next page

fehrest page

back page

(54): از نامه آن حضرت به طلحه و زبير كه آن را همراه عمران بن حصين خزاعىگسيل فرموده است (136) و اين نامه را ابوجعفر اسكافى در كتاب مقامات نقل كرده است . (137)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود اما بعد، فقد علمتما و ان كتمتما انى لم اردالناس حتى ارادونى ، اما بعد، هر چند پوشيده داريد خود به خوبى مى دانيد كه من از پى مردم نرفتم تا آنان از پى من آمدند.، ابن ابى الحديد پيش از شروع در شرح چنين آورده است :
عمران بن حصين 
عمران بن حصين بن عبيد بن خلف بن عبد بن نهم بن سالم بن عاضرة بن سلول بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو خزاعى كه به نام پسرش بجيد كنيه ابوبجيد داشته است همراه ابوهريره در سال فتح خيبر مسلمان شد. او از افراد فاضل و فقيه صحابه بوده است .
مردم بصره از قول خود او نقل مى كنند كه مى گفته است ، فرشتگان موكل بر آدميان را مى ديده است و با او سخن مى گفته اند ولى همين كه اين موضوع را نقل كرده و افتخار ورزيده است ، آن حال از ميان رفته است .
محمد بن سيرين مى گويد: فاضل تر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله كه ساكن بصره شدند، عمران بن حصين و ابوبكره بردند. عبدالله بن عامر بن كريز از او خواست قضاوت بصره را بپذيرد و او چندى پذيرفت و سپس استعفاء داد و عبدالله بن عامر آن را پذيرفت . عمر بن حصين به سال پنجاه و دوم هجرت در بصره درگذشته است . (138)
ابوجعفر اسكافى 
محمد بن عبدالله اسكافى كه شيخ ماست ، قاضى عبدالجبار معتزلى در طبقات المعتزله او را در زمره طبقه هفتم معتزليان همراه عباد بن سليمان صميرى و زرقان و عيسى بن هيثم صوفى برشمرده است . او در طبقه هفتم به ترتيب از آغاز تا اسكافى از اين اشخاص نام برده است : ابومعن ثمامة بن اشرس ، ابوعثمان جاحظ، ابوموسى عيسى بن صبيح المردار، ابوعمران يونس بن عمران ، محمد بن شبيب ، محمد بن اسماعيل بن عسكرى ، عبدالكريم بن روح عسكرى ابويعقوب يوسف بن عبدالله شحام ، ابوالحسين صالحى ، جعفر بن جرير و جعفر بن ميسر، ابوعمران بن نقاش ، ابوسعيد احمد بن سعيد اسدى عباد بن سليمان و ابوجعفر اسكافى . قاضى عبدالجبار افزوده است كه اسكافى مردى عالم و فاضل بوده است و هفتاد كتاب در علم كلام تصنيف كرده است .
اسكافى كتاب العثمانية جاحظ را در زنده بودن جاحظ رد كرده است كتاب نقض العثمانية گويند: جاحظ وارد بازار كتابفروشان و صحاف ها شد و پرسيد: اين پسرك عراقى كه به من خبر رسيده است متعرض من شده و بر كتابم نقض نوشته است كيست ؟ ابوجعفر اسكافى هم آنجا نشسته بود خود را از او پوشيده داشت كه جاحظ او را نبيند. ابوجعفر اسكافى طبق قواعد معتزله بغداد معتقد به تفضيل بود و در آن مبالغه مى كرد، او گرايش به على عليه السلام داشت و محقق و منصف و كم تعصب بود. (139)
على عليه السلام در اين نامه مى گويد: من خواهان حكومت و ولايت بر مردم نبودم تا آنكه آنان خود از من چنين تقاضايى كردند و من دست طلب و آز براى حكومت به سوى مردم دراز نكردم و هنگامى اين كار را كردم كه آنان مرا به اميرى و خلافت خواستند و همگى به زبان گفتند با تو بيعت كرده ايم و آن گاه دست به سوى ايشان دراز كردم ، و مسلمانان و عامه مردم با زور و اجبار و اينكه من به آن كار آزمند باشم با من بيعت نكردند و چنين نبود كه اموالى را ميان ايشان پراكنده ساخته باشم . سپس خطاب به طلحه و زبير فرموده است : اگر شما با ميل و رضايت خود با من بيعت كرده باشيد، بر شما واجب است كه به اطاعت برگرديد زيرا دليلى براى شكستن بيعت خود نداريد و اگر مى گوييد با زور و در حالى كه مجبور شده ايد با من بيعت كرده ايد معنى زور و اجبار اين است كه شمشير برهنه بر گردن باشد كه چنين اتفاقى هرگز نيفتاده است و براى شما هم چنين ادعايى ممكن نيست . اگر مى گوييد نه با رضايت خود و نه با زور و بلكه در حالى كه بيعت با من را خوش نداشته ايد، بيعت كرده ايد، فرق است ميان آن كه كسى چيزى را خوش نداشته باشد يا اينكه او را مجبور كرده باشند. وانگهى امور شرعى مبتنى بر ظاهر است و بر شما با اظهار بيعت و درآمدن در آنچه كه مردم به آن درآمده اند، اطاعت از من واجب مى شود و اينكه شما ناخوش داشتن بيعت خود را پوشيده نگه داشته ايد، اعتبارى ندارد. وانگهى اگر بيعت مرا مسلمانان خوش نداشته اند همه مهاجران در اين ناخوش داشتن برابر بوده اند و چه چيزى فقط شما دو تن را از ميان مهاجران به تقيه و پوشيده داشتن نيت واداشته است . و سپس فرموده است : اگر در آغاز كار از بيعت خوددارى مى كرديد، پسنديده تر از اين بود كه نخست به بيعت درآييد و سپس آن را بشكنيد.
آن گاه على عليه السلام گويد: اما شبهه اى كه در مورد من كرده ايد و مى گوييد عثمان را من كشته ام ، من كسانى از مردم مدينه را كه نه با من بيعت كرده اند و نه با شما موافق اند يعنى كسانى را همچون محمد بن مسلمه و اسامة بن زيد و عبدالله بن عمر را كه نه على و نه طلحه را يارى دادند، حكم قرار مى دهم . يعنى گروهى را كه به طرفدارى از على يا از طلحه و زبير متهم نبودند، و بر هر چه حكم كنند اطاعت از آن بر هر كدام ما واجب مى شود، و هيچ شبهه اى نيست كه آنان اگر مى خواستند بر طبق واقع حكم كنند به برائت على عليه السلام از خون عثمان حكم مى كردند و راءى مى دادند كه طلحه عهده دار انجام دادن كارهايى بود كه به محاصره كردن و كشتن عثمان منجر شد و زبير هم او را بر آن كار يارى داد هر چند در اظهار دشمنى و ستيز همچون طلحه نبوده است .
