next page

fehrest page

back page

فصل دوم : در بيان معنى امى است و بيان آنكه آن حضرت به همه خط و زبان و لغت عارف بودند
بدان كه خلاف است كه آن حضرت را حق تعالى چرا امى فرموده است ، بعضى گفته اند براى آنكه سواد خط نداشت ؛ و بعضى گفته اند منسوب به امى است يعنى در عدم تعليم ظاهرى مثل امت عرب بود؛ و بعضى گفته اند نسبت به ام است يعنى به حسب ظاهر بر حالتى بود كه از مادر متولد شده بود كه خط و سواد نياموخته بود از كسى (248).
و در بعضى از احاديث وارد شده است كه : نسبت به ام القرى است يعنى مكه (249).
و در اين خلافى نيست كه آن حضرت پيش از بعثت تعلم خط و سواد از كسى ننموده بود، چنانكه حق تعالى مى فرمايد و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب ولا تخطه بيمينك اذا لارتاب المبطلون (250) يعنى : تلاوت نمى كردى پيش از بعثت كتابى و نامه اى را و نمى نوشتى كتابى را به دست راست خود، اگر چنين مى بود به شك مى افتادند اهل بطلان ، و خلاف است كه آيا بعد از بعثت مى توانست خواند و نوشت يا نه ؟ و حق آن است كه قادر بود بر خواندن و نوشتن چنانكه به وحى الهى همه چيز را مى دانست و به قدرت الهى بر كارهائى كه ديگران عاجز بودند قادر بود، اما براى مصلحت خود نمى نوشت و غالب اوقات ديگران را امر به خواندن نامه ها مى فرمود و خواندن و نوشتن را از بشرى نياموخته بود، چنانكه در حديث صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نامه را مى خواند و نمى نوشت (251).
و در حديث معتبر ديگر فرمود: از چيزهائى كه حق تعالى منت گذاشته بود بر پيغمبر خود آن بود كه امى بود و نمى نوشت و نامه را مى خواند (252).
و در حديث حسن ديگر فرمود در تفسير آيه هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم (253) كه ترجمه اش آن است كه : اوست كه فرستاد در ميان رسولى از ايشان ، حضرت فرمود كه : ايشان خط داشتند وليكن چون كتابى از خدا در ميان ايشان نبود و پيغمبرى هنوز در ميان ايشان مبعوث نشده بود، به اين سبب ايشان را امى ناميد (254).
و به سند معتبر منقول است كه شخصى از امام محمد تقى عليه السلام پرسيد كه : چرا حضرت رسول را امى ناميدند؟ حضرت فرمود كه : سنيان چه مى گويند؟ گفت : مى گويند كه زيرا نمى توانست چيزى نوشت .
فرمود: دروغ مى گويند لعنت خدا بر ايشان باد چگونه چنين باشد و حال آنكه حق تعالى مى فرمايد: اوست كه فرستاد در ميان اميان رسولى از ايشان كه تلاوت نمايد بر ايشان آيات او را و تعليم نمايد به ايشان كتاب و حكمت را، چگونه تعليم مى نمود چيزى را كه خود نمى دانست ، والله كه آن حضرت مى خواند و مى نوشت به هفتاد و سه زبان بلكه خدا او را امى ناميد براى آنكه از اهل مكه است و يك نام مكه ام القرى است ، چنانكه فرموده است كه و لتنذر ام القرى و من حولها (255). (256)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون ابوسفيان متوجه احد شد، عباس نامه اى به خدمت آن حضرت نوشت و حقيقت را عرض كرد، چون نامه را آوردند حضرت در يكى از باغهاى مدينه بود پس نامه را خواند و اصحاب خود را اعلام نكرد و فرمود كه : داخل مدينه شويد، و چون داخل مدينه شدند مضمون نامه را به ايشان نقل كرد (257).
و در حديث ديگر فرمود كه : آن حضرت مى خواند و مى نوشت و آنچه خود هم ننوشته بود مى خواند (258) با آنكه نوشته را مى خواند و مى دانست ، پس ‍ چون نوشته را نداند؟
و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه : در تاويل قول حق تعالى كه و اوحى الى هذا القرآن لانذر كم به و من بلغ (259) فرمود كه : يعنى خدا وحى كرده است بسوى من قرآن را براى آنكه بترسانم شما را و هر كسى را كه دعوت من به او برسد به هر زبانى و هر لغتى (260).
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام است كه : حق تعالى هيچ كتاب و وحيى نفرستاد مگر به عربى وليكن به گوش انبيا به زبان و لغت قوم ايشان مى رسيد و به گوش پيغمبر ما صلى الله عليه و آله و سلم به عربى ، و با هر كس سخن مى گفت به عربى سخن مى گفت ، و اگر مخاطب عرب نبود به گوش او به لغت او مى رسيد، و هر كس با حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به هر لغت كه سخن مى گفت به لغت عربى به گوش آن حضرت مى رسيد، اينها همه را جبرئيل براى آن حضرت از جانب او ترجمه مى نمود براى تشريف و تكريم آن حضرت (261).
فصل سوم : در بيان خواتيم و اسلحه و اثواب و دواب و ساير اسبان آن حضرت است.
شيخ طوسى به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم انگشترى به حضرت امير المؤ منين عليه السلام داد و گفت : يا على ! اين انگشتر را بده كه محمد بن عبد الله بر آن نقش كنند، پس حضرت آن انگشتر را به حكاك داد و چنانكه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرموده بود امر فرمود كه نقش كنند، چون روز ديگر انگشتر را از حكاك گرفت ديد كه محمد رسول الله نقش كرده است ، گفت : من تو را چنين امر نكردم ، گفت : راست مى گوئى يا امير المؤ منين ، من خطا كردم و از دستم چين جارى شد.
چون انگشتر را به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آورد واقعه را عرض نمود، حضرت انگشتر را گرفت و در انگشت مبارك كرده فرمود كه : منم محمد بن عبد الله و منم محمد رسول الله .
