next page

fehrest page

back page

گويد: آنان يك ماه پيش عبدالرحمان بن خالد ماندند و او هر گاه سوار مى شد ايشان را پياده در ركاب خود مى برد و به صعصعه مى گفت : اى پسر مردك زشت و كوته قامت ! آرى ، هر كس نيكى او را به صلاح نياورد، بدى اصلاحش مى كند. ترا چه مى شود، چرا اكنون سخنانى را كه به سعيد و معاويه مى گفتى نمى گويى !و آنان مى گفتند: به زودى به پيشگاه خدا توبه مى كنيم و بر مى گرديم ؛ از گناه ما در گذر خدايت از تو در گذرد. و در آن مدت همواره رفتار عبدالرحمان و ايشان همينگونه بود، تا سرانجام عبدالرحمان بن خالد گفت : خداوند توبه شما را پذيرفت ؛ و براى عثمان نامه يى نوشت و تقاضا كرد از ايشان راضى شود و آنان را به كوفه برگرداند.
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: پس از آن در سال يازدهم خلافت عثمان ، سعيد بن عاص پيش او آمد و چون سعيد به مدينه رسيد، گروهى از صحابه جمع شدند و در مورد سعيد و كارهاى او و قوم و خويش بازى - عثمان و اينكه اموال مسلمانان را در اختيار ايشان مى گذارد گفتگو كردند و بر اعمال عثمان خرده گرفتند و عامر بن عبدالقيس ‍ (416) را كه نام اصلى پدرش عبدالله است و از خاندان بنى عنبر و قبيله تميم و بسيار پارسا بود پيش عثمان فرستادند. او پيش عثمان رفت و گفت : گروهى از صحابه جمع شدند و در كارهاى تو نگريستند و چنان ديدند كه مرتكب كارهاى نارواى بزرگى شده اى ، اينك از خدا بترس و توبه كن .
عثمان گفت : اين را ببينيد مردم مى پندارند كه قارى قرآن است و آمده است با من در مورد چيزى كه نمى داند سخن بگويد. به خدا سوگند كه نمى دانى خداوند كجاست !عامر گفت : نه به خدا سوگند مى دانم كه خداوند در كمين است .
عثمان عامر را از پيش خود بيرون كرد و عبدالله بن سعد بن ابى سرح و معاويه و سعيد بن عاص و عمرو بن عاص و عبيدالله بن عامر را كه امراى ولايات بودند و آنان را قبلا به مدينه احضار كرده بود فرا خواند و با آنان مشورت كرد و گفت : هر اميرى را وزيران و خيرخواهانى است و شما وزيران و خيرخواهان منيد و مورد اعتماديد و مى بينيد كه مردم چه كرده اند و از من خواسته اند كارگزاران خويش را از كار بر كنار كنم و از همه چيزها كه خوش نمى دارند و به چيزهايى كه خوش مى دارند باز گردم ، اينك كوشش ‍ كنيد و راءى خود را بگوييد.
عبدالله بن عامر گفت : اى اميرالمومنين ! من براى تو چنين مصلحت مى بينم كه آنان را از خويشتن به جهاد و ادارى تا براى تو خوار و زبون گردند و همه به حفظ خويش پردازند و انديشه يى جز زخم پشت مركوب خود و شپش ‍ جامه پوست خويش نداشته باشند.
سعيد بن عاص گفت : درد را از خود دور و جدا كن و آنچه را كه از آن بيم دارى از خود ببر و قطع كن . هر قومى را رهبرانى است كه چون آنان نابود شوند قوم پراكنده مى شوند و ديگر كارشان فراهم نمى شود.
عثمان گفت : آرى راءى درست همين است اگر عواقب آن نبود.
معاويه گفت : من پيشنهاد مى كنم به اميران سپاه فرمان دهى تا هر يك از ايشان ناحيه خويش را براى تو سامان دهد و من خود متعهدم كه مردم شام را از تو كفايت كنم و سامان دهم .
عبدالله بن سعد گفت : مردم اهل طمع و دنيايند، از اين اموال به آنان ببخش ‍ تا دلهايشان با تو نرم شود.
عمرو بن عاص گفت : اى اميرالمومنين ، تو بنى اميه را برگرده مردم سوار كرده اى (417)؛ تو سخنانى مى گويى ، آنان هم سخنانى مى گويند؛ تو كژ شده اى ، آنان هم كژ شده اند. اينك يا معتدل شو، يا از كار كناره گيرى كن ، و اگر اين كار را نمى پذيرى تصميمى بگير و كارى بكن .
عثمان به او گفت : ترا چه مى شود كه بر پوستينت شپش افتاده است (418)!اين سخن را جدى مى گويى ؟
عمرو عاص ساكت شد تا آن جمع پراكنده شدند؛ سپس به عثمان گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند تو در نظر من گرامى تر از اين هستى ، ولى من مى دانستم بر در خانه كسانى هستند كه سخن هر يك از ما را به مردم مى رسانند. من خواستم اين سخن مرا هم براى آنان نقل كنند و به من اعتماد نمايند تا بتوانم خيرى به تو برسانم يا شرى را از تو دور كنم .
عثمان كارگزاران خود را به محل حكومت خودشان گسيل داشت و به آنان دستور دد مردم را آماده كنند و به ماءموريتهاى جنگى گسيل دارند؛ عثمان همچنين تصميم گرفت پرداخت مقررى مردم را لغو كند تا مطيع او شوند. سعيد بن عاص را هم به كوفه فرستاد، ولى مردم كوفه كه حكومت او را خوش نمى داشتند و روش او را نكوهش مى كردند در جرعة (419) با او روياروى شدند و به او گفتند: پيش سالار خودت برگرد كه ما را به تو احتياج نيست . او خواست به راه خود ادامه دهد و برنگردد؛ مردمى بسيار بر او هجوم آوردند و يكى از آن ميان به سعيد گفت : يعنى چه !مگر مى توانى سيل را از حركت و خروش باز دارى !به خدا سوگند غوغاى مردم را چيزى جز شمشير مشرفى (420) آرام نمى كند و شايد پس از امروز بكار آيد و بديهى است در آن روز آرزوى امروز را خواهند كرد كه براى ايشان باز نخواهد گشت ؛ تو هم اكنون به مدينه برگرد كه كوفه براى تو خانه امن و عيش ‍ نيست .
