next page

fehrest page

back page

گفت : اين مرد شايسته است و خبر داد مرا از احوال يونس بن متى پيغمبر خدا.
ايشان خنديد و گفتند: تو فريب او را مخور كه مرد فريبنده اى است و دست از دين ترسايى خود بر مدار.
پس حضرت از ايشان نا اميد شد و باز بسوى مكه برگشت ، و چون به نخله كه اسم موضعى است رسيد و در ميان شب مشغول نماز شد، در آن موضع گروهى از جن نصيبين كه موضعى است از يمن بر آن حضرت گذشتند و حضرت نماز بامداد مى كرد و در نماز قرآن تلاوت مى نمود، چون گوش دادند و قرآن را شنيدند ايمان آوردند و بسوى قوم خود برگشتند و ايشان را به اسلام دعوت نمودند (1029).
و به روايت ديگر: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مامور شد كه تبليغ رسالت خود نمايد بسوى جناين و ايشان را بسوى اسلام دعوت نمايد و قرآن بر ايشان بخواند، پس حق تعالى گروهى از جن را از اهل نصيبين (1030) بسوى آن حضرت فرستاد و حضرت به اصحاب خود فرمود: من مامور شده ام كه امشب بر جنيان قرآن بخوانم ، كه از شماها با من مى آيد؟ پس عبد الله بن مسعود با آن حضرت رفت .
عبد الله گفت : چون اعلاى مكه رسيديم پيغمبر داخل دره حجون شد و خطى براى من كشيد و فرمود: در ميان اين خط بنشين و بيرون مرو تا من بسوى تو بيايم ؛ پس رفت و به نماز مشغول شد و شروع كرد در تلاوت قرآن ناگاه ديدم كه سياهان بسيار هجوم آوردند كه ميان من و آن جناب حايل شدند و صداى او را شنيدم ، پس پراكنده شدند مانند پاره ها ابر و رفتند و گروهى از آنها ماندند، و چون حضرت از نماز صبح فارغ شد بيرون آمد فرمود: آيا چيز ديدى ؟ گفتم : بلى مردان سياه ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود بسته بودند، فرمود: اينها جن نصيبين بودند. و به روايت ديدم كه جامه هاى سفيد بر خود بسته بودند، فرمود: اينها جن نصيبين بودند. و روايت ابن عباس : هفت نفر بودند و حضرت آنها را رسول نمود بسوى قوم خود؛ بعضى گفته اند نه نفر بودند.
و از جابر روايت كرده اند كه حضرت فرمود: من سوره رحمن را خواندم بر ايشان و جواب ايشان بهتر از جواب شما بود، چون به ايشان خواندم فباى آلاء ربكما تكذبان (1031) گفتند: لا ولا بشى من آلائك ربنا نكذب (1032).
و از ابن عباس روايت كرده است كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد و ملائكه ميان شياطين و بالا رفتن ايشان به آسمان حائل شدند و ايشان را به شهاب زدند و سوختند و برگشتند گفتند: بايد حادثه اى در زمين حادث شده باشد كه ما را از آسمان منع كردند، پس به مشرق و مغرب گرديدند و گروهى از آنها كه به مكه افتادند بر آن حضرت گذشتند كه در نخله با اصحاب خود نماز صبح مى كرد در هنگامى كه متوجه سوق عكاظ بود، چون تلاوت آن حضرت را شنيدند گفتند: همين است كه ميان ما و آسمان مانع شده است ، پس بسوى قوم خود برگشته و گفتند: بدرستى كه ما قرآن عجيبى شنيديم كه هدايت مى نمايد بسوى حق پس ‍ ايمان آورديم به آن و هرگز شريك نمى گردانيم با پروردگار خود احدى را (1033)؛ پس حق تعالى سوره جن را فرستاد (1034).
و از ابو حمزه ثمالى روايت كرده است كه : ايشان از بنى شيبان بودند (1035).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مكه بيرون رفت با زيد بن حارثه به جانب بازار عكاظ كه مردم را به اسلام دعوت نمايد پس هيچكس اجابت آن حضرت نكرد و بسوى مكه برگشت ، چون به موضعى رسيد كه آن را وادى مجنه مى گويند به نماز شب ايستاد و در نماز شب تلاوت قرآن مى نمود، گروهى از جن گذشته و چون قرائت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را شنيدند بعضى با بعضى گفتند: ساكت شويد، چون حضرت از تلاوت فارغ شد به جانب قوم خود رفتند انذار كنندگان گفتند: اى قوم ! بدرستى كه ما شنيديم كتابى را كه نازل شده است بعد از موسى در حالتى كه تصديق كننده است آنچه را پيش ‍ از او گذشته است ، هدايت مى كند بسوى حق و بسوى راه راست ، اى قوم ما! اجابت كنيد داعى خدا را و ايمان آوريد به او تا بيامرزد گناهان شما را و پناه دهد شما را از عذاب اليم . پس برگشتند بر خدمت آن حضرت و ايمان آوردند و آن جناب ايشان را تعليم كرد شرايع اسلام ، و حق تعالى سوره جن را نازل گردانيد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم والى و حاكمى بر ايشان نصب كرد و هر وقت به خدمت آن جناب مى آمدند؛ و امر كرد امير المومنين عليه السلام را كه مسائل دين را تعليم ايشان نمايد و در ميان ايشان مومن و كافر و ناصبى و يهودى و نصرانى و مجوسى مى باشند و ايشان از فرزندان جان اند (1036)
دوم - ابن بابويه به سند معتبر از امام حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : زنى بود از جنيان كه او را عفرا مى گفتند و مكرر به خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى آمد و سخنان او را مى شنيد و به صالحان جن مى رسانيد و آنها بدست او ايمان مى آوردند، و چند روز به خدمت آن حضرت نيامد و حضرت از جبرئيل احوال او را سوال نمود، جبرئيل گفت : به ديدن خواهر ايمانى خود رفته است كه از براى خدا او را دوست دارد، حضرت فرمود: بهشت از براى آنهاست كه براى خدا با يكديگر دوستى مى كنند بدرستى كه حق تعالى در بهشت عمودى آفريده است از يك دانه ياقوت سرخ و بر آن عمود هفتاد هزار قصر است و در هر قصرى هفتاد هزار غرفه است كه آفريده است آنها را براى كسانى كه با هم دوستى مى كنند و به ديدن يكديگر مى روند از براى خدا.
