next page

fehrest page

back page

آن دو به يكديگر نيزه زدند، نيزه هاشم كارگر افتاد و آن مرد را كشت و شمار كشتگان اطراف هاشم بسيار شد. در اين هنگام ذوالكلاع حمله آورد و مردم در هم آميختند و دليرى و پايدارى كردند؛ هاشم و ذوالكلاع هر دو كشته شدند و عبدالله پسر هاشم رايت را بدست گرفت و چنين رجز خواند :
اى هاشم ، پسر عتبه و مالك ! گرامى باشى كه چون سالار پيرى قرشى نابود شدى ...
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه عبدالله پسر هاشم رايت پدرش را در دست گرفت و سپس گفت : اى مردم ! هاشم بنده يى از بندگان خدا بود كه روزى آنان مقدر شده و كارها و اعمال ايشان نوشته و شماره شده و اجل ايشان فرا رسيده است . خداوند و پروردگارش او را فرا خواند و او دعوت حق را پذيرفت و تسليم فرمان او شد. او در فرمانبردارى از پسر عموى پيامبر خويش كه نخستين ايمان آورنده به او و همگان در دين خدا داناتر و بر دشمنان خدا كه شكستن حرمتهاى خداوند را روا مى دارند و در سرزمينها ستم و تباهى بار آورده اند و شيطان بر ايشان چيره شده ياد خدا را در آنان به فراموشى سپرده و گناه و ستم را در نظرشان آراسته است سختگيرتر بود، كوشش و پايدارى كرد. اينك بر شما جهاد و جنگ با كسانى كه با خدا مخالفت ورزيده و حدود خداوند را معطل ساخته و با اولياى خداوند اعلان جنگ داده اند واجب است . در اين جهان خون و جانهاى خويش را در اطاعت از خدا ببخشيد تا در سراى ديگر به منزلت عالى و جاودانه كه هرگز فانى نمى شود پرسيد. به خدا سوگند، به فرض محال كه ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ هم نباشد باز جنگ كردن در ركاب على به مراتب برتر از جنگ در ركاب معاويه است ، حال آنكه شما اميدواريد به اميدى بزرگ .
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما حديث كرد و گفت : پس از تمام شدن كار جنگ صفين ، و واگذارى حكومت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه و رفتن هياءتهاى نمايندگى پيش او، عبدالله بن هاشم را هم كه اسير بود پيش معاويه فرستادند. همين كه عبدالله برابر معاويه رسيد عمروعاص كه آنجا بود گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين خودپسند پسر مرقال است ، مواظب اين سوسمار آزمند باش ، اين مغرور به خود شيفته را بكش كه اين چوبدستى هم از همان درخت است و مار جز بچه مار نمى آورد (21) و پاداش بدى همچنان بدى است .
عبدالله به معاويه گفت : بر فرض كه مرا بكشى من نخستين مردى نيستم كه قوم او رهايش كرده و روزگار تسليمش كرده باشد. عمروعاص گفت : اى اميرالمؤ منين ! او را در اختيار من بگذار تا رگهاى گردنش را بريده بر شانه هايش نهم . عبدالله گفت : اى عمروعاص كاش اين شجاعت و دليرى از تو روزهاى جنگ صفين آشكار مى شد. همان روزها كه ما تو را به هماوردى فرا مى خوانديم در حالى كه پاهاى مردان از خون خيس شده بود و راهها چنان بر تو بسته شده بود كه مشرف به هلاك شده بودى و به خدا سوگند، هم اكنون نيز اگر چنين به معاويه نزديك نبودى پيكانى بر تو پرتاب مى كردم كه تيزتر از درفش كفش دوزى است . چرا كه تو همواره بر هوس خويش مى افزايى و در سرگشتگى خود فرو رفته اى و به ريسمان پوسيده خويش چسبيده اى ، همچون شتر سرمست گم گشته در تاريكى شبى تيره .
معاويه فرمان داد عبدالله را به زندان بردند. (22) عمروعاص براى معاويه چنين نوشت :
پيشنهادى آميخته با دورانديشى به تو كردم با من مخالفت كردى و حال آنكه كشتن پسر هاشم توفيق بزرگى بود. اى معاويه ! پدرش همان كسى است كه در جنگ مهتران تو را از پاى در آورد. چندان با ما جنگ كرد كه در صفين خونهاى ما را به اندازه درياهاى بيكران خروش فرو ريخت . اين هم پسر اوست و آدمى شبيه اصل خود است و اگر او را زنده نگهدارى بزودى دندان پشيمانى بر هم مى سايى .
معاويه اين شعر را براى عبدالله بن هاشم فرستاد. او از زندان در پاسخ چنين نوشت :
اى معاويه ! آن مرد، عمرو، را كينه دلش از حق باز مى دارد و دوستى او ناسالم است . اى پسر حرب ! مى بينى او كشتن مرا براى تو مصلحت مى بيند و حال آنكه عمرو كارى را پيشنهاد مى كند كه پادشاهان عجم آن را به صلاح نمى دانستند. آرى ، در جنگ صفين از سوى ما حمله و نفرتى نسبت به تو ابراز شد كه هاشم و پسرش هم مرتكب آن بودند. خداوند آنچه در آن مقدور فرموده بود صورت گرفت و تمام شد و آنچه گذشت چيزى جز روياى خواب بيننده نبود. اكنون اگر مرا ببخشى از يك خويشاوند در گذشته اى و اگر كشتن مرا مصلحت بدانى خون حرام مرا حلال پنداشته اى . اين روايت كه گذشت روايت نصر بن مزاحم است .
