next page

fehrest page

back page

ابوسفيان گفت : چاره چيست ، نظر خود را بگو كه در تنگنا قرار دارم و به كارى فرمانم بده كه برايم سودمند باشد. على عليه السلام فرمود: چاره اى نمى بينم جز اينكه خودت ميان مردم برخيزى و طلب حمايت كنى كه به هر حال سالار و بزرگ كنانه اى . ابوسفيان پرسيد خيال مى كنى اين كار براى من كارساز باشد؟ گفت : نه ، به خدا سوگند چنين پندارى ندارم ولى چاره ديگرى هم براى تو غير از اين نمى بينم . ابوسفيان ميان مردم برخاست و گفت : من ميان مردم طلب حمايت و پناهندگى مى كنم و خيال نمى كنم محمد مرا خوار و زبون كند، و سپس به حضور پيامبر رفت و گفت : اى محمد گمان نمى كنم پناهندگى مرا رد كنى . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى ابوسفيان اين سخن را از سوى خودت مى گويى ، و گفته شده است كه ابوسفيان پس از پناه خواهى ميان مردم سوار بر ناقه خود شد و آهنگ مكه كرد و به حضور پيامبر نيامد. و روايت شده است كه ابوسفيان پيش ‍ سعيد بن عبادة هم رفت و با او هم گفتگو كرد و گفت : اى ابوثابت تو خود روابط ميان من و خود را مى دانى من در حرم خودمان مكه پناه دهنده و حامى تو بودم و تو در مدينه نسبت به من چنين بودى و تو سرور اين شهرى ميان مردم ، به من پناه بده و بر مدت صلح براى من بيفزاى . سعد گفت : مى دانى كه حمايت كردن من منوط به حمايت رسول خداست وانگهى با حضور رسول خدا هيچ كس ديگرى را در حمايت نمى گيرد.
هنگامى كه ابوسفيان آهنگ مكه كرد، چون مدت غيبت او طولانى شده و دير كرده بود او را متهم ساختند و گفتند چنين مى بينم كه از دين برگشته است و پوشيده پيرو محمد شده است و اسلام خود را پوشيده مى دارد. چون شبانگاه ابوسفيان به خانه خود رسيد، همسرش هند گفت : چنان دير كردى كه قوم تو را متهم كردند، با اين همه اگر كار سودمندى براى ايشان انجام داده باشى مردى . ابوسفيان كه براى كامجويى به هند نزديك مى شد، موضوع را براى او گفت و افزود: كه چاره اى جز انجام دادن پيشنهاد على نداشتم . هند با پاى خود به سينه ابوسفيان كوفت و گفت : چه فرستاده و رسول ناپسنديده اى .
واقدى مى گويد: عبدالله بن عثمان ، از ابوسفيان ، از پدرش براى من نقل كرد كه فرداى آن شب ابوسفيان كنار بت نائله و اساف سر خود را تراشيد و براى آن دو قربانى كرد و با دست خود خون بر سر آن دو بت مى ماليد و مى گفت هرگز از پرستش شما جدا نمى شوم تا بر همان آيين كه پدرم مرده است بميرم و اين كارها را براى رفع اتهام قريش از خود مى كرد. واقدى مى گويد: قريش به ابوسفيان گفتند چه كردى و چه خبر دارى ؟ و آيا پيمان نامه اى از محمد براى ما آورده اى ؟ آيا بر مدت صلح افزودى ؟ كه ما از جنگ او با خود در امان نيستم . گفت : به خدا سوگند محمد از پذيرفتن پيشنهاد من خوددارى كرد، با ياران او هم گفتگو كردم به چيزى دست نيافتم و همگى به من پاسخ يكسانى دادند و چون كار بر من سخت شد و در تنگنا قرار گرفتم ، على به من گفت تو سالار كنانه اى برخيز و ميان مردم حمايت و پناهندگى بخواه ، من هم چنان كردم و سپس پيش محمد رفتم و گفتم من ميان مردم حمايت و پناهندگى خواسته ام و خيال نمى كنم محمد تقاضاى مرا رد كند. محمد گفت : اين سخن را تو از سوى خود مى گويى و ديگر هيچ نگفت . قريش گفتند: على تو را بازى داده است . گفت : آرى ولى من راه و چاره ديگرى نيافتم .
واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله (176) از زهرى ، از محمد بن جبير بن مطعم نقل مى كرد كه مى گفته است : چون ابوسفيان از مدينه بيرون شد، پيامبر به عايشه فرمود: كارها را براى حركت آماده ساز و اين كار را پوشيده بدار. پيامبر صلى الله عليه و آله به درگاه خداوند چنين معروض داشت : خدايا! اخبار مرا از قريش و جاسوسان ايشان پوشيده بدار تا ما آنان را ناگهانى ببينند و خبر مرا ناگهانى بشنوند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد دروازه و راههاى مدينه به مكه را فرو گرفتند و مردانى بر آنها گماشت ، و از بيرون شدن اشخاص از مدينه جلوگيرى شد.(177)
ابوبكر به خانه عايشه آمد و او سرگرم فراهم ساختن زاد و توشه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، گندم آرد مى كرد و سويق خرما مى ساخت . ابوبكر به عايشه گفت : آيا رسول خدا آهنگ جنگى دارد؟ گفت : نمى دانم . گفت : اگر آهنگ سفرى دارد مرا هم آگاه كن تا آماده شوم . گفت : نمى دانم ، شايد بخواهد تا بنى سليم يا ثقيف يا هوازن برود و پاسخ درستى نداد. ابوبكر به حضور پيامبر رفت و گفت : اى رسول خدا قصد مسافرت دارى ؟ فرمود: آرى . پرسيد من هم آماده شوم ؟ فرمود: آرى . پرسيد آهنگ كجا دارى ؟ فرمود قريش و اين موضوع را پوشيده بدار. پيامبر صلى الله عليه و آله به مردم فرمان آماده شدن داد ولى مقصد خود را از آنان پوشيده داشت . ابوبكر به پيامبر گفت : مگر ميان ما و ايشان هنوز مدتى از پيمان باقى نمانده است ؟ فرمود: آنان مكر ورزيدند و پيمان را شكستند و من با آنان جنگ مى كنم و اين موضوع را كه به تو گفتم پوشيده دار، برخى از مردم مى پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ جنگ يا بنى سليم دارد و برخى ديگر گمان مى بردند كه آهنگ جنگ با قبايل هوازن يا ثقيف يا شام را دارد.
پيامبر صلى الله عليه و آله هم ابوقتاده بن ربعى را همراه تنى چند به سويى گسيل داشت تا اين گمان مردم قوت يابد كه آنان را به عنوان مقدمه لشكر گسيل فرموده است و اين خبر منتشر شود كه پيامبر آهنگ همان سو را دارد.
واقدى مى گويد: منذر بن سعد، از يزيد بن رومان براى من نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله تصميم حركت به سوى قريش گرفت و گروهى از مردم را آگاه فرمود، حاطب بن ابى بلتعه براى قريش نامه اى نوشت و آنان را از تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ايشان آگاه ساخت ، و آن نامه را به زنى از قبيله مزينه داد و براى او جايزه اى تعيين كرد تا آن را به قريش برساند. آن زن نامه را ميان زلفهاى خويش پنهان كرد و از مدينه بيرون آمد، براى پيامبر صلى الله عليه و آله از آسمان خبر آمد كه حاطب چه كرده است . على عليه السلام و زبير را گسيل كرد و فرمود خود را به آن برسانيد و حاطب نامه اى نوشته و قريش را برحذر داشته است . آن دو بيرون آمدند و در ذوالحليفه به آن رسيدند، او را از مركبش فرود آوردند و به جستجوى نامه ميان باروبنه اش پرداختند و چيزى نيافتند. به او گفتند: به خدا سوگند مى خوريم كه پيامبر صلى الله عليه و آله دروغ نگفته است يا خود نامه را بيرون بياور يا تو را برهنه مى كنيم و چون آن زن جدى بودن آن دو را احساس كرد، زلفهاى خود را كه برگرد آن نامه تافته بود گشود و آن را بيرون آورد و به ايشان سپرد، و نامه را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله حاطب را احضار كرد و به او فرمود: چه چيزى تو را به انجام اين كار واداشته است ؟ حاطب گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند كه من مسلمان و مؤ من به خدا و رسول خدايم ، هيچ گونه تغيير و تبديل عقيده نداده ام ولى چون مردى هستم كه ميان قريش خويش و تبارى ندارم و از سوى ديگر زن و فرزندانم آنجا هستند، خواستم بدين گونه آنان را حفظ كنم . عمر به حاطب گفت : خدايت بكشد، مى بينى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همه راهها و دروازه ها را فرو گرفته است كه خبر به قريش نرسد با اين همه براى قريش نامه مى نويسى و آنان را برحذر مى دارى ! اى رسول خدا مرا اجازه فرماى تا گردنش را بزنم كه نفاق ورزيده است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمر از كجا مى دانى ، شايد خداوند به اهل بدر نظر افكنده و فرموده باشد هر چه مى خواهيد انجام مى دهيد كه شما را آمرزيده ام .
پيامبر صلى الله عليه و آله پس از نماز عصر چهارشنبه دهم ماه رمضان با پرچمها و رايات برافراشته بيرون آمد و يكسره تا صلصل (178) به راه ادامه داد. مسلمانان اسبها را يدك مى كشيدند و بر شتران سوار بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را با دويست تن در مقدمه لشكر گسيل داشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله همين كه به صحرا رسيد به آسمان نگريست و گفت : چنين مى بينم كه ابرها براى يارى بنى كعب يعنى قبيله خزاعه باران فرو مى ريزند.
واقدى مى گويد: كعب بن مالك به منظور آنكه بفهمد پيامبر صلى الله عليه و آله آهنگ كجا دارد، پيش پيامبر آمد و برابر آن حضرت زانو زد و اين ابيات را خواند:
ما از سرزمين تهامه و خيبر همه شكها را زدوديم و سپس شمشيرها را آسوده نهاديم اگر از آنان مى پرسى و بتوانند پاسخ دهند لبه هاى تيزشان خواهان جنگ با قبايل دوس يا ثقيف خواهند بود... (179) پيامبر صلى الله عليه و آله فقط لبخند زد و هيچ پاسخى نداد. مردم به كعب گفتند: به خدا قسم كه پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى را براى تو روشن نفرمود. و مردم همچنان در پى خبرى بودند تا هنگامى كه در مرالظهران (180) فرود آمدند.
