fehrest page

back page

فصل دوم : در ذكر احوالات خروج خوارج 
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه روايت كرده كه چون حضرت امير(ع ) از صفين مراجعت فرمودد و وارد كوفه شدند، خوارج در كوفه جمع شدند و به جانب صحراى كوفه كه آن را ضرورا مى گويند رفتند و فرياد مى كردند
لا حكم الا للّه و لو كره المشركون
كه معاويه و على هر دو در حكم خدا مشرك شدند و تعداد آنان چهار هزار نفر بودند و بيش از هزار نفر ديگر به ايشان پيوستند. سپس آن دوازده هزار نفر عبداللّه بن كوار را بر خود امير قرار دادند. حضرت امير(ع ) عبداللّه بن عباس را طلبيدند و فرمودند به نزد اين گروه برو و ببين چه مى گويند و به چه سبب از ما جدا شدند. عبداللّه بن عباس سوار بر اسب شد و به نزد ايشان آمد در حالى كه پيراهن نازكى بر تن داشت آنان سوال كردند اى عبداللّه بن عباس تو زاهدترين ما بودى و تو اين لباس ‍ را پوشيده اى ؟ يكى گفت اى عبداللّه تو نيز به خداوند خود كافر شدى همانند على بن ابى طالب .ابن عباس گفت من با تمام شما نمى توانم سخن بگويم ولكن عالمتر خود را بيرون آوريد تا با او سخن بگويم . مردى از جمعيت بيرون آمد كه او را ابن اعور ثعلبى مى گفتند در برابر ابن عباس ايستاد و غلام خود را گفت كه قرآنى در پيش روى گشود و او نظر مى كرد و حجّت مى آورد و ابن عباس گفت من براى تو مثلى مى آورم بشنو. خارجى گفت بگو، ابن عباس گفت به من بگو كه خانه اسلام از كيست و آن را چه كسى بنا كرده ؟ گفت پروردگار عالم و به انبياء فرمود كه امت را بگوييد كه جز او را نپرسيد و آخرين پيامبر حضرت محمد(ص ) بود. ابن عباس فرمود راست گفتى . اكنون بگو كه وقتى حضرت محمد(ص ) را كه به خانه اسلام فرستادند آيا آن خانه را مثل انبياى ديگر بنا كرد و عمارت آن را محكم گردانيد و امت را به راههاى آن واقف گردانيد و شرايع و احكام آن را به ايشان آموخت يا نه ؟ خارجى گفت بلى . ابن عباس ‍ گفت آيا اين سرور از اين خانه دنيا رفت يا باقى ماند؟ خارجى گفت رفت در هنگامى كه عمارت آن خانه تمام محكم بود. ابن عباس گفت خبر ده مرا كه آيا، حضرت محمد(ص ) هيچ كس بود كه به عمارت اين خانه بعد از او قيام نمايد؟ خارجى گفت ياران و اهل بيت و فرزندان او بودند. ابن عباس فرمود آيا ايشان بعد از حضرت مصطفى (ص )تعمير آن خانه كردند يا نه ؟ خارجى گفت بلكه خراب است . ابن عباس ‍ گفت آيا فرزندان آن حضرت اين خانه را خراب كردند يا امت ؟ گفت امت او. فرمود تو از امّتى يا از ذرّيّه او؟ گفت از امّت او هستم . ابن عباس حالا بگو كه چگونه اميد نجات از آتش جهنم دارى و حال آن كه تو از امّتى كه خانه خدا و رسول مرا خراب كردى ؟ خارجى گفت انّاللّه و انّا اليه راجعون بخدا كه حيله كردى و بر من غالب شدى يابن عباس چه كنم كه از اين مهلكه نجات يابم ؟ ابن عباس گفت سعى كن در عمارت كه آنچه خراب كردى جبران سازى . خارجى گفت چگونه تعمير خانه دين كنم ؟ ابن عباس گفت بايد آن كسى كه خانه دين را خراب كرده بشناسى و با او مبارزه نمايى وبا كسى كه آن خانه را تعمير مى كند دوست باشى .خارجى گفت من الآن حافظى از براى آن خانه به غير از پسر عمّ تو على بن ابى طالب نمى بينم البته اگر ابوموسى را حكم نكرده بود در حقى كه براى او بود. ابن عباس گفت ويحك يا عباب حكومت در كتاب خدا است . سپس خوارج با صداى بلند به ابن عباس گفت آيا عمروعاص در نزد تو عادل بود در حالى كه در جاهليت از همه جلوتر بود و در اسلام آوردن عقب تر و او ابتدا ابن الابتر است كسى كه با حضرت (ص ) قتال كرد و امت او را فتنه افكند؟ ابن عباس گفت واى بر شما عمرو بن عاص حكم ما نبود او حكم معاويه بود و اميرالمؤ منين (ع ) خواست مرا براى حكميّت بفرستد و شما قبول نكرديد و گفتيد ما به ابوموسى اشعرى راضى شديم و او را فرستاديم و انجام داد آنچه را ك انجام داد و حال ما را نيازى به بحث عمروعاث و ابوموسى نيست و ازخداى خود بترسيد و به حالت اول برگرديد و اطاعت از اميرالمومنين كنيد و آن سرور منتظر است كه در موعدى كه قرار شده است وارد شود و بر سر آن قوم بريزد و حق خود را طلب نمايد. خوارج گفتند هيهات يابن عباس ما بعد از اين روز هرگز از على پيروى نكنيم ، تو برو به نزد او و بگو خودش به نزد ما آيد و ما حجتهاى خود را به او بگوييم و سخن او را را هم بشنويم شايد سخنان او در ما اثر كند. در كتاب احتجاج آمده است كه خود حضرت در جايى قرار گرفت كه گفتگوى آنان را مى شنيد كه خوارج در آخر كار گفتند اى ابن عباس ، ما از صاحب و پسر عم تو چند صفت را انكار مى كنيم كه هريك از آنها باعث كفر و ضلالت او مى باشد و او را به جانب آتش مى برد اول آنكه اسم اميرالمؤ منين رااز خود برداشت و ميان خود و معاويه عهدنامه نوشت پس ‍ هرگاه او اميرالمؤ منين نباشد و ما مومنانيم پس او امير ما نخواهد بود. دوم آنكه على در امر خود شك دارد زيرا به حكمين گفت اگر معاويه حق است برگزينيد و اگر من بر حقم مرا برگزينيد، پس او در شكست هست و نمى داند كه او بر حق است يا معاويه . سوم اينكه انتخاب حكميّت را به اختيار ديگران گذاشت در حال كه او در نزذ ما حكم كننده ترين از همه مردم بود. چهارم اينكه در روز بصره حيوانات و سلاح را در ميان ما قسمت كرد ولى از زنان و غرزندان آن گروه ما را منع كرد. پنجم آنكه او وصىّ بود و وصيّت را ضايع كرد. ابن عباس به خدمت آن حضرت آمد و گفت يا اميرالمؤ منين تو خود سخن اين گروه را شنيدى و خودت به جولاب سزاوارترى . حضرت به خوارج فرمودند آيا شما به حكم خدا و رسول راضى هستيد يا نه ؟ گفتند بلى راضى هستيم . فرمودند من شروع مى كنم به آنچه كه شما شروع كرديد بدانيد كه من نويسنده رسول خدا بودم كه وحى و قضايا و شروط و امان را مى نوشتم و در روزى كه رسول خدا(ص ) در حديبيّه با ابوسفيان و سهيل بن عمرو بن عمرو صلح مى كرد نوشتم بسم اللّه الرحمن الرحيم اين صلحنامه اى است در ميا محمد(ص ) رسول خدا و ابوسفيان . ولى سهيل بن عمرو گفت ما رحمن و رحيم را نمى شناسيم و اقرار به آن نداريم و تو را هم بعنوان رسول خدا نمى شناسيم و ليكن براى شرف تو قبول مى كنيم كه اسم خود را بر اسم ما مقدّم كنى هر چند از تو بزرگتريم و پدرم از پدر تو بزرگتر است پس رسول خدا(ص ) به من امر فرمودند كه بجاى بسم اللّه الرحمن الرحيم جمله باسمك اللهم را بنويسم و كلمه رسول اللّه را محو كردم و بجاى آن محمد بن عبداللّه را نوشتم . حضرت فرمودند يا على با تو هم مثل من برخورد خواهند كرد و تو اجابت خواهى كرد و من در صلحنامه معاويه و عمروعاص نوشتم كه اين صلحنامه است ميان اميرالمؤ منين و معاويه و عمروعاص ايشان گفتند كه ما اگر تو را امير خود مى دانستيم چرا با تو مى جنگيديم و اگر اميرالمؤ منين بودى جنگ با تو ظلم محسوب مى شد لذا مجبور شدم به اسم فقط اكتفاء كنم و نوشتم علىّ بن ابى طالب ، چنان كه رسول خدا نيز اينگونه عمل كرد. گفتند از اين طلب در گذز و باقى مطالب را بگو. حضرت فرمودند: گفتيد كه من در امر خود شك داشتم ولى هيچ شكىّ در باب حكمين نداشتم ولى در سخن انصاف بكار بردم و گفتم اگر احقّ بر معاوين هستم مرا امير خود قرار دهيد چنان كه خداوند فرمود
و انا او اياكم لعلى هدى او فى ضلال مبين
و همانا ما با شما در هدايت يا گمراهى آشنا هستيم و خدا مى داند كه پيامبرش در حق است گفتند از اين هم بيرون آمدى . حضرت فرمودند اينكه گفتيد كه من حكميّت را به ديگرى واگذاشتم و خود در نزد شما احكم الحاكمين بودم ، رسول خدا(ع ) هم در روز بنى قريضه حكم را به سعد بن معاذ واگذاشت و در حالى كه خودش اَحكم بودند و خداوند فرمود
لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة
و من از رسول خدا پيروى كردم . خوارج گفتند از اين هم بيرون آمدى . حضرت فرمودند آنچه گفتيد كه من در روز بصره حيوان و سلاح را بين شما تقسيم كردم و شما را از زنان و فرزندان ايشان منع نمودم بخاطر اينكه بر اهل بصره منّت نهادم چنان كه رسول خدا(ص ) بر اهل مكه منت نهاد. اگر ايشان به ما تعدّى كردند ما ايشان را به گناه خود مؤ اخذه نموديم و ما گناه كوچك را به گناه بزرگ نمى گيريم و علاوه بر اين كدام يك از شما حاضر بوديد كه عايشه همسر پيامبر(ع ) رابه سهم خود برداريد. خوارج گفتند ازاين مسئله هم بيرون آمدى . حضرت فرمودند اينكه گفتيد من وصىّ او بودم و وصيّت را ضايع كردم لذا كافر شدم بايد بگويم كه شما خودتان كافر شديد كه ديگرى را بر من مقدم داشتيد و بر اوصياء واجب نيست كه مردم را به سوى خود دعوت نمايند بلكه انبياء كه مبعوث مى شوند مردم را دعوت مى كنند و وصىّ براى كسانى است كه ايمان به خدا و رسول داشته باشند و اگر مردم حج را ترك نمايند، كعبه به جهت آنكه مردم او را ترك كردند كافر نمى شود بلكه مردم به ترك او كافر مى شوند زيرا كه خداوند او را براى نشانه غضب كرده است و همچنين رسول خدا(ص ) مرا نيز بعنوان نشانه نصب نمود و فرمود يا على تو به منزله كعبه هستى كه ديگران به نزد تو مى آيند و تو به نزد ايشان نروى . خوارج گفتند از اين امر مهم هم جواب دادى و بيرون آمدى پس بعضى از آن گروه بازگشت كردند و عده اى ماندند و به جانب نهروان رفتند و عبداللّه بن وهب و ابن زهير بجلى را بعنوان امير خود انتخاب كردند و روانه نهروان شدند. حضرت امير(ع ) خطبه اى خواندند و مردم را امر فرمودند كه به مدائن روند و در آنجا لشگرگاه بسازند. چهار نفر به نامهاى شيعث بن ربعى و عمرو بن حريث و اشعث بن قيس و جوير بن عبداللّه با چهار هزار نفر ديگر به نزد حضرت امير(ع ) آمدند و گفتند ما را اذن بده كه چند روزى در كوفه بمانيم و زود به تو ملحق مى شويم . حضرت فرمودند اراده بدى كرده ايد بخداقسم شما كارى در كوفه نداريد و من مى دانم كه در دلهاى شما چيست و زود باشد كه به شماها بگويم ، مى خواهيد كه مردم را از بيرون آمدن باز داريد و گويا من شما را مى بينم كه در سرزمين خورنق نشسته ايد و سفره طعام گسترده ايد كه سوسمارى بر شما مى گذرد و شما كودكان رابه گرفتن آن امر كنيد و چون سوسمار را صيد كردند مرا رها مى كنيد و به آن سوسمار بيعت مى كنيد. پس حضرت روانهئ مدائن شدند و آن جماعت بيرون آمدند و به خورنق رسيدند و طعام مهيّا كردند و در آن وقت كه بر دور سفره نشسته بودند سوسمارى گذشت و كودكان رابه گرفتن آن امر كردند و چون صيد نمودند،آن را بستند و عمرو بن حريث دست آن سوسمار را باز گرفت و گفت بيعت كنيد با اين كه اميرالمؤ منين است و هفت نفر با او بيعت كردند و در آخر عمروبن حريث بيعت كردند و دستهاى خود را به دست او نهادند چنان كه آن حضرت خبر داده بودند و روانه مدائن شدند. اميرالمؤ منين (ع )در آن وقت در مسجد مشغول خواندن خطبه بودند كه آن جماعت با همان هيئت كه بودند داخل مسجد شدند چون نظر اميرالمؤ منين (ع ) بر آن گروه افتاد فرمودند ايهاالناس ، رسول خدا(ص ) هزار حديث پنهانى به من تعليم كرد كه در هر حديثى هزار در قرار دارد و از براى هر درى هزار كليد است و من از رسول خدا(ص ) شنيدم كه مى فرمود روزى باشد كه هر كسى را با امام خود بخوانند و من قسم ياد مى كنم كه هشت نفر در روز قيامت مبعوث خواهند شد كه امام ايشان سوسمار باشد و اگر بخواهم اسامى آنان را بگويم مى توانم . راوى مى گويد عمرو بن حريث را ديدم كه لرزه بر اعضايش ‍ افتاده بود همانند شاخه درخت كه تكان داده شود. حضرت فرمودند گويا مى بينم ايشان در قيامت كه آن سوسمار آنان را به جانب آتش مى كشد و اگر منافقانى با رسول خدا(ص ) بودند با من نيز هستند پس روى مبارك را به جانب شيث و عمرو كردند و فرمودند: بخدا قسم اى شيث و اى پسر حريث شما با فرزند من حسين مقاتله خواهيد نمود و او را مظلومانه شهيد خواهد كرد و رسول خدا(ص ) مرا چنين خبر داد و البته اين واقع خواهد شد. روزى حضرت امير(ع ) در مسجد كوفه در بالاى منبر بودند و خطبه مى خواندد كه مشتمل بر وعظ و نصيحت بود مردى از جاى خود برخاست و عرض كرد يا اميرالمؤ منين دعا كن بر خالدبن عرفطه كه در فلان وادى از شام وفات كرده است . حضرت فرمودند خالد نمرده و باز مشغول خطبه شدند كه دوباره آن مرد سخن را اعاده كرد حضرت فرمودند او نمرده است و براى مرتبه سوم آن مرد گفت من به شما خبر مى دهم كه خدلد مرده است ولى شما مى فرماييد خالد زنده است . حضرت فرمودند واللّه خالد نمرده است پس آب از ديده مباركش جارى شد و فرمودند زود باشد كه خالدب عرفطه سردار جمعى از لشگر شود و گروهى را بر دارد و ازاين باب كنده بيرون رود و علمدار او حبيب بن حماد باشد و به جنگ فرزندم حسين بروند. حبيب بن حماد در آن مجلس حاضر بود و برخاست و گفت واللّه من از شيعيان تو هستم آيا علمدار آنان خواهم بود؟ حضرت فرمودند تو كيستى ؟ عرض كرد من حبيب بن حمادم . فرمودند اگر تو حبيب بن حماد هستى البته علم را خواهى برداشت و آنچه گفتم واقع خواهد شد. راوى گفت در كوفه بودم ديدم غلغله اى برخاست ناگاه ديدم خالدبن عرفطه كه با پنج هزار نفر مسلح از باب كنده بيرون مى روند و حبيب بن حماد هم علمى در دست داشت گفتم اين جماعت به كجا مى روند؟ گفتند به جنگ حسين بن على بن ابى طالب گفتم صدق اميرالمؤ منين راست گفت على (ع ). شيخ مفيد و شيخ طبرسى نقل فرمودند كه روزى حضرت امير(ع ) خطبه مى خواندند و فرمودند
سلونى قبل ان تفقدونى .
قبل از آن كه من از ميان شما بروم هر سوالى داريد بپرسيد و بخدا قسم سوال نكنيد از من گروهى كه گمراه كنند گروهى را و يا هدايت كنند تا روز قيامت مگراينكه شما راخبر دهم كه پيشرو و امير ايشان را نيز بگويم . پس مردى از حضّار برخاست و گفت مرا خبر ده كه چند مو در سر و ريش من وجود دارد؟ حضرت فرمودند حبيبم رسول خدا(ص ) مرا خبر داد به آنچه تو سوال كردى و مرا خبر داد كه به عدد هر موئى كه در سر تو است ملكى هست كه تو را لعنت مى كند و به عدد هر موى از ريش تو شيطانى است كه تو را گمراه مى كند و آن سرور مرا خبر داده كه در خانه تو فرزندى است كه فرزند دختر رسول خدا را مى كشد و اين در آينده واقع خواهد شد و فرزند ملعون تو فرزند مرا و سرور سينه مرا مى كشد و در آن وقت آن ملعو را در خانه كودكى بود كه هنوز درست راه نيفتاده بود. شيخ فخرالدين طريحى نقل كرده كه آن كودك ، خولى بن يزيد اصبحى بود آن ملعونى كه نيزه اى بر سينه مبارك سيدالشهداء زد كه از پشت سرش بيرون آمد و حضرت بر رو افتاد و در خود مى غلطيد و شكايت آن ظالمان را به پروردگار خود مى كرد. آن ملعو در روز عاشورا به عنوان علمدار لشگر شقاوت عبيداللّه بن زياد بود و شبيلى برادرش سردار لشگر شقاوت اثر بصره بود و خولى در آن رو زبا دست ناپاك خودش جمعى از اصحاب و اقرباء سيدالشهداء را شهيد نمود كه از آن جمله عثمان بن اميرالمؤ منين (ع )بود كه بيست و يك سال عمر شريفش گذشته بود و حضرت او را عثمان ناميده بودند تا همنام عثمان بن مظعون كه از اكابر زهّاد و اصحاب سيد ابرار(ص ) و از جمله اخلاص كيشان اميرالمؤ منين بود باشد. او چهارده نفر را در يارى برادر بزرگوارش ‍ كشت و بيست و دو نفر را زخمى نمود كه همين ظالم تيرى بر چله كمان گذاشت و بر پيشانى مقدّسش زد كه از اسب به زمين افتاد و اسحق بن اشعث شمشيرى به او زد و بر او هجوم آورد و او هم برادر خود را به يارى خويش طلبيد و هنوز ابا عبداللّه (ع ) به او نرسيده بودند كه ملعونى از فرزندان ابان بن حازم سر او را براى عمر سعد برده بود. و ديگر اينكه جعفر بن على كه مادرش ليلى دختر مسعود دار مى بود و كينه او امّ البنين بود برادر مادرى حضرت عباس (ع )بود كه از آن سرور كوچكتر بود و نوزده سال از عمر شريفش گذشته بود و در ميدان جنگ بودند كه همين دخولى لعين تيرى بر گلوى او زد كه از اسب افتاد كه مرغ روحش از شاخساران بدن به جنّة الماوى پرواز كرد. و حركت زشت ديگر ملعون اين بود كه سر مقدس سيدالشهدا را به خانه اش برد و در ميان تنور بر روى خاكستر گذاشت و صبح كه شد آن سر مطهّر را برداشت و بر سر نيزه كرد و به لشگر ملحق شد و در بازار كوفه آمد و در برابر جناب زينب قرار داد و دل آن مظلومه را به درد آورد و موجب شكساتن پيشانى آن سيده زنان عالميان گرديد و در روزى كه اهل بيت آن مظلوم را وارد شهر شام مى كردند همين خولى فخريّه مى خواند. موافق روايت سيّد عبدالكريم بن طاوس و صاحب مناقب وقتى كه ابا عبداللّه (ع ) خامس آل عبا در زمين كربلا افتاده بود و حال آنكه از تشنگى زبان و دهان مقدّسش خشك شده بود و در خون مبارك غوطه ور گرديد و جميع ذرّات كائنات به مظلومى او به جزع آمده بودند، آن وقتى كه آن جناب به يك چشم اهل بيت خود را مى ديدند و به چشم ديگر ملاحظه مى فرمود كه از كدام جانب دشمنان قصد آن امام (ع ) را مى نمايند و آن زمانى كه پانزده نفر از شجاعان لشگر به قصد قتل آن سرور با شمشيرهاى برهنه دويدند. همين دخولى ملعون بود كه به قصد قتل حضرت پيش رويد و چون نزديك حضرت رسيد دستهايش لرزيد و ضعف به نحوى بر او مستولى شد كه به زانو درآمد و زانوهايش بر زمين آمد. دست راستت در زنجير غضب و دست چپت شل باد اى شقى بدبخت و خداود تو را از رحمت خود دور گرداند اى دشمن خدا و رسول چه خيال عظيمى كرده اى ، آيا مى خواهى سر رئيس رؤ ساى اهل اسلام را جدا نمايى ؟ مگر نمى شناسى او را كه مصدر نشين بر صدر نشين مجلس قرب و رئيس بار يافتگان محفل اُنسل مى باشد. اى قاصد تيز رو در شب و روز، آرام مگير و خود را به مدينه برسان از براى آنكه پيغام غريب عراق را به اهل زمين حجاز رسانى و بر احدى مخفى نيست كه قريش عظيم ترين قبايل عرب بودند و اشرف قبايل قريش قبيله عبد مناف بودند و اشرف قبيله عب مناف ، هاشم هستند و اى قاصد. قريش و بنى هاشم را بگو كه بزرگ و امام شما را در كربلا بدون سر بر زمين انداختند و از براى او قبر و لحدى ترتيب ندادند و بگو به آنان كه بزرگ و سيّد شما از دنيا رفت و با لبى عطشان و شكمى گرسنه به شهادت رسيد. و بگو اى قاصد به بنى هاشم در مكه و مدينه كه سيّد شما را زير سمّ اسبان پايمال نمودند و سر بريده اش را براى حرام زاده كافر بنى اميه به هديه فرستادند الا لعنة اللّه على القوم الظالمين .