سعيد پيش عثمان برگشت و به او اطلاع داد كه كوفيان چه كرده اند. عثمان ابوموسى اشعرى را به اميرى كوفه گماشت و براى ايشان چنين نوشت :
اما بعد اينك ابوموسى اشعرى را به اميرى شما گسيل داشتم و شما را از سعيد معاف كردم ؛ به خدا سوگند آبروى خويش را به شما تفويض مى دارم و شكيبايى خود را به شما عرضه مى دارم و تمام توان خود را براى اصلاح شما انجام مى دهم ؛ هر چه را كه معصيت خدا نباشد و ناخوش داشته باشيد از آن معاف خواهيد شد، تا آنكه همانگونه كه مى خواهيد باشد و براى شما در پيشگاه خداوند بهانه يى باقى نماند. به خدا سوگند همانگونه كه به ما دستور داده شده است صبر خواهيم كرد و به زودى خداوند صابران را پاداش خواهد داد.
ابو جعفر طبرى مى گويد: و چون سال سى و پنجم هجرت فرا رسيد، دشمنان عثمان و بنى اميه از شهرهاى مختلف با يكديگر مكاتبه كردند و يكديگر را به خلع عثمان از خلافت و بر كنار كردن عاملان و كار گزارانش از شهرها تشويق كردند. اين خبر به عثمان رسيد و براى مردم شهرستانها چنين نوشت :
اما بعد به من گزارش شده است كه عاملان من به برخى از شما ناسزا و دشنام مى دهند و آنان را مى زنند، بر سر هر كس كه چنين آمده است در موسم حج به مكه آيد و حق خود را به طور كامل از من يا از عاملان من بگيرد و من از آنان هم خواسته ام كه پيش من آيند، يا آنكه حق خود را ببخشيد كه خداوند صدقه دهندگان را پاداش مى دهد.
عثمان سپس به عاملان خويش نامه نوشت و آنان را فرا خواند و چون پيش ‍ او آمدند آنان را جمع كرد و گفت : اين شكايت مردم از شما چيست ؟ بيم دارم كه راست باشد و در آن صورت اين كار فقط به حساب من گذاشته مى شود. آنان گفتند: به خدا سوگند هر كس به تو گزارش داده راست نگفته و نيكو رفتار نكرده است و ما براى اين موضوع اصل و اساسى نمى شناسيم . عثمان گفت : اينك راءى خود را به من بگوييد. سعيد بن عاص گفت : اينها خبرهاى ساختگى است كه در مجالس محرمانه ساخته و پرداخته و به مردم القاء مى شود و درباره آن سخن مى گويند و علاج اين كار شمشير است .
عبدالله بن سعد گفت : هنگامى كه حق مردم را مى دهى آنچه را كه بر عهده ايشان است از ايشان بگير. معاويه گفت : چاره راءى درست در نيك رفتارى است .
عمرو عاص گفت : نظر من اين است كه تو هم چون دو دوست خود ابوبكر و عمر رفتار كنى آنجا كه نرمى لازم است نرمى كن و آنجا كه شدت لازم است شدت كن .
عثمان گفت : آنچه گفتيد شنيدم ؛ چيزى كه درباره اش بر اين امت بيم مى رود ناچار صورت خواهد گرفت و همانا آن درى كه بايد بسته باشد هر آينه گشوده خواهد شد؛ اينك با مدارا و نرمى جز در مورد حدود خداى تعالى آنان را از اين كار باز داريد، خدا مى داند كه من براى مردم خير انديشم و آسياى فتنه در گردش است ، خوشا به حال عثمان اگر بميرد و آن را بيشتر به حركت نياورد. مردم را تسكين دهيد و حقوق ايشان را به آنان بپردازيد و نسبت به حقوق خداوند هيچگونه سستى مكنيد.
عثمان از مكه خارج شد و چون به مدينه رسيد على و طلحه و زبير را فرا خواند و آنان پيش او آمدند و معاويه هم آنجا بود. عثمان ، سكوت كرد و سخنى نگفت ، معاويه سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به ايشان گفت : شما اصحاب رسول خدا (ص ) و برگزيدگان خلق خدا و واليان امر اين امتيد، هيچكس جز شما در آن طمع ندارد، شما عثمان را كه دوست شماست بدون زور و طمع براى خلافت برگزيديد و او پير شده و عمرش سپرى گرديده است و اگر انتظار فرتوت شدن و مرگش را داريد نزديك است گرچه اميدوارم در پيشگاه خداوند گرامى تر از آن باشد كه او را به فرتوتى برساند. سخنانى شايع شده است كه بيم دارم از ناحيه شما باشد، و اگر گله هايى از او داريد بر عهده مى گيرم كه برطرف كنم ؛ ولى به هر حال مردم را در كار خود به طمع ميندازيد كه به خدا سوگند اگر آنان را به طمع اندازيد هرگز از آن جز ادبار نخواهيد ديد.
على عليه السلام فرمود: اى بى مادر ترا با اين كار چه كار است !معاويه گفت : سخن از مادرم به ميان نياور كه بدترين مادران شما نبود و مسلمان شد و با پيامبر بيعت كرد و پاسخ گفتار مرا بده ، در اين هنگام عثمان گفت : برادرزاده ام معاويه راست مى گويد، اينك من از خودم و كار خويش با شما سخن مى گويم ؛ دو يار من كه پيش از من بودند نسبت به خود و ياران نزديك خود سختگيرى مى كردند و حال آنكه پيامبر (ص ) به نزديكان خويش عطا مى فرمود من هم خويشاوندان مستمند و كم در آمد دارم . و تا حدودى در مورد اموالى كه در دست من است گشاده دستى كرده و بخشيده ام ، و اگر اين موضوع را خطا مى دانيد آنرا برگردانيد كه دستور من تابع دستور شماست .
گفتند: درست و نيك رفتار كرده اى ولى به عبدالله بن خالد بن اسيد پنجاه هزار درهم و به مروان پانزده هزار درهم عطا كرده اى اين دو مبلغ را از ايشان پس بگير و عثمان چنان كرد و همگى خشنود شدند و رفتند. (421)
ابو جعفر طبرى مى گويد: معاويه به عثمان گفت پيش از آنكه بر تو هجوم آورند و تو ياراى مقابله با آنان نداشته باشى همراه من به شام بيا كه مردم شام همگى بر طاعت و فرمانبردارند؛ عثمان گفت : همسايگى رسول خدا (ص ) را با چيزى عوض نمى كنم و نمى فروشم هر چند رگ گردنم قطع شود. معاويه گفت : اجازه بده سپاهى از شام پيش تو فرستم كه اگر حادثه يى براى مدينه و تو پيش آمد در خدمت تو حاضر باشند؛ گفت : نمى خواهم ساكنان كنار مرقد رسول خدا (ص ) را به زحمت اندازم ، معاويه گفت : در اين صورت به خدا سوگند ترا غافلگير مى كنند، او گفت خداى مرا بسنده و بهترين كار گزار است .
