next page

fehrest page

back page

ـ از خـانـه بـرادرزاده خـود ((حـكـيـم )) مـى آيـم ، غـلامـى بـه مـن بـخـشـيـد كـه هـشـت سـال بـيشتر ندارد؛ و مى گفت همراه با غلامان ديگر از شام خريده است و راهزنان عرب او را از مـرزهـاى شـام ربـوده و در بـازار بـرده فـروشـان شام ، فروخته بوده اند. پسرك زيبايى است . سبزه است اما چشمهاى زيتونى دارد.
ـ الان كجاست ؟
ـ داده ام ميسره او را حمام كند و لباس تميز بپوشاند.
ـ بسيار خوب ، بعدا او را خواهم ديد. من بايد بروم ، كار دارم . مادر را به تو مى سپارم . چند روز او را در مكه نگاه خواهيم داشت . مگذار به او بد بگذرد.
خديجه با مهربانى و لبخند به حليمه نگاه كرد. حليمه به محمد گفت :
ـ نه پسرم ، بايد بروم ؛ شوهرم ديگر خيلى پير شده است و تنهاست ...
محمد در حاليكه اطاق را ترك مى كرد گفت :
ـ مـى روى مادر، شتاب مكن ... اگر او شوهر توست و حقى دارد، من هم فرزند تو هستم ... و حقى دارم ...
آنـشـب بر سر سفره غذا دو نفر به جمع اضافه شده بودند؛ زيد و حليمه . از روزى كه مـحـمـد بـه ايـن خـانـه پـا نـهـاده بـود بـه دسـتـور وى هـمـه اهل خانه با هم بر سفره مى نشستند. محمد به خديجه گفت :
ـ پس غلامى كه برادرزاده ات به تو بخشيده است ، اين پسر است .
محمد منتظر جواب خديجه نشد و از پسرك پرسيد:
ـ فرزند كه هستى ؟
ـ حارثه .
ـ چند سال دارى ؟
هشت سال .
محمد دوباره رو به خديجه كرد و گفت :
ـ خـداونـد فـرزنـدم قـاسم را باز پس گرفت ؛ اگر اين كودك از آن من بود، او را آزاد مى كردم و به فرزندى مى گرفتم .
خـديـجه از علاقه محمد به قاسم خبر داشت و مى دانست كه بردبارى كوهوار او، باعث مى شـود كه خم به ابرو نياورد و گرنه دلش در فراق فرزند، خون است . او كه محمد همه چيزش بود و جهانى را با يك موى او سودا نمى كرد، بى درنگ گفت :
ـ همه شاهد باشيد كه من زيد را به محمد بخشيدم .
ـ قصدم اين نبود كه ...
ـ هيچ مگو، زيد از اين لحظه از آن توست .
ـ حال كه چنين است ؛ همانطور كه گفته بودم ؛ زيد را آزاد اعلام مى كنم !
چـهـره معصوم و كودكانه زيد، چون گل شكفته شد. همگى به او تبريك گفتند و محمد از او پرسيد:
ـ آيـا حـاضـرى مـرا بـه پـدرى بـپـذيـرى و من تو را به عنوان فرزند خود به مردم مكه معرفى كنم ؟
زيـد بـه جـاى آنـكه پاسخ بدهد؛ در حاليكه همچنان لبخند بر لبان خود داشت ؛ سر را به علامت قبول تكان داد. محمد خطاب به او گفت :
ـ حـال كـه مـرا بـه پـدرى خود قبول كرده اى ؛ بايد مراسمى هم براى اطلاع همگان انجام دهـيـم . مـا در ايـنـجـا چـنـيـن رسـم داريـم كـه هـر كـس ، كـودكـى را بـه فـرزنـدى قبول مى كند؛ با آن كودك به كنار خانه كعبه مى رود و خطاب به مردم مكه ؛ اعلام مى كند كه اين كودك از آن لحظه فرزند اوست و كودك را از آن پس فرزند او بنامند. من و تو نيز فردا همين كار را خواهيم كرد؛ من دست تو را خواهم گرفت و به مردم خواهم گفت : از امروز، اين كودك را زيد بن محمد بناميد.
حليمه گفت :
ـ خـدا را شكر، پيش از آنكه به قبيله برگردم ؛ نوه خود را ديدم . و همه با شادمانى خنده سر دادند.
