next page

fehrest page

back page

معاويه ، رايت بزرگ خود را به دست عبدالرحمان بن خالد بن وليد داد. على عليه السلام به جاريه بن قدامه سعدى فرمان داد كه با ياران خود پذيراى نبرد با او شود. پس ‍ از او عمرو بن عاص با گروهى از سواران در حالى كه دو پرچم همراه داشت چندان پيش ‍ آمد كه با صفهاى عراقيان مواجه شد. على عليه السلام به پسر خود محمد فرمود : آهسته و با درنگ به سوى اين پرچم پيشروى كن و همينكه نيزه ها مقابل سينه آنان قرار گرفت دست بدار تا فرمان من به تو برسد. محمد همان گونه رفتار كرد. على عليه السلام گروهى ديگرى را هم به همان شعار فراهم آورد و به فرماندهى اشتر گسيل داشت . همين كه محمد حنيفه نيزه ها را مقابل سينه هاى آن گروه قرار داد على (ع ) به اشتر فرمان حمله داد، اشتر حمله كرد و آنان را از جاى خود عقب راند و چند مرد از آنان را كشت و مردم جنگى سخت كردند آن چنان كه هر كس مى توانست نماز بگزارد با اشاره نماز گزارد. نجاشى درباره اين روز ضمن يادآورى از دليرى اشتر اين چنين سروده است :
هنگامى كه رايت عقاب را ديديم كه آن مرد لوچ نكوهشگر همچون شير ژيان ميان گرد و خاك پيش مى آورد و آن مرد بى دنباله (عمروعاص ) با سواران خود روى آورد براى مبارزه با او قوچ دلير، يعنى قوچ عراق ، را در حالى فرا خوانديم كه لشكر آهنگ سستى داشت . اشتر آن رايت را عقب راند و پيروز و كامياب شد...
نصر مى گويد : محمد بن عتبه كندى ، از قول پيرمردى از حضرموت كه در جنگ صفين همراه على (ع ) بوده است ، براى ما نقل كرد كه مى گفته است : مردى از ما كه نامش هانى بن فهد (39) و مردى دلير شجاع بود ايستاده بود كه مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست هيچكس به جنگ او نرفت ، هانى گفت : سبحان الله ! چه چيز شما را باز مى دارد كه مردى از ميان شما به جنگ اين مرد برود. به خدا سوگند، اگر نه اين است كه من تب دارم و در خود ضعف شديدى احساس مى كنم به نبرد او مى رفتم . كسى به او پاسخى نداد، برخاست و جامه جنگى خود را استوار بست و سلاح برداشت كه برود؛ يارانش به او گفتند : اى سبحان الله ! تو تب تندى دارى چگونه به جنگ مى روى ؟ گفت : به خدا سوگند، مى روم هر چند مرا بكشد و بيرون آمد و چون آن مرد را ديد او را شناخت كه از قوم خودش و از مردم حضرموت نامش يعمر بن اسد حضرمى بود. يعمر به او گفت : اى هانى ! برگرد كه خوشتر مى دارم مرد ديگرى غير از تو به جنگ من آيد و من كشتن تو را دوست نمى دارم .
هانى گفت : سبحان الله ! اينك كه بيرون آمده ام برگردم ؟! نه به خدا سوگند، امروز جنگ خواهم كرد تا كشته شوم و اهميت نمى دهم كه تو مرا بكشى يا كس ديگرى غير از تو. هانى در حالى كه مى گفت خدايا در راه تو و براى نصرت پسر عموى پيامبرت پيش رفت و هر يك به ديگرى ضربتى زد و هانى او را كشت ، ياران يعمر بن اسد برهانى هجوم آوردند و ياران هانى هم بر آنان حمله كردند و به جنگ و كشتار يكديگر پرداختند و در حالى از هم جدا شدند كه سى و دو نفر كشته شده بودند.
آن گاه على عليه السلام به تمام سپاه خود دستور حمله داد و همه مردم با پرچمها و گروههاى خود حمله كردند و هر گروه به گروه مقابل خود حمله كرد و با شمشير و گرز آهنين به جان يكديگر افتادند و بانگى جز ضربه خوردن بر فرقهاى سر همچون بانگ برخورد پتك به سندان ، شنيده نمى شد و وقت نمازها سپرى شد و هيچ كس به هنگام نماز جز با گفتن تكبير نتوانست نماز بگزارد، تا سرانجام خسته و از يكديگر جدا شدند و شمارشان كاستى گرفت . مردى كه نمى دانستند كيست ميان دو سپاه آشكار شد و گفت : اى مردم ! آيا سرتراشيدگان هم با شما بيرون آمدند؟ گفتند : نه . گفت : آنان بزودى بيرون مى آيند. زبانشان شيرين تر از عسل و دلهايشان تلخ ‌تر از صبر (40) است و آنان را نيشى همچون نيش ماران است . سپس آن مرد ناپديد شد و دانسته نشد كه كيست .
نصر گويد : عمرو بن شمر، از سدى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در آن شب كار مردم درهم شد و بيشتر پرچمداران از مراكز خود دور افتادند. ياران على عليه السلام نيز پراكنده شدند و او شبانه نزد قبيله ربيعه رفت و ميان آنان بود و كار به راستى دشوار شد. عدى بن حاتم طائى به جستجوى على (ع ) برآمد و چون او را در قرارگاهى كه از او جدا شده بود نديد شروع به حركت ميان لشكر كرد و او را ميان نيزه داران قبيله ربيعه يافت و گفت : اينك كه تو زنده هستى كار آسان است . من اين راه را پيش تو نيامده ام مگر اينكه پاى بر كشتگان نهاده ام و اين جنگ براى آنان سالارى باقى نگذاشته است ؛ به جنگ ادامه بده تا خداوندت پيروز دارد كه ميان مردم ما هنوز دليرانى باقى هستند. در همين حال اشعث هم با بيتابى و هياهو فرا رسيد كه چون على عليه السلام را ديد تهليل و تكبير گفت و اظهار داشت : اى اميرالمؤ منين ! سواران و پيادگان آنان برابرند و تا اين ساعت ما را بر آنان برترى است ؛ تو به قرارگاه خود كه آنجا بودى برگرد كه مردم تور! آنجا جستجو مى كنند. در همين حال سعيد بن قيس همدانى به على عليه السلام پيام فرستاد : ما سرگرم جنگ خود با اين اقوام هستيم و بر آنان برترى داريم و اگر بخواهى براى كسى نيروى امدادى بفرستيم مى توانيم اين كار را انجام دهيم . على عليه السلام روى به افراد قبيله ربيعه كرد و فرمود : شما نيزه و زره من هستيد. قبيله ربيعه تا امروز بر اين سخن مباهات مى كنند.