على عليه السلام سپس آن دو را از اصرار بر گناه منع كرده و فرموده است : شما مى ترسيد كه اگر به طاعت برگرديد و از جنگ باز ايستيد ننگ و عار بر شما خواهد بود، و حال آنكه اگر اين كار را نكنيد هم ننگ و عار و هم آتش دوزخ را خواهيد داشت . ننگ و عار از اين جهت كه چون شكست بخوريد و بگريزيد از آن مصون نمى مانيد و باطل بودن ادعاى شما هم به زودى براى مردم روشن مى شود، آتش دوزخ هم براى سركشانى است كه بدون توبه بميرند و بديهى است تحمل ننگ به تنهايى سبك تر و بهتر از تحمل ننگ و عار و آتش دوزخ است . (140)
(56): از سخنان آن حضرت به شريح بن هانى به هنگامى كه او را به فرماندهى مقدمه سپاه خود به شام گماشت . (141)
در اين سخنان كه چنين آغاز مى شود: اتق الله فى كل مساء و صباح ، در هر شامگاه و بامداد از خدا بترس ، ابن ابى الحديد چنين نوشته است :
شريح بن هانى 
شريح بن هانى بن يزيد بن نهيك بن دريد بن سفيان بن ضباب كه نام اصلى ضباب ، سلمة بن حارث بن ربيعة بن حارث بن كعب از قبيله مذحج است . كنيه هانى پدر شريح در دوره جاهلى ابوحكم بود زيرا ميان مردم حكميت مى كرد، و چون به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، او را به نام همين كه پسرش كنيه ابوشريح ارزانى داشت . اين شريح از بزرگان ياران على است كه همراه او در همه جنگها شركت كرد و چندان زنده ماند كه به روزگار حجاج در سيستان كشته شد. شريح دوره جاهلى و اسلام را درك كرده و كنيه اش ابوالمقدام بوده است . تمام مطالب را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب (142) آورده است . (143)
(59) :از نامه آن حضرت است به اسود بن قطبه فرمانده لشكر حلوان 
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فان الوالى اذاختلف هواه منعه ذلك كثيرا من العدل اما بعد، چون والى را هواها گوناگون شود، او را از بسيارى از عدالت بازدارد.، ابن ابى الحديد چنين آورده است :
اسود بن قطبه 
تاكنون بر نسب اسود بن قطبه آگاه نشده ام ، در بسيارى از كتابها خوانده ام كه او حارثى و از قبيله حارث بن كعب است ، و اين موضوع را به تحقيق نمى دانم . آنچه گمان بيشتر من است ، اين است كه او اسود بن زيد بن قطبه بن غنم انصارى از خاندان عبيد بن عدى است . ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب (144) از او نام برده و گفته است موسى بن عقبه او را از شركت كنندگان در جنگ بدر دانسته است . (145)
(61): از نامه آن حضرت به كميل بن زياد نخعى كه از سوى اوعامل هيت بود و بر او خرده مى گيرد كه چرا سپاهيان دشمن را كه از منطقه او براى غارت وحمله عبور كرده اند، واگذارده و نرانده است (146)
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فان تضييع المرء ما ولى و تكلفه ما كفى لعجز حاضر اما بعد، تباه ساختن و رهاكردن آدمى آنچه را كه برعهده او نهاده اند و عهده دار شدن كارى را كه از او بسنده شده است ، ناتوانى آشكار است .، ابن ابى الحديد چنين مى گويد:
كميل بن زياد و نسب او 
كميل بن زياد بن سهيل بن هيثم بن سعد بن مالك بن حارث بن صهبان بن سعد بن مالك بن نخع بن عمرو بن وعلة بن خالد بن مالك بن ادد، از اصحاب و شيعيان ويژه على عليه السلام است كه حجاج او را به سبب تشيع همراه ديگر شيعيان كشته است . (147) كميل بن زياد، حاكم منصوب على عليه السلام بر شهر هيت بود. كميل ضعيف بود و گشتيهاى معاويه را كه بر اطراف عراق هجوم مى آوردند و غارت مى كردند و از كنار منطقه حكومت او مى گذشتند، دفع نمى كرد و براى جبران اين ضعف خود چاره انديشى مى كرد كه بر نواحى مرزى منطقه حكمفرمايى معاويه مانند قرقيسيا و ديگر دهكده هاى كناره فرات حمله برد. على عليه السلام اين كار او را ناپسند شمرده و فرموده است : يكى از ناتوانى هاى آشكار اين است كه حاكم آنچه را بر عهده اوست ، رها كند و آنچه را كه برعهده او نيست ، عهده دار شود.
(62): از نامه آن حضرت به مردم مصر كه چون مالك اشتر را به حكومت آن جا گماشت همراه او براى ايشان گسيل فرمود(148)
در اين نامه كه چنين شروع مى شود: اما بعد، فان الله سبحانه بعث محمدا صلى الله عليه و آله نذيرا للعالمين اما بعد، همانا كه خداوند سبحان محمد صلى الله عليه و آله را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرمود. ابن ابى الحديد نخست به شرح و معنى كردن پاره اى از لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و ضمن آن به يكى دو نكته اشاره كرده كه ترجمه آن لازم است مى گويد: در اصل نامه اى كه براى اشتر نوشته شده است به نام ابوبكر تصريح شده است ولى مردم اينك آن را به صورت فلان مى نويسند و از نوشتن نام او خوددارى مى كنند، همان گونه كه در آغاز خطبه شقشقيه هم چنين نوشته اند كه همانا به خدا سوگند جامه خلافت را فلان پوشيد. و حال آنكه لفظ اصلى آن چنين بوده است كه همانا به خدا سوگند جامه خلافت را پسر ابى قحافه پوشيد.
ابن ابى الحديد مى گويد: منظور از جمله فامسك بيدى يعنى از بيعت با او خوددارى كردم تا آنكه ديدم مردم از دين برمى گردند، يعنى اهل رده همچون مسيلمه و سجاح و طليحة بن خويلد و ديگر كسانى كه زكات نمى پرداختند، هر چند درباره كسانى كه زكات نمى پرداخته اند اختلاف نظر است كه آيا از اهل رده شمرده مى شوند يا نه .