ابو عبدالله ، محمد بن موسى بن عبيدالله مرزبانى (23) روايت مى كند كه چون كار حكومت براى معاويه استوار و تمام شد و پس ‍ از وفات على عليه السلام زياد را به حكومت بصره فرستاد؛ منادى معاويه ندا داد : همانا همگان و هر سرخ و سياهى در امان خداوند است ، غير از عبدالله بن هشام بن عتبه . معاويه سخت در جستجوى عبدالله بود و هيچ اطلاعى از او نداشت . سرانجام مردى از اهل بصره نزد معاويه آمد و گفت : تو را به محل عبدالله بن هاشم راهنمايى مى كنم ؛ براى زياد بنويس كه عبدالله در خانه فلان زن مخزومى است . معاويه دبير خويش را فرا خواند و چنين نوشت :
از معاويه بن ابى سفيان ، اميرالمؤ منين ، به زياد بن ابى سفيان . اما بعد، چون اين نامه من به دست تو رسيد، به محله بنى مخزوم برو و آنجا را خانه به خانه تفتيش كن ، تا به خانه فلان زن مخزومى برسى و عبدالله بن هاشم مرقال را از آن خانه بيرون بياور و سرش را بتراش ، جبه اى مويين بر او بپوشان و او را به زنجير بكش ، دستش را بر گردنش ببند و بر شترى بدون جهاز و پوشش سوار كن و نزد من بفرست .
مرزبانى گويد : زبير بن بكار گفته است : معاويه هنگامى كه زياد را به بصره فرستاد به او گفت : عبدالله بن مرقال در محله بنى ناجيه بصره است و در خانه زنى از آنان كه نامش فلان است سكونت دارد، سوگندت مى دهم كه كنار خانه اش فرود آيى و بر آن خانه هجوم برى و عبدالله را بيرون آرى و پيش من بفرستى .
چون زياد وارد بصره شد از محله بنى ناجيه و خانه آن زن پرسيد و به آن خانه هجوم برد و عبدالله را بيرون كشيد و او را پيش معاويه گسيل داشت . عبدالله روز جمعه پيش معاويه رسيد، رنج بسيار ديده بود و از شدت آفتابزدگى جسمش لاغر و دگرگون شده بود. معاويه هر روز جمعه دستور تهيه خوراك براى اشراف قريش و اشراف شام و نمايندگان مردم عراق مى داد، در آن روز معاويه ناگهان عبدالله را كه سخت لاغر و چهره اش دگرگون شده بود مقابل خويش ديد. معاويه او را شناخت ولى عمروعاص او را نشناخت ، معاويه به عمرو گفت : اى ابا عبدالله آيا اين جوان را مى شناسى گفت : نه ، گفت : اين پسر كسى است كه در صفين مى گفت :
يك چشمى كه چندان زيسته كه از زندگى دلتنگ شده است و براى خود ارزش و اعتبارى مى جويد ناچار از شكست دادن يا شكست خوردن است .
عمرو گفت : آرى هموست ، اينك اين سوسمار درمانده را مواظب باش ! رگهاى گردنش را بزن و او را پيش مردم عراق بر مگردان كه آنان همگى فتنه انگيز و اهل نفاق اند. علاوه بر آن خودش ‍ هم داراى هوس است و اطرافيانى دارد كه گمراهش مى كنند. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ، اگر از دام تو بگريزد لشكرى به سوى تو گسيل مى دارد كه هياهوى شيهه اسبان آن بسيار است و روز بدى براى تو در پيش خواهد بود.
عبدالله همان گونه كه در غل و بند بود گفت : اى پسر مرد سترون و دم بريده ! اى كاش اين حماسه و شجاعت را در جنگ صفين مى داشتى كه ما تو را به هماوردى فرا مى خوانديم و تو همچون كنيزان سياه و بزهاى زبون زير يالها و شكم اسبها پناه مى بردى . همانا به فرض كه معاويه مرا بكشد مردى گرانقدر و ستوده خصال را كشته است كه فرومايه بخت برگشته و همچون شتر پير معيوب در بند كشيده شده نيست . عمرو گفت چنين و چنان را رها كن كه ميان آرواره هاى شير ژيانى افتاده اى كه دشمن شكار است و چنان بر بينى تو نيزه خواهد زد كه بر معاديان دهان بسته نيزه مى زنند. عبدالله بن هاشم گفت : آنچه مى خواهى پرگويى كن كه من تو را مى شناسم ؛ به هنگام آسايش سرمستى و به هنگام رويارويى و كارزار ترسو. گاه ستيز با دشمنان سخت بيمناكى ، چنين مصلحت مى بينى كه با آشكار ساختن عورت خود جان خود را حفظ كنى . گويا نبرد صفين را فراموش كرده اى كه تو را به جنگ فرا مى خواندند و از آن مى گريختى از بيم آنكه مردانى كه داراى بدنهاى استوار و نيزه هاى تيز بودند و گله ها را به غارت مى بردند و عزيز را زبون مى ساختند فرو گيرندت .
عمرو گفت : معاويه مى داند كه من در آن معركه ها شركت كرده ام در حالى كه تو در آن همچون كلوخ كنار خارينى بودى . در آنجا پدرت را ديدم كه امعاء و روده هايش فرو مى ريخت . عبدالله گفت : همانا به خدا سوگند، اگر پدرم تو را در آن مقام مى ديد همه اركان وجودت به لرزه در مى آمد و نمى توانستى از دست او جان به در برى ، ولى او با كس ديگرى غير از تو جنگ كرد و كشته شد.
معاويه گفت : اى بى مادر، آيا آرام مى گيرى و خاموش مى شوى ! عبدالله گفت : اى پسر هند! به من چنين مى گويى به خدا سوگند اگر بخواهم عرق بر پيشانى ات مى نشانم و تو را به چنان ننگ و عارى دچار سازم كه رگهاى گردنت فرو نشيند. مگر به بيشتر از مرگ مرا مى ترسانى ؟! معاويه لحن خود را تغيير داد و گفت : اى برادر زاده ، آيا بس مى كنى ! و فرمان داد او را به زندان بردند.
مرزبانى سپس اشعار عمروعاص و اشعار عبدالله بن هاشم را نقل كرده و افزوده است كه معاويه سكوتى طولانى كرد، آن چنان كه پنداشتند سخن نخواهند گفت آن گاه اين ابيات را خواند :
عفو كردن از بزرگان قريش را وسيله تقرب به پيشگاه خداوند در آن روز دشوار و سخت (قيامت ) مى بينم و مصلحت نمى دانم جوانمردى را كه خويشاوند من است و نسب او به خاندانهاى كعب و عامر مى رسد بكشم ...
