next page

fehrest page

back page

و ايضا به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : روزى مردى در مسجد كوفه به خدمت امير المومنين عليه السلام آمد و پرسيد: چه معنى دارد اين آيه واسال من ارسلنا من قبلك من رسلنا (1297) كه حق تعالى پيغمبر خود را امر فرموده كه از پيغمبران گذشته سوال نمايد؟ حضرت فرمود كه : چون حق تعالى پيغمبر خود را در شب معراج از مسجد الحرام بسوى مسجد اقصى برد - و مراد از مسجد اقصى ، بيت المعمور آسمان است - چون جبرئيل آن حضرت را به نزد چشمه اى آورد و گفت : يا محمد! از اين چشمه وضو بسازد، پس جبرئيل اذان و اقامه گفت و حضرت را پيش داشت و گفت : نماز كن و قرائت را بلند بخوان كه در عقب تو گروهى از ملائكه و انبياء نماز مى كنند كه عدد ايشان را بغير از خدا كسى نمى داند، و در صف اول آدم و نوح و هود و ابراهيم و موسى و عيسى و هر پيغمبرى را كه خدا به خلق فرستاد از زمان آدم تا خاتم صلى الله عليه و آله و سلم همه ايستاده بودند، پس حضرت پيش ايستاد و همه اقتدا به او كردند و چون از نماز فارغ شد حق تعالى به او وحى فرستاد كه : سوال كن اى محمد از پيغمبرانى كه پيش از تو فرستاده ام كه آيا بغير از خداوند يگانه خداوندى مى پرستيده اند؟ پس حضرت رو بسوى ايشان گردانيد و فرمود كه : به چه چيز شهادت مى دهيد؟ گفتند: شهادت مى دهيم به وحدانيت خدا و آنكه او را شريكى نيست و شهادت مى دهيم كه توئى رسول خدا و شهادت مى دهيم كه على امير المومنين عليه السلام وصى توست و شهادت مى دهيم كه توئى بهترين انبيا و على است بهترين اوصيا و خدا اين پيمان را از براى از همه ما گرفته (1298).
به سند معتبر ديگر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : در شب معراج جبرئيل مرا به نزد درختى برد كه مثل آن در عظمت و بهجت نديده بودم و بر هر شاخ آن و بر هر برگ آن و بر هر ميوه آن ملكى بود و نورى از انوار حق تعالى آن درخت را احاطه كرده بود، پس جبرئيل گفت : اين سدره المنتهى است كه پيغمبران پيش از تو از اين مكان تجاوز نمى توانستند كرد و حق تعالى به مشيت خود تو را از اين مكان خواهد گذرانيد تا بنمايد به تو آيات بزرگ خود را، پس مطمئن باش به تاييد الهى و ثابت قدم باش تا كامل گردد براى كرامتهاى خدا و برسى به جوار قرب حق تعالى .
پس با تاييد ربانى بالا رفتم تا زير عرش الهى رسيدم و از آنجا پرده سبزى براى من آويختند كه وصف آن نور و ضياء و حسن و بهاء نمى توانم كرد، پس در آن پرده در آويختم و آن پرده مرا بالا كشيد تا پرده دار خلوتخانه قدس گرديدم در حرمسراى عزت و به بال رفعت پرواز كردم تا به مرتبه اى رسيدم كه صداهاى ملائكه را نمى شنيدم و از خود تهى گرديدم و جميع ترسها و بيمها از دلم بيرون و ياد غير خدا از خاطرم برطرف شد و نفسم به قرب حق تعالى ساكن گرديد و شاديها و سرورها در دل خود يافتم و چنان خيال غير خدا از دلم بيرون رفته بود كه گمان كردم همه خلايق مرده اند، پس زمانى حق تعالى مرا مهلت داد تا به خود باز آمدم و از حيرت و دهشت رهائى يافتم و به توفيق حق تعالى چشم سر را بستم و ديده دل را گشودم و به ديده دل ملكوت آسمان و زمين را مى ديدم چنانكه حق تعالى فرموده است ما زاغ البصر و ما طغى # لقد راى من آيات ربه الكبرى (1299) و به ديده دل به قدر ته سوزنى از انوار جلال حق مشاهده مى كردم از نورى كه هيچ دل را تاب ديدن آن نيست و هيچ عقل را ياراى فهميدن آن نيست ، پس ‍ پروردگار من مرا ندا كرد كه : يا محمد.
گفتم : لبيك ربى و سيدى و الهى لبيك .
فرمود: آيا ندانستى قدر خود را نزد من و منزلت و بزرگوارى خود را در درگاه من ؟
گفتم : بلى اى سيد من .
گفت : يا محمد! آيا شناختى مكان خود را و منزلت اوصياى خود را نزد من ؟
گفتم : بلى اى سيد من .
گفت : آيا مى دانى اى محمد كه اهل ملا اعلا در چه چيز سخن مى گويند؟
گفتم : پروردگارا! تو بهتر مى دانى و توئى علام الغيوب .
گفت : سخن مى گويند در درجات و حسنات ، آيا مى دانى كه درجات و حسنات چيست ؟
گفتم : تو بهتر مى دانى اى سيد من .
فرمود كه : درجات و حسنات كامل ساختن وضو است در سرماها و به پاى خود سعى كردن به نمازهاى جماعت با تو و با امامان از فرزندان و انتظار نماز كشيدن بعد از نماز و افشاى سلام كردن و طعام به مردم خورانيدن و در شبها نماز كردن در وقتى كه مردم در خواب باشند؛ پس مرا نوازشها نمود و امتم را عطاها فرمود گفت : از تو سوال مى كنم از امرى كه خود بهتر مى دانم بگو كه را خليفه و جانشين خود كردى در زمين ؟
گفتم : خليفه خود كردم بهترين اهل زمين را براى ايشان برادرم و پسر عمم را و يارى كننده دين تو را اى پروردگار من .
