next page

fehrest page

تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهرى (ره )
گردآورى و تدوين : سيد سعيد روحانى
فـصـل اول : ائمـه و امـويـان ، گـفـتـار اول : آشنايى با حكومت امويان
نفوذ در دستگاه حكومت
بنى اميه در منظر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
بنى اميه در منظر على عليه السلام
استخدام وسيله پيروزى
تسلط بر حكومت اسلامى
كارگزاران معاويه
          الف . عمروعاص
          ب . ابوهريره
اسلام بنى اميه
پيامدهاى حكومت بنى اميه
          1. تبعيض نژادى
          2. احياى ادبيات جاهلى
          3. جعل و تحريف احاديث
          4. مبارزه با شخصيت على عليه السلام
          5. محو شخصيت اسلامى
          6. مبارزه با اسلام
          7. موروثى نمودن خلافت
فرق معاويه و يزيد
انصار و مشاورين معاويه و يزيد
نفوذ در دستگاه حكومت (1)
(علت اين كه ) حزب ابوسفيان زمام (امور) را در دست گرفت براى اين بود كه يك نفر از هـمـيـن امـويـهـا كه او سابقه سوئى در ميان مسلمين نداشت و از مسلمين اولين بود به خلافت رسيد. اين كار سبب شد كه امويها جاى پائى در دستگاه حكومت اسلامى پيدا كنند، جاى پاى خـوبـى بـه طـورى كـه خـلافـت اسـلامـى را مـلك خـود بـنـامند؛ (همان طورى كه مروان به انـقـلابـيـون هـمـين را گفت ) هر چند جاى پا در زمان عمر پيدا شد كه معاويه والى سرزمين زرخـيـز شـام و سـوريـه شـد خـصـوصا با در نظر گرفتن اين معما كه عمر جميع حكام را عزل و نصب مى كرد و تغيير و تبديل مى داد به استثناء معاويه .
امـويها سبب فساد در دستگاه عثمان شدند و مردم هم عليه عثمان انقلاب كردند و او را كشتند و مـعـاويـه كـه هـمـيـشـه خـيـال خـلافـت را در دمـاغ مى پروراند از كشته شدن عثمان استفاده تـبليغاتى كرد و نام خليفه مظلوم ، خليفه شهيد به عثمان داد و پيراهن خون آلود عثمان را بلند كرد و وجهه مظلوميت خليفه پيغمبر را، تقويت كرد و به مردم هم گفت : راءس و رئيس كـشـنـدگـان عثمان ، على عليه السلام است كه بعد از عثمان خليفه شده و انقلابيون را هم پناه داده و چه گريه ها و اشكها كه از مردم نگرفت ! تمام مردم شام يعنى قبائلى از عرب كـه بـعـد از فـتـح اسـلام در شـام سـكـنـى كـرده بـودنـد يـك دل و يـك زبـان گفتند: كه در مقابل انتقام و خونخواهى خليفه مظلوم تا قطره آخر خون خود حـاضريم و هر چه تو فرمان دهى ما اطاعت مى كنيم . به اين وسيله ، معاويه نيروى اسلام را عليه خود اسلام تجهيز كرد.
بنى اميه در منظر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (2)
از نـظر قرآن هر اطاعت امرى عبادت است ؛ اگر براى خدا باشد اطاعت خداست و اگر براى غير خدا باشد شرك به خداست .
ايـن جـمـله عـجـيـب است كه فرمانبردارى هاى اجبارى كه از نظر اخلاقى به هيچ وجه عبادت شـمـرده نـمـى شـود، از نـظـر اجـتـمـاعـى عـبـادت شـمـرده مـى شـود. رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
(( اذا بـلغ بـنـو العـاص ثـلثـيـن اتـخـذوا مـال الله دولا و عـبـادالله خـولا و ديـن الله دخلا.(3)))
هـر گـاه اولاد عـاص بـن امـيـه (جـد مـروان حـكـم و اكثريت خلفاى اموى ) به سى تن رسد، مال خدا را ميان خود دست به دست مى كنند، بندگان خدا را بنده خود قرار مى دهند و دين خدا را مغشوش مى سازند.
(فـرمـوده پـيـامـبر اكرم ) اشاره است به ظلم و استبداد امويان . بديهى است كه امويان نه مردم را به پرستش خود مى خواندند و نه آنها را مملوك و برده خود ساخته بودند، بلكه اسـتـبـداد و جـبـاريـت خـود را بـر مـردم تـحـمـيـل كـرده بـودنـد. رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله با آينده نگرى الهى خود، اين وضع را نوعى شرك و رابطه ((رب و مربوبى )) خواند.
