next page

fehrest page

back page

و شيخ طبرسى و ابن طاووس و ابن شهر آشوب و راوندى و ساير محدثان خاصه و عامه به طرق متعدده روايت كرده اند كه : چون اين آيه نازل شد و اذر عشيرتك الاقربين (1151) - و به قرائت اهل بيت عليهم السلام : ورهطك منهم المخلصين (1152) - يعنى : انذار كن و بترسان خويشان نزديكتر خود را و گروه مخلصان خود را از ايشان ، پس رامير المومنين عليه السلام را طلبيد و فرمود: يك صاع گندم از براى ايشان نان كن و يك پاى گوسفند را بپز و يك كاسه شير حاضر كن و فرزندان عبد المطلب را بطلب تا در شعب ابى طالب حاضر شوند؛ چون حضرت ايشان را طلبيد و ايشان چهل نفر بودند - و به روايتى سى نفر (1153)، و به روايتى ده نفر (1154) - پس ابو لهب گفت : محمد گمان مى كند ما را سير مى تواند كرد هر يك از ما يك گوسفند مى خوريم و سير نمى شويم و يك كاسه بزرگ شير مى خوريم و سيراب نمى شويم ؛ پس چون روز ديگر صبح شد ايشان در خانه ابوطالب جمع شدند و عموهاى آن حضرت هم حاضر شدند (عباس ، حمزه ، ابوطالب ، ابولهب ) و چون داخل شدند تحيتى كه در جاهليت شايع بود گفتند و حضرت به تحيت اسلام يعنى سلام جواب ايشان داد، و اين بر ايشان گران آمد كه در تحيت مخالفت طريقه آنها نمود؛ پس امير المومنين عليه السلام از آن نان و گوشت تريدى سااخت و با كاسه شير نزد ايشان گذاشت و اول پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم دست مبارك خود را بر بالاى تريد گذاشت و فرمود: بسم الله بخوريد به نام خدا اين سخن هم ايشان را خوش نيامد، و چون بسيار گرسنه بودند شروع كردند به خوردن طعام و خوردند تا همه سير شدند و از طعام چيزى كم نشد و از شير آشاميدند تا همه سيراب شدند و هيچ كم نشد.
چون حضرت خواست با ايشان سخن بگويد ابو لهب مبادرت نمود و گفت : عجب سحرى به كار شما كرد مصاحب شما كه شما را به اين طعام قليل سير كرد و هنوز باقى است ، چون آن ملعون مبادرت آن حضرت نمود حضرت در آن روز سخن نگفت تا ايشان متفررق شدند و فرمود: يا على ! اين مرد امروز به چنين سخنى مبادرت كرد و من سخن نگفتم ، باز مثل اين طعام مهيا كن و فردا ايشان را جمع كن تا رسالت خود را به ايشان برسانم .
امير المومنين عليه السلام فرمود: روز ديگر چون طعام را حاضر كردم و ايشان خوردند و سير شدند، پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى فرزندان عبد المطلب ! گمان ندارم كسى از عرب براى قوم خود آورده باشد بهتر از آنچه من براى شما آوردم ، بدرستى كه خير دنيا و آخرت را براى شما آوردم ، بگوييد كه اگر شما را خبر دهم كه دشمن شما صبح يا شام بر سر شما مى آيد از من باور مى كنيد؟ گفتند: آرى تو را راستگو مى دانيم ، فرمود: بدانيد كه خير خواه كسى به او دروغ نمى گويد و بدرستى كه حق تعالى مرا به رسالت فرستاده است بسوى عالميان و مرا امر كرده است كه پيش از همه كس خويشان و نزديكان خود را به دين او دعوت نمايم و از عذاب آخرت بترسانم ، و شاييد خويشان و نزديكان من و اين طعام كه خورديد و معجزه مرا در آن ديديد مانند مائده بنى اسرائيل است هر كه بعد از خوردن اين طعام به من ايمان نياورد خدا او را به عذابى معذب گرداند ككه احدى از عالميان را چنان معذب نگرداند، و بدانيد اى فرزندان عبد المطلب ! كه خدا پيغمبرى نفرستاده است مگر آنكه براى او از اهل او برادرى و وزيرى و وصيى و وارثى مقرر گردانيده است پس هر كه از شما پيشتر به من ايمان آورد او برادر و وزير و وارث و وصى و خليفه من خواهد بود در امت من و از من بمنزله هارون خواهد بود از موسى ، پس كى مبادرت مى كند به بيعت من كه برادر من باشد و مرا مدد و يارى كند و معين من باشد بر مخالفان من پس ‍ او را وصى و وزير و خليفه خود گردانم كه از جانب من تبليغ رسالت نمايد و قرض مرا بعد از من ادا كند و وعده هاى مرا بعمل آورد؟ و اگر نكنيد ديگرى خواهد كرد كه حق او باشد.
چون حضرت سخن را تمام كرد همه ساكت شدند و جواب نگفتند، پس ‍ امير المومنين عليه السلام برخاست و عرض كرد: من بيعت با تو به هر شرطى كه بفرمايى و در هر چه حكم كنى اطاعت مى كنم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بنشين شايد آنها كه از تو بزرگترند برخيزند؛ پس بار ديگر فرمود، باز ايشان ساكت شدند و على عليه السلام برخاست ؛ پس در مرتبه سوم حضرت او را نزديك طلبيد و با او بيعت كرد و آب دهان مباركش را در دهان او انداخت و در ميان دو كتف و سينه او انداخت ؛ پس ابولهب گفت : خوب جزايى دادى پسر عم خود را كه اجابت تو كرد و دهانش را پر از آب دهان كردى .
حضرت فرمود: بلكه او را مملو گردانيدم از علم و حلم و فهم و دانش .
پس برخاستند و بيرون آمدند و خنديدند و به ابوطالب گفتند: تو را امر خواهد كرد كه اطاعت پسر خود بكنى (1155) يعنى : پس ظاهر گردان و علانيه بگو آنچه را به آن مامور شده اى و اعراض كن از مشركان و متعرض ‍ ايشان مشو و از ايشان پروا مكن (1156).
