next page

fehrest page

back page

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى اتمام حجت بر ايشان از كوه بسيار دور شد و در ميان صحرا ايستاد و فرمود: اى كوه ! بحق محمد و آل طيبين او كه بجاه ايشان و توسل جستن بندگان خدا به ايشان حق تعالى بر قوم عاد بادى سرد فرستاد كه مردم را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد و امر كرد جبرئيل را كه نعره اى بر قوم صالح زد و ايشان را هلاك كرد كه : از مكان خود كنده شو به اذن خدا و بيا به نزديك من به اين موضع ، و دست بر زمين گذاشت ؛ پس كوه به اذن خدا به حركت آمذد و مانند اسب رهوار به سرعت بسيار آمد تا به آنجا كه حضرت نشان داد ايستاد و گفت : من شنوا و مطيعم تو را اى رسول پروردگار عالميان تا بر خاك ماليد شود بينى هاى اين معاندان ، هر امر فرمائى بفرما تا اطاعت كنم .
فرمود: اين گروه مى گويند كه از زمين كنده شوى و به دو نيم شوى و نصف زير به بالا رود و نصف بالا به زير آيد.
عرض كرد: اى رسول رب العالمين ! تو مى فرمايى كه چنين شود؟
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بلى . پس چنان شد كه خواستند و بعد كوه خطاب كرد به معاندان كه : آيا آنچه ديديد كمتر است از معجزات موسى عليه السلام كه گمان مى كنيد به او ايمان آورده ايد؟! پس ‍ يهودان به يكديگر نظر كردند و بعضى گفتند: ديگر مفرى نماند ما راه و بعضى گفتند: اين مردى است بختى دارد و هر كه صاحب بخت است هر چه اراده مى كند از براى او ميسر مى گردد.
پس كوه ندا كرد ايشان را كه : اى دشمنان خدا! به آنچه گفتند نبوت موسى را باطل كرديد زيرا كه منكر موسى مى تواند گفت كه معجزه هاى او را بخت بود (772).
نهم - در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه كفار قريش ‍ كه با پيغمبر صلى الله عليه و آله مجادله مى كردند گفتند: بيا تا برويم به نزد هبل و او را حكم تا گواهى دهد به راستى ما و دروغ تو.
چون به نزد هبل آمدند و حضرت به نزديك آن رسيد بر رود در افتاد براى تعظيم آن حضرت و گواهى داد براى او به پيغمبرى و براى برادرش على عليه السلام به امامت و براى فرزندان ايشان به خلافت و وراثت (773) .
دهم - باز در تفسير امام عليه السلام مذكور است كه : چون كفار قريش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در شعب ابى طالب محصور كردند و در دهنه شعب جماعتى را موكل كردند كه نگذارند كسى قوتى براى ايشان ببرد و كسى از دره بيرون آيد و طلب آذوقه از براى ايشان بكند، در آن وقت حق تعالى آن حضرت و خويشان و اصحاب او را در آن دره غذايى داد بهتر از من و سلوى كه براى بنى اسرائيل فرستاد، و به بركت دعاى آن حضرت هر چه خواهش كردند و طلبيدند از انواع ميوه ها و حلواها براى ايشان حاضر شد و فاخرترين جامه ها بر ايشان پوشانيد، و چون گفتند: ما از اين دره دلتنگ شديم و سينه هاى ما تنگى مى كند، به دست مبارك خود از جانب راست و چپ به كوهها اشاره فرمود كه : دور شويد، پس دور شدند و در ميان دره صحراى وسيعى بهم رسيد كه دو طرفش از نمى توانستند ديد پس ‍ به دست مبارك اشاره نمود و فرمود: بيرون آوريد آنچه حق تعالى به شما سپرده است از درختان و ميوه ها و رياحين و گلها و گياهها، پس به قدرت حق تعالى تمام آن صحرا مملو شد از گل و سبزه و ريحان و انواع درختان و الوان ميوه ها و آن صحرا رشك جميع گلستانها شد (774).
يازدهم - در حديث حسن از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سنگى در ميان راه گذاشت كه آب را از زمين خود بگرداند و تا امروز باقى است و در اين مدت به اعجاز آن حضرت پاى كسى بر آن سنگ نيامده و به حيوانى ضرر نرسانيده (775).
دوازدهم روايت كرده اند كه : يهودى را بر مسلمانى حقى بود و شرط كرده بود با مسلمان كه براى او نخلستانى برساند كه الوان خرما در آن باشد، پس ‍ پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم امر كرد امير المومنين عليه السلام را كه هسته خرما حاضر كرد به عدد آن درختان كه شرط كرده بودند و آن حضرت هسته را در دهان مبارك مى گذاشت و به على عليه السلام مى داد و او به زمين فرو مى برد، و چون به هسته ديگر مى پرداختند هسته اول سبز شده بود، و چون هسته سوم را به زمين فرو مى برد اولى به بار آمده بود، تا آنكه در يك ساعت آن باغ را تمام كردند از الوان خرماى زرد و سرخ و سفيد و سياه و همه به ميوه رسيدند و به يهودى تسليم نمودند (776).
شبيه به اين در باب قصه سلمان فارسى مذكور خواهد شد (777).
سيزدهم - در حديث معتبر مذكور است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با امير المومنين عليه السلام در ميان نخلستانى راه مى رفتند، پس يكى از آن درختان به ديگرى گفت : اين رسول خدا است و وصى اوست ، پس به اين سبب آن خرما را صيحانى گفتند كه صدا به شهادت به رسالت و وصايت بلند كرد (778).
چهاردهم از جابر انصارى منقول است كه گفت : چون در جنگ احزاب خندق را كنديم بر دور خندق تل بلندى از خاك بهم رسيد، چون رفتم و به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردم فرمود: از اين غمگين مباش كه بزودى امر عجيبى مشاهده خواهى كرد؛ چون شب شد نزد آن خاك صداها مى شنيدم و كسى را نمى ديدم و شعرى چند مى شنيدم كه مضمونش اين است : خاك را از بيخ بر كند و به بلد بعيد بيفكند و اعانت كنيد محمد رشيد را و ياورى او و پسر عم بزرگوار او باشيد؛ چون صبح شد مقدار يك كف از آن خاك نمانده بود (779).
پانزدهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پشت داد به درخت خشكى و در ساعت سبز شد و ميوه آورد (780).
شانزدهم - باز ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى در جحفه فرود آمد در زير درخت كم سايه اى و اصحابش بر دور او فرود آمدند و آنها در آفتاب بودند، و اين بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گران آمد كه كه خود در سايه باشد و اصحابش ‍ در آفتاب ، ناگاه به امر خدا آن درخت بلند و بزرگ شد و جميع صحابه را در زير سايه خود گرفت ، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد الم تر الى ربك كيف مد الظل ولو شاء لجعله ساكنا (781) آيا نمى بينى پروردگار خود را كه چگونه كشيد و پهون كرد سايه را و اگر خواهد آن را ساكن مى گرداند؟ (782)
هفدهم - عياشى از سعيد بن جبير روايت كرده است كه : كفار قريش بر كعبه سيصد و شصت بت گذاشت بودند از هر قبيله يك بت و دو بت بود، چون آيه شهد الله انه لا اله الا هو (783) نازل شد همه آن بتها به سجده افتادند (784).
هجدهم - ابن بابويه و غير او به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : چون در طواف رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ركن غربى رسيد و از آن گذشت آن ركن به سخن آمد و گفت : يا رسول الله ! آيا من ركنى از اركان خانه پروردگار تو نيستم ؟ چرا دست مبارك خود را به من نمى رسانى ؟ پس حضرت به نزديك آن ركن رفت و فرمود: ساكن شو بر تو باد سلام و تو را متروك نخواهم گردانيد (785).
نوزدهم - صفار و قطب رواندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه : روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم داخل نخلستانى شد درختان خرما از هر جانب به صدا آمده گفتند: السلام عليك يا رسول الله ، و هر يك استدعا كردند: از من بخور، و خوشه هاى خود را آويختند و از هر يك تناول فرمود، چون به خرماى عجوه رسيد سر فرود آورد و سجده كرد آن حضرت را، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوندا! بركت فرست بر اين و نفع ببخش مرد را به اين ؛ پس به اين سبب روايت كرده اند كه : عجوه از بهشت است (786).
بيستم - راوندى و ابن شهر آشوب از ابن عباس روايت كرده اند كه : اعرابى از قبيله بنى عامر به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : به چه چيز بدانم كه تو رسول خدائى ؟ فرمود: اگر اين خوشه خرما را بطلبم و از بالاى درخت به زير آيد، گواهى مى دهى كه منم رسول خدا؟
گفت : بلى .
حضرت آن خوشه را طلبيد و آن جدا شد و به زير آمد و خود را به زمين مى كشيد و آن حضرت را سجده مى كرد تا به نزد رسول خدا آمد، پس فرود: برگرد به جاى خود، پس برگشت و به جاى خود پيوست .
اعرابى گفت : گواهى مى دهم كه تويى رسول خدا؛ و ايمان آورد و بيرون آمد و مى گفت : اى آل عامر بن صعصعه ! من هرگز او را تكذيب نخواهم كرد (787).
بيست و يكم باز روايت كرده اند: مردى بود از بنى هاشم كه او را ركانه مى گفتند و كافر بود و بسيار بر كشتن مردم حريص بود و گوسفند مى چرانيد در ودايى كه آن را اضم مى گفتند: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به آن وداى رفت چون نظر ركانه بر آن حضرت افتاد گفت : اگر نه خويشاوندى ميان من و تو مى بود هر آينه با تو سخن نمى گفتم تا تو را مى كشتم ، تويى كه خدايان ما را دشنام مى دهى اكنون خداى خود را بخوان تا تو را از من نجات دهد، پس بيا كشتى بگيريم اگر مرا بر زمين افكندى ده گوسفند من از تو باشد؛ حضرت او را برداشت و بر زمين زد و بر روى سينه اش نشست ، ركانه گفت : اين كار تو نبود خداى تو با من چنين كرد، بيا بار ديگر كشتى بگريم اگر باز مرا بياندازى ده گوسفند ديگر از تو باشد؛ پس ‍ مرتبه ديگر حضرت او را بر زمين زد، باز گفت : بار ديگر كشتى مى گيريم بر ده گوسفند ديگر، و باز حضرت او را انداخت .
ركانه گفت : يارى كرده نشوند لات و عزت كه مرا يارى نكردند، بگير سى گوسفند خود را و برو.
حضرت فرمود: من گوسفند را نمى خواه وليكن تو را به اسلام دعوت مى كنم و نمى خواهم كه تو به جهنم روى ، اگر مسلمان شوى از عذاب الهى ايمن باشى .
ركانه گفت : مسلمان نمى شوم مگر آنكه معجره اى به من بنمائى .
حضرت فرمود: خدا بر تو گواه مى گيرم كه عهد كنى اگر از من معجزه بينى به من ايمان بياورى .
گفت : بلى .
درختى نزديك آن حضرت بود فرمود: بيا اى درخت به اذن خدا، پس آن درخت به دو نيم شد و نصف آن با ساقش روان شد و در پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايستاد.
ركانه گفت : معجزه بزرگى نمودى ، بگو برگردد، حضرت امر كرد آن را و برگشت و متصل شد به نصف ديگر، پس فرمود: مسلمان مى شوى ؟
گفت : نمى خواهم كه زنان مدينه بگويند من از ترس مسلمان شده ام وليكن گوسفندان خود را اختيار كن و بردار.
حضرت فرمود: چون مسلمان نشدى مرا به گوسفندان تو احتياجى نيست (788).
بيست و دوم - ابن شهر آشوب روايت كرده است : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با صحابه به جنگ مقفع بن هميسع مى رفتند به كوه عظيمى رسيدند كه اسبان عاجز بودند از قطع آن ، پس حضرت دعا كرد و آن كوه به زمين فرو رفت و پاره پاره شد و راه ايشان باز شد (789).