حق تعالى فرمود كه : راست گفتى اى محمد من تو را برگزيدم به پيغمبر و مبعوث گردانيدم به رسالت و امتحان كردم على را به رسانيدن رسالتهاى تو بسوى امت تو و او را حجت خود گردانيدم در زمين با تو و بعد از تو و اوست نور دوستان من و ولى مطيعان من ، و جفت او گردانيدم فاطمه را، و او وصى توست و وارث تو و غسل دهنده تو و يارى كننده دين تو و كشته خواهد شد بر سنت من و سنت تو، خواهد كشت او را شقى اين امت ؛ پس ‍ پروردگار من مرا به امرى چند مامور گردانيد كه رخصت نفرمود كه آنها را به اصحاب خود بگويم پس از پرده عزت مرا به زير آورد تا به جبرئيل رسيدم ، و چون به زير سدره المنتهى رسيدم مرا داخل بهشت گردانيد و مساكن خود و مساكن خود و مساكن على را مشاهده نمودم و جبرئيل با من سخن مى گفت ؛ ناگاه نورى از انوار خداوند جبار براى من جلوه كرد و در مانند ته سوزن نظر كردم در مثل نورى كه در عرش ديدم پس نداى حق را شنيدم كه : يا محمد.
گفتم : لبيك ربى و سيدى و الهى .
پس ندا كرد كه : سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من براى تو و ذريت ، توئى مقرب من از ميان خلق من و توئى امين من و حبيب من و رسول من ، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر ملاقات نمايند مرا جميع خلق من و شك كرده باشند در پيغمبرى تو يا دشمنى كرده باشند با برگزيده هاى من از فرزندان تو هر آينه ايشان را همه داخل جهنم گرانم و پروا نكنم ، اى محمد! على امير المومنين است و سيد مسلمانان است و قائد شيعيان است بسوى بهشت و پدر دو سيد جوان بهشت است كه به ستم شهيد خواهند شد، پس مرا ترغيب نمود بر نماز و ساير چيزها كه مى خواست (1300).
و به سند معتبر ديگر از ابن عباس روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون مرا به آسمانها بردند به هيچ آسمانى نگذشتم مگر آنكه ملائكه از من سوال كردند از حال على بن ابى طالب و گفتند: اى محمد! چون به دنيا برگردى على و شيعيان او را از ما سلام برسان ؛ و چون به آسمان هفتم رسيدم و از آنجا گذشتم و جميع ملائكه آسمانها و ملائكه مقربان و جبرئيل از من جدا شدند و من تنها به توفيق حق تعالى رفتم تا به حجابهاى پروردگار خود رسيدم و داخل سرا پرده هاى عزت گرديدم از حجاب به حجاب ديگر مى رفتم از حجاب عزت و حجاب قدرت و حجاب بهاء و حجاب كرامت و حجاب كبرياء و حجاب عظمت و حجاب نور و حجاب ظلمت و حجاب وقار و حجاب كمال تا آنكه هفتاد هزار حجاب را به قدم قدرت ربانى و توفيق سبحانى طى كردم و به بال اقبال در حريم قدس پرواز كردم تا به حجاب جلال رسيدم و در آن خلوتخانه خاص به قدم عبوديت و اختصاص ايستادم و با پروردگار خود مناجات كردم و آنچه خواست به من وحى نمود و هر چه از براى خود و على سوال كردم همه را به من عطا فرمود و مرا در حق شيعيان و دوستان على وعده شفاعت نمود.
پس خداوند جليل مرا ندا كرد: اى محمد! كى را دوست مى دارى از خلق من ؟ گفتم : اى پروردگار من ! او را دوست مى دارم كه تو او را دوست مى دارى .
پس ندا فرمود كه : على را دوست دار كه من او را دوست مى دارم و دوست مى دارم هر كه او را دوست مى دارد.
پس به سجده افتادم و تنزيه كردم پروردگار خود را و شكر او نمودم ، پس ندا فرمود كه : اى محمد! على ولى من است و برگزيده من است از خلق من ، بعد از تو من او را اختيار كردم كه برادر و وصى و وزير و برگزيده و جانشين تو باشد و ياور تو باشد بر دشمنان من ، يا محمد! بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه هر جبار كه با على دشمنى كند البته او را در هم شكنم و هر دشمنى از دشمنان من كه با على مقاتله كند البته او را بگريزانم و هلاك گردانم ، يا محمد! من بر دلهاى بندگان خود مطلع گرديدم و على را خير خواه ترين خلق يافتم براى تو و مطيعترين ايشان يافتم تو را پس او را بگير برادر و وصى و خليفه خود و به او تزويج نما دختر خود را بدرستى كه خواهد بخشيد به ايشان دو پسر طيب طاهر پاكيزه پرهيز كار نيكو كردار، به ذات خود قسم مى خورم و بر خود واجب گردانيدم البته علم او را بلند گردانم بسوى قائمه عرش خود و بهشت خود و در آوردم او را به ميان ساحت كرامت خود و آب دهم او را از حظيره قدس خود، و هر كه با ايشان دشمن باشد يا از طريق ولايت ايشان عدول نمايد البته محبت خود را زانو سلب نمايم و از ساحت قرب خود او را دور گردانم و عذاب و لعنت خود را بر او مضاعف نمايم ، اى محمد! بدرستى كه توئى رسول من بسوى جميع خلق من و على است ولى من و امير المومنين و بر اين اعتقاد گرفته ام پيمان ملائكه و پيغمبران و جميع خلق خود را در وقتى كه ايشان ارواح بودند پيش از آنكه خلقى در آسمان و زمين بيافرينم براى محبتى كه دارم به تو و به على و به فرزندان شما و به دوستان شما كه شيعيان شما باشند و شيعيان شما را از طينت شما آفريده ام .
پس عرض كردم : اى اله من و سيد من ! چنان كن كه امت من همه بر اعتقاد به امامت او متفق گردند.
فرمود: يا محمد! او ممتحن است و ديگران به او ممتحن اند و به او امتحان مى كنم جميع بندگان خود را در آسمان و زمين تا آنكه كامل گردانم ثواب آنها را كه اطاعت من بنمايند در حق شما و فرو فرستم عذاب و لعنت خود را بر هر كه مخالفت و عصيان من كند در حق شما و به شما جدا مى كنم خبيث را از طيب ، يا محمد! بعزت و جلال خود سوگند ياد مى كنم كه اگر تو نبودى آدم را خلق نمى كردم و اگر على نمى بود بهشت را نمى آفريدم زيرا كه به شما جزا مى دهم بندگان خود را در روز معاد به ثواب و عقاب و به على و به امامان از فرزندان او انتقام مى كشم از دشمنان خود در دار دنيا، پس باز گشت همه بسوى من است در روز جزا پس تو را و على را حاكم مى گردانم در بهشت و دوزخ خود، پس داخل بهشت نمى گردد دشمن شما و داخل جهنم نمى شود دوست شما، و قسم به ذات مقدس خود خورده ام كه چنين كنم .