و در حديث صحيح از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اجابت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را نكرد احدى پيش از على بن ابى طالب عليه السلام و خديجه ، و بعد از آن سه سال آن حضرت در مكه پنهان و خائف و هراسان بود از كافران و انتظار فرج مى كشيد تا آنكه حق تعالى امر نمود آن حضرت را به اظهار دعوت خود، پس حضرت به مسجد آمد و در حجر اسماعيل ايستاد و به صداى بلند ندا كرد: اى گروه قريش ! واى طوايف عرب ! شما را مى خوانم بسوى شهادت به وحدانيت خدا او ايمان آوردن به پيغمبرى من و امر مى كنم شما را كه ترك كنيد بت پرستى را و اجابت نمائيد مرا در آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاهان عرب گرديد و گروه عجم شما را فرمانبردار شوند و در بهشت پادشاهان باشيد.
پس قريش استهزاى كردند به آن حضرت و ابولهب گفت : تبالك هلاك براى تو باد ما را براى اين طلبيده بودى ؟ پس سوره تبت يد ابى لهب نازل شد.
كفار قريش گفتند: محمد ديوانه شده است ؛ و به زبان خود آن حضرت را آزار مى كردند و از ترس ابوطالب ضرر ديگر به آن حضرت نمى توانستند رسانيد، و چون ديدند مردم بسيار به دين آن حضرت در مى آيند به نزد ابوطالب آمده گفتند: پسر برادر تو عقلهاى مردم را به سفاهت نسبت مى دهد و خدايان ما را دشنام مى دهد و جوانان ما را فاسد و جماعت ما را پراكنده مى كند، اگر فقر او را بر اين داشته است ما مالى براى او جمع كنيم كه مال او از همه قريش بيشتر شود و هر زنى از قريش كه خواهد به او تزويج كنيم و او را بر خود امير گردانيم و او دست از خدايان ما بردارد.
ابوطالب به آن حضرت گفت : اين چه سخن است كه قوم تو را به فرياد آورده است ؟
حضرت فرمود: اى عم ! دينى است كه خدا براى پيغمبرانش پسنديده است و مرا به دين حق مبعوث گردانيده است .
گفت : اى پسر برادر! قوم آمده اند و چنين مى گويند.
حضرت فرمود: ايشان آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند و جميع روى زمين را به من دهند من مخالفت پروردگار خود نخواهم كرد، وليكن من يك كلمه از ايشان مى خواهم كه اگر آن را بگويند پادشاه عرب و عجم شوند و در بهشت پادشاهان باشند.
گفتند: آن كلمه چيست ؟
فرمود: گواهى دهيد به يگانگى خدا و رسالت من .
گفتند: آيا سيصد و شصت خدا را بگذاريم و يك خدا را بپرستيم ؟ اين امر ااست بسيار عجيب .
پس باز به نزد ابوطالب آمده گفتند: تو بزرگى مائى و برادر زاده ات ما را پراكنده كرد، بيا تا ما به تو دهيم عماره بن وليد را كه شريفتر و خرشروتر و نيكوتر قريش است و تو او را به فرزندى خود برادر و محمد را به ما بده تا ما او را به قتل رسانيم .
ابوطالب فرمود: انصاف نكرديد با من ، فرزند خود را به شما دهمكه بكشيد و من فرزند شما را تربيت كنم (1157)؟!
و عيشاى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : چون مشركان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى گذشتند خم مى شدند و سر را به جامه خود مى پيچيدند كه حضرت ايشان را نبيند، پس ‍ حق تعالى اين آيه را فرستاد الا انهم يثنون صدورهم ليستخفوا منه الا حين يستغشون ثيابهم يعلم ما يسرون و ما يعلنون (1158). (1159)
و كلينى به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : چون مشركان به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گذشتند خم مى شدند و سر را به جامه خود مى پيچيدند كه حضرت ايشان را نبيند، پس حق تعالى اين آيه را فرستاد الا انهم يثنون صدورهم ليستخفوا منه الا حين يستغشون ثيابهم يعلم ما يسرون و ما يعلنون (1160) و نشست .
ابوطالب گفت : اين گروه آمده اند و چنين مى گويند.
حضرت فرمود: آيا تواند بود كلمه اى بگويند كه از اين سخن بهتر باشد و به سبب آن بزرگ عرب شوند و بر همه عرب مسلط گردند؟
ابوجهل گفت : آرى كدام است آن كلمه ؟
حضرت فرمود: بگوييد لا اله الا اللّه ، چون اين را شنيدند انگشت در گوشهاى خود گذاشتند و بيرون رفتند و گريختند و مى گفتند: ما نشنيده ايم اين را در ملت آخرت ، نيست اين سخن مگر افترا؛ پس حق تعالى آيات اول سوره ص را فرستاد (1161).
فرات بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : صداى قرآن خواندن حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از همه كس ‍ نيكوتر و خوشايندتر بود و چون شب به نماز بر مى خاست ابوجهل و ساير مشركان مى آمدند و قرائت آن حضرت را گوش مى دادند پس چون بسم الله الرحمن الرحيم مى خواند انگشت در گوشهاى خود مى گذاشتند و مى گريختند، چون فارغ مى شد مى آمدند و باز گوش مى دادند و ابوجهل مى گفت : محمد نام پروردگار خود را بسيار مى برد و بدرستى كه پروردگار خود را دوست مى دارد حضرت صادق عليه السلام فرمود كه : ابوجهل اين سخن را راست گفت هر چند آن ملعون كذاب بود - پس حق تعالى اين آيه را فرستاد و اذا ذكرت ربك فى القرآن وحده ولوا على ادبارهم نفورا (1162) و هر گاه ياد مى كنى پروردگار خود را پشت مى گردانند گريزندگان حضرت فرمود: يعنى هرگاه بسم الله الرحمن الرحيم مى گويى (1163).
در حديث معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است : مشركان به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله آمدند و گفتند: بيا يك سال ما خداى تو را عبادت كنيم و تو يك سال خدايان ما را عبادت كن ، پس حق تعالى سوره قل يا ايها الكافرون را فرستاد تا طمع ايشان بريده شد است از آنكه هرگز حضرت ميل بسوى خدايان ايشان نمايد (1164).