فصل سوم : جنگ نهروان بوسيله خوارج شكل مى گيرد
پس از جنگ صفّين ، خوارج در نخليه توقف كردند تا جمعيت ايشان زياد شد و حرقوس بن ظهير سعدى و رعدبن و هب برج طائى را امير خود قرار دادند و اراده كردند كه در نهروان لشگر گاه بسازند لذا حركت كردند و در بين راه مردى را ديدند كه مى گريخت و قرآنى در گردن او بود، دور او را گرفتند و گفتند كارى با تو نداريم بگو كيستى ؟ گفت من عبدللّه بن حباب مى باشم كه پدرم از اصحاب سيّد انبياء(ص ) بود. خوارج گفتند آيا هيچ حديثى از پدرت بياد دارى كه از رسول خدا(ص ) نقل كند؟ گفت بلى از پدرم شنيدم كه مى گفت رسول اللّه (ص ) فرمود كه بعد از من فتنه اى ظاهر خواهد شد و در آن فتنه دل مردم بميرد چنانكه بدن آنان مى ميرد و در قبل از صبح مؤ من هستند ولى چون صبح مى شود كافر مى شوند و كسى كه در آن فتنه نشسته باشد بهتر است از كسى كه ايستاده باشد و ايستادن در آن بهتر از راه رفتن است و راه رفتن بهتر از دويدن است . پس خهر كس در آن فتنه مقتول باشد بهتر است از آنكه قاتل باشد. گفتند اعتقاد تو در حكميت و حكومت چيست ؟ جواب داد كه بخداقسم اميرالمؤ منين (ع ) از شما داناتر است و دين خود را بهتر نگاه مى دارد و به قريش در امر دين از هركس بيشتر است پس يكى از خوارجى شمشيرى بر سرش زد و او را كشت و شهيدش كرد و به روايتى او را در كنار نهر ذبح كردند و خوارج به خانه و اهل و عيال او را كشتند در حالى كه همسر او حامله بود و خانه او را غارت كردند. خواستند درخت خرمايى از مرد نصرانى بخرند كه آن مرد گفت من اين درخت را به شما دادم گفتند قبول نمى كنيم مگر به قيمت آن . نصرانى گفت واعجباه شما مثل عبداللّه بن حباب را مى كشيد ولى درخت خرما را قبول نمى كنيد! پس خوارج از آن قريه بيرون رفتند و به جانب نهروان رفتند. اين خبر به اميرالمؤ منين (ع )رسيد فرمودند مندى ندا دهد تا مردم در مسجد جمع شوند. پيغمبر(ص ) حضرت خطبه اى خواندند كه بعد از حمد پروردگار و درود و صلوات بر پيغمبر(ص ) فرمودند شما آنچراكه از اين جماعت سر زد آگاه شديد كه خون مردم را مى ريزند و اموال آنان را غارت مى كنند و ايشان از دين خارج شدند، پس ‍ آلات جنگ را آماده كنيد كه من به جنگ با تاين فاسقان ميروم انشاءاللّه از منبر پائين آمدند و به خانه تشريف بردند. و اهل كوفه آن سرور را اجابت نكردند مگر عده كمى كه باعث غضب آن حضرت شد و روز ديگر نيز بالاى منبر تشريف بردند و خطبه خواندند و سخنانى كه دلالت بر دلتنگى آن حضرت و بى فاويى اهل كوفه امام به قتال خواهيد رفت و كدام خانه بعد از خانه من نگه خواهيد داشت ؟ اگر شما را امرى مى كنم مخالفت من مى كنيد و اگر سخن شما را مى شنوم پراكنده مى شويد پروردگارا بين من و شما جدايى بيندازد و مرا فرجى عطا فرمايد پس محزون به خانه تشريف بردند. عده زيادى به خانه حضرت رفتند و عرض كردند فداى تو شويم دلتنگ مباش . اينك مانزد تو ايستاده ايم و آنچه بفرمايى اطاعت مى كنيم و مال و جان خود را نثار تو مى كنيم . پس روز ديگر آن سرور بر بالاى منبر رفتند و مردم كوفه را به جهاد دعوت كردند و مردم با تعجيل ، آن امام را اجابت كردند و حدود چهار هزار نفر دور آن حضرت جمع شدند. طبرسى در تاريخ خود مى گويد كه چون از كوفه به عزم نهروان بيرون آمد، منجّمى در ميان اصحاب عرض كرد يا على در اين ساعت بيرون مرو و چون سه ساعت از روز بگذرد بيرون بيرون برو و اگر دراين ساعت بيرون بروى به تو و اصحاب تو ضرر بسيار و اذيت بى شمار خواهد رسيد و اگر در آن ساعت كه من مى گويم بروى ظفر خواهى يافت . حضرت امير(ع ) فرمود آيا تو مى دانى كه در شكم اين اسبى كه من سوارم كرّه نر هست يا ماده ؟ عرض كرد اگر حساب كنم مى دانم . حضرت فرمود كه كسى تو را تصديق نمى كند بلكه قرآن اين كار تو را تكذيب مى كند. آيا گمان مى كنى كه مى توانى هدايت كنى به آن ساعتى كه نفع ببينند و يا باز بدارى از ساعتى كه در آن ضرر باشد؟ پس هر كسى تو را در اين دعوى تصديق نمايد از استعانت جستن به خدا بى نياز خواهد بود از دور كردن بديها از او سزاوار است براى كسى كه به قول تو يقين كند مه حمد تو را بجا آورد نه حمد خدا را زيرا كه تو او را هدايت و دلالت كردى به آن ساعتى كه اگر در آن ساعت روانه شود نفع مى بيند و او را باز مى دارى از ساعتى كه حركت كردن در آن موجب ضرر و بدى او مى شود. پس هر كس به تو ايمان آورد من ايمن نيستم از اينكه براى ضدّ و شريك قرار داه باشد. ما مخالفت تو مى كنيم و در همين ساعت كه تو نهى مى كنى ما حركت مى كنيم
اللهم لاخير الا خيرك و لا اله غيرك .