معاويه به عبدالله بن هاشم گفت : آيا خود را چنان مى بينى كه عمروعاص گفت و بر ما خروج خواهى كرد. عبدالله گفت : هرگز در اين فكر مباش كه بتوانى كه عقايد و ضمير افراد را بيرون بكشى ، خاصه اگر بخواهند در راه اطاعت از خدا جهاد كنند. معاويه گفت : در آن صورت خداوند تو را هم خواهد كشت همان گونه كه پدرت را كشت . گفت : چه كسى در قبال شهادت براى من خواهد بود؟
مرزبانى مى گويد : معاويه به او جايزه پسنديد و از او عهد و پيمان گرفت كه در شام ساكن نباشد و مردمش را بر معاويه تباه نكنند و نشوراند.
نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از عبدالخير همدانى نقل مى كرد كه هاشم بن عتبه روزى كه كشته شد به مردم گفت : اى مردم ، من مرد تنومندى هستم و هرگاه از پاى در آمدم افتادن من بر زمين شما را به بيم و هراس نيفكند كه از كشتن من كمتر از كشتن يك شتر آسوده نمى شوند، تا آنكه كشنده شتر از كار آن بپردازد. آن گاه حمله كرد و در افتاد؛ در همان حال كه هاشم (زخمى ) ميان كشتگان بر خاك افتاده بود مردى از كنارش گذشت . هاشم به آن مرد گفت : سلام مرا به اميرالمؤ منين برسان و بگو اى اميرالمؤ منين بركات و رحمت خدا بر تو باد و تو را به خدا سوگند مى دهم كه شبانه و پيش از آنكه صبح كنى كشتگان را چنان پشت سر بگذارى كه پاى كشتگان را با دوال و لگام اسبهاى خود بسته باشى ؛ (24) زيرا فردا صبح ابتكار عمل و پيروزى از كسى است كه كشتگان را زودتر از ميدان جمع كرده باشد. آن مرد اين مطلب را به اطلاع على عليه السلام رساند و اميرالمؤ منين شبانه حركت و شروع به پيشروى كرد، آن چنان كه همه كشتگان را پشت سر نهاد و فردا صبح ابتكار عمل و پيروزى براى او بر اهل شام بود.(25)
نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از عبد خير براى ما نقل كرد كه هاشم بن عتبه پس از آن اينكه خسته و فرسوده شده بود با حارث بن منذر تنوخى جنگ كرد، هر چند موفق شد او را به دست خود بكشد ولى حارث هم به او نيزه اى زد كه كشمكش را دريد و هاشم در افتاد. در همين هنگام اميرالمؤ منين عليه السلام كه از حال او آگاه نبود كسى را پيش هاشم فرستاد و فرمان داد با پرچم خود پيش برو. هاشم به فرستاده گفت : به شكم من نگاه كن . او متوجه شد كه شكمش دريده است . على (ع ) شتابان آمد و بر بالين هاشم ايستاد، بر گرد هاشم گروهى از قاريان و گروهى از افراد قبيله اسلم هم كشته شده و در افتاده بودند. على (ع ) بر او اندوهگين شد و چنين فرمود :
خداوند گروه اسلمى را پاداش نيكو دهد! سپيد چهرگان رخشانى كه گرد هاشم كشته شدند و در افتادند، يزيد و سعدان و بشر و معبد و سفيان و دو پسر معبد كه همگى داراى مكارم اخلاقى هستند (26)...
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى ، از ابو سلمه نقل مى كند كه مى گفته است : هاشم بن عتبه هنگام غروب با صداى بلند مردم را فرا خواند و گفت : هان ! هر كه را به خداوند نياز است و سراى ديگر را مى جويد، بيايد. گروه بسيارى پيش او جمع شدند كه چند بار بر مردم شام حمله هاى سخت كرد، ولى از هر سو كه حمله مى برد برابرش ايستادگى مى كردند، او جنگى سخت كرد، سپس به ياران خود گفت : اين صبر و پايدارى كه از ايشان مى بينيد شما را به هراس نيندازد كه به خدا سوگند از آنان چيزى جز حميت و تعصب عربى نمى بينيد همان پايدارى است كه عرب زير پرچمها و در مراكز خود نشان مى دهد و بدون ترديد آنان بر گمراهى اند و شما بر هدايت هستيد. اى قوم ، صابر و پايدار باشيد. همگان جمع شويد و همراه ما با آرامش و آهسته به سوى دشمن خويش پيشروى كنيد. خدا را ياد آوريد و هيچ كس برادر خويش را تسليم و رها نكند و فراوان به اين سو و آن سو منگريد، و آهنگ ايشان كنيد و فقط در راه خدا با آنان پيكار كنيد تا خداوند ميان ما و ايشان حكم كند كه او بهترين حكم كنندگان است .
ابو سلمه گويد : در همان حال كه او و گروهى از قاريان با اهل شام پيكار مى كردند نوجوانى به سوى ايشان آمد و اين رجز را مى خواند :
من پسر شهرياران غسانم و امروز آيين عثمان دارم . قاريان ما از آنچه رخ داده است به ما خبر داده اند كه على پسر عفان را كشته است .
او حمله آورد و تا ضربه يى با شمشير خود نمى زد پشت به ميدان نمى كرد. آن گاه شروع به لعن و دشنام دادن به على كرد و از اندازه در گذشت . هاشم به او گفت : اى فلان ! از پى اين گفتار دادرسى خواهد بود و لعنت كردن تو سرور نيكوكاران را عقاب دوزخ از پى خواهد داشت . از خدا بترس كه تو به پيشگاه پروردگارت برمى گردى و او از تو درباره اين جايگاه و اين سخن خواهد پرسيد. آن جوان گفت : چون پروردگارم از من بپرسد مى گويم : با مردم عراق جنگ كردم كه سالار آنان ، بدان گونه كه براى من گفته شده است ، نماز نمى گزارد و آنان هم نماز نمى گزارند و سالارشان خليفه ما را كشته است و آنان هم در كشتن خليفه او را يارى داده اند.