واقدى مى گويد: عباس بن عبدالمطلب و مخرمة بن نوفل از مكه بيرون آمدند تا براى ديدار پيامبر كه به پندار ايشان در مدينه بود، به مدينه روند و اسلام بياورند و در منطقه سقيا پيامبر را ديدند.
واقدى مى گويد: شبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرداى آن شب در جحفه بود، ابوبكر در خواب چنين ديد كه پيامبر و يارانش به مكه نزديك شدند، ناگهان ماده سگى در حالى كه عوعو مى كرد، بيرون آمد و چون مسلمانان نزديك شدند آن سگ خود را به پشت افكند و از پستانهايش شير بيرون جهيد. ابوبكر خواب خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت و پيامبر فرمود: سگ خويى آنان از ميان رفته است و خوبى ايشان فرا رسيده است و ايشان از ما به حرمت خويشاوندى مسئلت خواهند كرد و شما برخى از ايشان را خواهيد ديد و اگر ابوسفيان را ديدند، او را مكشيد.
واقدى مى گويد: تا هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مرالظهران رسيد، قريش هيچ گونه اطلاعى از تصميم و مسير پيامبر پيدا نكرد. چون رسول خدا آنجا فرود آمد به ياران خود فرمان داد، آتش برافروزند و ده هزار آتش برافروخته شد. قريش هم تصميم گرفتند ابوسفيان را براى كسب خبر بفرستند. ابوسفيان و حكيم بن حزام و بديل بن ورقا بدين منظور بيرون آمدند. واقدى مى گويد: عباس بن عبدالمطلب مى گفته است اى واى از فرداى قريش كه به خدا قسم اگر پيامبر با زور و حالت جنگى وارد مكه شود، قريش تا پايان روزگار نابود خواهد شد. عباس مى گويد: استر پيامبر را سوار شدم و در جستجوى كسى يا خاركشى برآمدم تا او را پيش قريش بفرستم و بگويم پيش از آنكه پيامبر با حالت جنگى وارد مكه شود، آنان براى مذاكره به حضورش بيايند. در آن شب در حالى كه در منطقه اراك (181) در جستجوى كسى بودم ، ناگهان شنيدم كسى مى گويد: به خدا سوگند تا امشب چنين آتشى نديده ام . بديل بن ورقاء گفت : اينها آتشهايى است كه قبيله خزاعه از بيم غافلگيرشدن در جنگ برافروخته اند. در اين هنگام ابوسفيان گفت : خزاعه ناتوان تر از اين است كه چنين آتش و لشكرگاهى داشته باشد. صداى او را شناختم و گفتم : اى واى بر تو! اين رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه همراه ده هزار جنگجو آمده است و فردا شما را فرو مى گيرد. ابوسفيان گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، آيا چاره اى وجود دارد؟ گفتم : آرى پشت سر من ، سوار بر همين استر شو تا تو را به حضور پيامبر ببرم كه اگر دستگير شوى ، تو را خواهد كشت . ابوسفيان گفت : آرى ، عقيده خود من هم همين است . او پشت سر من سوار شد، بديل و حكيم هم رفتند. من با او به سوى خيمه پيامبر حركت كردم ، از كنار هر آتشى كه مى گذشتم مى پرسيدند كيستى ؟ و چون مرا مى ديدند، مى گفتند عموى پيامبر است و سوار استر رسول خداست . همين كه از كنار آتش عمر بن خطاب گذشتم و از دور مرا ديد گفت : كيستى ؟ گفتم : عباس . او نگريست و همين كه ابوسفيان را پشت سرم ديد، فرياد كشيد كه ابوسفيان دشمن خدا! سپاس خدا را كه تو را بدون هيچ عهد و پيمانى در اختيار ما قرار داد و شروع به دويدن كرد تا خود را پيش پيامبر رساند. من هم استر را به تاخت درآوردم و همگى با هم بر در خيمه پيامبر رسيديم ، نخست من وارد خيمه شدم ، عمر هم پس از من وارد شد و گفت : اى رسول خدا، اين دشمن خدا ابوسفيان است كه خداوند او را بدون هيچ عهد و پيمانى در اختيار قرار داده است ، اجازه بده گردنش را بزنم ، من گفتم : اى رسول خدا من او را پناه داده ام و سپس خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند كسى جز من با او سخن نگفته است . و چون عمر درباره ابوسفيان بسيار سخن گفت ، گفتم : اى عمر آرام بگير كه اگر ابوسفيان مردى از عشيره عدى بن كعب مى بود درباره اش چنين نمى گفتى ولى گرفتارى در اين است كه او مردى از خاندان عبد مناف است . عمر گفت : اى ابوالفضل آرام باش ‍ كه به خدا سوگند مسلمان شدن تو در نظر من از اسلام خطاب يا اسلام يكى از فرزندان خطاب ارزنده تر است . پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: او را با خود ببر كه پناهش داديم ، امشب را پيش تو باشد و فردا بامداد او را پيش من بياور، چون صبح كردم ، ابوسفيان را با خود پيامبر آوردم ، همين كه رسول خدا او را ديد فرمود: اى ابوسفيان واى بر تو هنوز هم زمانى نرسيده است كه معتقد شوى و بدانى كه خدايى جز خداى يگانه وجود ندارد؟ ابوسفيان گفت : پدرم فداى تو باد كه چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، آرى در دل من هم افتاده است كه اگر خدايى جز خداى يگانه وجود مى داشت براى من كارى مى كرد و بى نياز مى ساخت . پيامبر فرمود: اى ابوسفيان آيا هنوز هنگامى نرسيده است كه بدانى و معتقد شوى من فرستاده خدايم ؟ ابوسفيان گفت : پدرم فداى تو باد كه چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، اما در مورد پيامبرى تو هنوز در دل من شك و ترديدى است . عباس مى گويد: به ابوسفيان گفتم اى واى بر تو! گواهى بده و پيش از آنكه كشته شوى ، لا اله الا الله و محمد رسول الله بگو. و ابوسفيان گواهى داد، عباس گفت : اى رسول خدا، ابوسفيان را مى شناسى كه داراى فخر و شرف است ، براى او مزيتى در نظر بگير. پيامبر فرمود: هر كس به خانه ابوسفيان وارد شود در امان است و هركس در خانه خود را ببندد در امان است .