پس فرمود كه اى گروه از منجّم به همان قدر كه در تاريكيها و صحرا و در بيابان راه پيدا كنيد دورى كنيد چون منجّم مانند كاهن است و كاهن مثل ساحر و ساحر مثل كافر است و كافر هم در آتش خواهد بود و سپس به منجّم فرمود اگر به من خبر برسد كه تو به نجوم عمل مى كنى تو را در زندان حبس خواهم كرد و تا زنده ام تو را از عطا محروم خواهم كرد. و حضرت در همان ساعت حركت كردند و پيروز شدند و فرمودند اگر ما از آن مرد منجّم اطاعت مى كرديم مردم مى گفتند بخاطر پيش بينى او پيروز شديم و بدانيد اى مردم كه جناب محمد مصطفى (ص ) از منجّم استفاده نكرد و ما بعد از آن حضرت كه بلاد كسرى و قيصر را فتح كرديم از هيچ منجّمى بهره نگرفتيم بلكه بر خدا توكل كرديم و شما هم به خدا اعتماد و توكل كنيد زيرا كه او هر چيزى را كفايت مى كند، پس روانه شدند. در كتاب تحفة المجالس شيخ معين الدين ذكر شده است كه در بين راه نهروان لشگر به ديرى رسيدند و راهب پيرى از بالاى دير نعره زد كه صاحب و امير اين لشگر كجا است ؟ خبر را به حضرت رساندند و آن سرور هم عنان مركب خود را به جانب آن دير معطوف داشتند و به سمت آن راهب آمدند. راهب عرض كرد با اين جمعيت به كجاى مى روى ؟ فرمودند به مجادله با دشمنان . راهب گفت تو با لشگر چند روزى در پاى دير من توقّف كنيد و فرود آييد چون فلان ستاره در هبوط است و طالع اهل ضعيف است لذا چند روزى صبر كن تا آن كوكب هابط، رو به صعود و بالا كند و طالع مسلمانان قوتى بگيرد. حضرت فرمودند ت وكه ادعاى علم آسمانى مى كنى مرا خبر ده از سير فلان كوكب . راهب گفت من تا به حال اسم اين كوكب را نشنيده ام . حضرت نام چند ستاره ديگر را فرمودند ولى راهب ندانست .حضرت فرمودند تو از احوال آسمان اطلاعى ندارى از زمين سوال مى كنم بگو اى راهب كه در زير قدم تو كه الان ايستاده اى چه چيز مدفون است ؟ راهب متحيّر ايستاده بود گفت نمى دانم . حضرت فرمودند ظرفى از مس در زير قدم تو مدفون است . و هفت دينار در آن هست ، ونقش و سكه هاى آنها را هم فرمودند. پير راهب گفت تو اين سخن را از كجا مى گويى ؟ فرمودند رسول خدا(ص ) مرا خبر داد و آگاه باش كه آن حضرت مرا خبر داده است كه تو با اين جماعت جنگ مى كنى و از لشگر تو كمتر از ده نفر كشته شوند و از لشگر ايشان كمتر از ده نفر باقى نمانند و همه بگريزند. صاحب دير متحيّر شد و گفت پس زير پاى خودم را شكافيد، شكافتند و آن ظرف مسى را درآوردند و عدد دينار و نقش و سكّه ها همان بود كه حضرت فرمودند. پيرمرد راهب فورا از دير خارج شد و خود را به پشت پاى مقدس آن حضرت انداخت وبه شرف اسلام مشرّف شد و آن حضرت با يارانش روانه نهروان شدند و عدىّ بن حاتم طائى پيشاپيش جمعيت مى رفت و شعر مى خواند. و چون قدرى راه آمدند منجّم ديگرى به خدمت حضرت آمد و از رفتن منع كرد و حضرت خبر پيروزى خود را به او داد و منجّم گفت آتش در برجطالع تو مشتعل است . حضرت فرمودند روشنى و نور آن آتش از ما است و سوزش و ظلمت آن و خروش براى دشمنان ما است . حضرت فرمودند اى منجم كه ادّعاى پيشگويى دارى آيا خبر دارى كه ديشب سرانديب غرق شد و مناره هند خراب شد و حصار اندلس شكست و پادشاه افريقيه هلاك شد، اينها خبر دور بود حال از اخبار نزديك سوال مى كنم كه در آن وقت سعدبن مسعده خارجى در نزد حضرت امير(ع ) ايستاده بود و اين لعين جاسوس معاويه بود و مالك اشتر مى خواست او را بكشد كه حضرت مانع شدند و فرمودند اى منجّم آيا خبر دارى كه عمر او به آخر رسيده ، آن ملعون گمان كرد كه حضرت امر به قتل او خواهد كرد پس از ترس زهره شكافت و بر زمين افتاد آن منجّم از ديدن اين غرائب به سجده افتاد و ايمان او كامل شد. حضرت با لشگر خود در دو فرسخى نهروان فرود آمدند و قنبر را پيشاپيش فرستادند تا به خوارج بگويد كه حضرت مى فرمايند كه شما را چه بر اين داشت كه بر من خروج كرديد و من در ميان شما به علامت رفتار كردم و كوچك و بزرگ شما را حرمت داشتم و شما را به زندگى خود نگرفتم و مالهاى شمارا به غنيمت نگرفتم . اى قنبر اگر آنان دشنام مى دهند جوابشان مده . قنبر به نزد خوارج رفت و تبليغ رسالت از جانبحضتر نمود. مردى از لشگر خوارج پيش آمد و گفت به نزد مولاى خود برگرد و ما هرگز اجابت دعوت تو نخواهيم كرد وما مى ترسيم كه على (ع ) با زبان نرمى كه دارد ما را برگرداند چنان كه عبداللّه بن الكوّار را برگردانيد. برو به مولايت بگو كه جمع شدن ما در اينجا براى جنگ است . پس ‍ قنبر جواب خوارج را به حضرت عرض كرد و سپس نامه اى به خوارج نوشتند
بسم اللّه الرحمن الرحيم من عبداللّه اميرالمؤ منين على بن ابيطالب اخى رسول اللّه الى عبداللّه وهب و حرقوص بن ظهير المارقين من دين الاسلام و شريعة سيد الانام
اين نامه اى است از بنده خدا اميرالمؤ منين على ابن ابيطالب برادر رسول خدا محمد بن عبداللّه (ص ) به عبداللّه وهب و حرقوص بن ظهير كه از دين اسلام و شرعيت حضرت مصطفى (ص ) خارج شدند پس بدرستى كه خبر خروج شما به من رسيد و جمع نمودن اين جماعت جاهل كه خبر از خير و شر ندارند و به مقاتله و مجادله بعد از بيعت با من حاضر شده ايد. پس عهد خود را شكستيد و قسمهاى خود را باطل كرديد و به آن قناعت نكرديد و عبداللّه بن حباب را بدون جرم و گناه كشتيد و او پسر حباب قاصد رسول خدا(ص ) بود و من او را طلب خواهم كرد پس قاتل او قاتل اهل و عيال او را به من تسليم كنيد تا انتقام از ايشان بكشم . بخدا قسم اگر قاتل او را به من واگذار نكنيد بر نخواهم گشت تا آنچه مقصودم است حاصل كنم و استعانت از خداوند دارم و توكل بر ذات اقدس او مى نمايم والسلام . حضرت نامه را به عبداللّه بن ابى عتبه دادند و نامه را به عبداللّه بن وهب داد در هنگامى كه در كنار نهروان نشسته بود و شمشير حمايل كرده بود و حرقوص و رؤ ساى خوارج دور او نشسته بودند نامه را به عداللّه داد. عبداللّه بن وهب و حرقوص نامه را خواندند و عبداللّه بن وهب به عبداللّه بن عتبه كه قاصد حضرت بود گفت اگر تو رسول نبودى گردن تو را مى زدم پس جواب نامه را اينگونه نوشت :
بسم اللّه الرحمن الرحيم من عبداللّه بن وهب الى على بن ابى طالب .
بدان كه رسول و نامه تو به من رسيد نوشته بودى كه قاتل عبداللّه را تحويل شما دهيم ، بدان كه ما همگى او را كشتيم و اينكه نوشتى كه به جنگ ما مى آيى كه ما به جنگ با تو عازم هستيم ، پس نامه را قاصد به نزد حضرت آورد و حضرت پس از مطلع شدن از مضمون نامه امر فرمودند كه لشگر به جانب نهروان حركت كنند. وقتى لشگر به خوارج نزديك شدند صداى قرائتقرآن آنان همانند زنبور عسل مى پيچيد و در ميان ايشان زهّاد و عبّاد بودند و پيشانيها و زانوهاى ايشان از كثرت عبادت پينه بسته بود يكى از ياران حضرت مى گويد وقتى من اين صحنه ها را ديدم از لشگرگاه دور شدم و به شك افتادم و از اسب فرود آمدم و نيزه خود را به زمين زدم و سپر خود را پايين گذاشتم و زره را بر روى نيزه انداختم و به نماز ايستادم و دعا مى كردم و گفتم خدايا اگر رضاى تو در قتال با جدال با اين گروه هست پس به من چيزى را بنما كه شك از دل من برداشته شود و اگر سخط تو در آن است مرا از آن دور كن . ناگاه ديدم كه حضرت آمد و بر استر رسول خدا سوار بود پياده شدند و به نماز ايستادند ناگهان مردى با اسب با سرعت تمام آمد و گفت يا اميرالمؤ منين خوارج از نهر گذشتند و مرد ديگرى هم آمد و گفت خوارج گفت يا على خوارج از نهر عبور كردند حضرت فرمودند سبحان اللّه آنان از نهر نگذشتند واللّه نخواهند گذشت و دراين طرف نهر تمام كشته خواهند شد مگر كمتر از ده نفر و اين وعده اى است كه خداوند و رسول خدا(ص ) به من داده پس فرمودند اى جندب اين تل را مى بينى ؟ عرض كردم بلى فرمودند كه رسول خدا(ص ) فرموده است كه ايشان نزد اين تّل كشته خواهند شد. پس فرمودند اى جندب ما رسولى به نزد ايشان خواهيم فرستاد كه ايشان را به كتاب خدا و سنت رسول خدا(ص ) دعوت نمايد و چون رسول ما به نزد ايشان برود، تيرها به جانب او خواهند انداخت و او را خواهند كشت . پس ما به نزد خوارج آمديم و ديديم كه خوارج در لشگرگاه خود هستند و نرفته اند پس شكّ من برطرف شد. پس امير(ع ) امر كرد تا مردم را جمع كنند و فرمودند كيست كه اين قرآن را بگيرد و به نزد اين گروه رود و ايشان را به كتاب خدا و سنت رسول خدا(ص ) دعوت نمايد و در نهايت كشته خواهد شد و بهشت براى او باشد. هيچ كس جواب آن حضرت را نداد مگر
جوانى از بنى عامربن صعصعه و چون آن حضرت جوانى آن جوان را ديد فرمودند به جاى خود برگرد. پس مرتبه ديگر همان سخن را اعاده فرمودد و كسى ديگر به غير از آن جوان اجابت ننمود، حضرت فرمودند برگرد و باز براى بار سوم تكرار شد و حضرت فرمودند بدان كشته خواهى شد. آن جوان كتاب خدا را برداشت و به جانب خوارج حركت كرد و چون به جايى رسيد كه صداى آنان را مى شنيد، تيرها را به جانب او انداختند و چون آن جوان رو به ما كرد ديديم كه از بسيارى تيرها همانند خارپشت شده است و به شهادت رسيد. جندب مى گويد چون اين صحنه را ديدم شكّ از خاطرم برطرف شد لذا حركت كردم و هشت نفر از ايشان را كشتم . اى مسلمان تعجب كردى كه اين جماعت صداى تلاوت قرآن از اردوى ايشان بلند بود و پيشانيها و زانوهاى ايشان از شدت عبادت پينه بسته بود. ولى آن ظالمانى كه در روز عاشورا با سيدالشهدا جنگ نمودند و در ميان ايشان كسانى بودند كه قارى قرآن بودند.
رب تال القران و القران يلعنه .