بيست و سوم - ابن بابويه و صفار و رواندى به سندهاى معتبر روايت كرده اند كه حضرت امير المومنين عليه السلام فرمود: رسول خدا مرا طلبيد و به يمن فرستاد كه ميان ايشان اصلاح كنم ، گفتم : يا رسول الله ! ايشان جماعت بسيارند و مردم سالدارند و من كم سالم ، فرمود: يا على ! چون به عقبه افيق بالا روى به آواز بلند ندا كن كه : اى درختان و اى كلوخها و اى خاكها! محمد رسول خدا شما را سلام مى رساند.
پس رفتم بسوى يمن و چون به بالاى عقبه افيق رسيدم ديدم اهل يمن همه شمشيرها برهنه و نيزه ها راست كرده اند و رو به من مى آيند، چون به آواز بلند آنچه حضرت فرموده بود و گفتم ، هر درخت و كلوخ و خاكى كه در آن عرصه بود همه به يك صدا آواز كردند و گفتند: بر محمد رسول الله و بر تو باد سلام ؛ چون آن صداها را اهل يمن شنيدند همه بر خود بلرزيدن و زانوهاى ايشان بر هم مى خورد و حربه ها را انداختند و از روى اطاعت به نزد من آمدند تا ميان ايشان اصلاح كردم (790).
بيست و چهارم - على بن ابراهيم روايت كرده است : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به پاى قلعه بنى قريظه رفت كه ايشان را محاصره نمايد در دور قلعه ايشان درخت خرماى بسيارى بود، به دست خود اشاره فرمود كه : دور شويد، پس درختان از پاى قلعه دور شدند و در بياان متفرق شدند (791).
بيست و پنجم - شيخ طوسى و قطب راوندى و ديگران به سند معتبر از حضرت رضا عليه السلام روايت كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من مى شناسم سنگى را در مكه بر من سلام مى كرد پيش از آنكه مبعوث شوم و الحال آن را مى شناسم (792).
بيست و ششم - شيخ طوسى به سند معتبر از سلمان روايت كرده است كه گفت : ما روزى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بوديم ناگاه على بن ابى طالب عليه السلام داخل شد و حضرت سنگريزه اى در دست داشت و به دست آن حضرت داد، هنوز سنگريزه در دست او قرار نگرفته بود كه به قدرت الهى به سخن و آمد و گفت : لا اله الا اللّه محمد رسول الله رضيت بالله ربا و بمحمد صلى الله عليه و آله و سلم نبيا و بعلى بن ابى طالب عليه السلام وليا ، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كه از شما صبح كند و اين دعا را بخواند و راضى باشد به خدا و به ولايت على بن ابى طالب ايمن مى گردد از خوف خدا و عقاب او (793).
بيست و هفتم - ابن بابويه و رواندى به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : مردى از يهود كه او را سبحت مى گفتند به خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يا محمد! آمده ام از تو سوال كنم از پروردگار خود.
فرمود: سوال كن .
گفت : كجاست خداى تو؟
فرمود: علم و قدرتش به همه مكان احاطه كرده است و در هيچ مكان نيست .
گفت : چگونه است پروردگار تو؟
فرمود: علم و قدرتش به همه مكان احاطه كرده است و در هيچ مكان نيست .
گفت : چگونه است پروردگار تو؟
فرمود: چگونه او را به چگونه بودن وصف كنم و حال آنكه چگونگى را او آفريده و او به مخلوقى خود متصف نمى گردد.
گفت : چه دانم كه تو پيغمبرى ؟
پس هر سنگ و كلوخ و هر چيز كه در دور آن حضرت بودند همه به لغت عربى فصيح به سخن آمده گفتند: اين است رسول خدا.
سبحت گفت : هرگز به اين هويدايى امرى نديده بودم ، گوايه مى دهم به وحدانيت الهى و گوايه مى دهم كه تو رسول خدايى (794).
بيست و هشتم - در بصائر الدرجات به سند معتبر روايت كرده است كه : روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با سهل بن حنيف و خالد بن ايوب انصارى داخل باغى از باغهاى بنى النجار شدند، ناگاه سنگى از سر چااه ايشان ندا كدر آن حضرت را به آواز بلند و گفت : بر تو باد سلام الهى اى محمد، شفاعت كن از براى من نزد پروردگار خود كه نگرداند مرا از سنگهاى جهنم كه كافران را به آنها عذاب مى كند؛ حضرت دست بسوى آسمان برداشت و گفت : خداوندا! مگردان اين سنگ را از سنگهاى جهنم .
پس ريگ آن حضرت را ندا كرد و گفت : السلام عليك يا محمد و رحمة الله و بركاته دعا كرد كن پروردگار خود را خود را كه نگرداند مرا از كبريت جهنم ؛ پس حضرت دست برداشت و گفت : خداوندا! مگردان اين ريگ را از كبريت جهنم (795).
بيست و نهم - شيخ طبرسى و قطب راوندى و ابن شهر آشوب روايت كرده اند كه چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به جنگ طايف مى رفت به صحرائى رسيدند كه در آنجا درخت سدر بسيار بود و آن حضرت را خواب گرفته بود، پس درخت سدرى بر سر راه آن حضرت واقع شد و به قدرت الهى به دو حصه شد و از ميان خود راه آن حضرت را گشود، و ساقش دو حصه شد و هر حصه در طرفى ايستاد و تا امروز بر آن هيئت مانده است و مردم تعظيم آن مى نمايند و آن را سدره النبى مى گويند و آن را نمى برند و محافظت آن مى نمايند و به آن تبرك مى جويند و برگ آن را براى حفظ بر گوسفندان و شتران خود مى آويزند، و اين معجزه اى است كه تا امروز اثرش باقى است (796).
سى ام - راوندى روايت كرده است كه : در ابتداى بعثت آن حضرت گروهى از عرب نزد بتى جمع شده بودند كه آن را بپرستند : ناگاه صدائى از جوف آن صنم بر آمد كه به زبان فصيح گفت : محمد بسوى شما آمده است و شما را بسوى دين حق مى خواند، پس متفرق شدند و تفحص آن حضرت نمود و اكثر ايشان ايمان آوردند (797).