پيامبر به عباس فرمود: او را بگير و كنار تنگه كوه نگهدار تا سپاهيان خدا از كنار او بگذرند و او ايشان را ببيند. عباس مى گويد همين كه ابوسفيان را در آن تنگه و كنار كوه نگهداشتم ، گفت : اى بنى هاشم آيا مى خواهيد غدر و مكر كنيد! گفتم : خاندان نبوت هيچ گاه غدر و مكر نمى كنند و من تو را براى كارى اين جا نگه داشته ام . گفت : اى كاش از اول گفته بودى كه آرامش پيدا كنم . آن گاه قبايل و لشكرها با رايات و فرماندهان خود شروع به گذشتن از آن نقطه كردند، نخستين كسى كه از كنار او گذشت ، خالد بن وليد همراه بنى سليم بود كه هزار تن بودند و دو پرچم داشتند يكى را عباس بن مرداس بر دوش داشت و ديگرى را خفاف بن ندبة بر دوش داشت ، رايتى هم داشتند كه آن را مقداد بر دوش مى كشيد. ابوسفيان گفت : اى اباالفضل اينها كيستند؟ گفت : بنى سليم هستند كه خالد فرمانده آنان است . ابوسفيان گفت : همان پسرك ؟ گفت : آرى ، خالد همين كه مقابل ابوسفيان و عباس ‍ رسيد سه بار تكبير گفت و يارانش هم سه بار تكبير گفتند و گذشتند، از پى او زبير بن عوام با پانصد تن گذشت كه پرچمى سياه داشت ، گروهى از مهاجران و گروهى از ديگر مردم همراهش بودند و چون كنار آن دو رسيد سه بار تكبير گفت و يارانش هم تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد: اين كيست ؟ عباس گفت : زبير است . گفت : يعنى خواهرزاده ات ؟ گفت : آرى ، سپس بنى غفار كه سيصد تن بودند آمدند، پرچم ايشان را ابوذر و گفته اند ايماء بن رخصه بر دوش داشت ، آنان هم چون برابر ايشان رسيدند همچنان تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد: اينان كيستند كم گفت : بنى غفار، گفت : مرا با ايشان چه كار است . سپس بنى اسلم كه چهارصد تن بودند آمدند، پرچم ايشان را يزيد بن حصيب (182) بر دوش داشت و پرچم ديگرى هم داشتند كه ناجية بن اعجم آن را بر دوش داشت . آنان هم چون برابر عباس و ابوسفيان رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند.
ابوسفيان پرسيد: ايشان كيستند؟ گفت : قبيله اسلم هستند، گفت : مرا با اسلم چه كار، ميان ما و ايشان هيچ گونه برخورد و خونى نبوده است . سپس بنى كعب بن عمرو بن خزاعه با پانصد تن عبور كردند، پرچم ايشان را بشر بن سفيان بر دوش ‍ داشت . ابوسفيان گفت : ايشان كيستند؟ گفت : قبيله كعب بن عمرو، ابوسفيان گفت : آرى هم پيمانان محمدند، و آنان هم همين كه برابر ابوسفيان و عباس ‍ رسيدند سه بار تكبير گفتند. پس از ايشان افراد قبيله مزينة كه هزار تن بودند، گذشتند. آنان سه پرچم داشتند كه نعمان بن مقرن و بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو بر دوش مى كشيدند و همين كه برابر آن دو رسيدند همچنان تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد ايشان كيستند؟ عباس گفت : مزينه اند. ابوسفيان گفت : اى ابوالفضل مرا با ايشان چه كار؟ از كوههاى بلند سرزمينهاى خود به سوى من فرود آمده اند. سپس افراد قبيله جهينة كه هشتصد تن بودند با چهار پرچم كه معبد بن خالد و سويد بن صخر و رافع مكيث و عبدالله بن بدر بر دوش داشتند عبور كردند و چون برابر آن دو رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند. ابوسفيان در مورد ايشان پرسيد گفتند جهينة هستند. آن گاه افراد قبايل بنى كنانه و بنى ليث و ضمرة و سعد بن بكر (183) كه دويست تن بودند گذشتند، پرچم ايشان را ابوواقدليثى بر دوش ‍ داشت و چون برابر آن دو رسيدند همچنان سه بار تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد اينان كيستند؟ عباس گفت : بنى بكر هستند. ابوسفيان گفت : به خدا سوگند مردم شومى هستند، همان كسانى هستند كه محمد به خاطر آنها با ما جنگ مى كند و به خدا سوگند در آن مورد با من مشورت نشد و من از آن كار آگاه نشدم و هنگامى كه باخبر شدم آن را خوش نداشتم ولى كار از كار گذشته بود. عباس گفت : خداوند در اين بار جنگ محمد با شما، براى شخص تو و همه تان خير قرار داده است كه همگان مسلمان خواهيد شد. پس از ايشان افراد قبيله اشجع عبور كردند ايشان آخرين گروهى بودند كه پيش از فوجى كه رسول خدا در آن بود عبور كردند، شمارشان سيصد تن بود و پرچم ايشان را معقل بن سنان بر دوش داشت و پرچمى ديگر هم با نعيم بن مسعود بود، آنان هم تكبير گفتند. ابوسفيان پرسيد اينان كيستند؟ گفت : قبيله اشجع هستند، گفت : آنها كه از همه عربها نسبت به محمد سخت تر بودند. عباس گفت : آرى ، ولى خداوند اسلام را در دل ايشان افكند و اين از فضل خداى عز و جل است .