تولد زينب
مـحـمد ايستاده بود و با كاروانسالار سخن مى گفت . كاروان تازه از شام بازگشته بود و در مدخل شهر بار افكنده بود. عده بيشمارى شتران را با بارهاى سنگين مى خواباندند و صاحبان كالاها با شنيدن رسيدن كاروان قريش ، به آنجا آمده بودند. غلغله اى بود. صدا بـه صـدا نـمـى رسـيـد. شـتـران كـه ساربانان مهار آنانرا به طرف زمين مى كشيدند تا بـخـوابـنـد و بـارهـا را از پشتشان بردارند؛ نعره مى كشيدند. برخى از آنها كف بر لب داشتند و مقاومت مى كردند و ديرتر مى خوابيدند. در يك گوشه ساربانى ، شترى را كه بـيـشـتـر مقاومت مى كرد، با يكدست چوب مى زد و با دست ديگر مهار او را به سوى پايين مى كشيد و شتر بيچاره ، مظلومانه نعره مى زد؛ گاهى يك زانو را خم مى كرد كه بخوابد امـا هـم بـارش سـنـگـيـن بـود و هـم سـاربـان بيرحم ، با كوفتن چوب به گردن حيوان ، فـرصـت نـمـى داد. صـاحـبـان كـالاهـا بـا نـمـايـنـدگـان خـود مـشـغـول گـفـتگو بودند. فرزندان برخى از ساربانان به شوق ديدار پدران خود، به ديـدار آنـهـا آمـده بودند. در اين ازدحام و غلغله كه صدا به صدا نمى رسيد، محمد هم گرم گفتگو با نماينده خويش بود... در اين هنگام ؛ زيد، كه اينك دهساله بود؛ دوان دوان و نفس زنان خود را به محمد رساند و مى خواست چيزى بگويد اما چون يكنفس دويده بود، صدايش در نمى آمد.
محمد منتظر شد تا او نفس تازه كند؛ پس از آن پرسيد:
ـ چه خبر شده است ؟
ـ بابا، مادر زاييد!
ـ خوب ، خوش خبر باشى ، چه زاييد؟
زيـد كـه هـنوز نفسش از دويدن ، جا نيامده بود و از خستگى ، گاهى كودكانه دستها را به زانو مى گرفت و نفس عميق مى كشيد؛ پاسخ داد:
ـ دختر، يك دختر كوچولوى خيلى قشنگ .
محمد در حاليكه از رضايت و شادى لبخند مى زد، دست زيد را گرفت و خطاب به نماينده خود ـ در حاليكه عازم رفتن بود ـ گفت :
ـ مى بينى كه من بايد به خانه برگردم . فردا همديگر را خواهيم ديد.
وقتى كه به خانه مى رفتند و از كنار خانه كعبه مى گذشتند، زيد عده اى را ديد كه بت بـزرگـى را، كنار ديوار كعبه نهاده اند و پيش او برخاك سجده مى كنند. زيد آنان را به محمد نشان داد:
ـ اينها را ببين بابا!
ـ ايـنـهـا مـردم نـادانى هستند؛ به جاى آنكه خداى يگانه را بپرستند، سنگهايى را كه خود تراشيده اند و با دست خود رنگ كرده اند، پيش روى نهاده اند و بر آن سجده مى برند.
در ايـن هـنـگـام ، مـحـمـد چـشـمـش بـه پـسـر عـمـوى هـمـسـرش ؛ ورقـة بـن نوفل افتاد كه از آنجا مى گذشت . ورقه پس از احوالپرسى پرسيد:
ـ بـا فـرزند خود در اين هنگام روز به كجا مى رفتى ؟ شنيده ام كاروان از شام برگشته است ؛ تو بايد آنجا باشى .
ـ از همانجا مى آييم ، پسرم آمد و خبر آورد كه خديجه دخترى زاييده است .
ـ قدمش مبارك باشد. از قول من به خديجه تبريك بگو.
ورقـه مـى خـواسـت خداحافظى كند و پى كار خود برود كه نگاهش به سجده بت پرستان افتاد؛ با تاءسف سرى تكان داد و به محمد گفت :
ـ مـى بـيـنـى ! ((قوم ما از طريق ابراهيم منحرف شده اند. سنگى كه اين گروه دور آن مى گـردنـد، و بـه آن سـجده مى برند، نه مى بيند و نه مى شنود و نه سود يا ضررى مى رساند...)) (39) .
ـ پيش از ديدن شما من هم به پسرم همين مطلب را مى گفتم .
در خانه ، محمد دخترش را در آغوش گرفت ؛ صورت او و چهره خديجه همسرش را كه هنوز در بستر بود بوسيد و به او تبريك گفت و نام دخترش را زينب گذاشت .
بازسازى كعبه
مكه آرام در ظلمات شب ، خفته است . گاهى صداى پارس سگها از دور بر مى خيزد اما كسى بيدار نيست تا بشنود. پاسى از نيمه شب ، گذشته است .
كـوه ابـوقـبـيـس و ((قـعـيـقـعـان ))، دو طـرف مـكـه ، شـرق و غـرب ، در دل شـب ، بـه پـاسـدارى از شـهـر ايـسـتـاده انـد و گـويـى دو ديـو غول پيكرند كه تن را به قير اندوده اند تا به چشم نيايند.
در خانه خديجه ، محمد كه اكنون 35 سال دارد، آرام خفته است . كنارش ‍ خديجه كه باردار اسـت و دخـتـرشـان رقـيـه دو سـال و نـيـمـه ؛ خـوابـيـده انـد. دختر ديگرشان زينب را كه 5 سال دارد، در اطاقى ديگر كنار اطاق خود خوابانده اند.
