از دست در رفته است و امر از آن گذشت پيش برويد و طلب خون عثمان و طلحه و زبير كنيد. پس عايشه با لشگر پيش آمدند و امير(ع ) از اصرار عايشه ، محزون شدند پس كعب بن سوره ازدى پيشاپيش عايشه مى آمد و رجز مى خواند و مردم را ترغيب و تحريص به جنگ مى كرد، و مى گفت : اى گروه مؤ منان مادرِ خود عايشه را محافظت كنيد زيرا اوست نماز و روزه شما و اوست حج و حرمت شما كه او ناموس همه شماست . پس مالك اشتر خود را به او رساند و شمشيرى بر دهان او زد و او را كشت پس يكى از اهل كوفه شعرى خواند كه مضمونش اين است كه مادران بر فرزندان خود رحم مى كنند و ايشان را غذا مى دهند، و اين مادرى كه همه را بكشتن مى دهد و مجروح مى كند، محتاج به آن نيستيم و ما مادران ديگر داريم كه همه در مسجد رسول خدا نشسته اند و پرده خود را ندريده اند، و عاقّ رسول خدا نشده اند، و در ميان مردمان
نيامده اند، و شمشيرى بر كمر نبسته اند، پس ابن خضير ازدى به ميدان آمد و مالك اشتر او را كشت پس عمير غنوى و عبداللّه عقاب بن اسيد به ميدان آمدند و اين دو نفر از شجاعان مشهور بصره بودند و مالك اشتر در يك حمله و دو ضرب كار هر دو را ساخت و بيست و هشت نفر ديگر را هم كشت و آن روز غذا نخورده بود، و روزه بود. و روز قبل هم چيزى نخورده بود، و ضعف بر او مستولى شده بود. پس ‍ در در آن حال عبداللّه بن زبير به ميدان آمد و مالك نيزه اى بر او زد، و او را از اسب انداخت و پياده شد و خود را بر رويش انداخت كه سرش را ببرد
و عبداللّه يصرخ من تحته اقتلونى و مالكا
عبداللّه زبير زير دست مالك فرياد زد كه اى اهل جمل مرا و مالك را با هم بكشيد، از هر طرف لشكر دور مالك را گرفتند و هجوم آوردند و او از زير دست مالك فرار كرد و بر اسب سوار شد و چون اهل بصره او را سواره ديدند از دور مالك اشتر متفرّق شدند و مالك سه روز گرسنگى خورده بود و شعرى در اين باب گفت :
اعايش لو لا اننى كنت طاويا
ثلثا لا لقيت ابن اختك هالكا
اى عايشه اگر نبود گرسنگى سه روز من ، هر آينه پسر خواهرت را كشته و هلاك شده ملاقات مى كردى .
كيفيت كشته شدن شتر عايشه و تسليم شدن وى 
پس مالك از ميدان برگشت و محمد بن حنفيّه به ميدان آمد شجاعتى از آن فرزند حيدر كرّار بروز كرد كه اهل بصره حيران شدند و ترسيدند. پس مردى از قبيله ازد خواست كه در غفلت ضربتى بر اين شاهزاده زند ولى آن بزرگوار به يك ضربت شمشير دست او را قطع كردند، آن مرد ازدى فرار كرد و فرياد زد اى بنى ازد فرار كنيد كه شيرى به سوى شما مى آيد كه از خود غافل نيست ، و عايشه از ميان هودج فرياد برآورد كه اى گروه مردمان ، صبر را شعار خود قرار دهيد و اگر كشته شويد، ثواب آخرت بهتر از زندگانى دنيا است ، پس مشتى خاك بر روى اصحاب اميرالمؤ منين (ع ) پاشيد. مردى از اصحاب امير ا آواز بلند گفت :
و ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى
يعنى اى عايشه تو نينداختى وقتى كه انداختى و لكن شيطان انداخت و آن مقدار تير به هودج او زدند كه گويا بال كركسى بود و خارپشتى و تا آن وقت بيست هزار نفر از لشگر عايشه كشته شده بودند.
موافق روايت قتاده چنانچه در سُرور المؤ منين ذكر كرد پس على (ع ) فرمودند كه چيز ديگر به غير از اين هودج با شما جنگ نمى كند اين شتر را پى كنيد، زيرا كه اين شيطان است پس به محمد بن ابى بكر فرمودند متوجه باش چون شتر راپى كردند خواهر خود را درياب و چون متوجه آن هودج شدند مردم بصره مانع بودند و مهار آن ناقه را مى گرفتند ولى شيعيان ، ايشان را مى كشتند، تا آن كه نود و هشت نفر به جهت گرفتن مهار آن شتر كشته شدند.
پس اميرالمؤ منين (ع ) محمّد حنفيّه را طلبيدند و نيزه اى به او دادند و فرمودند: برو اين نيزه را بر ران شتر بزن و چون محمد نزديك رسيد بنى ضبّه مانع شدند و نگذاشتند كه جلوتر برود. پس محمد حنفيّه به خدمت پدر بزرگوار برگشت . حضرت ، امام حسن (ع ) را ماءمور اين كار كرد، امام حسن (ع ) نيزه را از دست محمد گرفتند و به نزد شتر عايشه رفتند و آن قبيله را متفرق كردند و نيزه بر شتر عايشه زدند و به نزد پدر بزرگوار خود مراجعت نمودند و نيزه آن جناب خون آلود بود و چون محمد اين صحنه را ديد آثار نگرانى از چهره او ظاهر شد. حضرت فرمود: اى فرزندم از اين امر متغيّر مباش ، زيرا كه او فرزند پيغمبر است و تو فرزند على هستى پس مردى از شيعيان ، پاى شتر را قطع كرد. مردى از بنى ضبّه دوش خود را به زير آن شتر گذاشت و او را نگه داشت پس عبداللّه پاى ديگر شتر را قطع كرد و شتر به پهلو افتاد و عايشه با صداى بلند فرياد زد و مردم فرار كردند و عمّار تنگ شتر را بريد و حضرت به نزد او آمده و نيزه خود را بر هودج او زد و فرمودند: اى عايشه خدا(ص ) تو را امر فرمود كه چنين كنى ؟ عايشه گفت : يا ابا الحسن حالا تو پيروز شدى ، بر ما احسان و رحم كن ، پس به محمد بن ابى بكر فرمود كه متوجه خواهر خود باش كه كسى ديگر به غير از تو نزديك او نيايد كه مبادا دست كسى به او يا به جامه او برسد. اميرالمؤ منين (ع ) درباره عايشه اين گونه جوانمردانه عمل نمودند واى بر آن ظالمانى كه دختران آن حضرت را اسير كردند و بدون چادر در حضور نامحرمان نگه داشتند، پس محمّد بن ابى بكر ميگويد: من به او گفتم ديدى كه چه كردى پرده خود را دريدى و حرمت خود را ضايع نمودى و خداوند را به غضب آوردى و موجب هزاران انسان شدى و عايشه جوابى نگفت . پس محمد، عايشه خواهر خود را به خانه عبداللّه بن خلف خزاعى بُرد. و مرحوم كلينى مى گويد كه در آن روز هزار پياده و هفتاد سواره از لشگر حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به شهادت رسيدند. و در تاريخهاى متعدّد آمده است كه بيش از سى هزار نفر از لشگر عايشه كشته شدند و جمع كثيرى از آنان اسير شدند. از هر اسيرى كه سؤ ال مى كردند كه چه كسى تو را اسير كرد مى گفت : على (ع ) و از هر مجروحى كه سوال مى كردند كه تو را مجروح كرد مى گفت على (ع ) و از هر محتضرى كه در حال جان دادن بود سؤ ال مى كردند چه كسى تو را ضربت زد مى گفت على (ع ) .
يكى از آنان مى گفت كه اميرالمؤ منين در زير عَلَم ايستاده بود يكى از آن اسرا گفت واى بر تو آيا نمى ديدى كه على (ع ) از ميمنه حمله مى كرد و در ميسره و قلب دشمن مى كشت و اسير مى كرد و مع ذلك در زير عَلَم ايستاده بود، از زمين بيرون مى آمد و اسير مى كرد و از آسمان فرود مى آمد و مى كشت .
در انتهاى جنگ جمل ، زيد بن صوحان كه از اصحاب بزرگ على (ع ) بود بر زمين افتاد حضرت به نزد او رفتند و با جمعى از اصحاب بالاى سر او نشسته فرمود: خدا تو را رحمت كند اى زيد پس زيد چشم خود را گشود در حالى كه سرش را در دامن آن حضرت ديد بر روى آن جناب نظر كرد عرض نمود يا على (ع ) من براى تو مقاتله نكردم ، و از روى جهالت و سفاهت محاربه نكردم ، بلكه خدا و رسول خدا را يارى كردم چون يارى تو يارى خدا است و دوستى تو دوستى با خدا است و دشمنى تو دشمنى با خدا است پس رو به اصحاب كرد و گفت : امير خود را رها نكنيد كه خداوند رها مى كند هر كسى را كه على (ع ) را رها كند. و خداوند يارى مى كند هر كه او را يارى كند. نظير زيد بن صوحان در ميانه شهداى كربلا مسلم بن عوسجه بود وقتى كه آن بزرگوار از روى اسب بر زمين افتاد فرياد بركشيد
اءدركنى يابن رسول اللّه .