و چون روز ديگر صبح شد و نظر فرمود به نگين ديد كه در زير نگين نقش ‍ شد است عليا ولى الله پس حضرت متعجب گرديد، و در آن حال جبرئيل نازل شد و گفت : حق تعالى مى فرمايد كه : تو آنچه خواستى نقش ‍ كردى و ما آنچه خواستيم نقش كرديم (262).
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : انگشتر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از نقره بود، و نقش نگين آن محمد رسول الله بود (263).
خود را بيرون آورد و در انگشت آن حضرت كرد، پس حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود كه : در قايمه يكى از شمشيرهاى آن حضرت صحيفه اى يافتم كه در آن علوم بسيار بود از جمله آنها اين سه كلمه بود: پيوند كن با هر كه از تو قطع كند، و حق را بگو اگر چه براى تو ضرر كند، و احسان كن با هر كه با تو بدى كند (264).
و در حديث ديگر منقول است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فتح خيبر نمود درازگوش سياهى را به عنيمت گرفت و درازگوش با آن حضرت به سخن آمد و گفت : از نسل جد من شصت دراز گوش بهم رسيده كه هيچيك را بغير پيغمبران سورا نشده اند، و از نسل جد من بغير از من نمانده است و از پيغمبران بغير از تو مانده اند، و من پيوسته انتظار تو مى بردم ، و پيشتر از يهودى بودم و دانسته به سر مى آمدم و او را مى افكندم و او بر پشت و شكم من مى زد.
پس حضرت فرمود كه : تو را يعفور نام كردم ؛ پس فرمود كه : آيا زنى مى خواهى ؟ گفت : نه . و هرگاه مى گفتند: رسول خدا تو را مى طلبد، مى شتافت به خدمت آن حضرت ؛ و چون آن حضرت از دنيا رفت اضطراب بسيار كرد و از شدت جزع خود را در چاهى افكند و مرد و آن چاه ، قبر او شد (265).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : آن حضرت را ناقه اى بود كه آن را قصوى مى گفتند و هرگاه حضرت از آن به زير مى آمد مهار آن را بر گردنش مى انداخت و او مى گرديد، و مسلمانان به او چيزى مى دادند و گرامى مى داشتند تا سير مى شد، روزى سر خود را داخل خيمه سمره بن جندب كرد، او عصا بر سرش زد و سرش شكست ، ناقه برگشت به خدمت حضرت و شكايت سمره را به آن حضرت كرد (266).
و در حديث ديگر فرمود كه : حلقه بينى ناقه آن حضرت از نقره بود (267).
و در روايت ديگر فرمود كه : در خانه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم يك جفت كبوتر سرخ بود (268).
و در چند حديث ديگر فرمود كه : انگشتر آن حضرت از نقره بود (269)، و نگين آن مدور بود (270).
و به سند معتبر از على بن مهزيار منقول است كه گفت : رفتم به خدمت حضرت امام موسى عليه السلام و در دست آن حضرت انگشتر فيروزه اى ديدم كه نقش آن الله الملك بود، پس فرمود كه : اين سنگى است كه جبرئيل از براى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از بهشت به هديه آورد و آن حضرت آن را به امير المؤ منين عليه السلام بخشيد (271).
و به سند معتبر از عبد الله بن سنان منقول است كه گفت : حضرت صادق عليه السلام انگشتر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را به من نمود، حلقه آن را نقره بود و نگينش سياه و در آن نگين در دو سطر نوشته بود محمد رسول الله (272).
و در حديث معتبر منقول است از آن حضرت كه فرمود: حليه سيف حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از نقره بود (273).
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : ذوالفقار شمشير حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سل را جبرئيل از آسمان آورده بود، و حليه آن از نقره بود (274).
و ساير اسباب و اسلحه و اثواب آن حضرت را در كتاب حليه المتقين و كتاب بحار الانوار ايراد كرده ايم و در اينجا به همين اكتفا نموديم .
فصل چهارم : در بيان معنى يتيم و ضال و عائل است
حق تعالى فرموده است كه و الضحى * والليل اذا سجى سوگند ياد مى كنم به وقت چاشت و به شب هرگاه تاريكى او بسيار ساكن گردد يا اشياء را بپوشاند، ما و دعك ربك و ما قلى وداع نكرد از تو پروردگار تو كه ديگر به تو وحى نفرستد و تو را دشمن نداشته چنانكه كافران به سبب دير آمدن وحى به تو نسبت دادند، وللاخره خير لك من الا ولى و البته آخرت بهتر است از براى تو از دنيا، و لسوف يعطيك ربك فترضى و البته در وقتى عطا خواهد كرد تو را پروردگار تو پس تو راضى خواهد شد.
از زيد بن على روايت كرده اند كه : رضاى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آن است كه حق تعالى اهل بيت آن حضرت و شيعيان ايشان را داخل بهشت گرداند (275).
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است : كه روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خانه حضرت فاطمه عليها السلام در آمد، دد كه آن حضرت به دست مبارك خود آسيا مى گرداند و عباى درشت پوشيده است از جنسى كه جل شتر مى كنند، پس چون آن حالت را مشاهده نمود گريست و فرمود كه : اى فاطمه ! تلخى دنيا را اختيار كن براى نعيم ابدى آخرت ؛ پس حق تعالى اين دو آيه را بر آن حضرت فرستاد (276).
و در حديث ديگر وارد شده است كه : حق تعالى عرض كرد بر پيغمبر خود آنچه امت او فتح خواهند كرد از شهرها و حضرت به آن شاد شد، پس حق تعالى فرستاد كه : آخرت براى تو بهتر است از دنيا و حق تعالى در قيامت به تو خواهد داد آنقدر كه راضى شوى ، پس حق تعالى هزار قصرى در بهشت به آن حضرت داد خاك آنها از مشك است و در هر قصرى از زنان و خدمتكاران آنقدر هست كه سزاوار آن قصر است (277).
الم يجدك يتيما فاوى * و وجدك ضالا فهدى * و وجدك عائلا فاغنى (278) بدان كه در تاويل اين آيه كريمه ميان مفسران خلاف است :
وجه اول - آن است كه : آيا تو را خدا يتيم و بى پدر و مادر نيافت پس پناه و ماوايى داد تو را و عبد المطلب و ابو طالب را براى تربيت و حراست تو موكل گردانيد، و تو را گمشده يافت كه از جد خود گم شده بودى در دره هاى مكه يا از حليمه دايه خود گم شده بودى پس هدايت كرد عبد المطلب را بسوى تو چنانكه قصه اش گذشت (279).