ابر تيره و فشرده اى كه سراسر آسمان مكه را پوشانده ، شب را غليظتر مى كند.
نـاگهان ، تيغ بلند برق ، از نيام ابر، بر مى جهد و درخشش آذرخش ، يك لمحه ، تن مكه را در بستر تاريك دره ، عريان مى كند. لحظه اى بعد، تندرى بالاى دره ، با غرشى مهيب ، مـى تـركـد و سـراسر مكه را از خواب مى جهاند و بيدرنگ از پى آن ، دوباره آذرخشى و باز تندرى .
غـرش رعـد، سنگين ترين خواب را مى شكند و اينك در سراسر مكه چشمى نيست كه بيدار و پشت پنجره بر آسمان ، دوخته نباشد.
در خـانـه مـحـمـد، زيـنـب 5 سـاله ، هـراسـان بـرخـاسـتـه ، بـه اطاق پدر آمده ، پاى او را بـغـل زده ، سـر خود را بر ران او نهاده و مى گريد. محمد در حاليكه از پنجره به آسمان مى نگرد، او را نوازش مى كند و به او مى گويد كه شجاع باشد و نترسد.
خـديـجـه هـم ، اگـر چه خود قدرى ترسيده است ، رقيه را در آغوش دارد و به او ـ كه سر خود را لاى موهاى مادر پنهان كرده و بلند مى گريد ـ دلدارى مى دهد.
صداى زيد و هند و خواهرش و نيز صداى ميسره و همسرش و خدمتكاران ديگر، در هم و بر هم ، از اطـاقـهاى مختلف ، در بالا و پايين ، به گوش مى رسد كه برخى ، يكديگر را صدا مى كنند و برخى ديگر، چراغ مى طلبند يا مى گويند كه دارند آنرا روشن مى كنند.
درخـشش آذرخش هم ، همچنان پياپى ، لحظه به لحظه ، چشمها را خيره مى كند و تندر نيز، دائم بر كوس مهيب خود مى كوبد.
و از پـس ايـن هـيـاهو، باران جرجر، چون سيل از آسمان فرو مى بارد. انگار اقيانوسى از غـربـال آسـمـان رشـتـه رشـتـه فـرو مـى ريـزد و بـاران تـمـامـى نـدارد... سيل خانه كعبه را نيز در هم فرو مى كوبد... و روزهاى طولانى آينده ، كار محمد و همگنان ، بازسازى كعبه است .
بعثت
در غـار حـراء نـشـسـتـه بـود. چـشـمان را به افقهاى دور دوخته بود و با خود مى انديشيد. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خنكاى بيرنگ غروب ، مى شست .
مـحمد نمى دانست چرا به فكر كودكى خويش افتاده است . پدر را هرگز نديده بود، اما از مـادر چـيزهايى به ياد داشت كه از شش سالگى فراتر نمى رفت . بيشتر حليمه ، دايه خود را به ياد مى آورد و نيز جد خود عبدالمطلب را. اما، مهربان ترين دايه خويش ، صحرا را، پـيـش از هـر كس در خاطر داشت : روزهاى تنهايى ؛ روزهاى چوپانى ، با دستهايى كه هنوز بوى كودكى مى داد؛ روزهايى كه انديشه هاى طولانى در آفرينش آسمان و صحراى گـسـتـرده و كـوههاى برافراشته و شنهاى روان و خارهاى مغيلان و انديشيدن در آفريننده آنـهـا يـگـانـه دسـتـاورد تـنـهـايـى او بـود. آن روزهـا گـاه دل كـوچـكش بهانه مادر مى گرفت . از مادر، شبحى به ياد مى آورد كه سخت محتشم بود و بـسـيار زيبا، در لباسى كه وقار او را همان قدر آشكار مى كرد كه تن او را مى پوشيد. تـا بـه خـاطـر مى آورد، چهره مادر را در هاله اى از غم مى ديد. بعدها دانست كه مادر، شوى خود را زود از دست داده بود، به همان زودى كه او خود مادر را.
روزهاى حمايت جد پدرى نيز زياد نپاييد.
از شـيـريـن تـريـن دوران كـودكـى آنـچـه بـه يـاد او مـى آمـد آن نـخستين سفر او با عموى بـزرگـوارش ابـوطـالب بـه شـام بـود و آن مـلاقـات ديـدنى و در ياد ماندنى با قديس نجران . به خاطر مى آورد كه احترامى كه آن پير مرد بدو مى گزارد كمتر از آن نبود كه مادر با جد پدرى به او مى گذاردند.
نـيـز نـوجـوانى خود را به خاطر مى آورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو بين مكه و شام گذشت . پاكى و بى نيازى و استغناى طبع و صداقت و امانت او در كار چنان بود كه همگنان ، او را به نزاهت و امانت مى ستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امين مى خواندند. و اين همه سبب علاقه خديجه به او شد، كه خود جانى پاك داشت و با واگذارى تجارت خويش به او، از سالها پيشتر به نيكى و پاكى و درستى و عصمت و حيا و وفا و مـردانـگـى و هـوشـمـندى او پى برده بود. خديجه ، در بيست و پنج سالگى محمد، با او ازدواج كرد. در حالى كه خود حدود چهل سال داشت .