عدى بن حاتم گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين گروهى كه به ايشان انس گرفته اى و در اين حمله ميان ايشان بودى حقى بزرگ دارند و به خدا سوگند، آنان گاه مرگ شكيبا و به هنگام جنگ استوارند. على عليه السلام در اين هنگام فرمان داد : اسب رسول خدا را كه نامش مرتجز بود، بياورند؛ بر آن سوار شد و پيشاپيش صفها رفت و سپس فرمود : استر، استر بياوريد. استر پيامبر (ص ) را كه خاكسترى رنگ بود آوردند؛ بر آن سوار شد و عمامه پيامبر (ص ) را كه سياه بود بر سر بست و ندا داد : اى مردم ! هر كس نفس ‍ خود را به خدا بفروشد سود خواهد برد، امروز را فردايى از پى است . دشمن شما هم مانند شما زخمى و خسته است ، داوطلب يارى دادن دين خدا شويد. چيزى ميان دو تا دوازده هزار تن آماده شدند و شمشيرهاى خود را بر دوش ‍ نهادند. على عليه السلام همراه آنان حمله كرد و اين رجز را مى خواند :
همچون گروه موران گرد آييد و غفلت مكنيد و صبح شام در حال جنگ باشيد تا آنكه انتقام خويش را بگيريد يا بميريد و در غير اين صورت چه مدت درازى است كه از من نافرمانى شده است . گفتيد : به شرطى كه خود بيايى ، من آمدم ولى براى شما آنچه كه خود بخواهيد يا من بخواهم نيست ، بلكه خواسته آن ذاتى خواهد بود كه زنده كننده است و مى ميراند.
عدى بن حاتم هم با رايت خويش در پى على (ع ) حركت كرد و اين رجز را مى خواند : آيا پس از كشته شدن عمار و هاشم و پسر بديل ، كه يكه تاز ميدانهاى نبرد بود، ديگر اميدى به زندگى داشته باشيم ؟ چه رؤ ياى گمراه كننده اى ! ديروز سر انگشتها را به دندان ندامت گزيديم و امروز نبايد دندان ندامت بفشاريم كه هيچ كس ‍ از مرگ در امان نمى ماند.
او هم حمله كرد. اشتر هم پس از آن دو با همه عراقيان حمله كرد و براى شاميان هيچ صفى باقى نماند مگر آنكه درهم شكست و عراقيان به هر جا كه حمله مى بردند پيروز بودند تا آنجا كه به خرگاه معاويه رسيدند و على عليه السلام مردم را شمشير مى زد و گام به گام پيش مى رفت و اين رجز را مى خواند :
بر آنان ضربه مى زنم و معاويه لوچ تنگ چشم شكم گنده را نمى بينم كه دوزخ او را در قعر آتش خود فرو كشد.
معاويه اسب خود را خواست تا بر آن سوار شود و بگريزد ولى چون پاى در ركاب نهاد اندكى درنگ و خود را سرزنش كرد و سپس اين ابيات عمرو بن اطنابه (41) را خواند :
پاكدامنى و بزرگ منشى و پايبندى من به ستايش در قبال بهاى گران و سودبخش مانع گريز من است ، و موجب آمد تا خود را به انجام كار سخت و ناخوش وادارم و بر فرق سر دليران سرفراز ضربه زنم ....
و سپس گفت : اى عمروعاص ! امروز شكيبايى و فردا افتخار. او گفت : راست گفتى كه تو و آنچه در آن قرار دارى همچون سخن اين شاعر است كه مى گويد : (42)
مرا چه علت و كاستى است كه تيراندازى چابكم و كمانم را زهى محكم است از صفحه آن تيرهاى پهن و بلند رها مى شود. مرگ حق است و زندگى باطل .
معاويه پاى از ركاب بيرون كشيد و پايين آمد و از قبايل عك و اشعرى ها يارى خواست . آنان نزديك او ايستادند و از او چندان دفاع كردند كه هر دو گروه از يكديگر رويگردان و پراكنده گرديدند.
نصر مى گويد : پس از پايان جنگ صفين و انحصار حكومت براى معاويه ، مردى پيش او آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! مرا بر تو حقى است . گفت : چه حقى ؟ گفت : حقى بزرگ . معاويه گفت : اى واى بر تو! چه حقى است ؟ گفت : آيا به خاطر مى آورى روزى كه ابوتراب و اشتر تو را احاطه كرده بودند اسبت را خواستى تا بگريزى و هنگامى كه بر پشت اسب سوار بودى و مى خواستى آن را به تاخت و تاز درآورى من لگام اسبت را گرفتم و گفتم : كجا مى روى ؟ براى تو مايه پستى و ننگ است كه اعراب دو ماه متوالى جانهاى خود را به تو ببخشند و تو نخواهى يك ساعت براى آنان جانفشانى كنى و حال آنكه شصت سال از عمرت گذشته است و پس از اين چه مقدار ديگر مى خواهى زنده بمانى ؟ بر فرض كه از اين معركه جان به سلامت برى ، تو اندكى درنگ و خود را سرزنش كردى و شعرى خواندى كه من آنرا به ياد ندارم ، سپس از اسب پياده شوى . معاويه گفت : شگفتا تو همان مردى ؟ به خدا سوگند كسى جز تو مرا به اين منزلت نرسانده است و فرمان داد سى هزار درم جايزه اش ‍ دهند.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از نخعى ، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عمرو بن عاص يكى از روزهاى صفين به مقابله على عليه السلام رفت به اميد آنكه بتواند او را غافلگير كند و بكشد، على (ع ) بر او حمله آورد و همين كه مى خواست او را فرو گيرد عمرو خود را از اسبش بر زمين افكند و جامه خود را برافراشت و عورتش آشكار شد. على عليه السلام روى از او برگرداند و عمرو در حالى كه زخمى و چهره اش خاك آلود شده بود برخاست ، پياده گريخت و خود را در پناه صفهاى سپاهيان خويش قرار داد. عراقيان فرياد برآوردند : كه اى اميرالمؤ منين آن مرد گريخت ، فرمود : آيا دانستيد كه بود؟ گفتند : نه . گفت : عمروعاص بود كه عورت خود را به من نماياند و من روى از او برگرداندم .