سى و يكم - راوندى و غير او روايت كرده اند كه : شب تارى كه باران مى باريد آن حضرت از نماز خفتن بر مى گشت و برقى در پيش آن حضرت روشنى مى داد پس نظرش بر قتاده بن نعمان و او را شناخت ، قتاده گفت : يا نبى الله ! مى خواهم با تو نماز كنم و در شبهاى تار مرا مقدور نيست ، حضرت چون خوشه خرمائى در دست داشت به او داد و فرمود: ده شب براى تو روشنى خواهد داد و چنان شد، و فرمود: چون به خانه مى روى در زاويه خانه تو شيطانى جا كرده است شمشير خود را بر او حواله كن تا دفع شود، چون داخل خانه شد سياهى در زاويه خانه ديد و چون بر او حمله كرد به ديوار بالا رفت و برطرف شد (798).
سى و دوم - راوندى روايت كرده است : روزى جبرئيل عليه السلام بر آن حضرت نازل شد و او را غمگين يافت ، گفت : يا رسول الله ! چرا غمگينى ؟
گفت : از جور و تكذيب كافران دلگيرم .
جبرئيل گفت : مى خواهم آيتى به تو بدهم كه بدانى خدا همه چيز را فرمئانبردار تو گردانيده است ؟
گفت : بلى .
جبرئيل گفت : اين درخت را بطلب تا بسوى تو بيايد. پس درخت را طلبيد و آمد در خدمت او ايستاد، و چون فرمود: برو، برگشت و به جاى خود قرار گرفت (799).
سى و سوم راوندى به چندين سند روايت كرده است كه اعرابى در بعضى از سفرها به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد، حضرت فرمود، مى خواهى تو را به چيزى راهنمائى كنم ؟
گفت : بلى .
فرمود: بگو اشهد ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول الله .
اعرابى گفت : آيا گواهى دارى ؟
فرمود: برو به نزد اين درخت و بگو: رسول خدا تو را مى طلبد.
چون به نزديك درخت آمد و تبليغ رسالت حضرت نمود، درخت به حركت آمد و زمى را مى شكافت و به خدمت آن حضرت مى شتافت تا به نزديك آن حضرت ايستاد، پس حضرت فرمود: گواهى بده بر حقيت من .
درخت به سخن آمد و به رسالت و حقيت آن حضرت گواهى داد.
اعرابى گفت : بگو به جاى خود برگردد.
حضرت فرمود: برگرد؛ و آن برگشت و به جاى خود قرار گرفت .
پس اعرابى گفت : رخصت بده كه من تو را سجده كنم .
فرمود: سجده براى غير خدا روا نيست ، و اگر رخصت مى دادم كه كسى غير خدا را سجده كند هر آينه امر مى كردم كه زنان شوهران خود را سجده كنند.
پس مسلمان شد و دست آن حضرت را بوسيد و گفت : رخصت فرما كه من به قبيله خود بوم وايشان را به اسلام دعوت كنم ، اگر قبول كنند با خد بياورم ، والا خود به خدمت تو بشتابم ؛ پس مرخص شد و به جانب قبيله خود رفت (800).
سى چهارم : تسبيح گفتن سنگريزه در دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم - عامه و خاصه به طرق متواتره روايت كرده اند كه در بعضى از روايات از ابوذر منقول است كه : مكرر عامرى به خدمت آن حضرت آمد و معجزه اى طلبيد، حضرت نه سنگريزه در كف گرفت و همه به آواز بلند تسبيح گفتند، و چون بر زمين گذاتش ساكت شدند، و چون برداشت باز تسبيح گفتند (801).
و به روايت ديگر گفتند: سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا اللّه والله اكبر (802).
و ابن عباس روايت كرده است كه : پادشاهان حضرموت به خدمت آن حضرت آمدند و گفتند: چگونه بدانيم تو رسول خدايى ؟
حضرت كفى از سنگريزه برداشت و فرمود كه : اينها گواهى مى دهند بر پيغمبرى من . پس سنگريزه ها به سخن آمدند و تسبيح خدا گفتند و گواهى بر پيغمبرى آن حضرت دادند (803).
و از انس منقول است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كفى از سنگريزه در دست گرفت و در دست آن حضرت تسبيح كردند، پس آنها را در دست امير المومنين عليه السلام ، ريخت و در دست آن حضرت نيز تسبيح گفتند به نحوى كه ما شنيديم ، پس در دست ما ريخت و تسبيح نكردند (804).
سى و پنجم - راوندى روايت كرده است از ابو اسيد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم روزى با عم خود عباس گفت كه : فردا تو و فرزندان تو در خانه باشيد كه مرا با شما كارى هست ؛ چون صبح شد حضرت به خانه ايشان رفت و ايشان را نزديك طلبيد و براى ايشان دعا كرد و صداى آمين از عتبه درگاه و ديوارهاى خانه بلند شد (805).
سى و ششم - كلينى و راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام كه : مردى فوت شد و خواستند قبر او را بكنند هر چه بيل و كلنگ مى زدند كنده نمى شد، آمدند و به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردند، حضرت فرمود: اين مرد خوش خلق بود نبايست قبر او به دشوارى كنده شود، پس خود حاضر شد و قدح آبى طلبيد و دست مبارك خود را در آن قدح داخل كرد و بر زمين قبر پاشيد به اعجاز آن حضرت چنان شد كه چون كلنگ مى زدند مانند ريگ فرو مى ريخت (806).
و در روايت ديگر فرمود كه : دعاى كرد آن حضرت و بعد از آن به آسانى كندند.