مـحـمد همچنان كه بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق مى نگريست و خاطرات كودكى و نـوجـوانى و جوانى خويش را مرور مى كرد. به خاطر مى آورد كه هميشه از وضع اجتماعى مـكـه و بـت پرستى مردم و مفاسد اخلاقى و فقر و فاقه مستمندان و محرومان كه با خرد و ايـمـان او سـازگـار نـمى آمد رنج مى برده است . او همواره از خود پرسيده بود: آيا راهى نـيـسـت ؟ با تجربه هايى كه از سفر شام داشت دريافته بود كه به هر كجا رود آسمان هـمـيـن رنـگ است و بايد راهى براى نجات جهان بجويد. با خود مى گفت : تنها خداست كه راهنماست .
محمد به مرز چهل سالگى رسيده بود. تبلور آن رنجمايه ها در جان او باعث شده بود كه اوقـات بسيارى را در بيرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شايد خداوند بشريت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت مى گذرانيد.
آن شـب ، شـب بـيست و هفتم رجب بود. محمد غرق در انديشه بود كه ناگاه صدايى گيرا و گرم در غار پيچيد:
ـ بخوان !
محمد، در هراسى و هم آلود به اطراف نگريست .
صدا دوباره گفت :
ـ بخوان !
اين بار محمد با بيم و ترديد گفت :
ـ من خواندن نمى دانم .
صدا پاسخ داد:
ـ بـخـوان بـه نـام پـروردگـارت كه بيافريد، آدمى را از لخته خونى آفريد. بخوان و پـروردگـار تـو ارجـمـنـدتـرين است ، همو كه با قلم آموخت ، و به آدمى آنچه را كه نمى دانست بياموخت ...
و او هر چه را كه فرشته وحى فرو خوانده بود باز خواند.
هـنـگـامـى كـه از غـار پايين مى آمد، زير بار عظيم نبوت و خاتميت ، به جذبه الوهى عشق بـرخـود مـى لرزيـد. از ايـن رو وقـتى به خانه رسيد به خديجه كه از دير آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت :
ـ مرا بپوشان ، احساس خستگى و سرما مى كنم !
و چون خديجه علت را جويا شد، گفت :
ـ آنچه امشب بر من گذشت بيش از طاقت من بود، امشب من به پيامبرى خدا برگزيده شدم !
خديجه كه از شادمانى سر از پا نمى شناخت ، در حالى كه روپوشى پشمى و بلند بر قامت او مى پوشانيد گفت :
ـ مـن از مـدتها پيش در انتظار چنين روزى بودم ، مى دانستم كه تو با ديگران بسيار فرق دارى ، ايـنـك در پـيـشـگـاه خـدا شـهـادت مـى دهـم كـه تـو آخـريـن رسول خدايى و به تو ايمان مى آورم .
پـيامبر دست همسرش را كه براى بيعت با او پيش آورده بود به مهربانى فشرد و گلخند زيـبـايـى كـه بـر چـهره همسر زد، امضاى ابديت و شگون ايمان او شد و اين نخستين ايمان بود.
پـس از آن ، عـلى كـه در خـانـه مـحمد بود با پيامبر بيعت كرد. او با آنكه هنوز به بلوغ نرسيده بود دست پيش آورد و همچون خديجه ، با پسر عموى خود كه اينك پيامبر خدا شده بود به پيامبرى بيعت كرد.
سـه سـال تـمـام از اين امر گذشت و جز خديجه و على و يكى دو تن از نزديكان و خاصان آنـان از جـمـله زيد بن حارثه ، كسى ديگر از ماجرا خبر نداشت . آنان در خانه پيامبر جمع شـدنـد و بـه هـنـگـام نـماز به پيامبر اقتدا مى كردند و آنگاه پيامبر براى آنان قرآن مى خـوانـد و يـا از آدابـى كـه روح القـدس ‍ بـدو آموخته بود سخن مى گفت . تا آنكه فرمان (( و انذر عشيرتك الاقربين )) (اقوام نزديك را آگاه كن ) از سوى خدا رسيد.
پيامبر همه اقوام نزديك را به طعامى دعوت كرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثناى خداوند، به آنان فرمود:
ـ كاروانسالار به كاروانيان دروغ نمى گويد. سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ، مـن پـيامبر خدايم ، به ويژه براى شما و نيز براى همگان ، سوگند به خدا همان گونه كـه بـه خـواب مـى رويـد روزى نـيـز خواهيد مرد و همان گونه كه از خواب بر مى خيزيد روزى نيز در رستخيز برانگيخته خواهيد شد و به حساب آنچه انجام داده ايد خواهند رسيد و بـراى كـار نـيكتان ، نيكى و به كيفر كارهاى بد، بدى خواهيد ديد و پايان كار شما يا بهشت جاويد و يا دوزخ ابدى خواهد بود.