چون عمرو پيش معاويه برگشت ، معاويه از او پرسيد اى ابا عبدالله چه كردى ؟ گفت : على على مرا ديد و بر خاك افكند. معاويه گفت : سپاسگزار و ستايشگر خداوند و عورت خود باش . به خدا سوگند گمان مى كنم اگر او را آن چنان كه بايد مى شناختى هرگز به نبرد او نمى رفتى و معاويه در اين باره اين ابيات را سرود :
اى پناه بر خدا از لغزشهاى عمرو كه مرا در مورد اينكه مبارزه تن به تن را را رها كرده ام سرزنش مى كند. اين مرد وائلى - عمرو - با اباالحسن على روياروى شد و به زبونى در افتاد و اگر عورت خويش را برهنه نكرده بود چنگالهاى آن شاهين جانش را در ربوده بود...
عمرو خشمگين شد و گفت : چه اندازه موضوع على ابوتراب را در مورد من بزرگ مى كنى ؟ مگر غير اين است كه من مردى هستم كه با پسر عموى خويش روياروى شده ام و او مرا بر زمين افكنده است ! آيا خيال مى كنى انسان براى اين كار خون مى بارد! معاويه گفت : نه ، ولى در پى آن براى تو رسوايى بود.
نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون كار دشوار گرديد و بر مردم شام سخت شد، معاويه به برادرش عتبه بن ابى سفيان گفت : با اشعث ملاقات كن كه اگر او راضى شود عموم مردم راضى خواهند شد. عتبه كه مردى سخن آور بود بيرون آمد و اشعث را ندا داد. اشعث به ياران خود گفت : بپرسيد اين منادى كيست ؟ گفتند : عتبه ابن ابى سفيان است . گفت : جوانى نازپرورده است و از ملاقاتش گريزى نيست و پيش او آمد و گفت : اى عتبه چه مى گويى ؟ گفت : اى مرد، اگر قرار باشد معاويه با مردى غير از على ملاقات كند بى گمان با تو ملاقات خواهد كرد كه تو سالار مردم عراق و سرور اهل يمنى ، در گذشته هم داماد عثمان و كار گزارش بوده اى و چون ديگر ياران خود نيستى ، چرا كه اشتر عثمان را كشته است ، عدى بن حاتم مردم را بر آن كار تحريض كرده است ، سعيد بن قيس هم خونبهاى عثمان را بر گردن على انداخته است ، شريح و زحر بن قيس ‍ چيزى جز هواى دل خويش نمى شناسد و تو با كرامت و بزرگوارى ، و از مردم عراق حمايت و از روى تعصب و حميت با شاميان جنگ مى كنى و اينك ما به آنچه از تو مى خواسته ايم و تو به آنچه از ما مى خواسته اى رسيده ايم . ما تو را دعوت نمى كنيم كه على را رها كنى و معاويه را نصرت دهى ولى تو را فرا مى خوانيم كه همگى باقى بمانيم كه در آن صلاح تو و صلاح ما نهفته است .
اشعث شروع به سخن كرد و گفت : اى عتبه ، اما اين سخنت كه گفتى معاويه با كسى جز على ديدار نمى كند، به خدا سوگند به فرض كه با من ملاقات كند نه بزرگ مى شوم و نه كوچك ، در عين حال اگر دوست مى دارد كه ترتيب ديدارى را ميان او و على بدهم اين كار را انجام خواهم داد. اما اين كه گفتى ، من سالار عراقيان و سرور مردم يمن ام ، همانا سالارى كه از او پيروى مى شود و سرورى كه فرمانش را مى برند فقط على بن ابى طالب است . اما آنچه در گذشته از عثمان نسبت به من صورت گرفته است به خدا سوگند، دامادى او بر شرف و كارگزارى او بر عزت و قدرت من چيزى نيفزوده است اما عيب گرفتن تو بر ياران من نه تو را به من نزديك مى كند و نه آنان را از من دور مى سازد. و حمايت من از مردم عراق چنان است كه هركس ‍ در جايى سكونت كند بديهى است كه از آنجا حمايت كند؛ سرانجام اين سخن تو كه زنده بمانيم چنان نيست كه شما به آن نيازمندتر از ما باشيد و بزودى در اين باره مى انديشيم .
چون عتبه پيش معاويه برگشت و گفتار اشعث را براى او نقل كرد معاويه گفت : ديگر با او ملاقات مكن كه على در نظر او بسيار بزرگ است ، هر چند كه براى پذيرش صلح اظهار آمادگى كرده است . سخنان عتبه به اشعث و پاسخهاى او به عتبه ميان مردم عراق فاش و شايع شد و نجاشى در ستايش اشعث اين ابيات را سرود :
اى پسر قيس ، و اى زاده حارث و يزيد، به خدا سوگند، تو سالار مردم عراقى ، تو چنان مار خطرناكى هستى كه پادزهر مار افسايان از عهده اندكى از زهر تو بر نمى آيد. آرى كه تو همچون خورشيدى و مردان ديگر ستارگانى هستند كه با برآمدن خورشيد پرتو آنان ديده نمى شود....