بنى اميه در منظر على عليه السلام (4)
چـنـد مـوضوع را على عليه السلام پيش بينى كرد: 1. ظلم و استبداد و استيثار بنى اميه و اين كه ديگر از اين عدل و مساوات امروز خبرى نخواهد بود و از ((لا يتخذ بعضا اربابا من دون الله ))(5) و از ايـن كـه ((لن تـقـدس امـة حـتـى يـؤ خـذ للضـعـيـف حـقـه ...)).(6) خبرى نخواهد بود كه فرمود:
مـسـاوات (7) اسـلامـى بـه دسـت ايـنـهـا بـه كـلى پايمال خواهد شد و آنچه كه اسلام آورده بود كه مردم همه برابر يكديگر هستند ديگر در دوره بـنـى امـيـه وجـود نخواهد داشت ، مردم تقسيم خواهند شد به آقا و بنده و شما (مردم )، بنده آنها در عمل خواهيد بود.
در جمله اى چنين مى فرمايد:
(( حتى لا يكون انتصار احدكم منهم الا كانتصار العبد من ربه .(8)))
كـه خـلاصـه اش ايـن اسـت كه برخورد شما با اينها شبيه برخورد يك بنده با آقا خواهد بـود، آنـهـا هـمـه آقـا خواهند بود و شما حكم برده و بنده را خواهيد داشت . كه در اين زمينه مـطـلب خـيـلى زيـاد اسـت . مـسـلم بـن عقبه (9) در واقعه مدينه از مردم ، بيعت بر عبوديت و غلامى يزيد گرفت . (كه ) اين طور پيش بينى مولا محقق شد.
2. اين كه نخبه ها و نيكان و فهميدگان و روشنفكران شما را خواهند كشت و هر سرى كه در آن سر، مغزى و در آن مغز، برقى از روشنى موجود باشد روى تن باقى نخواهد گذاشت ؛ كه فرمود:
((عمت (10) خطتها و خصت بليتها.(11)))
اين بليه اى است كه همه جا را مى گيرد ولى گرفتارى هايش اختصاص به يك طبقه معين پيدا مى كند.
تعبير حضرت تعبير بسيار عالى و خوبى است . اين طور مى فرمايند:
(( و اصاب البلاء من ابصر فيها، و اخطا البلاء من عمى عنها.(12)))
هـر كـس كـه بصيرتى داشته باشد و به قول امروز روشنفكر باشد، هر كس ‍ كه فهم و دركـى داشـتـه بـاشـد، ايـن بـلا و فتنه ، او را مى گيرد. زيرا نمى خواهند آدم چيز فهمى وجـود داشـتـه بـاشـد. و تاريخ نشان مى دهد كه بنى اميه افراد به اصطلاح روشنفكر و دراك آن زمـان را درسـت مـثل مرغى كه دانه ها را جمع بكند، يكى يكى جمع مى كردند و سر به نيست مى نمودند. و چه قتلهاى فجيعى در اين زمينه انجام دادند.
3. حرمت (13) احكام اسلام عملا از بين مى رود، حرامى باقى نمى ماند مگر آنكه حلال مى شود:
(( و الله لا يـزالون حـتـى لا يدعوا لله محرما الا استحلوه ، و لا عقدا الا حلوه ، و حتى لا يـبـقـى بـيـت مـدر و لا وبـر الا دخـله ظـلمـهـم (و نـزل بـه عـيـثـهـم ) و نـبـابـه سـوء رعـيهم ...(14)))
عـبـدالله بـن حـنـظـله گـفـت : مـا از پـيـش كـسـى مـى آيـيـم كـه ((يـنـكـح الامـهات و الاخوات )).(15)
4. ايـن كـه اسـلام مـورد تحريف و پشت رو كردن قرار مى گيرد، عناصر غير اسلامى وارد افكار مردم مى شود:
(( يكفا الاسلام كما يكفاء الاناء)) . (ص 21)
و (16) لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا. (ص 35)(17)
اسـلام را مـى پـوشـانـند به تن مردم اما آن چنان كه پوستينى را وارونه بپوشانند. على عـليـه السـلام (18) به خطر سلطه اموى زياد اهميت مى داد و اعلام خطر مى كرد ولى كمتر كسى متوجه مى شد و خودش هم مى فرمود: بعدها متوجه مى شويد:
(( فـعـنـد ذلك تـود قـريش ـ بالدنيا و ما فيها ـ لو يروننى مقاما واحدا و لو قدر جزر جزور لا قبل منهم ما اطلب منهم اليوم بعضه و لا يعطوننيه .(19)))
از جمله راجع به فتنه اموى فرمود:
(( ان الفتن اذا اقبلت شبهت ، و اذا ادبرت نبهت ...(20)))
ايضا:
(( ايـهـا النـاس ، سـيـاءتـى عـليـكـم زمـان يـكـفـاء الاسـلام كـمـا يكفاء الاناء بما فيه ...(21)))
ايضا:
(( فما احلولت لكم الدنيا فى لذتها...(22)))
و ايضا:
(( ما لى اراكم اشباحا بلا ارواح ...(23)))
استخدام وسيله پيروزى (24)
آل على عليهم السلام همان طورى كه با مخالفين خود از لحاظ مقصد و هدف فرق داشتند از نـظـر اسـتـخدام وسيله و سبب نيز فرق داشتند. آنها هر وسيله اى را براى رسيدن به هدف بـه كـار نـمـى بـردنـد. مـثـلا مـعـاويـه بـه مـسـمـوم كـردن ، كـه يـكـى از اعـمـال نـاجـوانـمـردانـه دنـياست متوسل مى شد؛ امام حسن و اشتر نخعى و سعدوقّاص و حتّى عبدالرحمن بن خالد، بهترين دوست و نصير خود را كه چشم به خلافت بعد از معاويه داشت مـسـمـوم كـرد و مـى گـفـت : ((ان لله جـنـودا مـن عـسـل )). ولى آل عـلى از بـه كـار بـردن اين وسائل امتناع داشتند زيرا با مقصدشان كه اشاعه فضيلت بود منافات داشت بر خلاف معاويه كه مقصدى جز تكيه زدن به مسند خلافت نداشت . مسلم بـن عـقـيـل حـاضـر نـشـد ابـن زيـاد را در خـانه ((هانى )) غيلة و غفلة بكشد و گفت : ((انا اهـل بـيـت نـكـره الغدر))(25)و يا گفت : من به يادم (هست ) حديثى از پيغمبر كه فرمود: ((الايمان قيد الفتك ))(26)
تسلط بر حكومت اسلامى (27)
چـگـونـه ...حـزب امـوى كـه در (دوره ) اسـلام بـه صـورت حـزبـى فعال و مدير در آمدند، بر حكومت اسلامى مسلط شدند؟
مقدمة اين مطلب را بايد بگوئيم كه يك جامعه نوساز و نو بنياد نمى تواند يك دست و يك نـواخـت باشد هر اندازه عامل وحدت آنها قوى باشد.(28) جامعه نو بنياد و تازه ساز اسلامى هر چند در زير لواء توحيد و پرچم ((لا اله الا الله )) وحدت نيرومندى پيدا كـرده بود و اختلاف رنگها و شكلها را به صورت معجزه آسائى از بين برده بود. در عين حـال طـبـيـعـى اسـت كـه مـردم مـختلفى كه از نژادهاى مختلف و عناصر مختلف و با طبايع و عـادات و اخـلاق و آداب و عـقـائد گـونـاگـونـى پرورش ‍ پيدا كرده بودند، همه افراد در استعداد قبول مسائل دينى و پذيرش ‍ تربيت دينى يكسان نيستند، يكى قوى الايمان است و يـكـى ضـعـيـف الايـمـان ، و يـكى در شك و كفر و الحاد باطنى به سر مى برد؛ و به همين دليل اداره همچو جمعيتى بر اساس اسلامى تا سالها بلكه قرنها، و آنها را تحت يك رژيم معين قرار دادن كار آسانى نيست ...(29)
تـا پـيـغـمـبر زنده بود امويهاى ضعفاء الايمان و مؤ لفة القلوب و يا منافق ، جاى پائى پـيـدا نـكـردنـد ولى مـع الاسـف بـعـد از پـيـغـمـبـر تـدريـجـا پـسـتـهـاى حـسـاس را اشـغـال كـردنـد، مـخـصـوصـا در زمـان عـثـمـان . مروان و پدرش كه طريد (30) رسـول الله بـودنـد در زمـان عـثـمـان عـودت داده شـدنـد و حـال آنـكـه دو خـليـفـه پـيـشـيـن شـفـاعـت عـثـمـان را بـراى بـرگـردانـدن آنـهـا بـه مـدينه قـبـول نـكـردنـد، و هـمـان مـروان سـبـب اصـلى فـتـنـه هـا و قتل عثمان شد.
امـويـهـا بـعـد از حـكـومـت عـثـمـان بـر بـيـت المـال و مـنـاصـب دسـت يـافـتـنـد. دو عـامـل ثـروت و مـنـاصـب را در دسـت گـرفـتـنـد، فـقـط يـك عـامـل قـوى و نـيـرومـنـد را كـسـر داشـتـنـد كـه ديـانـت بـود. بـعـد از قـتـل عـثـمـان ، مـعـاويـه بـا يـك طـرارى و زبـردسـتـى عـجـيـبـى بـر ايـن عامل هم دست يافت و آن را هم استخدام كرد و اينجا بود كه توانست سپاهى به نام دين و با نـيـروى ديـن ، عـليـه شـخـصى مانند على بن ابى طالب عليه السلام تجهيز كند. و تمام (31) قوا را در قسمت مهمى از كشور اسلامى در دست بگيرد. اين بود سر تسلط مـعـاويـه بـر دسـتـگـاه خـلافـت و روحـانـيـت اسـلامـى كـه در اين امر چند چيز دخالت داشت : اول : ذكاء و فطانت خود آنها.
دوم : سوء سياست و تدبير خلفا كه به اينها راه دادند.
سوم : جهالت و نادانى و بساطت مردم .