چون عفرا به خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد از او پرسيد: در اين سفر چه ديدى ؟
گفت : عجائب بسيار ديدم .
فرمود: خبر ده ما را از عجب تر چيزى كه ديدى .
گفت : ابليس را ديدم كه در درياى اخضر بر روى سنگ سفيد نشسته بود و دستها بسوى آسمان بلند كرده بود و مى گفت : الهى ! چون قسم خود را بجا آورى و مرا داخل جهنم گردانى پس از تو سوال خواهم كرد بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين كه مرا از جهنم خلاص گردانى و با ايشان محشور نمائى .
گفتم : اى حارث ! اين نامها چيست كه به آنها دعا مى كنى ؟
گفت : اينها را ديدم كه بر ساق عرش نوشته بودند هفت هزار سال پيش از آنكه خدا آدم را خلق كند، به اين سبب دانستم كه اينها گرامى ترين خلقند نزد پروردگار عاليمان ، پس بحق ايشان سوال مى كنم .
رسول خدا فرمود: بخدا سوگند اگر قسم دهند جميع اهل زمين خدا را به اين نامها البته بحق ايشان سوال مى كنم .
رسول خدا فرمود: بخدا سوگند اگر قسم دهند جميع اهل زمين خدا را به اين نامها البته خدا دعاى همه را مستجاب فرمايد (1037).
سوم - على بن ابراهيم روايت كرده است كه : جنيان همه از فرزندان جان اند و اهل همه دين در ميان ايشان مى باشند، و شياطين همه از فرزندان ابليس اند و در ميان ايشان مومن نمى باشد مگر يكى كه نام او هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس است آمده به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و مردى بود بسيار بلند و عظيم و مهيب ، حضرت از او پرسيد: تو كيستى ؟
گفت : منم هام بن هيم بن لاقيس بن ابليس روزى كه قابيل هابيل را كشت من پسر بودم چند ساله نهى مى كردم مردم را از ترك آثام و امر مى كردم ايشان را به افساد طعام .
حضرت فرمود: بد جوانى بوده اى و بد پيرى هستى .
گفت : يا محمد! من بر دست نوح توبه كرده ام و با او در كشتى بودم و او را عتاب كردم در نفرين كردن بر قوم خود، و با ابراهيم بودم در وقتى كه او را به آتش انداختند و خدا آتش را بر او برد و سلام گردانيد، و با موسى بودم در وقتى كه خدا فرعون را غرق كرد و بنى اسرائيل را نجات داد، و با هود بودم كه نفرين كرد بر قوم خود و او را عتاب كردم كه چرا نفرين كردى ، و با صالح بودم كه نفرين كرد قوم خود را و به او اعتراض كردم كه چرا نفرين كردى قوم خود را، و همه كتابها را خواندم و در همه آنها ديدم بشارت داده بودند به آمدن تو، و انبياء تو را سلام رسانيدند و مى گفتند تو بهترين پيغمبران و گرامى ترين ايشانى ، پس از آنچه خدا بر تو فرستاده است چيزى تعليم من نما.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به امير المومنين على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: تو او را تعليم كن .
هام گفت : يا محمد! ما اطاعت نمى كنيم مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر را، اين كيست كه مرا به او احواله كردى ؟
حضرت فرمود: اين برادر من و وصى من و وزير و وارث من است و نام او على بن ابى طالب است .
هام گفت : بلى ، ما يافته ايم اسم او را در كتابهاى گذشته او را اليا ناميده اند.
پس امير المومنين عليه السلام قرآن و شرايع دين را تعليم او نمود و در شب هرير در صفين به خدمت آن حضرت آمد (1038).
چهارم - شيخ مفيد و شيخ طبرسى و ساير محدثان روايت كرده اند كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به جنگ بنى المصطلق رفت به نزديك وادى چولى (1039) فرود آمدند، چون آخر شب شد جبرئيل نازل شد و خبر داد كه طائفه اى از كافران جن در اين وادى جا كرده اند و مى خواهند به اصحاب تو ضرر برسانند، پس امير المومنين عليه السلام را طلبيد و فرمود كه : بر و بسوى اين وادى و چون دشمنان خدا از جنيان متعرض تو شوند دفع كن ايشان را به آن قوتى كه خدا تو را عطا كرده است و متحصن شو از ايشان به نامهاى بزرگوار خدا كه تو را به علم آنها مخصوص گردانيده است ، و صد نفر از صحابه را به آن حضرت همراه كرد و فرمود: با آن حضرت باشيد و آنچه بفرمايد اطاعت نماييد.
پس امير المومنين عليه السلام متوجه آن وادى شد و چون نزديك كنار وادى رسيد فرمود به اصحاب كه : در كنار وادى بايستيد و تا شما را رخصت ندهم حركت مكنيد، و خود پيش رفت و پناه برد به خدا از شر دشمنان خدا و بهترين نامهاى خدا را ياد كرد و اشاره نمود اصحاب خود را كه : نزديك بياييد، چون نزديك آمدند ايشان را باز داشت و خود داخل وادى شد، پس ‍ باد تندى وزيد نزديك شد كه لشكر بر رو در افتند و از ترس قدمهاى ايشان لرزيد؛ پس حضرت فرياد زد كه : منم على بن ابى طالب وصى رسول خدا و پسر عم او، اگر خواهيد و توانيد در برابر من بايستيد، پس صورتها پيدا شد مانند زنگيان و شعله هاى آتش در دست داشتند و اطراف وادى را فرو گرفتند و حضرت پيش مى رفت و تلاوت قرآن مى نمود و شمشير خود را به جانب راست و چپ حركت مى داد، چون به نزديك آنها رسيد مانند دود سياهى شدند و بالاى رفتند و ناپيدا شدند پس حضرت الله اكبر گفت و از وايد بالا بالا آمد و به نزديك لشكر ايستاد، و چون آثار آنها بر طرف شد صحابه گفتند: چه ديدى يا امير المومنين ؟ ما نزديك بود كه از ترس هلاك شويم و بر تو ترسيديم .