سيّدالشّهداء(ع ) با حبيب بن مظاهر خود را به او رساندند، او را مشاهده كردند در حالى كه به خاك و خون غلطيده بود. حضرت پياده شدند و سر او را در دامن مبارك خود گرفتند و فرمودند:
رحمك اللّه يا مسلم فزت بالشهادة و اءديت ما كان عليك
خدا رحمت كند تو را اى مسلم كه پيروز شدى به شهادت و آنچه بر تو بود، بجا آوردى پس حضرت اين آيه را خواندند:
فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و مابدلوا تبديلا
طائفه اى از دوستان به شهادت رسيدند و عده اى در انتظار شهادتند. پس مسلم چشم باز كرد و با صدايى لرزان و ضعيف گفت : يابن رسول اللّه خوشابه حال قافله آن باشى . پس حبيب بن مظاهر پيش دويد و بدن مسلم را در برگرفت و گفت : مشكل است بر من اى مسلم كه تو را بر اين حال ببينم ، اى برادر بشارت باد تو را به بهشت . مسلم گفت :
بشرك اللّه بخير
خدا تو را بخير بشارت دهد. پس حبيب گفت اگر نه اين بود كه من به سرعت عقب تو مى آيم هر آينه مى گفتم ، وصيّت كن به آنچه مى خواهى و ليكن مى دانم الحال من هم بعد از تو مى آيم . در اين وقت بود كه مسلم از حال رفته بود، فقط با انگشت اشاره كرد به سوى سيدالشهداء و با سعى تمام گفت :
اوصيك بهذا فقاتل دونه حتى تموت
تو را وصيت مى كنم اين مظلوم را درياب كه كوتاهى نكنى در يارى او تا مرز شهادت دست از دامن او برندارى . حضرت بى اختيار گريستند، حبيب نيز گريه كرد و گفت : بربّ الكعبه ديده تو را روشن خواهم كرد. پس حضرت جسد او را برداشتند، و به كنار خيام آوردند و فرمودند قاتلين پيامبرند، مسلم پسرى داشت كه به اتّفاق مادرش ‍ در كربلا حضور داشتند بعد از شهادت مسلم بن عوسجه دست او را گرفت و به خدمت امام (ع ) آمد حضرت فرمود: اين پسر كيست ؟ آن زن گفت ؟ يابن رسول اللّه فدايى ديگرى برايت آورم . حضرت فرمود: اى جوان پدرت مسلم كشته شد و اگر تو هم كشته شوى مادرت تنها و بى محرم مى گردد پس جوان برخاست تا برگردد ولى مادرش دست بر گردن او انداخت و گفت : شيرم را بر تو حلال نمى كنم اگر برگردى ، فرزندش را تحريك به ميدان جنگ كرد و حدود بيست نفر از دشمنان را كشت تا بشهادت رسيد، ناله مادر و كنيزان آن زن بلند شد، و صداى وامسلماه و ابن عوسجاه و وا سيّداه بلند نمودند اى ياران و دوستان ابا عبداللّه اين زن صابره شوهر و يك پسرش را كشتند و صبرش فانى شد و صداى ناله بى اختيار از او بلند شد، نمى دانم آن زنى كه شش برادر را در مقابل چشمش كشتند و دو پسرش را هم كشتند، و پنج برادر زاده او را هم كشتند، او چه حالى داشت . آن وقتى كه ابا عبداللّه (ع ) نعش دو پسر آن مظلومه زينب را به در خيمه آورد تمام اهل خيام صبرشان فانى شد و از خيمه بيرون آمدند و بر آن دو كشته گريه ها كردند مگر زينب كه از خيمه بيرون نيامد كه مبادا چشم او بركشته فرزندانش بيفتد و بى اختيار بگيريد و برادر بزرگوارش محزون و غمگين شود. اما وقتى نعش على اكبر را به در خيمه آوردند بى اختيار با پاى برهنه بيرون دويد. اى ياران چون دلها از جا كنده شده و احوال شما متغيّر شد اين تفكّر و تدبّر را نيز داشته باشيد كه حزن شما به انتها مى رسد و عنان ندبه و ناله از كف شما بيرون رود و صاحب چنين حالى بايد اميد رحمت شديد از خالق خود داشته باشد. اى دوستان من متحيّرم آن خواهرى كه نتوانست برادر خود را محزون و غمگين ببيند چگونه بدن مجروح او را ديد و حيرانم كه زينب رؤ فه عطوفه كه آثار غم را نتوانست در چهره برادر تحمّل كند چگونه آن پيشانى را به چوب تير، شكسته ديد و آن رحيمه برادر تحمّل كند چگونه آن پيشانى را به چوب تير، شكسته ديد و آن رحيمه كريمه كه چشمهاى برادر را گريان نتوانست ببيند، چگونه بر خون ريخته شده مشاهده نمود و آن مظلومه كه لبهاى خشكيده برادر را تاب ديدن نياورد، چگونه چوب جفا را بر آن لب مشاهده كرد و آن مغمومه كه صداى دلنشين برادر را در ميدان نتوانست بشنود چگونه آواز تلاوت قرآن او را از بالاى نيزه شنيد.
تا للّه لا انساك زينب و العدى
جبرا تجازب عنك فضل رداك
به خدا قسم فراموش نمى كنم تو را اى زينب آن وقتى كه دشمنان دور تو را گرفته بودند و اراده داشتند كه از روى جبر معجر از سرت بردارند فراموش نمى كنم حالتى كه بى حيايى را از حدّ گذراندند و اراده غارت تو را داشتند و تو ناله و شيون مى كردى و گاهى روى خود را به سوى نجف مى كردى و مى گفتى يا اميرالمؤ منين يا ابتاه دشمنان ما را غارت مى كنند، و چون از نجف جواب نمى شنيدى روى خود را بر بدن مجروح برادرت مى كردى و مى گفتى يا اخا خواهرت را غارت نمودند. از اينها دلسوزتر جگرم مى سوزد بر تو و از خاطرم نمى رود آن زمانى كه برادر را با صداى بلند مى خواندى و حال آن كه برادر از داخل قتلگاه تو را مى ديد ولى چون بدنش مجروح بود و زخمهاى بسيار بر بدن داشت ، طاقت جواب گفتن نداشت و چه مشكل بود كه تو او را بخوانى ولى او تو را جواب نگويد.
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين
فصل ششم : وقايع بعد از جنگ جمل 
در بعضى از كتابها آمده است كه چون شتر عايشه كه اسمش عسگر بود را پى كردند و كشتند و اصحاب عايشه گريختند و جمعى از قريش جمع شدند و گفتند:
واللّه لقد ظلمنا هذا الرجل و نكثنا بيعته
يعنى به خدا قسم ما بر اين مرد ظلم كرديم و بيعت او را شكستيم . پس منادى از جانب حضرت امير(ع ) در ميان اصحاب ندا در داد كه مجروحان را مكشيد و از عقب گريخته مرويد و هر كه در خانه خود را بست در امان است و هر كه سلاح خود را انداخت در امان است و زنان را به گفته هاى زشت ايشان مؤ اخذه مكنيد.
سپس على (ع ) وارد قتلگاه شدند و بر سر هر كشته اى كه مى رسيدند سخنى مى فرمودند تا آن كه به سر نعش معبد بن مقداد رسيدند و فرمودند:
رحم اللّه اءبا هذا اءما انه لو كان حيا لكان راءيه اءحسن من راءى هذا
خدا رحمت كند پدر او را اگر زنده بود پدر او هر آينه راءى او از راءى اين پسر نيكوتر بود. پس به معبد بن ظهير بن ابى اميّه رسيد و فرمود: كه اين مرد اگر فتنه اى در ثريّا بود، او خود را به آن فتنه مى رسانيد سپس از عبداللّه حميد بن ظهير گذشتند و فرمودند:
هذا ممن اوضع فى قتالنا زعم يطلب اللّه بذلك
اين شخص از جمله كسانى بود كه به جهت جنگ كردن با ما گمان مى كرد كه خدا را طلب مى كند.