و بعضى گفته اند كه : آن حضرت در سفرى با ابو طالب همراه بود، در شبى شيطان آمد و مهار ناقه آن حضرت را گرفت و از راه گردانيد، پس جبرئيل آمد وشيطان را دور كرد و ناقه را به قافله ملحق گردانيد (280).
و تو را عايل يافت يعنى فقير و بى مال پس غنى گردانيد تو را به مال خديجه و بعد از آن به غنيمتها (281).
و در حديث معتبر منقول است كه از امام زين العابدين عليه السلام پرسيدند كه : به چه سبب حق تعالى پيغمبر خود را يتيم گردانيد و پدر مادر او را در طفوليت برد؟
فرمود: براى آنكه مخلوقى را بر آن حضرت حقى نبوده باشد (282).
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : براى آنكه طاعت احدى بغير از خدا بر و لازم نباشد (283).
وجه دوم - از حضرت امام محمد باقر و امام حضرت صادق و امام رضا عليهم السلام منقول است كه فرمودند كه : تو يتيم بودى يعنى يگانه دهر خود در كمالات مانند در يتيم ، پس مردم را بسوى تو راه نموده و تو را ملجا و ماواى خود گردانيد؛ و گم بودى در ميان گروهى كه تو را نمى شناختند و بزرگى تو را نمى دانستند، پس هدايت كرد ايشان را تو را شناختند؛ و تو را عيالمند يافت از بسيارى مردمى كه به تو محتاج بودند، پس غنى و بى نياز گردانيد ايشان را به علم تو (284).
وجه سوم - از حضرت رضا عليه السلام منقول است كه : يعنى تو را تنها يافت پس مردم را بسوى تو پناه داد؛ و قوم تو، را گمراه مى دانستند پس ‍ ايشان را به شناختن تو هدايت نمود؛ و تو را پريشان و بى مال يافت ، يا آنكه قوم تو، تو را فقير و بى مال مى دانستند پس تو را بى نياز گردانيد به آنكه دعاى تو را قرين استجابت گردانيد كه اگر دعا كنى كه خدا سنگ را براى تو طلا كند دعاى تو را رد نمى كند، و در جائى كه طعام نبود به اعجاز نبود به اعجاز تو طعام براى تو حاضر گردانيد، و جائى كه آب نبود براى تو آب آفريد، و ملائكه را در هر حال معين و ياور تو گردانيد (285).
باب هفتم : در بيان خلقت با بركت و شمايل كثيره الفضايل آن حضرت است و بيان بعضى از اوصاف و معجزات بدان شريف آن جناب
و در حديث معتبر از حضرت امام حسن و امام حسين عليه السلام منقول است كه : حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم در ديده ها با عظمت مى نمود و در سينه ها مهابت او بود، رويش از نور مى درخشيد مانند ماه شب چهارده ، از ميانه بالا اندكى بلندتر بود و بسيار بلند نبود، و سر مباركش بزرگ بود و مويش نه بسيار پيچيده و نه بسيار افتاده بود، و موى سرش اكثر اوقات از نرمه گوش نمى گذشت و اگر بلندتر مى شد ميانش را مى شكافت و بر دو طرف سر مى افكند، رويش سفيد نورانى بود و گشاده پيشانى بود، و ابرويش باريك و مقوس و كشيده بود و پيوسته نبود - و بعضى روايت كرده اند كه : پيوسته بود (286) -، و رگى در ميان پيشانيش بود كه در هنگام غضب پر مى شد و بر مى آمد، و بينى آن حضرت كشيده و باريك بود و ميانش اندكى بر آمدگى داشت و نورى از آن مى تافت ، ريش ‍ مباركش انبوه بود و لبهايش هموار بود و بر آمده نبود، دهان حلوا بيانش ‍ بسيار كوچك نبود و دندانهايش سفيد و براق و نازك و گشاده بود و موى نازكى از ميان سينه تا ناف آن حضرت نبود و دندانهايش سفيد و براق و نازك و گشاده بود و موى نازكى از ميان سينه تا ناف آن حضرت روئيد بود و گردنش در صفا و نور و استقامت مانند صورتها بود كه از نقره مى سازند و صيقل مى زنند، اعضاى بدنش همه معتدل و قوى اندام و خوش نما بود، و سينه و شكمش برابر يكديگر بود، ميان دو كتفش پهن بود، و سر استخوانهاى بندهاى بدنش قوى بود و اينها از علامات شجاعت و قوت است و در ميان عرب ممدوح است ، بدنش سفيد و نورانى بود و از ميان سينه تا نافش خط سياه باريكى از مو بود مانند نقره اى كه صيقل زده باشند و در ميانش از زيادتى صفا خط سياهى نمايد، و پستانها و اطراف سينه و شكم آن حضرت از مو عارى بود و ذراع و دوشهايش مو داشت ، بندهاى دستهايش دراز بود، كف مباركش گشاده بود، دستها و پاهايش قوى بود و اين صفت در مردان پسنديده است و علاماتن قوت و شجاعت است ، انگشتانش كشيده و بلند بود، ساعدها و ساقش صاف و كشيده بود، كف پاهايش هموار نبود بلكه ميانهايش از زمين دور بود، و پشت پاهايش بسيار صاف و نرم بود به حدى كه اگر قطره آبى بر آنها ريخته مى شد بند نمى شد، و چون راه مى رفت قدمها را به روش متكبران بر زمين نمى كشيد بلكه از زمين مى كند و مى گذاشت ، و سر را به زير مى افكند به روش كسى كه از بلندى به نشيب آيد، و گردن را به روش متجبران نمى كشيد، و گامها را دور مى گذاشت اما به تانى و وقار مى رفت .
و چون به جانب خود ملتفت مى شد كه با كسى سخن گويد، به روش ارباب دولت به گوشه چشم نظر نمى كرد بلكه با تمام بدن مى گشت و سخن مى گفت ، و در اكثر احوال ديده اش به زير بود، و نظرش بسوى زمين زياده بود از نظر بسوى آسمان ، و در نظر كردن چشم نمى گشود و به گوشه چشم نظر نمى نمود.
