next page

fehrest page

back page

فصل هشتم : دو لشگر در صفّين آماده جنگ تمام عيار مى شوند 
معاويه اهل شام را تحريص بر جنگ كرد و صفوف را راست و مهيّا نمود. حضرت اميرالمؤ منين على (ع ) جناب هاشم بن عتبه را طلبيدند و فرمودند: اى هاشم عَلَم خود را بردار و خود را به اهل حمص در لشگر معاويه برسان چون ايشان تكيه گاه معاويه هستند و اعتماد معاويه به ايشان است . هاشم عَلَم را برداشت و جنگ كرد تا آنكه خود را به اهل حمص رساند و بر آنان غلبه كرد در حالى كه مشغول جنگ بودند، عمروعاص خواست تلافى كند لذا عَلَم را برداشت و با قبيله خود به جنگ مالك اشتر آمدند و مالك بر ايشان حمله كرد و با ضربتى كه بر عمروعاص زد او را مجروح كرد عمروعاص فرار كرد و مالك با چند نفر از بنى نخع پشت سر آنان براى تعقيب رفتند و هفتاد و هفت نفر از آنان را كشتند و بيش از صد نفر را مجروح نمودند و معاويه بسيار ترسيد تا نزديك غروب آفتاب طرفين دست از قتال برداشتند. و چون روز ديگر شد صفوف آراسته شد و قريب به پانصد نفر به ميدان آمدند و از طرف حضرت قيس بن سعد بن عباده انصارى با ده نفر بر ايشان حمله كرد. و در ميان مردم شام مردى بود شبيه معاويه لذا قيس گمان كرد كه او معاويه است خود را به او رساند و او را با شمشير دو نيمه كرد، آن وقت متوجه شد كه معاويه نيست پس غضبناك شد و در ميان ايشان رفت و مى كشت ، قيس با آن ده نفر، پانصد نفر را مضطرب كرده بودند، پس معاويه فرياد كشيد اى اهل شام بپرهيزيد از قيس ‍ بن عباده كه شير ضرغام است ، پس مردم از قيس دور شدند و هر چه مبارز طلبيد كسى اجابت نكرد پس قيس برگشت . در اين اثنا از جانب معاويه مردى به ميدان آمد كه نام او مخراق بن عبدالرحمن بود، مبارز طلبيد. مردى از لشگر اميرالمؤ منين به ميدان او رفت كه نام او مؤ من بن عبيداللّه مرادى بود. مخراق او را از اسب انداخت . آن ملعون پياده شد و شمشير خود را كشيد و سر مخلوق مومن را بريد و بدن او را برهنه كرد و دوباره بر اسبش نشست و مبارز طلبيد. سوار ديگرى از ياران حضرت به نام مسلم از بنى ازد به ميدان رفت و باز آن لعين اهل شام نيزه اى بر پهلوى او زد و او را به شهادت رساند و باز پياده شد و سرش را از تنش جدا كرد و بدنش را برهنه كرد و باز سوار بر اسب شد و مبارز طلبيد و شخص ديگرى به ميدان او آمد و با قطع شدن دستش بوسيله شمشير آن لعين به شهادت رسيد. خلاصه اينكه چهار نفر ديگر را نيز به شهادت رساند تا اينكه براى آخرين بار مبارز طلبيد و شخصى با پوشش وارد ميدان شد كه هيچكدام از دو لشگر او را نشناختند اتفاقا او اميرالمؤ منين (ع ) بود. آن ملعون به جناب حضرت نيزه اى حواله كرد و حضرت دست را دراز كردند و نيزه را گرفتند و از كف دست او بيرون آوردند و بر دهانش ‍ زدند و او را با همان نيزه از اسب برداشتند و بر زمين زدند و ذوالفقار را بر گردنش ‍ زدند و سرش را از بدن نحس او جدا كردند و ليكن بدن او را برهنه نكردند ولى آن ملعون بدن چندين شهيد را كاملا برهنه نمود. حضرت مبارز خواستند و مبارزان از لشگر معاويه يكى پس از ديگرى جدا مى شدند و چون به ميدان مى رسيدند بر دست تواناى حيدر كرّار به بئس المصير روانه مى شدند تا آنكه هفتاد نفر را به جهنم فرستادند و ديگر كسى جراءت نكرد به ميدان آيد. طرفين از شجاعت اين سوار متعجب شدند چرا كه ناشناخته به ميدان رفت . معاويه چون ترس و رعب سپاه خود را ديد، غلامى داشت كه او را حَرب مى گفتند و بسيار شجاع بود و معاويه به شجاعت او اعتماد تمام داشت لذا به حرب گفت : واى بر تو بيرون رو و به جنگ اين سوار روانه شو مگر نديدى كه چقدر از اصحاب مرا كشت ؟ غلام گفت اى معاويه به خدا قسم او را به نوعى مى بينم كه اگر تمام لشگر تو به جانب او روند تمام را هلاك خواهد كرد و من مى دانم كه در حمله اول مرا مى كشد. اكنون اگر مى گويى به ميدان بروم خواهم رفت و كشته شوم و اگر مى خواهى مرا بگذار براى شجاعان ديگر. معاويه گفت تو باش از براى ديگران ، پس حضرت هر چه مبارزه طلبيد كسى به ميدان نرفت در اين لحظه حضرت مغفر خود را از سر مبارك خود برداشتند و فرمودند:
نام على صاحب الصمصامة
و صاحب الحوض لدى القيمة
اخو نبى اللّه ذى العامة
قد قال اذعممنى العمامة
انت اخى ومعدن الكرامة
و من له من بعدى الامة
منم على صاحب شمشير برّنده و ساقى حوض كوثر در قيامت و منم برادر رسول خدا و صاحب معجزه و منم آن كسى كه در روز خندق در وقتى كه پيغمبر عمامه خود را بر سر من بست و فرمود توئى برادر من و معدن كرامت و توئى آن كسى كه بعد از من امامت حقّ تو است . پس از خواندن اين اشعار مردم متوجه شدند كه اين مرد شجاع در ميدان ، على بن ابى طالب (ع ) بود. غلام به معاويه گفت آيا نگفتم كه من مرد ميدان او نيستم و اگر مى رفتم كشته مى شوم ؟ پس مبارز ديگرى از لشگر شام كه نام او كُريب بن صياح بود بيرون آمد و چهار نفر از لشگر اميرالمؤ منين (ع ) راكشت . پس حضرت خود به ميدان آمدند و فرمودند تو كيستى ؟ گفت منم كُريب . حضرت فرمودند: تو را دعوت مى كنم به كتاب خدا و سنّت حضرت رسول اى كُريب از خدا بترس و دست از ضلالت بردار، تو را مرد شجاع و مبارزى مى بينم . كُريب گفت تو كيستى فرمودند منم مظهر العجائب على ابن ابى طالب . كُريب گفت نزديك من بيا كه مشتاق تو هستم . حضرت فرمودند مبادا معاويه تو را به دوزخ بفرستد كُريب گفت اين سخنان را رها كن اى پسر ابوطالب نزد من بيا كه آرزو داشتم كه خود را در روز مصاف در برابر تو ببينم . حضرت جلو آمد و آن ملعون شمشير خود را بلند كرد و هنوز فرود نيامده بود كه حضرت شمشير خود را به زير بغل او فرود آوردند كه يك دست و سر او را انداختند و تكبير گفتند و چهار نفر را نيز كشتند و فرمودند:
هلم الى فبارزنى ولا يقتلن الناس فيما بيننا
اى معاويه مردم را رها كن و بيا به ميدان من و مردم را از دو لشگر شام و عراق به كشتن مده . معاويه گفت مرا به مبارزت تو احتياج نيست ، جمعى از شجاعان لشگر شام را كشتى تو را بس نيست ؟ عمروعاص خنديد و رنگ چهره معاويه از ترس زرد شده بود. عمروعاص گفت اى معاويه حالا فرصت را غنيمت شمار زيرا كه حالا على بسيار جنگ نموده و خسته است و تو عجله كن و من گمان دارم كه خدا تو را بر او پيروز گرداند. معاويه گفت به خدا قسم تو اراده قتل مرا كردى تا بعد از من خلافت را تصاحب كنى و من فريب تو عمروعاص را نمى خورم . ولى حضرت امير(ع ) در ميدان شعر مى خواندند و شمشير مى زدند و مى فرمودند شمشير مى زنم اهل شام را ولى معاويه ارزق چشم و شكم گنده را نمى بينم پس معاويه اسب طلبيد و متغيّر شد و چون سوار شد پشيمان شد و به ميدان آن حضرت نيامد. آن وقت عروة بن دود از اهل شام فرياد كرد: اى پسر ابى طالب اگر معاويه به مبارزه تو بيرون نيامد من آمدم بسم اللّه . حضرت در آن وقت به لشگر مراجعت فرمودند و خواستند دوباره به ميدان برگردند كه شجاعان لشگر عرض كردند شما كمى صبر فرماييد تا ما خودمان شرّ اين ملعون را كفايت كنيم . حضرت فرمودند نبايد كسى جز من در مقابل او رود. پس آن حضرت به ميدان عروه آمدند و عروه حمله كرد و پيش دستى كرد و كمتر كسى بودند كه در جنگ با آن حضرت پيش دستى كنند. عروه شمشيرى حواله سر حضرت كرد آن جناب شمشير او را به سپر خود دفع كردند، پس ذوالفقار را كشيدند و عروه سپر خود را بر سر كشيد ولى حضرت شمشير را چنان بر سر و سپر او فرود آوردند كه سپر دو نيمه شد و خُود او بريده شد و تا بالاى زين اسب شكافته شد و فرمودند برو اى عروه ، قوم خود را خبر ده به خدا قسم كه آتش جهنم را با چشم خود ديدى و از آنچه كردى پشيمان شدى . معاويه غمناك شد، يسربن ارطاة