چه بسا قاريان قرآن كه خود قرآن آنان را لعنت مى كند. و همانطور قاتلان امام حسين (ع ) هم از كسانى بودند كه قرآن تلاوت مى كردند. در زمان قيام مختار بود كه مردى از قاتلان در كربلا را به نزد مختار آوردند. مختار فرمود اى ملعون چرا به كربلا رفتى و با سرور شهيدان جنگيدى ؟ آن ملعون گفت من تنها نبودم بلكه صد هزار نفر كه همگى عابد و قارى قرآن بودند حضور داشتند. مختار گفت خداوند تو را و همه آن جماعت را لعنت كند. شبى از شبهاى بعد از واقعه كربلا هاتفى در بصره نداء داد: بدرستى كه آن نيزه هايى كه در كربلا بر سينه حسين (ع ) وارد مى شوند كتاب خدا مقاتله و مجادله مى كنند، تكبير و تهليل مى گويند به اينكه تو كشته شده اى و حال آنكه به كشتن تو تكبير و تهليل را كشتند و حق پرستى و خداپرستى را برطرف كردند. گويا به كشتن تو جدّ امجد تو را كشتند كه صلوات خدا و جبرئيل بر او باد. آرى آن بى شرمان بى حياء و ظالمان پر جفا در روز عاشورا چون سر مقدس ‍ سيدالشهداء را بر سر نيزه كردند، صداى تكبير از آن ظالمان بلند شد كه دلهاى اهل بيت از آن صدا از جا كنده شد. بى شرمى را ببينيد كه به نقل از معصومين كه فرمودند
جددت بالكوفة اربعة مساجد فرحا لقتل الحسين
كه چهار مسجد در كوفه به جهت شكرانه شهادت امام حسين (ع ) احداث كردند و به نامهاى مسجد جرير، مسجد سمام ، مسجد اشعث و مسجد شبث بن ربعى ساخته شد. از اينها عجيب تر اينكه اهل شام نذر كردند كه اگر امام حسين (ع ) كشته شود و خلافت آل ابى سفيان قرار گيرد روز قتل او را عيد بگيرند و چنان ديده بصيرت ايشان كور شده بود كه يهود و نصارى از عمل ايشان عبرت مى گرفتند و از ظلم و عدوان ايشان تعجب مى كردند و خود آنان هم كور و كر بودند كه حقايق را نمى ديدند و نمى شنيدند. ولى زنان و كودكان ايشان بر ظلم آنان مى گريستند و ناله مى كردند. شنيده ايد كه وقتى اهل بيت را وارد كوفه نمودند صداى گريه عظيمى از زنان كوفيان بلند شد كه آن دختر شهسوار عرب جناب زينب فرمود بس كنيد اى اهل كوفه و اى اهل مكر و حيله ، مردان شما مردان ما را مى كشتند و زنان شما بر ما گريه مى كنند. حميد بن مسلم مى گويد روز عاشورا وقتى كه لشگردست به غارت اهل بيت خامس آل عبا زدند، زنى را ديدم كه از قبيله بكر بن و ابل همراه شوهرش ‍ در لشگر عمر سعد بود چون ديد آن قوم بى حياء دست به بى حيايى به جانب دختران خيرالنّساء دراز كردند و ايشان را غارت مى كردند، دست به شمشير برد و به جانب خيمه ها روان شد و گفت اى آل بكربن وابل
اتسلب بنات رسول اللّه
آيا دختران پيغبمر را برهنه مى كنند و شما ايستاده ايد؟ سپس فرياد زد
يا لثارات رسول اللّه
كجائيد اى طلب كنندگان خون رسول اللّه (ص ).
پس شوهر ملعون آن زن شجاع آمد و او را به سوى منزل خود برگردانيد. اللّه اللّه ازاين شقاوت و نعوذ باللّه از اين كفر و ضلالت و غفلت آشكار عجيب تر آنكه همه روز صحنه هاى معجزه آسا و فارق العادت بسيارى را مشاهده مى كردند كه بسيارى از كفار از ديدن آنها متنبّه و به شرف اسلام مشرف مى شدند و شخصى نقل مى كند كه در پشت كوفه جمعيتى را ديدم و فوج كثيرى را ديدم كه بعضى از ايشان بر گردن و بعضى بر دوش بعضى سوار بودند. آمدم تا ملاحظه كنم كه چه خبر است ، ديدم سر مقدس جناب امام حسين (ع ) را كه بر درخت آويخته بودند كه سوره اى از سوره هاى قرآن را تلاوت مى كرد. حارث بن وكيده نقل مى كند كه من از آن كسانى بودم كه سر مقدس را برداشته بودند شنيدم كه آن حضرت سوره كهف تلاوت مى فرمود و من در تحيّر فرو رفتم كه چگونه سر بى تن سخن مى گويد در همين حيرت بودم كه يك مرتبه ديدم به من فرمود:
يابن وكيدة اما علمت انا معاشر الائمة احياه عند ربنا نرزق
اى پسر وكيده آيا نمى دانى كه ما معاشر امامان هميشه زنده مى باشيم و مرگ ما را فانى نخواهد كرد؟ حارث مى گويد چون اين سخن را شنيدم بيشتر تعجب كردم كه نبايد سر مطهّر و منوّر امام (ع ) در دست اين جماعت بدگهر باشد لذا از ايشان مى گيرم و به كربلا مى روم و به بد مطهرش ملحق مى سازم چون اين به خاطر من گذشت ناگهان آن سر مبارك فرمود
يابن وكيده ليس لك الى ذلك سبيل
اى پسر وكيده به اين فكرى كه كرده اى راهى نخواهى يافت اى حارث ريختن خون من در نزد خدا عظيم تر است از گردانيدن سر در راهها و شهرها، بگذار هر چه خواهند بكنند زود باشد كه قبح عمل خود را بدانند.
اذ الاغلال فى اعناقهم و السلاسل يسحبون .
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين
فصل چهارم : شروع جنگ اميرالمؤ منين (ع ) با خوارج در نهروان 
بعد از كشتن قاصد حضرت امير(ع )، عبداللّه بن وهب در ميان لشگر خود ايستاد و شروع به خواندن خطبه نمود كه آنهايى كه خود را با پروردگار برابر دانستند على و اصحاب او بودند كه در دين خدا، عمروعاص و ابوموسى را حَكَم كردند مردى فرياد زد كه اى دشمن خدا تو را چه كار به خطبه خواندن و تو آن كسى هستى كه خودت بهتر مى دانى . واى بر تو اى لعين مى دانى در حضور چه كسى سخن مى گويى ؟ او اميرالمؤ منين و برادر سيدالمرسلين و پسر عمّ و داماد و پدر سبطين است . حضرت امير(ع ) فرمودند او را واگذار كه در گمراهى خود مقرّ است . حرقوص لعين جلو آمد و گفت اى پسر ابوطالب بخدا قسم كه مقصود ما جنگ با تو براى رضاى حق است . حضرت اين آيه را تلاوت فرمودند
قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا.
بگو آيا به شما خبر بدهم به پست ترين اعمال ؟ آنان كه در دنيا در مسير گمراهى و ضلالت عمل مى كنند ولى گمان مى كنند كه اعمال نيكو انجام مى دهند. بخدا قسم كه خوارج نهروان از مصاديق بارز اين آيه شريفه هستند. پس حضرت در آن روز با خوارج سخن گفتند و ايشان به كشتن عبداللّه اقرار كردند. حضرت فرمودند گروه گروه از يكديگر جدا شويد تا سخن هر يك را جدا جدا بشنوم . پس هر قبيله جدا شدند و هر يك جداگانه اقرار به كشتن عبداللّه نمودند و گفتند آرى ما او را كشتيم و تو را نيز خواهيم كشت . حضرت به اصحاب فرمودند حمله كنيد و منم اول كسى كه بر ايشان حمله مى كنم . پس ذوالفقار را كشيدند و برايشان حمله كردند و اصحاب هم در عقب سر آن جناب حمله كردند و جنگ در گرفت . حبيب بن عاصم الازدى عرضس كرد يا اميرالمؤ منين اينها كه با ايشان جنگ مى كنيم آيا از كفّارند؟ فرمودند ازكفر گريخته اند و در كفر افتاده اند. حبيب گفت آيا منافقند يا بفرماييد از چه طايفه اى هستند تا ما با بصيرت با آنان بجنگيم ؟ حضرت فرمودند كه ايشان گروهى هستند كه از دين اسلام بيرون رفته اند همچنان كه تير از كمان بيرون رود. پس همين شخص با سعادت جنگيد تا به شهادت رسيد. احنف بن غدار طائى كه شجاعترين خوارج بود و در صفّين جنگها كرده بود حمله كرد و صف لشگر را شكافت حضرت خود را به او رساندند و اسب احنف او را تا آخر لشگرگاه در كنار نهر نهروان برد و به زمينش ‍ زد و جان به مالكان دوزخ سپرد و به درك واصل شد. سپس مالك بن وضّاح رجز خوانان بيرون آمد و حضرت امير(ع ) در حمله اول او را كشتند و بعد از او حرقوص ‍ و پسر عمّ مالك بر حضرت حمله كرد و حضرت را در ميان خود گرفتند و حضرت امير(ع ) به يك ضربتكار پسر عمّ مالك را ساخت و ضربت ديگرى بر سر حرقوص ‍ زدند و كلاه نظامى او را قطع نمودند و سر شمشير بر اسب او خورد واسب رم كرد و نعش آن ملعون را در ميان دو لاب خرابى كه در آن نزديكى بود انداخت و بعد از آن جنگ سخت شد. امير خوارج عبداللّه بن وهب پيش آمد و فرياد زد كه اى پسر ابى طالب از اين معركه بيرون نمى رويم تا تو را بكشيم يا تمام كشته شويم و خودت به نزديك من بيا و مردم را واگذار. چون امير(ع ) صداى او را شنيدند تبسم نمودند و فرمودند خدا او را بكشد چه قدر كم حياء است نمى داند كه من هميشه رفيق شمشير و قرين نيزه بوده ام ليكن او از زندگى ماءيوس شده است يا طمع باطلى دارد. پس آن ملعون بر امير(ع ) حمله كرد و حضرت مى فرمودند:
سيف رسول اللّه فى يمينى
و فى يسارى قاطع الوتين
يعنى شمشير رسول خدا در دست راست منست و در دست چپ من شمشير قطع كننده سرها است و به قولى در آن روز قمقام در دست چپ آن حضرت بود و حضرت به يك ضربه شمشير او را دو پاره كردند وبه اصحاب پليدش ملحق نمودند. پس خوارج حمله كردند كه اصحاب حضرت فرار كردند و حضرت به تنهايى در برابر ايشان ايستادند. حضرت فرمودند اين چه كار است گويا به سوى مرگ مى رويد. گفتند مگر به سوى مرگ نمى رويم ؟ فرمودند بسيار دعا كنيد و دندانها را بر روى يكديگر گذاريد و حمله كنيد كه از شما كمتر از ده نفر به شهادت مى رسند ولى دشمنان شما كمتر از ده نفر باقى مى مانند. راوى مى گويد ما به فرموده آن سرور عمل كرديم بخدا قسم كه هنوز نصف نرسيده بود كه تمام آن قوم خوارج را كشتيم و از آنان به غير از نه نفر كسى باقى نمانده كه همه آنان گريختند كه دو نفر به جانب خراسان رفتند و در زمين سجستان ساكن شدند و نسل آندو در آن ولايت بسيار شد و دو نفر به جانب شهرهاى عمّان رفتند و دو نفر به يمن گريختند و در آن بلاد صاحب نسل و اولاد شدند كه گروه اياضيّه معروف شدند. و دو نفر به بلاد جزيره موسوم به سنّ و بواريخ در كنار فرات رفتند. و يك نفر به جانب طلّ موزون رفت . اصحاب حضرت امير(ع ) در اين جنگ نهروان غنائم فراوان صاحب شدند و از اصحاب آن سرور به تعداد نه نفر به درجه شهادت نائل آمدند چنان كه خود حضرت خبر داده بود كه كمتر از ده نفر از ما به شهادت مى رسند و كمتر از ده نفر از دشمن باقى مى مانند كه اسامى آنان گذشت . و اين معجزات و كرامات آن حضرت بود. و كرامات ديگرى در كتاب ارشاد القلوب مذكور است كه شبى اميرالمؤ منين (ع ) قبل از جنگ نهروان از مسجد كوفه بيرون آمدند و به جانب منزل تشريف مى بردند. كميل بن زياد مى گويد من در خدمت آن حضرت بودم از كنار خانه اى عبور كرديم كه شخصى با صداى محزون قرآن تلاوت مى كرد كه
قل هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون انما يتذكر اولوا الالباب .