نصر مى گويد : همينكه معاويه از جانب اشعث نوميد شد به عمروعاص گفت : سالار مردم عراق پس از على ، عبدالله بن عباس است ، اگر تو براى او نامه اى بنويسى شايد بتوانى او را نرم كنى و ممكن است اگر او سخنى بگويد على از سخن او بيرون نرود كه جنگ ما را فرو بلعيده است ؛ و چنان مى بينيم كه به عراق دست نخواهيم يافت مگر با هلاك شدن مردم شام . عمروعاص گفت : ابن عباس را نمى توان فريب داد و اگر در او طمع بسته اى مثل اين است كه در على طمع بسته باشى . معاويه گفت : با اين همه تو براى او نامه بنويس . عمرو براى ابن عباس چنين نوشت :
اما بعد، اين گرفتارى كه اينك ما و شما در آن گرفتار آمده ايم ، نخستين بلايى نيست كه سرنوشت پيش آورده است ، و تو پس از على سالار آن سپاهى ، در آنچه باقى مانده است بنگر و گذشته را رها كن . به خدا سوگند، اين جنگ براى ما و شما زندگى و صبرى باقى نگذاشته است و بدان كه شام نابود نمى شود مگر به نابودى عراق و عراق نابود نمى شود مگر به نابودى شام ، براى ما پس از اينكه از ما به شمار شما كشته شوند چه خيرى خواهد بود؟ و براى شما پس از اينكه از شما به شمار ما كشته شوند چه خيرى است . ما نمى گوييم اى كاش جنگ دوباره برگردد بلكه مى گوييم اى كاش از آغاز نمى بود. ميان ما كسانى هستند كه درگيرى و رويارويى را خوش نمى دارند و ميان شما هم كسانى هستند كه آن را خوش نمى دارند. همانا اميرى بايد كه فرمانش برند يا ماءمورى كه فرمانبردار و مطيع يا مشاورى مورد اعتماد و امين ، چنان كسى فقط تو هستى . اشعر درشتخوى سنگدل ، شايسته آن نيست كه به عضويت شورايى فرا خوانده شود يا در شمار راءى دهندگان و راز نيوشان درآيد.
عمروعاص در پايين نامه خود اين ابيات را نوشت :
گرفتارى به دراز كشيد و پس از خداوند اميدى جز به مدارا و نرمش ابن عباس نيست . براى او سخن كسى را كه به دوستى او اميد بسته است بگوييد، كه بهره خود را فراموش ‍ مكن كه فراموشكار زيانكار است . جانم فدايت ! پيش از آنكه گرفتارى كمرشكن ، كه براى آن هيچ اميد و درمانى نيست ، فرا رسد چاره يى بينديش كه مردم عراق و شام با چنان جنگ درهم شكننده اى هرگز مزه زندگى را نخواهند چشيد... (43)
چون اين نامه به ابن عباس رسيد آن را بر اميرالمؤ منين عليه السلام عرضه داشت ! ايشان خنديد و فرمود : خدا پسر عاص را بكشد! اى ابا عبدالله ، چه چيز او را به تو فريفته و اميدوار ساخته است ؟ پاسخش بده و بايد پاسخ شعرش را فضل بن عباس كه شاعر است بدهد.
ابن عباس براى عمرو چنين نوشت :
اما بعد، من هيچكس از اعراب را بى آرزم تر از تو نديده ام و نمى دانم ، معاويه تو را به هوس ‍ افكند و دين خود را به بهاى اندكى به او فروختى ، و به سبب طمع به دنيا مردم را به ترديد و اشتباه انداختى ، دنيا را همچون دنيا داران بزرگ كردى ؛ در عين حال چنين مى پندارى كه از آن همچون پارسايان ، پاك و پاكيزه اى ، اگر در آنچه مى گويى راست گفتارى ، به خانه خود برگرد و طمع به مصر و توجه به دنياى فانى را رها كن . و بدان كه در اين جنگ معاويه هرگز چون على (ع ) نيست كه على جنگ را با حق شروع كرد و با عذر و بهانه به پايان برد و حال آنكه معاويه آن را با ستم شروع كرد و به خطا و خودكامگى به پايان برد. مردم عراق هم در اين جنگ چون مردم شام نيستند، عراقيان با على كه از آنان بهتر است ، بيعت كردند و حال آنكه شاميان با معاويه كه خود از او بهترند بيعت كردند، من و تو نيز در آن برابر نيستيم كه من خدا را قصد كرده ام و تو مصر را و مى دانى چه چيزى تو را از من دور ساخته است و من نمى دانم چه چيزى تو را اين چنين به معاويه نزديك ساخته است . اينك اگر آهنگ شر و فتنه دارى ما در آن كار بر تو پيشى نمى گيريم و اگر آهنگ خير دارى تو بر آن از ما پيشى نخواهى جست .
والسلام .
عبدالله بن عباس سپس برادر خود فضل را فرا خواند و گفت : اى پسر مادرم ، پاسخ عمرو را بده . فضل ابيات زيرا را سرود :
اى عمرو! نيرنگ و وسوسه را بس كن ، برو كه درد نادانى را درمان نيست . مگر پياپى نيزه زدن به گلوهاتان كه جان بربايد و تكبر و غرور سرها را درمان كند. اما على را خداوند با فضيلتى بلند مرتبه بر همه مردم برترى بخشيده است . اگر شما بر جنگ پايبند زنيد ما هم آن را محدود مى كنيم و اگر آن را برافروزيد ما در آن عقب نشينى نخواهيم داشت . كشتگان عراقيان در قبال كشتگان شام ، اين در برابر آن ، و در حق پروايى نيست . (44)
ابن عباس نامه و شعر را به على عليه السلام نشان داد، فرمود : اگر عمروعاص بينديشد و عقلى داشته باشد پس از اين نامه گمان ندارم كه هرگز به تو پاسخى بدهد. در عين حال اگر تكرار كرد پاسخش را خواهى داد.
چون اين نامه به عمروعاص رسيد آن را به معاويه نشان داد. او گفت : همانا دل ابن عباس ‍ و دل على يكى است و هر دو زاده عبدالمطلب هستند، در عين حال هر چند در اين نامه خشونت نشان داده ولى نرمشى نيز داشته است و هر چند در بزرگ نشان دادن سالار خود كوشيده يا تظاهر به آن كرده است ولى با اين همه نزديك شده و به صلح گرايش نشان داده است .