ابوطالب ، نخستين كس بود از ايشان كه گفت :
ـ پـنـد تـو را بـه جـان پـذيـراييم و رسالت تو را تصديق مى كنيم و به تو ايمان مى آوريم . به خدا تا من زنده ام از يارى تو دست بر نخواهم داشت .
اما عموى ديگر پيامبر، ابولهب ، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت :
ـ ايـن رسـوايـى بـزرگـى اسـت ! اى قـريـش ، از آن پيش كه او بر شما چيره شود بر او غلبه كنيد.
در پاسخ ، ابوطالب خروشيد كه :
ـ سوگند به خداوند، تا زنده ايم از او پشتيبانى و دفاع خواهيم كرد.
بـا ايـن گـفـتـار صـريح و رسمى ابوطالب كه رئيس دارالندوه و در واقع شيخ ‌الطائفه قريش بود، ديگران چيزى نتوانستند بگويند.
پيامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت :
ـ پـروردگـارم بـه مـن فـرمان داده است كه شما را به سوى او بخوانم ، اكنون هر كس از شما كه حاضر باشد مرا يارى كند برادر و وصى و خليفه من در بين شما خواهد بود؟
هر سه بار، حضرت على (ع ) كه جوانى نو بالغ بود برخاست و گفت :
ـ اى رسول خدا، من تا آخرين دمى كه از سينه بر مى آورم به يارى تو حاضرم .
دوبار، پيامبر او را نشانيد. بار سوم ، دست او را گرفت و گفت :
ـ اين (جوان ) برادر و وصى و جانشين من است ، از او اطاعت كنيد.
قريش به سخره خنديدند و به ابوطالب گفتند:
ـ اينك از پسرت فرمان ببر كه او را بر تو امير گردانيد!
آنـگـاه بـا قـلبهايى پر از كينه و خشم ، از خانه محمد بيرون رفتند و محمد با خديجه و على و ابوطالب در خانه ماند.
انـدكـى بـعـد، فرمان اعلام عمومى و اظهار علنى دعوت از سوى خدا رسيد و پيامبر همه را پاى تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:
ـ اى مـردم ، اگـر شـمـا را خـبـر كـنـم كـه سـوارانـى خيال تاختن بر شما دارند، آيا گفته مرا باور مى داريد؟
همه گفتند:
ـ آرى ، ما تاكنون هيچ دروغى از تو نشنيده ايم .
آنگاه پيامبر يكايك قبايل مكه را به نام خواند و گفت :
ـ از شما مى خواهم كه دست از كيش بت پرستى بكشيد و همه بگوييد: لا اله الا الله .
ابولهب كه از سران شرك بود با درشتخويى گفت :
ـ واى بر تو، ما را براى همين گرد آوردى ؟
پـيـامـبـر، در پـاسخ او هيچ نگفت . در اين جمع از قريش و ديگران ، تنها جعفر پسر ديگر ابوطالب و عبيدة بن حارث و چند تن ديگر به پيامبر ايمان آوردند.
مشركان سخت مى كوشيدند تا اين خورشيد نو دميده و اين نور الهى را خاموش كنند، اما نمى تـوانستند. ناگزير به آزار و شكنجه و تحقير كسانى پرداختند كه به اسلام ايمان مى آوردنـد، امـا بـه خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پيامبر و على و جعفر و ايذاى علنى آنان خوددارى مى كردند.
ديـگـران ، از آزارهـاى سخت مشركان در امان نماندند، به ويژه عمار ياسر و پدر و مادر و بـرادرش و خـبـاب بـن الارت و صـهـيـب بـن سـنـان و بـلال بـن ربـاح مـعـروف بـه بـلال حـبـشـى و عـامر بن فهيره و چند تن ديگر كه نامهاى درخشانشان بر تارك تاريخ مقاومت و ايمان مى درخشد و خون هاى ناحق ريخته آنان ، آيينه گلگون رادى و پايدارى و طنين خدا خواهى ايشان ، زير شكنجه هاى استخوانسوز كوردلان مشرك ، آهنگ بيدارى قرون است .
ايمان حمزه
حمزه ، عموى پيامبر، مردى نيرومند و بلند بالا بود، چون راه مى رفت ، به صخره اى مى مـانـسـت كـه جا به جا شود، با گامهايى استوار و صولتى كه رفتار شير را به خاطر مـى آورد. او بـر اسـبـى غـول پـيـكر مى نشست و كمانى سخت بر كتف مى انداخت و تركشى پـرتـيـر بـر پس پشت مى نهاد و هر روز، براى شكار، به بيابانها و كوهساران اطراف مكه مى رفت . گاه فرزندش يعلى را نيز با خود مى برد.
غـروب چـون بـر مـى گـشـت ، نـخـسـت خانه خدا را طواف مى كرد. آنگاه در پيش ‍ دارالندوه (شوراى قريش ) مى ايستاد و آنچه از حماسه هاى تكاورى و شكار آن روز در خاطر داشت ، بـراى مـردم مـى گفت . مردم نيز به سخنانش گوش ‍ مى دادند، چرا كه جهان پهلوان عرب بود و به ويژه قريش ، او را چشم و چراغ خود مى دانست .