سى و هفتم راوندى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت رسول عليه السلام براى بعضى از جنگهاى از مدينه بيرون رفته بود، در هنگام مراجعت در بعضى منازل فرود آمدند و حضرت با صحابه نشسته بود و طعام ميل مى نمود ناگاه جبرئيل آمد و گفت : يا محمد! برخيز و سوار شو؛ حضرت سوار شد و جبرئيل با حضرت روانه شد و زمين پيچيده شد از براى آن حضرت مانند جامه اى كه بپيچند تا آنكه به فدك رسيدند، و چون اهل فدك صداى سم اسبان شنيدند گمان بردند كه دشمن بر سر ايشان آمده است پس درهاى شهر را بستند و كليدها را به پير زالى دادند كه كه در بيرون شهر خانه اى داشت و به كوهها گريختند، جبرئيل به نزد آن پيرزال آمد و كليدها را گرفت و درهاى شهر را گشود و حضرت در جميع خانه ها و شهرهاى ايشان گرديد، پس جبرئيل گفت : خدا اين را مخصوص ‍ تو گردانيده و به تو بخشيده و مردم را در اين بهره اى نيست ؛ پس اين آيه فرود آمد ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى (807) يعنى : آنچه خدا برگردانيده است بر پيغمبرش اهل قريه ها و شهرها پس از خدا و رسول و خويشان رسول است ، و باز فرستاد فما اوجفتم عليه من خيل ولا ركاب ولكن الله يسلط رسله على من يشاء (808) يعنى : پس نتاختند بر آن هيچ اسبى و شتر وليكن خدا مسلط مى گرداند پيغمرانش را بر هر كه مى خواهد، زيرا در گرفتن فدك مسلمانان جنگى نكردند و همراه نبودند وليكن خدا آن را بى جنگ به پيغمبر خود داد و جبرئيل او را داد خانه ها و باغهاى ايشان گردانيد، پس ‍ درها را بست و كليدها را به آن حضرت تسليم كرد و حضرت آن كليدها را در غلاف شمشير خود گذاشت و بر جهاز شتر آويخت و سوار شد و باز زمين پيچيده شد و برگشت بسوى اصحاب خود و هنوز ايشان از آن مجلس ‍ برنخاسته بودند و فرمود: رفتم بسوى فدك و خدا آن را به من بخشيد، پس ‍ منافقان به يكديگر نظر كردند و چشمك زدند كه دروغ مى گويد، حضرت كليدها را از غلاف شمشير بيرون آورد و به ايشان نمود كه اين كليدهاى قلعه هاى فدك است ، و سوار شد با اصحاب خود و بسوى مدينه آمد، و چون داخل شد به خانه حضرت فاطمه عليها السلام رفت و گفت : اى دختر! حق تعالى فدك را به پدر تو داده است و او را مخصوص به آن گردانيده است و مسلمانان را در آن بهره اى نيست ، و هر چه خواهم در آن مى توانم كرد، و مادر تو خديجه مهرى بر من داشت و من فدك را به عوض ‍ را به عرض آن به تو بخشيدم كه از تو باشد و بعد از تو از فرزندان تو باشد، پس پوستى طلبيد و حضرت امير المومنين عليه السلام را حاضر گردانيد و گفت : بنويس كه فدك نحله و بخشش رسول خدا است براى فاطمه ، و گواه گرفت على بن ابى طالب و ام ايمن را، و فرمود كه : ام ايمن زنى است از اهل بهشت .
پس اهل فدك به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمدند و با ايشان مقاطعه نمود كخه هر سال بيست و چهار هزار دينار بدهند (809) كه به حساب اين زمان تقريبا سه هزار و ششصد تومان باشد.
سى و هشتم - راوندى از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بسوى جعرانه برگشت در جنگ حنين و قسمت كرد غنائم را در ميان صحابه ، و مردم از پى آن حضرت مى رفتند و سوال مى كردند و حضرت به ايشان مى داد تا آنكه ملجا كردند آن حضرت را آزار مى كردند تا آنكه پشت مباركش مجروح شد و ردايش بر درخت بند شد، پس از پيش درخت به سوى ديگر رفت و فرمود كه : رداى مرا بدهيد والله اگر به عدد درختان مكه من گوسفند داشته باشم همه را در ميان شما قسمت خواهم كرد و مرا ترسنده و بخيل نخواهيد يافت ، پس در ماه ذيقعده از جعرانه بيرون آمد، و از بركت پشت مبارك آن حضرت هرگز آن درخت را خشك نديدند و پيوسته تر و تازه بود در همه فصل كه گويا هميشه آب بر آن مى پاشيدند (810).
سى و نهم - ابن شهر آشوب از ابن مسعود و غير او روايت كرده است كه : چون در خدمت آن حضرت طعام مى خوردند صداى تسبيح از طعام مى شنيدند (811).
چهلم ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مسجدى در مدينه بنا مى كرد، درختى از مكه طلبيد و آن درخت زمنى را شكافت تا به نزد آن حضرت ايستاد و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت داد (812).
چهل و يكم - روايت كرده است كه : آن حضرت عبد الله بن طفيل را فرستاد كه قوم خود را هدايت كند و گفت : علامت راستى تو نزد قوم تو آن است كه در شب و روز از سر تازيانه تو نورى ساطع باشد؛ و به آن علامت قوم خود را به نور اسلام هدايت كرد (813).
و ايضا روايت كرده است كه قريش طفيل بن عمرو را گفتند كه : چون به مسجد الحرام داخل شوى پنبه اى در گوشهاى خود پر كن كه قرآن خواندان محمد را نشنوى مبادا تو را فريب دهد؛ چون داخل مسجد شد هر چند پنبه بيشتر در گوش خود فرو مى برد صداى آن جناب را بيشتر مى شنيد، و به اين معجزه مسلمان شد و گفت : يا رسول الله ! من در ميان قوم خود سر كرده و مطاع ايشانم ارگ به من علامتى بدهى ايشان را به اسلام دعوت مى كنم .
آن جناب گفت : خداوندا! او را علامتى كرامت كن .
چون به قوم خود برگشت پيوسته از سر تازيانه او نورى مانند قنديل ساطع بود (814).