نصر مى گويد : معاويه گفت : من با وجود اين حتما براى ابن عباس نامه يى مى نويسم تا در آن علتش را بسنجم و ببينم در دل او چيست و براى ابن عباس چنين نوشت :
اما بعد، اى گروه بنى هاشم ، شما در بدى كردن نسبت به هيچ كس چنان شتابى نداريد كه نسبت به ياران عثمان بن عفان ، تا آنجا كه طلحه و زبير را به سبب آنكه ستمى را كه بر عثمان شده بود بزرگ مى شمردند و به خونخواهى او قيام كردند كشتيد. اگر اين كار براى جلوگيرى و همچشمى با حكومت بنى اميه است ، پيش از اين خاندانهاى تيم وعدى (ابوبكر و عمر) به حكومت رسيدند با آنان چنين نكرديد بلكه فرمانبردارى خود را براى ايشان آشكار ساختيد. اينك كارهايى اتفاق افتاده است كه ببينيد و اين جنگها بسيارى از دو گروه را بلعيده است ، آن چنان كه در آن مساوى شده ايم ، آنچه كه شما را در مورد ما، به طمع مى اندازد ما را هم در مورد شما به طمع وا مى دارد و آنچه شما را نااميد مى كند ما را نيز از شما نااميد مى سازد. آرزو داشتيم كه بدين گونه نباشد و كمتر از اين را هم هراس داشتيم . شما در برخورد امروز خود با ما به تندى ديروز نيستيد و فردا به تندى امروز نخواهيد بود. ما به آنچه از ملك شام در دست داريم قناعت كرده ايم ، شما هم به آنچه از ملك عراق در دست داريد قناعت كنيد و قريش را باقى نگهداريد كه از مردان آن فقط شش تن باقى مانده اند دو مرد در شام ، دو مرد در عراق ، دو مرد در حجاز، آن دو تن كه در شام باقى مانده اند : من و عمروعاص هستيم و آن دو تن كه عراق مانده اند تو و على هستيد و آن دو تن كه در حجازند سعد بن ابى وقاص و عبدالله بن عمرند، از اين شش تن دو تن با تو مخالف و دو تن ديگر در مورد تو متوقف هستند و تو سالار اين جمعى و اگر مردم پس از عثمان با تو بيعت مى كردند ما با تو زودتر و شتابانتر از بيعت با على بيعت مى كرديم . (45)
چون اين نامه به ابن عباس رسيد او را خشمگين ساخت و گفت : تا چه هنگام بايد پسر هند عقل مرا بسنجد و تا چه هنگام بايد در آنچه در دل دارم دندان به جگر نهم و براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، نامه ات به من رسيد و آن را خواندم . آنچه نوشته بودى كه ، به نظر تو، ما در مورد آزردن و بدى كردن نسبت به ياران عثمان بن عفان شتاب مى كنيم و حكومت بنى اميه را خوش نداريم ، به جان خودم سوگند كه هنگامى كه عثمان از تو يارى مى خواست و او را يارى ندادى به آنچه مى خواستى رسيدى و كارت به آنجا كشيد كه كشيد. پسر عمويت وليد بن عقبه كه برادر عثمان هم هست گواه ميان من و توست ؛ اما طلحه و زبير، نخست مردم را بر عثمان شوراندند و راه نفس كشيدنش را بستند و سپس خروج كردند و بيعت با على را شكستند و به جستجوى حكومت بر آمدند و ما با آن دو به سبب پيمان شكنى ، آن چنان كه با تو به سبب ستمگرى و سركشى ات ، جنگ كرديم . اما اين سخن تو كه از قريش جز شش تن باقى نمانده اند، اشتباه مى كنى كه مردان قريش چه بسيار بودند و چه بسيار افراد پسنديده كه از ايشان هنوز بر جاى هستند، و بسيارى از گزيدگان قريش كه با تو جنگ كردند و فقط كسانى از يارى ما باز ايستادند كه از يارى تو نيز خوددارى كردند. اما اينكه از مداراى ما با حكومت تيم وعدى سخن گفته بودى ، همانا كه ابوبكر و عمر بهتر از عثمان بودند، همان گونه كه عثمان از تو بهتر است و هنوز براى تو بر عهده ما انجام كارهايى است كه دشوارى كارهاى گذشته را از ياد خواهد برد؛ و در مورد پس از آن در بيم و هراس افتى . اما اين سخن تو كه اگر مردم با من بيعت مى كردند همگى استقامت مى كردند، توجه داشته باش كه مردم با على بيعت كردند و در حالى كه او از من بهتر است براى او مستقيم نماندند. به هر حال اى معاويه تو را با خلافت چه كار است ؟ كه تو اسير آزاد شده و پسر آزاد شده اى و خلافت از آن مهاجران نخستين است و اسيران آزاد شده را در آن حقى نيست . والسلام .
چون اين نامه ابن عباس به معاويه رسيد، گفت : اين كارى بود كه خود با خويشتن انجام دادم . به خدا سوگند، تا يك سال كامل نامه اى براى او نخواهم نوشت . و در اين باره اين اشعار را سرود :
ابن عباس را فرا خواندم كه به بهره تمام برسد و او مردى بود كه من براى او پيامها و نامه هاى خويش را مى فرستادم ، ولى او و مجموعه حوادث ديگر خلاف تصور من بود و چيزى جز آنكه ديگ خشم من بر او بجوشد نيفزود. به ابن عباس بگو : چنين مى بينم به سبب نادانى خود از ميزان عقل و بردبارى در صدد ترساندن من بر آمده اى و حال آنكه من غافل نيستم ، هر چه مى توانى جوش و خروش كن كه من به آنچه ترا به ستوه آورد دست گشوده ام . (46)
نصر گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه روزهاى نخست جنگ صفين روزى معاويه به منظور گرامى داشتن و بر كشيدن منزلت قريش ‍ گروهى از ايشان را از جمله عبيدالله بن عمر بن خطاب و محمد و عتبه پسران ابوسفيان و بسر بن ابى ارطاه و عبدالرحمان بن خالد بن وليد را بر مردم يمن فرماندهى و رياست داد. اين موضوع يمنى ها را اندوهگين ساخت و آنان مى خواستند معاويه كسى غير از افراد يمنى را بر آنان فرماندهى ندهد، مردى از قبيله كنده كه نامش عبدالله بن حارث سكونى بود برخاست و خطاب به معاويه گفت : اى امير، شعرى گفته ام ، از من بشنو و آن را حمل به اندرز كن . معاويه گفت : بگو. آن مرد چنين خواند :
اى معاويه ، كينه ها را در ما زنده كردى و در شام كار تازه اى كه پيش از اين نبوده است پديد آوردى . تو براى بسر و يارانش پرچم فرماندهى بستى و حال آنكه بر گرد تو كسى جز يمانى ها نيست . ديگران را، آن چنان كه خالص بودن شير را با آميختن آب از ميان مى بردند، با ما مياميز...