مـعـاويـه (32) بـعـدهـا در زمـان خـلافـتـش بـا اجـيـر كـردن روحـانـيـون امـثـال ابـوهـريـره ، كـامـلا عـامـل روحـانـيـت را عـلاوه بـر عـامـل ديـانـت ، اسـتـخـدام كـرد و بـه ايـن اعـتـبـار چـهـار عـامـل شـد: عـامـل سـيـاسـت و پـسـتـهـاى سـيـاسـى ، عـامـل ثـروت ، عامل ديانت ، عامل روحانيت و طبقه روحانيين .
حـيـف و ميل كردن بيت المال و دست به دست كردن مناصب به وسيله امويها در عهد عثمان موجب نـارضـايـتـى عـمـومـى شـد چـه آنـهـا كـه اهـل دنـيـا بـودنـد و چـه آنـهـا كـه اهـل دين بودند. اهل دنيا بر دنياى خود نگران بودند و نمى توانستند ببينند كه مى خورند حـريـفـان و آنـهـا نـظـاره كـنـنـد، و اهـل ديـن هـم كـه مـى ديـدنـد اصـول اجـتماعى اسلام دارد از بين مى رود. اين است كه مى بينيم مثلا هم عمروعاص و زبير مخالف بودند و هم ابوذر و عمار.
كارگزاران معاويه
          الف . عمروعاص (33)
          
عـمـرو بـن العـاص مـجـسـمـه شيطنت و رذالت است . روزى على عليه السلام در صفين آمد و فرياد كرد: معاويه ! چرا اين همه مردم مسلمان را به كشتن مى دهى ؟ خودت بيا با يكديگر نـبـرد بـكـنـيـم ، هـر كـه غـالب شـد، و هـر كـه مـغـلوب شـد. مـنطق روشن بود، نتيجه هم از اول معلوم است . عمروعاص گاهى سر به سر معاويه مى گذاشت مى گفت : معاويه ! راست مى گويد، حرف همين است ، تو هم كه مرد شجاعى هستى ، اسلحه بپوش برو به جنگ على . مـعـاويـه كـه حـسـاب دسـتش بود با نيرنگ توانست روزى عمروعاص را به جنگ بفرستد ولى نه به جنگ با على عليه السلام . البته او فى حد ذاته مرد شجاعى بوده ، مصر را او فتح كرده بود. عمرو عاص اسلحه پوشيد آمد در ميدان جنگ و مبارز طلبيد:
(( يا قادة الكوفة من اهل الفتن
يا قاتلى عثمان خير المؤ تمن
يا ايها الاشراف من اهل اليمن
اضربكم و لا اءرى ابا حسن (34)))
ضـمـنـا گـوشه و كنار را نگاه مى كرد كه يك وقت با حضرت امير مواجه نشود. مى گفت : ((اضربكم و لا ارى ابا حسن )). شما را مى زنم ولى على را نمى بينم .
از جـمله جاهايى كه نوشته اند حضرت ابوالفضل (حضور داشته ) ظاهرا همين جا بوده كه جـوانـى چـهـارده سـاله بـوده اسـت . اميرالمؤ منين آهسته به گونه اى كه عمرو عاص ابتدا نـفـهـمـد كـه عـلى اسـت ـ ولى نمى خواست تا آخر هم در غفلت باقى بماند ـ آمد و آمد. عمرو عـاص نـفـهـمـيـد كـه على عليه السلام است . حضرت ، نزديك كه رسيد نخواست باز هم او نفهمد با كه مواجه است ، گفت : ((انا الامام القرشى المؤ تمن )). منم امام قرشى مؤ تمن . خودش را معرفى كرد: من على هستم ، كه ديگر عمرو عاص خودش را باخت ؛ فورا سر اسب را بـرگـرداند و شروع به فرار كرد. اميرالمؤ منين او را تعقيب كرد، شمشيرى به او زد، او از روى اسـب پريد و خورد به زمين . من نمى دانم چه تعبيه اى كرده بود، قبلا چه پيش بينى اى كرده بود، فورا كشف عورت كرد، چون مى دانست على مردى نيست كه با يك آدم اين چـنـيـن مواجه شود. تا اين جور كرد، حضرت رويشان را برگرداندند و رفتند. معاويه تا آخـر عمر مى گفت : عمرو عاص ! ولى تو شفيع خوبى پيدا كردى ، در همه دنيا من يك نفر را پيدا نمى كنم كه شفيعى به اين مقدسى پيدا كرده باشد.
حـالا آدمـهـايـى كه براى هدفها از هر وسيله اى استفاده مى كنند تيپ عمرو عاص اند. هر كس ديـگـر بـاشـد مـى گـويـد: واى بـبين چه آدمى را على در چه فرصتى رها كرد؟! خوب يك شـمـشـيـر حواله اش مى كردى پدرش را در مى آوردى . ولى على مردى نبود كه ولو براى كـشـتـن عـمـرو عـاص ، ايـن مـردى كـه بـراى نـجـات خـودش بـه عـورت خـودش متوسل شده از مسير حق منحرف شود. رويش را برگرداند و رفت .