ابو جعفر طبرى مى گويد: معاويه از پيش عثمان بيرون آمد و در حالى كه جامه سفر بر تن داشت از كنار تنى چند از مهاجران كه على عليه السلام و طلحه و زبير هم ميان ايشان بودند گذشت و آنجا ايستاد و گفت شما مى دانيد كه مردم بر سر حكومت با يكديگر ستيز مى كردند تا آنكه خداوند پيامبر خويش را مبعوث فرمود زان پس در سبقت و قدمت در اسلام و جهاد در راه خدا نسبت به يكديگر برترى نشان مى دادند. اگر اين ترتيب را رعايت كنند همچنان كار در دست ايشان باقى خواهد ماند و مردم پير و آنان خواهند بود ولى اگر با ستيزه جويى در طلب دنيا بر آيند، كار از دست ايشان بيرون خواهد شد و خداوند آنرا به ديگران بر مى گرداند و خداوند بر هر گونه تغيير و تبديلى تواناست ؛ اينك اين پيرمرد سالخورده خودمان را ميان شما مى گذارم نسبت به او خير انديش باشيد و ياريش دهيد و با او مدارا كنيد كه در آن صورت شما از او كامياب تر از خودش خواهيد بود و سپس از آنان توديع كرد و رفت . على (ع ) فرمود: در اين شخص خيرى مى پنداشتم . و زبير گفت : به خدا سوگند در نظر تو و ما معاويه تا امروز هرگز به اين اهميت و بزرگى نبوده است .
مى گويم ابن ابى الحديد: از آن روز معاويه چنگال خويش را بر خلافت افكند زيرا موضوع كشته شدن عثمان بر ذهن او غلبه پيدا كرد و ديد كه شام در اختيار اوست و مردم آن سرزمين از او اطاعت مى كنند و اگر عثمان كشته شود اين موضوع بهترين بهانه و دليل او خواهد شد كه عليه دشمنان خويش از آن بهره بردارى كند و آنرا وسيله يى براى رسيدن به هدف خود قرار دهد. وانگهى مى دانست كه ميان اميران عثمان ، هيچكس به قدرت او نيست و او براى بسيج لشكر و دلجويى از اعراب از همه تواناتر است و از همان روز به خلافت طمع بست و كار خود را بر آن پايه نهاد، مگر نديدى قبلا هم به صعصعه گفته بود هيچكس بر امارت قوى تر از من نيست و عمر مرا به امارت منصوب كرد و از راه و روش من راضى بود و مگر نمى بينى كه به مهاجران نخستين چگونه سخن مى گويد كه اگر بخواهيد با ستيزه حكومت را بدست آوريد و بر اين پيرمرد شورش كنيد خداوند آنرا از شما به ديگران منتقل مى فرمايد و خداوند بر اين تبديل و دگرگونى تواناست و منظورش خودش بوده است و به كنايه مى گفته است خلافت به من خواهد رسيد، و به همين سبب هم بود كه چون عثمان از او يارى خواست از آن كار خوددارى كرد و حتى يك نفر هم براى يارى او نفرستاد.
محمد بن عمر واقدى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: چون مردم بر عثمان اعتراض كردند و سخن درباره او بسيار شد مردمى كه شمارشان دو هزار تن بود از مصر بيرون آمدند كه عبدالرحمان بن عديس بلوى و كنانة بن بشرليثى و سودان بن - حمران سكونى و قتيرة بن وهب سكسكى در زمره ايشان بودند و همگى زير فرمان ابو حرب غافقى قرار داشتند؛ دو هزار تن هم از مردم كوفه بيرون آمدند كه زيد بن صوحان عبدى و مالك اشتر نخعى و زياد بن نضر حارثى و عبدالله بن اصم غامدى در زمره ايشان بودند، گروهى هم از مردم بصره بيرون آمدند كه حكيم بن جبلة عبدى و گروهى از سالارهاى قبايل همراهشان بودند و سالار همگان حر قوص بن زهير سعدى بود. اين موضوع در شوال سال سى و پنجم هجرت بود و آنان اظهار داشتند كه مى خواهند حج بگزارند؛ و چون به فاصله سه روز مانده به مدينه رسيدند، نخست مردم بصره كه ميل آنان به طلحه بود پيش افتادند و در ذوخشب (422) فرود آمدند. سپس مردم كوفه كه ميل آنان به زبير بود در اعوص (423) فرود آمدند و سپس مردم مصر ميل آنان به على عليه السلام بود در ذومروة (424) فرود آمدند؛ برخى از آنان به مدينه رفتند تا آگاه شوند كه در دل مردم نسبت به عثمان چه مى گذرد. آنان گروهى از مهاجران و انصار را و همسران پيامبر (ص ) را ملاقات كردند و گفتند ما قصد حج داريم و مى خواهيم تقاضا كنيم عاملان ما استعفا دهند، سپس گروهى از مصريان در احجار الزيت (425) با على عليه السلام كه شمشير بر دوش داشت ملاقات كردند و بر او سلام دادند و كار خويش را بر او عرضه داشتند كه بر سر ايشان فرياد كشيد و آنان را طرد كرد و فرمود همه نيكوكاران مى دانند كه سپاه مقيم در مروه و ذوخشب و اعوص بر زبان محمد (ص ) نفرين شده اند، و آنان از پيش على (ع ) رفتند.
بصريان نزد طلحه رفتند كه او هم به آنان همانگونه پاسخ داد و كوفيان نزد زبير رفتند و او هم همانگونه پاسخ داد، آنان پراكنده شدند و از مدينه بيرون رفتند و به ياران خود پيوستند.