گفت اى معاويه تو را دل شكسته مى بينم خود را تسلى ده و بر جنگ صابر باش و قوى دل باشد زيرا كه تو كاتب پيغمبرى و عامل عمربن الخطّاب و ولىّ خليفه مظلومى ، معاويه گفت راست گفتى اى يسر امّا على بن ابى طالب بر من غالب مى شود زيرا كه كسى از عرب مرا با او برابر نمى داند و او چندين فضيلت دارد كه من ندارم و سابقه اسلام و قرابت با سيد انام و شجاعت و فصاحت و علم او بر همگان روشن است . عمروعاص گفت اگر بناى بر شمردن فضائل در على بن ابى طالب است كه به شمارش در نمى آيد. اى معاويه پدر على سيد و مهتر در بنى هاشم بود و مادرش سيده بود و او است فقيه اسلام و پسر عمّ انام و او است علمدار رسول و شوهر فاطمه بتول . اى معاويه جدّ او عبدالمطلب است و جدّ تو حرب و پدر او ابوطالب است و پدر تو ابوسفيان و مادرش فاطمه دختر اسد است و مادر تو هند و پسرانش حسن و حسين دو سبط اين امت و پسران تو خالد و يزيد و سپاه او مهاجر و انصارند و سپاه تو كسانى كه مى بينى . اما اى معاويه با وجود اين همه فضائل در على با او مى جنگيم تا او را ذليل كنيم و يا كشته شويم . معاويه چون اين را شنيد تپشتش قوى شد و بر جنگ دلير شد و اين وقايع و گفتگو به سمع مبارك حضرت امير(ع ) رسيد. حضرت چون شدت عدوات و ضلالت ايشان را ديدند محزون شدند. قيس بن سعد بن عباده انصارى از پيش حضرت برخاست عرض كرد پدر و مادرم فداى تو با اميرالمؤ منين (ع ) از سخن پسر هند و پسر عاص محزون مباش ، به خدا قسم كه اگر همه ما را بكشند و يكى از ما زنده باشيم شك نمى كنيم و دست از يارى تو بر نمى داريم . حضرت امير(ع ) او را مرحبا گفتند و دعا فرمودند. پس قيس ‍ بانگ بر انصار زد و حمله شديدى كردند و بسيارى از اهل شام را كشتند و برگشتند. پس مردى از لشگر معاويه به ميدان آمد كه او را عمير بن اسيد مى گفتند و مبارز طلبيد و اسباب جنگش نيكو بود و او مردى بلند بالا بود و كسى جراءت نكرد به ميدان او برود. اهل حضرموت نقل كردند كه در ميان ما مردى بود كه او را هانى بن نمير مى گفتند و بيمار بود و تب داشت گفت چه چيز مانع شما است كه به جنگ اين بدبخت نمى رويد به خدا قسم اگر بيمار نبودم و ضعف بر من مستولى نشده بود خود به ميدان اين ملعون مى رفتم و باز شامى مبارز طلبيد و كسى به ميدان او نرفت . پس ‍ هانى متغير شد و تازيانه اى بر اسب خود زد و به ميدان رفت و از ضعف نزديك بود كه از اسب بر زمين افتد. اصحاب به او گفتند: سبحان اللّه تو مريضى چگونه به جهاد مى روى و حال آنكه جهاد از تو ساقط است . هانى گفت : به خدا قسم راضى نمى شوم كه او مبارز طلب كند با انكه بر باطل است و شما از اجابت اهمال مى كنيد با وجود آنكه شما برحقّيد و من اگر چه كشته شوم ميروم و چون به نزديك عُمير بن اسيد رسيد عمير او را شناخت و با يكديگر خويشى داشتند عمير گفت اى هانى من با تو خويشى دارم و تو بيمارى و من نمى خواهم كه تو به دست من كشته شوى اگر ديگرى بيايد مرا خوشتر مى آيد. هانى گفت اما خويشى ما رايارى كردن تو به معاويه و ترك يارى على (ع ) قطع نمود و من از خانه بيرون نيامدم مگر آنكه شهادت را بر خود قرار دادم و بر من يكسان است كه بدست ت وكشته شوم يا ديگرى و در حالت صحّت يا بيمارى . پس هر دو بهم حمله كردند هانى شمشيرش را كشيد و سر به سوى آسمان كرد و گفت خدا يا من در راه تو به يارى دين رسولت و كمك به ولىّ تو و پسر عمّ نبىّ تو به ميدان جهاد آمده ام . پس دو ضرب ميان ايشان ردّ و بدل شد پس هانى شمشير خود را بلند كرد. عمير بن اسيد سپر بر سر كشيد، هانى دست را كشيد و شمشير را بر صورت عمير زد و نصف سر او را انداخت و آواز تكبير از لشگر امير(ع ) بلند شد. پس قبيلهئ او برهانى حمله كردند و خواستند او را بكشند پس خويشان او به امر حضرت بيارى او رفتند و هنگامه جدال گرم شد و هفت نفر از لشگر حضرت كشته شدند و بيست و پنج نفر از لشگر شام بدرك واصل شدند. در آن وقت نود و نه نفر با اميرالمؤ منين (ع ) بيعت كردند و حضرت فرمودند: كجا است يك نفر كه صد نفر تمام شود؟ به خدا قسم كه رسول خدا(ص ) مرا خبر داده است كه دراين روز صد نفر با من بيعت خواهند كرد. پس مردى آمد كه قباى پشمى پوشيده بود و دو شمشير داشت عرض كرد دست دراز كن تا با تو بيعت كنم حضرت فرمودند به چه چيز بيعت مى كنى ؟ گفت بر آنكه جان خود را نثار راه تو كنم . حضرت فرمودند: كيستى ؟ عرض كرد اُويس قرنى . پس بيعت كرد و به ميدان رفت و مقابله كرد تا شهيد شد و چون اويس شهيد شد حضرت امير(ع ) بانگ بر سپاه زدند كه حمله كنيد پس هر گروهى با لشگر مقابل خود حمله كردند و با شمشيرها و عمودهاى آهنين جنگ مى كردند و هيچ صدايى غير از صداى آهن بلند نبود و وقت نمازظهر و عصر گذشت و كسى را ميسّر نشد كه نماز به غير از تكبير و اشاره بخواند و تا وقت نماز مغرب جنگ ادامه پيدا كرد، وسط ميدان خالى ماند و بسيارى از طرفين كشته شدند. در آن روز امام حسن (ع ) و امام حسين (ع )و محمد حنفيّه و عبداللّه جعفر و حضرت عبّاس (ع ) و محمدبن ابى بكر شمشير مى زدند كه امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) بيش از همه شمشير زدند كه حدود پانصد نفر از اهل شام بدست پر توان آنان كشته شدند. عبداللّه بن خاطب از اصحاب حضرت نقل مى كند كه من در آخر آن روز به طلب برادرم سويد بن خاطب در ميان كشگان مى گشتم و هيچ قدمى بر نمى داشتم مگر آنكه بر روى كشته اى پا مى گذاشتم . ناگاه مجروحى كه در ميان كشته ها افتاده بود، دست دراز كرد و دامن مرا گرفت چون متوجه او شدم ديدم عبداللّه بن الرحمن كلده است گريستم و گفتم اناللّه و انّا اليه راجعون گفتم اى سيد ايا تشنه اى ؟ گفت احتياجى به آب ندارم زيرا كه زخمى خورده ام كه نمى توانم آب بياشامم و گفت آيا پيغام مرا به امير(ع ) مى رسانى ؟ گفتم آرى . گفت هرگاه حضرت را ديدى بگو كه عبدالرحمن سلام مى رساند وعرض ‍ مى كند كه مجروحان و زخم داران را فراموش مكن و تو در هيچ معركه ايشان را فراموش نمى كردى . همين راگفت و خاموش شد و من در آنجا بودم كه آن بزرگوار به رحمت الهى واصل شد. پس من به خدمت حضرت رفتم و عرض كردم فدايت شوم در قتلگاه در ميان شهداء بودم كه عبدالرحمن بن كلده شما را سلام مى رساند. حضرت فرمودند سلام بر او باد خودش در كجا است ؟ عرض كردم در ميان شهداء افتاده بود و زخمى شديد خورده بود و از او جدا نشدم مگر آنكه به رحمت خدا واصل گرديد. ديدم اميرالمؤ منين (ع ) فرمودند انّاللّه و انّا اليه راجعون و آب از چشم مباركش جارى شد و باآستين مبارك آب را از چشمان خود پاك كردند و چون اداى رسالت او كردم حضرت امر فرمودند منادى را كه در كلّ لشگر ندا كند كه مجروحان و زخميها را مردم به لشگرگاه آورند و به امور ايشان بپردازند. پس اكثر سپاه سوار شدند و مجروحان خود را به لشگر خود آوردند. شيوه مرضيّه آن جناب در همه جنگ ها چنين بود. آرى شيوه خاص آل عبا مظلوم دشت كربلا هم اين چنين بود. كه هر يك از اصحاب كه مجروح مى شدند و از اسب مى افتادند، آن جناب رابر سر بالين خود مى طلبيدند و حضرت بر سر ايشان بسرعت تمام حاضر مى شدند و از هيچ يك از مجروحين غافل نمى شدند از كهتر و مهتر، حرّ و غلام ، سياه و سفيد، اقربا و غيراقربا، سيد و غير سيد هيچ يك فراموش نمى كردند و بسيارى از مجروحين را خودش در بغل مى گرفتند و يا جلوى زين اسب مى گرفتند و به خيمه ها مى آوردند. مى فرمودند كشتگان شما كشتگان پيغمبرند و مجرحى در روز عاشورا در ميدان باقى نمى ماند مگر آنكه سرور شهيدان ايشان را بيرون مى برد. در روز عاشورا كسى مجروح تر از سيدالشهداء نبود، يك مسلمان نبود كه بدن مجروح او را از معركه بيرون آورد. بلكه آن سرور با بدن مجروح در معركه افتاده بود و يك نفر نزد آن سرور مظلوم رفت و آمد نمى كرد بلى هر كسى كه بر بالين آن حضرت از اشقيا كه از هر جانب مى آمدند، سواره و پياده ، ضربتى بر بدن مبارك مجروحش ‍ مى زدند. و بعضى از سواران كه به اين قصد فجيع نزديك مى شدند اسبهاى ايشان سرباز مى زدند و نزديك آن حضرت نمى آمدند ولى سواران از دور آنچرا كه در دست داشتند به جانب بدن حضرت مى انداختند و عده اى هم كه از كوفه براى تماشاى صحنه آمده بودند كه حدود دو هزار نفر بودند و هرگاه شهيدى بر زمين مى افتاد شاد مى شدند و تماشا مى كردند و چون آن مظلوم از بالاى ذوالجناح بر زمين افتاد، ايشان سر از تماشا باز زدند و تاب و تحمل مشاهده بدن مجروح آن حضرت را نياوردند. حدود چهل نفر از اشقياى ايشان گفتند برويم و ببينيم كه چند زخم بر بدن مباركش خورده و چگونه است . در حال رفتن شاد بودند پس بزودى برگشتند و همه مى گريستند و مى گفتند:
واللّه ما راينا شهيدا غريبا مظلوما احسن منه
گويا گفتند كه ما جنگ بسيار ديده ايم و كشته بسيار مشاهده نموديم و به خدا قسم هرگز نديده ايم شهيد غريب مظلومى كه از او نيكوتر باشد و كسى كه از اهل بيت بر سر بالين آن حضرت آمد، عبداللّه بن الحسن (ع ) بود زيرا كه امام زين العابدين (ع ) بيمار بود و قدرت بر حركت نداشتند. پس چون عبداللّه عموى بزرگوار خود را ديد كه در ميدان افتاده است از خيمه بيرون دويد. زينب خاتون با آن جلالت از عقبش ‍ دويد كه نگذارد بيرون رود چون حضرت فرمودند احبسيه يا اختاه اى خواهر او را نگاه دار و مگذار كه به ميدان آيد. پس آن طفل امتناع كرد و دست عمه خود را رها كرد و جواب داد
لا واللّه لا افارق عمى
نه به خدا قمس از عموى خود جدا نمى شوم ، لذا آمد تا به خدمت عمو رسيد وقتى رسيد كه ابحربن كعب و يا حرملة بن كاهل شمشيرى بلند كرده بود كه بر آن مظلوم كربلا زند و آن طفل بعنوان دفاع از عموى مظلومش دست مبارك خود را بلند نمود و گفت
ويلك يابن الخبيثة اتقتل عمى
واى بر تو اى ولدالزّنا آيا مى خواهى عموى بزرگوار مرا بكشى ؟ آن ملعون در غضب شد و شمشير خود را فرود آورد و دست آن طفل از بدن جدا شد و به پوست بر بدنش معلّق شد، آن طفل فرياد زد
يا عماه فقال لقد قطعوا يدى
اى عموى بزرگوار دستم را قطع كردند. حضرت فرمودند
يابن اخى صبرا على ما نزل بك
اى نور ديده برادر صبر كن بر آنچه بر تو واقع مى شود و او را بر دامن خود نشاندند و دست مبارك بر سر و صورت او مى كشيدند و به روايتى آن طفل نگاه به بالا كرد و عرض كرد ياعماه العطش العطش گويا هنوز سر مباركش بالا بود كه حرملة بن كاهل اسدى تيرى بر گلوى او زد و در دامن عمويش شهيد شد. زينب (س ) چون اين حالت را ديد گريست گفت
ليت الموت اعدمنى الحيوة
يعنى اى پسر برادر كاش مرده بودم و اين روز را نمى ديدم و كاش آسمان بر زمين مى افتاد و كاش كوهها پاره پاره مى شدند در اين لحظه سيدالشهداء گوشه چشمان خود را به جانب آسمان نمودند و فرمودند:
صبرا على قضائك لا معبود سواك يا غياث المستغيثين
پس استغاثه كرد و كسى جوابش نداد و دادرس طلب مى كرد ولى كسى به دادش ‍ نمى رسيد. و چون آنچه درامم سابقه اتفاق افتاد بايد نظيرش در اين امت اتفاق بيفتد. در امتهاى سابقه ملائكه گريستند واز پروردگار براى حضرت ابراهيم خليل الرّحمن طلب يارى كردند و دراين امت نيز ملائكه گريستند و طلب يارى براى امام حسين (ع ) كردند. در اخبار آمده است كه ملائكه در روز عاشورا چند مرتبه گريستند ليكن سخنى به پروردگار عرض نكردند مگر در اين وقت كه ملائكه با گريه عرض ‍ كردند:
يا رب اللهم انك ترى ما يفلعون بابن نبيك ولا تنتعم منهم و انت اشد المعاقبين .

اى خدا تو مى بينى آنچه مى كنند به پسر پيغمبر تو و انتقام نمى كشى ازايشان و توئى شديدترين انتقام كشندگان پس خداوند ندا كرد اى ملائكه من ، به طرف راست عرش من نگاه كنيد و چون ملائكه نظركردند مردى را ديدند كه ايستاده بود و نماز مى كرد و مى گريست ، ندا رسيد اى ملائكه به عزّت و جلالم قسم كه به همين مرد انتقام خواهم كشيد به جهت فرزند حبيب خود. اى ملائكه به جهت طلب خون يحيى پيغمبر هفتاد هزار نفر از بنى اسرائيل را كشتم و زود باش كه به جهت طلب خون اين مظلوم هفتاد برابر آن از بنى اميّه را بر دست آن مرد بكشم . پس ملائكه عرض كردند اين مرد كيست ؟ فرمود مهدى قائم از آل محمد و از فرزندان اين مظلوم است . ابن طاوس و ابن نما نقل كرده اند كه هلال بن نافع نقل مى كند كه من در آن روز در نزد عمر سعد ايستاده بودم ، ديدم مردى به سرعت تمام دويد به نزد عمر سعد و گفت
ابشر ايها الامير قد قتل الحسين .
اى امير بشارت باد كه حسين كشته شد. ابن سعد كفى از خاك بر روى آورنده پيغام پاشيد. هلال مى گويد من از صفهاى لشگر بيرون آمدم و پيوسته اسب خود را جولان مى دادم و مى دواندم تا به نزديك امام مظلوم رسيدم . وقتى رسيدم كه طاقت نشستن از آن جناب سلب شده بود و بر روى خاك تكيه كرده و از زخمهايش خون مى ريخت . شنيدم كه اين عبارت را زمزه مى فرمود:
اا تشقونى قبل طلوع روحى شربة من الماء
آيا يك شربت آب به من نمى دهيد پيش از آنكه روح از بدنم مفارقت كند. و زياده بر اين تاب نوشتن و خواندن و شنيدن نيست
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين .
نيروهاى گمنام براى يارى حضرت چگونه از راه مى رسند 
و چون ماندن سپاه در صفّين بطول انجاميد، اصحاب به خدمت اميرالمؤ منين (ع ) آمدند و از كمى آذوقه و نداشتن علوفه براى حيوانات شكايت كردند و عرض كردند كه بيش از غذاى امروز ما، چيز ديگرى در نزد ما نيست . حضرت فرمودند: چيزهايى كه شما را كفايت كند فردا به شما خواهد رسيد و چون روز ديگر شد اصحاب صبح به خدمت آن جناب آمدند تا وعده روز گذشته را طلب كنند. پس حضرت بر تلّى بالا رفت و دعائى خواندند و از تلّ پايين آمدند و به جايگاه خود مراجعت فرمودند و هنوز آن حضرت ننشسته بودند كه قافله هاى زيادى پى در پى وارد لشگرگاه شدند و گوشت و خرما، آرد و گندم فراوان آوردند بطورى كه بيابان را پركردند و مايحتاج لشگر را آوردند حتى لباسهاى دوخته و پالان اسب حتى ريسمان و سوزن و نخ ، تمام را ريخته و برگشتند و چيزى از آن را نفروختند.
ولم يدر احد من اى البقاع وردوا من الجن ام كانوا من الانس و تعجب الناس ‍ من ذالك
و كسى ندانست كه از كدامين زمين آمده بودند از انس بودند يااز جن و مردم تعجب كردند از اين ماجراى مهم . روزهاى ديگر دو طرف لشگر آماده قتال شدند و ميمنه و ميسره و قلب و جناح دو لشگر آراسته و عَلَمها از طرفين بر پا شد. ناگهان سوارى از سمت ميمنه لشگر امير(ع ) اسب خود را تاخت و به خدمت حضرت وارد شد و عرض كرد يا اميرالمؤ منين
فى ميمنتك خلل فقال (ع ) ارجع الى مقامك
كه در سمت راست لشگر خلل است و محكم نيست . حضرت فرمودد بجاى خود برگرد خدا تو را رحمت كند. آن مرد برگشت و مرد ديگرى آمد همان مطلب را عرض كرد و به همان جواب از حضرت سرافراز گرديد. پس مرد ديگرى آمد و تند مى دويد و چون خدمت آن سرور رسيد، همان جمله را گفت حضرت فرمودند در اين جا باش تا من امرميمنه لشگر خود را درست كنم . حضرت فرمود مالك اشتر را حاضر كنيد، مالك حاضر شد و گفت لبّيك يا اميرالمؤ منين حضرت فرمودند: ميمنه و ميسره لشگر معاويه كه در مقابل ميمنه لشگر ما است مى بينى ؟ مالك عرض كرد بلى . فرمودند صاحب پرده و عَلَم آشكار را مى بينى كه جامه سرخ رنگ پوشيده است ؟ عرض كرد بلى . حضرت فرمودند:
انطلق اليه فاتنى براءسه
برو صفهاى ايشان را بر هم بشكاف و سر او را بياور. مالك عرض كرد
سمعا و طاعة يا اميرالمؤ منين .