          ب . ابوهريره (35)
          
زمـانـى كـه ابوهريره از سوى معاويه حاكم مكه بود مردى مقدارى پياز از عكه (همين عكاى فـعـلى ) آورده بـود بـه مكه تا بفروشد. كسى نخريد. پيازها ماند، امكان بردن به جاى ديـگـر هم نبود و داشت در هواى گرم مى گنديد. رفت پيش ابوهريره و گفت : ابوهريره ! يـك ثـواب مى توانى بكنى ؟ گفت : چه ثوابى ؟ گفت : من يك مسلمانم ، به من گفته اند: در مـكـه پـيـاز پـيـدا نـمـى شـود و مـردم مـكـه پـيـاز مـى خـواهـنـد، مـن هـر چـه مـال التـجـاره داشتم همه را پياز خريدم و آوردم اينجا، حالا هيچ كس نمى خرد و دارد از بين مـى رود. تو دارى يك مؤ منى را نجات مى دهى ، يك نفسى را احياء مى كنى . آيا مى توانى كـارى بكنى يا نه ؟ گفت : بسيار خوب ، روز جمعه كه نماز جمعه خوانده مى شود پيازها را در يـك جـاى مـعـين حاضر كن ، آن وقت من مى دانم . آن روز وقتى كه مردم همه جمع شدند، گفت : ((ايها الناس سمعت من حبيبى رسول الله )) شنيدم از حبيبم پيغمبر كه فرمود:
((مـن اكـل بصل عكة فى مكة وجبت له الجنة .))
هر كس پياز عكه را در مكه (36) بخورد بهشت بر او واجب است .
يـك سـاعـتـه تمام پيازها را مردم خريدند. خيلى هم آقاى ابوهريره در وجدانش راضى بود كـه مـن مـؤ مـنـى را نـجـات دادم ، تـاجر مسلمانى را از ورشكستگى نجات دادم . اى خدا مرگت بـدهـد، مـگـر حـديـث پـيـغـمـبر بايد وسيله اين جور چيزها باشد؟ بعدها در اين زمينه ها چه حـرفـهـا كـه نگفته اند! شايد صدى نود و پنج خبرها و حديثهايى كه در فضيلت شهرها گـفـتـه انـد، چـيـزهـايـى بـوده كـه افـراد بـه نـفـع خـودشـان خـواسـتـه انـد بـگـويـنـد...(37) جزء آداب نبوت و جزء سيره كلى همه انبياء اين بوده است كه هـرگـز بـراى هـدف مـقـدس ، يـعـنـى بـراى حـق ، از باطل استفاده نكردند.
اسلام بنى اميه (38)
در تـاريـخ اسـلام ، در پـنـجـاه سـاله بـيـن وفـات رسـول خدا و شهادت حسين بن على عليه السلام ، جريانات و تحولات فوق العاده اى رخ داد. محققين امروز، آنهائى كه به اصول جامعه شناسى آگاه هستند، متوجه نكته اى شده اند. مـخـصـوصا عبدالله علائلى با اين كه سنى است ، شايد بيشتر از ديگران روى اين مطلب تكيه مى كند. مى گويد:
بـنـى امـيـه بـرخـلاف همه قبائل عرب (قريش و غير قريش ) تنها يك نژاد نبودند، نژادى بودند كه طرز كار و فعاليتشان شبيه طرز كار يك حزب بود.
يـعـنـى افـكـار خـاص اجـتـمـاعـى داشـتـنـد، تـقـريـبـا نـظـيـر يـهـود در عـصر ما و بلكه در طـول تاريخ كه نژادى هستند با يك فكر و ايده خاص كه براى رسيدن به ايده خودشان گذشته از هماهنگى اى كه ميان همه افرادشان وجود دارد، نقشه و طرح دارند.
قدماى مورخين ، بنى اميه را به صورت يك نژاد زيرك و شيطان صفت معرفى كرده اند. و امـروز بـا ايـن تـعـبـيـر از آنـها ياد مى كنند كه بنى اميه همان گروهى هستند كه با ظهور اسـلام ، بـيـش از هـر جـمـعيت ديگرى احساس ‍ خطر كردند و اسلام را براى خودشان خطرى عـظـيـم شمردند و تا آنجا كه قدرت داشتند با اسلام جنگيدند تا هنگام فتح مكه كه مطمئن شـدنـد ديـگـر مـبـارزه با اسلام فايده ندارد، لذا آمدند و اسلام ظاهرى اختيار كردند و به قـول عـمار ياسر: ((ما اسلموا ولكن ...)) و پيغمبر اكرم هم با آنها معامله مؤ لفة قلوبهم مى كرد، يعنى مردمى كه اسلام ظاهرى دارند ولى اسلام در عمق روحشان نفوذ نكرده است .
پيامدهاى حكومت بنى اميه
          1. تبعيض نژادى (39)
          
چنان كه مى دانيم از سال 41 هجرى تا 132 يعنى نزديك يك قرن امويان بر جهان اسلام حكومت راندند. امويان اصلى را كه اسلام ميرانده بود (يعنى امتيازات قومى و نژادى ) كم و بـيـش زنـده كـردنـد، مـيـان عـرب و غـيـر عـرب ـ بـالخـصـوص ايـرانـى ـ تـبـعـيـض قائل مى شدند، سياستشان سياست نژادى بود.