پس برگشتم و از هر حجابى از حجابهاى پروردگار خود كه بيرون مى آمدم از عقب خود ندا مى شنيدم كه : يا محمد! دوست دار على را، يا محمد! گرامى دار على را، يا محمد! مقدم دار على را، يا محمد! خليفه گردان على را، يا محمد! وصى گردان على را، يا محمد! برادر خود گردان على را، يا محمد! دوست دار هر كه را دوست دارد على را، يا محمد! تو را وصيت مى كنم در حق على و شيعيان او وصيت خير؛ و چون به ملائكه رسيدم مرا در آسمانها تهنيت مى گفتند كه : گوارا باد تو را يا رسول الله كرامت خدا براى تو و براى على (1301).
و به سند معتبر از امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون داخل بهشت شدم در آن درختى ديدم كه بار آن درخت حله ها و زيورها بود و در ميان آن حوريان بودند و در زير آن اسباق ابلق بودند و در بالاى آن درخت رضا و خشنودى حق تعالى بود، گفتم : اى جبرئيل ! براى كيست اين درخت ؟ گفت : براى پسر عم توست امير المومنين على بن ابى طالب ، چون حق تعالى امر كند كه مردم را داخل بهشت نمايند شيعيان على را به نزد اين درخت بياورند و از اين حله ها و زيورها بپوشانند و بر اسباق ابلق سوار شدند و منادى ندا كند: اينها شيعيان على اند صبر كردند در دنيا بر آزارها و امروز بهره مند شدند به اين عطاها (1302).
و به سند ديگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه آن حضرت فرمود: چون مرا به آسمان بردند به قصرى رسيدم از مرواريد كه پروانه هاى آن قصر از طلاى درخشنده بود، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه اين قصر از على بن ابى طالب است (1303).
و عياشى به سند معتبر از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : شبى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در ابطح بود ناگاه جبرئيل براق را براى آن حضرت از آسمان فرود آورد و بر آن هزار هزار محفه (1304) از نور بسته بودند، چون براق از نزديك آورد كه حضرت سوار شود براق امتناع نمود، جبرئيل طپانچه اى بر آن زد كه عرق از آن ريخت و گفت : ساكت شو كه محمد است ، پس براق پرواز كرد بسوى سدره المنتهى (1305) و از آنجا بسوى آسمان ، و چون به آسمان اول رسيدند از صداى بال براق و غلبه انوار آن زينت سبع طباق ملائكه از درهاى آسمان پرواز كردند و اطراف آسمان گريختند پس جبرئيل گفت : الله اكبر الله اكبر، پس ‍ ملائكه گفتند: بنده مخلوق خداست ، و به نزد جبرئيل آمدند و از او پرسيدند: اين كيست ؟ گفت : محمد است ، پس ملائكه بر او سلام كردند و براق بسوى آسمان دوم پرواز كرد، باز ملائكه پرواز كرده گريختند، پس ‍ جبرئيل گفت : اشهد ان لا اله الا اللّه اشهد ان لا اله الا اللّه ، پس ملائكه گفتند: بنده مخلوق خداست و به نزد جبرئيل آمدند و احوال آن حضرت را پرسيدند، چون آن حضرت را شناختند بر او سلام كردند؛ و همچنين به هر آسمانى مى رسيدند جبرئيل يك فضل اذان را مى گفت : و چون به آسمان هفتم رسيدند اذان را تمام كرد و در آنجا حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پيشنمازى ملائكه و انبياء عليهم السلام كرد، پس جبرئيل آن حضرت را به مكانى برد و گفت : بالا رو كه من زياده از اين بالا نمى توانم آمد، پس حق تعالى آن حضرت را در فضاى بى انتهاى قرب خود بالا برد آنچه خواست و درهاى علم و معرفت و فيض بر او گشود آنچه خواست ، پس خطاب نمود به او كه : يا محمد! كه را براى امت خود انتخاب كرده اى بعد از خود؟ عرض كرد: خدا بهتر مى داند، حق تعالى فرمود: على امير المومنين است (1306).
و على بن ابراهيم به سند معتبر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه فرمود: چون داخل بهشت شدم و در بهشت درخت طوبى را ديدم كه اصلش در خانه على بود و هيچ قصر و منزلى در بهشت نبود مگر شاخى از آن درخت در آن بود و در بالاى آن درخت سبدها بود كه در آن سبدها حله ها بود از سندش و استبرق بهشت براى هر مومنى هزار هزار سبد بود كه در هر سبدى صد هزار حله بود به رنگهاى مختلف كه هيچ حله به حله ديگر شباهت نداشت و اينها جامه هاى اهل بهشت است و سايه آن درخت كه ظل ممدود است چندان كشيده بود كه اگر سوارى صد سال مى تاخت از سايه آن به در نمى توانست رفت ، و در پائين آن درخت طعامها و ميوه هاى اهل بهشت بود كه قصرها و منازل ايشان آويخته بود، و در هر شاخى صد رنگ بود از ميوه ها كه در دنيا شبيه آنها را ديده ايد و از آنچه شبيه آنها را نديده ايد و از آنچه مانند آن را شنيده ايد و از آنچه مانند را نشنيده ايد، و هر چه از آن مى چيدند به جاى آن ديگرى مى روييد چنانكه حق تعالى فرموده است لا مقطوعه ولا ممنوعه (1307)، و در زير آن درخت نهرى است كه از آن نهرهاى چهار گونه منشعب مى شود: نهرهاى آب صافى ، نهرهاى شير، نهرهاى شراب ، نهرهاى عسل مصفا (1308).
و ابن بابويه به سند معتبر روايت كرده است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در شب معراج به آسمان رفتم از عرق من به زمين ريخت و از آن گل سرخ روئيد و آن گل به دريا افتاد پس ماهى خواست آن را بگيرد و دعموص هم خواست آن را بگيرد - و دعموص كرمى است كه سر پهنى دارد و دم باريكى و در ميان آب و گل بهم رسد - پس حق تعالى ملكى را فرستاد كه ميان ايشان حكم كرد كه نصف آن از ماهى باشد و نصف ديگر از دعموص ، و به آن سبب پره هاى سبزى كه بر دور برگهاى گل مى باشد نيمى به شكل دم ماهى است و نيمى به شكل دم دعموص است زيرا كه به هر گلى پنج پر احاطه كرده است و دو پر آنها از هر دو طرف پرى ندارد و يكى از يك طرف پر دارد و از يك طرف پر ندارد پس نيمش به ماهى مى ماند و نيمش به دعموص (1309)، و در اشعار عجم نيز اين مضمون را بسته اند.
و ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : در شبى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به معراج رفت حضرت ابوطالب آن حضرت را در جاى خود نيافت و بسيار از پى آن حضرت گرديد پس بنى هاشم را جمع كرد و فرمود: مهيا شويد كه اگر تا صبح محمد را نيابم شمشير مى كشم و دشمنان آن حضرت هر كه را بيابم هلاك مى كنم ؛ در اين تشويق و اضطراب بود تا آنكه حضرت از آسمان فرود آمد در خانه ام هانى خواهر امير المومنين عليه السلام ، چون ابوطالب آن حضرت را ديد شاد شد و دست او را گرفته بسوى مسجد الحرام آورد با گروه بنى هاشم پس شمشير خود را بيرون آورد و بنى هاشم را فرمود شمشيرهاى خود را بيرون آوردند، خطاب كرد به كفار قريش كه : بخدا سوگند اگر امشب او را نمى ديدم يكى از شما را زنده نمى گذاشتم (1310).
و ايضا روايت كرده است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم صلى الله عليه و آله و سلم شب شنبه هفدهم ماه مبارك رمضان شش ماه قبل از هجرت بسوى مدينه در خانه ام هانى يا خانه خديجه يا شعب ابى طالب يا مسجد الحرام بود، على اختلاف الروايت ، و به روايت ديگر: در ماه ربيع الاول دو سال بعد از بعثت ؛ پس اسرافيل و ميكائيل حاضر شدند و با هر يك هفتاد هزار ملك همراه بودند و بر آن حضرت سلام كردند و آن حضرت را بشارتها دادند و با ايشان دابه اى بود كه رويش مانند روى آدمى بود و پاهايش مانند پاهاى شتر و يالش مانند يال اسب و دمش مانند دم گاو و دو بال در راه خود داشت و لجامى از ياقوت سرخ بر سرش بود، و چون حضرت بر آن سوار شد پرواز كرد و از آسمان به آسمان مى رفت و ملائكه بر آن حضرت سلام مى كردند و او را بشارتها مى دادند و انبياء را در آسمانها مى ديد و از ايشان بشارتها مى شنيد تا از آسمانها در گذشت و به حجابهاى نور رسيد، پس شنيد كه ملائكه حجب سوره نور تلاوت مى كردند، چون به كرسى رسيد شنيد كه خازنان كرسى آيه الكرسى تلاوت مى كردند، چون به عرش رسيد شنيد كه حاملان عرش حم مومن تلاوت مى كردند و در آنجا هزار مرتبه به او ندا رسيد كه : نزديك بيا و در هر مرتبه يك حاجت بزرگ آن حضرت را روا مى كرد تا آنكه به مرتبه قاب قوسين او ادنى رسيد پس نداى حق تعالى به او رسيد كه : هر حاجت خواهى بطلب ، حضرت عرض كرد: پروردگارا! ابراهيم را خليل خود گردانيدى و موسى را كليم خود گردانيدى و سليمان را ملك عظيم بخشيدى ، به من چه كرامت عطا مى فرمائى ؟ حق تعالى ندا فرمود: اگر ابراهيم را خليل خود گردانيدم تو را حبيب خود گردانيدم ، و اگر با موسى در كوه طور سخن گفتم با تو در بساط نور سخن گفتم ، و سليمان را ملك فانى دادم و تو را ملك باقى آخرت بخشيدم و بهشت را در بسته عطا كردم و تو را شفاعت كبرى كرامت كردم (1311).
مولف گويد - ساير احاديث معراج در ابواب آتيه اين مجلد و ساير مجلدات مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى و ذكر آنها در اينجا موجب تكرار مى گردد.
باب بيست و پنجم : در بيان هجرت حبشه است 
شيخ طبرسى و على بن ابراهيم و ديگران روايت كرده اند كه : چون دعوت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم قوى شد و جمعى به دين آن حضرت در آمدند كفار قريش با يكديگر اتفاق نمودند كه آنها را كه مسلمان شده اند تعذيبها و شكنجه ها و آزارها برسانند شايد كه از دين آن حضرت برگردند، پس هر قبيله اى متوجه اذيت مسلمانانى كه در ميان ايشان بودند، شدند؛ و چون آن حضرت از جانب خدا به جهاد كافران هنوز مامور نگرديده بود در سال پنجم بعثت به امر الهى جمعى از مسلمانان را مرخص ‍ فرمود كه به جانب حبشه هجرت نمايند و فرمود: پادشاه حبشه كه او را نجاشى مى گويند و اصحمه نام دارد پادشاه شايسته اى است و ستم نمى كنم و راضى به ستم نمى شود برويد و در پناه او باشيد تا حق تعالى مسلمانان را فرجى كرامت فرمايد.
و در هجرت ايشان مصلحتها بود كه باعث اسلام نجاشى و جمعى از اهل حبشه شد و اسلام او موجب قوت مسلمانان گرديد، پس يازده مرد و چهار زن خفيه از اهل مكه گريختند و به جانب حبشه روان شدند، و از جمله آنها بودند: عثمان و رقيه دختر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه زن او بود، زبير، عبد الله بن مسعود، عبد الرحمن بن عوف ، ابوحذيفه و سهله زن او، مصعب بن عمير، ابو سلمه بن عبدالاسد و زن او ام سلمه دختر ابى اميه ، عثمان بن مظعون ، عامر بن ربيعه و زن او ليلى دختر ابى خيثمه ، حاطب بن عمرو، سهيل بن بيضاء (1312)؛ و ايشان يك يك خفيه رفتند و چون به كنار دريا رسيدند و كشتى از تجار حاضر بود سوار شدند و به جانب حبشه روانه گرديدند، چون كفار قريش از رفتن ايشان مطلع شدند از عقب ايشان رفتند و به ايشان نرسيدند.