گويد : معاويه از اين شعر گريست (47) و به سرشناسان يمن نظر كرد و پرسيد : آيا آنچه گفت با رضايت شما بود؟ گفتند : سروده اش ‍ شايسته آفرين مبادا! فرمان در اختيار توست هرچه خوش دارى انجام بده . معاويه گفت : من افراد مورد اعتماد خود را با شما آميختم و آن كسى كه از من باشد از شماست و آن كس كه از شماست از من است . آن قوم راضى شدند و سكوت كردند. چون اين سخن عبدالله بن حارث به معاويه ، در اعتراض به فرماندهانى كه گماشته بود، به اطلاع مردم كوفه رسيد، اعور شنى در حضور على عليه السلام برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين ما سخنى را كه آن مرد شامى به معاويه گفته است به تو نمى گوييم ، بلكه مى گوييم : خداوند بر شادى و هدايت تو بيفزايد، تو به يارى پرتو خداوند مى نگرى ، مردانى را مقدم و مردانى را موخر مى دارى . بر عهده تو گفتن و بر عهده ما انجام دادن است . تو امامى و اگر مرگت فرا رسد پس از تو اين دو - يعنى حسن و حسين عليهما السلام - امام خواهند بود و اينك چيزى سروده ام ، بشنو. فرمود : بگو و اعور شنى براى او چنين خواند :
اى ابا حسن ، تو خورشيد نيمروزى و اين دو در پيشامدها ماه درخشانند، تو و اين دو تا هنگام مرگ براى ما همچون بينش و شنوايى هستيد. شما مردمى هستيد كه براى شما افتخارى است كه دست بشر از آن كوتاه است ، مردم از فضيلت شما به ما خبر مى دادند و امروز مى بينيم كه فضيلت شما فراتر از گفته و خبر است . براى گروهى دلاور و با آزرم و اهل شرف كه به هنگام رويارويى مرگ را آسان مى گيرند، و آنان از ما و برادران مضرى ما هستند، پرچم فرماندهى بستى و از گروههاى يمنى كه همگى در حوادث پايدارند، همگان ميان قوم خويش ‍ تو را شاد مى كنند و هر كس بگويد، نه ، بر دهانش سنگ باد...
گويد : هيچ كس از سران و سالاران باقى نماند مگر اينكه به شنى هديه و تحفه اى بخشيد.
نصر مى گويد : عمر بن سعد همچنين براى ما نقل كرد كه پيش از كشته شدن عبيدالله بن عمر چون كار بر معاويه سخت و بزرگ شد، عمروعاص و بسر بن ابى ارطاه و عبيدالله بن عمر بن خطاب و عبدالرحمان بن خالد بن وليد را فراخواند و به آنان گفت : مقام و اهميت تنى چند از ياران على مرا اندوهگين و نگران كرده است و آنان عبارتند از : سعيد بن قيس ‍ همدانى ، ميان قوم خود، و اشتر ميان قبيله خود، و هاشم مرقال و عدى بن حاتم و قيس بن سعد بن عباده ، ميان انصار. مى دانيد كه افراد يمنى سپاه شما روزهاى بسيارى شما را با بذل جانهاى خود حفظ كردند آن چنان كه من به جاى شما احساس شرمسارى مى كنم و حال آنكه شما افرادى هستيد كه بايد هماورد آنان از قريش باشيد وانگهى دوست دارم متوجه شوند و بدانند كه شما هم نيرومنديد، اينك براى مقابله با هر يك از آنان كه نام بردم يكى از شما را در نظر گرفته ام . اين كار را بر عهده من بگذاريد. گفتند : اختيار با توست . معاويه گفت : فردا خود من شر سعيد بن قيس و قومش را از شما كفايت مى كنم ، و تو اى عمروعاص با هاشم مرقال مرد لوچ و يك چشم خاندان زهره جنگ خواهى كرد، و تو اى بسر با قيس بن سعد بن عباده مبارزه خواهى كرد، و تو اى عبيدالله بن عمر با اشتر نبرد خواهى كرد و تو اى عبدالرحمان بن خالد با عدى بن حاتم مرد لوچ و يك چشم قبيله طى جنگ خواهى كرد و من اين كار را به نوبت و در پنج روز مقرر مى دارم كه هر روز از يكى از شما باشد و شما فرماندهى همه سواران را بر عهده خواهيد داشت و آماده باشيد. گفتند : آرى .
فرداى آن روز معاويه صبح زود شخصا در حالى كه تمام سواران را آماده كرده بود آهنگ قبيله همدان كرد و چنين رجز خواند :
از اين پس هيچ كشته و مجروحى را هرگز حرمتى نخواهد بود تا بزودى عراق را با شومى و خشونت تصرف كنم و در همه روزگار سوگوار پسر عفان خواهم بود.
معاويه آرام آرام اندكى ميان سواران نيزه زد و هجوم آورد و در آن هنگام همدان شعار خويش ‍ را سر داد و سعيد بن قيس اسب خود را بسوى معاويه به تاخت و تاز درآورد و جنگ سخت شد و شدت گرفت تا آنكه شب ميان ايشان حايل شد. همدانيان مى گويند : نزديك بود سعيد معاويه را شكار كندولى متوجه شدند كه او شتابان گريخته است و سعيد در اين باره اين ابيات را سرود :
اى واى بر من كه معاويه بر اسبى سركش ‍ همچون عقاب دوزخ گريخت و دوباره ناقه هاى پويه كننده باز نمى گردند. (48)
نصر مى گويد : معاويه آن روز بدون اينكه كارى كند برگشت . فرداى آن روز كه روز دوم بود، عمروعاص در حالى كه همراه سواران حمايت كننده بود حمله و آهنگ هاشم مرقال كرد. رايت بزرگ على عليه السلام در آن روز همراه هاشم بود و مردم از او حمايت و پشتيبانى مى كردند. عمروعاص هم از سواركاران شجاع قريش بود و چنين رجز مى خواند اگر امروز هاشم را كه مرا آزرده و با ستم به آبرو و عرض ‍ من دشنام داده است به چنگ نياورم ديگر زندگى نخواهد بود...
:
عمرو در حالى كه از خشم كف بر دهان آورده بود شروع به نيزه زدن به سواران كرد و هاشم مرقال به او حمله كرد و چنين رجز خواند :
اگر امروز عمرو را كه ميان ما مكر و فريب آورده است به چنگ نياورم زندگى را ارزشى نيست ...