امـويـان حـساسيت خاصى عليه ايرانيان داشتند كه با ساير نژادهاى غير عرب مثلا قبطيها نـداشـتـند. علت اصلى اين حساسيت تمايل نسبى ايرانيان نسبت به علويين خصوصا شخص عـلى عـليـه السـلام بـود. نقطه حساس سياست اموى جنبه ضد علوى آن است و نظر به اين كـه سـيـاست علوى بر اجراى جنبه هاى ضد نژادى و ضد طبقاتى اسلام بود و طبعا اجراى اين اصل بر عرب خصوصا قريش ـ كه خود را نژاد برتر مى دانست ـ دشوار بود، امويان از نخوت عربى و قرشى به سود حكومت خويش بر ضد علويان استفاده مى كردند.
لهـذا امـويـان بـا هـر عـنصر طرفدار علويين اعم از عرب يا ايرانى يا آفريقايى يا هندى مـبـارزه مـى كـردند. مظالمى كه آل على و پيروان عربشان از امويان ديدند، از مظالمى كه بر ايرانيان در آن دوره وارد شد، بسى بيشتر و جانگدازتر بوده است .
مـعـاويـه (40) و امـويـهـا بـراى مـحـو دو اصـل از اصـول اسـلامـى كـوشـش بـسـيـار كـردنـد: يكى امتياز نژادى كه عرب را بر عجم (ترجيح دادند) و ديگر ايجاد فاصله طبقاتى كه بعضى مانند عبدالرحمن بن عوف و زبير صـاحـب آلاف الوف شـدنـد و بعضى فقير و صعلوك باقى ماندند. بى جهت نيست كه على عـليـه السـلام مـى فـرمـايـد:...((ان لا يـقـاروا عـلى كـظـة ظـالم و لا سـغـب مـظـلوم )) (41) و يـا مـى فـرمـايد: ((الا و ان بليتكم قد عادت كهيئتها يوم بعث الله نبيه ))(42)
(امـويـان (43)) از جـمـله چيزهايى كه (از آن ) حمايت مى كردند دامن زدن به آتش تعصبهاى نژادى بود. در ((الامام الصادق )) مى نويسد كه :
((حـجـاج )) به عامل خود در بصره نوشت كه وقتى كه نامه من به تو مى رسد ((نبطيه )) را از خـود دور كـن كـه بـراى ديـن و دنـيـا مـفـسـده انـد. عـامـل ـ بـه قـريـنـه كلام ـ افراد متقى و قاريان قرآن را استثنا كرد و گزارش ‍ داد. حجاج نـامـه اى بـنـوشت و در آن نامه نوشت كه به رسيدن اين نامه اطبا را جمع كن كه در خواب تو را معاينه كنند اگر رگ نبطى پيدا كردند فورا قطع كنند.
          2. احياى ادبيات جاهلى
          
يـكـى ديـگـر (از چـيـزهـايـى كه امويان از آن حمايت مى كردند) ترويج اشعار و بالاءخص اشـعـار جـاهلى بود. گذشته از اشعار بزمى كوشش ‍ مى كردند كه به مردم القا كنند كه حـكـمـت هـم در اشـعـار اسـت . در جـلد چـهـارم ابـن خـلكـان صـفـحـه 328 ضـمـن شـرح حال ابوعبيده نحوى مى نويسد:
(( و ذكـر المـبـرد فـى كـتـاب الكـامـل ان مـعـاويـة بـن ابـى سـفـيـان الامـوى قـال : اجـعلوا الشعر اكبر همكم و اكثر آدابكم فان فيه مآثر اسلافكم و مواضع ارشادكم فـلقـد رايـتـنـى يـوم الهـزيـمـة و قـد عـزمـت عـلى الفـرار فـمـا ردنـى الا قول ابن الاطنابة الانصارى :
ابت لى عفتى و ابى بلائى
و اخذى الحمد بالثمن الربيح
و اجشامى على المكروه نفسى
و ضربى هامة البطل المشيح
و قولى كلما جشاءت و جاشت
مكانك تحمدى او تستريحى
لادفع عن مآثر صالحات
و احمى بعد عن عرض صريح (44)))
آن جـمـله هـاى مـعـاويـه در واقـع مـبـارزه اى اسـت بـا ((والشـعـراء يـتـبـعـهـم الغـاون ))(45) و سـنـت نـبـوى صـلى الله عليه و آله . معاويه چرا در آن وقت به فكر آيات جهاد قرآن نيفتاد و به فكر اين اشعار تعصب آميز افتاد؟!