چهل و دوم - خاصه و عامه روايت كدره اند كه : در جنگ احزاب آن جناب كندن خندق را ميان صحابه قسمت فرمود كه هر چهل ذراع را ده نفر نمايند، پس در حصه سلمان و حذيفه زمين به سنگى رسيد كه كلنگ در آن اثر نمى كرد، و چون سلمان به خدمت آن جناب عرض كرد از مسجد احزاب به زير آمد و كلنگ را از دست ايشان گرفت و سه مرتبه زد و در هر مرتبه ثلثى از آن جدا شد و در هر مرتبه برقى ساطع مى شد كه جهان روشن مى شد و الله اكبر مى گفت ئو صحابه الله اكبر مى گفتند؛ پس فرمود: در برق اول قصرهاى يمن را ديدم و خدا آن را به من داد، و در دوم قصرهاى شام را ديدم و خدا آن را به من داد، و در برق سوم قصرهاى مداين را ديدم و ملك پادشاه عجم را به من داد. پس خدت فرستاد ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون (815). (816)
و در روايت ديگر وارد شده است كه : چون آن زمين سخت پيدا شد و كلنگ در آن اثر نمى كند حضرت قدح آبى طلبيد و آب دهان معجز نشان خود را در آن ريخت و به دست مبارك خود در آن موضع ريختند، به اعجاز آن حضرت چنان سست شد كه تا كلنگ مى زدند فرو مى ريخت (817).
چهل و سوم - ابن شهر آشوب و غير او روايت كرده اند كه : در جنگ بدر شمشير عكاشه شكست و حضرت چوبى به او داد كه : به اين جنگ كن ، و چون به دست گرفت شمشيرى شد كه بعد از آن هميشه به آن جنگ مى كرد(818).
چهل و چهارم - روايت كرده اند كه : در جنگ احد به عبد الله بن حجش ‍ چوبى داد و به ابودجانه برگ نخل خرمائى و در دست هر دو شمشير قاطع شدند و به آنها جنگ مى كردند (819).
چهل و پنجم - روايت كرده اند كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز فتح مكه فرمود: يا على ! كفى از سنگريزه به من بده ، پس آن سنگريزه ها به جانب بتها انداخت و فرمود جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا (820) پس آنها بتها همه بر رو در افتادند و اهل مكه گفتند: ما جادو گرتر از محمد نديده ايم (821).
چهل و ششم - روايت كرده اند كه : كمانى براى آن حضرت به هديه آوردند و در آن كمال صورت عقابى نقش كرده بودند، چون دست مبارك بر آن گذاشت آن صورت در ساعت محود شد (822).
چهل و هفتم - در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكر است كه عمار بن ياسر گفت : روزى به خدمت آن حضرت رفتم و هنوز در پيغمبرى او شك و گفتم : يا رسول الله ! تصديث به تو نمى توانم كرد زيرا در دل من شكى هست ، آيا معجزه اى دارى كه دفع آن شك از من بكند؟ حضرت فرمود: چون به خانه برگردى هر درخت و سنگ را كه ببينى از حال من از سوال كن .
چون برگشتم به هر درخت و سنگ كه رسيدم گفتم : اى درخت و اى سنگ ! محمد دعوى مى كند كه تو شهادت مى دهى براى پيغمبرى او.
پس آن به سخن مى آمد و مى گفت : شهادت مى دهم كه محمد رسول پروردگار ماست (823).
چهل و هشتم - در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : مردى از مومنان روزى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد، حضرت از او پرسيد كه : چگونه مى يابى دل خود را با بردران مومن تو كه موافقند با تو در محبت محمد و على و عداوت دشمنان ايشان ؟ گفت : ايشان را مانند جان خود مى دانم ، هر چع ايشان را به درد مى آورد مرا به درد مى آورد؛ هر چه ايشان را شاد مى گرداند مرا نيز شاد مى گرداند؛ هر چه ايشان را غمگين مى كند مرا غمگين مى كند.
حضرت فرمود: پس تويى دوست خدا و پروا مكن از بلاها و تنگيهاى دنيا كه حق تعالى به سبب آنچه گفتى آنقدر نعمت به تو خواهد داد كه احدى از خلق خدا چنين سودى نكرده باشد مگر كسى كه بر مثل حال تو باشد، پس ‍ راضى و شاد باش به اين حال نيكى كه دارى به عوض مالها و فرزندان و غلامان و كنيزان كه ديگران دارند، بدرستى كه تو با اين حال همه توانگران غنى ترى ، پس زنده دار همه اوقات خود را به صلوات فرستادن بر محمد و على و آل طيب ايشان .
آن مرد از اين بشارت شاد شد و پيوسته بر صلوات بر آن حضرت و آل مطهر او مداومت مى كرد، روزى ابوبكر و عمر به او رسيدند، ابوبكر گفت : اى فلان ! محمد نيكو توشه اى براى گرسنگى و تشنگى به تو داد؛ و عمر گفت : محمد از آروزى باطل و وعده هاى دروغ كه هميشه مردم را به آنها بازى مى دهد خوب توشه اى همراه تو كرد. و در روز ديگر او را در بازار ديدند و با يكديگر گفتند: اين سفيه را مى بايد استهزاء كنيم ، پس نزد او آمدند و عمر گفت : امروز مردم تجارتها در اين بازار كردند و سودمند شدند تو چه تجارت كردى ؟
گفت : مالى نداشتم كه تجارت كنم وليكن صلوات مى فرستادم بر محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم .
عمر گفت : سود نا اميدى و محرومى برده اى ، و چون به خانه خواهى رفت خوان گرسنگى براى تو گسترده خواهد بود كه الوان طعامها و شرابهاى خبيت و حرمان در آن چيده باشند و فرشتگتان كه براى محمد گرسنگى و تشنگى و مذلت مى آورند بر دور خوان تو حاضر خواهند بود.
آن مرد گفت : بخدا سوگند ياد مى كنم كه چنين نيست بلكه محمد رسول خداست و هر كه به او ايمان آورد از محقان و سعادتمندان است و بزودى خدا گرامى خواهد داشت آنها را كه به او ايمان آورده اند به آنچه خواهد از گشادگى روزى و به آنچه مصلحت داند از تنگى كه بعد از آن راحتهاى بسيار هست .
در اين سخن بودند كه ناگاه مردى پيدا شد و ماهى در دست داشت كه بد بو و فاسد شده بود، بر سبيل طنز آن دو منافق گفتند: اين ماهى را به اين مرد كه از صحابه رسول خداست بفروش .