و هر كه را مى ديد مبادرت به سلام مى نمود، و اندوهش پيوسته بود و فكرش دايم بود، و هرگز از فكرى و شغلى خالى نبود، بدون احتياج سخن نمى فرمود و دهان را به سخن نمى گشود، و جلى و واضح مى فرمود و كلمات جامعه اى و مى گفت كه لفظش اندك و معنيش بسيار بود.
و ظاهر كننده حق بود، و زيادتى در كلامش نبود، و از افاده مقصود قاصر نبود، و خويش نرم بود و درشتى و غلظت در خلق كريمش نبود، و كسى را حقير نمى شمرد و اندك نعمتى را عظيم مى دانست ، و هيچ نعمتى را مذمت نمى فرمود اما خوردنى و آشاميدنى را مدح هم نمى نمود، و از براى فوت امور دنيا به غضب نمى آمد، و چون حقى به او مى رسيد كه ضايع مى شد چنان در خشم مى آمد از براى خدا كه كسى او را به او مى رسيد كه ضايع مى شد چنان در خشم مى آمد از براى خدا به كسى او را نمى شناخت ، و هيچ كسى در برابر غضب او نمى ايستاد تا آنكه انتقام از براى حق مى كشيد و حق را جارى مى گردانيد.
و چون اشاره مى نمود، به دست اشاره مى فرمود نه به چشم و ابرو، و در مقام تعجب دستهاى مبارك را مى گردانيد و حركت مى داد و گاه دست راست را به دست چپ مى زد، و چون به خشم مى آمد از براى خدا بسيار مبالغه و اهتمام مى نمود، و چون شاد مى شد ديده بر هم مى گذاشت و بسيار اظهار فرح نمى كرد، و اكثر خنديدن آن حضرت تبسم بود و كم بود كه صداى خنده آن حضرت ظاهر شود، و گاه دندانهاى نورانيش مانند دانه هاى تگرگ ظاهر مى شد در خنديدن .
و چون به خانه مى رفت اوقات شريف خود را سه قسمت مى كرد: جزئى براى عبادت حق تعالى ؛ و جزئى براى زنان و اهل خود؛ و جزئى براى خود. و جزئى كه براى خود گذاشته بود بر مردم قسمت مى نمود و هيچ از ايشان ذخيره نمى فرمود و اول صرف خواص مى كرد و بعد از آن مشغول عوام مى گرديد، و هر كس را به قدر علم و فضليتش در دين زيادتى مى داد و در خور احتياج متوجه ايشان مى شد، و آنچه به كار ايشان مى آمد و موجب صلاح امت بود براى ايشان بيان مى فرمود، و مكرر مى فرمود كه : حاضران آنچه از من مى شنوند به غايبان برسانند، و مى فرمود كه : برسانيد به من حاجت كسى را كه حاجت خود را به من نتواند رسانيد بدرستى كه هر كه برساند به سلطانى حاجت كسى را كه قادر بر رسانيدن حاجت خود نباشد حق تعالى قدمهاى او را در قيامت ثابت گرداند.
و بغير از اين نوع سخنان فايده مند نزد آن حضرت سخنى مذكور نمى شد، و كسى را بر لغزش و خطاى سخن مواخذه نمى فرمود، و صحابه داخل مى شدند به مجلس آن حضرت طلب كنندگان علم و متفرق نمى شدند مگر آنكه از حلاوت علم و حكمت چشيده بودند، و چون بيرون مى آمد سخن بى فايده نمى فرمود، و دلدارى مردم مى نمود و از ايشان نفرت نمى فرمود، و كريم هر قومى را گرامى مى داشت و او را بر آن قوم والى مى گردانيد، و از شر مردم در حذر بود اما از ايشان كناره نمى كرد و خوشروئى و خوشخوئى را از ايشان دريغ نمى داشت ، و جستجوى اصحاب خود مى نمود و احوال ايشان مى گرفت ، و از مردم مى پرسيد آنچه شايع است در ميان ايشان و نيك را تحسين مى نمود و تقويت مى فرمود و بدر را قبيح مى نمود و سعى در قلع آن مى فرمود.
امورش همه معتدل بود و افراط و تفريط و اختلاف در كارهايش نبود، و هرگز از احوال مردم غافل نمى شد مبادا كه غافل و بسوى باطل ميل كنند، و در حق كوتاهى نمى كرد و از آن نمى گذشت ، و نيكان خلق را نزديك خود جا مى داد، و افضل خلق نزد او كسى بود كه خير خواهى او براى مسلمانان بيشتر باشد، و بزرگترين مردم نزد او كسى بود كه مواسات و معاونت و احسان و يارى به مردم بيشتر كند.
و آدب مجلس آن حضرت چنين بود كه در مجلسى نمى نشست و بر نمى خاست مگر با ياد خدا، و در مجلس جاى مخصوص براى خود قرار نمى داد و نهى مى فرمود از اين ، و چون داخل مجلس مى شد در آخر مجلس ‍ كه خالى بود مى نشست و مردم را به اين امر مى فرمود، و به هر يك از اهل مجلس خود بهره اى از اكرام و نظر و التفات مى رسانيد، و چنان معاشرت مى فرمود كه هر كس را گمان آن بود كه گرامى ترين خلق است نزد او، و با هر كه مى نشست تا او اراده برخاستن نمى كرد بر نمى خاست ، و هر كه از او حاجتى مى طلبيد اگر مقدور بود روا مى كرد والا به سخن نيكى و وعده جميلى او را راضى مى كرد.
و خلق عميمش همه خلق را فرا گرفته بود و همه كس نزد او حق مساوى بودند، مجلس شريفش مجلس برد بارى و حيا و راستى و امانت بود، صداها در آن بلند نمى شد و بدى كسى در آن گفته نمى شد و بدى از آن مجلس مذكور نمى شد، و اگر از كسى خطائى صادر مى شد نقل نمى كردند و همه با يكديگر در مقام عدالت و انصاف و احسان بودند و يكديگر را به تقوى و پرهيزكارى وصيت مى كردند و با يكديگر در مقام تواضع و شكستگى بودند، پيراان را توقير مى كردند و بر خردسالان رحم مى كردند و صاحب حاجت را بر خود اختيار مى كردند و غريبان را رعايت مى كردند.