مكه زير چكمه فساد له شده بود: زر و زور يك دسته و فقر و فاقه دسته اى ديگر، چهره شـهـر را بـه لك و پيسى مشؤ وم دچار كرده بود كه قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز افـزون طـلبـان ، دسـتـپرورد آن بود. رفا و افزون طلبى دست در آغوش هم داشت و از اين وصـلت نـامـيمون ، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبى و برده دارى و قمار و مـسـتـى و مـى پـرستى زاده بود و جاى نفس كشيدن وجدان و آگاهى و حقپرستى را در شهر، تنگ كرده بود.
مـسـتمندانى كه براى گذران زندگى ، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت چون از عـهـده بـر نـمـى آمـدنـد، زنـان و دخـتـران خـود را بـه ربـاخـواران مـى سپردند و آنان ، آن بـيـچـارگـان را بـه خانه هايى مى بردند كه بر پيشانى پليد آن خانه ها، پرچمى در اهتزاز بود و كامجويان را به آنجا رهنمون مى شد.
از كنار اين لجنزار عفن و از فراسوى اين مرداب بود كه ((محمد امين )) پيام آزادى انسانها را سـر داد و پيداست كه زراندوزان ، رباخواران ، قماربازان و در يك كلمه : بت پرستان و مـشـركـان ، ايـن پـيـام را نـمـى شـنيدند و نمى توانستند بشنوند و به آزار پيامگزار و پيروان او پرداختند.
آن روز، پـيـامبر بر فراز تپه صفا پيام توحيدى خود را آشكارا فرياد مى كرد و مردمان مـسـتـضـعـف و بـردگـان و مـحـرومـان بـيـدار دل بـه گـفـتـار او گـوش فـرا مـى دادنـد. ابوجهل كه از پليدترين و كينه توزترين آزارگران قريش بود پيامبر را به دشنامهاى سخت گرفت .
محمد خاموش ماند و پاسخى نفرمود.
ابـوجهل كه سكوت پيامبر او را گستاخ ‌تر كرده بود، همچنان ناسزا مى گفت و دشنام مى باريد.
پيامبر، باز خاموش ماند.
سـپـس ابـوجـهـل سـوار بـر مـركـب غـرور و حـمـق بـا نـخـوتـى جـاهـلانـه بـه مـحـل شـوراى قـريـش رفـت و آنجا بر سكويى نشست . او هنوز از باد آن غرور بر آماسيده بود و همه خويشانش نيز با او بودند.
در آن مـيـان ، جـان پـهـلوان حـمزه ، مانند هر روز از شكار مى آمد، با قامتى استوار بر اسب نشسته بود و راست به سوى خانه خدا مى شتافت تا چون هميشه ، نخست طواف را به جاى آورد و سـپـس بـه سـوى مـردم رود و از كـارهـاى آن روز خود براى آنان بگويد. اما در همين هنگام ، مردى خشمگين و شتابزده ، نفس زنان خود را به او رسانيد. برده اى بود و در كنار تـل صفا خانه داشت . دشنامهاى ركيك ابوجهل را به پيامبر شنيده بود و آمده بود تا حمزه را خبر كند.
ـ اى حـمـزه ، ابـوجـهـل ، پـسـر برادر تو را به باد دشنام گرفت . برادرزاده ات خاموش مـانـد. مـن خـود، هـمـه آن دشنامها را شنيدم . ابوجهل از سكوت فرزند برادرت شرم نكرد و هـمـچـنـان بـه هـتـك حـرمـت او ادامـه داد و هـم اكـنـون در محل شوراى قريش ...
حمزه ، ديگر چيزى نمى شنيد. از اسب فرود آمد و به سوى دارالندوه خيز برداشت . حميت و رادى و جـوانـمردى در او آتشى برافروخته بود و همچنين شير گرسنه اى كه شكار ديده باشد با صولتى ترسناك پيش ‍ مى رفت .
ابـوجـهـل ، هـمـچـنـان پـر بـاد غرور چون بشكه زباله ، بر سكوى شورا نشسته بود كه نـاگـاه چـنـگ آهـنين حمزه از گريبانش گرفت و او را بر پاى نگه داشت . حمزه همچنان كه شراره هاى نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل مى باريد، خروشيد كه :
ـ ابـوجـهـل ، هـمـه دشنامهايى را كه به پسر برادرم داده اى به من گفته اند، اينك دوباره بگو تا سزاى خود را ببينى !
خاستگاه دشنام ، از ژرفاى ضعف و كمبودى درونى است كه دشنامگزار از آن رنج مى برد. ابوجهل ، از بسيارى ترس ، نمى توانست لب به گفتار باز كند و دست و پا شكسته مى گفت :
ـ يا ابويعلى ، من ، من ...
حـمـزه ، كـمـان را از كـتـف بـه درآورد و بـا كـمـانـه آن چـنـدان بـر سـر و روى ابوجهل كوفت كه خون جارى شد.