هاشم به او گفت : پسركم ! تو را با عثمان چه كار؟ همانا اصحاب محمد (ص ) كه براى اعمال نظر در كارهاى مسلمانان شايسته و سزاوارترند او را كشته اند و سالار ما در ريختن خون او از همه مبراتر است ، اما اين سخن تو كه مى گويى : او نماز نمى گزارد، او نخستين كسى است كه با پيامبر نماز گزارده و به او ايمان آورده است . او اين سخن كه مى گويى : يارانش نماز نمى گزارند، همه اين كسانى با او مى بينى قاريان قرآنند و براى تهجد و گزاردن نماز شب ، شبها نمى خوابند اينك از خدا بترس و از عقابش بيم كن و بدبختان گمراه تو را فريب ندهند.
آن جوان گفت : اى بنده خدا، از اين سخن تو بيمى در دل افتاد و من تو را صادق و نيكوكار و خود را خطاكار و گنهكار مى پندارم ، آيا براى من امكان توبه فراهم است ؟ گفت : آرى به سوى خداى خود برگرد و به پيشگاهش توبه كن كه خداوند توبه را مى پذيرد و گناهان را مى بخشد و توبه كنندگان و آنانرا كه مى خواهند خود را پاك كنند دوست مى دارد. آن جوان شكسته خاطر و پشيمان به صف خود برگشت ، گروهى از شاميان به او گفتند : آن مرد عراقى فريبت داد. گفت : نه كه براى من خيرخواهى كرد و اندرزم داد. (27)
نصر مى گويد : در مورد كشته شدن هاشم و عمار زنى از مردم شام چنين سروده است :
قومى را كه به پسر ياسر مرگ را چشاندند و به شما حلقه مويين و لگام ندادند از دست مدهيد و نابود مكنيد. همانا ما آن مرد يثربى - يعنى عمرو بن محصن - كه خطيب شما بود و دو پسر بديل و هاشم را كشتيم .
نصر توضيح مى دهد كه منظور از يثربى عمرو بن محصن انصارى است كه نجاشى شاعر عراقيان او را مرثيه سروده است و چنين گفته است :
عمرو بن محصن چه نيكو جوانمرد دو قبيله بود، و هرگاه فرياد خواه قبيله اى كه به هنگام صبح مورد حمله قرار گرفته بود برمى خاست او فرياد رس بود.
در آن هنگام كه سواران به حركت آمدند و پاره هاى نيزه به اين سو و آن سو پراكنده مى شد و گرد و غبارى كه سخت برانگيخته بودند، انصار همگان به مرگ سرورى مورد اعتماد كه در كارهاى پسنديده آزموده شده بود مصيبت زده شدند...

نصر مى گويد : پسر محصن از بزرگان و سرشناسان ياران على عليه السلام بود كه در آوردگاه كشته شد و على عليه السلام از كشته شدنش سخت اندوهگين شد.
نصر گويد : ابوالطفيل عامر بن و اثله كنانى (28) كه از اصحاب پيامبر (ص ) است و گفته شده آخرين كس از ياران پيامبر است كه در گذشته است و از شيعيان مخلص بود و در جنگ صفين همراه على (ع ) بود. درباره كشته شدن هاشم چنين مرثيه سروده است :
اى هاشم نيكمرد، بهشت به تو پاداش داده شد كه در راه خدا با دشمن سنت پيامبر (ص ) و كسانى كه حق را رها كرده و بدگمان و مردد بودند جنگ كردى و به آنچه نائل و رستگار شدى بسيار افتخار كن . روزگار مرا همچون مشكى خشك و پوسيده كرده است كه بزودى بر گرد گورم فرياد ناله همسر و عروس و خويشاوندانم بلند مى شود.
نصر گويد : مردى از قبيله عذره شام چنين سروده است :
همانا كارهايى ديده ام كه همگى شگفت انگيز است ، ولى هرگز چيزى چون شگفتيهاى روزهاى صفين نديده ايم ...
نصر گويد : مردى به عدى بن حاتم طائى كه از اصحاب على عليه السلام بود گفت اى ابا طريف ، مگر روز محاصره عثمان در خانه اش از تو نشنيديم كه مى گفتى به خدا سوگند در اين موضوع بزغاله يك ساله يى هم باد رها نمى كند (29) اينك مى بينى چه پيامدهايى داشت ؟ - يك چشم عدى كور و پسرانش كشته شده بودند - عدى گفت : همانا به خدا سوگند، كه هم بزغاله يك ساله و هم بز بزرگ و پيشاهنگ در كشته شدن عثمان باد رها كردند.
نصر گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه على عليه السلام گروهى از سواران را گسيل داشت تا مانع رسيدن نيروهاى امدادى معاويه شوند. معاويه ضحاك بن قيس فهرى را با سواران به مقابله ايشان فرستاد كه آنان را عقب راندند. جاسوسان على عليه السلام آمدند و جريان كار را گزارش دادند. على به ياران خويش فرمود : درباره آنچه آنجا پيش آمده است چه مصلحت مى بينيد؟ گروهى گفتند : چنين مصلحت مى بينيم و گروهى گفتند چنان . چون اختلاف نظر بسيار شد على عليه السلام فرمود : پگاه فردا عازم جنگ شويد و صبح زود آنان را به جنگ برد و آن روز همه صفهاى شاميان از مقابل على گريختند، آن چنان كه عتبه بن ابى سفيان سروده است كه مطلع آن چنين است :
اى عتبه به زبونى گريز تن دادى و اين جنگ براى تو ننگ و زبونى را ميراث داشت ...
كعب بن جعيل - شاعر شاميان - پس از برافراشتن قرآنها، ضمن يادآورى از روزهاى صفين معاويه را تحريض مى كند و چنين مى گويد :
اى معاويه از اين پس بدون پشتوانه از جاى خويش جنبش مكن كه تو پس از آن روز به زبونى آشنايى ...
ما اين ابيات را در مباحث گذشته با ابيات بيشترى كه اينك آورده ايم نقل كرده ايم .