آن گاه مى نويسد: ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ نقل مى كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، افراد قبيله هاى اسد و طى ء و غطفان بر طليحة بن خويلد گرد آمدند بجز گروهى اندك از خواص مسلمانان كه از آن سه قبيله بودند. افراد قبيله اسد در منطقه سميراء جمع شدند. افراد قبيله ثعلبة بن اسد و افرادى از قبيله قيس كه نزديك ايشان بودند در ناحيه ابرق جمع شدند كه از نواحى ربذه بود، گروهى هم از قبيله بنى كناية به ايشان پيوستند و چون آن دهكده ها گنجايش ايشان را نداشت به دو گروه تقسيم شدند، گروهى در ابرق ساكن شدند و گروهى به ذوالقصه رفتند، و نمايندگانى پيش ابوبكر فرستادند و از او خواستند كه مسلمانى آنان را با گزاردن نماز و پرداخت نكردن زكات بپذيرد. خداوند براى ابوبكر اراده حق فرمود و ابوبكر در پاسخ گفت : اگر پاى بند و ريسمان يكى از شتران زكات را هم ندهند در آن باره با ايشان پيكار خواهم كرد.
نمايندگان آن قوم پيش ايشان برگشتند و به آنان از كمى شمار مردم مدينه خبر دادند و آنان را به طمع فتح مدينه انداختند. مسلمانان و ابوبكر از اين موضوع آگاه شدند، ابوبكر به مسلمانان گفت : آن سرزمين كافرستان است و نمايندگان ايشان هم شمارتان را اندك ديدند و شما نمى دانيد كه آيا شب به شما حمله خواهند كرد يا روز، فاصله نزديك ترين گروه ايشان هم با شما فقط يك چاپار است ، وانگهى اميدوار بودند كه پيشنهادشان را بپذيريم و با آنان صلح كنيم كه ما نپذيرفتيم و اعلان جنگ كرديم ، بنابراين آماده شويد و ساز و برگ فراهم آوريد. اين بود كه على عليه السلام به تن خويش بيرون آمد و پاسدارى يكى از دروازه هاى مدينه را برعهده گرفت . زبير و طلحه و عبدالله بن مسعود و ديگران هم بيرون آمدند و بر دروازه هاى سه گانه مدينه به پاسدارى ايستادند چيزى نگذشت كه آن قوم آغاز شب حمله آوردند و گروهى را هم در منطقه ذوحسى باقى گذاردند كه وظايف پشتيبانى را برعهده بگيرند. همين كه آن قوم به دروازه هاى مدينه رسيدند مسلمانان را در حال پاسدارى ديدند، مسلمانان كسى را پيش ابوبكر فرستادند و خبر دادند. ابوبكر پيام فرستاد، بر جاى خود باشيد و آنان همان گونه عمل كردند. ابوبكر همان دم با گروهى از مردم مدينه كه بر شتران آبكش سوار بودند بيرون آمد و دشمن پراكنده شد و مسلمانان آنان را تعقيب كردند تا به منطقه ذوحسى رسيدند. در اين هنگام گروهى از دشمنان كه كمين ساخته بودند، از كمين بيرون آمدند و مشگهاى خالى را كه باد كرده و با ريسمان به يكديگر بسته بودند با پاهاى خود به سوى شتران پرتاب كردند، مشگها با ريسمان دست و پاگير شتران شد و در حالى كه مسلمانان سوار بودند، شتران رم كردند كه شتر آنان را به مدينه برگرداندند ولى هيچ يك از مسلمانان از شتر بر زمين نيفتادند و كسى كشته نشد. مسلمانان آن شب را بيدار ماندند و خود را مهيا ساختند و سپس با آرايشى جنگى بيرون رفتند، همين كه سپيده دميد بدون آنكه از مسلمانان صدايى شنيده شود با آنان در ميدان قرار گرفتند و مسلمانان بر آنان شمشير نهادند و همچنان در باقى مانده تاريكى شب پيكار كردند، آن چنان كه هنوز خورشيد ندميده بود كه دشمنان همگى پشت به جنگ دادند و مسلمانان بر همه مركوبهاى ايشان دست يافتند و پيروز به مدينه برگشتند. (149)
مى گويم : اين است موضوعى كه على عليه السلام به آن اشاره كرده و فرموده است به روزگار ابوبكر در جنگ شركت و پايدارى فرموده است ، و گويا اين سخن ، پاسخ كسى است كه گفته است على عليه السلام براى ابوبكر كار و همراه او پيكار مى كرده است . و على عليه السلام عذر خود را در اين باره بيان كرده و فرموده است چنان نيست كه او پنداشته است بلكه اين كار از باب دفع ضرر از دين و نفس بوده است و اين كار واجب است چه براى مردم امامى باشد چه نباشد.
ابن ابى الحديد سپس مى گويد: اكنون كه به سخن از ابوبكر در كلام على عليه السلام رسيديم ، مناسب است آنچه را كه قاضى عبدالجبار معتزلى در كتاب المغنى در مورد مطاعنى كه به ابوبكر زده اند و پاسخهايى را كه داده است و اعتراض هاى سيدمرتضى را در كتاب الشافى بر قاضى عبدالجبار بياوريم و نظر خود را هم بگوييم و سپس مطاعن ديگرى را كه قاضى عبدالجبار نياورده است ، خواهيم آورد.
چون مبحث كلامى خاص است ، بر طبق شيوه قبلى از ترجمه آن معذورم ، وانگهى براى افرادى كه بخواهند در منابع فارسى از آن آگاه شوند عرض مى كنم كه به كتاب ناسخ ‌التواريخ مرحوم سپهر، جلد خلفا مراجعه فرمايند.
ابن ابى الحديد سپس در دنباله شرح اين نامه و آنجا كه اميرالمؤ منين فرموده است و يكى از آن تبهكاران ميان شما باده نوشى كرد و در آيين اسلام تازيانه خورد.، ضمن اعتراض بر قطب راوندى كه گفته است : مقصود مغيرة بن شعبه است ، مى گويد: راوندى متوجه نشده است ، مغيره متهم به زنا شد و حد بر او جارى نشد و نامى از او درباره باده نوشى نيامده است . پيش از اين هم داستان مغيره را به تفصيل آورده ايم وانگهى مغيره در جنگ صفين نه همراه على عليه السلام بوده است و نه همراه معاويه . كسى را كه على عليه السلام در نظر داشته است وليد بن عقبة بن ابى معيط است كه از دشمنان سرسخت على عليه السلام بوده و معاويه و مردم شام را از همگان بيشتر به جنگ على تشويق مى كرده است . ابن ابى الحديد بحثى مفصل درباره وليد بن عقبه آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.