همينكه مردم مدينه آسوده خاطر شدند كه آنان باز گشته اند ناگهان بانگ تكبير در نواحى مدينه شنيدند و آنان وارد شهر شدند و خانه عثمان را محاصره كردند و منادى ايشان بانگ برداشت كه اى مردم مدينه هر كس از جنگ كردن خوددارى كند در امان است ؛ و عثمان را در خانه اش محاصره كردند ولى مردم را از ملاقات و گفتگوى با او منع نكردند، گروهى از سران مهاجران پيش آنان آمدند و پرسيدند منظورشان چيست ؟ گفتند ما نيازى به خلافت اين مرد نداريم او بايد از كار كنار برود تا ما كس ديگرى را به خلافت بگماريم و هيچ چيز ديگرى بر اين گفتار خود نيفزودند.
عثمان براى مردم شهرستانها نامه نوشت و از ايشان يارى خواست و فرمان داد با شتاب براى دفاع از او حركت كنند؛ و براى آنان نوشت كه مردم در چه خيالى هستند، مردم شهرستانها در حالى كه بر هر مركب هموار و چموش ‍ كه دست يافته بودند سوار شدند بيرون آمدند، معاويه حبيب بن مسلمه فهرى را گسيل داشت و عبدالله بن سعد بن ابى سرح ، معاوية بن حديج را روانه كرد، از كوفه هم قعقاع بن عمرو حركت كرد كه او را ابوموسى اشعرى روانه كرد.
در كوفه تنى چند شروع به اقدام و تحريض مردم بر يارى عثمان و كمك كردن به مردم مدينه كردند كه از جمله ايشان عقبة بن عمر، و عبدالله بن ابى اوفى و حنظله كاتب بودند كه هر سه از اصحاب پيامبرند و از تابعين ، مسروق و اسود و شريح و كسان ديگرى بودند.
در بصره عمران بن حصين و انس بن مالك و كسان ديگرى غير از آن دو از صحابه پيامبر (ص ) و از تابعين كعب بن سور و هرم بن حيان و ديگران در اين مورد اقدام كردند و در مصر و شام هم گروهى از صحابه و تابعين اقدام كردند.
روز جمعه عثمان از خانه بيرون آمد و با مردم نماز گزارد و سپس بر منبر ايستاد و گفت : اى شورشيان ، خدا را، خدا را، به خدا سوگند كه مردم مدينه مى دانند شما به زبان محمد (ص ) لعنت شدگانيد، اينك خطا و گناه خود را با كار صواب و پسنديده محو كنيد.
محمد بن مسلمه انصارى برخاست و گفت : آرى من اين را مى دانم كه پيامبر چنين فرمود، حكيم بن جبلة او را بر جاى نشاند. پس از او زيد بن ثابت برخاست ، او را هم قتيرة بن وهب بر جاى نشاند. در اين ميان آن گروه بر پا خواستند و شروع به ريگ زدن به مردم كردند و آنها را از مسجد بيرون راندند و به عثمان هم چندان ريگ زدند كه از منبر بى هوش فرو افتاد و او را به خانه اش بردند. تنى چند از مردم مدينه آماده شدند به نفع عثمان وارد جنگ شوند كه از جمله ايشان سعد بن ابى وقاص و حسن بن على عليهماالسلام و زيد بن ثابت و ابو هريره بودند. عثمان به آنان پيام فرستاد و گفت : سوگندتان مى دهم كه از اين كار منصرف شويد و باز گشتند.
على و طلحه و زبير آمدند و به عنوان عيادت از عثمان به خانه اش رفتند و از او گله كردند و گفتند به سبب او چه بر سر ايشان آمده است . تنى چند از بنى اميه از جمله مروان بن حكم پيش عثمان بودند و به على عليه السلام گفتند: آنچه مى خواستى انجام دهى انجام دادى و ما را به هلاك انداختى ، به خدا سوگند بر فرض به اين حكومت كه اراده آنرا كرده اى برسى دنيا را بر تو تلخ خواهيم كرد. على عليه السلام خشمگين برخاست و آن دو هم كه با او بودند و جماعتى كه همراهشان آمده بودند به خانه هاى خود باز گشتند.
واقدى روايت مى كند كه پس از شورش آنان در مسجد بر ضد عثمان ، او همچنان يك ماه كامل با مردم نماز مى گزارد و پس از آن او را از نماز گزاردن با مردم منع كردند و غافقى كه فرمانده شورشيان بود با مردم نماز مى گزارد.
مدائنى روايت مى كند كه عثمان در حالى كه از هر سو در محاصره بود همچنان در مسجد با مردم نماز مى گزارد و مصريان و بصريان و كوفيان هم در مسجد حضور داشتند و پشت سرش نماز مى گزاردند و آنان در چشم عثمان خوارتر و بى مقدارتر از خاك بودند.
ابو جعفر طبرى در تاريخ خود مى گويد: ولى اندك اندك مردم مدينه از گرد عثمان پراكنده و ساكن خانه هاى خود شدند و هيچكس از خانه بيرون نمى آمد مگر با شمشير كه در صورت لزوم از خود دفاع كند و مدت محاصره عثمان چهل روز طول كشيد.
كلبى و واقدى و مدائنى روايت كرده اند كه محمد بن ابى بكر و محمد بن ابى حذيفه در مصر مردم را بر عثمان مى شوراندند. محمد بن ابى بكر همراه كسانى شد كه از مصر پيش عثمان آمدند و محمد بن ابى حذيفه در مصر ماند و پس از اينكه عبدالله بن سعد بن ابى سرح ، حاكم عثمان بر مصر، از پى مصريان به سوى مدينه حركت كرد، و عثمان به او چنين فرمان داده بود، محمد بن ابى حذيفه بر مصر پيروز و حاكم آن شد. عبدالله بن سعد همينكه به ايلة رسيد خبر دار شد كه مصريان عثمان را محاصره كرده اند و دانست كه عثمان كشته خواهد شد و از پيروزى محمد بن ابى حذيفه بر مصر نيز آگاه شد و به سوى مصر باز گشت ؛ ولى از ورودش جلوگيرى شد و به فلسطين رفت و تا هنگامى كه عثمان كشته شد همانجا بود.
كلبى روايت مى كند كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح فرستاده يى از مصر پيش عثمان گسيل داشت و به او خبر داد كه گروهى از مصريان حركت كرده اند و اگر جه به ظاهر مى گويند قصد حج عمره دارند ولى مقصود اصلى ايشان ، خلع عثمان از خلافت ، يا كشتن اوست . عثمان هم براى مردم سخنرانى كرد و ايشان را از نيت مصريان آگاه ساخت و گفت : اين گروه ، شتابان براى فتنه انگيزى آمده اند و از طول عمر من ملول شده و خواهان مرگ منند. به خدا سوگند اگر بميرم هر يك از ايشان آرزو خواهند كرد كه اى كاش عمر من دراز شده و به جاى هر روز يك سال طول مى كشيد، و اين بدان سبب است كه خونهاى فراوان ريخته خواهد شد و دشمنى و تبعيض ‍ و دگرگونى احكام آشكار خواهد گرديد.