نصر مى گويد : كعب بن جعيل با آنكه از پيروان معاويه بود شعرى در نكوهش عتبه سروده و او را به سبب گريز از جنگ سرزنش كرد و مقصودش تحريض بيشتر عتبه به پايدارى بود. عتبه هم در پاسخ او اين ابيات را در نكوهش ‍ كعب سرود :
تو را كعب نام نهاده اند كه بدترين استخوانهاست (استخوان سرين - پاشنه ) پدرت هم كوز يا خر چسانه (جعيل ) ناميده شده است . مقام و مكانت تو ميان قبيله بكر بن وائل همچون منزلت كنه بر دنباله شتر است .
نصر گويد : سپس ميان دو گروه جنگى كه معروف به خميس است اتفاق افتاد.
(او گويد :) عمر بن سعد، از سليمان اعمش ، از ابراهيم نخعى (30)، از قول قعقاع بن ابرد طهورى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند، من نزديك على عليه السلام ايستاده بودم ، در صفين روز جنگ خميس قبيله مذحج كه در ميمنه سپاه على بودند با افراد قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها، كه همگى در جنگ با على پافشارى مى كردند، روياروى شدند و به خدا سوگند، در آن روز چنان جنگى از ايشان ديدم كه از برخورد شمشيرها با سرها و كوبيدن سم اسبان بر زمين و كشتگان چنان هياهويى شنيدم كه بانگ فرو ريختن و از هم پاشيدن كوهها و غرش رعد چنان آوايى نداشت و در سينه ها بيش از آن اثر نمى گذاشت ، به على عليه السلام نگريستم كه به پاى بود نزديكش شدم كه مى گفت : لا حول و لا قوه الا با لله ، بار خدايا، به تو شكوه برده مى شود و از تو يارى مى جويند.
و چون نيمروز فرا رسيد شخصا حمله كرد و عرضه مى داشت : پروردگارا، در اين پيكار ميان ما و قوم ما، به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى . على (ع ) در حالى كه شمشير برهنه و آخته در دست داشت به مردم حمله كرد و به خدا سوگند تا نزديك به يك سوم شب كسى جز خداوند پروردگار جهانيان ميان مردم مانع نبود. آن روز سرشناسان عرب كشته شدند و بر سر على عليه السلام نشان سه ضربت و بر رخسارش نشان دو فرصت پديدار شد.
نصر مى گويد : گفته شده است كه على عليه السلام هيچ گاه زخمى نشد. در آن روز خزيمه ثابت ذوالشهادتين كشته شد و از مردم شام هم عبدالله بن ذى الكلاع حميرى كشته شد. معقل بن نهيك بن يساف انصارى چنين سرود :
واى بر جان من و چه كسى سوز و گدازش را شفا مى بخشد كه آن تبهكار گمراه كننده جان به در برد...
مالك اشتر نيز چنين سرود :
ما همين كه آفتاب برآمد حوشب را كشتيم و پيش از او ذواكلاع و معبد را كه به ميدان آمده بودند كشتيم ... (31)
ضبيعه دختر خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين ، پدرش را كه خدايش رحمت كند، چنين مرثيه گفته است .
اى چشم ! بر خزيمه كشته شده احزاب در جنگ فرات سرشك ببار، آنان ذوالشهادتين را با ستم و سركشى كشتند. خداوند از آنان انتقام بگيرد! او را همراه جوانمردان آماده كه در معركه ها شتابان سوار مى شدند كشتند، آنان آن سرور موفق دادگر - على عليه السلام - را يارى دادند و تا هنگام مرگ بر آن آيين بودند. خداوند گروهى را كه او را كشتند لعنت كند! و زبونى و گزند بسيار بهره شان سازد.
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از اعمش براى ما نقل كرد كه مى گفته است : معاويه براى ابو ايوب خالد بن زيد انصارى كه صاحبخانه پيامبر (ص ) و سرورى بزرگ از سران و از شيعيان على (ع ) بود و براى زياد بن سميه كه كارگزار على (ع ) بر بخشى از فارس بود نامه نوشت . نامه معاويه براى ابو ايوب فقط يك سطر بود كه در آن نوشته بود : هان ! به تو اعلام مى دارم كه هيچ زن زفاف ديده ، مردى را كه دوشيزگى او را از ميان برده و كشنده نخستين فرزند خود را از ياد نمى برد.
ابو ايوب ندانست مقصود چيست ، به حضور على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين معاويه كه پناهگاه منافقان است براى من نامه يى نوشته است كه نمى دانم منظورش ‍ چيست . على عليه السلام پرسيد؟ نامه كجاست ؟ ابو ايوب آن را به على داد كه آن را خواند و فرمود : آرى اين مثلى است كه آن را براى تو آورده است و پس از توضيح درباره معنى آن فرمود : مقصود معاويه اين است كه من هم هرگز كشتن عثمان را فراموش ‍ نمى كنم .
نامه يى كه معاويه براى زياد نوشته بود سراپا تهديد و بيم بود. زياد گفت : واى بر معاويه كه پناهگاه منافقان و بازمانده احزاب است . مرا بيم مى دهد و تهديد مى كند و حال آنكه ميان من و او پسر عموى محمد (ص ) قرار دارد كه همراه او هفتاد هزار مرد شمشير به دوش است كه هر فرمانى به ايشان دهد اطاعت مى كنند و هيچ يك از ايشان تا پاى مرگ به پشت سر خود نگاه نمى كنند. به خدا سوگند، بر فرض كه معاويه پيروز شود و آهنگ من كند مرا از بردگان و وابستگانى خواهد يافت كه سخت شمشير زننده ام .
نصر مى گويد : با وجود اين سخن هنگامى كه معاويه او را برادر خود خواند، زياد به صورت عربى نژاده از خاندان عبد مناف درآمد.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر روايت مى كند كه معاويه ذيل نامه يى كه براى ابو ايوب نوشت اين ابيات را اضافه كرده بود :
اى ابا ايوب ، اين پيام را از من به كسانى كه پيش تو هستند ابلاغ كن كه مثل ما و قوم تو همچون مثل گرگ و بره كوچك است .