ابوسفيان سكوت كرد و سپس پرسيد: آيا هنوز محمد عبور نكرده است ؟ عباس ‍ گفت : نه و اگر فوجى را كه محمد ميان ايشان است ، ببينى ، فوجى را خواهى ديد كه سراپا پوشيده در آهن هستند و همگى سواركار و جنگاورند كه هيچ كس را ياراى درگيرى با ايشان نيست و چون پرچم سبزرنگ رسول خدا از دور آشكار شد از حركت اسبان گرد و خاك بسيار برانگيخته شد و هوا تيره و تار گرديد و مردم شروع به عبور كردند. ابوسفيان مرتب مى پرسيد: آيا هنوز محمد عبور نكرده است ؟ و عباس مى گفت : نه ، تا آنكه پيامبر در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خود بود و ميان ابوبكر و اسيد بن حضير حركت مى كرد و سرگرم گفتگوى با آن دو بود، آشكار شد. عباس گفت : اين رسول خداست بنگر كه در اين فوج سران مهاجران و انصار هستند و همگى سراپا پوشيده در آهن بودند كه جز چشمهايشان چيز ديگرى ديده نمى شد. پرچمهاى متعدد داشتند و عمر بن خطاب در حالى كه سراپا غرق در آهن بود با نشاط هياهو مى كرد و فرمان مى داد. ابوسفيان پرسيد: اى ابوالفضل اين كه چنين سخن مى گويد كيست ؟ عباس گفت : عمر بن خطاب است .
گفت : كار خاندان عدى پس از زبونى و اندكى اينك بالا مى گيرد. عباس گفت آرى : خداوند هر كس را با هر چيزى كه بخواهد بلندمرتبه مى سازد و عمر از كسانى است كه اسلام او را بركشيده است . در آن فوج دوهزار جنگجوى زره پوش وجود داشت و پرچم رسول خدا در دست سعد بن عبادة بود كه پيشاپيش آن فوج حركت مى كرد، همين كه سعد برابر عباس و ابوسفيان رسيد فرياد برآورد كه اى اباسفيان ! امروز روز خون ريزى است ، امروز زنان آزاده اسير مى شوند، امروز خداوند قريش را خوار و زبون مى سازد، همين كه پيامبر صلى الله عليه و آله مقابل عباس و ابوسفيان فرياد برآورد كه اى رسول خدا آيا فرمان به كشتن قوم خدا داده اى كه سعد بن عباده چنان مى گفت ؟ و من تو را كه بهتر و مهربان تر و با پيوندتر مردمى در مورد خويشاوندانت به خدا سوگند مى دهم . در اين هنگام عثمان بن عفان و عبدالرحمان بن عوف گفتند: اى رسول خدا! ما در امان نيستيم كه سعد به قريش حمله نكند. پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و خطاب به ابوسفيان فرمود: چنان نيست ، كه امروز روز رحمت است ، امروز خداوند قريش را عزت مى بخشد. پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را فرستاد تا پرچم را از سعد بن عباده بگيرد، درباره اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را به على عليه السلام داد و او با پرچم وارد مكه شد و آن را كنار ركن نصب كرد. برخى هم گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را به قيس پسر سعد بن عباده سپرد و چنان انديشه فرمود كه چون پرچم را به قيس سپرد، در واقع آن را از دست سعد بيرون نكشيده است و قيس پرچم را در منطقه حجون نصب كرد.
واقدى مى گويد: ابوسفيان به عباس گفت : هرگز مانند اين فوج نديده ام و كسى هم بدين گونه به من خبر نداده بود، سبحان الله ! كه هيچ كس را ياراى درگيرى با اين فوج نيست . اى عباس ! پادشاهى برادرزاده ات بزرگ شده است . عباس گفت : اى واى بر تو! پادشاهى نيست كه پيامبرى است . ابوسفيان گفت : آرى .