پس ايشان در ملك نجاشى ماه شعبان و رمضان ماندند و در ماه شوال برگشتند و هر يك به امان يكى از اهل مكه داخل مكه شدند بغير ابن مسعود كه او بزودى معاودت نمود بسوى حبشه ؛ به سبب اين هجرت شدت اهل مكه بر مسلمانان زياده شد و در آزار و اضرار ايشان مبالغه بسيار كردند، بار ديگر حضرت ايشان را به امر الهى مرخص فرمود كه بسوى حبشه هجرت كردند و در اين مرتبه حضرت جعفر بن ابى طالب با هفتاد و دو نفر از مسلمانان (به روايت على بن ابراهيم ) (1313) متوجه حبشه شدند - و ديگران گفته اند مجموع آنها كه بسوى حبشه هجرت كردند هشتاد و دو نفر بودند از مردان بغير اطفال و زنان (1314)؛ و به روايتى : يازده زن با ايشان رفتند (1315) - و در اين مرتبه كفار قريش عمرو بن العاص و عماره بن الوليد را با تحف و هدايا به نزد نجاشى فرستاد كه ايشان را برگردانند، و ميان عمرو و عماره عداوتى بود قريش ميان ايشان اصلاح كردند و ايشان را به اتفاق فرستادند، و عماره جوان بسيار خوشروئى بود و عمرو بن العاص زن خود را برداشته بود، چون به كشتى سوار شدند شراب خوردند و عماره به عمرو گفت : زن خود را بگو كه مرا ببوسد، عمرو گفت : چون تواند بود كه زن من تو را ببوسد؟! چون عمرو مست شد و بر سر كشتى نشسته بود عماره دستى بر او زد و او را به دريا افكند، عمرو به سر كشتى چسبيد و او را بيرون آوردند و به اين سبب عداوت ميان ايشان محكم شد. و چون به خدمت نجاشى رسيدند او را سجده كردند و هداياى خود را گذرانيدند و به او عرض كردند كه : گروهى از ما مخالفت ما كرده اند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و از ما گريخته بسوى تو آمده اند مى خواهيم ايشان را به ما رد كنيد. پس نجاشى فرستاد و جعفر را طلبيد.
ابن مسعود گفت : چون به نزد نجاشى مى رفتيم جعفر گفت : شما سخن مگوئيد و مكالمه با پادشاه را به من بگذاريد، چون داخل مجلس شديم امراى نجاشى گفتند: پادشاه را سجده كنيد، جعفر فرمود: ما غير خدا را سجده نمى كنيم .
چون نجاشى رسالت قريش را نقل كر جعفر فرمود: از ايشان بپرس كه آيا ما بنده ايشانيم ؟ عمرو گفت : نه بلكه آزادان و بزرگوارانيد.
جعفر فرمود: بپرس آيا از ما قرضى طلب دارند؟ عمرو گفت : نه از شما طلبى نداريم .
جعفر فرمود: بپرس آيا از ما خونى طلب دارند؟ عمرو گفت نه .
جعفر فرمود: پس چه مى خواهيد از ما؟ آزار ما بسيار كرديد ما از بلاد شما بيرون آمديم ؛ عمرو گفت : اى پادشاه ! ايشان مخالفت ما مى كنند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و جوانان ما را از دين بر مى گردانند و جماعت ما را پراكنده مى كنند، ايشان را به ما بده تا امر ما مجتمع گردد.
جعفر فرمود: اى پادشاه ! سبب مخالفت ما با ايشان آن است كه حق تعالى پيغمبرى در ميان ما فرستاده است كه ما را امر مى كند از براى خدا شريكى قرار ندهيم و بغير خداوند يكتا را نپرستيم و قمار نبازيم و ما را امر مى كند به كردن نماز و دادن زكات و عدالت و احسان و نيكى با خويشان و نهى مى كند ما را از بديها و ظلم و ستم و ريختن خون مردم به ناحق و از زنا و ربا و خوردن مردار و خون ، و آن پيغمبر همان است كه عيسى عليه السلام بشارت داد به آمدن او و نام او احمد صلى الله عليه و آله و سلم است .
نجاشى گفت : حق تعالى عيسى را نيز به همين طريقه فرستاده بود؛ و نجاشى را گفتار جعفر بسيار خوش آمد.
پس عمرو گفت : اى پادشاه ! اينها مخالفت تو مى نمايند در امر عيسى .
نجاشى به جعفر گفت : چه مى گويد پيغمبر شما در باب عيسى ؟
جعفر فرمود: مى گويد در حق عيسى آنچه خدا در حق او فرموده است ، مى گويد: روح خدا و كلمه اى است كه او را بيرون آورده است از دخترى كه مردان بر او دست نگذاشته اند.
پس نجاشى رو به علماى خود كرد و گفت : زياده از اين در باب عيسى نمى توان گفت ؛ پس نجاشى به جعفر گفت : آيا در خاطر دارى چيزى از آنها كه پيغمبر تو از جانب خدا آورده است ؟
جعفر گفت : بلى ؛ و شروع كرد به خواندن سوره مريم تا به اينجا رسيد كه مى فرمايد و هزى اليك بجذع النخله تساقط عليك رطبا جنيا # فكلى و اشربى و قرى عينا (1316) پس نجاشى و جميع علماى نصارى كه در مجلس او بودند هم به گريه افتادند و بسيار گريستند، نجاشى گفت : مرحبا به شما و به آن كه شما از پيش او آمده ايد و گواهى مى دهم كه او پيغمبر خداست و اوست آن كه عيسى بن مريم به او بشارت داده است ، و اگر پادشاهى مرا مانع نبود هر آينه مى آمدم و كفش او را بر مى داشتم ، برويد كه شما ايمنيد و كسى را بر شما دستى نيست ؛ و امر كرد كه براى ايشان طعام و جامه و مايحتاج ايشان را بدهند.
پس عمرو بن العاص گفت : اى پادشاه ! اين مخالفت دين ماست ، او را به ما بده .
نجاشى دستى بر روى او زد و گفت : ساكت شو بخدا سوگند كه اگر بد او را بگوئى تو را به قتل مى رسانم ؛ و حكم كرد كه هديه هاى او را به او رد كردند، و آن ملعون از مجلس نجاشى بيرون آمد و خون از رويش مى ريخت و گفت : هرگاه تو چنين مى گوئى ديگر ما بد او را نخواهيم گفت .