كلينى به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : روز حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم جامه هاى نو پوشيده بود و در مسجد الحرام نماز مى كرد، مشركان بچه دان شترى را آوردند و بر پشت آن حضرت انداختند و جامه هاى آن حضرت را ملوت كردند، حضرت به نزد ابوطالب رفت و گفت : اى عم ! چگونه مى يابيد حسب مرا در ميان خود؟
ابوطالب گفت : سبب اين سخن چيست اى پسر برادر؟ حضرت واقعه را نقل كرد، ابوطالب حمزه را طلبيد و شمشير خود را برداشت و حمزه را گفت كه سلاى ناقه را بردار، و حضرت را همراه خود آورد و به نزد قريش ‍ آمد و ايشان در دور كعبه نشسته بودند، چون ابوطالب را ديدند و آثار غضب از روى او مشاهده كردند از ترس از جاى خود حركت نكردند، پس ‍ حمزه ررا گفت كه : خون و سرگين و كثافتهاى بچه دان ناقه را بر سبيلهاى ايشان بمال ، چون حمزه به سبيل همه كشيد آن فضلات را ابوطالب رو به جانب حضرت گردانيد و گفت : حسب تو در ميان ما چنين است (1165).
و به روايت ابن شهر آشوب و راوندى و ديگران چون به گفته ابوجهل ، عقبه بن ابى معيط اندرون ناقه را آورد و بر پشت اطهر آن سرور انداخت آن حضرت در نماز بود پس حضرت فاطمه عليها السلام آمد و آنها را از پشت آن حضرت دور كرد و گريست ، و چون حضرت از نماز فارغ شد گفت : خداوندا! بر تو باد دفع گروه قريش ، بر تو باد دفع ابوجهل و عقبه و شيبه و عتبه و اميه .
عباس گفت : بخدا سوگند هر كه را آن حضرت در آن روز نام برد همه را در روز بدر كشته در چاه ديدم (1166).
و اين خبر به حمزه رسيد در غضب شد و به مسجد آمد و كمان ابوجهل را گرفت و بر سرش زد و آن ملعون را بلند كرد و بر زمين زد و مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه گرفتند و گفتند: اى حمزه ! مگر به دين محمد در آمده اى ؟ گفت : آرى ؛ و از روى غضب شهادت بر زبان راند و به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و حضرت آيات قرآن را بر او خواند و حقيت خود را بر او ظاهر كرد، پس حمزه بار ديگر شهادت گفت و در دين اسلام راسخ گرديد و ابوطالب شاد شد و شعرى چند در تحسين حمزه ادا كرد (1167).
و عياشى به سند معتبر از حضرت باقر و صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم بلاى عظيم از قوم خود كشيد تا آنكه روز در سجده بود و رحم گوسفندى بر او انداختند پس فاطمه عليها السلام آمد و آن حضرت هنوز سر از سجده بر نداشته بود آن را از پشت آن ح برداشت ، پس حق تعالى به او نمود آنچه مى خواست و در جنگ بدر يك اسب سوار همراه آن حضرت نبود و در روز فتح مكه دوازده هزار سوار همراه آن حضرت بودند و ابوسفيان و ساير مشركان استغاثه به آن حضرت مى كردند؛ پس بعد از آن حضرت امير المومنين عليه السلام از آزار و بلا و اتفاق منافقان بر اذيت او ديد آنچه ديد و از قوم او احدى با او نبود زيرا كه حمزه در روز احد شهيد شد و جعفر در جنگ موته شهيد شد (1168).
و شيخ طبرسى و غير او روايت كرده اند كه خباب گفت : در مكه به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رفتم و آن حضرت در پيش كعبه نشسته بود، به آن حضرت شكايت كردم از شدت ستمها كه از قريش ‍ مى ديدم و آزارها و شنكنجه ها كه از ايشان مى كشيدم و گفتم : يا رسول الله ! دعا نمى كنى از براى ما؟ حضرت رنگش بر افروخته شد و فرمود: مومنانى كه پيش از شما بودند بعضى از ايشان را به شانه آهن ريزه ريزه مى كردند و بعضى را اره بر سر ايشان مى گذاشتند و مى بريدند و با اينها صبر مى كردند و از دين بر نمى گشتند پس صبر كنيد بدرستى كه خدا اين دين را چنان تمام خواهد كرد و اين دولت را چنان مستقر خواهد گردانيد كه سواره اى از اهل اين ملت تنها از صنعا به حضرموت رود و از كسى بغير از خدا نترسد (1169).
در حديث ديگر منقول است كه : آن حضرت گذشت به عمار بن ياسر و اهل او ديد كه مشركان مكه ايشان را عذاب مى كنند از براى اختيار اسلام ، حضرت فرمود كه : بشارت باد شما را اى آل عمار كه وعده گاه شما بهشت است (1170).
و كلينى به سند صحيح از امام جعفر صادق صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : پروردگار من مرا امر كرده است به مداراى مردم چنانكه مرا امر كرده است به اداى نمازهاى واجب (1171).
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : جبرئيل به نزد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : اى محمد! پروردگار تو تو را سلام مى رساند و مى گويد تو را كه : مدارا كن با خلق من (1172).
و به سند موثق از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام روايت كرده است كه : چون مردم تكذيب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كردند خواست كه همه اهل زمين را بغير امير المومنين عليه السلام هلاك گرداند براى انتقام آن حضرت در هنگامى كه اين آيه را فرستاد فتول عنهم فما انت بملوم (1173) پس از ايشان رو بگردان پس ‍ بدرستى كه تو ملامت كرده شده نيستى ، پس رحم كرد بر مومنان و خطاب نمود به آن حضرت كه و ذكر فان الذكرى تنفع المومنين (1174) و ياد آور ايشان را پس بدرستى كه ياد آوردن نفع مى بخشد مومنان را (1175).