اخبار وليد بن عقبة 
ما اينك خبر مربوط به وليد بن عقبه و باده نوشى او را از كتاب الاغانى ابوالفرج اصفهانى نقل مى كنيم . ابوالفرج مى گويد: سبب حكومت وليد بن عقبه از سوى عثمان بر كوفه را احمد بن عبدالعزيز جوهرى (150) براى من از قول عمر بن شبه (151)، از عبدالعزيز بن محمد بن حكيم ، از خالد بن سعيد بن عمرو بن سعيد، از قول پدرش چنين نقل كرد، كه هيچ كس با عثمان روى تخت او جز عباس بن عبدالمطلب و ابوسفيان بن حرب و حكم بن ابى العاص ! و وليد بن عقبه نمى نشست ، تخت عثمان فقط گنجايش خودش و يكى از ايشان را داشت . روزى وليد پيش عثمان آمد و كنار او بر تخت نشست ، در اين هنگام حكم بن ابى العاص ‍ وارد شد، عثمان به وليد اشاره كرد و او به احترام حكم برخاست و كنار رفت . چون حكم برخاست و رفت وليد به عثمان گفت : اى اميرالمؤ منين همين كه ديدم عمويت را بر پسر مادرت ترجيح دادى حكم عمو و وليد برادر مادرى عثمان بودند دو بيت سرودم كه همچنان در سينه ام خلجان مى كند. عثمان گفت : حكم شيخ قريش است ، آن دو شعر چيست . او گفت :
چيز تازه اى ديدم كه عموى آدمى از برادرش به او نزديك تر باشد، آرزو كردم كه عمرو و خالد هر چه زودتر جوان و برومند شوند و به روز سختى مرا عمو بخوانند.
يعنى عمرو و خالد پسران عثمان ، گويد: عثمان را دل بر او سوخت و گفت تو را به حكومت كوفه گماشتم و او را به كوفه فرستاد. (152)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از قول عمر بن شبه ، از قول برخى از اصحاب ما، از ابن داءب براى من نقل كرد كه چون عثمان ، وليد بن عقبه را بر كوفه حاكم ساخت ، او به كوفه آمد در حالى كه سعد بن ابى وقاص ‍ حاكم كوفه بود.
آمدن او به كوفه به اطلاع سعد رسيد و نمى دانست كه او امير كوفه شده است . سعد پرسيد وليد چه مى كرد؟ گفتند: در بازار ايستاده بود و با مردم سخن مى گفت و ما چيزى از كار او را ناپسند نديديم . چيزى نگذشت كه نيمروز آمد و از سعد اجازه ورود خواست ، اجازه داد، وليد همين كه وارد شد به اميرى بر سعد سلام داد و همراه او نشست . سعد پرسيد اى ابووهب چه چيز موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : ديدار تو را خوش مى داشتم . سعد پرسيد آيا پيامى هم آورده اى ؟ گفت : من محترم تر از انجام دادن چنين كارى هستم . ولى آن قوم به حفظ منطقه حكومت خود نيازمند بودند و مرا براى آن كار فرستاده اند و اميرالمؤ منين مرا به حكومت كوفه گماشته است . سعد مدتى سكوت كرد و سپس گفت : نه به خدا سوگند نمى دانم آيا تو پس از ما اصلاح مى شوى يا ما پس از تو تباه مى شويم ، و سپس اين بيت را خواند:
هان اى كفتار، لاشه مرا به هر سو بكش و بخور و تو را مژده باد به گوشت مردى كه امروز يارانش حضور ندارند. (153)
وليد گفت : به خدا سوگند كه در مورد شعر، من از تو سخن آورترم و بيشتر حفظ دارم و اگر بخواهم پاسخت را مى دهم ولى به سببى كه خود مى دانى از آن خوددارى مى كنم . آرى به خدا سوگند من ماءمور به محاسبه تو و بازرسى كارگزاران تو هستم .
وليد سپس كارگزاران سعد بن ابى وقاص را احضار و آنان را زندانى كرد و برايشان سخت گرفت . (154) آنان به سعد بن ابى وقاص نامه نوشتند و از او يارى و فريادرسى خواستند. سعد با وليد درباره آنان سخن گفت ، وليد گفت : آيا كار پسنديده را قدرشناسى مى كنى ؟ گفت : آرى . وليد آنان را آزاد ساخت . (155)
احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از ابوبكر باهلى ، از هشيم ، از عوام بن حوشب نقل مى كرد و مى گفت : كه چون وليد پيش سعد آمد، سعد به او گفت : به خدا نمى دانم كه تو پس از ما زيرك شده اى يا پس از تو احمق شده ايم . وليد گفت : اى ابواسحاق ، بى تابى مكن و دلگير مباش كه پادشاهى است ، گروهى بامداد از آن بهره مى برند و گروهى شامگاه ! سعد گفت : آرى به خدا سوگند شما را چنان مى بينم كه به زودى خلافت را به پادشاهى مبدل خواهيد ساخت .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: جوهرى از عمر بن شبه ، از هارون معروف ، از ضمرة بن ربيعة ، از ابن شوذب نقل مى كند كه مى گفته است : وليد نماز صبح را با مردم كوفه از شدت مستى چهار ركعت گزارد و سپس روى به ايشان كرد و گفت : آيا بيشتر بخوانم ؟ عبدالله بن مسعود گفت : از امروز همواره ما با تو در زيادت دلتنگى خواهيم بود.
ابوالفرج ، از قول احمد، از عمر بن شبه ، از محمد بن حميد، از جرير، از اجلح ، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : حطيئه (156) درباره وليد چنين سروده است :
حطيئه روزى كه خداى خود را ديدار كند، گواهى مى دهد كه وليد سزاوارتر به غدر و تزوير است در حالى كه سياه مست بود و نماز مردم تمام شده بود، بانگ برداشت كه آيا بيشتر بخوانم و نمى فهميد...، حطيئه اين ابيات را هم سروده است : در نماز سخن گفت و بر ركعات آن افزود و آشكارا نفاق را ظاهر ساخت .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: محمد بن خلف وكيع ، از قول حماد بن اسحاق ، از قول پدرش و او از قول ابوعبيدة و هشام بن كلبى و اصمعى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : وليد زناكار و باده نوش بود. در كوفه باده نوشى كرد و در حالى كه مست بود براى نماز صبح در مسجد كوفه حاضر شد و با مردم چهار ركعت نماز گزارد و به سوى آنان برگشت و گفت : آيا بيشتر بخوانم ؟ و در حالى كه در نماز اين شعر را مى خواند كه دل به عشق رباب چسبيده است با آنكه او و رباب هر دو سالخورده شده اند.، و سپس در گوشه محراب استفراغ كرد.
گروهى از كوفيان پيش عثمان رفتند و داشتان او را گفتند و گواهى به باده نوشى او دادند. او را به حضور عثمان آوردند، عثمان به مردى از مسلمانان فرمان داد او را تازيانه بزند و چون آن مرد نزديك آمد، وليد گفت : تو را به خدا و حق خويشاوندى نزديك من به اميرالمؤ منين سوگند مى دهم ، و آن مرد از تازيانه زدن به او خوددارى كرد. على بن ابى طالب عليه السلام كه ترسيد بدين گونه اجراى حد تعطيل شود، برخاست و به دست خويش او را حد زد. وليد گفت : تو را به خدا و حق خويشاوندى سوگند مى دهم ، اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى ابووهب ساكت باش كه بنى اسرائيل به سبب اجرانكردن حدود نابود شدند. و چون او را تازيانه زد و از آن كار آسوده شد، فرمود: از اين پس قريش مرا جلاد خواهد خواند. اسحاق مى گويد: مصعب بن زبير براى من نقل كرد كه پس از شهادت دادن به باده نوشى و تازيانه خوردن وليد، وليد گفت : خدايا آنان گواهى دروغ به زيان من دادند، ايشان را از هيچ امير و هيچ اميرى را از ايشان خشنود مدار. گويد: بعدها حطئية شاعر هم اشعار خود را در مدح وليد تغيير داد و چنين سرود:
حطيئة هنگامى كه خداى خود را ديدار كند گواهى مى دهد كه عذر وليد بر حق است .