و بر بالاى سر نجاشى كنيزى ايستاده بود و او را باد مى زد، چون نظر آن كنيز بر عماره افتاد عاشق عماره شد و عمرو اين معنى را دريافت ، چون به خانه برگشتند براى كنيه و ريا كه از عماره در سينه داشت به او گفت : كنيز نجاشى خاطر تو بسيار بهم رسانيد كسى به نزد او فرست و او را بسوى خود راغب گردان ؛ عماره از غايب حماقت فريب آن ملعون را خورد و كسى به نزد آن كنيز فرستاد و كنيز او را اجابت كرد، پس عمرو گفت : پيغام بفرست براى او كه از بوى خوش پادشاه قدرى براى تو بفرستد، چون كنيز بوى خوش را فرستاد عمرو براى تدارك كنيه قديم آن بوى خوش را از آن احمق لئيم گرفت و به نزد نجاشى برد و گفت : رعايت حرمت پادشاه و اطاعت او بر ما واجب است و بايد كه چون داخل بلاد او شده ايم و در امان او داخل شده ايم با او در مقام غش و فريب و خيانت نباشيم ، آن رفيق من با كنيز پادشاه مراسله نمود و او را فريب داد و كنيز از بوى خوش پادشاه براى او فرستاده است و بر من لازم شد كه به عرض پادشاه برسانم ؛ و بوى خوش را بيرون آورد و به نزد نجاشى گذاشت ، نجاشى چون بوى خوش را ديد و اين قصه را شنيد بسيار در غضب شد و اول اراده كرد عماره را به قتل رساند بعد از آن گفت : چون به امان داخل بلاد من شده اند كشتن ايشان جايز نيست ؛ پس ساحران را كه در خدمت او بودند طلبيد و گفت : مى خواهم او را به بلائى مبتلا كنيد كه از كشتن بدتر باشد، ساحران او را گرفتند و زيبق در ذكرش دميدند و او ديوانه شد و به صحرا دويد و با وحشى صحرا مى بود و از آدميان مى گريخت و به ايشان انس نمى گرفت و بعد از آن قريش جمعى را به طلب او فرستادند و بر سر آبى در كمين او نشستند؛ و چون با وحشيان به سر آب آمد او را گرفتند و او در دست ايشان فرياد و اضطراب كرد تا مرد.
و چون عمرو از بر گردانيدن مهاجران نا اميد شد به نزد قريش برگش و واقعه را نقل كرد.
و پيوسته جعفر و اصحابش با نهايت كرامت و عزت نزد نجاشى بودند تا رسول صلى الله عليه و آله و سلم هجرت نمود بسوى مدينه و با قريش ‍ صلح كرد، پس جعفر با اصحاب متوجه مدينه شدند و در روز فتح خيبر به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد.
و در حبشه از اسماء بنت عميس عبد الله بن جعفر متولد شد و در اوانى كه جعفر در حبشه بود نجاشى را پسرى بهم رسيد و او را محمد نام كرد (1317).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : ام حبيب دختر ابوسفيان زن عبد الله بن جحش بود و عبد الله در حبشه مرد، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به نزد نجاشى فرستاد كه او را براى آن حضرت خطبه نمايد و نجاشى خطبه كرد و چهار صد اشرفى مهر او كرد و از جانب آن حضرت به او داد و جامه ها و بوى خوش بسيار براى او فرستاد و تهيه سفر او نمود و او را به خدمت آن حضرت فرستاد، و ماريه قبطيه مادر ابراهيم را نيز با جامه ها و بوى خوش بسيار و اسبى و سى نفر از علماى نصارى به خدمت آن حضرت فرستاد كه اطوار آن حضرت را از سخن گفتن و نشستن و برخاستن و خوردن و آشاميدن و نماز كردن و ساير احوال مشاهده نمايند؛ چون به مدينه آمدند حضرت ايشان را به اسلام دعوت نمود و بر ايشان خواند اين آيات را اذا قال الله يا عيسى بن مريم اذكر نعمتى عليك و على و الدتك تا فقال الذين كفروا منهم ان هذا الا سحر مبين (1318) چون اين آيه را شنيدند گريستند و ايمان آورده بسوى نجاشى برگشتند و اطوار پسنديده آن حضرت را به او نقل كردند و آيات را بر او خواندند، نجاشى و علماى نصارى كه در مجلس او حاضر بودند همه گريستند و نجاشى مسلمان شد و اسلام خود را به اهل حبشه اظهار نكرد و ترسيد كه او را بكشند و به قصد ملازمت حضرت از حبشه بيرون آمد و چون به دريا نشست فوت شد، و حق تعالى اين آيات را در بيان قصه او فرمود لتجدن اشد الناس عداوه للذين آمنوا اليهود و الذين اشركوا يعنى : هر آينه مى يابى سخت ترين مردم را از روى دشمنى با ايشان كه ايمان آورده اند يهود را و آنان كه شرك به خدا آورده اند ولتجدن اقربهم موده للذين آمنوا الذين قالوا انا نصارى (1319) يعنى : و البته مى يابى نزديكترين مردمان از جهت مودت و دوستى مرا آن كسانى را كه ايمان آورده اند آنان كه مى گويند كه ما ترسايانيم ، ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لا يستكبرون (1320) يعنى : قرب مودت ايشان به سبب آن است كه بعضى از ايشان دانايان راستگو و عابدان صومعه نشين اند و به سبب آنكه تكبر و گردنكشى نمى كنند از قبول حق ، و اذا سمعوا ما انزل الى الرسول ترى اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق (1321) و چون مى شنوند آنچه فرو فرستاده شد است بسوى رسول مى بينى چشمهاى ايشان را كه مى ريزد اشك را از آنچه شناختند از سخن راست ، يقولون ربنا آمنا فاكتبنا مع الشاهدين (1322) مى گويند: اى پروردگار ما! ايمان آورديم به اين كلام و به پيغمبرى كه اين كلام را آورده است پس بنويس ما را از جمله گواهان تا آخر آياتى كه در مدح و مثوبات ايشان نازل شده است (1323).
و كلينى و شيخ طوسى و ديگران به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : نجاشى پادشاه حبشه روزى فرستاد و جعفر طيار و اصحاب او را طلبيد، چون بر او داخل شدند ديدند كه از تخت سلطنت فرود آمده و بر روى خاك نشسته است و جامه هاى كهنه پوشيده است ؛ جعفر گفت : چون او را بر اين حال ديديم ترسيديم ، چون تغيير حال ما را ديد گفت : سپاس مى گويم و شكر مى كنيم خداوندى را كه محمد را نصرت داد و ديده مرا به نصرت او شاد گردانيد، مى خواهيد شما را بشارت دهم ؟ گفتم : بلى اى پادشاه ، گفت : در اين ساعت جاسوسى از جواسيس من آمد و خبر آورد كه حق تعالى نصرت داده است پيغمبر خود محمد صلى الله عليه و آله و سلم را و بسيارى از دشمنان او را هلاك نموده است ، فلان و فلان كشته شده اند و فلان و فلان اسير شده اند، و ملاقات ايشان با دشمنان در وادى واقع شده است كه آن را بدر مى گويند، گويا مى بينم آن وادى را كه در آنجا گوسفند مى چرانيدم براى آقاى خود كه مردى بود از بنى ضمره .