مالك شمشير خود را كشيد و اسب خود را حركت داد و به ميسره لشگر شام حمله كرد و خود را به آن مرد رسانيد. و به يك ضربت شمشير سر او را از بدنش جدا كرد و سر او را برداشت و در پيش روى امير(ع ) بر خاك انداخت پس حضرت التفات كردند و فرمودند كه اهل ميمنه لشگر ما را به عَلَم زيبا و زيورهاى اين مرد نگاه مى كردند و دل ايشان از رُعب و ترس پر مى شد از اين جهت خود خلل و سستى مى ديدند. پس حضرت به آن مرد كه پيغام سستى لشگر را آورده بود فرمودند كه تو را به خدا قسم مى دهم آيا چنين بود؟ عرض كرد بلى . حضرت فرمودند رسول خدا(ص ) همه اين وقايع را به من خبر داد حتى اين واقعه را. پس به آن مرد فرمودند: بجاى خود برگرد. پس مردى از لشگر معاويه به ميدان آمد و قنبر غلام امير(ع ) با مرد ديگرى به ميدان آمد و جنگ آغاز شد و پس از مدتى مبارزه ، عراقى ضربتى بر پاى مرد شامى زد و پايش قطع شد و پس از مدتى مقاومت دستش هم قطع شد و با دست ديگر شمشير را به سمت لشگر خود انداخت و فرياد زد اى اهل شام شمشير مرا بگيريد و با آن بجنگيد.
معاويه آن شمشير را از اولياء آن مرد به ده هزار اشرفى خريد و به غلام خود حرب گفت : اى حرب تو را شجاع مى بينم پيش رو و اصحاب على حمله كن ، اگر مرا شاد كردى من هم تو را شاد مى گردانم و تو را آزاد مى كنم . پس حرب حمله كرد و حضرت امير(ع ) به قنبر خود فرمودند شّر او را كم كن . پس قنبر خود را به او رساند و نيزه اى بر شكم حرب زد و او را به جهنم فرستاد. معاويه خيلى ناراحت شد. پس ‍ به عبيداللّه عمر گفت امروز روز تو مى باشد پس عبيداللّه بن عمر آمد و عمامه سرخى بر سر نهاد و شمشير پدرش عمربن خطاب را حمايل كرد و مبارز خواست . محمد حنفيّه خواست به ميان رود كه حضرت مانع شد و خود حضرت خواست به ميدان رود پس عبيداللّه بر ميسره لشگر امير(ع ) حمله كرد ولى عبداللّه بن سواد نيزه اى بر تهيگاه وى زد و او را كشت و چون عبيداللّه را كشتند معاويه گفت : هفت عَلَم پيش ‍ بريد پس هفت عَلَمدار علمها را حركت دادند و به سوى اصحاب امير(ع ) حركت كردند و درعقب هر عَلَمى لشگر عظيمى بود. عمار ياسر و هاشم بن عتبه با جماعتى از اصحاب حضرت بيرون آمدند و سر راه لشگر معاويه قرار گرفتند و جنگ عظيمى اتفاق افتاد و تا مغرب ادامه داشت . عصر روز بعد گرد و غبار عظيمى بلند شد عمروعاص پرسيد در ميان اين غبار كيست ؟ گفتند پسران تو عبداللّه و محمد. عمروعاص مضطرب شد و به سوى غلام گفت اى غلام عَلَم مرا جلو ببر. معاويه از ترس خود گفت اى عمرو بر پسران تو باكى نيست . عمروعاص گفت ايشان فرزندان من هستند نه تو پس من از سرنوشت آنان مى ترسم . مالك اشتر با اهل كوفه حمله كرد و عبداللّه با اهل بصره و حضرت با اهل حجاز حمله كردند و فرزندان آن حضرت هم حمله كردند و يك صف سالم در لشگر معاويه نماند و همه صفوف لشگر او شكسته شد و اهل شام به همديگر نظاره مى كردند و از دهشت سخن نمى توانستند بگويند. اصحاب هر چند مى جستند حضرت را نمى يافتند پس مالك اشتر به نزد ربيعه آمد و از بس جنگيده بود و تشنه بود، زبان او از دهان وى بيرون آمده بود و دو زخم هم خورده بود پس در ميدان به خدمت حضرت رسيده بود عرض كرد فداى تو شوم مردم شما را در قلب لشگر طلب مى كنند و از نيافتن شما مضطربند شما به قلب لشگر مراجعت كنيد الحمدللّه تا به حال فتح براى ما بود و چون حضرت امير(ع ) به قلب لشگر فرود آمدند و بعد از ساعتى امام حسن (ع ) و امام حسين (ع ) غبارآلود بااسلحه خون آلود آمدند. حضرت ايشان را كه ديدند از شادى گريستند و بعد از زمانى كوتاه جناب عبداللّه جعفر و محمد حنفيّه و حضرت عبّاس و محمد و ابى بكر و غيرايشان از اهلبيت با شمشيرهاى خون آلود آمدند. در آن روز كعب الاحبار از حمص به نزد معاويه آمد و معاويه او را گرامى داشت و حضرت امير(ع ) در آن روز فرمودند كه فردا صبح به سوى معاويه و لشگر شام مى رويم و با تمام نيرو به او حمله مى كنيم . و چون اين خبر به اهل شام رسيد محزون و پريشان حال شدند.
فصل نهم : با سركشى معاويه و عمرو، آتش جنگ شعله ورتر مى شود
معاويه با عمروعاص شور كرد و گفت مى خواهم نامه اى به على بنويسم و طلب صلح كنم عمروعاص خنديد و گفت اى معاويه تو چگونه مى توانى على را فريب دهى ؟ معاويه گفت ما همه فرزندان عبد منافيم . عمروعاص جواب داد كه چنين است اما نبوت در ميان ايشان است نه شما و اگر مى خواهى امتحان كن و نامه اى بنويس و حال آنكه عمروعاص در آن تصديق نمودن نيز خطا كرد زيرا معاويه ولدالزّنا بود و در بسيارى از كتب انساب مذكور است كه مسافر بن عمرو بن اميّه صاحب جمال و مال بود و هند كه مادر معاويه بود را عاشق شد و با او زنا كرد و او باردار شد و چون مقدمه زنا ظاهر شد مسافر از پدر هند كه عتبه بود ترسيد و به جانب حيره رفت پس ‍ عتبه پدر هند، ابوسفيان را به مال بسيار فريب داد و دختر خود را به او تزويج كرد و بعد از سه ماه فرزند نامشروع متولد شد كه معاويه لعنة اللّه عليه بود. پس اينكه معاويه گفت ما از فرزندان عبد منافيم دروغ آشكار است . معاويه نامه را به اين مضمون نوشت :
بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا كتاب من عبداللّه ابن عبداللّه الى ابن عم الرسول و زوج البتول ...