ابوالفرج مى گويد: اين موضوع را كه مى گويم از روى نسخه كتاب هارون بن رباب كه به خط خودش نوشته است نقل مى كنم ، او از قول عمر بن شبه مى نويسد كه مى گفته است : مردى پيش ابوالعجاج كه قاضى بصره بود عليه يكى از افراد خاندان ابومعيط گواهى داد، و گواه در آن هنگام مست بود. آن مرد معيطى به قاضى گفت : اى قاضى ! خدايت عزيز بدارد اين شاهد از شدت مستى نمى تواند هم اكنون چيزى از قرآن بخواند. شاهد گفت : چنين نيست كه قرآن مى خوانم . قاضى گفت : بخوان . او همان شعرى را كه وليد در نماز خوانده بود خواند كه به دل به عشق رباب شيفته و آويخته است با آنكه او و رباب پير شده اند. و به طور نامفهوم خواند. ابوالعجاج كه مردى احمق بود، پنداشت كه اين كلام قرآن است و مكرر گفت : خداى و رسولش راست گفته اند، اى واى بر شما كه چه بسيار مى دانيد و عمل نمى كنيد.
ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از قول عمر بن شبه ، از مدائنى ، از مبارك بن سلام ، از فطر بن خليفه ، از ابوالضحى نقل مى كند كه مى گفته است : گروهى از مردم كوفه در پى پيداكردن لغزشى از وليد بن عقبه بودند كه از جمله ايشان ، ابوزينب ازدى و ابومورع بودند. روزى به نماز آمدند، وليد به نماز نيامد از سبب آن با نرمى پرسيدند و دانستند كه باده نوشى كرده است ، خود را به خانه وليد افكندند، ديدند از شدت مستى در حال استفراغ است او را كه سياه مست بود، برداشتند و بر تخت نهادند و انگشترى او را برداشتند. وليد چون به هوش آمد، از اهل خود درباره انگشترى پرسيد.
گفتند: نمى دانيم ، ولى دو مرد را ديديم كه پيش تو آمدند و تو را برداشتند و بر تخت نهادند. گفت : نشانيهاى آن دو را بگوييد. گفتند: يكى از ايشان مردى زيبا و كشيده قامت و گندم گون بود و ديگرى چهارشانه و فربه بود و عبايى سياه و نشان دار بر تن داشت . وليد گفت : يكى ابوزينب و ديگرى ابومورع بوده است .
گويد: آن گاه ابوزينب و دوستش عبدالله بن حبيش اسدى و علقمة بن يزيد بكرى و كسان ديگرى جز آن دو را ديدند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. گفتند: پيش اميرالمؤ منين عثمان بفرستيد و آگاهش كنيد، برخى هم گفتند: او گواهى و سخن شما را در مورد برادرش نخواهد پذيرفت . آنان پيش عثمان رفتند و گفتند: ما براى كارى پيش تو آمده ايم و آن را از گردن خود برمى داريم و برهده تو مى گذاريم و هر چند به ما گفته اند كه آن را نمى پذيرى . عثمان گفت : موضوع چيست ؟ گفتند: وليد را از باده اى كه نوشيده بود، چنان مست خراب يافتيم كه انگشترى او را از دستش بيرون آورديم و نفهميد. عثمان ، على را خواست و او را آگاه ساخت . على فرمود: چنين مصلحت مى بينم كه او را احضار كنى و هرگاه اين گروه در حضور خودش بر او گواهى دادند، او را حد بزنى . عثمان به وليد نامه نوشت ، وليد آمد. ابوزينب و ابومورع و جندب ازدى و سعد بن مالك اشعرى گواهى به باده نوشى او دادند. عثمان به على عليه السلام گفت : برخيز و او را تازيانه بزن . على عليه السلام به پسر خويش حسن فرمود: برخيز و او را تازيانه بزن . حسن گفت : اين كار در خور تو نيست ، اجازه فرماى ديگرى آن را از تو كفايت كند.(157) على عليه السلام به عبدالله بن جعفر گفت : برخيز و او را بزن و او را با تازيانه اى كه از دوال چرمى و داراى دو سر بود او را تازيانه زد كه چون چهل تازيانه زد، على عليه السلام فرمود بس است .
ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از عمر بن شبه ، از مدائنى ، از وقاصى ، از زهرى نقل مى كرد كه مى گفته است : گروهى از مردم كوفه در مورد كار وليد پيش ‍ عثمان آمدند، عثمان گفت : آيا هر مردى كه به امير خود خشم مى گيرد بايد اتهام باطل به او بزند، فردا صبح شما را اين جا ببينم سخت عذاب خواهم كرد. آنان به عايشه پناه بردند، فردا صبح عثمان از حجره عايشه صداى هياهو و سخنان درشت شنيد و گفت : گويا تبهكاران و از دين بيرون شدگان عراق پناهگاهى جز خانه عايشه نمى يابند. عايشه كه اين سخن را شنيد كفش پيامبر صلى الله عليه و آله را بلند كرد و گفت : اى عثمان سنت صاحب اين كفش را رها كرده اى ، مردم كه اين بگو و مگو را شنيدند آمدند و مسجد را انباشته كردند. يكى مى گفت : عايشه نيكو كرده است ، ديگرى مى گفت : زنان را با اين امور چه كار است . كار به ستيز كشيد تا آنجا كه شروع به زدن يكديگر با كفشها كردند و گروهى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پيش عثمان آمدند و به او گفتند: از خدا بترس و حدود را معطل مساز و برادرت را از حكومت بر ايشان بركنار كن و چنان كرد. (158)
ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از عبدالله بن محمد بن حكيم ، از خالد بن سعيد همچنين ابراهيم ، از عبدالله همگى براى من نقل كردند كه ابوزبيد طائى (159) هنگام حكومت وليد بر كوفه همنشين او بود و چون عليه وليد گواهى به باده نوشى دادند و در حالى كه از كار بركنار شده بود از كوفه بيرون رفت ، ابوزبيد به ياد روزگار همنشينى با او چنين سرود:
چه كسى اين كاروان شتران را مى بيند كه در بيابانها كجا مى روند و آواى آنان همچون چرخ ريسه است ... اى اباوهب كنيه وليد بدان كه من برادر تو هستم ، برادر دوستى و صميميت در تمام مدت زندگى خود تا هرگاه كه كوهها از هم فرو پاشد.