پس جعفر گفت : اى پادشاه شايسته ! چرا بر خاك نشسته اى و جامه هاى كهنه پوشيده اى ؟ گفت : اى جعفر! ما در انجيل خوانده ايم كه از حقوق لازمه خدا بر بندگان آن است كه هرگاه خدا نعمتى تازه بر ايشان بفرستيد ايشان شكر تازه اى بعمل آورند، و باز در انجيل خوانده ايم كه هيچ شكر از براى خدا بهتر از تواضع و فروتنى نيست ، لهذا براى شكر نعمت فتح رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فروتنى و تواضع كرده ام نزد حق تعالى .
چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم اين را شنيد به اصحاب خود فرمود: بدرستى كه تصدق مال صاحبش را زياد مى گرداند پس تصدق كنيد تا جناب اقدس الهى شما را رحمت كند؛ و تواضع موجب زيادتى رفعت و بلندى مرتبه مى گردد پس تواضع كنيد تا جناب اقدس الهى شما را بلند گرداند؛ و عفو كردن موجب زيادتى عزت مى گردد پس عفو كنيد و از بديهاى مردم در گذريد تا خدا شما را عزيز گرداند (1324).
شيخ طبرسى و قطب راوندى و ديگران روايت كرده اند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم نامه اى نوشت بسوى نجاشى در باب جعفر و اصحاب او و با عمرو بن اميه ضمرى فرستاد و مضمون نامه اين بود: بسم الله الرحمن الرحيم ، نامه اى است از محمد رسول خدا بسوى نجاشى پادشاه حبشه ، سلام بر تو باد، حمد مى كنم خداوند ملك قدوس مومن مهيمن را و گواهى مى دهم كه عيسى پسر مريم روح خدا و كلمه اوست كه القا كرد آن روح برگزيده و آفريده خود را بسوى مريم دخترى كه از مردان كناره كرده بود و طيب و مطهر بود و فرج او را از زنا و مقاربت مردان حفظ كرده بود پس حامله شد به عيسى پس او از دميدن روح القدس آفريده شد و خدا روح برگزيده خود را در او دميد چنانكه آدم را به قدرت خود از گل آفريد و روح برگزيده خود را در او دميد، و تو را دعوت مى كنم بسوى خداوند يگانه كه شريك ندارد و به آنكه دوستى كنى با مردم بر طاعت خدا و مرا متابعت نمائى و ايمان آورى به من و به آنچه بسوى من آمده است ، بدرستى كه من پيغمبر و فرستاده خدايم و فرستاده ايم بسوى تو پسر عم خود جعفر بن ابى طالب را با گروهى از مسلمانان ، چون به نزد تو آيند مهماندارى ايشان بكن و تجبر را ترك كن و مى خوانم تو را و لشكر تو را بسوى خدا و تبليغ رسالت خدا كردم و آنچه شرط خير خواهى بود گفتم پس نصيحت مرا قبول كنيد و سلام خدا بر كسى باد كه قبول راه هدايت نمايد.
پس نجاشى در جواب نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم ، نامه اى است بسوى محمد رسول خدا از نجاشى كه اصحم پسر ابحر است ، سلام بر تو باد اى پيغمبر خدا از جانب خدا، و رحمت و بركات بر تو باد از خدائى كه بجز او خداوند نيست و مرا بسوى اسلام هدايت نمود، و بتحقيق كه به من رسيد نامه تو يا رسول الله و آنچه در آن نامه ذكر كرده بودى از امر عيسى ، سوگند مى خورم بپروردگار آسمان و زمين كه عيسى زياده از آن نيست كه تو نوشته بودى ، و ساير مضامين نامه كريمه تو را فهميدم و پسر عم تو را و اصحاب تو را گرامى داشتم و شهادت مى دهم كه توئى رسول خدا راستگو و تصديق كرده شده و به تو ايمان آورده و با پس عمت بيعت كردم و بدرست او مسلمان شدم براى پروردگار عالميان ، و فرستادم بسوى تو يا رسول الله ارتحال پسر خود را و من ندارم مگر اختيار خود را اگر مى فرمائى به خدمت مى آيم و گواهى مى دهم كه فرموده هاى تو همه حق است ، پس به خدمت حضرت رسول هدايا فرستاد و ماريه قبطيه مادر ابراهيم را فرستاد و جمعى را فرستاد كه به آن حضرت ايمان آوردند و برگشتند (1325).
و روايت كرده اند كه : حضرت ابوطالب نامه اى به نجاشى نوشت در باب تحريص و ترغيب او بر يارى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و در نامه شعرى چند نوشت كه مضمومن آنها اين است : بدان اى پادشاه حبشه كه محمد پيغمبر است مانند موسى و مسيح پسر مريم ، و هدايت از جانب خدا آورده است چنانكه آنها آورده اند، و شما وصف او را در كتابهاى خود مى خوانيد به صدق و راستى پس براى خدا شريك قرار مدهيد و اسلام بياوريد كه راه حق روشن و هويدا است و تاريك و پوشيده نيست (1326).
و ابن بابويه به سند معتبر از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام روايت كرده است كه : چون جبرئيل عليه السلام خبر وفات نجاشى را براى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آورد آن حضرت گريست از روى اندوه و فرمود كه : برادر شما اصحمه امروز به رحمت الهى واصل شده ؛ پس به قبرستان بقيع بيرون رفت و حق تعالى هر مرتفعى را براى او پست گردانيد تا جنازه او را از حبشه ديد و با صحابه بر او نماز كرد و هفت تكبير بر او گفت (1327).
و شيخ طبرسى نيز اين روايت كرده است از جابر انصارى و ابن عباس و غير ايشان و در روايت او مذكور است كه چون حضرت بر او نماز كرد منافقان مدينه گفتند كه : بر نصرانى حبشى نماز مى كند كه هرگز او را نديد است ، پس ‍ حق تعالى براى تكذيب ايشان اين آيه را فرستاد كه و ان من اهل الكتاب لمن يومن بالله و ما انزل اليكم و ما انزل اليهم خاشعين لله (1328) تا آخر آيه كه مضمونش اين است كه : بدرستى كه از اهل كتاب كسى هست كه ايمان مى آورد به خدا و به آنچه فرستاده شده است بسوى شما در حالتى كه خاشعند از براى خدا و نمى فروشند آيات خدا را به مزد كمى كه متاع دنيا باشد اين جماعت براى ايشان است اجر ايشان نزد پروردگار ايشان بدرستى كه خدا بزودى در قيامت حساب خلايق را مى كند (1329).