هاشم با عمروعاص چندان با نيزه ستيز كرد كه برگشت و دو گروه پس از جنگى سخت برگشتند، ولى اين كار هم معاويه را شاد نكرد. فرداى آن روز، كه روز سوم بود، بسر بن ابى ارطاه همراه سواران به ميدان آمد و با قيس بن سعد بن عباده كه همراه دليران انصار بود روياروى شد. جنگ ميان آن دو سخت شد و كار بالا گرفت و قيس همچون شترى لگام گسيخته به مبارزه پرداخت و اين رجز را مى خواند :
من پسر سعدم كه عباده هم بر زينت او افزوده است و خزرجيان همگان سروران دليرند، گريز از نبرد عادت من نيست ...
قيس شروع به نيزه زدن به سواران بسر كرد. بسر نيز به مبارزه پرداخت و چنين رجز مى خواند :
من پسر ارطاه گرانقدرم و ميان خاندانهاى غالب و فهر نام آورم . گريز در سرشت بسر نيست و بدون خونخواهى و انتقام باز نمى گردم ...
بسر نيزه اى به قيس زد و قيس بر او كوفت و او را عقب راند و همگان برگشتند و برترى در آن روز از قيس بود.
روز چهارم عبيدالله بن عمر بن خطاب به ميدان آمد در حالى كه هيچ سوار نامدارى را رها نكرده بود و تا آنجا كه توانسته بود بر نيروى خود افزوده بود. معاويه به او گفت امروز تو با افعى عراق روياروى مى شوى آرام و شكيبا حمله كن . اشتر در حالى كه كف بر دهان آورده بود پيشاپيش سواران با او روياروى شد و اشتر هرگاه آهنگ جنگ مى كرد از خشم كف بر دهان مى آورد. اشتر اين رجز را مى خواند :
پروردگارا، براى من شمشير كافران را مقدر فرماى و مرگ مرا به دست تبهكاران قرار بده . كشته شدن بهتر از جامه هاى يمنى است و دنيا در قبال پاداش نيكان به اندازه تار مويى و بال پشه اى نيرزد.
اشتر سواره بر سواران شام حمله كرد و آنان را عقب راند. عبيدالله بن عمر آزرم كرد و خود پيشاپيش سواران به ميدان آمد، او كه سواركار شجاعى بود چنين رجز مى خواند :
سوگوار عثمان بن عفان ام و به پروردگار خويش اميدوار و همان چيزى است كه مرا از گناهم بيرون مى برد و همان اندوه مرا مى زدايد، همانا كه بر پسر عفان جنايت بزرگى رفت ...
اشتر بر او حمله برد و كار سخت شد و هر دو گروه برگشتند در حالى كه برترى از اشتر بود و اين موضوع معاويه را سخت افسرده كرد.
روز پنجم صبح زود عبدالرحمان بن خالد به ميدان آمد و تمام اميد معاويه به او بود كه شايد به هدف خويش برسد. به همين منظور او را با سواران و اسلحه بسيار نيرومند ساخت ، معاويه او را به منزله پسر خويش مى شمرد. عدى بن حاتم همراه دليران مذحج و فضاعه با او روياروى شد. عبدالرحمان پيشاپيش سواران به مبارزه پرداخت و چنين مى خواند :
به عدى بگو روزگار تهديد سپرى شد، من پسر شمشير خدايم و همين افتخار بس است . پسر خالدى كه پدرش وليد موجب زينت اوست همان كسى كه به او يگانه و يكتا گفته مى شد.
سپس حمله كرد و بر مردم نيزه مى زد. عدى بن حاتم به مبارزه او رفت و نيزه خود را به سمت او استوار گرفت و چنين خواند :
به خداى خود اميد دارم و در عين حال از گناه خود بيمناكم و به چيزى جز عفو خداوند خود اميد ندارم . اى پسر وليد، كينه و دشمن داشتن شما در دل من همچون كوههاى سر بر كشيده بلكه فراتر از آن است .
و چون نزديك بود با نيزه عبدالرحمان را فرو گيرد، عبدالرحمان ميان گرد و غبار آوردگاه ناپديد شد و خود را پشت نيزه هاى ياران خويش پوشيده داشت و هر دو گروه به هم برآميختند و سپس از يكديگر جدا شدند و عبدالرحمان در حالى كه شكست خورده بود برگشت و معاويه پريشان خاطر شد. چون اين موضوع به اطلاع ايمن بن حزيم رسيد كه بر سر معاويه و ياران او چه رسيده است به سرزنش ‍ آنان پرداخت ، ايمن كه از پارساترين مردم شام بود از جنگ بر كنار بود و در نقطه اى دورافتاده مى زيست ، او خطاب به معاويه ابيات زير را سرود :
اى معاويه ، همانا كه كار فقط در اختيار خداوند يكتاست و تو نمى توانى هيچگونه سود و زيانى برسانى ، گروهى از مردان قريش را در قبال گروهى از يمانيان تعبيه و مجهز كردى ولى نمى توانى آن گرفتارى را برطرف سازى ...
نصر گويد : معاويه عمروعاص را آشكارا سرزنش مى كرد و به نكوهش و توبيخ او پرداخت و گفت : من كه با سعيد بن قيس و قبيله همدان روياروى شدم پايدارى كردم و داد شما را ستاندم و حال آنكه شما گريختيد، و اى عمرو تو ترسويى . عمرو خشمگين شد و گفت : تو اگر چنين كه مى پندارى شجاع بوده اى اى كاش هنگامى كه على تو را به نبرد فرا خواند پاسخ او را مى دادى . عمروعاص اين ابيات را سرود :
تو به جنگ سعيد، پسر ذى يزن مى روى ولى كسى كه تو را در آوردگاه به جنگ فرا مى خواند ميان گرد و خاك رها مى كنى و مى گريزى ، اى كاش جراءت مى كردى با ابوالحسن على جنگ كنى تا خداوند پس گردنت را در اختيار او مى نهاد. او تو را به نبرد فرا خواند ولى نپذيرفتى و اگر با او ستيز مى كردى هر دو دست تو خشك مى شد....