اينكه شما اميرالمؤ منين عثمان را كشتيد ديگر تا پايان روزگار از ما انتظار صلح نداشته باشيد، سوز و گداز آن كس كه ستمگرانه او را كشتيد همواره بر جگر من باقى است . من سوگند راستين مى خورم كه شما پيشوايى بدون كژى و بى گناه را كشتيد.
گمان مبريد كه من تا هنگامى كه يكى از انصار در سرزمينها باقى بماند اين سوگ را فراموش ‍ مى كنم ...

و چون اين نامه براى على عليه السلام خوانده شد، فرمود : معاويه شما را سخت برآشفته است . اى گروه انصار! پاسخ اين مرد را بدهيد. ابو ايوب گفت : اى اميرالمؤ منين من نمى خواهم شمر ديگرى جز آنچه خودم سروده ام براى او بفرستم و ديگران به زحمت افتند. فرمود : در اين صورت تو خود دانى كه سخت ارزشمندى . ابو ايوب براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، نوشته بودى : زن زفاف ديده هرگز كسى را كه دوشيزگى او را در ربوده و كشنده فرزند نخستين خود را فراموش نمى كند، و اين مثل را در مورد كشته شدن عثمان زده بودى ، ما را با كشتن عثمان چه كار، آن كسى كه آرزوى مرگ عثمان را داشت و يزيد بن اسد و مردم شام را از يارى دادن او باز داشت تو هستى و كسانى هم كه او را كشتند غير از انصار بوده اند. در پايان نامه اين اشعار را نوشت :
اى پسر حرب ! ما را بيم مده كه ما گروهى هستيم كه دوستى هيچ كينه توزى را نمى پذيريم ، اى پسران و بازماندگان احزاب هر اندازه همه شما كوشش كنيد ما تا پايان روزگار خشنودى و رضايت شما را نمى خواهيم . ما كسانى هستيم كه همه مردم را آن گاه كه در عرصه گمراهى و كژى بودند چندان ضربه زديم كه مستقيم شدند. امسال (اينك ) هم تلاش و همت تو بر اين است كه ما را چنان ضربه زنى كه ميان روح و جسد جدايى افكند - كه موفق نخواهى بود - و ما تا هنگامى كه درخشش ‍ سراب در بيابانها و فلاتهاى خشك ديده شود از على جدا نخواهيم شد...
گويد : چون اين نامه ابو ايوب به معاويه رسيد سخت درهم شكسته شد.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از مجالد، از شعبى ، از زياد بن نضر حارثى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام بودم . يك بار چنان شد كه سه روز و سه شب پياپى جنگ كرديم آن گونه كه همه نيزه ها شكسته و همه تيرهاى ما تمام شد، سپس به شمشير زنى پرداختيم و روز سوم چنان شد كه ما و شاميان دست به گريبان يكديگر شديم و من آن شب با همه سلاحها جنگ كردم آن چنان كه هيچ سلاحى باقى نماند مگر اينكه با آن جنگ كردم . سرانجام هم شن و خاك بر چهره هم مى افشانديم و با دندان به جان يكديگر افتاديم و چنان شد كه از خستگى برابر هم ايستاديم و يكديگر را مى نگريستيم و هيچ كس توان اينكه به هماورد خود حمله كند نداشت و نمى توانست جنگ كند. سرانجام نيمه شب سوم معاويه و سوارانش عقب نشستند و على عليه السلام توانست كشتگان را پشت سر بگذارد. چون صبح شد اصحاب كشته شده خويش را كه شمارشان بسيار بود به خاك سپرد و از ياران معاويه شمار بيشترى كشته شده بود. در آن شب شمر بن ابرهه هم كشته شد.
نصر گويد : عمرو، از جابر، از تميم نقل مى كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند من همراه على (ع ) بودم ، علقمه بن زهير انصارى به حضورش ‍ آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، عمروعاص در ميدان رجزى مى خواند آيا ميل دارى برايت بخوانم ؟ فرمود آرى . گفت چنين مى خواند.
در آن هنگام كه من بدون آنكه چشمم تنگ باشد آن را تنگ مى كنم يا بدون آنكه يك چشم من كور باشد آن را مى بندم در همان حال مرا سخت نيرومند و در پيشامدهاى دشوار داراى صولت خواهى ديد، آرى كه من خير و شر با خود حمل مى كنم همچون مار كرى كه در زير سنگ نهفته است .
على (ع ) فرمود : پروردگارا، او را لعنت كن كه پيامبرت نيز او را لعن كرده است . علقمه گفت اى اميرالمؤ منين ! او را رجز ديگرى هم مى خواند، آيا برايت بخوانم ؟ فرمود : بگو و علقمه چنين گفت :
اى فرماندهان سپاه كوفه ، اين فتنه انگيزان ! من آن مرد قريشى امين و گرامى و داراى آثار درخشان و شير ژيان ثابت قدم هستم . شما را ضربه مى زنم و حال آنكه ابا حسن را نمى بينم و اين براى من اندوهى گران از اندوههاست .
على عليه السلام خنديد و گفت : دروغ مى گويد كه او به جايگاه و مقام من داناست ، داستان او همان مثلى است كه آن مرد عرب گفته است كه در حالى كه مى بينى جامه يى را كه پاره نيست وصله مى زنى ، اى واى بر شما! شما را به خدا و به جان پدرتان سوگند، جايگاه او را به من نشان دهيد تا از سرزنش خلاص شويد.
محمد بن عمرو بن عاص هم در مورد خود چنين مباهات كرده و سروده است : اگر جمل (نام معشوقه ) روزى شاهد مقام و پايدارى من در جنگ صفين باشد گيسوانش ‍ سپيد خواهد شد. در آن بامدادى كه عراقيان همچون موجى از درياى به خروش آمده هجوم آوردند... (32)
نجاشى شاعر در ابيات زير از على عليه السلام و كوشش او در جنگ ياد كرده و گفته است :
على را چنان مى پندارم كه از كار باز نخواهد ايستاد تا هنگامى كه حقوق خداوند و احكام او برپا و پرداخت شود...