ابو جعفر طبرى مى گويد: عمرو بن عاص هم از كسانى بود كه مردم را بر عثمان مى شوراند و به آن كار وا مى داشت . عثمان در اواخر خلافت خود يك روز خطبه مى خواند، عمر بن عاص بر او فرياد كشيد و گفت : اى عثمان از خدا بترس كه مرتكب گناهانى شده اى و ما هم همراه تو مرتكب آن شده ايم ، اينك به سوى خدا بازگرد و توبه كن تا ما هم توبه كنيم !عثمان بر او بانگ زد كه اى پسر نابغه (426) تو هم اينجايى !به خدا سوگند از آن هنگام كه ترا از كار بر كنار كرده ام جبه ات شپش گرفته است . در همين حال از گوشه ديگر بانگ برخاست كه : اى عثمان به سوى خداوند توبه كن ؛ و از گوشه ديگرى هم همين سخن گفته شد و عثمان دستهاى خود را به آسمان بلند كرد و گفت : پروردگارا، من نخستين توبه كنندگانم ! و از منبر فرود آمد.
ابو جعفر طبرى همچنين روايت مى كند كه عمرو بن عاص بشدت مردم را بر ضد عثمان تشويق و وادار به شورش مى كرد و خودش مى گفت : به خدا سوگند اگر با چوپان و ساربانى برخورد كنم او را بر عثمان مى شورانم تا چه رسد به رؤ سا و سرشناسان . و چون آتش فتنه در مدينه شعله ور شد او به خانه و ملك خويش كه در فلسطين بود رفت ؛ روزى در حالى كه در قصر خود در فلسطين بود و دو پسرش عبدالله و محمد و سلامة بن روح جذامى حضور داشتند سوارى از كنار آنان گذشت كه از مدينه مى آمد؛ از او پرسيدند: عثمان در چه حال بود؟ گفت : در محاصره بود، عمرو عاص ‍ گفت : آرى مرا ابو عبدالله مى گويند، وقتى ميله آهنى داغ كردن ، در آتش ‍ است گور خر باد رها مى كند (427). سپس سوار ديگرى از آنجا گذشت و چون از او پرسيدند گفت : عثمان كشته شد. عمرو عاص گفت : آرى مرا ابو عبدالله مى گويند، چون بر قرحه و دمل دست بمالم و فشار دهم آنرا به خونريزى مى اندازم ، سلامة بن - روح گفت :اى گروه قريش ، ميان شما و اعراب درى استوار بود، آن را شكستيد. عمرو گفت : آرى ، خواستيم حق را از تسلط باطل بيرون آوريم و مردم در كار حق همگى برابر و يكسان باشند.
ابو جعفر طبرى همچنين روايت مى كند كه چون جماعت شورشيان در ذوخشب مستقر شدند، تصميم گرفتند كه اگر عثمان از آنچه آنان خوش ‍ نمى دارند دست برندارد و كناره گيرى نكند او را بكشند. عثمان از اين موضوع آگاه شد، به خانه على عليه السلام آمد و وارد خانه شد و گفت : اى پسر عمو، من خويشاوند نزديك هستم و براى من بر تو حقى است و اين قوم چنان كه مى بينى آمده اند و مى خواهند مرا فرو گيرند، و تو در نظر مردم قدر و منزلتى دارى كه سخن تو را گوش مى دهند و مى پذيرند؛ دوست دارم سوار شوى و پيش آنان بر وى و ايشان را از من باز دارى و برگردانى كه اگر آنان بدينگونه بر من در آيند موجب گستاخى بر من و سستى كارم خواهد شد. على عليه السلام و فرمود: با چه شرطى و چه چيزى آنان را برگردانم ؟ گفت : به آن شرط كه هر چه تو بگويى و به مصلحت من ببينى عمل كنم . على گفت : من چند بار و پياپى با تو گفتگو كردم و هر بار پيش مردم آمدى و سخن گفتى و وعده دادى و باز از انجام آن خوددارى كردى و باز گشتى و اين از كارهاى مروان و معاويه و ابن عامر و عبدالله بن سعد است كه از ايشان اطاعت و از خواسته من سرپيچى مى كنى ! عثمان گفت : اينك با آنان مخالفت و از تو اطاعت خواهم كرد.
على عليه السلام دستور داد گروهى همراه او سوار شوند و سى مرد از مهاجران و انصار كه از جمله ايشان سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و ابو جهم عدوى و جبير مطعم و حكيم بن حزام و مروان بن حكم و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن - عتاب بن اسيد از مهاجران و ابو اسيد ساعدى و زيد بن ثابت و حسان بن ثابت و كعب بن مالك و كسانى ديگر از انصار بودند.
اين گروه پيش مصريان آمدند و با آنان سخن گفتند و كسانى كه با آنان گفتگو كردند على (ع ) و محمد بن مسلمه بودند؛ مصريان سخن آن دو را شنيدند و اطاعت كردند و با ياران خود به سوى مصر بار بستند. على (ع ) برگشت و پيش عثمان آمد و به او فرمود: خود سخنى بگو، تا مردم بشنوند و آرام بگيرند و بدانند كه از كارهاى گذشته دست برداشته اى ؛ وانگهى ولايات بر ضد تو هستند و بيم دارم كه گروهى از سوى ديگر آيند و باز بگويى : اى على سوار شو و پيش آنان برو؛ و اگر انجام ندهم ، پندارى كه رعايت خويشاوندى نكرده ام و حق ترا سبك شمرده ام .