اين نامه اى است از بنده خدا پسر بنده خدا به سوى پسر عموى رسول خدا و همسر فاطمه زهرا اما بعد يا على اگر ما و شما مى دانستيم كه امر جنگ به اينجا مى رسد هر آينه هيچ يك قصد جنگ نمى كرديم . و اگر چه در اين وقت عقلها برطرف شد اما اين مقدار باقى است كه هر دو پشيمان شويم و اصلاح آوريم و من قبل ازاين شام را از تو خواستم و تو به من ندادى و خداوند به من داد و امروز همان را مى خواهم مشروط به اينكه با تو بيعت نكنم وبدان كه تو اميدوار از پروردگار خود نيستى آنقدر كه من اميدوارم و من از كشته شدن نمى ترسم مگر آنقدر كه تو مى رسى و ما و تو فرزندان يك پدريم و پسران عبد مناف هستيم و تفاوتى باهم نداريم و به خدا قسم كه لشگرها همه كشته شدند و مردان به آخر رسيدند و اين جنگ ، اعراب را تمام كرد و الآن در عدد سپاه مساوى مى باشيم و السّلام . و چون نامه معاويه به حضرت رسيد تعجب فرمودند و كاتب خود عبداللّه بن ابى رافع را طلبيدند و فرمودند به معاويه بنويس كه نامه تو رسيد و بر مضمون آن مطلع شدم . اول نوشته بودى كه اگر مى دانستيم كه امر جنگ به اينجا مى رسد هر آينه جنگ نمى كرديم . بدان اى معاويه من و تو امورى را در پيش خود داريم كه هنوز به آن نرسيده ايم و من اگر هفتاد مرتبه در راه خدا كشته شوم و باز زنده گردم ، از جهاد رو بر نمى گردانم و ندامت از براى من نخواهد بود. و ديگر نوشته بودى كه عقلها بر طرف شده پس من شهادت مى دهم كه تو را عقلى نيست مگر آن مقدار كه به آن تو را مؤ اخذ نمايند و از عقل من چيزى كم نشده و خداوند كريم آنقدر عقل به من عنايت كرد كه اگر بر ديوانگان عالم تقسيم كنم همه عاقل مى شوند. و اينكه نوشته بودى كه تمام مردم برطرف شدند بدان كه هر كس در يارى حق كشته شود زنده است و هر كس در غير راه حق كشته شود به سوى آتش مى رود و آنچه بودى كه همه فرزندان يك پدر و فرزندان عبد مناف هستيم ، اى معاويه بجان خودم قسم كه اميه مثل هاشم نيست و حرب مثل عبدالمطلب نيست و ابوسفيان مثل ابوطالب نيست و مهاجر مثل طليق نيست و فرزند صريح مثل فرزند به زور چسبيده و ناميده نيست و مُحق مثل مُبطل و مؤ من مثل غير مؤ من نيست واينك از من شام را خواستى ، آنچه ديروز خواستى ندادم امروز هم بتو نخواهم داد. اى معاويه شيطان را بر خودت و نفس و جان خود مسلّط مكن والسّلام . روز ديگر شد نماز صبح را امير(ع ) در تاريكى بجاى آوردند و آن روز سه شنبه دهم ماه ربيع الاول سال سى و نه از هجرت بود و بعضى دهم صفر گفته اند. پس آن حضرت با لشگرهاى عراق به جانب لشگر شام هجوم آوردند و اهل شام نيز حركت كردند در حالى كه بيشتر نيروهايش را از دست داده بود. ناگهان از صفهاى عراق سواره اى بيرون آمد و بر اسب كميت سوار بود و سلاح و اسباب جنگ را طورى به خود بسته بود كه هيچ عضوى از او غير از دو چشم او ديده نمى شد و نيزه اى در دست داشت و بر سر مردم مى زد و مى گفت صفها را راست كنيد خدا رحمت كند شما را و چون صفها مستقيم شد و سر و صداها كم شد، پشت به لشگر شام و رو به جانب اهل عراق نمود و گفت : خداوند را سپاس مى گوييم كه در ميان ما پسر عموى پيغمبر خدا(ص ) و همسر حضرت فاطمه (س ) را قرار داده است آن كسى كه سابقه هجرت و اسلام آوردن او از همه جلوتر بود و او شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است كه بر سر دشمنان خود فرود آورده است . اى اهل عراق و اى گروه مردمان وقتى كه بازار تير و تنور جنگ گرم شود و غبار بلند شود و نيزه ها بشكند و شجاعان به جولان آيند و شمشيرها از غلاف كشيده شود و صدايى به غير از صداى شجاعان در معركه به گوش نرسد شما در آن وقت متابعت از من كنيد و از دنبال و عقب سرمن بياييد پس ‍ نيزه خود را حركت داد و تنها بر اهل شام حمله كرد و بسيارى از ايشان را بر خاك مذلّت ، انداخت و آنقدر كوشش كرد كه نيزه او شكست و چون برگشت روى خود را گشود و او مالك اشتر بود. پس مردى از لشگر شام بيرون آمد و گفت يا اباالحسن به نزديك من بيا، حضرت به جانب او حركت كردند تا بجايى رسيدند كه گردنهاى اسب ايشان به يكديگر مى رسيد. گفت يا على براى تو فضيلتى هست كه احدى آن را انكار نمى كند. مى خواهم سخنى به تو عرض كنم كه خونها محفوظ بماند و اين جنگ به تاءخير افتد تا وقتى كه راءى تو اقتضا كند. حضرت فرمودند بگو. گفت تو با لشگر خود به عراق برگرد و ما متعرض تو نمى شويم و ما هم به جانب شام مى رويم و شما هم متعرض ما نشويد. حضرت فرمودند تو از روى مكر و عداوت سخن نگفتى و ليكن بدان كه من دراين تفكر بسيار كردم و جز جنگ راهى را نيافتم مگر كافر شدن به آنچه را كه حضرت محمد(ص ) از جانب خداوند آورده است و خداوند راضى نيست كه در زمين معصيت شود و اولياء او ساكت باشند وامر به معروف و نهى از منكر نكنند و من قتال كردن را از زنجيرهاى جهنم آسانتر ديدم . راوى مى گويد آن مرد برگشت و مى گفت انّاللّه و انا اليه راجعون . پس در آن روز حضرت عَلَم را به هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص دادند و هاشم دو زره بر روى هم پوشيده بود كه امير المؤ منين از روى زاج فرمودند اى هاشم نمى ترسى كه يك وقت عيب ناك شوى . پس هاشم نيزه اى طلبيد و آن را حركت داد و نيزه شكست نيزه ديگرى برداشت و چون نرم و سبك بود آنرا قبول كرد و رو به اصحاب خود كرد و گفت بندهاى نعلين خود را محكم كنيد پس نظر به لشگر معاويه كرد و جمع عظيمى را ديد و گفت اينها كدام جماعتند كه صف كشيده اند؟ گفتند معاويه با لشگريان خود ايستاده اند، پس به جانب ايشان حركت كرد و عَلَم را بر زمين مى زد و تاءمّل مى كرد تا تمام لشگرش مى رسيدند و صفهاى ايشان راست مى شد و باز مى رفت وكمى صبر مى كرد. عمروعاص گفت صاحب اين عَلَم سياه هرگاه امروز به همين نحو به سوى ما بيايد عرب را فانى مى كند. جوانى از لشگر شام بيرون آمد كه بسيار شجاع بود و فحّاشى مى كرد و مى جنگيد. جناب هاشم فرمود: اى جوان بترس از خدا كه رجوع تو به سوى او خواهد بود و احوال اين روز كه چرا جنگيده اى را از تو مى پرسند. آن جوان گفت : با شما مى جنگم چون امير شما نماز نمى خواند و شما نماز نمى گذاريد و شما قاتل خليفه خدا عثمان هستيد. هاشم فرمود: اى جوان تو جوانى و اطلاع ندارى و عثمان بن عفّان چون بدعت را سنت و سنت را بدعت مى دانست و كلام خدا را سوزاند و لذا جماعتى از نيكان اصحاب رسول خدا و قّراء جمع شدند و او را كشتند و اگر تو خبر ندارى از اهل علم بپرس . جوان گفت معاويه چنين گفت . هاشم گفت او از اهل علم نيست . جوان گفت به خدا قسم از سيماى تو ظاهراست كه تو ناصحى ، حالا بگو كه امير شما چرا نماز نمى خواند؟ هاشم فرمود: به خدا قسم كه او اولين كسى است كه با رسول خدا(ص ) نماز خواند و علم دين را رسول خدا به او تعليم كرد و او در هر شبانه روز هزار ركعت نماز مى خواند و كسانى كه با او هستند به جهت تهجّد به خواب نمى روند و همه قارى قرآن هستند. جوان گفت : اى بنده خدا من تو را مرد صالحى مى بينم آيا توبه اى از براى من مى بينى ؟ هاشم گفت بلى توبه كن و او هم توبه كرد و دست از جنگ برداشت و مردى از اهل شام گفت : مرد عراقى او را فريب داده است پس هاشم اين مرد را با يكى از دوستان به خدمت حضرت فرستاد و حضرت توبه او را قبول كرد و جوان به لشگر معاويه برگشت و جمع كثيرى از لشگر شام را كشت و در آخر پيش روى حضرت (ع ) به شهادت رسيد و حضرت او را به دست مبارك خودش دفن نمودند. علامت لشگر امير(ع ) در صفّين اين بود كه خرقه اى از پشم بر دوش راست مى انداختند و علامت لشگر معاويه اين بود كه خرقهئ سياه بر دوش چپ مى انداختند و شعار لشگر حضرت در اين جنگ يااللّه يا احد يا صمد يا رحيم بود و شعار لشگر معاويه
نحن عباد اللّه يا لثارات عثمان