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : چون حق تعالى امر كرد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را كه اظهار اسلام نمايد و آن حضرت ديد كمى مسلمانان و بسيارى مشركان را بسيار غمگين شد پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد با برگى از درخت سدره المنتهى و امر كرد آن حضرت را كه سر خود را به آن سدر بشويد، چون چنين كرد غم و هم آن حضرت بر طرف شد (1176).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : حق تعالى مرا فرستاده است كه جميع پادشاهان باطل را بكشم و ملك و پادشاهى را بسوى شما بكشم پس اجابت كنيد مرا بسوى آنچه شما را به آن مى خوانم تا پادشاه عرب و عجم شويد و در بهشت پادشاهان باشيد، پس ابوجهل گفت از روى حسد و عداوت آن حضرت كه : خداوندا! اگر آنچه محمد مى گويد حق است از جانب تو پس بباران بر ما سنگى از آسمان يا بياور بسوى ما عذابى دردناك ؛ پس گفت : ما و بنى هاشم پيوسته مانند دو اسب بوديم كه با يكديگر بتازند و نظير يكديگر بوديم اكنون راضى نمى شويم به آنكه يكى از ايشان دعواى پيغمبرى كند و در ميان ايشان پيغمبر رباشد و در بنى مخزوم نباشد؛ پس گفت : خداوندا! طلب آمرزش مى كنم از تو، پس خداوند عالميان فرستاد و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون (1177) يعنى : نيست خدا كه عذاب كند ايشان را و حال آنكه تو در ميان ايشان باشى ، و نيست خدا عذاب كننده ايشان و حال آنكه ايشان استغفار كنند زيرا كه ابوجهل بعد از اين سخن طلب آمرزش كرد؛ پس چون قصد قتل آن جناب كردند و آن جناب را از مكه بيرون كردند حق تعالى فرستاد و ما لهم الا يعذبهم الله و هم يصدون عن المسجد الحرام و ما كانوا اولياء ان اولياوه الا المتقون (1178) يعنى : چيست ايشان را كه خدا عذاب نكند ايشان را و حال آنكه منع مى كنند مومنان را از مسجد الحرام و نيستند ايشان سزوار مسجد الحرام ، نيست سزاوار آن مگر پرهيزكاران كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اصحاب او باشند، پس حق تعالى عذاب كرد ايشان را به شمشير در جنگ بدر و كشته شدند (1179).
و ابن شهر آشوب روايت كرده است از كثير بن عامه كه : روزى در مكه از ابطح سوارى پيدا شد و در عقب او هفده شتر آمدند كه بر آنها جامه هاى ديبا بار كرده بودند و بر هر شترى غلامى سياهى سوار بود و مى گفت : كجاست پيغمبر كريمى كه در مكه مبعوث شده است ؟ گفتند: براى چه مى خواهى او را؟ گفت : پدرم وصيت كرده است كه اينها را به او برسانم ؛ پس ابوالبخترى اشاره كرد بسوى ابوجهل و گفت : آنكه تو مى خواهى اوست ، چون نزديك ابوجهل رفت و اوصاف آن حضرت را كه شنيده بود در او نديد گفت : تو نيستى آن كه من مى خواهم ؛ و در مكه گشت تا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را ديد و چون آن حضرت را ديد اوصافى كه شنيده بود شناخت و به خدمت آن حضرت شتافت و دست و پايش را بوسيد و حضرت فرمود: تويى ناجى پسر منذر؟ گفت : بلى يا رسول الله ، فرمود: چه شد هفده ناقه كه بر هر يك غلام سياهى سوار است و آن غلامان جامه هاى ديبا و كمربندهاى مطلا بسته اند؟ و نامهاى آن غلامان را يك يك فرمود، گفت : بلى يا رسول الله ! حاضرند و به خدمت تو آورده ام ، حضرت فرمود كه : منم محمد بن عبد الله .
چون جميع آن مال را تسليم آن حضرت كرد ابوجهل فرياد آورد كه : اى آل غالب ! اگر مرا يارى نكنيد بر محمد شمشير خود را بر سينه خود مى گذارم و خود را مى كشم و اين مال ازكعبه است و او مى خواهد همه را متصرف شود، پس بر اسب خود سوار شد و شمشير خود را برهنه كرد و در تمام مكه و نواحى گشت و چندين هزار كس با او همراه شدند، و چون اين خبر به بنى هاشم رسيد ابوطالب با ساير اولاد عبد المطلب سوار شدند و دور آن حضرت را گرفتند پس ابوطالب به نزد ايشان رفت به ايشان گفت : از محمد چه مى خواهيد؟ ابوجهل گفت كه : پسر برادر تو بر ما خيانت بسيار كرد و از جمله آنها آن است كه مالى براى كعبه آورده بودند اين پسر او را به جادو فريب داد و به دين خود در آورد و مالهاى را از او گرفت .
ابوطالب گفت : باش تا من بروم و از حقيقت حال سوال كنم ، چون به خدمت حضرت آمد و التماس نمود كه آنها را به ابوجهل رد كند فرمود: يك حبه را به او نمى دهم ، ابوطالب گفت : ده شتر را بردار و هفت شتر را به او بده ، حضرت ابا كرد و فرمود كه : من اى هديه ها را با شتران نزد او باز مى دارم و من و او هر دو از شتران سوال مى كنيم و جواب هر يك از ما كه بگويند و گواهى هر يك از ما كه بدهند از او باشد.
ابوطالب به نزد ابوجهل آمد و گفت : پسر برادرم با شما انصاف مى دهد و چنين مى گويد و فردا در هنگام طلوع آفتاب وعده كرده است كه شما در مسجد حاضر شويد و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانيد و براى هر يك كه شهادت دهند از او باشد.
ابوطالب به نزد ابوجهل آمد و گفت : پسر برادرم با شما انصاف مى دهد و چنين مى گويد و فردا در هنگام طلوع آفتاب وعده كرده است كه شما در مسجد حاضر شويد و شتران را با اسباب آنها در مسجد حاضر گردانيد و براى هر يك كه شهادت دهند از او باشد.
پس ايشان برگشتند و بامداد روز ديگر ابوجهل به نزد كعبه آمد و براى هبل سجده كرد پس سر برداشت و قصه را به آن نقل كرد و گفت : اى هبل ! از تو سوال مى كنم چنان كنى كه ناقه ها با من سخن بگويند و براى من شهادت دهند و محمد بر من شماتت نكند و من چهل سال است كه تو را مى پرستم و حاجتى از تو نطلبيده ام اگر امروز اجابت من مى كنى براى تو قبه اى از مرواريد سفيد مى سازم و براى تو دو دسترنج طلا و دو خلخال نقره و تاجى مكلل به جواهر و قلاده اى از طلاى بى غش بعمل مى آورم و تو را به آنها مزين مى گردانم .