مولف گويد كه : آنچه اين روايت بر آن دلالت مى كند كه فوت نجاشى در بلاد حبشه واقع شد اشهر و اظهر است .
و كلينى و ابن بابويه و شيخ طوسى و ديگران به روايات معتبره روايت كرده اند از حضرت عليه السلام كه : در روز فتح خيبر حضرت جعفر طيار از حبشه مراجعت نموده به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و حضرت فرمود كه : نمى دانم به كداميك شادتر باشم ، به فتح خيبر يا به آمدن جعفر؟، و چون جعفر آمد حضرت او را در بر گرفت و اكرام بسيار نمود و فرمود كه : آيا مى خواهى تو را عطائى كنم ؟ آيا مى خواهى تو را بخششى كنم ؟ آيا مى خواهى تو را نوازشى كنم ؟ گفت : بلى يا رسول الله ؛ و مردم گمان كردن كه طلا و نقره بسيارى از غنائم خيبر به او خواهد داد و گردنها كشيدند كه ببينند چه چيز به او مى بخشيد، پس فرمود كه : چيزى به تو مى دهم و عملى به تو تعليم مى نمايم كه اگر هر روز بكنى از براى تو بهتر باشد از دنيا و آنچه در دنياست و اگر هر روز يك مرتبه يا ماهى يك مرتبه يا سالى يك مرتبه بجا آورى هر گناه كه در آن ميان كرده باشى آمرزيده شود؛ پس نماز جعفر را آن حضرت به او تعليم كرد (1330).
و شيخ طبرسى روايت كرده است كه : در روز فتح خيبر جعفر با هر كه از اصحاب آن حضرت به حبشه هجرت كرده اند آمدند با شصت و دو نفر از اهل حبشه و هشت نفر از اهل شام كه يكى از ايشان بحيراى راهب بود، و حضرت سوره يس بر ايشان خواند و ايشان بسيار گريستند و گفتند: چه بسيار شبيه است اين سخن به آنچه بر عيسى عليه السلام نازل مى شد؛ و هم ايمان آوردند و برگشتند (1331).
باب بيست و ششم : در بيان دخول شعب ابى طالب است و بيرون آمدن از شعب و بيعت كردن انصار، و موت ابوطالب و خديجه عليها السلام و سايراحوال آن حضرت تا اراده هجرت كردن بسوى مدينه
شيخ طبرسى و قطب راوندى و غير ايشان روايت كرده اند كه : در سال هشتم نبوت چون كفار قريش و مشركان مكه اسلام حمزه عليه السلام را ديدند و حمايت نجاشى مهاجران را و اسلام او را شنيدند و شدت حمايت ابوطالب و اكثر بنى هاشم آن حضرت را مشاهده كردند و اسلام در قبايل عرب منتشر شد و حقيت آن حضرت بر اكثر خلق ظاهر شد، از مشاهده و استماع اين احوال مضطرب شدند و نائره حسد و شرك در سينه پر كينه ايشان مشتعل گرديده و در دار الندوه كه محل مشورت ايشان بود جمع شدند و تدبير ايشان بر آن قرار يافت كه با يكديگر اتفاق كردند و سوگند خوردند بر عداوت آن حضرت و نامه اى در ميان خود نوشتند كه با بنى هاشم طعام نخورند و سخن نگويند و با ايشان خريد و فروش نكنند و دختران به ايشان ندهند و از ايشان دختر نگيرند تا مضطر شوند و آن حضرت را به ايشان بدهند تا بكشند و همه با يكديگر متفق باشند در عزم كشتن آن حضرت كه هرگاه بر او دست بيابند او را به قتل رسانند.
و چون اين خبر به حضرت ابوطالب رسيد بنى هاشم را جمع كرد و همه چهل مردم بودند و به ايشان گفت كه : بكعبه و حرم سوگند مى كنم كه اگر از دشمن خارى به پاى محمد برود همه شما را هلاك خواهم كرد؛ و حضرت را با ساير بنى هاشم به دره اى كه آن را شعب ابى طالب مى گفتند برد و اطراف آن دره را ضبط كرد و در شب و روز پاسبانى آن حضرت مى نمود، و چون شب مى شد شمشير خود را بر مى داشت در وقتى كه آن حضرت مى خوابيد و مانند پروانه بر گرد آن شمع محفل نبوت مى گرديد، و در اول شب آن حضرت را در جائى مى خوابانيد و چون پاسى از شب مى گذشت آن حضرت را از آنجا به جائى ديگر نقل مى فرمود و عزيزترين فرزندان خود على بن ابى طالب را در جاى او مى خوابانيد كه اگر كسى در اول شب آن حضرت را در آن مكان ديده باشد و قصد ضررى نسبت به او نمايد بر اعز اولاد او واقع شود و بر او واقع نشود، و هر شب امير المومنين عليه السلام به طيب خاطر جان خود را فداى آن حضرت مى نمود، و در تمام شب ابوطالب پاسبانى آن جناب مى نمود و در روز فرزندان خود و فرزندان برادرانش را موكل گردانيده بود كه حراست آن حضرت مى نمودند تا آنكه كار بر ايشان بسيار تنگ شد و هر كه از عرب داخل مكه مى شد جرات نمى كرد كه به بنى هاشم چيزى بفروشد و هر كه چيزى به ايشان مى فروخت اموال او را غارت مى كردند، و ابوجهل و عاص بن وائل و نضر بن حارث و عقبه بن ابى معيط بر سر راه قوافل مى رفتند و تجارى را منع مى كردند از آنكه به بنى هاشم آذوقه بفروشند و تهديد مى كردند ايشان را كه : اگر بفروشيد، مال شما را غارت خواهيم كرد.
و حضرت خديجه مال بسيار داشت و اكثر آن را صرف آن حضرت و اصحاب آن حضرت كرد در وقتى كه در شعب محصور بودند.
و در نامه اى كه نوشتند جميع اكابر قريش اتفاق كردند بغير مطعم بن عدى كه گفت : اين ستم است و من در اين شريك نمى شوم ؛ و نامه را پيچيدند و مهر چهل نفر از رؤ ساى قريش را بر آن زدند و در ميان كعبه آويختند؛ و ابولهب نيز با ايشان متابعت كرد.

next page

fehrest page

back page