ابوالفرج ، از قول احمد جوهرى ، از عمر بن شبه نقل مى كند كه مى گفته است : چون وليد بن عقبه به حكومت كوفه آمد، ابوزبيد پيش او آمد، وليد او را در خانه متعلق به عقيل بن ابى طالب كه بر در مسجد كوفه بود سكونت داد، آن همان خانه اى است كه به دارالقبطى معروف بوده است . يكى از اعتراضهاى مردم كوفه بر وليد اين بود كه ابوزبيد مسيحى از خانه خود بيرون مى آمد و از ميان مسجد مى گذشت و آن را گذرگاه قرار داده بود.
ابوالفرج مى گويد: محمد بن عباس يزيدى ، از قول عمويم عبدالله ، از ابن حبيب ، از ابن اعرابى برايم نقل كرد كه مى گفته است : هنگامى كه عثمان ، وليد را بر حكومت كوفه گماشت ، ابوزبيد پيش او آمد و وليد او را در خانه عقيل بن ابى طالب كه كنار در مسجد بود منزل داد، ابوزبيد پس از چندى از وليد خواست آن خانه را به او بدهد، وليد آن را به او بخشيد و اين نخستين مايه سرزنش كردن اهل كوفه از وليد شد، كه ابوزبيد از خانه خود بيرون مى آمد و از ميان مسجد مى گذشت و پيش وليد مى رفت و پيش او افسانه سرايى و باده نوشى مى كرد و مست بيرون مى آمد و همچنان از مسجد مى گذشت و همين مساءله موجب مى شد كه مردم به باده نوشى وليد پى ببرند.
ابوالفرج مى گويد: عثمان ، وليد را به سرپرستى صدقات و زكات بنى تغلب گماشته بود، به شعرى از وليد كه در آن آلودگى و مستى و سركشى ظاهر بود، آگاه شد و او را بركنار ساخت . گويد: و چون وليد را به ولايت كوفه گماشت ، وليد، ابوزبيد طايى را به خود نزديك ساخت و ابوزبيد هم اشعار بسيارى در مدح او سرود. وليد، ربيع بن مرى بن اوس بن حارثه بن لام طايى را به سرپرستى مراتع خالصه ميان جزيره و حيره گماشته بود، قضا را جزيره گرفتار خشكسالى شد. در آن هنگام ابوزبيد هم ميان قبيله بنى تغلب ساكن بود، شتران ايشان را با خود براى چريدن به كنار آن مراتع آورد. ربيع جلوگيرى كرد و به ابوزبيد گفت : اگر بخواهى فقط شتران خودت را اجازه مى دهم . ابوزبيد پيش وليد شكايت آورد. وليد سرپرستى مراتع ميان قصورالحمر از ناحيه شام تا حيره را در اختيار ابوزبيد نهاد و در اقطاع او قرار داد و از ربيع بن مرى پس گرفت . ابوزبيد در اين باره شعرى در ستايش وليد سروده است و از شعر چنين فهميده مى شود كه آن مراتع اختصاصى در اختيار مرى بن اوس يعنى پدر ربيع بوده است نه در اختيار خود ربيع . در روايت عمر بن شبه هم همين گونه است .
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، ا زعمر بن شبه ، از رجال حديث او، از قول وليد نقل مى كرد كه مى گفته است : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح فرمود، مردم مكه پسربچه هاى خود را به حضور آن حضرت مى آوردند، پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنها دعا مى كرد و بر سر آنان دست مى كشيد. مرا هم در حالى كه بر سرم ماده خوشبويى خلوق ماليده بودند به حضور پيامبر بردند ولى چون مادرم خلوق بر سرم ماليده بود، پيامبر بر سر من دست نكشيد. (160)
ابوالفرج مى گويد: اسحاق بن بنان انماطى ، از حنيش بن ميسر، از عبدالله بن موسى ، از ابوليلى ، از حكم ، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : وليد بن عقبه به على بن ابى طالب عليه السلام گفت : سنان نيزه ام از سنان تو تيزتر و زبانم از زبان تو گشاده تر و براى لشكر از تو ارزشمندترم . على عليه السلام فرمود اى فاسق خاموش باش ، و درباره آن دو اين آيه نازل شد كه آيا آن كس ‍ كه مؤ من است ، همچون كسى است كه تبهكار است ، هرگز برابر نيستند. (161)
ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از عمر بن شبه ، از محمد بن حاتم ، از يونس بن عمر، از شيبان ، از يونس ، از قتاده در مورد اين گفتار خداوند كه فرموده است : اى كسانى كه گرويده ايد، اگر تبهكارى خبرى براى شما آورد آن را تصديق مكنيد تا تحقيق كنيد. (162) نقل مى كرد كه مى گفته است : آن تبهكار وليد بن عقبه بوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات به قبيله بنى المصطلق گسيل فرمود، آنان همين كه وليد را ديدند آهنگ استقبال از او كردند، او ترسيد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت آنان از اسلام برگشته و مرتد شده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله خالد بن وليد را براى اطلاع از احوال آنان گسيل فرمود و به او گفت شتاب نكند و با درنگ تحقيق كند. خالد شبانه كنار آن قبيله رسيد، جاسوسان خود را پوشيده ميان ايشان فرستاد، آنان برگشتند و خبر آوردند كه ايشان مسلمان هستند و صداى اذان و نمازشان را شنيده اند. چون خالد شب را به صبح آورد، پيش ايشان رفت و چيزها ديد كه بسيار پسنديد و پيش رسول خدا برگشت و خبر داد اين آيه نازل شد.