البـته استشهاد به شعر حكمت ، عيب ندارد همان طورى كه ابا عبدالله هم در ايام حركت به كـربـلا بـه اشـعار يكى از انصار تمثل جست ـ ((ساءمضى و ما فى الموت ...)) ولى اين بـيـان كـلى معاويه كه مى گويد: ((اجعلوا الشعر اكبر همكم )) خيلى خطرناك است و به علاوه خيلى فرق است بين آن اشعار و اين اشعار. جرجى زيدان در جلد چهارم ((تمدن اسلام )) ص 131 مى گويد:
در نـظر بنى اميه مردم سه دسته مى شدند: اول فرمانروايان كه خود عربها بودند، دوم موالى يعنى بندگان آنان (مسلمانان آزاد شده )، سوم ذميها؛ چنان كه معاويه راجع به مردم مصر مى گويد: اهل آن كشور سه دسته ناس ، شبيه ناس ، نسناس و يا لاناس (جانور) (مى باشند.) طبقه اول عربها و دوم موالى و سوم ذميان يعنى قبطيان هستند.
در جلد چهارم ، جرجى زيدان فصلى دارد در سياست دولت در عصر اموى . وى راجع به اين كـه امـويـهـا بـه اهـل ذمـه سـخـت مـى گـرفـتـنـد بـراى پـول و اگـر پـول مـى داد او را خـيـلى گـرامـى مـى داشـتـنـد ارجاع مى كند به ((خطط)) مقريزى .
          3. جعل و تحريف احاديث (46)
          
بـعـد از شـهـادت عـلى عـليـه السـلام ، معاويه خليفه مطلق مسلمين شد و ديگر همه قدرتها (يـعـنـى عـامـل سـيـاسـت و پـسـتـهـاى حـسـاس ، عـامـل ثـروت و عـامـل ديـانـت كـه ايـن عـامل ديانت را از راه قتل عثمان ، به دست آورده بود) در اختيار او قرار گـرفت . در اينجا يك قدرت چهارم را نيز توانست استخدام بكند و آن اين بود كه شخصيت هـاى ديـنى و به اصطلاح امروز روحانيت را اجير خودش كرد. از آن روز بود كه يك مرتبه شـروع كـردنـد بـه جـعل و وضع حديث (47) در مدح عثمان و حتى مقدارى در مدح شيخين ، چون معاويه ، اين را به نفع خودش مى دانست و به ضرر على عليه السلام و چه پولها كه در اين راه مصرف و خرج شد.
روزى (48) كـه مـسـجـد مـدينه را بنا مى كردند، عمار ياسر فوق العاده تلاش صـادقانه مى كرد، نقل كرده اند (از نقلهاى مسلم است ) كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود:
(( يا عمار! تقتلك الفئة الباغية )) .(49)
اى عمار! تو را آن دسته اى مى كشند كه سركشند.
اشاره به آيه قرآن است كه مى فرمايد: اگر دو دسته از مسلمانان با يكديگر جنگيدند و يـك دسـتـه سـركـشـى كـرد، شما به نفع آن دسته ديگر عليه دسته سركش وارد شويد و اصلاح كنيد.
اين جمله را كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله درباره عمار فرمود، شخصيت بزرگى بـه او داد. لهـذا عـمـار (50) كـه در صـفـيـن در خـدمـت امـيـرالمـؤ مـنين بود، وزنه بـزرگـى در لشـكر على عليه السلام شمرده مى شد، حتى افراد ضعيف الايمانى بودند كـه تـا وقتى كه عمار كشته نشده بود هنوز مطمئن نبودند عملى كه در ركاب على مى كنند، بـه حق است ، يعنى كشتن معاويه و سپاهيان او جايز است . روزى كه عمار به دست اصحاب مـعـاويـه در لشـكـر امـيـرالمـؤ منين كشته شد. ناگهان فرياد از همه جا بلند شد كه حديث پـيـغـمـبـر صـادق آمـد. بـهـتـريـن دليـل بـراى ايـن كـه مـعـاويـه و يـارانـش بـر باطل اند اين است كه اينها قاتل عمار هستند و پيغمبر اكرم در گذشته خبر داد: ((يا عمار! تقتلك الفئة الباغية ))(51) كه اشاره است به آيه :
((و ان طائفتان من المؤ منين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احديهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى ء الى امر الله ))(52)
امـروز مـثل آفتاب روشن شد كه لشكر معاويه ، لشكر ((باغى )) يعنى سركش و ظالم و سـتـمـگـر اسـت و حق با لشكريان على است . پس به نص ‍ قرآن بايد به نفع لشكريان عـلى ، عـليـه لشـكريان معاويه وارد جنگ شد. اين قضيه تزلزلى در لشكر معاويه ايجاد كـرد. مـعـاويـه كه هميشه با حيله و نيرنگ كار خود را به پيش مى برد، اينجا دست به يك تـحـريف معنوى زد، چون نمى شد انكار كرد و گفت : پيغمبر درباره عمار چنين چيزى نگفته است ، زيرا اقلا شايد پانصد نفر در آنجا بودند كه شهادت مى دادند كه ما اين جمله را از پـيـغـمـبـر شـنيديم و يا از كسى شنيديم كه او از پيغمبر شنيده بود. بنابراين ، اين جمله پيغمبر درباره عمار قابل انكار نبود.