عثمان بيرون آمد و خطبه خود را كه در آن از تغيير رفتار خويش سخن گفت ايراد كرد و براى مردم اظهار توبه كرد و گفت : من نخستين كس هستم كه پند مى گيرم و براى آنچه كرده ام از پيشگاه خداوند استغفار مى كنم و بدو توبه مى برم و كسى چون من از كار خويش به خود مى آيد و باز مى گردد. اينك چون از منبر فرو آمدم سران شما بيايند و راءى خويش را بگويند و بر هر كس ‍ ستمى شده است بگويد تا آنرا بر طرف كنم و هر حاجتى كه دارد بگويد تا برآورم . به خدا سوگند اگر حق ، مرا برده كند، روش بردگى پيش خواهم گرفت و زبونى بردگان را پذيرا خواهم شد، و از خداى گريزگاهى جز به سوى خدا نيست . به خدا سوگند شما را راضى مى كنم و مروان و بستگانش ‍ را از خود دور مى كنم و از شما روى پنهان نخواهم كرد. مردمان بر او رحمت آوردند و گريستند چندان كه ريشهايشان خيس شد. عثمان هم گريست . و چون از منبر فرود آمد و به خانه رفت متوجه شد كه مروان و سعيد و تنى چند از بنى اميه در خانه اش نشسته اند و براى شنيدن سخنان او حاضر نشده اند، ولى از آن آگاه شده اند. همينكه عثمان نشست مروان گفت : اى اميرالمومنين ، سخن بگويم يا ساكت باشم ؟ نائله (428) دختر فرافصة ، همسر عثمان ، به مروان گفت : سخن مگو و خاموش باش ! به خدا سوگند شما عثمان را خواهيد كشت و كودكانش را يتيم خواهيد كرد. او سخنى گفته است كه شايسته نيست از آن باز گردد. مروان به نائله گفت ترا با اين سخنان چه كار است !به خدا پدرت مرد و نمى دانست چگونه وضو بگيرد!نائله گفت : اى مروان آهسته و آرام باش و از پدرم جز به نيكى سخن مياور و به خدا سوگند اگر نه اين است كه پدر تو عموى عثمان است و غم و اندوهش ‍ به او باز مى گردد از كارهاى او مطالبى را به تو مى گفتم كه در آن مرا تكذيب نمى كردند.
عثمان هم از مروان روى برگرداند و مروان سخن خود را تكرار كرد و گفت بگو، گفت : پدر و مادرم فدايت باد، به خدا سوگند هر آينه دوست مى داشتم اين سخنان تو در حالى گفته مى شد كه محفوظ مى بودى ، و در آن صورت من نخستين كس بودم كه به آن راضى مى شدم و درباره آن يارى مى كردم ، ولى تو اين سخنان را هنگامى گفتى كه كارد به استخوان رسيده است و آب از سرگذشته است و نمودار زبونى و درماندگى است . به خدا سوگند پايدارى و ماندن در گناهى كه بتوانى از خدا طلب آمرزش كنى بهتر از توبه يى است كه مايه بيم باشد و با اين سخنان خود كارى انجام ندادى جز اينكه مردم را بر خود گستاخ ‌تر كردى .
عثمان گفت : سخن من چنان بود كه بود و از دست شده باز نمى گردد و من خير انديشى كردم . مروان گفت : اينك مردمان همچو كوهها بر در خانه ات جمع شده اند. عثمان پرسيد: چه مى خواهند و چه كار دارند؟ گفت : تو خود آنان را پيش خود فرا خواندى و يكى از ستمى كه بر او شده سخن مى گويد و ديگرى مالى مطالبه مى كند و آن دگر مى خواهد فلان حاكم را از كار بر كنار كنى و اين چيزى است كه خود در خلافت خويش بر خويشتن روا داشتى ، و اگر خوددار و شكيبا بودى براى تو بهتر بود. عثمان گفت : تو برو با ايشان سخن بگوى كه من آزرم دارم با آنان سخن گويم و ايشان را برگردانم . مروان پيش مردم - كه از سر و دوش يكديگر بالا مى رفتند - رفت و گفت : چكار داريد؟ گويى به غارت آمده ايد؛ چهره هايتان زشت باد! مى خواهيد پادشاهى ما را از دست ما بيرون كشيد! از اينجا برويد، به خدا سوگند اگر آهنگ ما كنيد زندگى را بر شما تلخ مى كنيم و كارى بر سر شما مى آوريم كه خشنودتان نكند و نتيجه كار خويش را نيكو نيابيد؛ به خانه هاى خود باز گرديد و به خدا سوگند ما آنچه را در دست داريم به زور وا نمى گذاريم .
مردم نااميد برگشتند و به عثمان و مروان دشنام مى دادند و برخى از ايشان به حضور على (ع ) آمدند و به او خبر دادند. على (ع ) روى به عبدالرحمان بن اسود بن عبد يغوث زهرى كرد و گفت : آيا در سخنرانى عثمان حضور داشتى ؟ گفت : آرى ، فرمود: آيا در سخنرانى مروان هم حضور داشتى ؟ گفت : آرى ، على (ع ) گفت : پناه بر خدا، اى بندگان خدا! اگر در خانه ام بنشينم مى گويد: مرا رها كرده و از ياريم دست كشيده اى ! و اگر سخن بگويم و آنچه را كه او مى خواهد تبليغ كنم ، مروان مى آيد و با او چنان بازى مى كند كه بازيچه اش قرار مى دهد و از پس سالخوردگى و مصاحبت رسول خدا(ص ) او را به هر سو كه مى خواهد مى كشد.
على (ع ) خشمگين برخاست و هماندم به خانه عثمان رفت و گفت : گويا مروان از تو خشنود نمى شود مگر اينكه ترا از عقل و دين تو منحرف سازد و تو براى او همچون شتر كوچ هستى كه او را به هر سو بخواهند مى كشند! به خدا سوگند مروان نه در دين خود خردمند است و نه در عقل خويش ، و چنين مى بينم كه ترا به ورطه يى مى افكند و سپس بيرونت نمى كشد و من از اين پس ديگر براى اعتراض و عتاب هم پيش تو نخواهم آمد؛ شرف خود را تباه كردى و اختيار عقل و راءى خود را از دست دادى . و از جاى برخاست و رفت .
نائله دختر فرافصه پيش عثمان آمد و گفت : سخن على را شنيدى و او ديگر پيش تو باز نمى گردد و نخواهد آمد. همانا كه فرمانبردار مروان شده اى و او به هر كجا كه مى خواهد ترا مى كشد. عثمان گفت : چه كنم ؟ گفت : از خدا بترس و از روش دو دوست خود ابوبكر و عمر پيروى كن ، كه اگر از مروان پيروى كنى ترا به كشتن مى دهد و مروان را در نظر مردم قدر و هيبت و محبتى نيست ، و مردم ترا به سبب او رها كرده اند و حال آنكه مردم مصر به سبب گفتار على (ع ) برگشتند. اينك هم پيش على فرست و از و از او مصلحت انديشى كن كه در نظر مردم محترم است و از فرمان او سرپيچى نمى شود.