مى گويم ابن ابى الحديد ابن عبدالبر مؤ لف كتاب الاستيعاب درباره حديثى كه وليد بن عقبه در مورد خود و خلوق ماليدن بر سرش آورد، نكته پسنديده اى را متذكر شده و مى گفته است سخنى نادرست و مضطرب و شناخته نشده است و ممكن نيست كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات گسيل فرموده است هنگام فتح مكه پسركى نابالغ باشد. ابن عبدالبر مى گويد: موضوع ديگرى كه به نادرستى اين سخن دلالت دارد اين است كه زبير بن بكار و دانشمندان ديگرى غير از او نوشته اند كه وليد و برادرش عمارة براى برگرداندن خواهر خود كه به مدينه هجرت كرده بود از مكه بيرون آمدند و هجرت خواهرشان در مورد صلحى كه ميان پيامبر و مردم مكه بود يعنى پيش از فتح مكه صورت گرفته است ، از كسى كه در فتح مكه پسركى خلوق بر سر ماليده باشد، چنين كارى ساخته نيست . ابن عبدالبر هم مى گويد: ميان دانشمندان تاءويل قرآن كريم هيچ اختلافى نيست كه آيه اگر تبهكارى براى شما خبرى آورد.، در مورد وليد و به هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود نازل شده است و او بر بنى مصطلق دروغ بست و گفت آنان مرتد شده اند و از پرداخت زكات خوددارى مى كنند. ابن عبدالبر مى گويد: همچنين درباره وليد و على عليه السلام در داستان مشهورى كه ميان ايشان اتفاق افتاده است ، اين آيه نازل شده است آيا آن كس كه مؤ من است ...، گويد: از كسى كه روز فتح مكه كودك باشد چنين كارها صورت نمى گيرد و واجب است در اين حديث دقت كرد كه روايت جعفر بن برقان ، از ثابت ، از حجاج ، از ابوموسى همدانى است و ابوموسى راوى شناخته اى است كه حديث او درست نيست .
اينك به مطالب كتاب ابوالفرج اصفهانى برگرديم ، ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى ، از عمر بن شبه ، از عبدالله بن موسى ، از نعيم بن حكيم ، از ابومريم ، از على عليه السلام براى من نقل كرد كه مى گفته است : زن وليد بن عقبه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از وليد شكايت كرد كه او را مى زند. پيامبر فرمود: برگرد و به او بگو پيامبر مرا پناه داده است . او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت دست از من بر نمى دارد. پيامبر صلى الله عليه و آله قطعه اى از جامه خود به او داد و فرمود پيش او برگرد و بگو رسول خدا مرا پناه داده است . او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت : بيشتر مرا مى زند. پيامبر صلى الله عليه و آله دست به سوى آسمان بلند كرد و دو يا سه بار عرضه داشت . بارخدايا وليد را فروگير. ابوالفرج مى گويد: وليد هنگام حكومت خود بر كوفه جادوگرى را از نزديكان خود قرار داده بود كه مردم را مى فريفت ، او چنان نمايش مى داد كه اگر دو گردان با يكديگر سرگرم نبرد بودند، يكى از آن دو گردان شكست مى خورد و مى گريخت . آن جادوگر به وليد مى گفت : حالا دوست مى دارى كارى كنم كه گروه مغلوب بر گروه غالب چيره شود؟
وليد مى گفت : آرى . روزى جندب ازدى در حالى كه شمشير همراه داشت آمد و به تماشاگران گفت : براى من راه بگشاييد و چون راه گشودند چندان بر جادوگر شمشير زد كه او را كشت . وليد مدت كمى جندب را زندانى كرد و سپس آزادش ‍ ساخت .
ابوالفرج مى گويد: احمد از عمر، از قول رجال او روايت مى كند كه چون جندب آن جادوگر را كشت ، وليد او را زندانى كرد. دينار بن دينار به او گفت : چرا اين مرد را كه گناهش فقط كشتن جادوگرى است كه در دين محمد صلى الله عليه و آله جادوگرى را آشكار ساخته است ، به زندان افكندى ؟ دينا رفت و او را از زندان بيرون آورد. وليد كسى را فرستاد كه دينار را كشت .
ابوالفرج مى گويد: عمويم حسن بن محمد، از خراز، از مدائنى ، از على بن مجاهد، از محمد بن اسحاق ، از يزيد بن رومان ، از زهرى و ديگران نقل مى كرد كه مى گفته اند هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از جنگ بنى المصطلق برمى گشت ، مردى از مسلمانان پياده شد و لگام شتران را گرفت و آنان را از پى خود مى كشاند و رجز مى خواند. پس از او مرد ديگرى چنان كرد، در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم گرفت با ياران خويش مواسات فرمايد، پياده شد و رجز خواند و چنين مى فرمود: جندب و چه جندبى و آن زيد كه دستش ‍ قطع مى شود بهتر است .، ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا، اين گونه حركت براى ما سودى ندارد و نگرانيم كه مبادا چيزى تو را بگزد و گرفتارى براى تو پيش آيد. پيامبر سوار شد، آنان نزديك رسول خدا حركت مى كردند و مى گفتند: سخنى فرمودى كه معنى آن را نفهميديم . فرمود: كدام سخن ؟ گفتند: چنان مى فرمودى . رسول خدا گفت : آرى ، دو مرد ميان اين گروه هستند كه يكى از ايشان ضربتى مى زند كه ميان حق و باطل را روشن مى كند، و ديگرى نخست دستش در راه خدا قطع مى شود و سپس خداوند جسد او را هم به دستش ملحق مى فرمايد. مقصود از زيد، زيد بن صوحان است كه در جنگ جلولاء يك دست او در راه خدا قطع شد و سپس به روز جنگ جمل همراه على عليه السلام كشته شد، و مقصود از جندب همين مرد است كه روزى پيش وليد بن عقبه آمد، جادوگرى به نام ابوشيبان پيش او بود و چشم بندى مى كرد. پرده صفاق و روده هاى مردم را از شكم آنان بيرون مى كشيد و باز برجاى مى نهاد، جندب از پشت سرآمد و شمشير بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود:
وليد و ابوشيبان و ابن حبيش را كه بر شيطان سوار و فرستاده فرعون به سوى هامان است لعنت مى كنم .
ابوالفرج مى گويد: و روايت شده است كه آن جادوگر در حضور وليد به درون ماده گاو زنده اى مى رفت و بيرون مى آمد. جندب او را ديد كه چنين مى كند به خانه خود رفت و شمشير برداشت و بازگشت و همين كه جادوگر به درون ماده گاو رفت ، جندب اين آيه را خواند كه شما كه مى بينيد و بصيرت داريد، جادوگرى مى كنيد. (163) و شمشير بر ميان ماده گاو زد و گاو و ساحر را دو نيمه كرد. مردم وحشت كردند، وليد جندب را زندانى كرد و در مورد او به عثمان نامه نوشت .
ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از حجاج بن نصير، از قره ، از محمد بن سيرين نقل مى كند: كه مى گفته است : جندب بن كعب ازدى قاتل آن جادوگر را در كوفه به زندان بردند، سرپرست زندان مردى مسيحى بود كه از سوى وليد منصوب شده بود.
او جندب بن كعب را مى ديد كه شبها نماز شب مى گزارد و روزها روزه است . مردى را به نگهبانى از زندان گماشت و خود بيرون آمد و از مردم پرسيد فاضل ترين مردم كوفه كيست ؟ گفتند: اشعث بن قيس . شبى به ميهمانى به خانه اشعث رفت ، ديد كه در شب مى خوابد و چون صبح فرا مى رسد، چاشت مى خورد. از خانه او بيرون آمد و پرسيد ديگر چه كسى از فاضلان كوفه است ، گفتند: جرير بن عبدالله . به خانه او رفت او را هم چنان ديد كه شبها مى خوابد و بامداد چاشت خود را طلب مى كند. زندانبان مسيحى رو به قبله ايستاد و گفت : پروردگار من ، پروردگار جندب است و آيين من ، آيين جندب است و مسلمان شد.