و سيرت آن حضرت با اهل مجلس چنان بود كه پيوسته گشاده رو و نرم خود بود و كسى از همنشينى او متضرر نمى شد، و درشت خو و درشت گو نبود و صدا بلند نمى كرد و فحش نمى گفت و عيب مردم نمى گفت و بسيار مدح مردم نمى كرد، اگر چيزى واقع مى شد كه مرضى طبع مستقيمش نبود تغافل مى فرمود، و كسى از او نا اميد نبود و اميد كسى از او قطع نمى شد، و با كسى مجادله نمى كرد، و بسيار سخن نمى گفت ، و چيزى كه فايده نداشت متعرض آن نمى شد، و كسى را مذمت نمى كرد، و احدى را سرزش ‍ نمى كرد، و عيبها و لغزشهاى مردم را تفحص نمى فرمود، و سخن نمى گفت مگر در امرى كه اميد ثواب در آن داشت ، و چون سخن مى فرمود اهل مجلس او سرها به زير مى افكندند و ساكت و ساكن بودند كه گويا مرغ بر سر ايشان نشسته است ، و در خدمت آن حضرت منازعه در سخن نمى كردند و چون يكى از ايشان سخن مى گفت ديگران خاموش مى شدند و سخن او را گوش مى دادند تا از سخن خود فارغ مى شد و بر خلاف سخن او سخن نمى گفتند.
و آن حضرت با اهل مجلس در خنده و تعجب موافقت مى نمود و بر خلاف آداب غريبان و اعرابيان صبر مى فرمود حتى آنكه صحابه ايشان را با خود به مجلس مى آوردند كه ايشان سوال كنند و خود مستفيد شوند، و آن حضرت خود مى فرمود كه : چون صاحب حاجتى را ببينيد بياوريد نزد من ، و ثنا آن حضرت را خوش نمى آمد مگر از كسى كه احسانى به او رسيده باشد، و قطع نمى فرمود سخن احدى را مگر آنكه سخن باطلى باشد پس نهى مى كرد او را و يا بر مى خاست .
و سكوت آن حضرت بر چهار وجه بود: يا بر وجه حلم بود كه در برابر جاهلى كه ناملايم گويد از روى بردبارى ساكت شود؛ يا براى حذر از ضرر بود؛ يا براى اندازه قدر هر كس بود؛ يا براى تفكر؛ اما اندازه ، پس در اين بود كه با همه اهل مجلس مساوى نظر كند و مثل يكديگر گوش دهد سخنان ايشان را، و اما تفكر آن حضرت در امور دنياى فانى و آخرت باقى بود.
و از براى آن حضرت جمع شده بود حلم و صبر، پس هيچ امرى او را به غضب نمى آورد و از هيچ چيز بجا در نمى آمد، و در حذر چهار خصلت براى او جمع شده بود: كردن نيكى ها تا مردم پيروى او نمايند، و ترك بديها تا مردم ترك نمايند، و مبالغه نمودن در رايى كه موجب صلاح امت باشد، و قيام نمودن به امر كه جمع كند براى امت خير دنيا و آخرت را (287).
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رنگ چهره اش سفيد مخلوط به سرخى بود، و چشمانش سياه و گشاده بود، و ابروهايش پيوسته ، و انگشتانش ‍ ريخته و محكم بود و به سرخى مايل بود و نور از آنها ساطع بود، و استخوانهاى دوش آن حضرت قوى بود، و بينى او كشيده بود به مرتبه اى كه چون آب تناول مى فرمود نزديك بود كه به آب برسد؛ و كسى در نيكوئى خلقت و خلق مثل آن حضرت نبوده و نخواهد بود (288).
و در حديث ديگر فرمود كه : در لب پائين رسول خدا خالى بود (289).
و از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در خشم مى شد عرق از پيشانى مباركش مانند مرواريد مى ريخت (290).
و از عبد الله بن سليمان روايت كرده اند كه گفت : در انجيل عيسى عليه السلام خواندم كه حق تعالى به او وحى نمود كه : اى عيسى ! اى فرزند طاهره بتول ! برسان به اهل سوريا كه منم خداوند دايمى كه زوال ندارم ، تصديق كنيد پيغمبر امى را كه صاحب شتر و مدرعه و عمامه و عصا است ، و گشاده دندان خواهد بود، و گردنش مانند ابريق نقره باشد و از پائين گردنش نور ساطع باشد گويا كه طلا بر آن جارى است ، و موى باريكى از سينه تا نافش رسته باشد و بر ساير شكم و سينه اش مو نباشد، و گندم گون باشد، و چون با جماعتى آيد بر همه زيادتى داشته باشد و در ميان ايشان نمايان باشد، و عرق رويش مانند مرواريد جارى باشد و بوى مشك پيوسته از او ساطع باشد، و مانند او پيش از او نديده باشند و بعد از او نبينند، بسيار خوشبو باشد، و زنان بسيار نكاح كند و نسلش كم باشد و نسل او از دختر با بركتى بهم رسد كه او را در بهشت خانه اى باشد كه در آن خانه آزارها و محنتها نباشد و آن دختر را در آخر الزمان كفالت نمايد چنانكه زكريا مادرت را كفالت نمود، و از آن دو فرزند بهم رسد كه شهيد شوند؛ سخن آن پيغمبر، قرآن باشد، و دين او، سلام ، پس طوبى براى كسى است كه زمان او را دريابد و به ايام او برسد و كلام او را بشنود.
عيسى گفت : پروردگارا! طوبى چيست ؟
خدا وحى نمود كه : درختى است در بهشت كه من بدست قدرت خود كشته ام و بر همه بهشتيها سايه افكنده است ، اصلش از رضوان است و آبش ‍ از چشمه تسنيم است ، و آب آن چشمه بر سردى كافور و به طعم زنجيل است ، هر كه از آن چشمه يك شربت بخورد هرگز تشنه نشود.