نصر گويد، عمر بن سعد از شعبى نقل مى كرد كه مى گفت : به نجاشى خبر رسيد، معاويه تهديدش مى كند خطاب به او چنين سرود :
اى مردى كه دشمنى خويش را آشكار ساخته اى ، براى خويش هر كارى كه مى توانى انجام بده و هر چه مى خواهى بكن ، مرا همچون اقوام ديگر كه با فريب بر آنان پادشاهى مى كنى و فرمانبردارند مپندار؛ من از كينه اى كه در سينه نهان داشتى آگاه نبودم تا آنكه سواران و مسافران و بيم دهندگان پيش من آمدند. اگر مى خواهى با افراد گرامى در مجد ايشان همچشمى كنى دست بگشاى تا خبر پراكنده شود و بدان كه على نيكمردى است از گروهى بلند مرتبه كه هيچ بشرى بر آنان برترى نمى يابد...
گويد : چون اين ابيات نجاشى به معاويه رسيد گفت : چنين مى بينم كه به ما نزديك شده است .
نصر گويد : عمر بن سعد، از محمد بن اسحاق براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روزى در جنگ صفين عبدالله بن جعفر گله اى اسب را پيش مى برد، مردى پيش او آمد و گفت اى پسر ذوالجناحين ! آيا اسبى به من مى دهى ؟ گفت از اين گله اسب هر كدام را مى خواهى بگير، همين كه آن مرد براى انتخاب اسب پشت كرد عبدالله بن جعفر گفت : اگر بهترين اسب را برگزينى كشته خواهى شد. قضا را او بهترين اسب بر گزيد و سوار شد و بر سوارى كه او را به جنگ تن به تن فراخوانده بود حمله كرد و آن مرد شامى او را كشت . دو نوجوان ديگر از مردم عراق هم حمله كردند و توانستند خود را به سراپرده معاويه برسانند و كنار آن كشته شدند و گروههايى از دو سپاه به يكديگر حمله كردند و جنگ چنان بالا گرفت كه جز صداى برخورد شمشيرها به كلاه خودها و سپرها شنيده نمى شد و عمروعاص چنين سرود :
آيا براى آنكه خونهاى ما را بريزند پيش ما آمده ايد؟ اين كار كه آهنگ آن داريد كارى بس ‍ دشوار است . به جان خودم سوگند اگر انديشه كنيد حجت ما در اين مورد در پيشگاه خداوند بزرگتر است ... (33)
مردى از قبيله كلب كه همراه معاويه بود اشعار زير را در نكوهش عراقيان سرود :
گروههايى از نزاريان كه فرمانبردار كسى چون ابوتراب شده اند به گمراهى در افتادند. آنان و بيعت كردن آنان با على همچون آرايشگرى است كه چين و چروك چهره را با خضاب بيارايد...
ابو حيه بن غزيه انصارى ، كه نام او عمرو است و همان كسى است كه روز جنگ جمل شتر را پى كرد، چنين سروده است :
از همسر معبد و همسر لخمى و پسر كلاع بپرس كه ما چگونه بوده ايم و از عبيدالله - پسر عمر بن خطاب - كه در بيابان آغشته به خون درافتاده است درباره سواران ما بپرس ...
عدى بن حاتم طائى نيز چنين سروده است :
هنگامى كه هياهوى دليران را مى شنوم و رويارويى دو سپاه را در اين بيابان مى بينم مى گويم : اين على است كه به حق هدايت با اوست . پروردگارا، او را نگاه دار و تباه مكن ...
نعمان بن عجلان انصارى (34) نيز چنين سروده است :
در مورد هجوم صبحگاهى ما در صفين و چگونگى پيشتازى ما بسوى برترى بپرس و از آن بامدادى كه در جنگ بصيرت (جمل ) هنگامى كه مضريان جمع شده بودند با ازديان چگونه برخورديم . اگر عنايت خداوند و عفو و گذشت ابو الحسن بر ايشان نبود، كه همواره عفو از ناحيه او انتظار مى رود، در آن شهر براى آنان فراخواننده اى جز سگان و گوسپندان و خران باقى نمى ماند...
عمرو بن حمق خزاعى (35) هم چنين سروده است :
بانوى من چون بيخوابى مرا مى بيند مى گويد : چه چيز تو را از اصحاب صفين به هيجان مى آورد، مگر، تو از آن گروه نيستى كه خداوند بندگان را به وسيله آنان هدايت مى كند و هيچ ستمى روا نمى دارند و آهنگ سركشى نمى كنند...
حجر بن عدى كندى (36) هم چنين سروده است :
پروردگارا على را براى ما سلامت دار، آن پرهيزگار وارسته را به سلامت دار، آن مومن در جستجوى سعادت و ستوده را نگاه دار و همو را راهنماى امت هدايت يافته قرار ده ...
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى نقل مى كرد كه احنف بن قيس در جنگ صفين به ياران خود گفت : عرب نابود شد. گفتند : اى ابا بحر، در صورتى كه ما پيروز شويم باز هم چنين خواهد بود؟ گفت : آرى . گفتند اگر ما مغلوب شويم چگونه خواهد بود؟ گفت همچنان است . گفتند پس هيچ راهى براى ما باقى نگذاشتى . احنف گفت : اگر ما بر آنان پيروز شويم هيچ سالارى را در شام باقى نمى گذارديم مگر اينكه گردنش را مى زنيم و اگر آنان بر ما پيروز شوند پس از آن هيچ سالارى هرگز از معصيت و سرپيچى از فرمان خداوند خوددارى نخواهد كرد.
نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : پس از سال جماعت و تسليم حكومت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه ، روزى معاويه به وليد بن عقبه گفت : اى وليد! در جنگ صفين هنگامى كه شعله جنگ افروخته و بالا گرفته شد و مردان نژاده براى پاسدارى از تبار خويش جنگ مى كردند. كداميك از عموزادگانت نيكو جنگ كرد؟ گفت : همگان به هنگامى كه دامنه جنگ گسترش يافت و مردان تا كمر در خون بودند با پيكانهاى تيز و شمشيرهاى بران نيكو جنگ كردند. عبدالرحمان بن خالد بن وليد گفت : به خدا سوگند، يكى از روزها را چنان ديدم كه اژدهايى همچون كوه استوارى بر اسبى سياه كه سم بر زمين مى كوفت و چنان گرد و خاكى برانگيخته بود كه ميان ما و افق حائل شده بود و با شمشير خود همانگونه كه شتر بزرگ بيگانه را از آبشخور مى رانند بر ما ضربه مى زند و دندان نشان مى داد همچون دندان نشان دادن شير ژيان - مقصود عبدالرحمان بن خالد، على عليه السلام بود - معاويه گفت : آرى او به انتقام خونهايى كه از او و بر عهده اش بود جنگ مى كرد.