پس در اين حال حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به مسجد در آمد و شتران را حاضر گردانيد و ابوجهل را فرمود كه : سوال كن ؛ هر چند سوال كرد جوابى نشنيد؛ پس حضرت با شتران خطاب كرد، آنها به امر الهى به سخن آمدند و شهادت بر پيغمبرى آن حضرت دادند و گواهى دادند كه اين مالها مخصوص آن حضرت مى باشد. و باز ابوجهل را فرمود كه : تو سوال كن ، و او سوال كرد و جواب نشنيد، و حضرت سوال كرد جواب گفتند، تا هفت مرتبه چنين شد و حضرت مالها را برگردانيد و ابوجهل خايب و خاسر برگشت (1180).
و در بعضى از كتب مسطور است كه : چون حق تعالى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را مامور گردانيد كه علانيه در ميان قريش اظهار دعوت خود بنمايد، حضرت در موسم حج كه طوايف خلق از اطراف عالم به مكه آمده بودند بر كوه صفا ايستاد و به آواز بلند ندا كرد كه : يا ايها الناس ! من رسول پروردگار عالميانم ؛ و مردم از روى تعجب نظر كردند بسوى آن جناب و ساكت شدند، پس به كوه مروه بالا رفت و سه مرتبه چنين ندا كرد، ابوجهل چون اين سخن را شنيد سنگى به جانب آن حضرت انداخت و پيشانى نورانى آن حضرت را مجروح كرد و ساير مشركان سنگها گرفتند و از عقب آن حضرت دويدند، پس حضرت بر كوه ابوقبيس بالا رفت و در موضعى كه آن را اكنون متكا مى گويند تكيه داد و مشركان در طلب آن حضرت مى گرديدند.
شخصى به نزد امير المومنين عليه السلام آمد و گفت : محمد كشته شد، على عليه السلام گريه كنان به خانه خديجه دويد و خديجه پرسيد: يا على ! محمد چه شد؟ فرمود: نمى دانم مى گويند كه مشركان آن حضرت را سنگباران كرده اند و اكنون پيدا نيست ، آبى به من بده و طعامى بردار و بيا تا او را بيابيم و آب و طعامى به او برسانيم ؛ پس هر دو روانه شدند و به خديجه فرمود: تو از جانب وادى برو و من از كوه بالا مى روم ، امير المومنين عليه السلام مى گريست و فرياد مى كرد: يا محمد! يا رسول الله ! جانم فداى تو باد آيا تو در كدا م وادى تشنه و گرسنه مانده اى و مرا با خود نبرده اى ؟ و خديجه فرياد مى كرد: نشان دهيد به من پيغمبر برگزيده را و بهار پسنديده را و رنج كشيده در راه خدا را.
پس در اين حال جبرئيل بر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد، چون حضرت را نظر بر او افتاد گريست و فرمود: ببين قوم من با من چه كردند، تكذيب من كردند و مرا به سنگ جفا خسته كردند؛ جبرئيل گفت : يا محمد! دست خود ر به من بده ، پس دست آن حضرت را گرفت و بر بالاى كوه نشاند و مسندى از مسندهاى بهشت را زير بال خود بيرون آورد كه با مرواريد و ياقوت بافته بودند و بر هوا گشود تا تمام كوههاى مكه را پوشيد و دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را گرفت و بر روى آن مسند نشانيد و گفت اى محمد! مى خواهى بزرگوارى و كرامت و منزلت خود را نزد خداوند خود بدانى ؟ فرمود: بلى ، جبرئيل گفت : اين درخت را بطلب ، چون طلبيد از جاى خود جدا شد و بسرعت دويد و نزد آن حضرت ايستاد و براى تعظيم سجده كرد، جبرئيل گفت : يا محمد! بگو برگردد، فرمود: برگرد، برگشت .
پس اسماعيل كه موكل است به آسمان اول فرود آمد و در خدمت آن حضرت ايستاد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، پروردگار من مرا امر كرده است كه تو را اطاعت كنم در هر چه بفرمايى ، اگر مى فرمايى ستاره ها را بر ايشان مى ريزم كه ايشان را بسوزاند.
پس ملك آفتاب آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، اگر مى فرمايى آفتاب را به نزديك سر ايشان مى آورم كه ايشان را بسوزاند.
پس ملك زمين آمد زمين آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، حق تعالى مرا امر كرده است كه تو را اطاعت كنم ، اگر مى فرمايى زمين را حكم مى كنم كه ايشان را فرود برد.
پس ملك كوهها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، خدا مرا امر فرموده است كه مطيع تو باشم ، اگر رخصت مى دهى كوهها را بر ايشان بر مى گردانم تا ايشان را درهم بشكنم .
پس ملكى كه موكل است به درياها آمد و عرض كرد: السلام عليك يا رسول الله ، پروردگار من مرا امر فرموده است هر چه فرمايى بعمل آورم ، اگر رخصت مى فرمايى امر مى كنم درياها را تا ايشان را غرق كنند.
چون همه اين ملائكه اظهار نصرت خود كردند حضرت فرمود: آيا همه مامور شده ايد به يارى من ؟ عرض كردند: بلى ، پس روى مبارك خود را بسوى آسمان نمود و فرمود: من براى عذاب مامور نشده ام و مامور شده ام كه رحمت عالميان باشم ، مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانانند و با نادانى چنين مى كنند.
پس جبرئيل عليه السلام خديجه را ديد كه در وادى مى گريد و از پى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى گردد، گفت : يا رسول الله ! خديجه را ببين كه گريه او ملائكه آسمانها را به گريه آورده است او را بطلب بسوى خود و از من سلام به او برسان و بگو به او كه : حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت خانه اى دارد از قصبهاى مرواريد كه به طلا زينت كرده اند و در آن صداى وحشت آميز نيست .