بود. جنگ عظيمى شد كه تا آن روز چنين جنگى اتفاق نيفتاد. صفهاى شام در هم شكست و بسيارى از آنان كشته شدند. البته در بعضى از روايات هست كه جناب بنى هاشم در صفّين شهيد شد ولى بعضى از مورخين مى گويند او در كربلا به شهادت رسيد. چنان كه نقل شده است بعد از شهادت مسلم بن عوسجه غبار بسيارى بلند شد و از وسط گرد و غبار سواره اى مكمّل و مسلح بيرون آمد و بر مركب كوه پيكرى سوار و كلاه نظامى فولادى بر سر نهاده و سپر مدوّر بر كتف در آورده و تيغ يمانى بر كمر و نيزه بلندى بر دست گرفته وساير اسباب جنگ را بر خود بسته و آراسته كرده مانند برق اللاّمع و البدر السّاطع به ميدان رسيد و بعد از جولان دادن در حالى كه كسى او را نمى شناخت و نمى دانست كه به يارى چه كسى آمده . پس آن سوار اول مرتبه رو به لشگر عمر سعد كرد و گفت هركس مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كس نمى شناسد بداند كه منم هاشم بن عتبة بن ابى وقّاص پس عموى عمر سعد. سپس رو به جانب امام حسين (ع )كرد و گفت :
السلام عليك يابن رسول اللّه
اگر پسر عمر عمّ من عمر سعد به جنگ آمده است من آمده ام كه جان خود را فداى جان شما نمايم پس اذن ميدان خواست و حضرت او را اجازه داد. هاشم فرياد بر آورد كه از اين سپاه شقى كسى را نمى خواهم مگر پسر عموى خودم عمر سعد را، عمر سعد چون شجاعت هاشم را مطلع بود از اين سخن لرزه در اعضاى نحسش ‍ افتاد و روى به لشگر خود كرد و گفت : اين پسر عمّ من است و رفتن به ميدان او مصلحت نيست كيست كه به ميدان او برود و سر او را از براى من بياورد؟ شمعان بن مقاتل از فرماندهان حلب و در شجاعت در ميان عرب مشهور بود و در آن نزديكى ها با هزار سوار به يارى اب زياد عليه اللعنه آمده بود، گفت من مى روم پس ‍ برابر هاشم آمد و گفت اى بزرگ عرب اين جه بى عقلى است كه مرتكب شده اى كه كسى دست از دولت و ثروت و رياست بر مى دارد و خود را به هلاكت مى اندازد؟ هاشم گفت اى ناكس اين چه بى انصافى است كه به سبب دنياى فانى دست از نعيم باقى بردارد و به جهت يزيد فاسق و فاجر شمشير بر روى فرزند رسول خدا بكشد و چگونه عاقلِ عالى همت ، دنيا را به آخرت بدل كند. شمعان خواست كه سخنى بگويد، هاشم دلاور بانگ بر مركب زد و بر او حمله كرد. شمعان دستى كرد و نيزه اى حواله سينه هاشم كرد. هاشم نيزه او را رد كرد و چنان شمشير بر سر او زد كه تا پشت زين شكافت و صداى تكبير از لشگر سيدالشهدا بلند شد. چون شمعان كشته شد برادر او نعمان با هزار نفر كه تابع شمعان بودند يك مرتبه بر هاشم حمله كردند هاشم ذرّه اى انديشه ننموده و خود را در ميان ايشان افكند و چون شير ژيان و پيل دمان مى جوشيد و مى خروشيد به هر طرف كه روى مى آورد به ضرب تيغ درخشان ، سرهاى آن ناكسان را مانند برگ خزان بر ساحت ميدان مى ريخت . اما امام حسين (ع ) چون هاشم را تنها ديدند كه با هزار سوار جنگ مى كند برادر خود فضل بن على را با نُه نفر به يارى هاشم فرستاد. ابن سعد چون ديد كه شاهزاده با نُه نفر به يارى هاشم آمدند هزار سوار از لشگر خود جدا كرد و گفت مگذاريد كه اين نه نفر خود را به هاشم برسانند. آن هزار نفر سر راه بر ايشان بستند. فضل بن على در ميان ايشان رفت و به هر طرف كه رو مى آورد از كشته ها پشته مى ساخت و به هر جانب كه متوجه مى شد آن قوم تبهكار رامتفرق مى كرد تا آنكه تيرى بر اسب او زدند و او را با نُه نفر همراه شهيد كردند و چون آن ده نفر شهيد شدند آن لشگر نيز به يارى آن هزار سوار رفتند كه با هاشم مشغول جنگ بودند. ناگهان هزار سوار گرداگرد هاشم را گرفتند و هاشم نام آور با ياد خداوند قهّار بر آن دو هزار نفر حمله نمود و در درياى جنگ غوطه ور گرديد. نعمان بن مقاتل هر زمان فرياد مى زد كه زود خون برادرم را طلب كنيد. هاشم بانگ بر مركب زد و خود را به نعمان رسانيد و كمربند او را گرفت و از خانه زين در ربود و چنان بر زمين زد كه تمام استخوانهايش در هم شكست و به جهنم واصل شد. هاشم خود را به علمدار زد و تيغى بر فرق او زد و او را نيز از مركب انداخت . و چون سپاه نعمان اين حالت را ديدند آواز الحذر الحذر از ايشان بلند شد و اراده فرار داشتند كه قريب سه هزار نفر از جانب پسرسعد آمدند كه در مجموع پنج هزار نفر بر هاشم حمله كردند و آنقدر زخم بر وى زدند كه ديگر طاقت بر جنگ نداشت با وجود اين بنحوى تشنگى بر او غالب شده بود كه زبان در كاهش خشك شد و از مركب افتاد و فرياد بر آورد يابن رسول اللّه ادركنى من به خدمت جدّت رفتم .
جرعه اى از جام شهادت چشيد
رخت به ايوان سعادت كشيد
و بعد از شهادت هاشم ، حبيب بن مظاهر اسدى عليه الرحمه به ميدان رفت و مبارزات بسيارى نمود و در نهايت به شهادت رسيد كه قاتل او بديل بن حريم بود و آن ملعون گوشهاى مبارك حبيب را سوراخ كرده بود و ريسمان در آن كرد و روانه مكه معظمه شد و آن سر را در گردن اسب خود آويخت . حبيب پسرى داشت روزها بر دروازه مكه مى آمد و چشم به راه عراق داشت كه شايد خبرى از پدرش به او برسد. اتفاقا آن روز در دروازه شهر مكه ايستاده بود كه ديد سوارى از سمت عراق مى آيد و سرى بر گردن اسب او آويخته است ، گفت از كجا مى آيى ؟ گفت از عراق . آن كودك گفت از جناب امام حسين (ع ) خبرى دارى ؟ گفت بلى شهيد شد كودك گريست و گفت از حبيب بن مظاهر هم خبرى دارى ؟ بديل كور دل گفت بلى اين سر حبيب است كه بر گردن اسب من است . چون آن كودك چشمش به سر بريده پدر افتاد صدابه گريه بلند كرد و ضجّه زد. اى ياران حسين (ع ) انصاف دهيد كه پسر حبيب نتوانست يك نظر سر پدر را ببيند،بيمار كربلا از كربلا تا شام سر پدر بزرگوارش را بر سر نيزه مشاهده نمود. پس فرزند حبيب خم شد و سنگى برداشت و بر سر قاتل پدر خود زد و سر پدر را در قبرستان مكّه معظمه دفن كرد و الآن مزارى بنام راءس الحبيب مشهور است . اى دوستان حال شايد دلهاى شما بر حبيب سوخت پس چگونه سر اباعبداللّه بعد از چهل روز توسط آن بيمار كربلا دفن شد
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين .
در فضيلت عمار ياسر و شهادت آن بزرگوار 
فضيلت عمّار ياسر بيش از آن است كه كسى بتواند به تقرير در آورد ليكن به ذكر دو حديث اكتفا مى كنيم تا از مقصود باز نمانيم . امّ السّلمه روايت كرده است كه عمارياسر در موقعى كه مسجد النّبى ساخته مى شد زحمات بسيارى را متحمل شد. عمار ياسر ده خشت را براى ساختن مسجد رسول خدا در مدينه مى آورد كه ديدم رسول خدا(ص ) با دستهاى مباركش خاك از سر و صورت و سينه او پاك مى كرد و مى فرمود:
قتلوك الفئة الباغية
تو را گروه باغى و ظالم خواهند كشت و چهره حضرت محزون بود. در رجال كشّى از حمران منقول است كه از حضرت باقر(ع ) سؤ ال كردم از وضعيّت عمار ياسر، حضرت سه مرتبه فرمودند رحمه اللّه خدا رحمت كند او را، عمار از روى بصيرت و اخلاص در برابر اميرالمؤ منين بر عليه دشمنان دين خدا مبارزه و مقاتله كرد تا شهيد شد. من با خودم گفتم چه بسيار بلند است مرتبه امير(ع ) ولى بر زبان جارى نكردم . آن حضرت به جانب من ملتفت شد و فرمود شايد اميرالمؤ منين (ع ) رامثل آن سه نفر بدانى ، هيهات هيهات . و چون عمار را شناختيد حديثى از عمار بشنويد كه از رسول خدا(ص ) روايت كرد كه در بعضى از غزوات در خدمت رسول خدا(ص ) بودم اميرالمؤ منين فتح كرد و عمروبن عبداللّه و شبية بن نافع را كشت . من به خدمت رسول خدا(ص ) آمدم و عرض كردم يا رسول اللّه على بحق در راه خدا جهاد كرد. حضرت فرمودند: اى عمار چه مى گويى على از منست و من ازعلى مى باشم و او وارث علم من و قضا كننده دين من و وفا كننده به وعده من و خليفه و وصىّ من است و اگر او نباشد بعد از من مؤ من و منافق تميز داده نمى شود. اى عمار جنگ او جنگ منست و جنگ من جنگ خدا است و صلح او صلح منست و صلح من صلح خدا است و او پدر دو سبط من و پدر امامان بعد از من است كه از صلب او امامان راشدين خارج خواهند شد و از ايشان است مهدى اين امت عرض كردم پدر و مادرم فداى تو باد، مهدى كيست ؟ فرمودند اى عمار بدرستى كه خداوند عهد كرده است كه از صلب حسين نُه امام را بيرون آورد كه نُهم از اولاد او غايب شود و در آخر الزمان از پردهئ غيبت بيرون آيد و دنيا را از عدل پر كند واو با من همنام و شبيه باشد. اى عمار بعد از من چون فتنه حادث شود على را متابعت كن چون او با حق است و حق با او است . خلاصه اينكه وقتى جنگ صفّين شدت گرفت ، عمار ياسر سر به آسمان بلند كرد و گفت خدايا تو نيّت مرا مى دانى و آگاهى كه اگر رضاى تو در اين بود كه با شمشير شكمم را پاره كنم هر آينه مى كردم . پروردگارا من در ميان اعمال صالحه عملى بهتر از جهاد با اين قوم نمى بينم . پس رو به حضّار عراقى كرد و گفت اى اهل عراق اين عَلَمهايى كه با معاويه است ما سه مرتبه ديگر اين عَلَمها را ديده ايم و با صاحبان آن عَلَمها جنگ كرده ايم . در خدمت حضرت رسول (ص ) در روز بدر و در جنگ اُحُد و در جنگ احزاب . به خدا قسم كه اين مرتبه بهتر از آن سه مرتبه نيست و بحق رسول خدا كه اهل آن نيز بهتر از اهل آنها نيستند. ابونوح حميرى نقل مى كند كه من در لشگر با سعادت اميرالمؤ منين (ع ) بودم و آن روز سه شنبه بود. ديدم كه يكى از اهل شام فرياد زد كه اى ابو نوح ، نگاه كردم ديدم ذوالكلاع مى باشد. گفت بيا نزد من گفتم معاذ اللّه كه من نزد تو بيايم مگر با لشگر براى جنگ بيايم . ذوالكلاع گفت : بيا تا چيزى از تو بپرسم و در امانى پس هر دو حركت كردند تا بهم رسيدند ذوالكلاع گفت اى ابو نوح آيا مى دانى تو را براى چه طلبيدم ؟ ابونوح گفت نه . ذوالكلاع گفت براى آنكه از تو تحقيق كنم از حديثى كه در زمان عمربنالخطّاب از عمروعاص شنيدم . ابونوح گفت بگو. ذوالكلاع گفت اى ابو نوح در زمان خلافت عمر، عمروعاص گفت شنيدم از رسول خدا(ص )كه اهل عراق و شام با من جنگ خواهند كرد و درميان يكى از اين دو گروه ، امام هدايت كننده باشد و وصىّ خير و خليفه و جانشين من و عمّار ياسر در خدمت او خواهد بود. اى ابو نوح بگو كه عمار در كجا است ؟ ابو نوح گفت
اللّه اكبر هو فينا عمار در ميان ما است . ذوالكلاع گفت اى ابو نوح ، عمار جنگ كردن با ما را جايز مى داند؟ گفتم كه خدا قسم شدت عمار در محار به و قتال با شما از ما بيشتر است . ذوالكلاع گفت اى ابو نوح آيا با من مى آيى درميان لشگر شام تا عمروعاص را از جنگيدن عمار با ما خبر دهى ؟ شايد موجب صلح ميان اين دو لشگر شود. ابو نوح گفت : تو مردى مكر كننده هستى و امير شما نيز مكّاراست و در ميان قومى هستى كه تمام غدّار و مكّارند و من ايمن از مكر ايشان نيستم . ذوالكلاع گفت تو در پنا منى كه تو را نكشند و برهنه نكنند و بر بيعت جبر و اكراه ننمايند و از بازگشتن به لشگر خود مانع نشوند و كارى ديگر به تو نباشد و مگر همين كلمه را به عمروعاص برسانى كه عمّار ياسر با ما جنگ مى كند. اى ابو نوح شايد عالم ميان اين دو لشگر صلح دهد. پس ذوالكلاع به همراهى ابو نوح نزد عمروعاص رسيدند و عمروعاص در آن وقت نزد معاويه بود و جمع كثيرى از اكابر شام در نزد ايشان حاضر بودند. ذوالكلاع گفت اى عمروعاص آيا احتياج دارى به نصيحت مرد صادق ، عاقل ، مشفق و مصلح كه تو را از عمار ياسر خبر دهد؟ عمروعاص گفت كيست كه تو را همراهى مى كند؟ گفت پسر عمّ منست . عمروعاص گفت اى ابو نوح تو را به خدا قسم مى دهم كه راست بگو كه عمار در ميان شما هست ؟ ابو نوح گفت من نمى گويم مگر آنكه اول به من بگويى كه چرا از عمار سوال نمودى و حال آنكه در ميان ما اصحاب رسول خدا بسيارند و همگى جنگ با شما را لازم و واجب مى دانند؟ عمروعاص گفت از رسول خدا(ص ) بگوش خود شنيدم كه مى فرمود عمّارياسر را گروه باغى و گمراه خواهند كشت و باز شنيدم كه مى فرمود: عمار ياسر از حق جدا نمى شود و بدن او بر آتش جهنم حرام است . ابو نوح گفت
لا اله الا اللّه و اللّه اكبر واللّه لفينا جاد على قتالكم
به خدا قسم كه عمار درميان ما است و در جنگ با شما سعى تمام مى كند. عمروعاص گفت تو را به خدا قسم مى دهم كه آيا راست مى گويى ؟ خلاصه سخن عمروعاص به گوش اهل شام رسيد و ايشان نادم از قتال شدند و معاويه ترسيد و به عمروعاص گفت اهل شام را بر عليه من تحريك كردى و آن چرا كه از رسول خدا شنيده اى به مردم مى گويى . عمروعاص گفت قبلا هم گفتم به خدا قسم من علم غيب نداشتم و نمى دانستم كه جنگ صفين پيدا خواهد شد و عمار در مقابل ما خواهد بود، ابو نوح گفت به خدا قسم كه عمّار به من مى گفت كه ما بر حقيم اگر چه ما را به شمشير زنند و ايشان بر باطلند و شهادت مى دهم كه كشته هاى ما در بهشت در جوار محمد(ص ) خواهند بود و كشته هاى ايشان در جهنم مخلّدند. عمروعاص گفت آيا مى توانى من و عمار را بهم رسانى ؟ ابو نوح گفت بلى پس عمروعاص با دو پسرش ‍ عبداللّه و عتبة بن ابى سفيان برادر معاويه و ذوالكلاع و ابوالاعور و خوشب و وليدبن ابى محيط سوار شدند و در جلوى صفهاى اهل شام آمدند و ابو نوح با شرجيل پسر ذوالكلاع به لشگرگاه اميرالمؤ منين (ع ) آمدند. ابو نوح به نزد عمار ياسر آمد و او بر اسب سرخى نشسته بود و مالك اشتر و عبداللّه بن بديل و هاشم بن عتبة و عبداللّه عباس و خالدبن يعمر در اطراف او بودند. ابو نوح واقعه را به عمار گفت كه عمروعاص مى خواهد تو را ببيند پس عمار با آن چند نفرى كه حاضر بودند به وسط ميدان آمدند و عمروعاص با يارانش آمدند و چون يكديگر را ملاقات كردند عمروعاص گفت : اى عمار ياسر تو را به خدا قسم مى دهم كه سعى كن كه باز دارى سلاح اين دو لشگر را و خونهاى ايشان را حفظ نمايى . اول بگو به چه واسطه با ما جنگ مى كنى آيا ما همگى يك خدا را نمى پرستيم ؟ و آيا به پيغمبر شما ايمان نداريم و به سوى قبله شما نماز نمى كنيم و كتاب شما را نمى خوانيم ؟ عمار گفت :
الحمدللّه الذى اخرج من فيك انهالى و لا صحابى القبلة و الدين و عبادة الرحمن و النبى و الكتاب من دونك و دون اصحابك و جعلك ضالا مضلا
حمد و ستايش مى كنم پروردگار را كه بر زبان تو جارى نمود كه قبله و دين و عبادت خدا و رسول و كتاب از من و از اصحاب من است و از تو و اصحاب تو نيست و توئى گمراه و گمراه كننده و خود نمى دانى كه بر هدايتى يا در ضلالت اى عمرو من تو را خبر دهم كه به چه واسطه با شما جنگ مى كنم . عمرو گفت بگو. عمار گفت : رسول خدا(ص ) امر كرد كه با ناكثين جنگ كنم و جنگ نمودم و امر فرمود كه با قاسطين جنگ كنم كه الآن با شما قاسطين مشغول جنگم ولى نمى دانم كه مارقين را درك خواهم كرد يا نه . و موفق به جنگ با آنان مى شوم يا نه . اى عمروعاص تو در غدير خم حاضر بودى و شنيدى كه پيامبر اسلام (ص ) فرمود:
من كنت مولاه فهذا على مولاه اللهم وال من واليه و عاد من عاديه
و على بن ابى طالب مولاى منست و براى تو مولائى نيست . عمروعاص گفت درباره كشتن عثمان چه مى گويى ؟ عمار گفت فتح لكم باب سوء باب بدى براى شما باز شد عمروعاص گفت : على او را كشت ، عمار گفت بلكه خداى على را كشت . عمروعاص گفت تو از كشندگان او بودى ؟ عمار گفت من هم با آنها بودم و الآن در خدمت على (ع ) مقاتله مى كنم . عمروعاص پرسيد چرا او را كشتى ؟ عمار گفت او خواست دين ما را تغيير دهد لذا او را كشتم . عمروعاص به اصحاب خود گفت شنيديد كه عمار اعتراف به قتل عثمان كرد؟ عمار فرمود پيش از اين هم مذكور شده بود ولى شما نشنيده بوديد. پس اهل شام برخاستند و صداها بلند كردند و سوار شدند و برگشتند و چون اين گزارش به معاويه رسيد ازاين معنى شاد شد. پس ‍ بيرون آمد و صفها را منظم كرد و مردم را جمع نمود و عمار در آن روز دو زره پوشيده بود و شمشير را حمايل كرد و مرد قتال شديد كردند كه هرگز از آن شديدتر نمى شد و آنقدر كشته شدند كه صحرا پر از كشته ها شد و در آن روز ابو سماك اسدى ظرف آبى را برداشت و در قتلگاه مى گرديد و چون كسى را مى ديد كه رمقى دارد از آن مجروح مى پرسيد كه اميرالمؤ منين كيست ؟ اگر جواب مى داد على بن ابى طالب (ع ) است او را آب مى داد و زخمهايش را مى شست و اگر ساكت مى شد و يا مى گفت معاويه ، او را از آب مى داد سپس او را مى كشت . در آن روز عبداللّه پسر عمروعاص يك شمشير به خود بسته بود و به يك شمشير جنگ مى كرد و چون عمروعاص او را ديد در ميدان فرياد برآورد كه