واقدى مى گويد: عباس به ابوسفيان گفت : بشتاب و پيش از آنكه محمد صلى الله عليه و آله وارد شود، قوم خود را درياب . ابوسفيان شتابان از دروازه كداء وارد مكه شد و فرياد مى زد هر كس به خانه ابوسفيان درآيد در امان است ، هر كس در خانه خود را ببندد در امان است ، و چون پيش همسرش هند دختر عتبه رسيد، هند پرسيد: چه خبر دارى ؟ گفت : اين محمد است كه با ده هزار تن كه همگى زره بر تن دارند آمده است و براى من اين امتياز را قايل شده است كه هر كس به خانه من درآيد يا در خانه خود بنشيند و در را فرو بندد، در امان خواهد بود و هر كس سلاح خويش بر زمين نهد در امان خواهد بود.
هند گفت : خدايت رسوا سازد كه چه پيام آور نكوهيده اى هستى ، و شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى مردم ، اين نماينده خود را بكشيد كه خدايش رسوا كند.
ابوسفيان هم به مردم مى گفت : مواظب باشيد كه اين زن با سخنان خود شما را فريب ندهد، كه من چندان مردان جنگجو و مركب و سلاح ديدم كه شما را نديده ايد. اينك محمد همراه ده هزار سپاهى است و هيچ كس را ياراى مقابله با او نيست تسليم شويد تا سلامت بمانيد.
مبرد هم در الكامل مى گويد: هند موهاى ابوسفيان را گرفته بود و مى كشيد و مى گفت : چه پيشاهنگ بدى است كه هيچ كارى انجام نداده است ، اى مردم مكه اين خيك چاق و فربه را بكشيد.
واقدى مى گويد: مردم مكه به ذوطوى رفتند كه به پيامبر و سپاه بنگرند، گروهى از آنان پيش صفوان بن اميه و عكرمة بن ابى جهل و سهيل بن عمرو جمع شدند و گروهى از افراد قبيله هاى بكر و هذيل هم به آنان پيوستند و سلاح پوشيدند و سوگند خوردند كه اجازه نخواهند داد محمد با زور و جنگ وارد مكه شود. مردى از خاندان دول كه نامش حماس بن قيس بن خالد دولى بود همين كه شنيد، پيامبر آمده است به اصلاح اسلحه خود پرداخت ، همسرش از او پرسيد: چرا سلاح آماده مى كنى ؟ گفت : براى جنگ با محمد و يارانش و آرزومندم بتوانم خدمتگارى از ايشان براى تو اسير بگيرم كه تو سخت نيازمند خدمتگارى . گفت : واى بر تو چنين مكن و به جنگ محمد مرو كه به خداى سوگند، اگر محمد و يارانش را ببينى همين شمشيرت را هم از دست خواهى داد. مرد گفت : خواهى ديد. پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خويش بود و بردى سياه بر تن و عمامه اى سياه بر سر داشت و رايت و پرچم او هم سياه بود، وارد شد و در ذوطوى و ميان مردم ايستاد و سر خود را براى نشان دادن فروتنى خويش در قبال خداوند چنان فرود آورد كه ريش او و چانه اش مماس با لبه زين يا نزديك آن بود و اين براى سپاس از فتح مكه و بسيارى مسلمانان هم بود. در همان حال فرمود: زندگى راستين جز زندگى آن جهانى نيست . پيش از واردشدن پيامبر صلى الله عليه و آله به ذوطوى سواران به هر سو مى تاختند و همين كه پيامبر وارد شد، همگى آرام و بى حركت ايستادند.
پيامبر صلى الله عليه و آله به اسيد بن حضير نگريست و فرمود: حسان بن ثابت چه شعرى سروده است ؟ و او گفت : چنين سروده است : اگر اسبهاى خود را از دست داده ايم و آنها را نمى بينيد، وعده گاه ما گردنه كداء است كه آنجا گرد و خاك برانگيزند. (184)
پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و خداى را ستايش كرد و به زبير بن عوام فرمان داد از دروازه كداء (185) وارد مكه شود و خالد بن وليد را فرمان داد از دروازه ليط (186) به مكه درآيد و قيس بن سعد بن عباده را فرمان داد از ناحيه كداء وارد شود و خود پيامبر از منطقه اذاخر (187) وارد شد.
واقدى مى گويد: مروان بن محمد، از عيسى بن عميله فزارى براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه ميان اقرع بن حابس و عيينة بن حصن حركت مى كرد، وارد مكه شد.