حضرت فرمود: چون ظاهر شدند من صدا به نام خدا بلند كردم تا ضعيف شدند و رو به ايشان تاختم و پروا از ايشان نكردم و اگر به هيئت خود مى ماندند همه را هلاك مى كردم ، پس خدا كفايت شر ايشان از مسلمانان نمود و باقيمانده ايشان به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رفتند كه به آن حضرت ايمان بياورند و از او امان بگيرند.
و چون جناب امير المومنين عليه السلام با اصحاب خود به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برگشت و خبر را نقل كرد حضرت شاد شد و دعاى خير كرد براى او و فرمود: پيش از تو آمدند آنها
كه خدا ايشان را به تو نرسانيده بود و مسلمان شدند و من اسلام ايشان را قبول كردم (1040).
پنجم - به سند معتبر از سلمان روايت كرده اند كه : روز حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در ابطح نشسته بود و با جمعى از صحابه در خدمت آن حضرت نشسته بوديم و با من سخن مى گفت ناگاه گردبادى پيدا شد و حركت كرد تا به نزديك آن حضرت رسيد و از ميان آن شخصى پيدا شد و گفت : يا رسول الله ! مرا قوم من به خدمت تو فرستاده اند و به تو پناه آورده ايم و از تو امان مى طلبيم ، گروهى از ما بر ما جور و ستم كرده اند كسى را با من بفرست كه ميان ما و ايشان موافق حكم خدا و كتاب خدا حكم كند و عهدها و پيمانهاى موكد از من بگير كه فردا بامداد او را به تو برگردانم مگر آنكه حادثه اى از جانب خدا رخ نمايد كه مرا در آن اختيارى نباشد.
حضرت فرمود: تو كيستى و قوم تو كيستند؟
گفت : من عرفطه (1041) پسر شمراخم از قبيله بنى نجاح و من و جمعى از اهل من به آسمان مى رفتيم و از ملائكه خبرها مى شنيديم و چون تو مبعوث شدى ما را از آسمان منع كردند و به تو ايمان آورديم و بعضى از قوم ما بر كفر خود مانده اند و به تو ايمان نياوردند و ميان ما و ايشان اختلاف بهم رسيده و ايشان به عدد و قوت از ما بيشترند و مياه و مراعى ما را گرفته اند و به ما و چهار پايان ما ضرر مى رسانند التماس داريم كسى را بفرستى كه به راستى ميان ما حكم كند.
حضرت فرمد: روى خود را بگشا كه ما بينيم تو را بر هيئت خود كه دارى .
چون صورت خود را گشود مردى بود موى بسيار داشت و سرش بلند بود و ديده هاى بلند داشت و درازى ديده هايش در طول سرش بود و حدقه هايش كوتاه بود و دندانهايى داشت مانند دندانهاى درندگان ، پس حضرت عهد و پيمان از او گرفت كه هر كه را با او همراه كند روز ديگر برگرداند، پس ‍ متوجه ابوبكر شد و فرمود كه : با عرفطه برو و به احوال ايشان برس و ميان ايشان حكم كن به راستى .
گفت : يا رسول الله ! اينها در كجايند؟
فرمود: در زير زمينند.
ابوبكر گفت : من چگونه به زير زمين بروم چگونه ميان ايشان حكم كنم و حال آنكه من زبان ايشان را نمى دانم ؟
پس عمر را تكليف به رفتن نمود و او مثل ابوبكر جواب گفت ، و به عثمان گفت و او نيز چنين جواب گفت : پس حضرت امير المومنين عليه السلام را طلبيد و گفت : يا على ! با برادر ما عرفطه برو و ميان او و قوم او به راستى حكم كن ، حضرت در ساعت برخاست و شمشير خود را برداشت و با عرفطه روانه شد.
سلمان گفت : من همراه ايشان رفتم تا آنكه به ميان وادى صفا رسيدند پس ‍ حضرت به من نظر كرد و فرمود: خدا سعى تو را مزد دهد اى ابو عبد الله برگرد ا و زمين شكافته شد و ايشان فرو رفتند و من برگشتم و بسيار براى آن حضرت اندوهگين بودم ؛ و چون صبح شد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم با مردم نماز بامداد كرده آمد و بر كوه صفا نشست و صحابه بر گرد آن حضرت بر آمدند، و برگشتن امير المومنين عليه السلام دير شد و آفتاب بلند شد و هر كس سخنى مى گفت و منافقان شماتت مى كردند و مى گفتند: الحمد لله كه خدا ما رااز ابو تراب راحت بخشيد و افتخار محمد به پسر عمش برطرف شد؛ تا آنكه ظهر شد و آن حضرت نماز ظهر را ادا نمود و برگشت و باز در جاى خود قرار گرفت و با اصحاب خود حديث مى فرمود و مردم اظهار نااميدى از مراجعت آن حضرت مى كردند تا آنكه وقت عصر داخل شد و نماز عصر را داد فرمود و برگشت و باز بر صفا نشست و اندوه حضرت زياده شد و شماتت منافقان مضاعف گرديد و نزديك شد كه آفتاب غروب كند ناگاه كوه صفا شكافته شد و امير المومنين عليه السلام مانند خورشيد تابان بيرون آمد و خون از شمشير مى ريخت و عرفطه در خدمت آن حضرت بود، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم برخاست و امير المومنين عليه السلام را در برگرفت و ميان دو ديده اش را بوسيد و فرمود: چرا تا اين زمان خورشيد جمال خود را از ما پنهان داشتى و ما را به شماتت منافقان گذاشتى ؟
حضرت فرمود: يا رسول الله ! رفتم بسوى جنيان بسيار از منافقان و كافران كه طغيان كرده بودند بر عرفطه و قوم او از منافقان و من ايشان را به سه خصلت دعوت كردم : اولى آنكه ايمان بياورند به خدا و اقرار نمايند به پيغمبرى تو، و قبول نكردند؛ دوم آنكه جزيه بدهند، باز قبول نكردند؛ سوم آنكه صلح كنند با عرفطه و قوم او كه بعضى از آب و مراعى از آنها باشد و بعضى از ايشان ، و اين را نيز قبول نكردند، پس شمشير كشيدم و نام خدا بردم و بر ايشان حمله كردم و هشتاد هزار كس ايشان را به قتل رسانيدم ، چون اين حال را مشاهده كردند راضى به صحل شدند و امان طلبيدند و مسلمان شدند.