يا اللّه يا اللّه يا رحمن ابنى ابنى
و همينطور جزع مى كرد و مى ترسيد كه پسرش كشته شود. معاويه گفت صبر كن و عمرو گفت اى كاش بجاى عبداللّه فرزندت يزيد مى بود. پس عمار ياسر به خدمت اميرالمؤ منين (ع ) رسيد و عرض كرد: اى برادر رسول خدا(ص ) آيا اذن مى دهى كه قتل نمايم ؟ حضرت فرمودند صبر كن خدا تو را رحمت كند. پس چون ساعتى بگذشت دوباره از حضرت تقاضاى جهاد در ميدان كرد و همان جواب را شنيد. مرتبه سوم به خدمت حضرت رسيد و تقاضاى ميدان كرد و بسيار التماس كرد تا اينكه حضرت امير(ع ) گريستند و او را اذن ميدان دادند. پس عمار گفت يا اميرالمؤ منين اصرار من به جهت اينست كه شنيدم از رسول خدا(ص ) كه فرمودند: بعد از من فتنه بر پا خوهد شد واى عمّار تو در آن روز متابعت على كن زير را كه على با حق است و با حق خواهد بود. و با ناكثان و قاسطان مقاطله كن لذا عمّار با جمعى از تابعين مهيّاى قتال شدند و عمّار سر خود را به سوى آسمان نمود و گفت : اى خدا تو مى دانى كه من اگر بدانم كه رضاى تو در اين است كه من خود را در اين دريا اندازم هر آينه مى اندازم و يا تيغ شمشير خود را بر ششكم خود قرار دهم و بعد خم شوم و فشار آورم تا سر شمشير از پشت شكم بيرون آيد خواهم كرد. و مى دانى كه امروز عملى را بهتر از جنگ و جهادكردن با اين قاسطين نمى دانم و اگر مى دانستم عملى را كه از اين جهاد بهتر باشد من آن را انجام مى دادم و سپس همراه با رجز خوانى حمله كرد و جنگ شديدى نمود و هاشم بن عتبة ابن ابى وقّاص در پيش روى عمار ياسر مى جنگيدند. پس عمار گفت شهادت مى دهم كه امروز كشته خواهم شد و چون شهيد شوم سلاح را از بدنم بيرون كنيد و مرا با لباسهاى خون آلودم دفن كنيد و بدنم را به خونم بيالاييد زيرا مقدارى از خون شهداء در نزد خداوند باقى مى ماند. واللّه كه عمار است گفت شاهد بر اين مدّعا اينست كه چون روز عاشورا تير بر پيشانى امام حسين (ع ) زدند و آن جناب آن تير را كشيدند و خون مثل ناودان جارى شد آن سرور خون پيشانى مبارك خود را به كف مى گرفت و بر صورت و محاسن و عمامه شريف مى ماليد و مى گفت خدا و جدّم را ملاقات مى كنم و من مظلوم شدم . اگر عمار وصيتى كرد، سيدالشهداء نيز در روز عاشورا وصيت فرمود كه اى على چون به مدينه جدّم برگردى سلام مرا به شيعيانم برسان و بگو پدرم فرمود هر وقت آب سرد مى نوشيد يادى از لب تشنه من كنيد. شنيديد كه عمار جنگ كرد تا تشنگى بر او غالب شد غلام خود راشد را صدا زد و گفت اى راشد شربت آبى به من برسان راشد گفت آب حاضر نيست ولى جرعه اى از اين شير كه حاضر است بياشام ولى امام حسين (ع ) از عمار تشنه تر بود. عمار وقتى آب طلبيد، جرعه اى شير به او دادند اما وقتى سيدالشهداء آب طلبيد تير بر حلوقش زدند. اى دوستان از نظر شما نرود كه حضرت امير(ع ) فرمودند كه هر كس مصيبت عمار را بشنود و دلتنگ نشود مسلمان نيست حال بياييد قدرى بر عمار گريه كنيد. و خلاصه كلام ، چون شير را ديد فرمود:
اللّه اكبر صدق رسول اللّه اخبرنى رسول اللّه ان اخر شربة تشربها من الدنيا شربة لبن
رسول خدا(ص ) به من خبر داد كه آخرين غذاى من در دنيا شير است وقتى عمار شير را نوشيد رجز خواند تا اينكه ابن جون و يا ابوالعاليه فرازى ملعون ، نيزه اى بر پهلوى عمار زد بطورى كه شير را كه لحظه اى قبل خورده بود از محل جراحت او خارج شد. سخت مى بينم كه دل هاى شما بر عمار سوخت كه نيزه بر پهلويش زدند چرا ياد نمى كنيد نيزه صالح بن وهب مزنى را كه در روز عاشورا بر پهلوى مبارك سيدالشهداء زد. به عمار به سبب آن نيزه از روى اسب به زمين افتاد و به شهادت رسيد. پس جسد عمار را به نزد حضرت امير(ع ) آوردند چون چشم امير(ع ) بر پهلوى عمار افتاد فرمودند:
اناللّه و انا اليه راجعون .
به خدا قسم كه رسول خدا هرگز چهار نفر از اصحاب خود را ياد نمى كرد مگر آنكه عمار پنجمى بود و يا سه نفر را ياد نمى كرد مگر آنكه عمار چهارمى بود و او را مظلوم كشتند در حالتى كه با حق بود و حق با او بود. اى ياران ، اميرالمؤ منين (ع ) چون پهلوى عمار را ديدند گريان شدند نمى دانم اگر سينه فرزند دلبندش حسين را مى ديدند چه مى كردند. حضرت امير(ع ) دو بيت شعر در مصيبت عمار فرمودند:
الا ايها الموت الذى هو قاصدى
ارحنى فقد افنيت كل خليل
اريك بصيرا بالذين احبهم
كانك تنحو نحو هم بدليل
اى مرگى كه قصد على دراى زود بيا و على را از اندوه فارغ كن و او را به راحت بينداز كه هر كه را من دوست داشتم تو همه را فانى كردى سخت تو را بينا مى بينم اى مرگ كه با دوستانت قصد جان دوستانم را نمودى و گويا تو را راهنمايى مى باشد كه دوستان مرا بتو نشان مى دهد. سپس فرمودند هر كس از شهادت عمار محزون نباشد او را از مسلمانى نصيبى نباشد. پس اگر كسى از مصيبت مظلوم كربلا و شهادت آن بزرگوار محزون نشود و نگريد آيا مسلمان است ؟ شنيديد كه حضرت شعرى چند در مصيبت عمار گفتند ولى در روز عاشورا دختران آن بزرگوار يعنى زينب خاتون نيز چند بيت شعر در مصيبت برادر بزرگوار گفت ، عمار در آن وقت نود و پنج سال داشت اما جناب امام حسين (ع ) پنجاه و هفت سال داشت . لشگر معاويه بعد از شهادت عمار ترسيدند و از قتال با اهل عراق سست شدند اما لعنت خدا بر لشگر عمر سعد كه بعد از شهادت امام (ع ) نترسيدند و عداوت ايشان كم نشد بلكه اراده كردند كه اسب بر بدن آن سرور بتازند. حضرت امير(ع ) با تمام لشگر خود بر عمار نماز كردند و او را لباسهاى خون آلود دفن كردند بلى قاعده اين است كه هر شهيدى را با لباسهاى خون آلود دفن مى كنند و لباسهاى شهيد به منزله كفن آن شهيد است . عمار را با لباسهاى او دفن كردند ولى بدن امام حسين (ع ) را برهنه دفن نمودند. عمار را در همان روز دفن كردند ولى امام (ع ) را بعد از سه روز دفن كردند. پس اشقياى شام به نزد معاويه مى آمدند و ادعاى قتل عمار مى كردند. معاويه عاجز شد و فكر مى كرد، پس عمروعاص از هر يك مى پرسيد كه عمار در آخرين نفس چه گفت ؟ و هر يك سخنى مى گفتند عمروعاص مى گفت دروغ مى گويى تا اينكه ابن جوين آمد و ادعاى قتل عمار كرد عمروعاص گفت در آخر كار عمار چه گفت ؟ ابن جوى گفت شنيدم كه مى گفت امروز حبيبم حضرت محمد(ص ) و اصحاب او را ملاقات مى كنم . عمروعاص گفت تو راست گفتى . به خدا قسم موجب فتح ما نشدى بلكه امروز پروردگار خوب را به غضب آوردى و چون كلام آخر عمار ارا شنيديد كلام آخر سيدالشهداء را هم بشنويد كه عرض كرد خدا يا من به عهدم وفا كردم تو هم به عهدت وفا كن هاتفى ندا داد كه ما هم به عهد خود وفا خواهيم كرد. خلاصه اينكه عمروعاص گفت اى معاويه عمار كشته شد. معاويه گفت كشته شده باشد، چه خواهد شد؟ عمروعاص گفت اى معاويه مگر تو نشنيدى كه رسول خدا به عمار ياسر فرمود كه بزودى گروه ظالمان تو را خواهند كشت . معاويه گفت عمار را آن كسى كشت كه او را به ميدان جنگ فرستاد يعنى على قاتل عماراست . عمروعاص گفت اى معاويه ساكت شو پس بنابراين در روز اُحُد پيغمبر حمزه سيدالشهداء را كشت نه وحشى چون پيغمبر حمزه را به جنگ فرستاد. معاويه غضبناك شد و گفت از من دور شو كه تو اين حديث را از پيامبر در بين مردم خواندى . عمروعاص اشعارى را براى تسكين قلب معاويه گفت .

next page

fehrest page

back page