عيسى گفت : خداوندا! مرا از آن چشمه آب ده .
خدا فرمود كه : اى عيسى ! آب آن چشمه بر همه خلايق حرام است تا آن پيغمبر و امت او از آن بياشامند؛ اى عيسى ! تو را به آسمان خواهم برد، پس ‍ در آخرد الزمان تو رابه زمين خواهم فرستاد تا از امت آن پيغمبر عجايب مشاهده نمائى و يارى كنى ايشان را بر كشتن دجال لعين ، و تو را در وقت نماز ايشان خواهم فرستاد كه با ايشان نماز كنى ، بدرستى كه ايشان امت مرحومه اند (291).
و در حديث معتبر از حضرت امير المؤ منين عليه السلام منقول است كه فرمود: نديدم كسى را كه ميان دوشهايش گشاده تر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده باشد (292).
و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ما گروه پيغمبران ديده هاى ما به خواب مى رود و دلهاى ما به خواب نمى رود، و از پشت سر مى بينم چنانكه از پيش رو مى بينيم (293).
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى ابوذر طلب كرد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را، گفتند كه : در فلان باغ است ، چون داخل باغ شد آن حضرت خوابيده بود پس چوب خشكى را گرفت و شكست كه امتحان كند كه حضرت در خواب است يا بيدار، حضرت چشم گشود و فرمود: اى ابوذر! مرا امتحان مى كنى !مگر نمى دانى كه من در خواب مى بينم شما را چنانكه در بيدارى مى بينم و چشمم به خواب مى رود و دلم به خواب نمى رود (294).
و به سندهاى صحيح بسيار از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مى بينم شما را از پشت سر چنانكه از پيش رو مى بينم ، پس صفهاى خود را درست كنيد و اگر نه حق تعالى مخالفت مى اندازد ميان دلهاى شما (295).
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى براى پيغمبرش هريسه اى از بهشت فرستاد، و چون تناول فرمود در مجامعت قوت چهل مرد بهم رسانيد (296).
و در روايت ديگر وارد شده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به حق تعالى شكايت نمود وجع پشت را، پس حق تعالى امر فرمود او را كه هريسه تناول نمايد (297).
و در حديث معتبر از امام حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را هر كه در شب تاريك مى ديد نورى از روى انورش مشاهده مى نمود مانند ماه تابان (298).
و علماى خاصه از معجزات بدن شريف آن حضرت بسيار نقل كرده اند وقليلى از آن را ايراد مى نمائيم :
اول آنكه : پيوسته نور از جبين نورانيش ساطع بود و در شبها چون ماهتاب بر در و ديوار مى تابيد، و نقل كرده اند كه : در شبى عايشه سوزنى گم كرده بود، چون آن حضرت داخل حجره شد به نور روى آن حضرت سوزن را يافت .
و روايت كرده اند كه : در شب تاريكى به راهى مى رفتند دست مبارك را بلند كرد و از انگشتان منورش نور مى تابيد، و به نور آن به راه مى رفتند.
دوم : بوى خوش آن حضرت كه از هر راه مى گذشت بعد از دو روز هر كه مى گذشت از عطر آن حضرت مى دانست كه از آن راه عبور فرموده ، و از عرق آن حضرت جمع مى كردند و هيچ عطرى به آن نمى رسيد و داخل عطرها مى كردند؛ و دلو آبى نزد آن حضرت آوردند و كف آبى گرفت و مضمضه كرد و در دلو ريخت ، آن آب از مشك خوشبوتر گرديد.
سوم آنكه : چون در آفتاب مى ايستاد آن حضرت را سايه نبود.
چهارم آنكه : با هر كه آن حضرت راه مى رفت هر چه او بلند بود آن حضرت به قدر يك شبر از او بلندتر مى نمود.
پنجم آنكه : پيوسته در آفتاب ابر بر سرش سايه مى افكند و با او حركت مى كرد و هرگز مرغى از بالاى سرش پرواز نمى كرد.
ششم آنكه : از عقب مى ديد چنانكه از پيش رو مى ديد.
هفتم : هر گز بوى بد به مشا مباركش نمى رسيد.
هشتم آنكه : آب دهان به هر چيز مى افكند در آن بركت بهم مى رسيد، و به هر صاحب دردى كه مى ماليد شفا مى يافت .
نهم آنكه : به هر لغت سخن مى فرمود.
دهم آنكه : در محاسن شريفش هفده موى سفيد بهم رسيده بود كه مانند آفتاب مى درخشيد.
يازدهم آنكه : در خواب مى شنيد چنانكه در بيدارى مى شنيد، و سخن ملائكه ار مى شنيد و ديگران نمى شنيدند، و هر چه در خاطرها مى گذشت مى دانست .
دوازدهم : مهر نبوت در پشت مباركش نقش گرفته بود و نور آن بر نور آفتاب زيادتى مى كرد.
سيزدهم : آب از ميان انشگتانش جارى مى شد و سنگريزه در دستش تسبيح مى گفت .
چهاردهم آنكه : ختنه كرده و ناف بريده متولد شد و هرگز محتلم نشد.
پانزدهم آنكه : آنچه از آن حضرت جدا مى شد بوى مشك از آن ساطع بود و كسى آن را نمى ديد، و زمين از جانب خدا مامور بود كه فرو برد آن را.
شانزدهم آنكه : بر هر دابه اى كه آن حضرت سوار مى شد آن دابه پير نمى شد.
هفدهم آنكه : در قوت ، كسى با آن حضرت مقاومت نمى توانست كرد.
هجدهم آنكه : همه مخلوقات رعايت حرمت آن حضرت مى كردند و بر هر سنگ و درخت كه مى گذشت كج مى شدند و بر آن حضرت سلام مى كردند، و در طفوليت ماه گهواره آن حضرت را مى جنبانيد، و مگس و جانوران ديگر بر آن حضرت نمى نشستند.
نوزدهم آنكه : اگر بر زمين نرم راه مى رفت جاى پايش بر زمين نمى ماند و گاه بر سنگ سخت راه مى رفت و اثر پايش مى ماند.