پس عرفطه گفت : يا رسول الله ! خدا تو را و امير المومنين عليه السلام را ما جزاى خير دهد؛ و وداع كرد و برگشت (1042).
و در حديث معتبر معلى بن خنيس از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در روز نوروز حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم حضرت امير المومنين عليه السلام را به وادى جنيان فرستاد كه از ايشان عهدها و پيمانها گرفت (1043).
ششم - در محاسن برقى و كتب معتبره ديگر مذكور است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم روزى با امير المومنين عليه السلام نشستهع بود ناگاه مردى پير آمد و بر آن حضرت سلام كرد و برگشت ، حضرت فرمود: يا على ! اين مرد پير را مى شناختى ؟ گفت : نمى شناسم ، حضرت فرمود كه : اين ابليس لعين است ، امير المومنين عليه السلام فرمود: يا رسول الله ! اگر مى دانستم كه آن است او را ضربتى مى زدم و امت تو را از او خلاص مى كردم . پس شيطان برگشت و گفت : اى ابوالحسن ! ستم كردى بر من ، هرگز من شريك نطفه دوستان تو نشده ام و هر كه دشمن توست نطفه من پيشتر از نطفه پدرش به رحم مادرش رسيده است (1044).
هفتم - حميرى به سند معتبر روايت كرده است از حضرت صادق عليه السلام كه : حق تعالى از ملك و پادشاهى و استيلاى بر جميع مخلوقات نداد به هيچ پيغمبر مثل آنچه به پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم داده بود، روزى آن حضرت گلوى شيطان را به ستونى از ستونهاى مسجد فشرد كه زبانش به دست آن حضرت رسيد و فرمود: اگر نه دعاى سليمان بود كه از خدا طلبيد پادشاهى به او داده شود كه احدى را بعد از او سزاوار نباشد هر آينه شيطان را به شما مى نمودم (1045).
هشتم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم متوجه غزوه حنين شد در اثناى راه علمهاى و بيرقها برگشت و عرض كردند به خدمت آن حضرت كه : يا رسول الله ! مار عظيمى راه را بر ما سد كرده است مانند كوه عظيمى و نمى توانيم گذشت ، چون حضرت به نزديك او رفت مار سر برداشت و گفت : السلام عليك يا رسول الله من هيثم بن طاح بن ابليسم و ايمان به تو آورده ام و با ده هزار نفر از اهل بيت خود آمده ام كه تو را يارى كنم بر حرب اين كافران ، حضرت فرمود كه از سر راه دور شو و با اهل خود از جانب رسات ما بيا، پس او راه را گشود و مسلمانان عبور كردند (1046).
نهم - در كتاب اختصاص از اصبغ بن نباته مروى است كه : در روز جمعه جناب امير المومنين عليه السلام بعد از عصر در مسجد كوفه نشسته بود ناگاه مرد بلندى آمد مانند بدويان و بر آن حضرت سلام كرد، حضرت فرمود: چه شد آن جنى كه به نزد تو مى آمد؟
گفت : يا امير المومنين ! پيوسته به نزد من مى آيد.
آن جناب فرمود كه : قصه خود را براى اين جماعت نقل كن .
گفت : پيش از بعثت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در يمن خوابيده بودم ناگاه جنى در نصف شب به نزد من آمد و سر پا بر من زد و گفت : بنشين ، هراسان برجستم و نشستم ، گفت : بشنو، پس شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است : عجب دارم من از جنيان و سوار شدن ايشان بر شتران در حالتى كه متوجهند بسوى مكه و طلب هدايت مى نمايند، پس ياد كن و متوجه شو بسوى برگزيده فرزندان هاشم و ببين عزت و شرف او را، چون صدا برطرف شد متعجب شدم و با خود گفتم كه : والله حادثه اى در فرزندان هاشم بهم رسيده است يا بهم خواهد رسيد، پس ديگر مرا خواب نبرد و در بقيه آن شب و تمام روز متفكر بودم ؛ چون شب ديگر خوابيدم باز در نصف شب مردى سرپايى بر من زد و گفت : بنشين ، چون نشستم گفت : بشنو، و باز شعرى چند خواند كه مفادشان آنها بود كه گذشت ؛ و همچنين در شب سوم آمد و باز مثل آن اشعار خواند، پس ‍ من گفتم : آن مى گويى در كجاست ؟ گفت : در مكه ظاهر شده است و مردم را دعوت مى كند بسوى شهادت لا اله الا اللّه و محمد رسول الله .