بگو اى پيامبر آيا كسانى كه نمى دانند مساوى هستند؟ همانا صاحب عقل و متذكّر و متوجه خواهند بود. كميل مى گويد من از شنيدن صداى قران در دل خود او را تحسين كردم و از حال قارى قرآن تعجّب نمودم اما اصلا اظهار نكردم . اميرالمؤ منين فرمودند اى كميل از آواز اين مرد تعجب مكن و او را تحسين هم مكن . بخدا قسم كه اين مرد ازاهل آتش است و من بعد از اين تو را از حال او باخبر خواهم كرد. كميل مى گويد كه من از مكاشفه آن حضرت كه بر دل من مطلع شد تعجب كردم و ازاين شهادتى كه حضرت براى آن مرد دادند متحير شدم ولى زمانى نگذشت كه غزوهئ نهروان اتفاق افتاد و بعد از اتمام جنگ حضرت ايستاده بود و شمشير بر دست آن بزرگوار و از شمشير خون مى چكيد و سرهاى خوارج در دور آن حضرت ريخته بود به جانب من التفات فرمودند و سر شمشير را بر بالاى يكى از آن سرها نهادند و فرمودند:
يا كميل امن هو قانت اناء الليل
اى كميل اين سر همان شخصى است كه در اواسط شب قرآن تلاوت مى كرد و تو را به تعجب وا داشته بود. در اينجا كميل خود را به دست و پاى آن حضرت انداخت و آن را بوسيد و ازخدا طلب آمرزش كرد و بر آن بزرگوار هم صلوات فرستاد.
حضرت كشته هاى خوارج را شمارش مى كنند 
و چون در روز نهم ماه صفر خوارج نهروان بدست حضرت امير(ع ) و اصحابش ‍ كشته شدند، حضرت فرمودند كه در ميان كشته هاى دشمن بگرديد تا شخصى را به نام مخدع كه همان ذوالتّديه نام داشت را پيدا كنيد. ابن ابى الحديد از يزيدبن رويم روايت مى كند كه حضرت خبر دادند كه مقتولان ايشان چهار هزار نفرند و يكى از ايشان ذوالتّديه خواهد بود. پس خود حضرت امير(ع ) فرمودند اى يزيد چهار هزار نى بردار و بر هر كشته اى يكى بگذار و فرمودند اى عجلان اسب رسول خدا را بياور، حضرت سوار بر اسب شدند و من در پيش روى آن حضرت به شمردن كشتگان خوارج مشغول بودم و آن سرور عقب سر من تشريف مى آوردند. تا آنكه كشتگان تمام شدند و يك نى در دست من باقى ماند. در همان حال به جانب حضرت نظر كردم ديدم رخسار مباركش برافروخته شد و فرمودند
واللّه ما كذبت ولا كذبت
بخدا قسم تا حال دروغ نگفته ام و دروغگو شمرده نشدم . در آن اطراف دولابى وجود داشت حضرت فرمودند: در اينجا تجسّس كنيد و چون جستجو كردم كشته اى در ميان آب و گل ديدم و يك پاى او را گرفتم و كشيدم و گفتم اين هم يك خارجى ديگر است پس حضرت از اسب پايين آمدند و آن جسد را تا به روى خاك كشيدند ديديم ذوالتّديه است آن حضرت با صداى بلند تكبير گفت و به سجده افتاد و تمام مردم تكبير گفتند. حضرت امير(ع ) بعد از نماز عصر تا وقت غروب به اصحاب خود پيوستند و با صداى بلند مى فرمودند
صدق اللّه و بلغ رسوله .
و به روايتى يك دست آن مرد قطع شده بود و يكى از دو پستان او شبيه پستان زن بود. حضرت فرمودند كيست كه اين مرد را بشناسد هيچ كس او را نشناخت ، مردى گفت كه او را در حيره ديدم و از او پرسيدم به كجا مى روى ؟ گفت به كوفه . حضرت فرمودند درست گفتى اين از جنّ است . شيخ احمدبن فهد حلّى از معلّى بن خنيس ‍ روايت كرده است كه امام جعفر صادق (ع ) فرمود كه روز نوروز بود كه خداوند اميرالمؤ منين را بر اهل نهروان پيروز گرداند و ذوالتّديه كشته شد. حضرت امير(ع ) روانه كوفه شدند كه در بين راه استخوان جمجمه انسانى را ديدند كه در بين راه افتاده بود حضرت به غلامان خود فرمودند اين استخوان سر انسان را بياوريد چون به خدمت آن سرور آوردند حضرت سر تازيانه خود را به آن كلّه گذاردند و فرمودند:
من انت فقيرام غنى ثقى ام سعيد ملك ام رعية قوى ام ضعيف عزيز ام ذليل سيد ام عبد
تو كيستى فقيرى يا غنى ، شقى هستى يا سعيد، پادشاه هستى يا رعيت ، قوى هستى يا ضعيف ، عزيزى يا ذليل آقا بودى يا عبد؟ آن جمجمه سر انسان به زبان فصيح گفت :
السلام عليك يا اميرالمومنين
من پادشاه ظالمى بودم . من پرويز پسر هرمز پادشاه پادشاهانم
فملكت مشارقها و مغاربها سهلها و جبلها و برها و بحرها.
همه چيز را مالك شدم از مشرف و مغرب ، دشت و كوه ، زمين و دريا و صحرا من آن كسى هستم كه هزار شهر را در دنيا گرفتم
و قتلت الف ملك من ملوكها يا اميرالمؤ منين .
و هزار پادشاه را كشتم و پنجاه شهر بنا كردم هزاران دختر و چهار هزار غلام خريدم و هزار غلام ترك و هزار ارمنى و هزار رومى و هزار نفر زنجى و هفتاد دختر پادشاهان را تزويج كردم و پادشاهى در روى زمين نماند مگر آن كه بر او غالب شدم و بر اهل بيت او ظلم كردم . وقتى كه ملك الموت آمد و گفت
يا ظالم يا طاعن خالفت الحق
اى ظالم و طاعن مخالفت حق نمودى ، اعضاى من لرزيد و گوشت ميان دو كتف من مرتعش شد و در ميان لشگرم مرا قبض روح كرد. و من در آن حال هفتاد هزار نفر از اولاد پادشاهان را در زندان داشتم . اهل زمين از ظلم من راحت شدند و زندانيان آزاد شدند ولى من براى هميشه در آتش معذّبم و خداوند بر من هفتاد هزار زبانيّه جهنم را مسلط كرده است كه در دست هر يك ، عمودى از آتش كه اگر بر كوههاى دنيا بزنند مى سوزند و هر وقت يكى از آنها را بر من مى زنند مشتعل مى شوم و مى سوزم و خداوند به قدرت خود دوباره مرا زنده مى كند و عذاب مى كند و همينطور خداوند بر من موكّل كرده است به هر موئى كه در بدن من وجود دارد، مار و عقربى را خلق كرده است كه مرا مى گزند و به من مى گويند
هذا جذاء ظلمك على عباده
اين جزاى ظلم تو بر بندگان خدا است . پس جمجمه ساكت شد و همه لشگر امير(ع ) گريستند و بر فرق و سرهاى خود مى زدند و مى گفتند يا اميرالمؤ منين ما حقّ تو را نشناخته ايم و بعد از آنكه حضرت رسول (ص ) ما را به حق تو خبر داد ولى ما نقصان و كوتاهى نموديم و از حق تو چيزى كم نشد پس ما را حلال كن كه تفريط كرديم و غير تو را به جاى تو قرار داديم پس ما نادم و پشيمان هستيم . حضرت امير(ع ) فرمودند كه آن كلّه انسان را زير خاك كنيد در آن وقت آب نهروان ايستاد و همه ماهيها و حيواناتى كه در آب بودند بر روى آب آمدند و بر آن حضرت سلام كردند و به ولايت آن سرور شهادت دادند. در كتاب كنزالفوائد از جويرية بن سهر منقول است كه در وقت مراجعت از نهروان به سرزمين بابل رسيديم كه وقت نماز عصر داخل شده بود پس حضرت فرود آمدند و مردم نيز فرود آمدند حضرت فرمود اى مردم اين سرزمين ملعون است و سه مرتبه عذاب بر اين زمين نازل شده است و اول زمينى است كه در آن بت پرستيدند و براى هيچ پيغمبر يا وصىّ پيغمبرى حلال نيست كه در اين زمين نماز بخواند لذا مردم در اطراف راه ايستادند و نماز گذاردند و حضرت بر اسب رسول خدا سوار شدند و رفتند. جويريه مى گويد من با خود گفتم واللّه امروز در نماز از اميرالمؤ منين (ع ) متابعت خواهم كرد. پس از عقب سر حضرت روانه شدم و از پل سورا نگذشته بودم كه آفتاب غروب كرد قصد ناسزاگويى داشتم كه حضرت متوجه من شد و فرمودند جويريّه عرض ‍ كردم بلى ، پس از اسب پياده شد وضو ساخت و برخاست و كلامى بر زبان جارى كرد كه من آنرا عبرى گمان كردم . پس حضرت فرياد زد الصلاة . من به آفتاب نگاه كردم كه ازميان دو كوه بيرون آمد و صدايى داشت . آن حضرت نماز عصر خود را بجا آوردند و چون از نماز عصر فارغ شديم شب شد. پس امام (ع ) به من متوجه شد و فرمودند كه خداوند مى فرمايد
فسبح باسم ربك العظيم