نصر مى گويد : قرشى ها از آنچه كرده بودند شرمگين شدند؛ يمانى هاى شام آنان را سرزنش ‍ مى كردند. معاويه گفت : اى گروه قريش به خدا سوگند، نبرد امروز شما را به فتح و پيروزى نزديك ساخت ولى تقدير خداوند را نمى توان باز گرداند. آزرم شما از چيست ؟ همانا با دليران و قوچهاى عراق رويارو شديد، شما را كشتند، بر من هم هيچگونه حجت و حق سرزنش ‍ نداريد كه من خود را براى نبرد با سرور شجاع ايشان سعيد بن قيس آماده ساختم . قريشيان چند روز از معاويه كناره گرفتند و معاويه در اين باره چنين سرود :
به جان خودم سوگند كه انصاف دادن خوى من است و كسى كه مى نگريست نيزه زدن مرا در آوردگاه ديد، اگر اميدوارى من به شما نبود كه قيام كنيد و ننگ و عارى را كه تيردانها از شما شنيده است پاك كنيد و بشوييد، براى جنگ مردان ديگرى جز شما را فرا مى خواندم ولى بايد پادشاهان را نزديكان و وابستگانشان حمايت كنند....
چون قريشيان اين سخنان معاويه را شنيدند، نزد او رفتند و پوزش خواستند و همانگونه كه او مى خواست رفتار كردند.
نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه چون جنگ سخت و كارزار دشوار شد، معاويه به عمروعاص پيام فرستاد : افراد قبايل عك و اشعرى ها را به مقابله كسانى كه برابرشان هستند گسيل دار. عمرو به معاويه پيام داد : مقابل قبيله عك قبيله همدان قرار دارد. معاويه پيغام داد : در عين حال عكى ها را جلو بفرست ، عمرو نزد افراد قبيله عك آمد و گفت : اى گروه عك ! همانا على دانسته است كه شما پرارزش ترين و دليرترين گروه شما هستيد و در مقابل شما بهترين گروه عراقيان ، يعنى همدان را، فراهم آورده است . اينك پايدارى كنيد و براى يك ساعت سرها و جمجمه هاى خود را به من ببخشيد كه حق به مقطع خود رسيده است . ابن مسروق عكى به عمروعاص گفت : به من مهلت بده تا پيش معاويه بروم . او پيش ‍ معاويه رفت و گفت : براى ما مقررى و حقوقى كه براى دو هزار تن در مقابل ده هزار تن مى پردازند مقرر دار و هر يك از ما كشته شد پسر عمويش به جاى او نبرد خواهد كرد و در اين صورت امروز چشم تو را روشن خواهيم كرد. معاويه گفت : چنين پاداشى براى شما خواهد بود. ابن مسروق نزد ياران خود برگشت و اين خبر را به آنان داد. عكى ها گفتند : ما مقابل همدان ايستادگى خواهيم كرد. در اين هنگام عكى ها حمله كردند، سعيد بن قيس ‍ بانگ برداشت : اى گروه همدان پاهاى آنان را پى كنيد و ضربه بزنيد. همدانيان بر پيادگان عكى ها حمله بردند و شمشيرها پاهاى آنان را فرو گرفت . ابن مسروق خطاب به افراد قبيله عك بانگ برداشت :
اى گروه عكى ها زانو بر زمين بزنيد همانگونه كه شتران زانو به زمين مى زنند.
آنان در حالى كه سپرها در دست داشتند به زانو نشستند و همدانيان با نيزه هاى خود بر آنان حمله آوردند. پيرمردى از همدانيان پيش آمد و چنين رجز مى خواند :
اى افراد قبيله بكيل (49) چه لخمى ها و چه حاشد ى ها (50)، جانم فدايتان باد! نيزه زنيد و دليرى كنيد تا آنجا كه استخوانهاى پشت سرتان و پاها و پس از آن بازوانتان فرو افتد كه پدر و پدر بزرگ شما را به اين كار سفارش كرده اند.
مردى از قبيله عك برخاست و اين رجز را خواند :
شما همدان را فرا مى خوانيد ما عك را فرا مى خوانيم ، اى گروه عك از ننگ و عار بر كنار باشيد، اگر آن قوم شروع كردند به پى كردن به زانو در آييد و امروز هيچ گونه شك و ترديدى به خود راه مدهيد؛ آن قوم پايدارى مى كنند، شما هم بر پايدارى خود بيفزاييد.
گويد : هر دو گروه نخست با نيزه و سپس با شمشير نبرد كردند و چندان دليرى و پايدارى كردند كه شب فرا رسيد. همدانيان گفتند : اى گروه عك ! به خدا سوگند مى خوريم كه از جنگ بر نمى گرديم تا شما برگرديد. عكى ها هم همين گونه گفتند. معاويه به مردم عك پيام داد : شما سوگند برادرتان را برآوريد و برگرديد. عك از ميدان برگشت و چون آنان رفتند همدانيان هم برگشتند. عمروعاص به معاويه گفت : به خدا سوگند، امروز شيران با شيران درگير و روياروى شدند و من هرگز چنين روزى نديده بودم . اگر قبيله يى همچون عك با تو و قبيله اى همچون همدان با على نمى بود همگان نابود شده بودند.
عمروعاص در اين مورد اين ابيات را سروده است :
همانا افراد قبيله هاى عك و حاشد و بكيل همچون شيران خشمگين كه بر هم حمله مى برند به يكديگر حمله آوردند. آنان نخست با نيزه ها به زانو در آمدند و سپس با زبانه هاى شمشير مرگى سخت و دشوار پديد آوردند....
گويد : و چون مردم قبايل عك و اشعرى ها با معاويه شرط كرده بودند كه پاداش و مقررى به آنان دهد و معاويه نيز به آنها پرداخته بود هيچ يك از عراقيان سست دل باقى نماند مگر اينكه به معاويه طمع بست و چشم به عطاياى او دوخت تا آنجا كه اين موضوع ميان مردم شايع شد و به اطلاع على (ع ) رسيد و او را ناخوش ‍ آمد.
نصر مى گويد : عدى بن حاتم به جستجوى على عليه السلام پرداخت و چنان بود كه فقط از روى كشتگان يا دستها و پاهاى بريده مى گذشت ، سرانجام على عليه السلام را كنار پرچمهاى قبيله بكر بن وائل يافت و گفت : اى اميرالمؤ منين ، آيا برنمى خيزى كه تا پاى مرگ و هنگامى كه كشته شويم جنگ كنيم ؟ على عليه السلام به او فرمود : نزديك بيا و عدى چنان نزديك آمد كه گوش خود را كنار بينى او قرار داد، على به او فرمود : اى واى بر تو! عموم كسانى كه امروز با من هستند از فرمان من سرپيچى مى كنند و حال آنكه معاويه ميان كسانى است كه او را فرمانبردارند و نافرمانى نمى كنند.

next page

fehrest page

back page