شـامـى هـا بـه مـعـاويه اعتراض مى كردند كه عمار را ما كشتيم و پيغمبر فرمود: ((تقتلك الفـئة البـاغـيـة ))، گـفـت : اشـتباه كرديد! درست است كه پيغمبر فرمود: عمار را آن فئه سـركـش ، طـائفـه سـركـش ، لشـكـر سـركـش ‍ مـى كـشـند، ولى عمار را ما نكشتيم ! گفتند: لشـكـريـان ما كشتند. گفت : نه ! عمار را على كشت كه او را به اينجا آورد و موجبات كشته شدنش را فراهم كرد!!!
عمرو عاص دو پسر داشت ، يكى مانند خودش دنيادار و دنياپرست و ديگرى نسبتا جوان مؤ من و بـاايمانى بود و با پدرش هماهنگى نمى كرد اسم او عبدالله بود. در يك جلسه اى كه عـبـدالله حـاضـر بود، همين مغلطه معنوى را به كار بردند. عبدالله گفت : اين چه حرفى است كه مى زنيد، اين چه مغلطه كارى است كه مى كنيد؟! چون عمار در لشكر على بود پس عـلى او را كشت ؟! گفتند: بله ! گفت : پس بنابراين حمزه سيدالشهداء را هم پيغمبر كشت ، چـون حـمـزه سيدالشهداء در لشكر پيغمبر بود و كشته شد. معاويه ناراحت و عصبانى شد به عمرو عاص ‍ گفت : چرا جلوى اين پسر بى ادبت را نمى گيرى ؟!
          4. مبارزه با شخصيت على عليه السلام (53)
          
مـعـاويـه در دوره خودش مبارزات زيادى با فكر على عليه السلام كرد، سب و لعنها بالاى مـنـبـر بـراى عـلى مـى شـد. بـخش نامه كرده بودند كه در سراسر كشور اسلامى در نماز جـمـعـه هـا عـلى عـليـه السـلام را لعن بكنند. و اين علامت اين است كه على عليه السلام به صورت يك نيرو و يك سمبل و يك فكر و عقيده و ايمان در روح مردم زنده بود و وجود داشت .
عـلى عـليـه السـلام (54) از دنـيـا رفـت و مـعـاويـه خليفه شد. برخلاف انتظار مـعـاويـه ، عـلى عـليـه السـلام بـه صـورت نـيـروئى بـاقى ماند و معاويه آن طورى كه اعـمـال بيرون از تعادل و متانتش نشان مى دهد از اين موضوع خيلى ناراحت بود لهذا تجهيز ستون تبليغاتى عليه على عليه السلام كرد.
در مـنـابـر و خـطبه ها دستور داد على عليه السلام را سب و لعن كنند. طرفداران خيلى جدى عـلى را بـى پـروا مى كشت (55) و دستور داده بود به تهمت هم شده بگيرند و مـانـع نـشـر فـضـيـلت عـلى عـليـه السـلام بـشـونـد. بـا پـول ، احـاديـث عـليـه عـلى عـليـه السـلام ، له امـويـهـا جـعـل كردند. اين سه كار را براى مبارزه با فكر على عليه السلام كه در دلها و سينه ها جا داشت مى كردند.
((حجر بن عدى )) و ((عمرو بن حمق )) را براى همين جهت كشت . ((ميثم )) و ((رشيد)) را كـه عـبـيـدالله در كـوفـه كـشـت روى هـمـان بـرنامه معاويه بود. بالاءخره يك نيروى غير متشكل به نام تشيع عليه حكومت اموى هميشه در فعاليت بود.
بـراى مـا تـحـقـيـق در امر حادثه حكومت اموى تنها جنبه تعجب آميز ندارد. اين يك امر سطحى نـبـوده كـه فـقط مربوط به سيزده قرن پيش باشد كه بگوئيم آمد و رفت . اين ، خطرى بـود بـراى اسـلام از آن روز تـا روزى كـه خدا مى داند. حتما اگر ما بخواهيم به تاريخ روحيه خودمان رسيدگى كنيم بايد به تاريخ اموى رسيدگى (كنيم ). فكر اموى در زير پـرده و لفـافـه ، بـا فـكـر اسـلامـى مـبـارزه مـى كـرد. عـنـصـر فـكـر امـوى داخل عناصر فكر اسلامى شد. اى بسا كه در فكر، همانهائى كه هر صبح و شام بنى اميه را لعـنـت مـى كـنـنـد، عـنـصـرى از فـكـر امـوى مـوجـود بـاشـد و خـودشـان خـيـال كـنـنـد فـكـر اسـلامـى اسـت و قـطـعـا ايـن طـور اسـت . (56) مـثـل مـوضـوع رعايت شؤ ونات در مصرف زكات و خمس و در استطاعت حج و در نفقه زوجه و امثال اينها.

next page

fehrest page