در ايـن گـيـرودار، بـنـى مـخـزوم ـ خـانـدان ابـوجـهـل ـ مـى خـواسـتـنـد كـارى بـكـنـنـد. امـا ابوجهل ، با حركت دست و چشم ، اشاره كرد كه از جاى برنخيزند، زيرا مى دانست هيچ كس حريف جهان پهلوان نيست .
مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند.
حمزه همچنان كه مى خروشيد، رو به مردم كرد و فرياد برآورد:
ـ مـن اعـلام مى كنم كه از هم اكنون مسلمانم . پس هر كس با برادرزاده من بستيزد يا مسلمانى را آزار دهد، بايد با من دست و پنجه نرم كند...
و چـنـيـن شـد كـه حـمـيـت و رادى ـ كـه در كـنـار جـارى اسـلام و دوشـادوش آن ، در ساحل ، راه خود مى سپرد ـ به رود زد و زلال پاك به جارى خروشناك پيوست .
هجرت مسلمانان به حبشه
پـنـاه بردن مداوم بردگان و مستضعفان و پاكدلان به آغوش آزادى بخش ‍ اسلام ، مشركان را در آزار مـسـلمـانـان چـنـدان جـرى كـرد كـه ديـگـر تـحـمـل صـدمـات و لطـمـات و ايـذاى آنـان ، بـراى مـسـلمـانـان بـسـيـار مشكل مى نمود. پس ‍ پيامبر دستور داد كه مسلمانان به حبشه هجرت كنند.
در مـاه رجـب سـال پـنـجـم بـعـثـت نخست پانزده تن از كسانى كه بيشتر مورد آزار قرار مى گـرفـتـنـد (چهار زن و يازده مرد) و سپس شصت و چند نفر ديگر به سركردگى جعفر بن ابى طالب به حبشه هجرت كردند.
هـنـگـامه هجرت ياران پيامبر پنهان نماند و قريش عمرو بن العاص و همسرش و نيز عمارة بن وليد را كه جوانى بسيار خوش قامت و زيباروى بود با هدايايى به نزد نجاشى شاه حبشه فرستاد تا شاه را وادارند كه مهاجران را از كشور خويش بيرون براند.
امـا دم سـرد آنـان در بـرابـر بـيـان گـرم و گـيـراى جـعـفـر در دل نجاشى نگرفت و به ويژه قرائت آيات زيباى سوره مريم در مورد اين بانوى بزرگ و فـرزندش ‍ عيسى عليه السلام ، نجاشى را كه مسيحى بود چنان تحت تاءثير قرار داد كـه سـوگـنـد خورد از ميهمانان ارجمند خود، تا هر گاه كه در كشورش بمانند، حمايت كند. نمايندگان قريش ، دست از پا درازتر، بازگشتند.
قـريـشـيـان ، كار محمد را جدى تر گرفتند. و چون به ملاحظه ابوطالب و حمزه و حمايت صـريـح آنـان نـمـى توانستند به محمد مستقيما آزار برسانند، ميان خود معاهده اى بستند و بـر اسـاس آن تـوافـق كردند كه محمد و ياران او را در تنگناى اقتصادى بگذارند. پس ، پيمان نامه نوشتند كه از سوى سران قبايل قريش امضا و در كعبه آويخته شد.
پيامبر و ياران او و عموى بزرگوارش ابوطالب و همسرش خديجه ، به شعب ابى طالب كوچ كردند و در آنجا سه سال در سخت ترين شرايط به سر بردند. آنان در اين مدت ، بـيـشتر، از محل داراييهاى خديجه گذران مى كردند. گاهى نيز اقوام نزديكشان ، به رغم پيمان نامه و از سر كشش خون و خانواده ، پنهانى آذوقه به آنجا مى فرستادند.
پايمردى سرسختانه پيامبر و ياران او در آن مدت ، عرصه را بر قريش تنگ كرد بيشتر آنـان كـه دخـتـرى ، پـسـرى ، نـواده اى و يـا اقوامى نزديك در شعب داشتند، در پى بهانه بودند تا آنان را از شعب خارج كنند.
پيامبر خدا به عموى بزرگوار خود يادآور شد كه :
ـ ايـن مـشـركـان ، خـود خسته شده اند، اما همه از ترس پيمان نامه اى كه امضا كرده اند تن بـه فـسـخ آن نـمـى دهـند. شما خود برويد و به آنان بگوييد كه موريانه پيمان نامه و امـضـاهـا را خـورده و از بـيـن بـرده و تنها نام خدا بر پيشانى آن باقى مانده است ، ديگر پيمان نامه اى در ميان نيست تا آنان به آن پاى بند بمانند!
ابوطالب به قريش گفت :
ـ اى شما كه برادرزاده مرا بر حق نمى دانيد، اينك او مى گويد كه موريانه ها پيمان نامه را از بـيـن بـرده انـد و تـنـها نام خدا بر آن مانده است . برويد و ببينيد: اگر همين گونه بـود كـه او مـى گـويد، به دين او روى آوريد و بگذاريد مسلمانان از شعب به شهر باز گـردنـد؛ و اگـر درسـت نـگـفـتـه باشد، به خدا سوگند من نيز با شما همدست مى شوم و حمايت خود را از او باز پس مى گيرم .