عثمان كسى پيش على فرستاد و على (ع ) نيامد و گفت : به او گفته بودم كه بر نخواهم گشت . (429)
ابو جعفر طبرى مى گويد: عثمان ، شبانه به خانه على آمد و از او عذر خواست و وعده داد كه پسنديده رفتار خواهد كرد و گفت : ديگر فلان كار را نمى كنم و فلان كار را انجام مى دهم . على (ع ) به او گفت : پس از اينكه بر منبر رسول خدا آن سخنان را گفتى و تعهد كردى ، چون به خانه ات رفتى ، مروان بيرون آمد و مردم را بر در خانه تو دشنام داد! عثمان از خانه على بيرون آمد در حالى كه مى گفت : اى ابوالحسن مرا خوار و زبون ساختى ! و مردم را بر من گستاخ كردى ! على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند من از همه مردم از تو بيشتر دفاع كردم ، ولى هر گاه چيزى مى گويم كه آن را مايه رضايت و نيكبختى تو مى دانم ، مروان كار ديگرى بر ضد آن پيشنهاد مى كند و سخن او را مى شنوى و پيشنهاد مرا رها مى كنى .
ديگر على (ع ) براى نصرت عثمان اقدامى نكرد تا آنكه چون محاصره او سخت شد آب را از وى باز داشتند و اين موضوع ، على (ع ) را سخت خشمگين ساخت و به طلحه فرمود: براى او شتران آبكش چند مشك آب بفرستيد؛ اين پيشنهاد طلحه را خوش نيامد، ولى على عليه السلام چندان پايدارى كرد تا آب به عثمان رساند.
همچنين ابو جعفر طبرى روايت مى كند كه چون عثمان محاصره شد على (ع ) در مزرعه خود در خيبر بود و آنگاه كه به مدينه بازگشت مردم بر طلحه اجتماع كرده بودند و طلحه در محاصره عثمان نقش موثر داشت . و چون على (ع ) به مدينه آمد عثمان پيش او رفت و گفت : اما بعد، من بر تو حق مسلمانى و برادرى و خويشاوندى سببى و نسبى دارم و اگر هيچيك از اينها هم نبود و ما در دوره جاهلى بوديم ، براى خاندان عبد مناف مايه ننگ و عار است كه خاندان تيم حكومت را به زور از چنگ ايشان بربايند - و منظورش ‍ طلحه بود - على (ع ) فرمود. تو برو، من اين كار را كفايت مى كنم .
آنگاه على (ع ) به مسجد رفت و اسامة بن زيد را ديد و در حالى كه بر دست او تكيه داده بود به خانه طلحه رفت كه آكنده از مردم بود و به او گفت : اى طلحه اين چه كارى است كه بر سر عثمان آورده اى ؟ طلحه گفت : اى اباالحسن ، اينك كه كار از كار گذشته است ! على (ع ) از خانه او بيرون آمد و خود را به بيت المال رساند و فرمود: اين را بگشاييد، كليدها را پيدا نكردند على (ع ) در خزانه را شكست و آنچه در آن بود بر مردم قسمت كرد و مردم از پيش طلحه پراكنده شدند و او تنها ماند و عثمان از اين جهت شاد شد؛ آنگاه طلحه پيش آمد و گفت : اى امير المومنين ! من تصميم به كارى داشتم و خداوند ميان من و آن حايل شد و اينك در حالى كه توبه كنندام پيش تو آمده ام ، عثمان گفت : به خدا سوگند در حال توبه نيامده اى كه شكست خورده آمده اى ، و اى طلحه خداوند ترا بسنده است جزاى ترا بدهد!
ابو جعفر طبرى مى گويد: عثمان ناتوان و درمانده اى بود كه مردم بر او طمع بستند و خودش هم با كارهاى خويش و با مسلط كردن بنى اميه بر خود بر ضد خويش يارى داد؛ و آغاز گستاخى بر او چنين بود كه مقدارى شتر از شتران زكات و صدقه پيش او آورند و او آنرا به يكى از فرزندان حكم بن ابى العاص بخشيد و اين خبر به اطلاع عبدالرحمان بن عوف رسيد، آنها را پس ‍ گرفت و ميان مردم قسمت كرد و عثمان در خانه خود بود و اين نخستين سستى و شكست بود كه در كار عثمان و خلافتش پديد آمد.
و گفته شده است : نخستين سستى كه در كار عثمان آمد اين بود كه او از كنار جبلة بن عمرو ساعدى (430) كه در انجمن قوم خود نشسته بود و طوق آهنينى در دست داشت گذشت و سلام داد؛ قوم پاسخ سلامش را دادند. جبله به آنان گفت : چرا بر اين مردى كه چنين و چنان كرده است پاسخ سلامش را مى دهيد!سپس روى به عثمان كرد و گفت : به خدا سوگند اين طوق آهنين را بر گردنت مى افكنم ، مگر اينكه اين اطرافيان ناپاك خود را رها كنى - يعنى مروان و ابن عامر و ابن ابى سرح كه در نكوهش برخى از ايشان آيه قرآن نازل شده است و خون برخى را پيامبر (ص ) حلال دانسته است .
و گفته شده است : روزى عثمان خطبه مى خواند و بر دست او عصايى بود كه پيامبر (ص ) و ابوبكر و عمر هنگام خطبه خواندن آن را بر دست مى گرفتند، جهجاه - غفارى آن را از دست او گرفت و بر زانوى خويش نهاد و آنرا شكست . (431) و چون بدعتهاى عثمان بسيار و طمع مردم هم در مورد او افزون شد گروهى از صحابه كه اهل مدينه بودند و افراد ديگرى به مردم نقاط ديگر نوشتند: شما كه مى خواهيد در راه خدا جهاد كنيد، بشتابيد و پيش ما آييد كه خليفه شما دين محمد (ص ) را تباه ساخته است و او را از خلافت خلع كنيد. دلها بر او اختلاف پيدا كرد و مصريان و ديگران به مدينه آمدند و آنچه واقع شد اتفاق افتاد.