پس خدا را با اسم اعظم خواندم و آفتاب را برگرداند. عبور حضرت امير(ع ) به سرزمين بغداد افتاد و فرمودند اين زمين بغداد است زود از آن بگذريد و از آن اجتناب كنيد كه حتف به اين زمين نزديكتر است از فرو رفتن ميخ در نخاله . و چون به مكان ديگرى از آن سرزمين رسيدند پرسيدند اين چه سرزمينى است ؟ گفتند اين زمين بحر است فرمودند اين زمين شوره زار است لذا از آن دور شويد و به طرف دست راست ميل كنيد و چون به جانب راست بغداد رسيدند، جمعيت زيادى همراه حضرت بودند و جمعيت زيادى هم ملحق شدند. راهبى در آنجا بود كه صومعه اى داشت حضرت از آن راهب پرسيدند آيا اجازه مى دهيد اينجا فرود آئيم ؟ راهب گفت خير دراين سرزمين كسى فرود نمى آيد مگر پيغمبر يا وصىّ او باشد كه در راه خدا مقاتله مى كند. و ما دركتب خود چنين ديده ايم حضرت امير(ع ) فرمودند من وصىّ سيد انبياء و سيد اوصياء هستم . راهب گفت آيا تو وصىّ محمد(ص ) و اصلح قريشى ؟ حضرت فرمودد بلى . راهب از صومعه پايين آمدند و عرض كرد كه شرايع اسلام را بگو بدرستى كه من در كتاب انجيل اوصاف تو را ديده ام و خوانده ام كه تو در زمين براثا در خانه مريم در زمين عيسى (ع ) فرود خواهى آمد. حضرت فرمودند اى راهب ساكت باش و ما را به چيزى خبر مده . پس ‍ حضرت به موضعى پاى مبارك را به زمين زدند كه ناگاه چشمه اى ظاهر شد و فرمودند اين چشمه حضرت مريم است كه براى او جوشيد پس از آن موضع هفده ذراع دور شدند و فرمودند اينجا را بشكافيد و چون شكافتند سنگ سفيدى پيدا شد. فرمودند كه بر روى همين سنگ را در جاى خودش نصب فرمودند و چهار روز در آن مكان ماندند و نزد آن سنگ نماز خواندند و حرم را در خيمه قرار داد كه به قدر رسيدن صدا از آن موضع دور بود، فرمودند اين زمين براثا است و اين خانه مريم است كه موضع مقدس است كه پيغمبران در آن نماز خواندند. حضرت امام محمد باقر(ع ) مى فرمايد كه پيش از عيسى (ع ) حضرت ابراهيم (ع ) در آن مكان نماز مى خواند. به بركت اميرالمؤ منين (ع ) عده كثيرى از نصارى به شرف اسلام مشرف گرديدند. بلى ايشان اهل بيت فتوّت و مكرمت و خانواده با بركت و سعادت بودند. و همينطور به بركت فرزند ارجمندش مظلوم كربلا، جمع كثيرى از نصارى در قبل و بعد از شهادت آن بزرگوار به شرف اسلام مشرف شدند از آن جمله حكايت راهبى است كه در نزديكى شهر عثقلان بود. جمعى از ثقات كه از سليمان بن مهران روايت كرده اند كه او از مردى از اهل شام روايت كرد و همينطور از ابو سعيد شامى روايت كرده اند كه مى گويد من با سرها و اسيران همراه بودم وقتى كه ايشان را از كربلا به شام مى بردند شنيده شد كه مردى از شيعيان على (ع ) بنام نصر خزاعى با لشگرى حركت كرده و اراده جنگ با دشمنان اهل بيت دارد و مى خواهد بر آنان بتازد و سرها و اسيران اهل بيت (ع ) را از آنان باز پس بگيرد. لشگر شمر ملعون به دير راهبى نزديك شدند. امراء لشگر گفتند كه ما امشب به اين دير پناه مى بريم و خود را محفوظ مى داريم پس شمر ملعون نزديك دير آمد و فرياد زد
يا اهل الدير يا اهل الدير
پس قسّيس كبير از بالاى دير آمد و لشگر را ديد كه به دير او مى آيند گفت
من انتم و ما تريدون ؟
شما كيستيد و چه مى خواهيد؟ شمر ملعون گفت ما لشگر عبيداللّه بن زياديم و از عراق به جانب شام مى رويم قسّيس گفت براى چه منظور مى رويد؟ شمر لعنة اللّه عليه گفت شخصى در عراق نسبت به يزيد ياغى شده و لشگر فراهم آورده بود، پس ‍ يزيد هم لشگر عظيمى فراهم آورد و ايشان را كشتند و اين سرهاى كشته هاى آنان است . راوى مى گويد كه قسّيس راهب به سوى سر مبارك امام (ع ) كه بر نيزه بود نظر كرد كه از آن سر منوّر، نورى به آسمان ساطع بود كه هيبتى از آن سر مقدس در دل آن راهب مسيحى افتاد. قسّيس گفت دير ما كوچك است و جاى ههه شما نمى شود بلكه سرها و اسيران را داخل دير كنيد و خودتان در بيرون دير محافظت خود نماييد و اگر دشمن به شما نزيك شده دفاع كنيد و از سرها و اسيران خاطر جمع باشيد كه در دير محفوظ خواهند ماند. امرائ لشگر سخن راهب را نيكو شمردند و گفتند راءى ما نيز همين است . پس سر مقدس امام حسين (ع ) را از نيزه به زير آوردند و در داخل صندوقى گذاردند و درِ آن صندوق را قفل زدند و آن را داخل دير كردند و حضرت سيدالسّاجدين را با غُل و زنجير و زنان اهل بيت را هم داخل دير نمودند. بنا به روايتى چون سر را به صومعه و دير خود برد، صومعه و دير او از نور آن سر مقدس روشن شد و صداى هاتفى را شنيد كه گفت خوشا به حال تو و خوشا به حال كسى كه حرمت اين بزرگوار را بداند. راهب خواست كه آن سر مبارك را ببيند پس ‍ در آن خانه اى كه صندوق قرار داشت نظر مى كرد و سر خود را از روزنه اى داخل كرد ديد كه آن خانه از روز روشن تر است و سقف خانه شكافته شد و تخت عظيمى از آسمان به زمين آمد و نور از چهار طرف آن تخت ساطع و لامع بود و زنى بالاى تخت نشسته كه از حور نيكوتراست و شخصى صيحه مى زد كه طرقوا طرقوا راه دهيد راه دهيد اينك حوّا مادر آدميان مى آيد، راه دهيد مريم مادر عيسى مى آيد و سارا حرم ابراهيم خليل الرّحمن مى آيد و هاجر مادر اسماعيل ذبيح اللّه مى آيد و آسيه همسر فرعون و راحيل مادر يوسف و همينطور مادر موسى بن عمران مى آيند. راه دهيد كه خديجه دختر خويلد حرم پيغمبر آخرالزّمان مى آيد. پس هاتفى گفت طرقوا طرقوا راه باز كنيد و سر به زير اندازيد و نظر مكنيد كه خاتون قيامت و سيده نساء عالمين ، مادر سيدالشهداء فاطمه زهرا مى آيد. راوى مى گويد كه زنان مقدّسات و سادات مطهّرات ، آن سر مبارك را از صندوق بيرون مى آوردند و هر يك از ديگرى ، آن سر مبارك را مى گرفتند و مى بوسيدند و گريه و زارى مى كردند و ناله و بى قرارى مى نمودند. آه آه چون نوبت به خاتون قيامت و بانوى حجله كرامت فاطمه زهرا(س ) رسيد، پرده اى آويخته شد كه كسى او را نمى ديد ولى صداى قائله را شنيد كه مى گفت :
السلام عليك يا قتيل الم السلام عليك يا مظلوم الام السلام عليك يا شهيد الام السلام عليك يا روح الام لا يتداخلك هم و غم فان اللّه سيفرج عنى و عنك
سلام بر تو اى كشته مادر، سلام بر تو اى مظلوم مادر، سلام بر تو اى شهيد مادر، سلام بر تو اى روح مادر، غم مخور كه خداوند از من و تو غمها را مى زدايد. صداى گريه و ناله و نوحان و شيون از زنان بلند شد كه راهب با شنيدن آن ناله ها غش كرد و بيهوش شد و چون به هوش آمد به سوى صندوق رفت و درِ آن را شكست و سرِ مبارك را بيرون آورد و با كافور و گلاب خوشبو نمود و شستشو داد و بر پارچهئ حريرى نهاد و برابر قبله خود گذارد و گريه مى كرد و با ادب تمام نشست و با گريه گفت اى سر رؤ ساى بنى آدم و اى اشرف و اعظم جميع عالم ، گمانم مى رسد كه تو از بزرگوارانى هستى كه خداوند مدح ايشان را در تورات موسى و انجيل حضرت عيسى (ع ) فرموده است چون ديدم كه خواتين معظّمه و سادات آخرت همه بر تو گريه كردند مى خواهم بدانم كه تو كيستى ؟ سر مبارك امام (ع ) به زبان آمد كه :
انا المظلوم انا المقتول انا المهموم انا المغموم انا الذى بسيف العدوان قتلت انا الذى بحرب اهل البغى ظلمت
منم مظلوم و مقتول و صاحب غم و اندوه ، منم كه به شمشير عدوان كشته شدم ، منم كه به محاربه دشمنان دين ستمديده شدم ، راهب گفت فداى تو شوم از سخنان تو معلوم مى شود كه تو مظلوم شهيد و بى گناهى ولى من چيز ديگرى را مى طلبم . فرمود اى راهب اگر از اصل و نسب مى پرسى
انا بن محمد المصطفى انا بن على المرتضى انا بن فاطمة الزهراء انا بن خديجة الكبرى انا بن عروة اللّه الوثقى انا الشهيد بكربلاء.