مشركان ، به سوى خانه كعبه دويدند.
شـگـفـتا! از پيمان نامه جز عبارت كوتاهى كه نام خدا را بدان مى خواندند، باقى نمانده بود!
به اين ترتيب عده زيادى ايمان آوردند، اما كوردلان و مستكبران گفتند:
ـ اين نيز جادويى ديگر است كه محمد ـ اين ساحر چيره دست ـ ترتيب داده است !
بارى مسلمانان از تنگناى شعب رهايى يافتند.
در گذشت ابوطالب
در سال نهم بعثت ، هنوز مسلمانان از رنج شعب نياسوده بودند كه ابوطالب بيمار شد. او سرانجام يك روز روى در نقاب خاك كشيد و پيامبر را در انبوه مشكلات گذارد.
روزى كـه جـنازه مطهر او را به قبرستان مى بردند، پيامبر پيشاپيش جنازه ، آرام آرام مى گريست و مى فرمود:
ـ اى عـمـوى ارجـمـنـد مـن ، تـو چـه قدر به خويشاوند خويش وفادار بودى ! چه اندازه به خـاطـر خـدا ديـن او را يـارى كردى ! خدا گواه است كه سوگ تو جهان را بر من تيره كرده است ، خداى تو را رحمت كناد و بهشت خويش را بر تو ارزانى دارد.
رحلت خديجه ، بانوى نخستين اسلام
هنوز يك هفته از رحلت ابوطالب نگذشته بود كه سختيهاى توانفرسا و طاقتسوز در شعب ، آثـار خـود را بر خديجه نشان داد و بانوى اول اسلام حضرت خديجه به بستر احتضار افتاد.
مرگ خديجه براى پيامبر كه بدو عشق مى ورزيد، مرگ آفتاب بود.
پـيـامـبـر، در تـمـام لحظه هاى تلخ احتضار، از كنار خديجه جدا نشد. چشم در چشمهاى بى فـروغ او دوخـت و او را دلدارى داد. سـرانـجام ، مرغ روح پاكش ، در ميان بازوان محمد، به آشيان الهى پريد.
محمد نه تنها آن روز، كه تا آخر عمر، هر گاه به ياد خديجه مى افتاد، مى گريست .
آن روز، دخـتـرانـش را آرام كـرد و خـود جسد مطهر همسرش را در بقيع در خاك نهاد و با غمى گرانبار، به خانه باز گشت .
در خانه ، نگاهش به هر گوشه افتاد، ياد و خاطره چندين ساله او را زنده يافت . دست آس ، ديـگـچه ، يك دو لباس بازمانده ، بستر خالى او، همه و همه از شكوه معنوى زنى حكايت مـى كـردنـد كـه روزگـارى دراز، هـمه شكوه و جلال دنيايى و ثروت خويش را پاى آرمان مـحـمـد ريـخـت و مـهـر و عـشـق پـاك و پـرشـورش را هـم بـه دل گرفت و ايمان بشكوه خود را هم به دين او سپرد و در راه آن ، استواريها كرد و سختيها كشيد و شماتتها شنيد و آزارها ديد؛ اما خم به ابرو نياورد...
پس از وفات ابوطالب و خديجه ، روزگار بر پيامبر سخت تر شد.
قـريـش كـه به احترام ابوطالب ملاحظاتى مى كردند، يكباره پرده حرمت دريدند و از هيچ آزارى در مورد شخص پيامبر و ديگر مسلمانان ، خود دارى نكردند.
آن روز كه پيامبر، اندكى شتابان ، با سر و روى آلوده به خاكسترى كه از بام بر سر او ريـخـتـه بـودنـد بـه خـانه آمد، يكى از دختران او كه هنوز داغ مرگ مادر سينه او را مى سوزاند، از ديدن پدر در آن وضع ، بى اختيار بلند گريست .
پـيـامـبـر، در حـالى كه خاك و خاشاك را از سر و موى عنبرين خود مى سترد، لبخندزنان ، دخترش را در آغوش گرفت و فرمود:
ـ دخـتـرم ! مـگـذار غـم بر دل پاك تو چيره شود، خداوند پشتيبان ماست ! اينان پس از مرگ عـمـويـم خيره سر شده اند، اما خداوند حى سبحان با ماست ، اندوهگين مباش ، ما به راه خود ايمان داريم ، خداوند از ياورى ما دريغ نخواهد كرد.
سفر به طائف
اواخر تابستان بود هوا بسيار گرم !
مـشـركـان قـريـش ، بـه آزار خـود بـر پـيـامـبـر افـزوده بـودند، چندان كه عرصه بر آن بزرگمرد تنگ شد و ناگزير به طائف ـ شهرى نزديك مكه ـ روى آورد.

next page

fehrest page

back page