حضرت آرام آرام مى آمدند تتا به سر نعش طلحه رسيدند فرمودند:
هذا الناكث بيعتى
اين بود كه بيعت مرا شكست و فتنه در ميان امت انداخت . پس حضرت فرمود جسد طلحه را بنشانيد وقتى طلحة بن عبداللّه را نشاندند، حضرت فرمودند:
يا طلحة لقد وجدت ما وعدنى ربى حقا فهل وجدت ما وعدك ربك حقا ثم قال اضجعوا طلحة
اى طلحه من وعده پروردگار خود را حق يافتم آيا تو نيز وعده پروردگار را حق و دوست يافتى ؟ سپس فرمودند: او را بخوابانيد او را خواباندند. پس با كعب بن سور نيز چنين كردند و چنين گفتند. بعضى از همراهان عرض كردند:
اتكلم كعبا و طلحة بعد قتلها فقال اى واللّه لقد سمعا كلامى كما سمع اهل القليب كلام رسول اللّه يوم بدر
سوال كردند يا على آيا با مرده ها تكلم مى كنى ؟ حضرت فرمودند كه به خدا قسم كه كلام مرا شنيدند چنان كه اهل چاه بدر كلام رسول خدا را شنيدند. مردى از قبيله مراد مى گويد كه من در آن وقت بالاى سر امير(ع ) ايستاده بودم ، كه عبداللّه بن عباس ‍ به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد يا على (ع )
ان لى حاجة قال عليه السلام جئت لان تطلب الاءمان لابن الحكم قال نعم نريد اءن تؤ منه
عرض كرد يا على حاجتى دارم ، حضرت فرمودند مى دانم حاجت تو چيست ، آمده اى تا طلب امان كنى از براى مروان بن حكم . عرضر كرد بلى فدايت شوم . فرمودند من او و تمام دشمنان را امان دادم لكن برو و او را رديف كن و به نزد من بياور. ابن عباس رفت و او را آورد در حالى كه او را پشت سر خود سوار كرده بود، گويا اسير مى آورد. حضرت به او فرمود: آيا بيعت مى كنى ؟ عرض كرد بلى و دست خود را براى بيعت دراز كرد، آن جناب كف دست مبارك را از دست نجس او كشيدند، و آن را تكان دادند و فرمودند:
لا حاجة لى فى بيعته
مرا با اين دست و به اين بيعت حاجت نيست و اگر او بيست مرتبه با دست خود بيعت كند، به دل بيعت نمى كند، و دست او مانند دست يهود است بدرستى كه براى او امارتى خواهد بود به قدر ليسيدن سگ ، بينى خود را. سپس فرمودند:
و هود اءبو الاكبش الاربعة و ستلقى الامة منه و من ولده يؤ ما احمر
يعنى و او است پدر اكبش اربعه و زود باشد كه از جانب او واولادش روزگار سختى به امت رسد و اگر بخواهيد او را بشناسيد پدرش حكم بن العاص است كه پيغمبر خدا را مسخره مى كرد و پشت سر پيامبر حركت مى كرد و سر و گردن خود را به طرف چپ و راست حركت مى داد و به اعتقاد خود تقليد آن حضرت مى كرد و حال آن كه دروغ مى گفت و اين در حالى بود كه هيچ عيبى در رفتار و گفتار آن بزرگوار نبود. روزى رسول خدا(ص ) تقليد او را متوجه شد فرمودند:
كن كما تكون
يعنى باش چنان كه مى باشى . و دائما به دعاى آن سرور از آن پس سر و گردن او بدون اختيار حركت مى كرد و تا آخر عمرش به عنوان بيمارى لاعلاج برايش باقى ماند تا به درك واصل شد. حضرت رسول او را از مدينه بيرون كردند و لعنت كردند بر كسى كه او را در مدينه راه دهد كه ابوبكر و عمر او را راه ندادند، نوبت كه به عثمان رسيد او را به مدينه برگرداند، و جا داد. اكبش اربعه كه حضرت او را به اين نام ناميد اكثر مفسّران گفته اند كه چهار پسر از براى عبدالملك بن مروان است كه عبارتند از: وليد، سليمان ، يزيد و هشام و هرگز اتفاق نيفتاد كه چهار برادر خليفه شوند مگر اين چهار برادر لعنة اللّه عليهم . و بعضى گفته اند كه چهار پسر بى واسطه مروان است . عبدالملك كه خليفه شد، عبدالعزيز كه والى مصر شد، و بشير كه به عراق حاكم شد و محمد كه بر جزيره فرمانروايى كرد و از هر يك از ايشان به مردم ظلم فراوان رسيد. عايشه به برادرش محمد گفت اى برادر تو را به خدا قسم مى دهم كه خواهر زاده خود عبداللّه زبير را پيدا كن و به نزد من در هر حال كه هست بياور. محمد گفت : واى بر تو به خدا قسم او تو را رسوا كرد. عايشه گفت : اى برادر او خواهر زاده تو است ، محمد به قتلگاه آمد، ديد عبداللّه زبير مجروح افتاده ، گفت : برخيز، اى بدترين خلق پس عبداللّه را برداشت و بر اسب نشاند خود نيز سوار شد واو را نگه داشت تا آن كه او را نزد عايشه آورد و چون عايشه او را مجروح ديد بسيار گريست و گفت اى برادر از علىّ بن ابى طالب براى او امان بگير.
محمد گفت : پروردگار او را امان ندهد پس محمد به نزد حضرت آمد، امام فرمودند: به خاطر تو او را امان مى دهم پس آن بزرگوار وارد بصره شد و اين جنگ جمل در پشت بصره واقع شده بود، پس اهل بصره جمع شدند و به خدمت حضرت رسيدند، حضرت آنها را مورد عتاب قرار دادند و ايشان را از شكستن بيعت ملامت كردند و خطبه اى خواندند كه فرمودند:
يا اءهل البصرة يا اءهل المؤ تفكة يا جند المرئة و اءتباع البهيمة
حضرت اهل بصره را به شكستن بيعت و از اين كه خود را سرباز يك زن قرار دادند و پشت سر شتر عايشه حركت كردند سرزنش كرد. و سپس فرمود: شما كسانى هستيد كه بيعت مى كنيد سپس بيعت را مى شكنيد، عقار زده مى شويد و سپس فرار مى كنيد شما كسانى هستيد اى اهل بصره كه هفتاد پيامبر شما را نفرين كردند و پيامبر اسلام (ص ) هم فرمودند بصره سرزمينى است كه نزديك ترين زمين به آب است ولى دورترين زمين از آسمان است يعنى از نعمات سماوى بى بهره مى ماند، به خاطر ظلمى كه در حق اولياى الهى انجام دادند.
پس مردى از اهل بصره برخاست و عربض كرد اگر ما را مؤ اخذه فرمايى ما سزاوار مؤ اخذه هستيم و اگر عفو فرمايى خداوند عفو را دوست مى دارد، حضرت فرمود: عفو كردم ، بعد از اتمام خطبه حضرت از منبر پايين آمد. ابن عباس مى گويد من در خدمت على (ع ) بودم كه از حسن بصرى كه در حال وضو بود گذشتيم و در حالى كه از آب كم استعمال مى كرد حضرت به او فرمود:
يا حسن اسبغ الوضوء
يعنى وضوء را سيراب كن . حسن بصرى گفت :
لقد قتلت بالامس اءناسا يشهدون اءن لا اله الا اللّه و اءن محمدا عبده و رسوله يصلون و يسبغون الوضوء
به تحقيق تو ديروز كشتى مردانى را كه شهادت به وجدانيّت خدا و رسالت محمد(ص ) مى دادند و نماز پنجگانه مى خواندند و وضو را سيراب مى ساختند. پس ‍ حضرت فرمودند:
ما صنعك اءن تعين علينا عدونا
اى حسين بصرى چرا يارى آن قوم و دشمنان ما نكردى ؟ عرض كرد ياعلى به خدا قسم كه راست مى گويم و دروغ نمى گويم شك نداشتم كه مخالفت از عايشه ، امّ المؤ منين كفر است ، لذا روز اول غُسل كردم و حنوط كردم و اسلحه پوشيدم و آمدم تا يارى عايشه كنم چون به خرابه هاى بصره رسيدم
فنادى مناد من خلفى يا حسن ارجع فان القاتل و المقتول فى النار
منادى ندا مى كرد كه اى حسن برگرد كه قاتل و مقتول هر دو در آتش اند، پس ‍ ترسيدم و برگشتم و در خانه خود نشستم و چون روز دوّم شد فكر كردم ديدم تخلّف از امّ المؤ منين كفر است دوباره غسل كردم و حنوط كردم و اسلحه برداشتم باز همان ندا را شنيدم . حضرت فرمود:صدقت راست گفتى
اءفتدرى من ذاك المنادى
آيا دانستى كه اين منادى كه بود؟ نه ، حضرت فرمود:
ذاك اءخوك ابليس و صدقك ان القاتل و المقتول منهم فى النار
اين برادر تو شيطان بود و راست هم گفت : كه قاتل و مقتول اهل بصره در آتشند، حسن گفت : حالا كه قوم هلاك شدند دانستم . خلاصه كلام اين كه مردم بصره دوباره آمدند تا با حضرت بيعت كردند.
كراماتى از على (ع ) بعد از جنگ جمل 
در كتاب فضائل ابن شاذان آمده است كه روزى حضرت امير(ص ) در بصره بالاى منبر تشريف داشتند تو بعد از موعظه و نصيحت فرمودند كه من كلمه اى را مى گويم كه هيچكس نمى تواند اين كلمه را بر زبان جارى كند، و هر كس بگويد كافر شده است . سپس فرمودند:
انا اخو الرسول و اب عمه و زوج ابنته و اءبو سبطيه
يعنى من برادر رسول خدا و پسر عموى او هستم و همچنين همسر دختر رسول خدا و پدرِ دو سبط رسول خدا يعنى حسن و حسينم . مردى از اهل بصره از جا برخاست و گفت :
و اءنا مثل قولك هذا
من هذا مى گويم مثل آن چرا تو گفت . حضرت فرمودند: چه مى خواهى بگويى ؟ گفت :
انا اخو الرسول وابن عمه
هنوز كلام آن شقى تمام نشده بود، كه صاعقه اى آمد و او را سوزاند و فرياد زد تا به جهنّم واصل شد
سپس فرمودند:
اءيها الناس سلونى قبل اءن تفقدونى
اى مردم قبل از آن كه از بين شما بروم هر چه مى خواهيد از من سؤ ال كنيد.
سلونى عن طرق السموات فانى اعرف بها من طرق الارض
اى مردم سؤ ال كنيد از من راههاى آسمانها كه من راههاى آسمانها را بهتر از راههاى زمين مى شناسم . مرد پيرى از ميان اهل بصره از جا برخاست و عرض كرد يا اميرالمؤ منين
اءين جبرئيل فى هذه الساعة
در اين ساعت جبرئيل كجا است ؟ حضرت سر مبارك را به آسمان بلند كردند و نظر به اطراف آسمان نمودند، بعد نظر به زمين كردند پس به مغرب و مشرق نگاه كردند
فالتفت اليه و قال يا شيخ اءنت جبرئيل
پس بجانب او متوجّه شدند و فرمودند: تو خودت جبرئيلى
فصعد طائرا من بين الناس
پس شيخ (جبرئيل ) از ميان مردم پرواز كرد و بلند شد صداى گريه مردم بلند شد
فقالوا نشهد اءنك خليفة رسول اللّه حقا
مردم گفتند: ما شهادت مى دهيم كه به حقيقت تو خليفه رسول خدايى .
در جاى ديگر آمده است كه عرض كرد از كجا دانستيد كه اين پير مرد جبرئيل است ؟ حضرت فرمود: وقتى كه او از جبرئيل سؤ ال كرد به همه آسمان ها و به عرش ‍ و لوح و كرسى نگاه كردم و كل حجب را جستجو كردم و تماشا بهشتها و قصرها و عالم علوى و بالا را ملاحظه كردم سپس در زمين جستجو كردم و هفت طبقه زمين و دريا و ريح المقيم و ثرى را ملاحظه كردم و سپس به مشرق و مغرب نظر كردم ولى او را نيافتم دانستم كه اين سؤ ال كننده ، خود جبرئيل امين است . حضرت فتح نامه اى به اهل كوفه نوشتند و آنچه انجام داده بودند در آن يادآورى نمودند به اين كه فرمودند: كه من عبداللّه عباس را در بصره عامل و حاكم قرار دادم و خودم به سوى كوفه خواهم آمد، انشاء اللّه تعالى و نامه را به مُهر مبارك مزيّن فرمودند و به جانب كوفه فرستادند.