چون صبح شد بر ناقه خود سوار شدم و متوجه مكه معظمه شدم و چون داخل شدم اول كسى را كه ديدم ابوسفيان بود، مرد پير گمراهى ، پس بر او سلام كردم و پرسيدم : چون است حال شما؟ گفت : ارزانى و فراوانى در ميان ما هست وليكن يتيم ابو طالب دين ما را فاسد گردانيده است ، گفتم : چه نام دارد؟ گفت : محمد و احمد، گفتم : در كجاست ؟ گفت خديجه : دختر خويلد را خواسته است و در خانه او مى باشد، پس سر ناقه را به آن جانب گردانيدم و چون به در خانه خديجه رسيدم فرود آمدم و پاى ناقه را بستم و در را كوبيدم ، خديجه گفت : كيست ؟ گفتم : محمد را مى خواهم ، گفت : پى كار خود برو نمى گذاريد محمد را يك ساعت در خانه خود قرار بگيرد او را آزار كرديد و دور كرديد و از شر شما به خانه گريخته است و باز او را به حال خود نمى گذاريد؟ گفتم : خدا رحم كد تو را من از يمن آمده ام و شايد خدا به بركت او بر من منت نهد و مرا هدايت كند، مرا محروم مگردان از ديدن او؛ پس شنيدم كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم گفت : در را براى او بگشا، چون داخل شدم ديدم كه نور از روى آن حضرت ساطع بود و به عقب سرش رفتم مهر نبوت را ديدم كه در پشت مباركش نقش گرفته است پس ‍ جاى آن را بوسيدم و شعرى چند در مدح آن حضرت خواندم و در آن اشعار به قصه خبر دادن جنى اشعار كردم و مسلمان شدم و مرا مرحبا گفت و گرامى داشت ، پس به يمن برگشتم .
اصبغ بن نباته گفت : نام او اسود بن قارب بود و با آن حضرت به جنگ صفى آمد و در آن جنگ شهيد شد (1047).
دهم - ابن شهر آشوب از مازن بن عصفور روايت كرده است كه گفت : در اول بعثت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گوسفندى از براى بتى كشتم ، از آن بت صدائى شنيدم كه : پيغمبرى مبعوث شده است از مضر پس ‍ بگذار بتى را كه تراشيده اند از حجر؛ پس روز ديگر گوسفندى كشتم باز صدايى شنيدم كه : پيغمبرى مرسل آمد و كتابى منزل آورده (1048).
يازدهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : تميم دارى در منزلى از منزلهاى راه شام فرود آمد و چون خواست بخوابد گفت : امشب من در امان اهل اين وادى ام - و اين قاعده اهل جاهليت بود كه امان از جنيان وادى مى طلبيد - ناگاه ندايى از آن صحرا شنيد كه : پناه به خدا ببر كه جنيان كسى را امان نمى دهند از آنچه خد خواهد و بتحقيق كه پيغمبران اميان مبعوث شده است و ما در حجون در پى او نماز كرديم و مكر شياطين برطرف شد و جنيان را به تير شهاب از آسمان راندند برو به نزد محمد رسول پروردگار عاليمان (1049).
دوازدهم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : بنى عذره بتى داشتند كه آن را حمام مى گفتند، چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد از آن بت صدايى شنيدند كه شعرى چند مى خواند به اين مضمون : اى فرزندان هند بن حزام (1050)! ظاهر شد حق و هلاك شد حمام و دفع كرد شرك را اسلام ، بعد از چند روز مردى طارق نام به نزد آن بت آمد كه آن را سجده كند صدايى شنيد: اى طارق واى طارق ! مبعوث شد پيغمبر صادق ، آمد به وحى ناطق ، ظاهر شد ظاهر كننده حق در تهامه ، براى ياران اوست سلامت ، و براى خاذلان اوست ندامت ، شما را وداع كردم و ديگر سخن مرا نخواهيد شندى تا روز قيامت پس بت بر رو در افتاد و شكست .
زيد بن ربيعه گفت : به خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رفتم و اين واقعه را عرض كردم ، فرمود: اين سخنان مومنان جن است ؛ پس ما را به سلامت دعوت كرد و مسلمان شديم (1051).
سيزدهم - ابن شهر آشوب از خزيم بن فاتك اسدى روايت كرده است كه گفت : شتران خود را مى چرانيدم تا به وادى ابرق رسيدم ، در آنجا صدى هاتفى را شنيدم كه مى گفت : اين است پيغمبر خدا صاحب خيرات ، آورده است سوره هاى ياسين و حاميمات ، گفتم : تو كيستى ؟ گفت : منم مالك بن مالك (1052) مرا فرستاده است رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بسوى قبيله نجد، گفتم ، چه بود اگر كسى شتران مرا نگاه مى داشت تا من به نزد او مى رفتم و به او ايمان مى آوردم ؟ گفت : من نگاه مى دارم ؛ پس شتران را گذاشتم و بر يكى از آنها سوار شدم و متوجه مدينه شدم ، چون به دروازه مدينه رسيدم روز جمعه وقت زوال بود با خود گفتم در اينجا مى مانم تا نماز ايشان تمام شود بعد داخل مى شوم ، چون شتر خود را خوابانيدم مردى آمد و گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمايد داخل شو، پس داخل شدم و چون مرا ديد فرمود: چه شد آن مرد پير كه ضامن شد براى تو كه شتران تو را به اهل تو برساند؟ گفتم : خبرى از او ندارم ، فرمود: شترهاى تو را به سلامت به اهل تو رسانيد، گفتم : شهادتن مى دهم به يگانگى خدا و به اينكه توئى پيغمبر خدا (1053).
چهاردهم - روايت كرده اند كه : روز عمر نشسته بود مردى از پيش او گذشت ، عمر گفت : اين كاهن است و با جن مربوط بود، آن مرد گفت : اى عمر! خدا به اسلام هدايت كرد هر جاهل را و دفع كدر به حق هر باطل را و غنى نمود به محمد صلى الله عليه و آله و سلم فقيران را و راست كرد به قرآن هر كجى را.
عمر گفت : چند گاه است كه جنيه مصاحب خود را نديده اى ؟ گفت : پيش از آنكه مسلمان شوم به نزد من آمد و گفت : اى سلام ! حق ظاهر آمده و خواب پريشان نيست و نداى الله اكبر بلند شده است و به اين سبب مسلمان شدم و ديگر به نزد من نيامد.
مردى حاضر بود در مجلس عمر گفت : بر من چنين امرى واقع شد، روزى در بيابان هموارى مى رفتم ناگاه ديدم مردى مى آيد از اسب تندتر و به اندك زمانى به نزديك ما رسيد و گفت : اى احمد اى احمد! خدا بلندتر و بزرگتر است ، اى احمد! آمد بسوى تو آنچه خدا وعده داده بود از نيكى پس به عقب ما آمد و رفت .