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امير المومنين عليه السلام و خديجه عليها السلام را طلبيد و خون از روى گلگونش مى ريخت و خون را نمى گذاشت به زمين بريزد و پاك مى كرد، خديجه عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد چرا نمى گذارى خون به زمين بريزد؟ فرمود: مى ترسم اگر خون من به زمين بريزد حق تعالى بر اهل زمين غضب كند.
چون شب شد امير المومنين عليه السلام و خديجه عليها السلام حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را به خانه آوردند و سنگ بزرگى رو به روى مجلس آن حضرت تعبيه كردند، و چون مشركان خبر شدند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خانه آمده است آمدند و سنگ به خانه آن حضرت مى انداختند، اگر سنگ از جانب بالا مى آمد آن سنگ نمى گذاشت به آن حضرت برسد و از جانبهاى ديگر ديوارها مانع بود و از پيش رو على عليه السلام و خديجه ايستاده بودند و سنگها را به جان خود قبول مى كردند و نمى گذاشتند كه به آن حضرت برسد. پس خديجه گفت : اى گروه قريش ! شرمنده نمى شويد كه سنگباران مى كنيد خانه زنى را كه نجيب ترين شماست ؟ اگر از خدا نمى ترسيد از ننگ احتراز كنيد.
پس مشركان برگشتند و روز ديگر آن حضرت به مسجد آمد و نماز كرد و حق تعالى ترسى در دل ايشان افكند كه متعرض آن حضرت نشدند (1181).
و در بعضى از كتب مذكور است كه : در سال پنجم پيغمبرى آن حضرت سميه مادر عمار بن ياسر شهيد شد و او از جمله آنها بود كه كافران قريش ‍ ايشان را شكنجه مى كردند كه از اسلام بيزارى جويند و آنها امتناع مى كردند؛ در اين حال ابوجهل ملعون بر او گذشت و نيزه اى بر دل او زد و او را شهيد كرد (1182).
باب بيست و چهارم : در بيان كيفيت معراج پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم 
بدان كه به آيات كريمه و احاديث متواتره ثابت گرديده است كه حق تعالى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را در يك شب از مكه معظمه بسوى مسجد اقصى و از آنجا به آسمانها تا سدره المنتهى و عرش اعلا سير فرمود و عجائب خلق سماوات را به آن حضرت نمود و رازهاى نهانى و معارف نامتناهى بر آن حضرت القاء فرمود و آن حضرت در بيت المعور و تحت عرش الهى به عيادت حق تعالى قيام نمود و با ارواح انبياء عليهم السلام ملاقات كرد و داخل بهشت شد و منازل اهل بهشت را مشاهده فرمود (1183).
و احاديث متواتره خاصه و عامه دلالت مى كند كه عروج آن جناب به بدن بود نه به روح بى بدن ، و در بيدارى بود نه در خواب ، و در ميان قدماى علماى شيعه در اين معانى خلافى نبوده چنانكه ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان تصريح به اين مراتب كرده اند (1184)، و شكى كه بعضى در جسمانى بودن معراج كرده اند يا از عدم تتبع اخبار و آثار رسول خدا و ائمه هدى عليهم السلام است يا به سبب عدم اعتماد بر اخبار حجتهاى خدا و وثوق بر شبهات ملاحده حكماست ، اگر نه چون تواند بود كه كسى كه اعتقاد به فرموده خدا و رسول و ائمه حق عليهم السلام داشته باشد و آيات قرآنى و چندين هزار حديث از طرق مختلفه در اصل معراج و كيفيات و خصوصيات آن بشنود كه همه صريحيد در معراج جسمانى و به محض ‍ استبعاد و هم يا شهادت و اهيه حكما همه را انكار و تاويل نمايد و در كم صفحه از كتابهاى حديث سنى و شيعه هست كه در آنجا معراج به تقريبى مذكور نباشد، و اگر خواهم استيفاى احاديث اين باب نمايم در چندين برابر اين كتاب استيفاى آنها نمى توانم كرد وليكن از چندين هزار به نمونه و از خرمنى به دانه اى اكتفا مى نمايم تا شيعه متدين را فى الجمله اطلاعى بر مضامين آنها حاصل گردد.
بدان كه اتفاقى است كه معراج پيش از هجرت واقع شد و بعد از هجرت نيز محتمل است كه واقع شده باشد؛ و آنچه پيش از هجرت واقع شده بعضى گفته اند در شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان يا بيست و يكم ماه مزبور شش ماه پيش از هجرت واقع شد؛ بعضى گفته اند كه در ماه ربيع الاول سال بعد از بعثت آن حضرت واقع شد (1185)؛ و بعد از هجرت بعضى گفته اند در بيست و هفتم ماه رجب در سال دوم هجرت واقع شد (1186).
و در مكان عروج اول خلاف است : بعضى گفته اند از خانه ام هانى خواهر امير المومنين عليه السلام عروج نمود؛ بعضى گفته اند از شعب ابى طالب و بعضى گفته اند از مسجد الحرام (1187).
و ايضا خلاف است كه معراج آن جناب يك مرتبه واقع شد يا زياده ؟ و از احاديث معتبره ظاهر مى شود كه چندين مرتبه واقع شد (1188) و اختلافى كه در احاديث معراج هست مى تواند بود كه از اين جهت باشد كه از هر يك از احاديث مختلفه در وصف يكى از آن معراجها واقع شده باشد.
اما آيات معراج ، از آن جمله اين آيه است سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله لنريه من آياتنا انه هو السميع البصير (1189) يعنى : منزه است آن خداوندى كه سير فرمود بنده خود را در شبى از مسجد الحرام بسوى مسجد اقصى كه بركت داده ايم دور آن را براى آنكه بنماييم به او از آيات عظمت و جلال خود بدرستى كه خدا عالم است به هر چه شنيدنى است و هر چه ديدنى است .
بعضى گفته اند: مراد از مسجد الحرام مكه معظمه است زيرا كه همه مكه محل نماز و محترم است (1190)، و از مشهور آن است كه مراد از مسجد اقصى مسجدى است كه در شام معروف است (1191)؛ و از احاديث معتبره بسيار ظاهر مى شود كه مراد بيت المعمور است كه در آسمان چهارم است و دورترين مسجدها است ، چنانكه على بن ابراهيم به سند معتبر روايت كرده است كه امام محمد باقر عليه السلام از شخصى پرسيد كه : چه مى گويند مردم در تفسير اين آيه ؟ آن مرد عرض كرد: مى گويند از مسجد الحرام به مسجد بيت المقدس رفت ، حضرت فرمود: چنين نيست بلكه از اين مسجد زمين بسوى المعمور آسمان رفت كه برابر كعبه تا آنجا همه حرم و محترم است (1192).