عايشه از بصره به مدينه فرستاده مى شود 
پس راى شريف آن بزرگوار بدان تعلق گرفت كه عايشه را از بصره به جانب مدينه بفرستد. ابن عباس عرض كرد او را در بصره نگه دار و به مدينه مفرست . فرمودند: اگرچه عايشه در اظهار عداوت ما كوتاهى نكرد ليكن مى خواهم كه او را به خانه خودش برگردانم پس حضرت ، عبداللّه بن عباس را به نزد عايشه فرستاد كه او را امر نمايد كه از بصره كوچ كند. ابن عباس مى گويد كه به نزد عايشه رفتم و او در قصر عبداللّه بن خلف در كنار بصره بود، پس اذن خواستم مرا اجازه نداد، بدون اجازه داخل منزل شدم و جايى براى نشستن نيافتم و عايشه در عقب پرده بود، فرشى در آنجا يافتم گستردم و نشستم عايشه گفت : تو خلاف سنت عمل كردى كه بدون اذن وارد خانه شدى . ابن عباس گفت : وقتى تو در خانه خودت بنشينى ما بى اجازه داخل منزل تو نمى شويم ، و سخنان بسيار در ميان آنان گفتگو شد پس ابن عباس به عايشه گفت : على (ع ) مرا به نزد شما فرستاده است و امر فرمود كه شما از شهر بصره خارج شويد و به سوى مدينه حركت كنيد. عايشه گفت : خدا رحمت كند اميرالمؤ منين را و او همان عمربن خطاب بود. ابن عباس گفت : دروغ گفتى به خدا قسم كه او اميرالمؤ منين است و تو از پيغمبر شنيده اى ليكن از فرط حسادت و عداوت ، انكار مى كنى ، اگرچه انكار و يا تصديق تو نفعى و يا ضررى ندارد پس ابن عباس به خدمت على (ع ) برگشت و انكار عايشه در حركت به سوى مدينه را به عرض امام (ع ) رسانيد. حضرت مركب حضرت رسول را طلبيد و سوار شدند و به منزل عايشه آمدند و جمعى از اصحاب و بزرگان قوم در خدمت آن حضرت بودند و چون وارد منزل عايشه شدند، جمعى از زنان بصره در نزد عايشه نشسته بودند و صفيّه دختر حارث زوجه عبداللّه بن خلف خزاعى در ميان ايشان بود كه شوهر و جدّ و عمويش به دست آن حضرت كشته شده بودند، پس آن ملعونه سخنان بى ادبانه اى به حضرت گفت و حضرت را قاتل الاحبّه خواند. حضرت فرمودند:
لو قتلت الاحبة لقتلت من فى الدار و اشار الى ثلث حجر فى الدار
اگر من قاتل الاحبّه بودم امر به كشتن هر كه دراين خانه بود مى كردم و اشاره به سه حجره كردند، راوى مى گويد كه ما دستهاى خود را به قبضه هاى شمشير دانستم و چشم به آن اتاقها داشتيم و انتظار فرمان امام را مى كشيديم آنان چون آمادگى ما را مشاهده كردند همه سكوت كردند. در يكى از اتاقها مروان و چند نفر از بنى اميّه مجروح افتاده بودند و در حجره ديگر عبداللّه بن زبير با جمعى از نزديكان زبير مجروح بودند و در حجره ديگر، بزرگ و رئيس اهل بصره بود. حضرت ، عايشه را سرزنش كردند و فرمودند: پرده حرمت خود را دريدى و موجب ريختن خوانها شدى ، حال برخيز و برو، به آنجايى كه از جانب رسول خدا(ع ) ماءمور بودى و در آنجا بمان تا اجلت فرا برسد، سپس امام (ع ) روز ديگر حضرت امام حسن (ع ) را به نزد عايشه طاغيه فرستادند و فرمودند: به او بگو كه پدرم مى گويد به آن خدائى كه دانه را در دل زمين شكافت اگر همين ساعت از بصره بيرون نروى آن كه مى دانى به سوى تو مى فرستم . پس امام حسن آمدند در هنگامى كه عايشه موى سر خود را شانه مى زد و بهم مى بافت كه از بافتن طرف راست سر خود فارغ شده بود چون امام حسن (ع ) تبليغ رسالت از جانب پدر بزرگوار خود كرد، عايشه مضطرب شد و فورا از جابرخاست . يكى از زنها به عايشه گفت : اى عايشه از گفته عبداللّه بن عباس ‍ از اميرالمؤ منين اضطراب بهم نرساندى ولى از گفته اين پسر، مضطرب شدى ، عايشه گفت : زيرا كه اين پسر رسول خدا است و هر كه بخواهد حضرت رسول را زيارت كند بر روى اين پسر نظر كند و او پيغامى از پدرش آورد كه مرا اچاره اى جز خروج از بصره و رفتن به مدينه نيست . آن زن گفت : تو را به خدا قسم مى دهم كه آن پيغام را براى من بازگو. عايشه گفت روزى در عهد حيات رسول خدا غنائمى آوردند و حضرت آن را بين اصحاب خود تقسيم نمود ما هم از آن غنيمت كمى خواستيم ولى اميرالمؤ منين على (ع ) ما را ملامت و سرزنش كرد و فرمود رسول خدا را دلتنگ و ناراحت نكنيد، و ما با على (ع ) سخن درشت و تند گفتيم حضرت على (ع ) فرمود:
عسى ربه ان طلقكن اءن يبد له ازواجا خيرا منكن
يعنى اگر رسول خدا(ص ) شما را طلاق دهد شايد خداوند زنان بهترى را به رسول خدا بدهد. باز ما نسبت به على (ع )تند حرف زديم ، دراينجا حضرت رسول به غضب آمد و فرمود:
يا على انى جعلت طلاقهن اليك فمن طلقته فهى مطلقة
حضرت رسول فرمود: ياعلى به درستى كه من طلاق اين زنان و همسرانم را به دست تو دادم پس هر كه را تو طلاق دهى او مطلّقه باشد و از من در دنيا و آخرت جدا خواهد شد. چون حضرت معيّن نفرمود كه در حيات وى يا بعد از رحلت را هم شامل خواهد شد. لذا من ترسيدم كه على (ع ) به امر پيامبر اسلام (ع ) مرا بوسيله طلاق از رسول خدا جدا كند، و از آن پس به عنوان همسر رسول خدا نخواهم بود. پس اميرالمؤ منين (ع ) جماعتى از زنان بصره را معين فرمود كه با عايشه به مدينه برود. حضرت امر فرمودند: كه به خاطر مسائلى چند، زنان به ذىّ مردان باشند و چون عايشه از بصره بيرون رفت از حضرت شكايت مى كرد و گفت : على (ع ) مردان را فرستادند كه مرا به مدينه ببرند، پس زنان جلو آمدند و روى خود را گشودند، چون عايشه زنان را ديد خجالت كشيد و به ظاهر استغفار كرد، وقتى به مدينه رسيدند زنان همراه مراجعت نمودند. ابن بابويه از ابن مسعود روايت مى كند كه من از پيامبراسلام (ص ) پرسيدم وصىّ تو كيست و چند سال بعد از تو زندگى مى كند؟ فرمودند: علىّ بن ابى طالب و سى سال زندگى مى كند همانطور كه يوشع بن نون وصىّ موسى سى سال زندگى كرد. يابن مسعود، صفورا دختر شعيب كه زن موسى بود بر او خروج كرد، و مى گفت : من از تو سزاوارترم . به خاطر اين يوشع با او قتال كرد و او را اسير نمود و بعد از اسيرى با او مهربانى و نيكى كرد، يابن مسعود دختر ابوبكر بعد از من بر عليه على خروج كند و با سى هزار نفر با على (ع ) خواهد جنگيد و ياران او را خواهد كشت . على (ع ) او را اسير خواهد كرد و سپس با او نيكى مى كند. عمرو عاص نامه براى عايشه نوشت به اينكه
لوددت انك قتلت يوم الجمل لانك كنت تموتين باجلك و تدخلين الجنة و نجعلك لتشنيع على على .
دوست مى داشتم كه تو عايشه در روز جمل كشته مى شدى زيرا كه تو به اجل خود مى مردى و داخل بهشت مى شدى و من در آن وقت كشته شدن تو را دست آويزى بر عليه على (ع ) قرار مى دادم . خلاصه اينكه هميشه عايشه روز جمل را يادآورى مى نمود و گريه مى كرد. و مى گفت اى كاش بيست سال قبل از اين واقعه مرده بودم و اين جنگ اتّفاق نمى افتاد و حال آنكه عايشه دروغ مى گفت و او دشمن سرسخت على (ع ) بود و اگر اظهار ندامت مى كرد بخاطر سرشكستگى او در جامعه بود. عايشه بعد از مراجعت از بصره ، مردم را ترغيب و تحريص بر نقض بيعت با آن حضرت مى كرد مردم را تحريك مى كرد تا طلب خون عثمان كنند. شخصى بنام مسروق نقل مى كند كه بعد از شهادت على (ع ) در نزد عايشه رفتم غلامى نزد عايشه بود كه نامش ‍ اسود بود و او را عبدالرحمن لقب داد.
فقالت يا مسروق اتدرى لم سميته عبدالرحمن فقال لا.