بيستم آنكه : حق تعالى مهابتى از آن حضرت در دلها افكنده بود كه با آن تواضع و شكستگى و شفقت و مرحمت ، كسى درست بر روى مباركش نظر نمى توانست كرد، و هر كافر و منافقى كه آن حضرت را مى ديد از بيم بر خود مى لرزيد، و در دو ماه رعب او در دلهاى كافران اثر مى كرد (299).
مولف گويد كه : هر يك از اينها مفصلا در ابواب آتيه بيان خواهد شد.
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حضرت امام زين العابدين عليه السلام چون قرائت قرآن مى نمود بسيار بود كه جمعى كه از آن راه مى گذشتند از خوشى آواز آن حضرت مدهوش ‍ مى شدند، و اگر امام خوشى آواز خود را براى مردم ظاهر گرداند هيچكس ‍ تاب شنيدن آن نياورد.
راوى عرض كرد: پس چگونه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با مردم نماز مى كرد و صدا به تلاوت قرآن بلند مى كرد و مردم تاب مى آوردند؟
فرمود كه : آن حضرت آنقدر از حسن صوت خود ظاهر مى كرد كه مردم تاب بياورند (300).
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت يوسف پادشاه شد، زليخا به در خانه آن حضرت آمد و رخصت طلبيد، چون داخل شد يوسف از او پرسيد كه : چرا آنها كردى كه گذشت ؟
گفت : حسن تو مرا بيتاب كرده بود.
گفت كه : اگر پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم را مى ديدى كه از من خوشروتر و خوش خلقتر و بخشنده تر خواهد بود چه مى كردى ؟
زليخا گفت : راست گفتى .
يوسف گفت : چه دانستى كه راست گفتم ؟
گفت : زيرا كه چون نام او را بردى محبت او در دل من افتاد.
پس حق تعالى وحى فرستاد بسوى يوسف كه : راست مى گويد و من به سبب آنكه آن حضرت را دوست داشت او را دوست داشتم ، پس او را به عقد خود در آورد (301).
و در روايات معتبره منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه : چرا موى محاسن شما زود سفيد شد؟
فرمود كه : مرا پير كرد سوره هود و واقعه و مرسلات و عم يتسائلون (302) كه در آنها احوال قيام و عذاب امتهاى گذشته مذكور است .
در احاديث معتبره از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم موى سر را آنقدر نمى گذاشتند كه احتياج به شكافتن بشود، و بسيار كه بلند مى شد به نرمه گوش آن حضرت مى رسيد، و نمى تراشيد مگر در حج و عمره ، و چون در عمره حديبيه آن حضرت ممنوع شد از عمره ، موى سر را تا سال آينده گذاشت (303).
و سبب سر نتراشيدن آن حضرت آن بود كه سر تراشيدن در آن زمان بسيار بد نما بود و نبى و امام كارى نمى كنند كه در نظرها قبيح نمايند، و چون اسلام شايع شد و قبحش بر طرف شد ائمه ما عليهم السلام مى تراشيدند.
باب هشتم : در بيان اخلاق حميده و اطوار پسنديده و سير و سنن آن حضرت است 
و در حديث حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : جامه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كهنه شده بود، شخصى به خدمت آن حضرت آمد و دوازده درهم به هديه از براى آن حضرت آورد - كه تقريبا پانزده شاهى اين زمان باشد - پس آن جناب فرمود كه : يا على ! اين دراهم را بگير و براى من جامه اى بخر كه بپوشم .
حضرت امير المؤ منين عليه السلام فرمود كه : به بازار رفتم و دوازده درهم دادم و پيراهنى براى آن جناب گرفتم ، چون به نزد آن جناب آوردم و در آن نظر كرد فرمود كه : از اين پست تر مرا خوشتر مى آيد، يا على ! آيا گمان دارى كه صاحبش قبول كند كه اين را پس گيرد؟
گفتم : نمى دانم .
فرمود كه : ببين بلكه راضى شود.
پس به نزد صاحبش آمدم و گفتم : رسول خدا اين جامه را نخواست و جامه اى از اين پست تر مى خواهد، پس او به قاله بيع راضى شد و زر را پس ‍ داد.
چون زر را به خدمت آن جناب آوردم با من همراه آمد به بازار كه پيراهن بگيرد، ناگاه كنيزكى را ديد كه در ميان راه نشسته است و مى گريد، حضرت فرمود كه : چرا گريه مى كنى ؟
گفت : يا رسول الله ! اهل خانه من چهار درهم به من داده بودند كه براى ايشان چيزى بخرم و آن را گم كرده ام و جرات نمى كنم كه به خانه برگردم .
پس چهارم درهم را به آن كنيز داد و گفت : برگرد به خانه خود؛ و به بازار آمد و پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و حمد الهى را ادا فرمود، و چون از بازار بيرون آمد مرد عريانى را ديد كه مى گفت : هر كه مرا بپوشاند خدا او را از جامه هاى بهشت بپوشاند، پس آن حضرت پيراهنى كه خريده بود كند و بر او پوشانيد و به بازار برگشتت و به چهار درهم كه مانده بود پيراهن ديگر خريد و پوشيد و خدا را حمد كرد و برگشت و همان كنيز را ديد كه در ميان راه نشسته است به او فرمود كه : چرا به خانه نرفتى ؟
گفت : يا رسول الله ! دير شده است و مى ترسم مرا بزنند.
حضرت فرمود كه : پيش برو و ما را راهنمائى كن به خانه ؛ پس با آن كنيز رفت تا به در خانه ايشان ايستاد و فرمود: السلام عليكم اى اهل خانه ، كسى جواب نگفت ، پس بار ديگر سلام كرد، كسى جواب نگفت ، چون بار سوم سلام كرد گفتند، عليك السلام يا رسول الله و رحمه الله و بركاته .
پس فرمود كه : چرا در اول و دوم جواب سلام من نگفتيد؟
گفتند: يا رسول الله ! خواستيم سلام شما بر ما بسيار شود كه موجب زيادتى بركت ما گردد.
پس فرمود كه : اين كنيز دير برگشته است ، او ار مواخذه منمائيد.
گقتند: يا رسول الله ! براى تشريف آوردن تو او را آزاد كرديم .