پس مردى از انصار گفت : من با دو رفيق متوجه شام شديم و در بيابانى كه آبادانى نداشت فرود آمديم ناگاه سواره اى به ما ملحق شد و چهار نفر شديم و در بيابانى كه آبادانى نداشت فرود آمديم ناگاه سواره اى به ما ملحق شد و چهار نفر شديم و بسيار گرسنه بوديم ، ناگاه ديديم كه آهويى نزديك ما مى چربد پس برجستم و آهو را گرفتم ؛ آن مردى كه به ما ملحق شد گفت : اين آهو را رها كن كه من مكرر به اين راه آمده ام و اين آهو را در اين موضع ديده ام و هيچكس متعرض اين آهو نشده است ، من سخن او را قبول نكردم و آهو را بستم ، چون پاسى از شب رفت صدايى از آن بيابان شنيدم كه مى گفت : اى چهار سوار تيز رفتار! سر دهيد اين آهو بيچاره را كه يتيمان صغير دارد، پس ترسيدم و آهو را رها كردم و رفتيم به جانب شام ؛ و چون در برگشتن به آن موضع رسيديم صدايى از عقب ما آمد و ما را بشارت داد به مبعوث شدن رسول خدا (1054).
مولف گويد: روايات و حكايات خبر دادن جنيان به حقيقت سيد پيغمبران زياده از حد بيان است و بعضى در بحار مذكور است ، و مسخر بودن جن و شياطين براى آن حضرت در احوال امير المومنين و ساير ائمه عليهم السلام مذكور خواهد شد انشاء الله .
باب بيست و دوم : در معجزات و خبر دادن از مغيبات است ، و اين نوع معجزه آن حضرت از حدو احصاء بيرون است و بسيارى از آن در باب اعجاز قرآن گذشت و قليلى نيز در اينجامذكور مى شود
اول - ابن طاووس از كتاب دلايل حميرى از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : جمعى از قريش به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمدند براى حاجتى ، حضرت فرمود: فردا باران خواهد آمد، چون فردا شد هوا از همه روز صافتر بود تا آنكه روز بلند شد، پس يكى از اكابر قريش به نزد آن حضرت آمد و گفت : چه در كار بود تو را كه چنين سخنى بگويى و دروغ خود را ظاهر گردانى ؟ تو هرگز چنين نبودى ، ناگاه ابرى بلند شد و چند سخنى بگويى و دروغ خود را ظاهر گردانى ؟ تو هرگز چنين نبودى ، ناگاه ابرى بلند شد و چندان باران آمد كه اهل مدينه به فرياد آمدند و استدعاى دعا كردند براى رفع آن ، پس حضرت دعا كرد كه : خداوندا! بر حوالى ما بباران و بر ما مباران ، پس ابر از مدينه كنار رفت و بر اطراف مدينه مى باريد (1055).
دوم - حميرى به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز بدر اشرفيها كه عباس همراه داشت از او گرفت و از او طلب فدا نمود گفت : يا رسول الله ! من غير اين ندارم ، حضرت فرمود: پس چه شد آنچه پنهان كردى نزد ام الفضل زوجه خود؟ عباس گفت : گواهى مى دهم به وحدانيت خدا و به پيغمبرى تو زيرا كه هيچكس حاضر نبود بغير از خدا در هنگامى كه آن را به او سپردم (1056)، پس حق تعالى فرستاد كه : بگو به آنها كه در دست شما هستند از اسيران كه اگر خدا بداند در دل شما نيكى به شما خواهد داد بهتر از آنچه گرفته شده است از شما (1057) و آخر عباس چنان صاحب مال شد كه بيست غلام او تجارت مى كردند كه كمتر آنچه نزد هر يك بود بيست هزار درهم بود؛ اين معجزه متواتر است و خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند (1058).
سوم - راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه : روزى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بود ناگاه جماعتى به خدمت آن حضرت آمدند، حضرت فرمود: آمده ايد از چيزى سوال كنيد اگر مى خواهيد بگويم كه براى چكار آمده ايد و اگر خواهيد خود سوال كنيد.
گفتند: بلكه تو خبر ده ما را يا رسول الله .
فرمود: آمده ايد سوال كنيد كه نيكى را به كى مى بايد كرد؟ سزاوار نيست نيك نيكى كردن مگر نسبت به كسى كه صاحب حسب و دين باشد؛ و آمده ايد كه سوال كنيد از جهاد زنان ، بدرستى كه جهاد زنان نيكو معاشرت كردن با شوهر است ؛ و آمده ايد كه سوال كنيد كه روزيها از كجا مى آيد؟ خدا نخواسته است كه روزى دهد مومنان را مگر از جايى كه ندانند زيرا كه چون بنده جهت روزى خود را نمى دانى دعا بسيار مى كند (1059).
چهارم - راوندى و ابن بابويه روايت كرده اند كه ابو عقبه انصارى گفت : در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نشسته بودم كه گروهى از يهودان آمدند و گفتند: رخصت بطلب كه ما به مجلس آن حضرت در آييم ، چون داخل شدند گفتند: خبر ده ما را كه براى چه آمده ايم از تو سوال كنيم ؟ حضرت فرمود: آمده ايد سوال كنيد از احوال ذوالقرنين ، گفتند بلى ، فرمود: پسرى بود از اهل روم اطاعت كننده خدا پس خدا او را دوست داشت و پادشاه روى زمين شد و از مغرب آفتاب تا مشرق آفتاب را طى كرد تا به ياجوج و ماجوج رسيد و سد را بنا كرد، گفتند: شهادت مى دهيم كه اين حال او بود و در تورات نيز چنين نوشته است (1060).