عايشه گفت : اى مسروق آيا مى دانى چرا نام او را تغيير دادم و عبدالرحمن لقب دادم ؟ گفتم : نه ، گفت
حبا لعبد الرحمن بن ملجمم
بخاطر دوستى با من با عبدالرحمن بن ملجم مرادى است . عايشه طاغيه بود كه عداوت و دشمنى او با على (ع ) بجايى رسيده بود كه در وقت دفن امام حسن مجتبى (ع ) منازعه كرد و با امام حسين (ع ) مخالفت كرد در حالى كه روى اسب مروان سوار بود به همراهى چهل مرد و مروان و فرزندان عثمان و ابوسفيان و بعضى ديگر از بنى اميّه ، خصومت را بحدّى رساندند كه جنازه امام مجتبى را تيرباران كردند كه حدود هفتاد چوبه تير به جنازه حضرت زدند. سخت مى بينم دلها بدرد آمد كه هفتاد تير بر جنازه امام حسن (ع ) زدند(پس چرا از برادرش ياد نمى كنيد كه آنقدر تير بر بدن مقدّسش زدند كه گويا پر و بال در آورده بود). خلاصه اينكه ابن عباس فرياد بر آورد واعجباه اى عايشه يك روز استر سوار مى شوى و يك روز بر شتر مى نشينى و مى خواهى نور خدا را فرونشانى و با دوستان خدا جنگ كنى ، حال كه عدد تيرهايى كه بر جنازه امام حسن (ع ) نشست مذكور شد مناسب است كه عدد تيرهايى كه بر بدن سيد الشهدا نشست هم يادآور شويم . بعضى از روايات مى گويند كه حدود چهار هزار تير بر بدن شريف آن بزرگوار اصابت كرد. در كتاب عوالم از حضرت امام محمد باقر(ع ) روايت شده كه فرمودند: در بدن جدّم حسين (ع ) سيصد و بيست زخم شمشير و نيزه و تير مشاهده شد كه همه آن زخمها در پيش روى آن حضرت بود.
جابر از حضرت امام باقر(ع ) نقل مى كند كه آن پيراهنى كه از خز بود از بدن حضرت خارج كردند كه در آن پيراهن شصت و سه سوراخ يافتند كه بعضى از آنها از شمشير و نيزه و بعضى ديگر از تير بود. امّا نمى گوييد كه كدام يك از اين زخمها بيشتر دل ما را مجروح مى كند. گويا جناب زينب (س ) مى فرمود اى برادر كاش آن تيرى كه بر پيشانيت زدند بر جان زينب خورده بود. اگر واقعه تير خوردن حضرت را بشنويد شما هم تمنّا و اقتداء به سيّده خود مى كنيد. بدانيد آن تير تيرى بود كه ابوالحنوق (عليه اللّعنه ) ميان دو ابروى حضرت زد و امام آن تير را كشيد و خون بر روى شريفش جارى گرديد و محاسن شريفش به آن خون رنگين شد پس روى مبارك خود را به جانب آسمان بلند كرد و گفت :
اللهم انك ترى ما انا فيه من عبادك هؤ لاء العصاة
خداوندا تو مى بينى كه از اين بندگان ظالم چه به من مى رسد. پس حضرت بار ديگر بر آن حمله كرد و اين حمله چهارم بود و حضرت به كسى نمى رسيد مگر آنكه او را به وسيله شمشيرش دو حصّه مى كرد و ليكن تيرها از هر جانب به سمت حضرت مى آمد و بر گلو و سينه آن حضرت مى خورد و مى فرمود اى اى بدترين امّتها بر ذرّيّه پيغمبر خود و عترت او بد عمل كرديد و بعد از كشتن من از كشتن كسى پروا نخواهيد داشت . شيخ مفيد و ديگران ذكر كرده اند كه امام در گوشه اى از ميدان ايستاد تا استراحتى كند كه ناگاه سنگى بر همان پيشانى مجروح رسيد و چون خون پيشانى آن جناب شدّت گرفت دامن جامه خود را گرفتند كه خون پيشانى را پاك كنند در اين لحظه بود كه
فايته سهم مجدد مسموم له ثلاث شعب فوقع فى صدره و خرج من ظهره
ناگاه تير زهرآلود كه سه شعبه داشت بر سينه مبارك امام كه مخزن علوم ربّانى بود نشست و بر قلب وى اصابت كرد كه از پشت سينه حضرت سر بيرون آورد و حضرت آن تير را از پشت سر خود بيرون آورد و فرمود
باسم اللّه و باللّه و على ملة رسول اللّه
پس سر مبارك خود را به سوى آسمان كرد و گفت پروردگارا مى دانى كه اين جماعت ظالم كسى را كه بر روى زمين از مشرق تا به مغرب فرزند پيغمبرى غير از او كسى نيست خواهند كشت . و چون امام آن تير را از پشت سر كشيد، خون مثل ناودان از جاى خود جارى گرديد و دست مباركش را بر دهانه آن زخم مى گذاشت و چون دست او پر مى شد به آسمان مى پاشيد كه قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گشت و در آسمان آن روز سرخى نمايان شد. پس كفى از آن خون گرفت و بر سر و عمامه و محاسن و صورت خود ماليد و فرمود:
هكذا القى رسول اللّه يا جداه يا رسول اللّه قتلنى فلان و فلان
فرمود اين گونه جدّمن رسول خدا را ملاقات مى كنم و خواهم گفت كه فلانى و فلانى فرزندت را كشتند. بعد از آن تير سه شعبه حضرت تحمّل نشستن روى اسب را نداشت و با همان پيشانى مجروح به صورت سجده بر روى خاك كربلا قرار گرفت . نمى دانم چقدر به خدا نزديك شد در آن وقت كه بنده مؤ من در هيچ حال به خدا نزديكتر از حالت سجده نيست و آن وقتى كه حضرت به ربّ الارباب نزديك شد كه اين خود معراجى براى او بود. آيا نمى پرسيد كه چه راز و نيازى با خداى بى نياز داشت و چه حاجتى از حوائج خود را با قاضى الحاجات مطرح كرد؟ گفت : پروردگارا من به عهد خود وفا كردم تو هم به عهد خود وفا كن ، عهد آن حضرت اين بود كه اول قطره خونى كه از حلق او بر زمين چكد او را شافع عاصيان امت جدّش گرداند. هاتفى نداء داد كه اى حسين ما هم به عهد خود وفا مى كنيم ، امام فرمود:
الان طاب لى الموت
حالا مرگ براى من بزرگوار شد. اى شيعيان آن بزرگوارى كه در آن وقت شما را فراموش نكرد از انصاف دور است كه ما آن حضرت را فراموش كنيم .
چگونه دلها نسوزد حال آنكه آن زمانى كه امام (ع ) از اسب بر روى زمين افتادند صداى تكبير كلّ آن صفوف لشكر شقاوت بلند شد. تعجب دارم كه چرا آسمانها از هم شكافت و زمين متزلزل و سرنگون نشد و چرا ستاره هاى آسمان بر زمين نيفتادند؟ آرى اگر به جهت بركت ونجود سيّدالسّاجدين زين العابدين (ع ) نمى بود هر آينه اين ها واقع مى شد. شيعيان بدانيد كه قوّت نشستن از امام حسين (ع ) سلب نشد مگراز ضربت صالح بن وهب مزنى عليه اللّعنه و آن ضربتى بود كه صبر زينب از آن زائل شد و آن قوم ضلالت پيشه ، دو مرتبه تكبير گفتند يكى وقتى كه حضرت سيّدالشّهداء از اسب بر روى خاك افتادند و ديگرى وقتى بود كه آن حضرت را از قفا سر بريدند و شهيدش كردند. الا لعنة اللّه على القوم الظالمين .
فصل هفتم : على (ع ) از بصره حركت مى كند و وارد كوفه مى شود 
آنچه از بعضى از اخبار استفاده مى شود آن است كه بعد از آنكه على (ع ) بصره را فتح كردند نامه اى به اهل كوفه نوشتند
بسم اللّه الرحمن الرحيم من عبداللّه على امير المؤ منين الى اهل الكوفة اما بعد فان اللّه حكيم عدل لا يغيرها بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم و اذا اراد اللّه بقوم سوء فلا مرد له و ما لهم من دونه من وال
اين نامه اى است از بنده خدا، على اميرالمؤ منين به سوى اهل كوفه ، خداوند حكيم و عادل است و سرنوشت هيچ قومى را تغيير نمى دهد مگر آن قوم خودشان سرنوشت خودشان را ورق بزنند و اگر خداوند اراده كند براى قومى كه سوء و ضلالت را پيشه ساخته اند نابود سازد هيچ قدرتى غير از ذات حق نمى تواند از آنان را رفع كند و يا كمك نمايد. شما را خبر دهم از خود و اهل بصره و طلحه و زبير، مطلع باشد كه اين دو نفر از حق رجوع كردند و بيعت با مرا شكستند. پس من از مدينه بيرون آمدم و در راه خبر به من رسيد كه عثمان بن حنيف عامل من در بصره را در ميان نماز گرفتند و بعضى از مسلمانان را در بين نماز كشتند پس آمدم تا در پشت بصره فرود آمدم و با وجود اين فاجعه بزرگ ، ايشان رابه صلح و سازش دعوت كردم و اتمام حجت كردم
و ابوا الا قتالى و قتال من معى
و آنان سفارشات مرا قبول نكردند مگر قتال و جنگ با من و همه آنانى كه با من بودند را. و آنان شروع به جنگ كردند پس خداوند ولىّ خود را يارى كرد لذا ناكثين كشته شدند. پس از جنگ ، اهل بصره از من درخواست كردند آنچه را كه من ايشان را به آن دعوت مى كردم پس من قبول كردم و همه را عفو كردم و حق را در ايشان جارى كردم و عبداللّه بن عباس را حاكم ايشان در بصره قرار دادم
و انا سائر الى الكوفة انشاء اللّه و قد بعثت اليكم زجر بن قيس الجعفى لتسائلوه و ليخبركم عنى و عنهم و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
انشاء اللّه روانه كوفه خواهم شد و اينك زجر بن قيس جعفى را فرستادم تا به سوالات شما جواب دهد و اخبار را به شما بگويد. بعد از چند روز اميرالمؤ منين (ع ) از بصره بيرون آمدند با عده زيادى از اشراف و بزرگان اهل بصره و كوفه و غير ايشان كه همگى به استقبال آن سرور بيرون آمدند و قرطة بن كعب و قرّاء كوفه هم در كنار نهر نصربن زياد كه نزديك كوفه واقع است به خدمت حضرت مشرّف شدند و مبارك باد فتح بصره را به آن حضرت عرض كردند. هوا بسيار گرم بود و عرق همانند شبنم صبح بر جبين آن حضرت نشسته بود و بدست مبارك خود عرق را پاك مى كرد و بزرگان كوفه مى آمدند و اظهار محبّت و حمد پروردگار بر فتح آن بزرگوار مى كردند و آن روز، روز دوشنبه شانزدهم ماه رجب سال سى و شش از هجرت بود. و به روايت شيخ مفيد روز دوازدهم رجب وارد كوفه شدند. از امام سوال كردند آيا در محلّه كوشك نزول مى فرماييد؟ حضرت فرمودند: كوشك منزل جهّال است لذا به رحبه فرود آمدند و داخل مسجد بزرگ كوفه شدند و دو ركعت نماز كردند و بر منبر رفتند و خطبه فصيح و بليغى بيان فرمودند كه مشتمل بر حمد و ثناى الهى و درود و صلوات بر حضرت رسول مكرّم اسلام (ع ) و مواعظ و نصايح بود.