ابوالفرج مى گويد: چون عثمان ، وليد را از كوفه بر كنار كرد، سعيد بن عاص را به حكومت آن شهر گماشت . سعيد چون به كوفه آمد، گفت : اين منبر را بشوييد كه وليد مرد پليدى بوده است و از منبر بالا نرفت تا آن را شستند. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: وليد از لحاظ سنى از سعيد بن عاص بزرگتر و از او بخشيده تر و نرمتر بود و مردم كوفه از او خشنودتر بودند. يكى از شاعران كوفه گفته است : پس ‍ از وليد، سعيد براى ما آمد كه از پيمانه خواهد كاست و بر آن نخواهد افزود.
شاعر ديگرى گفته است : از بيم وليد به سوى سعيد گريختيم ، همچون مردم حجر كه نخست ترسيدند و سپس هلاك شدند، هر سال اميرى نو يا مستشارى از قريش بر ما گماشته مى شود، ما را آتشى است كه مى ترسيم و مى سوزيم ، ولى گويا آنان را نه آتش دوزخى است و نه از آن بيم دارند.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: وليد بن عقبه كمى بالاتر از شهر رقه درگذشت . قضا را ابوزبيد طايى هم همان جا درگذشت و هر دو كنار يكديگر به خاك سپرده شدند و اشجع سلمى كه از كنار گور آن دو گذشته ، چنين سروده است :
بر استخوانهاى از كنار گور ابوزبيد گذشتم كه در زمين خشك و سختى بود، وليد نديم راستين او بود، گور ابوزبيد هم كنار گور وليد قرار گرفت ، و نمى دانم مرگ از ميان اشجع يا حمزه يا يزيد كدام يك را زودتر مى ربايد. گفته شده است ، حمزه و يزيد برادران اشجع سلمى (164) بوده اند و هم گفته شده است همنشينانش بوده اند.
ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از محمد بن زكريا غلابى ، از عبدالله بن ضحاك ، از هشام بن محمد، از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است : وليد بن عقبه كه مردى بخشنده بودت ، پيش معاويه آمد. به معاويه گفتند: وليد بر در است ، گفت : به خدا قسم بايد خشمگين گردد و بدون آنكه چيزى به او داده شود، برگردد كه هم اكنون آمده است بگويد: چنين وام و چنان تعهدى دارم ، به او اجازه ورود بده . اجازه دادند، معاويه احوال او را پرسيد و با او سخن گفت و ضمن گفتگو اظهار داشت به خدا سوگند دوست داريم به مزرعه تو در وادى القرى بيابيم كه اميرالمؤ منين را هم به شگفتى واداشته است .
اگر مصلحت بدانى كه آن را به پسرم يزيد ببخشى ، چنين كن . وليد گفت : آن مزرعه از يزيد است . وليد پس از آن پيش معاويه آمد و شد مى كرد. روزى به او گفت : اى اميرالمؤ منين مناسب است در كار من بنگرى كه هزينه هاى سنگين و وام دارم . معاويه گفت : آزرم نمى كنى و شخصيت و نسبت خود را زيرپا مى گذارى ، هر چه مى گيرى ريخت و پاش مى كنى و همواره از وام شكوه مى دارى . وليد گفت : چنان خواهم كرد و از جاى برخاست و آهنگ جزيره كرد و خطاب به معاويه چنين سرود:
هرگاه چيزى از تو خواسته مى شود، مى گويى نه چون چيزى مى خواهى ، مى گويى بياور، گويا از كارهاى خير خوددارى مى كنى و با آنكه كنار فرات هستى ، سيراب نمى شوى و كسى را نمى آشامانى مگر نمى خواهى تا هنگام مرگ كلمه نه را ترك و به آرى گرايش پيدا كنى ؟
و چون حركت او به جانب جزيره به اطلاع معاويه رسيد، از كار او ترسيد و برايش ‍ نوشت بازگرد. وليد براى او چنين نوشت :
همچنان كه تو خود فرمان دادى ، عفت به خرج مى دهم و از آمدن به حضورت تقاضاى عفو دارم ، هر چه مى خواهى بدهى يا امساك كنى نسبت به كس ديگرى غير از من انجام بده ، من ركاب خويش را از آمدن پيش تو باز مى دارم و چون كارى مرا به بيم اندازد همچون بركشيدن شمشير از نيام هستم . وليد به حجاز رفت و معاويه براى او جايزه اى فرستاد.
ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب در مورد وليد مى نويسد: براى او اخبارى است كه به طور قطع حكم به بدى او و زشتى كارهايش مى شود، خداوند ما و او را بيامرزد. او از مردان بزرگ قريش بوده و از لحاظ ظرافت و شجاعت و ادب و بخشش نام آور و از شاعران خوش طبع بوده است . اصمعى و ابوعبيده و ابن كلبى و ديگران مى گويند كه تبهكارى مى گسار و در عين حال شاعرى گرامى بوده است . اخبار همنشينى و باده نوشى او با ابوزبيد طايى بسيار مشهور است و آوردن همه آن اخبار بر ما دشوار است ولى پاره اى از آن را مى آوريم و سپس آنچه را كه ابوالفرج اصفهانى آورده نقل كرده است و مى گويد خبر نمازگزاردن او در حال مستى و اينكه گفته است بيشتر بخوانم ؟ خبرى مشهور است كه محدثان مورد اعتماد نقل كرده اند.
ابوعمر بن عبدالبر مى گويد: طبرى ضمن روايتى گفته است كه گروهى از كوفيان به وليد خشم گرفته و حسد برده اند و با ستم گواهى باده نوشى او را داده اند و عثمان به او گفته است : اى برادر شكيبا باش كه خداوند پاداشت مى دهد! و آن قوم را به گناه تو فرو مى گيرد. اين روايت طبرى در نظر ناقلان حديث و اهل اخبار و دانشمندان بى پايه است و آنچه صحيح است ثابت شدن باده نوشى او به شهادت گواهان در حضور عثمان است و عثمان او را تازيانه زد و على كسى است كه او را تازيانه زده است و البته على به دست خويش او را تازيانه نزده ، بلكه فرمان به تازيانه زدن داده است و سپس كار تازيانه زدن را هم به او نسبت داده اند.
ابن عبدالبر مى گويد: وليد چيزى از سنت كه نيازى به آن باشد، روايت نكرده است ولى حارثه از او روايت مى كند كه مى گفته است هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه پس ‍ از آن پادشاهى است . (165)

next page

fehrest page

back page