پنجم - ابن بابويه و راوندى روايت كرده اند از ابن عباس كه : ابوسفيان روزى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يا رسول الله ! مى خواهم از تو سوالى بكنم ، حضرت فرمود: اگر مى خواهى من بگويم چه مى خواهى بپرسى ؟ گفت : بگو، فرمود: آمده اى از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد؟ گفت : بلى يا رسول الله ، فرمود: من شصت و سه سال زندگانى خواهم كرد، ابو سفيان گفت : شهادت مى دهم كه تو راست مى گويى ، حضرت فرمود: به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى ؛ ابن عباس گفت : بخدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود و ابوسفيان منافق بود، يكى از شواهد نفاقش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود در روزى در مجلسى نشسته بوديم و حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در آن مجلس بود پس موذن اذان گفت ، چون اشهد ان محمدا رسول الله گفت ابو سفيان گفت : كسى در اين مجلس هست كه از او ملاحظه بايد نمود؟ شخصى از حاضران گفت : نه ، ابو سفيان گفت : ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار داده است ؟ پس امير المومنين عليه السلام فرمود: خدا ديده ات را گريان گرداند اى ابوسفيان ، خدا چنين كرده است او نكرده است زيرا حق تعالى فرموده است ورفعنا لك ذكرك (1061) و بلند كرديم از براى تو نام تو را، ابو سفيان گفت : خدا بگرياند ديده كسى را كه گفت در اينجا كسى نيست كه از او ملاحظه بايد كرد و مرا بازى داد (1062).
ششم - ابن بابويه و راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه وائل بن حجر گفت : چون خبر پيغمبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من رسيد من در پادشاهى عظيم بودم و قوم من مطيع من بودند و آنها را ترك كردم و اختيار رضاى خدا و رسول كردم به خدمت آن حضرت رفتم ، چون به خدمت او رسيدم اصحابش گفتند: سه روز قبل از آمدن تو ما را بشارت داد كه اينك وائل بن حجر آمد بسوى شما از زمين دور از حضرموت رغبت نماينده در اسلام و اطاعت كننده و او از بقيه فرزندان پادشاهان است ، گفتم ، يا رسول الله ! خبر ظهور تو هنگامى به من رسيد كه در پادشاهى و عزت بودم و خدا بر من منت گذاشت كه همه ترك كردم و اختيار خدا و رسول خدا و دين خدا كردم و براى اختيار دين حق آمده ام ؛ فرمود:
راست گفتى ، خداوندا! بركت ده در وائل و فرزندان او فرزندان فرزندان او (1063).
هفتم - ابن بابويه و راوندى به سند معتبر روايت كرده اند از امام جعفر صادق عليه السلام كه : روزى اسيرى چند به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردند و امر فرمود به كشتن ايشان بغير يك نفر از آنها، آن مرد گفت : چرا مرا از ميان اينها رها كردى ؟ فرمود: جبرئيل مرا از جانب خدا خبر داد كه در تو پنج خصلت هست : غيرت شديد بر حرمت خود؛ سخاوت ؛ خوشخويى ؛ راستگويى و شجاعت ، آن مرد گفت : والله راست گفتى و اينها در من هست ؛ و به اين سبب مسلمان شد (1064).
هشتم - ابن بابويه و طبرسى و راوندى به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : ناقه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جنگ تبوك ناپيدا شد، منافقان گفتند: ما را از غيب خبر مى دهد و نمى داند كه ناقه اش در كجاست ؟ پس جبرئيل آمد و آن حضرت را خبر داد به سخن منافقان و خبر داد كه ناقه در فلان دره است و مهار آن به درختى بنده شده است ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود ندا كردند و مردم جمع شدند پس فرمود: ايها الناس ! ناقه من در فلان دره است ، پس ‍ مردم دويدند و ناقه را در آن مكان يافتند و آوردند (1065).
نهم - صفار و غير او به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به غار رفت و ابوبكر با آن حضرت رفيق شد در غار اضطراب مى كرد، حضرت براى تسلى آن منافق فرمود: من كشتى جعفر طيار را مى بينم كه در دريا مضطرب است ، ابوبكر گفت : يا رسول الله تو مى بينى ؟ فرمود: بلى ، گفت : مى توانى به من بنمايى ؟ فرمود: نزديك من بيا؛ پس دست مبارك بر ديده ها نابيناى آن ملعون كشيد و فرمود: نظر كن ، چون نظر كرد كشتى را ديد كه در دريا مضطرب است ؛ پس فرمود: نظر كن بسوى مدينه ، چون نظر كرد انصار را ديد كه در مجلسهاى خود نشسته و با يكديگر سخن مى گويند، پس آن ملعون در خاطر خود گفت : اكنون دانستم كه تو جادوگرى ، حضرت از باب استهزاء فرمود: صديق چون تو كسى است ، يعنى تو زنديقى نه صديق (1066).
دهم - راوندى و ديگران روايت كرده اند كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزد يهود بنى النضير آمد پس يكى از ايشان بى آنكه كسى را مطلع گرداند بر بام رفت كه سنگ عظيمى را بگرداند و بر سر آن حضرت بياندازد و حضرت در پاى قلعه اى از قلعه اى ايشان نشسته بود، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را كه ايشان چنين اراده اى دارند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم برگشت به مدينه و خبر داد آنها را از اراده شان و آنها تصديق كردند، حق تعالى بر انگيخت بر آن كسى كه اين اراده را داشت نزديكترين خويشانش را كه او را به قتل رسانيد (1067).
يازدهم - خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه : حاطب بن ابى بلتعه خبر اراده رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را به رفتن مكه براى فتح به اهل مكه نوشت و به زنى داد و فرستاد و هيچكس را بر آن مطلع نكرد، پس جبرئيل خبر داد آن حضرت را و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امير المومنين عليه السلام و مقداد و زبير را فرستاد و فرمود: برويد بسوى باغى كه آن را خاخ مى گويند و در آنجا زنى هست و نامه حاطب با اوست كه به مشركان مكه نوشته است ؛ چون به آن زن منكر شد، گفتند: ما نامه با او نمى يابيم بايد بر گرديم ، امير المومنين عليه السلام فرمود: پيغمبر خبر داده است كه نامه اى با اوست و شما مى گوئيد نامه را نمى يابيم ؟! پس ‍ شمشير كشيد و بر زن حمله كرد، زن از ترس نامه را به او داد.