و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : از آن حضرت پرسيدند از مساجد مشرفه معظمه ، فرمود: مسجد الحرام است و مسجد رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، راوى عرض كرد: مسجد اقصى چون است ؟ فرمود: مسجد اقصى كه حق تعالى فرموده در آسمان است و آن مسجدى كه در شام است مسجد كوفه از آن بهتر است (1193).
مولف گويد كه : اينكه مراد از مسجد اقصى كه در قرآن مذكور است بيت المعمور باشد منافات ندارد با آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به بيت المقدس نيز تشريف برده باشند چنانكه احاديث بسيار بر آن نيز دلالت مى كند (1194) و محتمل است كه در بعضى معراجها به آنجا رفته باشد.
و در جاى ديگر فرموده است و النجم اذا هوى (1195) بحق ستاره در هنگامى كه طلوع كند يا غروب كند؛ يا شهاب در وقتى كه فرود آيد.
از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : نجم محمد صلى الله عليه و آله و سلم است ، يعنى : بحق اختر برج رسالت سوگند در هنگامى كه به معراج رفت يا از معراج فرود آمد (1196).
ما ضل صاحبكم و ما غوى گمراه نشد صاحب شما يعنى محمد صلى الله عليه و آله و سلم خطا نكرد، و در روايات بسيار وارد شده است كه يعنى : محمد صلى الله عليه و آله و سلم گمراه نشده است در باب خلافت على عليه السلام و دروغ نمى گويد آنچه در فضل او مى گويد (1197).
و ما ينطق عن الهوى * ان هو الا وحى يوحى و سخن نمى گويد از هوى و خواهش نفس خود، نيست آنچه مى گويد مگر وحى كه فرستاده شده است .
علمه شديد القوى تعليم كرد او را ملكى كه قوتهاى سخت داشت و در قوت ظاهر و باطن كامل بود يعنى جبرئيل .
ذو مره فاستوى صاحب قوت عقل و متانت با صورت نيكو بود پس ‍ درست ايستاد بر صورت اصلى كه خدا او را بر آن صورت آفريده بود با نهايت عظمت و شوكت ، و هو بالافق الا على و جبرئيل در افق اعلاى آسمان بود در هنگامى كه آن حضرت او را به صورت اصلى خود ديد، ثم دنى فتدلى * فكان قاب قوسين او ادنى پس نزديك شد به آن حضرت پس آويخت خود را تا به آن حضرت راز گويد پس ميان جبرئيل و او فاصله ، به قدر دو نيمه كمان بود بلكه نزديكتر، و بعضى گفته اند: يعنى محمد صلى الله عليه و آله و سلم در مرتبه قرب معنوى به جناب مقدس احديت يا قرب صورى به عرش و مكانى كه اعلاى مراتب و عروج ممكنات است نزديك شد پس حق تعالى به قرب ملاطفت و رحمت به او نزديك آمد و او را مورد عنايات و الطاف خاصه خود گردانيد مانند دو كس ‍ كه يك كمان وار در مراتب قرب صورى به يكديگر نزديك شوند بلكه نزديكتر.
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : يعنى ميان آنجا كه وحى الهى صادر مى شد و گوش آن جناب به قدر فاصله زه كمان بود از چوب كمان (1198).
فاوحى الى عبده ما اوحى پس وحى فرستاد خدا بسوى بنده خود آنچه وحى كرد، و در احاديث معتبره بسيار وارد شده است كه : يعنى در امامت امير المومنين عليه السلام و رفعت شان او وحى كرد آنچه وحى كرد (1199).
ما كذب الفواد ما راى دروغ نگفت دل محمد آنچه ديده بود آن دل حقيقت منزل از انوار جلال سبحانى يا آنچه ديده اش ديد از عجايب مخلوقات حق تعالى در ملا اعلى دل مقدسش به نور يقين قبول كرد و اذعان نمود، افتمارونه على ما يرى آيا با محمد مجادله مى كنيد بر آنچه آن حضرت ديد در شب معراج ولقد راه نزله اخرى * عند سدره المنتهى و بدرستى كه ديد جبرئيل را به صورت اصلى يك بار ديگر نزديك درخت سدره المنتهى و آن درختى است بالاى آسمان هفتم كه عروجه ملايك و اعمال خلايق به آن منتهى مى شود (1200)، عندها جنه الماوى نزد سدره المنتهى است بهشتى كه آرامگاه متقيان است ، اذ يغشى السدره ما يغشى در هنگامى كه ديد فرو گرفته بود درخت سدره را آنچه فرو گرفته بود از ملائكه روحانيان و آثار عظمت و جلال حق تعالى ، مروى است كه : بر هر برگى ملكى ايستاده بود و تسبيح حق تعالى مى نمود (1201).
ما زاغ البصر و ما طعى ميل نكرد ديده حق بين آن حضرت بسوى راست و چپ و در نگذشت از آنچه بايست به آن نظر كند يعنى با نهايت ادب در خدمت حق ايستاد و بغير جناب حق متوجه نگرديد و آنچه گفتند شنيد و آنچه نمودند ديد؛ يا آنكه اشتباه نكرد و چيزى را غلط و خطا نديد و آنچه ديد درست ديد، لقد راى من آيات ربه الكبرى پس حق تعالى براى عدم خطاى قاصران بيان فرمود: بدرستى كه ديد از آيات بزرگ پروردگار خود تا كسى تو هم نكند كه آن حضرت خدا را ديد و بدانند كه خدا ديدنى نيست و او را به ديده سر نمى توان ديد، چنانكه آن حضرت فرمود كه : در آن شب خدا را به ديده دل نه به ديده سر (1202)، و گفته اند كه : از جمله آيات كبرى كه ديد آن بود كه جبرئيل را به صورت اصلى خود ديد كه ششصد بال داشت و تمام آفاق آسمان را به بالهاى خود پر كرده بود (1203).