واقدى و مدائنى و ابن كلبى و ديگران روايت كرده اند؛ و اين روايت را ابو جعفر طبرى در كتاب تاريخ خود، و مورخان ديگر آورده اند كه چون على (ع ) مصريان را بر گرداند، پس از سه روز باز گشتند و نامه يى را كه در لوله اى سربى بود بيرون آوردند و گفتند: غلام عثمان را در منطقه بويب (432) بر يكى از شتران زكات ديديم ، و چون در كار او به ترديد افتاديم بار و بنه اش را تفتيش كرديم و اين نامه را در آن يافتيم . مضمون آن نامه فرمانى خطاب به عبداله بن سعد بن ابى سرح بود كه عبدالرحمان بن عديس بلوى و عمرو بن حمق را تازيانه بزند و موهاى سر و ريش آنان را بتراشد و آن دو را زندانى كند و گروهى ديگر از مردم مصر را بردار كشد.
و گفته شده است : كسى كه نامه از او به دست آمد، ابوالاعور سلمى بوده است مصريان همينكه او را ديدند پرسيدند: كجا مى روى و آيا همراه تو نامه است ؟ گفت : نه پرسيدند: به چه كار مى روى ؟ او سخن خويش را تغيير داد، او را گرفتند و به مدينه باز گشتند و به حضور على (ع ) رفتند و خواستند پيش عثمان برود و از او درباره نامه بپرسيد. على برخاست و به خانه عثمان آمد و از او پرسيد. عثمان به خدا سوگند خورد كه من آن را ننوشته ام و از آن آگاه نيستم و دستور به نوشتن آن هم نداده ام . محمد بن مسلمه گفت : عثمان راست مى گويد؛ اين از كارهاى مروان است عثمان گفت : نمى دانم . مصريان كه حضور داشتند گفتند: آيا مروان نسبت به تو چنين گستاخى مى كند كه غلام ترا بر يكى از شتران زكات مى فرستد و مهر ترا پاى نامه مى زند و به كارگزار تو دستور مى دهد چنين كارها و گناهان بزرگ انجام دهد و تو از آن بى خبرى ؟ گفت : آرى . گفتند: در اين صورت يا راست مى گويى يا دروغ ؛ اگر دروغ مى گويى ، به سبب فرمانى كه در مورد عقوبت كردن و كشتن ما بدون حق داده اى سزاوار خلع هستى ، و اگر راست مى گويى ، به سبب ضعف و سستى و غفلت خودت از اين كار بزرگ ، و ناپاكى اطرافيانت ، سزاوار آنى ؛ و براى ما شايسته و مناسب نيست كه امر خلافت را به دست كسى واگذاريم كه به سبب غفلت و سستى او كارها بدون اطلاعش صورت مى گيرد. اكنون خودت را از خلافت خلع كن . گفت : من پيراهنى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن بيرون نمى آورم ، ولى توبه مى كنم و تغيير روش ‍ مى دهم . گفتند: اگر اين نخستين گناهى بود كه از آن توبه مى كردى سخنت را مى پذيرفتيم ، ولى مى بينيم كه همواره توبه مى كنى و باز به گناه بر مى گردى و ما بر نمى گرديم تا ترا خلع كنيم يا بكشيم ، يا خودمان در اين راه كشته شويم و جانهاى ما به خدا ملحق شود؛ و اگر ياران و خويشاوندانت بخواهند از تو دفاع كنند با آنان چندان جنگ مى كنيم كه به تو دست يابيم . عثمان گفت : اگر قرار باشد از خلافت خداوند دست بكشم كشته شدن براى من بهتر از آن است ؛ اما اينكه شما با كسانى كه بخواهند از من دفاع كنند جنگ كنيد، من به هيچكس دستور نمى دهم با شما جنگ كند و هر كس هم با شما جنگ كند بدون اجازه من است ، و من اگر مى خواستم با شما جنگ كنم به لشكرها مى نوشتم كه پيش مى آيند يا خود به ناحيه يى مى رفتم . هيا هو و جنجال بسيار شد و على (ع ) برخاست و مصريان را با خود از خانه عثمان بيرون برد و خود به منزل خويش رفت .
ابو جعفر طبرى مى گويد: عثمان براى معاويه و اين عامر و ديگر اميران لشكرها نامه نوشت و از ايشان يارى خواست و دستور داد شتابان بر آن كار مبادرت ورزند و لشكرها را پيش او گسيل دارند. معاويه در اين كار درنگ كرد، ولى يزيد بن اسد - قسرى ، پدر بزرگ خالد بن عبدالله بن يزيد كه بعدها امير عراق شد، براى اين كار ميان شاميان اقدام كرد و گروهى بسيار از او پيروى كردند و او همراه ايشان براى يارى عثمان حركت كرد، ولى چون به وادى القرى رسيدند خبر كشته شدن عثمان به آنان رسيد و از آنجا برگشتند.
و گفته شده است : معاويه از شام حبيب بن مسلمه فهرى را گسيل داشت و از بصره هم مجاشع بن سعود سلمى حركت كرد و چون به ربذة (433) رسيدند و پيشاهنگان ايشان در صرار (434) كه از نواحى مدينه است پايگاه گرفتند خبر كشته شدن عثمان به ايشان رسيد و برگشتند.
عثمان با مشاوران خود رايزنى كرد؛ آنان پيشنهاد كردند كه به على عليه السلام پيام فرستد و از او بخواهد مردم را پراكنده سازد، و به عثمان گفتند: تعهداتى كه موجب رضايت ايشان بشود بر عهده بگيرد و با آنان امروز و فردا كند تا نيروهاى امدادى برسند. عثمان گفت : ايشان هيچگونه علت تراشى را نخواهند پذيرفت ، خاصه كه در بار نخست آن كار از من سرزد. مروان گفت : هر تقاضايى دارند ظاهرا بپذير و تا ممكن است امروز و فردا كن كه آنان قومى هستند كه بر تو خروج كرده اند و پايبند عهدى نخواهند بود.
عثمان على (ع ) را خواست و به او گفت : مى بينى كه مردم چه مى كنند و من از ايشان بر خون خود در امان نيستم ، آنان را از من برگردان كه من حقى كه مى خواهند چه از سوى خودم و چه از سوى ديگران به آنان خواهم پرداخت . على فرمود: مردم به دادگرى تو نيازمند ترند تا به كشتن تو و آنان جز با طلب رضايت از ايشان راضى نخواهد شد. پيش از اين هم براى آنان تعهد كرده بودى ، ولى به آن وفا نكردى ، اين بار فريب مده كه من از طرف تو به آنان خواهم گفت كه حق به ايشان داده خواهد شد. عثمان گفت : چنين بگو و تعهد كن كه به خدا سوگند براى آنان به آن وفا خواهم كرد.

next page

fehrest page

back page