چون به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردند به حاطب فرمود: چرا چنين كردى و حطب براى خود به جهنم فرستادى ؟ گفت : يا رسول الله ! كافر نشدم و ليكن ايشان بر من حق داشتند خواستم جزاى حق ايشان ادا كنم ، حضرت از غايب حلم عذر ناموجه او را قبول نمود (1068).
دوازدهم - راوندى روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در بعضى از سفرها عمار را فرستاد كه آب بياورد و شيطانى بصورت غلام سياهى متعرض او شد و سه مرتبه عمار او را بر زمين زد، حضرت پيش از آنكه عمار بيايد، خبر داد كه شيطان بصورت غلامى سياهى متعرض عمار شد و خدا عمار را بر او ظفر داد، و چون عمار برگشت موافق فرموده آن حضرت خبر داد (1069).
سيزدهم - راوندى از ابوسعيد خدرى روايت كرده است كه : در بعضى از جنگها بيرون رفتيم و نه نفر و ده نفر با يكديگر رفيق مى شديم و عمل را ميان خود قسمت مى كرديم و يكى از رفيقان ما كار سه نفر را مى كرد و از او بسيار راضى بوديم ، چون احوالش را به حضرت عرض كرديم فرمود: او مردى است از اهل جهنم ؛ چون به دشمن رسيديم و شروع به جنگ كرديم آن مرد تيرى بيرون آورد و خود را كشت ، چون به حضرت عرض كردند فرمود: گواهى مى دهم كه منم بنده و رسول خدا و خبر من دروغ نمى شود (1070).
چهاردهم - راوندى روايت كرده است كه : ابو درداء در جاهليت بتى داشت كه آن را مى پرستيد، چون آن حضرت مبعوث شد روزى عبد الله بن رواحه و محمد بن مسلمه بى خبر به خانه او رفتند و بت او را شكستند، چون به خانه برگشت و بت خود را شكسته ديد به زن خود گفت : كى اين كار را نمود؟ گفت : ندانستم من صدايى شنيدم و چون آمدم كسى را نديدم ، پس ‍ آن زن گفت : اگر اين بت كارى از آن مى آمد دفع ضرر از خود مى كرد، ابو درداء گفت : راست مى گويى رخت مرا بياور، پس جامه خود پوشيد و روانه شد كه به خدمت حضرت بيايد و مسلمان شود، پيش از آنكه او بيايد حضرت فرمود كه : اينك ابو درداء مى آيد و مسلمان خواهد شد، پس آمد و مسلمان شد (1071).
پانزدهم - خاصه و عامه به طرق بسيار روايت كرده اند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ابوذر غفارى را خبر داد از آنچه از عثمان لعين به او خواهد رسيد و گفت : چگونه خواهد بود حال تو وقتى كه تو را از مكان تو بيرون كنند؟ گفت : به مسجد الحرام خواهم رفت ، فرمود: اگر تو را از آنجا بيرون كنند چه خواهى كرد؟ گفت : به شام مى روم ، فرمود: اگر از شام بيرون كند تو را؟ گفت : شمشير مى كشم تا كشته شوم ، حضرت فرمود: مكن و صبر كن ؛ و فرمود كه : تنها زندگى خواهى كرد و تنها خواهى مرد و تنها محشور خواهى شد و گروهى از اهل عراق تو را غسل و كفن دفن خواهند كرد (1072). و احاديث بسيار در اين باب در احوال ابوذر مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
شانزدهم - از طرق خاصه و عامه متواتر است كه آن حضرت به فاطمه عليها السلام گفت : اول كسى كه از اهل بيت من به من ملحق خواهد شد تو خواهى بود (1073).
هفدهم - روايت كرده اند كه آن حضرت به زيد بن صوحان گفت كه : عضوى از تو پيش از تو به بهشت خواهد رفت ، پس در جنگ نهاوند دستش بريده شد (1074).
هيجدهم - راوندى و ديگران روايت كرده اند كه : ام ورقه انصاريه را شهيده مى گفتند، پس بعد از وفات آن حضرت غلام و كنيز او كشتند او را (1075).
نوزدهم - روايت كرده اند كه : از ولادت محمد بن الحنيفه خبر داد و فرمود كه : من نام و كنيت خود را به او بخشيدم (1076).
بيستم - روايت كرده اند كه : آن حضرت روزى حجامت كرد و خون را به عبد الله بن زبير داد كه بريزد، چون عبد الله بيرون آمد خون را خورد و برگشت ، حضرت فرمود: گمان دارم كه خون را خوردى ، گفت : بلى ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : پادشاه خواهى شد و واى بر مردم از تو و واى بر تو از مردم (1077).
بيست و يكم - از طريق شيعه و سنى متواتر است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم خبر داد كه : يكى از زنان من بر شترى سوار خواهد شد كه پشم روى آن شتر بسيار باشد و به جنگ وصى من خواهد رفت و چون به منزل حواب برسد سگان آن منزل بر سر راه آن فرياد كنند؛ و چون عايشه به جنگ امير المومنين عليه السلام رفت بر چنان شترى سوار شد و چون به حواب رسيد سگهاى حواب بر سر راهش فرياد كردند (1078).
بيست و دوم - از طريق خاصه و عامه متواتر است از ام سلمه و غير او كه عمار در مسجد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم صلى الله عليه و آله و سلم خشت مى آورد حضرت خاك از سينه او پاك كرد و فرمود كه : اى عمار! تو را خواهند كشت گروهى كه بر امام زمان خروج كنند و ستمكار باشند؛ و فرمود: آخر خوراك تو در دنيا شربتى از شير خواهد بود (1079)؛ و همه واقع شد.
بيست و سوم - از جانبين متواتر است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مجالس بسيار از شهادت امير المومنين عليه السلام خبر داد و فرمود كه : ريش تو از خون سر تو خضاب خواهد شد (1080)؛ و به آن سبب آن حضرت خضاب نمى كرد و انتظار آن وعده مى كشيد.

next page

fehrest page

back page