پس از اتمام خطبه از منبر به زير آمدند و به منزل ابن هبيره نزول اجلال فرمودند و اول كسى كه از بزرگان كوفه به خدمت با سعادت آن سرور رسيد، سليمان بن صرد خزاعى بود يكى از صاحبان خروج و طلب كنندگان خون سيد الشهدا است و در آن وقت يارى على (ع ) نكرده بود و در جنگ جمل حاضر نشده بود، بر امام وارد شد و سلام كرد حضرت جواب سلام او را دادند و فرمودند اى سليمان من تو را متعبّدترين مردم كوفه مى دانستم به چه علت مرا يارى نكردى ؟ سليمان خجل شد و عرض كرد ياعلى مرا بر گذشته سرزنش نكن و بعد ازاين اخلاص و دوستى من معلوم خواهد شد زيرا غير از اين روزهايى كه گذشت ، روزهايى ديگر در پيش ‍ است . سلميان ساعتى در خدمت امام (ع )نشست و برخاست و بيرون آمد و به مسجد اعظم رفت و به خدمت امام حسن (ع ) شرفيات شد، سليمان از برخورد على (ع ) گله كرد و آنچه را گذشت عنوان كرد و ادّعاى دوستى و محبّت كرد حضرت امام حسن (ع ) گله كرد و آنچه را گذشت عنوان كرد و ادّعاى دوستى و محبّت كرد حضرت امام حسن (ع ) هم او را تصديق كردند و با او مهربانى كردند و او را حضرت امام حسن (ع )مرخّص شد. كسانى كه در جنگ تخلّف كرده بودند يك يك به خدمت على (ع ) مى آمدند و هر كدام كه سلام مى كردند حضرت مى فرمود
عليكم السلام و ان كنت من المنتظرين
يعنى سلام بر تو باد اگرچه از آنهايى بودى كه انتظار فتح و پيروزى آنان را داشتى . پس در روز جمعه بعد از برگشتن از نماز جمعه شروع به تقسيم منصب و تعيين حاكم نمودند. پس منشور امارت بصره را به نام عبداللّه بن عباس نوشتند و حاكميت مكه معظمه و مدينه طيبّه زاد هما اللّه شرفا و تعظيما را به دو حاكم قديم فُنم بن عباس و سهل بن حنيف سپردند و هفت شهر مدائن را به بريد بن قيس ارحى عطا فرمودند و مخنف بن سليم را حاكم همدان و اصفهان قرار دادند و فرقد بن كعب را والى لهقارات نمودند و نهر سير و دهات و توابع آن را به عدىّ بن حاتم طائى دادند وابوحسان بكرى را حاكم استان عالى قرار دادند و ربعى بن كاس را حاكم سجستان و سعد بن مسعود را حاكم فارس كردند. و حكومت آذربايجان و تركستان را به سعد بن مخنف دادند. و ربيع بن حيثم را حاكم رى كردند و حكومت خراسان را به خُلَيد دادند و حكومت موصل و نصيبين و دارا و سنجار و عانات و بعضى ديگر از شهرهاى جزيره كه در تصرّف آن سرور بود را به مالك اشتر دادند و آنچه از ولايت جزيره كه در تصرّف معاويه بود به ضحّاك بن قيس سپردند و كلّ حكّام و عمّال آن سرور در همان روز از كوفه خارج شدند. همه بلاد اطاعت از امير زهّاد و عبّاد كردند و علامان را احترام نمودند و كسى مخالفت نكرد مگر اهل خراسان كه مخالفت امير و حاكم خود خليد نمودند و كافر شدند. مردم قاصدى به كابل نزد كسرى فرستادند و از او عامل و حاكمى تقاضا كردند و كسرى هم حاكمى براى خراسان فرستاد. چون خليد با لشكر خود به نيشابور رسيد اهل نيشابور بناى مخالفت و منازعه گذاشتند. پس خليد با آنان جنگيد تا بر آنان پيروز شد و از آنجا متوجه شهر شدند و شهر را محاصره كردند و با مخالفين جنگيدند تا شهر را گرفتند و دو دختر كسرى كه در خراسان بودند را اسير كردند و با فتحنامه و ساير اسرا به خدمت حضرت (ع ) فرستاد. وقتى اسرار به خدمت حضرت رسيدند دو دختر كسرى هم حضور داشتند.امام به آن دو فرمودند اگر مايل به ازدواج باشيد شما را شوهر دهم گفتند نه مگر انكه مارابه ازدواج حسن و حسين (ص ) در آورى و ما به غير اين دو حم كفوى نمى بينيم ، حضرت قبول نكردند، و آنان رامرخص نمودند و فرمودند به هر كجا مى خواهيد برويد. يكى از بزرگان عجم به نام نرسا برخاست و گفت يا اميرالمومنين ، بين من و اين دو دختر قرابت و خويشى است آنان را به من بسپاريد حضرت هم قبول فرمودند. نرسا دختر كسرى را به منزل خود برد و از آنان به خوبى پذيرايى مى كرد و لباسهاى ذى قيمت به آنان مى پوشانيد و طعام مناسب مى داد. از جمله كسانى كه مخالفت آن حضرت كردند اهل بعضى از بلاد جزيره بودند كه به تحريك معاويه پرچم مخالفت برافراشتند و تمام كسانى كه عثمانى بودند در آن وقت از كوفه و بصره گريختند در آن
بلاد حضور داشتند و مردم را اغوا مى كردند. مالك اشتر از جانب امام (ع ) به سوى بلاد جزيره رفت و اهل آن بلاد هم اطاعت كردند مگر اهل حرّان كه ضحّاك بن قيس عامل معاويه در آنجا بود. مالك اشتر خود را بر عليه ضحّاك آماده كرد تا به قصد شهر حرّان حركت كند. چون خبر حركت مالك به ضحّاك رسيد نامه اى به اهل رقّه نوشت تا او را يارى كنند و آنان از دوستان عثمان بودند كه شش هزار نفر به فرماندهى سمّاك بيرون آمدند تا ضحّاك را يارى دهند كه در ميان حرّان و رقّه به ضحّاك رسيدند و در همان روز با مالك اشتر و لشگرش درگير شدند و تا شب جنگ مغلوبه بد تا اينكه طرفين دست از جدال و قتال كشيدند و رو به منزل خود گذاشتند و در آن روز هزار و هشتصد نفر از لشگر ضحّاك كشته شدند و از شيعيان يكصدو هفت نفر به شهادت رسيدند. در نيمه شعبان ضحّاك و قيس گريخت و وارد حرّان شد و چون صبح مالك اشتر از فرار ضحّاك مطلع شد تعقيب نمود تا پشت شهر حرّان آمد و ايشان را محاصره كردند. اين به خبر به معاويه رسيد و آن ملعون عبدالرحمن بن خالد بن وليد را با لشكر عظيم حدود دوازده هزار سواره را به يارى ضحّاك فرستاد و چون خبر اين لشكر به مالك اشتر رسيد لشگر خود را مهيّا كرد و به استقبال آن لشگر رفت و نزد رقّه به آنان رسيد و درگيرى بين دو لشگر شروع شد كه در حمله اول لشگر خصم فرار كردند و به سوى شام رفتند و چون اهل رقّه در راه بر روى مالك بستند و آذوقه به او ندادند و از آن طرف ضحّاك را يارى كردند مالك شهر را محاصره كرد پس ضحّاك از حرّان بيرون آمد و با مالك جنگيدند و حدود چهل روز اين جنگ طول كشيد و در آخر شيعيان پيروز شدند و اهل شام فرار كردند و به نزد معاويه رفتند. مالك اشتر در اطراف شهرها دور مى زد و دشمنان على (ع ) را خوار و ذليل مى كردند و آنان را غارت مى كرد تا آنكه ولايات جزيره را منظم كرد و اين اخبار به على (ع ) رسيد. حضرت روز بعد خطبه اى در بالاى منبر فرمودند به اينكه معاويه ، اهل شام را به شك انداخته كه من عثمان را كشته ام و لذا باعامل من مالك اشتر جنگ كرد و زود باش كه با من نيز وارد جنگ شود و من اراده دارم كه نامه اى به معاويه بنويسم نظر شما چيست ؟ همه گفتند ما مطعيم يا اميرالمؤ منين زيرا اطاعت تو مقرون به طاعت خدا و رسول اللّه است . امام قبل از اينكه به معاويه نامه بنويسد نامه اى به جرير بن عبداللّه بجلى كه از جانب عثمان حاكم همدان بود نوشت كه فرمود: اى جرير اخبار آنچه را كه گذشت به تو رسيده است از كشته شدن عثمان و بيعت مهاجر و انصار و واقعه جنگ بصره . آگاه باش كه عبداللّه بن عباس را بر ايشان امير قرار دادم و به جانب كوفه مراجعت كردم و زهير بن قيس را به نزد تو فرستادم تا هر چه خواهى از او سوال نمايى پس اين نامه مرا بر مسلمانان بخوان و سواره و پياده اى كه دارى بردار و روانه كوفه شو كه اراده سفر شام دارم انشاء اللّه والسلام . پس زهير بن قيس به همدان آمد و نامه حضرت را به جرير داد چون امام (ع ) را مشاهده كرد مردم را جمع نمود و بالاى منبر رفت ايهاالناس اين نامه اميرالمومنين (ع ) است و او امين در دين و دنيا و وصىّ سيد النبياء و همسر بتول عذرا است كه همه مهاجر و انصار با او بيعت كردند و كسانى كه بيعت او را شكستند سزاى عمل خويش را مشاهده كردند و اگر اين بيعت نبود و خلافت را در شورى قرار مى دادند، آن جناب والاترين مردمان به سبب علم و حلم و شجاعت و طهارت و فصاحت و قرابت و سابقه اسلام و هجرت است ، حضرت شما را به ركاب ظفر انتساب خود طلبيد حال شما چه مى گوييد؟ همه گفتند:
سمعنا و اطعنا و رضينا
شنيديم و اطاعت كرديم و راضى شديم و بيعت نموديم . سپس جرير با جمع كثيرى از سواره و پياده متوجه كوفه شد و چون جرير وارد شد به خدمت امام (ع ) شرفياب شد. حضرت نامه ديگرى به اشعث بن القيس الكندى كه از زمان عثمان حاكم آذربايجان بود نوشت كه مضمونش شبيه نامه اى است كه به جزيره نوشت كه او را با لشگرآذربايجان طلبيدند و نامه را به مهر مبارك مزيّن كردند و به بريرهمدانى دادند و فرمودند و به سرعت اين نامه را به اشعث برسان . برير نامه را رسانيد و او نيز مانند جرير نيز مردم آذربايجان را جمع كرد و نامه حضرت را بر ايشان خواند و مردم نيز بهتر از اهل همدان اطاعت كردند و احضار شادى و رضايت كردند و چون اشعث از منبر پايين آمد به فكر فرو رفت و ترسيد باخود گفت : مبادا وقتى به خدمت على (ع ) روم خراج باقى مانده و مال آذربايجان را از من طلب كند و اگر نزد معاويه روم او مطالبه خراج از من نخواهد كرد. پس خواصّ اصحاب خود را جمع كرد و واقعه را از براى ايشان نقل كرد و گفت من گمان مى كنم كه رفتن در نزد معاويه بهتر باشد، اكنون بگوييد راءى شما چيست ؟ خويشان و اصحاب او گفتند به خدا قسم مرگ از براى تو بهتر است كه على را وا گذارى و رو به معاويه كنى و كوفه را رها كنى و به شام روى و حق را زير پا بگذارى و رو به باطل قدم بردارى و علم را وا گذاشته رو به جهل كنى و ترك عدل كرده و به ظلم ايل نمايى و موسى را وا گذارده ، خود را دخيل فرعون نمايى . با شنيدن اين جملات اشعث خجل شد و گفت من نيز مى خواستم كه ثبات قدم شما را در اطاعات از على (ع ) مشاهده كنم و ايشان را دعا كرد و وعده ها داد و با فوج كثيرى به ملازمت آن حضرت مشرف شد كه اكثرا از قبيله بنى تميم بودند.و چون شيعيان و مواليان براى يارى على (ع ) از هر طرف متوجه كوفه شدند، احنف بن قيس كه از رؤ ساى بصره بود از جابرخاست و عرض كرد يا اميرالمؤ منين اگر چه قوم من بنى سعد بن زيد در روز جمل تو را يارى نكردند و يارى دشمنان تو نيز نكردند و اعتقاد آنان چنين بود در زمان جنگ جمل كه تعجب مى كردند از كسانى كه تو را يارى مى كردند و بالعكس امروز تعجب مى كنند از كسانى كه تو را يارى نمى كنند بلكه مخالفت مى كنند زيرا مردم درباره طلحه و زبير شك داشتند ولى در بطلان و فساد معاويه شك ندارند. و ما را اقرباء و دوستان بسيارى در بصره هستند اگر مرخّص فرمايى بطلب ايشان بفرستيم و به يارى آنان با دشمنان شما جنگ كنيم و آنچه ديروز از ما فوت شده امروز تدارك و جبران خواهيم كرد. شخص ديگرى به نام حارثه همانند احنف نظر داشت حضرت به احنف گفت تو به قول خود بنويس و ايشان را طلب كن . پس احنف نامه اى به قوم خود و اهل بصره نوشت ايشان را تحريص تمام بر يارى امام (ع ) نمود. اگرچه معاويه گمان مى كرد كه اهل بصره با او خواهند بود بخاطر اينكه افراد زيادى از اهل بصره بدست على (ع ) كشته شده بودند. لذا معاويه نامه اى به اهل بصره نوشت و معاوية بن صعصعة بن قيس كه پسر برادر اشعث بود كه دشمن سرسخت امام (ع ) بود و بسيار تيز زبان و حرّاف بود را حامل نامه خود قرار داد و به بصره فرستاد قاصدين در دو طرف در يك روز به بصره آمدند اهل بصره قاصد احنف كه از طرف حضرت ماءمور بود استقبال شايان نمودند و گرامى داشتند ولى با قاصد معاويه برخورد تندى نمودند كه ريسمان بر گردن وى كردند و آب دهان بر رويش انداختند و او را در كوچه ها گرداندند. مردم آماده شدند تا به خدمت امام (ع ) در كوفه رسيدند. پس ‍ امام (ع ) نامه اى به معاويه نوشتند كه مشتمل بر مواعظ و نصايح و امر عثمان و بيعت مهاجر و انصار با حضرتش بود و معاويه را امر به بيعت گرفتند از مردم اهل شام نمود. نامه مهر شده را به دست حجاج انصارى دادند و او را به نزد معاويه فرستادند وقتى به نزد معاويه رفت آن ملعون نگاه تندى به حجاج رسول آن حضرت كرد و گفت گمان مى كنم تو از كسانى هستى كه عثمان را كشتند. حجاج انصارى گفت گمان من آن است كه تو از كسانى باشى كه عثمان را يارى نكردند و او را واگذاشتند. معاويه در غضب شد. و گفت تو برو اى بى ادب على بن ابى طالب ، هم اكنون جواب نامه را توسط قاصد خودم خواهم فرستاد. معاويه وليد بن عتبة بن ابى معيط را كه از دشمنان اميرالمؤ منين (ع )بود طلبيد و با او مشورت كرد و تصميم بر مخالف بر امام (ع ) گرفتند و مردمى از بنى قيس را طلب كردند كه نامش عيسى بود كه فصيح و شاعر و بى باك و بى پروا بود. معاويه دو طومار كاغذ طلبيد و به يكديگر وصل كرد و در ابتداى طومار نوشت بسم اللّه الرحمن الرحيم و ديگر چيزى ننوشت و پيچيد و به عيسى داد و او را به كوفه فرستاد و چون عيسى به خدمت آن حضرت رسيد، حضرت از احوالات شام و اهل آن سوال فرمودند. عيسى گفت پنجاه هزار نفر در شام ديدم همه شيخ محاسن سفيد كه محاسن ها را از اشك چشم تر كرده بودند و با پيراهن عثمان و با پروردگار عهد كرده اند و قسم خورده اند كه تا تمام كشندگان عثمان را نكشند شمشيرها را غلاف نكنند و پدران ، فرزندان را در اين رابطه وصيت مى كنم و قبل از اين مردم لعنت بر شيطان مى كردند ولى الان لعنت بر كشندگان عثمان مى كنند. حضرت فرمودند: و يحك واى بر تو مطالب ايشان چيست ؟ عيسى گفت كشتن تو و اعوان و انصار تو. مردم به مجرد اينكه اين بى ادبى را ديده اند قريب به هزار شمشير از غلاف كشيده شد تا عيسى را بكشند و عيسى مضطرب شد و از حضرت كمك خواستند امام (ع ) فرمود: دست از او برداريد نامه اش را بگيريد تا از متن نامه آگاه شويد اما ياسر گفت ويلك اى احمق ، مهاجر و انصار را مى ترسانى به گريه اهل شام و پيراهن عثمان به خدا قسم كه پيراهن عثمان پيراهن يوسف نيست و گريه اهل شام گريه يعقوب نيست . پس نامه را از عيسى گرفتند و گشودند و بجز بسم اللّه الرحمن الرحيم چيزى در آن نوشته نديدند دانستند كه معاويه اراده جنگ دارد. حضرت فرمودند
لا حول ولا قوة الا باللّه العلى العظيم حسبى اللّه
و چون عيسى رسول معاويه اين عفو و ترّحم ومروت را ازحضرت مشاهده كرد از جاى برخاست گفت يا اميرالمومنين به خدا قسم وقتى كه به نزد تو آمدم خشم و غضب و عداوت من به تو از همه اهل شام زيادتر بود به جهت دروغى چند كه اهل شام درباره تو مى گفتند كه اكنون خشنودى و رضايت و محبّت من به تو از همه اهل كوفه زيادتر است به خدا قسم هرگز از تو جدا نشوم تا در ركاب تو بميرم ، آرى آن جناب ، معدن عفو و فتوت بودند. اگر مى خواهيد عفو بيشتر را از آن حضرت مشاهده كنيد بنگريد آن زمانى را كه ابن ملجم مرادى قاتل آن سرور را كه خذيفه نخعى از باب كنده به خدمت آن حضرت آورد و مردم كوفه دور حضرت حلقه زده بودند همه چشمان خود را باز كردند و گوشها را آماده شنيدن كه آن شير بيشه شجاعت و كشنده ارباب ضلالت چگونه با آن رئيس اهل شقاوت عتاب مى فرمايد: حضرت با صداى ضعيفى فرمودند: اى ابن ملجم آيا من بد امامى بودم ؟ چرا طفلان مرا يتيم كردى ؟ صداى گريه از حاضران بلند شد. پس آن حضرت به امام حسن (ع ) فرمودند(با وجود آنكه آن لعين گفت آن ضربتى كه من بر فرق على زدم اگر آن ضربت را در ميان اهل زمين قسمت مى كردند هر آينه همه را هلاك مى كرد)