نصر مى گويد : همچنين عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام به معاويه پيام فرستاد : به جنگ تن به تن با من بيا و اين دو گروه را از جنگ معاف بدار؛ هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از او باشد. عمروعاص به معاويه گفت : اين مرد با تو انصاف مى دهد. معاويه گفت : مى گويى من با اژدهاى درهم شكننده مبارزه كنم . چنين مى پندارمت كه خود به حكومت طمع بسته اى . و چون معاويه اين پيشنهاد را نپذيرفت ، على عليه السلام فرمود؛ دريغ و افسوس كه بايد از معاويه فرمان برند و با من عصيان و نافرمانى كنند! هرگز هيچ امتى كه به پيامبر خود اقرار داشته باشد غير از اين امت با خاندان پيامبرش جنگ و ستيز نكرده است .
آن گاه على عليه السلام به مردم فرمان داد بر شاميان حمله كنند؛ آنان حمله كردند و صفهاى شاميان را درهم شكستند. عمروعاص پرسيد : شدت اين حمله نمايان بر چه كسى خواهد بود، گفتند متوجه دو پسرت عبدالله و محمد. عمرو به غلام خود وردان گفت : پرچم مرا پيش ‍ ببر. معاويه به عمرو پيام داد : بر دو پسرت باكى نيست ، صف را بر هم مريز و بر جاى خود باش ‍ عمرو گفت : هيهات ، هيهات .
شير از دو شير بچه خود حمايت مى كند و پس از دو پسرش چه خيرى براى اوست .
عمرو پرچم را پيش برد. فرستاده معاويه خود را به او رساند و گفت : بر دو پسرت باكى نيست ، حمله مكن ، گفت : به معاويه بگو تو آن دو را نزاييده اى و من آن دو را زاييده ام . در اين هنگام به جلو صفها رسيد، مردم به عمرو گفتند : آرام و بر جاى خود باش كه بر دو پسرت باكى نيست و آن دو در جاى امنى هستند. گفت : صداى آن دو را به گوشم برسانيد تا بدانم زنده اند يا كشته شده اند. سپس بانگ برداشت : اى وردان ! پرچم خود را اندكى و به اندازه قوس كمانى پيش ببر و وردان پرچم خود را پيش برد. على عليه السلام به مردم كوفه پيام داد : حمله كنيد و به بصريان هم فرمان حمله داد و مردم از هر سو حمله كردند و جنگى سخت در گرفت . مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست . مردى از عراقيان به مبارزه او رفت ساعتى جنگ كردند مرد عراقى ضربه اى به پاى مرد شامى زد و آنرا قطع كرد و با آنكه پايش جدا شده بود بر زمين نيفتاد و همچنان به پيكار ادامه داد؛ مرد عراقى ضربه ديگرى به او زد كه دستش را جدا كرد، شامى شمشير خود را نزد شاميان پرتاب كرد و گفت اين شمشيرم را بگيريد و در جنگ با دشمن خود از آن استفاده كنيد. معاويه آن شمشير را از وارثان آن مرد به ده هزار درهم خريد (37).
نصر گويد : مالك جهنى ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگ صفين از كنار گروهى از شاميان كه وليد بن عقبه هم ميان آنان بود عبور كرد و شاميان شروع به دشنام دادن و ناسزا گفتن به على (ع ) كردند و چون اين خبر را به او دادند كنار گروهى از ياران خود ايستاد و فرمود : در حال آرامش و با چهره و سيماى صالحان بر آنان حمله بريد كه نزديكترين مردم به جهل و نادانى هستند، پيشوا و مربى آنان اينها هستند : معاويه و پسر نابغه و ابو الاعور سلمى و ابن ابى معيط باده گسار كه به حكم اسلام تازيانه خورده است هم آنان اينك مرا دشنام و ناسزا مى دهند و حال آنكه پيش از اين نه با من جنگ ، مى كردند و نه دشنامم مى دادند و اين در حالتى است كه من آنان را به اسلام فرا مى خوانم و آنان مرا به پرستش بتها دعوت مى كنند. سپاس خداى را، و خدايى جز خداى يگانه نيست . از ديرباز تبهكاران چه بسيار با من دشمنى و ستيز كرده اند. همانا كه اين مصيبت بزرگى است ، تبهكارانى كه در نظر ما ناستوده بودند و از آنان بر اسلام و مسلمانان خوف و بيم بود، و اينك چنان شده اند كه نيمى از اين امت را فريفته اند و در دلهاى آنان محبت فتنه انگيزى را افكنده اند و با تهمت و دروغ دلهاى ايشان را به سوى خود خوانده اند و براى ما جنگ برپا كرده و در خاموش كردن پرتو خداوند مى كوشند و خداوند نور خود را تمام و كامل خواهد ساخت هر چند كافران را ناخوش آيد (38).
بار خدايا، ايشان حق را نپذيرفته اند، جمع ايشان را درهم شكن و گفتارشان را پراكنده ساز و آنان را در قبال گناهانشان نابود فرماى (جامه زبونى بر آنان بپوشان ) و همانا آن كس را كه تو دوست بدارى خوارى و ذلت نيست و آن كس ‍ را كه تو دشمن بدارى عزت و قدرتى نيست .
نصر مى گويد : و على عليه السلام هرگاه حمله مى كرد نخست تكبير و تهليل مى گفت و سپس ‍ اين بيت را مى خواند :
از كدام دو روز خود از مرگ بگريزم آيا روزى كه مرگ مقدر است يا روزى كه مقدر نيست !.

next page

fehrest page

back page