من فرزند رسول خدا حضرت محمد مصطفى هستم ، من فرزند علىّ مرتضى و فاطمه زهرا و خديجه كبرى هستم ، من آن ريسمان محكم خداوند هستم و من شهيد كربلاء هستم . راهب از اين سخنان امام (ع ) به خروش آمد و صورت خود را بر صورت نازنين حضرت گذاشت و گفت روى خود را از روى تو بر نمى دارم تا شفاعتم را قبول كنى . فرمود به دين جدّم در آى تا تو را شفاعت كنم . راهب مشغول گريه و زارى شد و چون صبح شد مريدان و شاگردان خود كه هفتاد نفر بودند را جمع كرد و حكايت آن سر مقدّس را باز گفت و همه آنان به گريه در آمدند و گريبان چاك نمودند و عمّامه از سر انداختند و به نزد سيدالسّاجدين (ع ) آمدند و ناقوس را شكستند و از افعال يهود و نصارى اجتناب نمودند و همه به دست آن حضرت مسلمان شدند عرض كردند يابن رسول اللّه اجازه بده كه با اين كفار بجنگيم و از سينه هاى خود بگذريم ولى حضرت مصلحت نديدند و فرمودند بزودى منتقم حقيقى ما ايشان را خواهد گرفت و در دنيا و آخرت انتقام خواهد كشيد. و چون صبح شد سرها و اسيران را از راهب خواستند راهب بر بالاى بام آمد و گفت مى خواهم با رئيس شما سخنى بگويم و سپس سر را تحويل دهم . ابن سعد جلو آمد و راهب گفت :
سالتك باللّه و بحق محمد ان لا تعود الى ما كنت تفعله بهذ الراءس .
تو را سوگند مى دهم به خدا و به حق پيغمبر خدا كه ديگر بعد از اين نسبت به اين سر مقدس بى احترامى مكن و آن را به نيزه مزن و از اين صندوق بيرون نياور. آن ملعون قبول نكرد و سر را بر بالاى نيزه قرار داد و گرداند. سپس آن لشگر حركت كردند و به شهر عثقلان رسيدند. و چون آن اشقيا از صومعه راهب دور شدند، راهب از دير خارج شد و سر به صحرا گذارد و در كوهها و بيابانها بندگى خدا مى كرد تا اجلش فرا رسيد و انشاء اللّه از شفاعت آن حضرت برخوردار گرديد. الا لعنة اللّه على القوم الظالمين .
خاتمه : تصميم خوارج بر قتل على ، معاويه و عمروعاص بعد از جنگ نهروان
بعد از واقعهئ نهروان ، گروههايى از خوارج در مكه جمع مى شدند و بر كشتگان جنگ نهروان مى گريستند. هر روز اجتماعى را بر پا مى كردند و بر اعمال ننگين گذشته خود اظهار ندامت و نگرانى مى كردند، لذا در طى جلساتى تصميم نهايى را اتخاذ نمودند. آنان مصمّم شدند كه سه نفر را به قتل برسانند كه عبارتند از حضرت امير(ع ) و معاويه و عمروبن عاص ، كه اگر اين سه نفر كشته شوند جامعه روى آرامش ‍ را به خود خواهد ديد. اما چه كسانى بايد اين طرح ترور را اجرا كنند به شور نهادند كه در اين ميان ، عبدالرحمن بن ملجم مرادى اظهار نمود كه من براى كشتن حضرت على آمادگى دارم و حجّاج بن عبداللّه كه معروف به برك بود، كشتن معاويه را كه در شام حكومت مى كرد به ذمّه خويش نهاد و شخصى ديگر به نام دادويه كه معروف به عمروبن بكر تميمى بود ترور عمروعاص را قبول كرد و همگى تصميم گرفتند كه در يك شب و ساعت معينى طرح را اجرا كنند، لذا قرار شد در شب نوزدهم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرت به اجراء درآورند. پس يكديگر را وداع كردند كه ابن ملجم ملعون به سوى كوفه حركت كرد و به بركت به سمت شام و عمروبن بن بكر به جانب مصر رهسپار شدند. و در شب حادثه هر يك آمادگى كامل يافتند كه برك در مسجد جامع شام در شب نوزدهم قبل از طلوع فجر وارد مسجد شد تا با شمشيرى كه به زهر آبديده كرده بود بر سر معاويه فرود آورد. ولى در عمل ، شمشيرش بر ران معاويه اصابت كرد كه معاويه بانگى برآورد و در محراب افتاد. مردم برك را دستگير نمودند و معاويه را به منزل وى انتقال دادند و طبيب حاذق آوردند. چون طبيب زخم ران او را ديد گفت اين ضربت از اثر شمشير زهرآلود است و رگ نكاح را قطع نموده ، اى معاويه اگر بخواهى جراحتت بهبود يابد و نسل تو منقطع نگردد بايد با آهن سرخ شده ، موضع جراحت را داغ نمايم و اگر از داشتن فرزندِ بيشتر مى پوشى با نوشيدن شراب مى توان معالجه كرد معاويه گفت : مرا تاب و تحمل داغ شدن بوسيله آهن گداخته نيست و لذا مرد دو فرزندم يزيد و عبداللّه بس است . پس ‍ طبيب تصميم گرفت كه زخم ران معاويه را با نوشاندن شراب عقاقير به او مداوا نمايد. طبيب توانست با اين روش او را از مرگ نجات دهد. پس معاويه برك را حاضر ساخت و امر كرد تا سرش را از تنش جدا كنند. برك گفت مرا امان دهيد تا شما را بشارت دهم ، چرا كه رفيقم براى قتل على به كوفه رفته است ، حال صبر كنيد تا نتيجه آن معلوم گردد كه اگر او موفق به كشتن على نشد من خود به سراغ مى روم تا او را به قتل برسانم . اكنون مرا محبوس كن تا امر براى تو مشخص شود. معاويه صبر كرد تا خبر شهادت حضرت را شنيد و به شكرانه قتل آن سرور مظلومان عالم ، برك را آزاد كرد. و اما عمروبن بكر چون داخل مصر شد صبر كرد تا شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسد و در شب نوزدهم به مسجد جامع رفت و در انتظار عمروبن عاص نشست . از قضا در آن شب عمروعاص را قلنجى عارض شد و نتوانست براى نماز صبح به مسجد بيايد. پس قاضى مصر كه خارجة بن ابى حبيبه نام داشت را به نيابت خود به مسجد فرستاد. از آنجايى كه عمرو بن بكر او را نمى شناخت شمشير را بر سر خارجه فرود آورد و او را در خون خود غوطه ور ساخت و مردم او را دستگير نمودند. عمروعاص به عيادت خارجه رفت و او كه هنوز نيمه جانى در وى باقى بود به عمروعاص گفت : همانا اين مرد اراده قتل تو را داشت ، عمرو گفت لكن خداوند اراده خارجه را نمود. سپس عمروعاص دستور داد كه ضارب كه عمرو بن بكر نام داشت را گردن بزنند. و اما عبدالرحمن بن ملجم مرادى لعنة اللّه عليه به قصد حضرت امير(ع ) و در محلّه بنى كنده كه قاعدين خوارج در آن جا بودند فرود آمد ولى طرح ترور را مخفى داشت . روزى به قصد ديدار يكى از دوستانش رفت كه در آنجا قطام بنت تميه را ملاقات نمود كه پدر و برادر او كه از خوارج بودند در نهروان به دست حضرت كشته شده بودند. ابن ملجم از قطام خواستگارى مى كند قطام گفت صداق من سه هزار درهم و كنيزكى و غلامى و كشتن على بن ابى طالب است . ابن ملجم گفت : از قضا ماءموريت من در كوفه براى قتل آن حضرت است . قطام جمعى از قبيله خود را با او همراه كرد تا او را يارى كنند. از جمله با شبيب بن بحره كه از قبيله اشجع بود و مذهب خوارج داشت آشنا شد و گفت اى شبير آيا مى توانى مرا در قتل على يارى كنى ؟ شبيرگفت در مسجد كوفه به انتظار مى نشينيم و با شمشير آبديده به زهر، فرق او را مى شكافيم و دل خود را شفا مى بخشيم . ابن ملجم را به نزد قطام برد، قطام گفت : شب نوزدهم به نزد من آييد. ابن ملجم با شبيب و وردان به نزد قطام كه در مسجد اعظم به اعتكاف مشغول بود رفتند. قطام ملعونه بافته هايى از حرير برداشت و بر سينه آنان بست و شمشيرهاى به زهر آبديده را به آنان داد. آن سه نفر وارد مسجد شدند و با اشعث بن قيس ملاقات كردند و اشعث با آرامى به ابن ملجم گفت كه شتاب كنيد تا دير نشود. در اين لحظه حُجربن عدىّ رحمة اللّه عليه تا بزرگان شيعه بود متوجه گفتگوى آنان شد و احساس خطر نمود لذا سريع به منزل حضرت رفت تا او را از توطئه اى بزرگ خبر دهد كه از قضا حضرت از راه ديگرى از خانه به مسجد مشرّف شد و حُجر، دوان دوان خود را به مسجد رساند ولى صداى گريه شيعيان بلند شده بود. ابن ملجم ملعون در پشت سر حضرت در صف اول نماز ايستاد و انتظار مى كشيد تا حضرت نماز را شروع كنند و وقتى حضرت به نماز ايستاد و در ركعت اول قرار گرفت سجده اول را تمام نمود و تسبيح گويان سر از سجده اول برداشت كه شمشير جفا بر فرق مبارك آن اول مظلومِ عالم فرود آمد و نداى فزت و رب الكعبه را سر داد و به روايت شيخ مفيد و مسعودى ، آن سه نفر ملعون بر درِ مسجد كوفه ايستادند همين كه حضرت وارد مسجد شد بر حضرت حمله كردند و شمشير ابن ملجم بر فرق حضرت فرود آمد. حضرت را به منزل آوردند و طبيب حاذق حاضر كردند و با آزمايشى كه انجام داد گفت زهر در جان حضرت اثر كرد و چند روزى بييش ميهمان شيعيان نخواهد بود. تا اينكه در بيست و يكم ماه رمضان روح منوّرش به ارواح انبياء و اولياء الهى و لا سيّما به پيامبر مكرّم اسلام (ص ) و فاطمه زهرا(س ) ملحق گرديدند.
والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته

التماس دعا
قم المقدسه / مهدى احمدى

fehrest page

back page