يا ولدى ارفق باسيرك و ارحم و احسن اليه و اشفق عليه ...فان مت تضربه ضربة واحدة
اى حسن جان بحق من بر تو، اين اسير را آب و طعام بده و دست و پا و بينى و گوش او را مَبُر زيرا كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود مثله مكن اگرچه سگِ درنده باشد. اى فرزندم اگر من از اين زخم شفا يافتم من خود سزاوار ترم به آنكه عفو كنم زيرا كه ما اهل بيت عفو و رحمتيم و اگر از دنيا رفتم يك ضربت بيشتر از او مزن زيرا كه او بيشتر از يك ضربت بر پدر تو نزده است . حال تفاوت ره بين كه از كجا تا به كجاست . اى دوستان اهل بيت ، آن امام رحيم كريم با آن گناه عظيم ابن ملجم راضى نشدند كه زياده از يك ضربت بر آن شقى بزنند ولى آيا روا بود كه فرزند او را در كربلا قطعه قطعه كنند؟ كجا شنيده ايد و در كدام تاريخ خوانده ايد كه سر و سينه اى هزار و نهصد زخم بردارد و يا چگونه مى شود تشنگى سيد الشهداء را شنيد و تحمّل كرد و حال آنكه در شب بيست و يكم ماه رمضان كاسه شيرى براى آن حضرت آوردند حضرت فرمودند بخور اى على كه اين غذاى آخر تو در دنيا است كه در آن وقت صداى گريه بچه ها بلند شد. پس آن جناب قدرى تناول فرمودند و باقى مانده شير را به يكى از فرزندان خود دادند كه تا براى آن اسير ببرند چون كاسه شير را به شقى ملعون دادند هر دو دست خود را بر سر زد. اين است كه چون جناب زينب (س ) بر سر نعش برادر رسيد گويا عرض كرد اى برادر مرا گفتى صبر كن و با همه دردها صبر مى كنم اما فداى تو شوم بگو با اين غم چه كنم كه تو را در كنار نهر، كشتند ولى از آن نهر آب به تو ندادند و چون تو را كشتند از آن نهر غسلت ندادند.
ولا تذق الماء و النهر حولك
بل و لا تغسل الا من دم جار
اى حسين آب نخوردى در حالى كه نهر آب در كنارت بود بلكه غسل نكردى مگر با خون خودت كه در كربلا جارى شد. و چون رحم و عفو حضرت امير(ع ) را شنيده ايد قدرى از فرزند بزرگوارش بشنويد البته آب دادن آن جناب به لشگر حرّبن يزيد رياحى را شنيده ايد با آنكه حرّ راه را بر آن حضرت بست و او را مانع شد و اهل بيت را گريانده بود با اين همه اذيّت ، وقتى امام (ع ) آثار تشنگى را بر آن قوم مشاهده كردند فرمودند ايشان را آب دهيد. چون امام حسين (ع )حركت كردند و به قصر بنى مقاتل رسيدند آن مكان را محلّ استراحت قرار دادند، از دور خيمه هايى را نصب شده ديدند فرمودند آن خيمه ها از كيست ؟ عرض داشتند از عبداللّه بن حرّ جعفى است حضرت او را طلبيدند، وقتى قاصد نزد وى آمد، آن شقى گفت به خدا قسم از كوفه بيرون نيامدم مگر آنكه خوشم نيامد كه حسين بن على (ع ) داخل كوفه شود و من در كوفه باشم و به خدا قسم نمى خواهم كه او مرا ببيند و نه من او را ببينم و چون قاصد امام برگشت واقعه را به عرض حضرت رسانيد، آن معدن عفو و فتوّت و هدايت ، خود به خيمه آن شقى و كم سعادت تشريف بردند تا او را هدايت و اتمام حجّت كنند. و چون او را به يارى خود خواندند قبول نكرد و دوباره اعتقاد زشت خود را تكرار كرد. حضرت فرمودند: پس اگر يارى ما نمى كنى پس از خدا بترس كه با ما وارد جنگ شوى سپس فرمودند:
يا عبداللّه فواللّه لا يسمع واعينا احدثم لا ينصرنا الا هلك
اى عبداللّه به خدا قسم هر كس ناله مظلومى ما را بشنود و ما را يارى نكند هلاك خواهد شد. عبداللّه گفت اين سخن هرگز واقع نخواهد شد و حضرت به منزل خود برگشتند البته عبداللّه دروغ گفت و با آن حضرت جنگيد. و از حكايت هرثمة بن اعين و زعفر، اين عفو و مروّت و ترّحم امام حسين (ع ) ظاهر مى شود. حكايت اين است كه آه آه از خاطرم نمى رود آن وقتى كه هرثمه آمد و بر شتر خود سوار بود و بر آن حضرت سلام كرد و آن وقتى بود كه حضرت بى معين و ياور در ميدان ايستاده بودند و او آنچه در راه صفيّن از احوال آن جناب از اميرالمؤ منين (ع ) شنيده بود عرض كرد. حضرت امير(ع ) فرمود: اى هرثمه النام ام علينا آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟ اين فقره بسيار دلها را مى سوزاند و اگر تفكر كنيد بى كسى آن مظلوم را درك خواهيد كرد كه يك نفر بر امام حسين (ع ) سلام مى كند حضرت سوال از محبّت يا عداوت او مى كنند كه آيا با ما هستى يا بر عليه ما، آن بى عاقبت گفت :
لا معك ولا عليك صبيان اخاف عليهم عبيداللّه بن زياد
اگر اولاد دركوفه نداشتيم و از عبيداللّه بن زياد نمى ترسيدم تو را يارى مى كردم و با وجود اين همه جهالت و شقاوت كه از او بروز كرد ولى آن منبع رحم و مروّت از روى نصيحت و ملاطفت فرمودند:
فامض حيث لاترى مقتلا و لا تسمع لنا صوتا
پس برگرد زود از اين صحرا بيرون برو تا ناله مظلومى مرا نشنوى و كيفيّت كشتن مرا نبينى ، سپس فرمود:
يا هرثمة فو الذى نفسى بيده من يسمع اليوم دعائى ثم لا ينصرنى اكبه اللّه على وجهه
اى هرثمه به حقّ آن خداوندى كه جان حسين در دست قدرت او است هر كس ‍ صداى ناله ما را بشنود و يارى ما را نكند حقتعالى او را بر رو در آتش جهنّم مى اندازد. اى دوستان مروّت و لطف بيشتر را بشنويد وقتى كه آن حضرت مشغول جهاد بودند، بسيارى از دشمنان را مى توانستند بكشند ولى از آنها مى گذشتند چون نظر در نسل آينده او مى كردند كه اگر تا قيامت مؤ منى از نسل او بوجود مى آمد او را نمى كشتند و چه بسا آنان بى ادبى مى كردند ولى حضرت متعرّض نمى شدند و از او مى گذشتند. از مظلوميت آن سرور هيمن بس كه آن مظلوم با بدن مجروح در ميان خاك و خون تشنه افتاده بود. لذا خاك مصيبت بر سر اهل عالم و عالميان باد كه جمعى از اشقيا مى آمدند كه آن جناب را شهيد نمايند. فاضل نراقى مى گويد عده اى به قصد قتل آن سرور قدم جراءت در پيش نهاده و چون نزديك آن سرور در قتلگاه مى شدند بعضى از خوف و ترس و بعضى از شرم و حيا برمى گشتند. در آن وقت شخصى از بنى همدان يا بنى هذيل به قصد قتل سيدالشهداء آمده و چون به امام نزديك شد حضرت به گوشه چشم بر او نظر كردند و فرمودند برگرد كه تو قاتل من نخواهى بود و مرا حيف مى آيد كه تو به آتش جهنّم بسوزى و نصف عذاب جهنّم از تو باشد. آن مرد بى اختيار گريست و گفت
جعلنى اللّه فداك يابن رسول اللّه
اى فرزند رسول خدا جانم فداى تو كه در چنين حالى غم ما را مى خورى و در فكر ما مى باشى پس شمشيرى كه به جهت قتل آن حضرت كشيده بود حركت داده و برگشت و بر سر عمر سعد حمله كرد. لشگريان عمر سعد او را ضربت بسيار زدند وقتى از حمايت خود ماءيوس شد فرياد زد يابن رسول اللّه (ص ) مرا نيز فرداى قيامت فراموش مكن و در ميان شهداء به خون خود غلطيد. لشگر عمر سعد دور آن حضرت حلقه زدند، حضرت به آواز ضعيف فرمودند:
هكذا افعل واللّه
به خدا قسم كه چنين خواهم كرد.
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين

next page

fehrest page

back page