واقدى مى گويد: عيسى بن معمر، از عباد بن عبدالله ، از اسماء دختر ابوبكر روايت مى كند كه مى گفته است : در آن روز ابوقحافه كه كور بود همراه كوچكترين دخترانش كه قريبة نام داشت و عصاكش او بود به كوه ابوقبيس رفت ، همين كه ابوقحافه بالاى كوه رسيد و مشرف بر مكه شد، پرسيد: دختركم چه مى بينى ؟ گفت : سياهى بسيارى كه بر مكه روى مى آورد. گفت : دخترم آنها سواران هستند، اينك بنگر كه چه مى بينى ؟ گفت : مردى را مى بينم كه ميان همان سياهى اين سو و آن سو مى رود، گفت : او فرمانده لشكر است كه پراكنده شده است ، مرا به خانه برسان . گويد: دخترك در حالى كه از آنچه مى ديد، مى ترسيد ابوقحافه را از كوه پايين آورد و ابوقحافه مى گفت : دخترم مترس كه به خدا سوگند برادرت عتيق از القاب ابوبكر برگزيده ترين ياران محمد در نظر محمد است . گويد: آن دختر گردنبندى سيمين داشت كه يكى از كسانى كه وارد مكه شده بود، آن را در ربود. و چون پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شد، ابوبكر با صداى بلند گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم گردنبند خواهرم را بدهيد. هيچ كس پاسخى نداد ابوبكر گفت : خواهركم ، گردنبندت را در راه خدا حساب كن كه امانت در مردم اندك است .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله سپاه را از جنگ كردن منع فرمود و فقط دستور داد شش مرد و چهار زن را در صورت دستيابى به آنها بكشند. مردان عبارت بودند از عكرمة بن ابى جهل ، هبار بن اسود، عبدالله بن سعد بن ابى سرح ، مقيس بن صبابة ليثى ، حويرث بن نفيل و عبدالله بن هلال بن خطل ادرمى ، زنان عبارت بودند از هند دختر عتبه ، ساره يكى از كنيزان بنى هاشم و دو كنيز آوازه خوان از كنيزكان ابن خطل كه نامشان را قريبا و قريبه يا قرينا و ارنب نوشته اند. (188)
واقدى مى گويد: سپاهيان همگى بدون جنگ و درگيرى وارد مكه شدند غير از خالد بن وليد كه با گروهى از قريش و همدستان ايشان برخورد كه در قبال او جمع شده بودند و صفوان بن اميه و عكرمة بن ابى جهل و سهيل بن عمرو ميان ايشان بودند. آنان شمشير كشيدند و خالد و يارانش را تيرباران كردند و از ورود خالد به مكه جلوگيرى كردند، و به خالد گفتند: هرگز با زور نمى توانى وارد مكه شوى . خالد فرمان حمله داد و با آنان جنگ كرد كه بيست و چهار مرد قريش و چهار مرد از بنى هذيل كشته شدند و ديگران به بدترين صورت روى به گريز نهادند، از آنها هم گروهى در حزوره (189) كشته شدند و مسلمانان آنان را تعقيب مى كردند، در اين هنگام ابوسفيان و حكيم بن حزام فرياد برآوردند كه اى قريشيان چرا بيهوده خود را به كشتن مى دهيد، هركس به خانه خويش رود و در خانه خود را ببندد و هركس سلاح خود را بر زمين گذارد، در امان است مردم به خانه هاى خود پناه بردند و درها را بستند و سلاح خويش را در راهها فرو ريختند و مسلمانان آنها را به غنيمت مى گرفتند.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از فراز گردنه اذاخر برق شمشيرها را ديد و فرمود اين درخشش شمشيرها چيست ؟ مگر من از جنگ منع نكرده بودم ؟ گفته شد: اى رسول خدا با خالد بن وليد جنگ شد و اگر با او جنگ نمى شد، هرگز جنگ نمى كرد.
پيامبر فرمود: تقدير و رضاى خداوند خير است . ابن خطل در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و نيزه در دست داشت و سوار بر اسبى بود كه دم بلند و پرمويى داشت حركت كرد و مى گفت : به خدا سوگند هرگز نمى تواند با زور وارد مكه شود مگر ضربه هايى ببيند كه از جاى آن همچون دهانه مشك خون فرو ريزد، او همين كه به منطقه خندمة رسيد و جنگ را ديد، چنان به بيم افتاد كه لرزه بر او چيره شد و گريخت و پس از آنكه سلاح خود را بر زمين افكند و اسب خود را رها كرد و گريزان خود را كنار كعبه رساند و به پرده هاى آن پناه برد. حماس بن خالد دولى هم گريزان خود را به خانه اش رساند و در زد، همسرش در را گشود، حماس در حالى كه گويى روحش از بدنش پرواز كرده است درون خانه آمد. همسرش گفت : خدمتگزارى كه به من وعده كردى بودى كجاست ؟ من از آن روز كه گفته اى منتظرم و به او ريشخند مى زد، مرد گفت : از اين سخن درگذر و در خانه را ببند كه هركس در خانه اش را ببندد در امان است . زن گفت : اى واى بر تو! مگر من تو را از جنگ با محمد بازنداشتم و نگفتم هرگز نديده ام او با شما جنگ كند مگر اينكه پيروز شود، اينك به در خانه ما چه كارى دارى ؟ گفت : در خانه هيچ كس نبايد باز باشد و اين ابيات را براى او خواند:
اگر تو در خندمه ما را ديده بودى كه چگونه صفوان و عكرمه گريختند و سهيل بن عمرو همچون پيرزن بيوه يتيم دار بود و مسلمانان در حالى كه پشت سر ما نعره مى كشيدند و غرش مى كردند به ما ضربه مى زدند، كمترين سخنى در مورد سرزنش نمى گفتى . (190)
واقدى مى گويد: قدامة بن موسى ، از بشير آزاد كرده و وابسته مازنيها، از جابر بن عبدالله برايم نقل كرد كه مى گفته است : من از ملازمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در فتح مكه بودم و همراه ايشان از منطقه اذاخر وارد مكه شدم ، پيامبر همين كه بر مكه مشرف شد به خانه هاى آن نگريست و سپاس و ستايش خدا را به جا آورد و سپس به محل خيمه خويش كه روبه روى شعب بنى هاشم بود و پيامبر و افراد خاندانش سه سال همان جا محاصره بودند نگريست و فرمود: اى جابر امروز هم منزل ما همان جا خواهد بود كه قريش به هنگام كفر خود بر ضد ما سوگند خورده بودند. جابر مى گويد: من سخنى يادم آمد كه پيش از آن در مدينه مكرر از پيامبر شنيده بودم كه مى فرمود: فردا كه به خواست خداوند مكه براى ما گشوده شود، خانه ما در خيف و همان جايى خواهد بود كه قريش به روزگار كفر خويش ‍ هم سوگند شده و ما را محاصره كردند. خيمه رسول خدا صلى الله عليه و آله از چرم بود كه در منطقه حجون برپا ساخته بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى خيمه خود رفت ، از همسرانش ام سلمه و ميمونه همراهش بودند.