ماهى فروش به آن مرد گفت : بخر اين ماهى را كه كسى از من نمى خرد.
گفت : زرى ندارم .
آن منافقان گفتند: بخر كه زرش را رسول خدا مى دهد.
پس ماهى را آن مرد گرفت و صاحب ماهى خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفت ، حضرت اسامه را فرمود كه يك درهم به او بدهد و آن مرد شاد شد و گفت : اين درهم چند برابر قيمت ماهى من است .
پس آن مومن در حضور ايشانن ماهى را شكافت ، ناگاه دو گوهر نفيس از ميان شكم ماهى بيرون آمد كه به دويست هزار درهم مى ارزيد، آن منافقان بسيار محزون شدند و از پى صاحب ماهى رفتند گفتند: در ميان شكم ماهى تو دو گوهر گرانبها پيدا شد و تو ماهل را فروخته اى و آنها را نفروخته اى برگرد و گوهرها را بگير.
چون صاحب ماهى آمد و گوهرها در دست او دو عقرب شدند و دستهاى او را گزيدند؛ ماهى فروش فرياد زد و آنها را از دست انداخت .
ابوبكر و عمر گفتند: اينها از جادوى محمد عجب نيست .
پس آن مومن در شكم ماهى دو گوهر گرانبهاى ديگر يافت و برداشت .
باز منافقان به صاحب ماهى گفتند: اينها نيز از توست بگير.
چون اراده كرد بگيرد دو مار شدند و بر او حمله كردند و او را گزيدند.
صاحب ماهى فرياد زد: بگير اينها را كه من نمى خواهم ؛ پس آن مومن مارها و عقربها را گرفت و به اعجاز حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم چهار جواهر قيمتى شدند؛ و ابوبكر و عمر به يكديگر گفتند: كسى را در سحر از محمد ماهرتر نديده ايم .
آن مومن گفت : اى دشمنان خدا! اگر اينها سحر است پس بهشت و دوزخ نيز سحر است ، اى دشمنان خدا! ايمان بياوريد به خداوندى كه نعمتهاى خود را بر شما تمام كرده است و عجائب قدرت خود را به شما نموده است .
پس آن چهار گوهر را به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورده و جمعى تجار غريب كه به مدينه آمده بودند براى تجارت حاضر شدند و آنها را به چهار صد هزار درهم خريدند و حضرت فرمود: خدا اين نعمت را به سبب آن به تو داد كه تعظيم كردى محمد رسول خدا و على برادر و وصى او را، آيا مى خواهى تو را خبر دهم به تجارت سودمندى كه اين مالها را در معرض آن تجارت در آورى ؟
گفت : بلى يا رسول الله .
فرمود: اينها را تخم درختان بهشت گردان و قسمت كن بر برادران مومن خود كه بعضى مانند تواند در صدق عقيده و اخلاص از تو پست ترند و بعضى از تو بلندترند، بدرستى كه هر حبه كه به ايشان انفاق مى كنى آن را براى تو تربيت مى كند و ثوابش را مضاعف مى گرداند تا آنكه هزار براى كوه ابو قيس و كوه احد و كوه ثور و كوه ثبير مى شود، و خدا به آن براى تو قصرها در بهشت بنا مى كند كه كنگره آن قصرها از ياقوت باشد و قصرهاى طلا بنا مى كند كه كنگره آنها از زبرجد باشد.
پس مرد ديگر برخاست و گفت : من كه اينها را ندارم كه صرف كنم ، براى من چه ثواب خواهد بود؟
فرمود: براى توست محبت خالص ما و شفاعت نافع ما كه تو را مى رساند به اعلاى درجات بهشت به سبب دوستى ما اهل بيت و دشمنى با دشمنان ما (824).
چهل و نهم - قصه سراقه بن مالك است كه متواتر است و شعرا در اشعار خود ذكر كرده اند كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بسوى مدينه هجرت نمود كفار مكه سراقه را از عقب آن حضرت فرستادند، و چون به پيغمبر رسيد به دعاى آن حضرت پاهاى اسبش به زمين فرو رفت ، پس استدعا كرد كه حضرت دعا كند خدا او را نجات دهد و به دعاى آن حضرت نجات يافت ؛ بار ديگر قصد آن حضرت كرد و باز پاهاى اسبش به زمين نشست ، تا سه مرتبه چنين شد، پس براى خود امانى از آن حضرت گرفت و برگشت (825). و تفصيل اين قصه در قصص هجرت مذكور خواهد شد.
پنجاهم - از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هسته خرما را در دهان مبارك خود مى مكيد و به زمين فرو مى برد و در همان ساعت سبز مى شد (826).
باب هيجدهم : در بيان معجزاتى است كه در حيوانات ظاهر شد 
اول - اابن شهر آشوب روايت كرده است كه : زنى بود از مشركان كه به زبان خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بسياز اذيت مى رسانيد، روزى از پيش آن حضرت گذشت كو طفل دو ماهه اى در دوش خود داشت ، چون به نزديك آن حضرت رسيد آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : السلام عليك يا رسول الله محمد بن عبد الله ، مادرش ‍ بسيار متعجب شد.
حضرت فرمود: اى پسر! از كجا دانستى كه منم رسول خدا و محمد بن عبد الله ؟
گفت : مرا اعلام كرد پروردگار من و پروردگار عالميان و روح الامين .
حضرت پرسيد كه روح الامين كيست ؟
طفل عرض كرد: جبرئيل است كه اكنون بر بالاى سر تو ايستاده است و به تو نظر مى كند.
حضرت فرمود: چه نام دارى اى پسر؟
عرض كرد: مرا عبد العزى نام كرده اند و من ايمان و اعتقاد ندارم به عزى ، تو هر نام كه مى خواهى مرا بگذار يا رسول الله .
فرمود: تو را عبد الله نام كردم .
عرض كرد: يا رسول الله ! دعا كن كه خدا مرا از خدمتكاران تو نمايد در بهشت .