مولف گويد: تمام تاويل اين آيات با آيات ديگر كه دلالت بر معراج دارد در ضمن اخبار مذكور خواهد شد.
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه آن حضرت فرمود كه : از شيعه هر كه يكى از چهار چيز را انكا كند: معراج و سوال قبر و آفريده شدن بهشت و دوزخ و شفاعت (1204).
و در حديث موثق از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه : هركه ايمان نياورد به معراج تكذيب كرده است رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را. (1205)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: مومن حق و شيعه ما آن است كه ايمان آورد به معراج پيغمبر و شفاعت و حوض كوثر و سوال قبر و بهشت و دوزخ و صراط و ميزان و حساب و مبعوث شدن روز جزا (1206).
ابن بابويه و صفار و ديگران به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : حق تعالى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم را صد و بيست مرتبه به آسمان برد و در هر مرتبه آن حضرت را در باب ولايت و امامت امير المومنين و ساير ائمه طاهرين عليهم السلام زياده از ساير فرايض تاكيد و مبالغه نمود (1207).
و على بن ابراهيم به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : در شبى كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل عليهم السلام براق را براى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آوردند يكى لجام را گرفت و ديگرى ركاب تقدس انتساب را گرفت و ديگرى جامه هاى آن حضرت را بر روى زين درست كرد، پس براق چموشى كرد جبرئيل طپانچه اى بر آن زد و گفت : ساكن شو اى براق كه كسى از پيشينيان و آيندگان بر تو سوار نمى شود كه از او بهتر باشد، پس براق پرواز كرد و جبرئيل در خدمت آن حضرت بود و عجايب زمين و آسمان را به آن حضرت مى نمود.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : در اثناى راه منادى مرا از جانب راست ندا كرد كه : يا محمد؛ و من ملتفت او نشدم ، پس از جانب چپ ديگرى مرا ندا كرد و ملتفت او نشدم ، پس از پيش روى خود زنى را ديدم كه دستها و ساعدهاى خود را گشوده بود و به انواع زينتهاى دنيا خود را آراسته بود و گفت : يا محمد! نظرى كن بسوى من تا با تو سخن بگويم ، پس به او ملتفت نشدم و رفتم ، ناگاه صداى مهيبى شنيدم كه بسيار ترسيدم پس جبرئيل گفت : فرود آى به زمين ، چون فرود آمدم گفت : در اينجا نماز كن كه اين طيبه است يعنى مدينه و بسوى اين مكان تو هجرت خواهى كرد.
پس سوار شدم و قدرى راه رفتم باز گفت : فرود آى و نماز كن ، چون نماز كردم گفت : اين طور سينا است كه حق تعالى در اينجا با موسى عليه السلام سخن گفت .
پس سوار شدم و چون پاره يا راه رفتم باز گفت : پايين بيا و نماز كن ، چون نماز كردم گفت : اين بيت لحم است كه عيسى عليه السلام در اينجا متولد شده است ؛ پس مرا برد بسوى بيت المقدس و براق را در حلقه اى بست كه پيغمبران چهار پايان خود را در آنجا مى بسته اند، و چون داخل مسجد شدم جبرئيل در جانب راست من بود و ابراهيم و موسى و عيسى عليهم السلام را ديدم با پيغمبران بسيار كه براى من جمع شده بودند، پس جبرئيل اذان و اقامه گفت و مرا پيش داشت و همه پيغمبران صف كشيدند و در عقب من نماز كردند و فخر نمى كنم به اين .
پس خازن بيت المقدس آمد و سه ظرف آورد يكى از شير و يكى از آب و يكى از شراب ، پس شنيدم كه گوينده اى مى گفت كه : اگر آب را بگيرد او و امت او غرق شوند، و اگر شراب را بگيرد او و امت او گمراه خواهند شد، و اگر شير را بگيرد او و امت او هدايت خواهند يافت ؛ پس جام شير را گرفتم و خوردم و جبرئيل گفت : هدايت يافتى و امت تو هدايت يافتند، پس از من پرسيد كه : در راه چه ديدى ؟
گفتم : كسى از جانب راست من ندا كرد.
پرسيد كه : جواب او گفتى ؟
گفتم : نه ، و ملتفت نشدم بسوى او.
فرمود: او داعى يهود بود، اگر جواب او مى گفتى امت تو يهودى مى شدند بعد از تو.
گفت : ديگر چه ديدى ؟
گفتم : ديگرى از جانب چپ من ندا كرد.
پرسيد: جواب او گفتى ؟
گفتم : نه ملتفت نشدم بسوى او.
گفت او داعى نصارى بود، اگر جواب او مى گفتى امت تو نصرانى مى شدند بعد از تو.
پس گفت : ديگر چه ديدى ؟
آن زن را كه ديده بودم گفتم .
گفت : آيا با او سخن گفتى ؟
گفتم : نه ، والتفات نكردم بسوى او.
گفت : او دنيا بود، اگر با او سخن مى گفتى همه امت تو اختيار دنيا مى كردند بر آخرت ؛ پس گفت : آن صدايى كه شنيدى صداى سنگى بود كه هفتاد سال پيش از اين از كنار جهنم انداخته بودند امشب به ته جهنم رسيد و اين صدا از آن بود. پس بعد از آن حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم هرگز نخنديد.
حضرت فرمود كه : پس جبرئيل مرا بالا برد تا به آسمان اول رسيدم و بر آن آسمان ملكى موكل بود كه او را اسماعيل مى گفتند و او صاحب الخطفه است كه هر شيطانى كه خواهد به آسمان رود او و اعوان او را به شهاب ثاقب مى سوزانند چنانكه حق تعالى گفته است كه الا من خطف الخطفه فاتبعه شهاب ثاقب (1208) و هفتاد هزار ملك تابعين اويند و هر ملكى از ايشان هفتاد هزار ملك ، پس اسماعيل از جبرئيل پرسيد كه : اين كيست با تو همراه است ؟ گفت : محمد است ، گفت : او مبعوث است ، جبرئيل گفت : بلى .

next page

fehrest page

back page