حضرت فرمود كه : الحمد لله ، هرگز دوازده درهم نديده بودم كه بركتش ‍ زياده از اين باشد، دو عريان با آن پوشيده و بنده اى با آن آزاد شد (304).
و در احاديث بسيار از طرق خاصه و عامه منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : پنج خصلت است كه تا مردن ترك نخواهم كرد: بر روى زمين طعام خوردن با غلامان ؛ و سوار شدن دراز گوش ‍ با جل ؛ و دوشيدن بز به دست خود؛ و پوشيدن پشم ؛ و سلام كردن بر اطفال تا آنكه اينها سنت شود بعد از من و مردم به اينها عمل كنند (305).
و در حديث ديگر به جاى دوشيدن بز، پينه كردن كفش و نعل به دست خود وارد شده است (306).
و در حديث صحيح منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : روايت مى كنند از پدر شما كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم هرگز از نان گندم سير نشد.
فرمود كه : نه چنين است ، بلكه نان گندم هرگز نخورد و از نان جو هرگز سير نخورد (307). و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : يهودى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چند دينار مى طلبيد، روزى آمد و مطالبه آن كرد، حضرت فرمود: اى يهودى ! ندارم كه بدهم .
يهودى گفت : از تو جدا نمى شوم تا بدهى .
فرمود كه : پس مى نشينم در اينجا با تو؛ و حضرت با آن يهودى در آن موضع نشست تا نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و بامداد را در همان موضع كرد، اصحاب آن حضرت يهودى را تهديد و وعيد مى نمودند، پس آن حضرت متوجه ايشان شد و فرمود كه : چه كار داريد به او؟
گفتند: يا رسول الله ! يهودى تو را حبس كرده است و نمى گذارد كه به جائى روى .
حضرت فرمود كه : حق تعالى مرا مبعوث نگردانيده است كه ستم كنم بر كسى كه در امان است يا غير او، چون روز بلند شد يهودى گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و نصف مال خود را در راه خدا داد و گفت : والله نكردم اين را مگر براى آنكه ببينم آن وصفى كه در تورات براى پيغمبر آخر الزمان خوانده ام در تو هست يا نه ؟ زيرا كه در تورات خوانده ام كه محمد بن عبد الله مولد او مكه است و محل هجرت او مدينه است و درشت خو و غليظ نيست و صدا بلند نمى كند و فحش و سخن ركيك نمى گويد، و شهادت مى دهم به وحدانيت حق تعالى و به آنكه تو پيغمبر فرستاده اوائى ، و اين مال من است هر حكم كه موافق فرموده خداست در آن بكن . و آن يهودى مال بسيار داشت .
پس حضرت امام موسى عليه السلام فرمود كه : فراش آن حضرت عبائى بود، و بالش او پوستى بود كه از ليف خرما پر كرده بودند، شبى فراش آن حضرت را دوته كردند كه استراحت او بيشتر باشد، چون صبح شد فرمود كه : به سبب استراحت فراش دير به نماز برخاستم ديگر فراش مرا دوته نكنيد (308).
و به سند حسن از حضرت امام حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : شبى حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم در خانه ام سلمه بود، پس در ميان شب ام سلمه آن حضرت را در رختخواب نيافت ، برخاست و آن حضرت را در اطراف خانه طلب مى كرد تا آنكه ديد كه آن حضرت در كنار خانه ايستاده و دست به دعا برداشته است و مى گريد و مى گويد كه : خداوندا! از من سلب مكن چيزهاى شايسته اى كه به من داده اى ، و دشمن و حسودى را بر من شاد مگردان ، خداوندا! مرا بر مگردان هرگز بسوى بدى چند كه مرا از آن نجات داده اى و مرا به خود مگذار يك چشم زدن هرگز.
پس ام سلمه گريان شد و برگشت ، چون حضرت صداى گريه او را شنيد فرمود كه : اى ام سلمه ! سبب گريه تو چيست ؟
گفت : يا رسول الله ! چون گريه نكنم - پدر و مادرم فداى تو باد - و حال آنكه تو با آن درجه و منزلتى كه نزد خدا دارى و گناه گذشته و آينده تو را آمرزيده است چنين مى گوئى و مى گريى ؟
فرمود: اى ام سلمه ! چون ايمن شوم كه حق تعالى حضرت يونس ار به قدر يك چشم زدن به خود گذاشت و از او صادر شد آنچه صادر شد (309)؟!
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : سائلى به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و چيزى طلب كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا كسى هست كه به ما قرضى بدهد؟
پس شخصى از انصار برخاست و گفت : نزد من هست .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چهار و سق خرما به اين سائل بده .
چون خرما را به سائل داد و مدتى گذشت ، به خدمت آن حضرت آمد و طلب قرض خود نمود، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : انشاء الله بهم رسد بدهيم .
پس بار ديگر آمد و چنين جواب شنيد.
در مرتبه سوم گفت كه : بسيار گفتى يا رسول الله انشاء الله بهم رسد بدهيم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در برابر سخن ناملايم او تبسم فرمود و گتف : آيا كسى قرض دارد به ما بدهد؟
پس شخصى برخاست و گفت : من دارم .
فرمود: چه مقدار دارى ؟
گفت : هر چه خواهى .
فرمود كه : هشت و سق خرما به اين مرد بده .
آن انصارى گفت : يا رسول الله ! من چهار وسق داده بودم .
فرمود كه : چهار ديگر ار ما به تو بخشيديم (310).
و در حديث معتب ريگر فرمود كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت نگذاشت درهم و دينارى و نه غلامى و كنيزى و نه گوسفندى و نه شترى بغير از شتر سوارى خود، و چون به رحمت الهى واصل شده زرهش در گرو بود نزد يهودى از يهودان مدينه براى بيست صاع جو كه براى نفقه عيال خود از او به قرض گرفته بود (311).
و فرمود كه : در زمان رسول خدا فقرا در مسجد مى خوابيدند، شبى با ايشان افطار كرد نزد منبر خود در ديگ سنگى و سى نفر از آن خوردند و سير شدند و بقيه آن را براى زنان خود بردند كه همه سير شدند (312).

next page

fehrest page

back page