پس حضرت او را دعا كرد و او گفت : سعادتمند شد هر كه به تو ايمان آورد و بدبخت شد هر كه به تو كافر شد، اين را گفت و نعره اى زد و رحمت الهى واصل شد (827).
دوم - كلينى و بان بابويه و راوندى و غير ايشان به سندهاى معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : در عقب يمن واديى هست كه آن را برهوت مى گويند و در آن وادى جز مارهاى سياه و بوم جانورى نمى باشد، و در آن وادى چاهى هست كه آن را بلهوت مى نامند و هر پسين ارواح كافران و مشركان را بسوى آن چاه مى برند و از صديه جهنم در آنجا مى آشامند، در پشت آن وادى گروهى چند هستند كه ايشان را ذريح مى گويند: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد گوساله اى در ميان ايشان دم خود را به زمين زد و به آواز بلند فرياد زد: اى آل ذريح ! مى گويم به صداى فصيح كه مردى آمده است در تهامه و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت لا اله الا اللّه .
و به روايت ديگر گفت : اى آل ذريح ! شما را مى خوانم بسوى عمل نيكو، فرياد كننده اى آواز مى كند به زبان فصيح كه : خدايى نيست بجز خداوندى كه پروردگار عالميان است و محمد صلى الله عليه و آله و سلم رسول خدا بهترين پيغمبرانن است و على عليه السلام وصى او بهترين اوصيا است .
آن قوم گفتند: براى امر عظيمى خدا اين گوساله را به سخن آورد؛ پس بار ديگر چنين در ميان ايشان ندا كرد، ايشان كشتى ساختند و هفت نفر را در آن سوار كردند و از توشه آنچه خدا در دلشان افكند همراه ايشان كرده و بادبان كشتى را بلند و به دريا رها كردند، پس به امر خدا بى تدبير ناخدا باد ايشان را به جده رسانيد، چون به خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آمدند پيش از آنكه سخن بگويند حضرت فرمود: اى آل ذريح ! گوساله در ميان شما ندا كرد؟
عرض كردند: بلى يا رسول الله ، بر ما عرض كن دين و كتاب خود را.
پس حضرت دين اسلام و قرآن و واجبات و سنتها و شرايع دين را تعليم ايشان كرد و مردى از بنى هاشم را بر ايشان والى كرد و با ايشان فرستاد و تا حال ايشان بر دين حق هستند و اختلافى در ميان ايشان نيست (828).
سوم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : طفلى دير به سخن آمده بود و گمان مى كردند لال است ، او را به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورند، حضرت از او پرسيد: من كيستم ؟ گفت : تويى رسول خدا؛ و بعد از آن به سخن آمد (829).
چهارم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه عمرو بن منتشر به خدمت آن حضرت عرض كرد: مارى در وادى ما بهم رسيده است و قادر بر دفع آن نيستيم اگر آن را از ما دفع مى كنى و درخت خرمايى كه در وادى ما خشك شده و ريخته اس آن را بر مى گردانى و به بار مى رسانى ما ايمان به تو مى آوريم .
چون حضرت به وادى ايشان رفت آن مار بيرون آمد و فرياد مى كرد مانند شتر مست و گاو و خود را بر زمين مى كشيد، چون نظرش بر آن حضرت افتاد بر دم خود ايستاد و سلام كرد بر آن حضرت ، حضرت او را امر كرد از وادى ايشان بيرون رود.
پس حضرت به نزد آن درخت آمد و دست مبارك خود را بر آن كشيد و در همان ساعت بلند شد و ميوه داد و چشمه آبى از زيرش جارى شد (830).
پنجم - روايت كرده است كه : در حجه الوداع طفلى را در جامه اى پيچيده به نزد آن حضرت آوردند كه براى او دعا كند، چون او را به دست مبارك گرفت از او سوال نمود: من كيستم ؟ گفت : تويى محمد رسول خدا؛ فرمود: راست گفتى اى مبارك ، پس او را پيوسته مبارك يمامه مى گفتند (831).
ششم - معجزات متواتره كه در وقت رفتن به غار و فرار نمودن از اشرار از آن حضرت به ظهور آمد و از جمله آنها آن بود كه : حق تعالى عنكبوت را فرستاد بر در غار خانه اى تنيد و يك جفت كبوتر حرم آمدند و بر در غار آشيان كردند، چون قريش نشان پاى آن حضرت را گرفته تا نزديك غار آمدند و تنيدن عنكبوت و آشيان كبوتر را ديدند گفتند: اگر كسى ديشب به اين غار رفته بود خانه عنكبوت خراب مى شد و كبوتر در اينجا قرار نمى گرفت و به اين سبب برگشتند (832).
پس حضرت به اين سبب نهى فرمود از كشتن عنكبوت و صيد كردن كبوتر حرم و كفاره براى كشتن كبوتر حرم به امر الهى مقرر فرمود.
و تفصيل اين قصه بعد از اين خواهد آمد انشاء الله تعالى .
هفتم - شيخ طوسى و ابن بابويه و راوندى و ابن شهر آشوب و غير ايشان روايت كرده اند از حضرت صادق عليه السلام و ابن عباس كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اراده قضاى حاجت مى نمود از مردم بسيار دور مى شد، روزى در بيابانى براى قضاى حاجت دور شد وموزه خود را كند و قضاى حاجت نموده وضو ساخت ، و چون خواست موزه را بپوشد مرغ سبزى كه آن را سبز قبا مى گويند از هوا فرود آمد و موزه حضرت را برداشت و به هوا بلند شد پس موزه را انداخت و مار سياهى از ميان آن بيرون آمد.
به روايت ديگر: مار را از موزه آن حضرت گرفت و بلند شد و به اين سبب ح نهى فرمود از كشتن آن .
و به روايت ابن عباس حضرت فرمود: اين كرامتى بود كه خدا مرا به آن مخصوص گردانيد، پس اين دعا را خواند اللهم انى اعوذ بك من شر من يمشى على بطنه و من شر من يمشى على رجلين و من شر من يمشى على اربع و من شر كل ذى شر و من شر كل دابه انت اخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم (833).

next page

fehrest page

back page