واقدى مى گويد: معاوية بن عبدالله بن عبيدالله ، از قول پدرش ، از ابورافع نقل مى كرد كه مى گفته است : به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شد: آيا در خانه خودت كه در شعب ابى طالب است سكونت نمى فرمايى ؟ فرمود: مگر عقيل براى ما خانه اى باقى گذاشته است . عقيل خانه پيامبر و خانه هاى برادران خود را در مكه به مردان و زنانى فروخته بود، به پيامبر گفته شد در يكى از خانه هاى مكه غير از خانه خودت سكونت فرماى ، نپذيرفت و فرمود: در خانه ها ساكن نمى شوم و همواره همچنان در حجون بود و به هيچ خانه اى وارد نشد و از جحون به مسجدالحرام مى آمد. ابورافع مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در عمرة القضا و حجة الوداع هم همين گونه رفتار فرمود.
واقدى مى گويد: ام هانى دختر ابوطالب ، همسر هيبرة بن ابى وهب مخزومى بود، روز فتح مكه دو تن از خويشاوندان شوهرش كه عبدالله بن ابى ربيعة و حارث بن هشام بودند، پيش او آمدند و از او پناه خواستند و گفتند: آيا مى توانيم در پناه تو باشيم ؟ گفت : آرى ، شما هر دو در پناه من خواهيد بود. ام هانى مى گويد: در همان حال سوارى سراپا پوشيده از آهن كه او را نشناختم به خانه ام وارد شد، گفتم : من دخترعموى پيامبرم . او چهره خود را گشود، ناگاه ديدم برادرم على است ، او را در آغوش كشيدم ، على به آن دو تن نگريست و بر ايشان شمشير كشيد، گفتم : اى برادر از ميان همه مردم نسبت به من چنين مى كنى ؟ و پارچه اى بر آن دو افكندم . على گفت : مشركان را پناه مى دهى ؟ من ميان او و ايشان ايستادم و گفتم : به خدا سوگند ممكن نيست و اگر بخواهى آن دو را بكشى ، بايد نخست مرا بكشى . ام هانى مى گويد: على بيرون رفت و چيزى نمانده بود كه آن دو را بكشد. من در خانه را بستم و به آن دو گفتم : مترسيد، و سوى خيمه رسول خدا رفتم كه در بطحاء بود. پيامبر را نيافتم ، فاطمه را آنجا ديدم ، گفتم : نمى دانى از دست اين پسر مادرم چه مى كشم ، دو تن از خويشاوندان شوهرم را كه مشرك اند، پناه دادم و على به جستجوى آن دو آمده بود كه بكشدشان . ام هانى مى گويد: فاطمه در اين مورد از همسرش نسبت به من خشن تر بود و با اعتراض گفت : چرا مشركان را پناه مى دهى . گويد: در همين حال رسول خدا گردآلوده فرا رسيد و فرمود: اى فاخته خوش آمدى و فاخته نام اصلى ام هانى است . من گفتم : از دست پسر مادرم چه مى كشم ، به طورى كه نزديك بود نتوانم از چنگ او بگريزم . دو تن از خويشاوندان مشرك شوهرم را پناه داده ام و على آهنگ كشتن ايشان را داشت و نزديك بود آن دو را بكشد. پيامبر فرمود: چنين كارى نمى كرد، اينك هر كه را كه تو پناه و امان داده اى ، ما هم پناه و امان مى دهيم .
آن گاه پيامبر به فاطمه فرمان داد آب بياورد و خود را شست و هنگام ظهر در حالى كه فقط يك جامه به خود پيچيده بود، هشت ركعت نماز گزارد. ام هانى مى گويد: پيش آن دو برگشتم ، گفتم : اگر مى خواهيد همين جا بمانيد و اگر مى خواهيد به خانه خود برويد، آنان دو روز در خانه من ماندند و سپس به خانه خود برگشتند.
كسى پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت : حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربيعه مقابل خانه خود در جامه هاى معطر زعفرانى نشسته اند، فرمود: كسى حق تعرض به آن دو را ندارد كه ما پناهشان داده ايم .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله ساعتى از روز را در خيمه خويش ‍ درنگ فرمود و پس از آنكه غسل فرمود و نماز گزارد، ناقه خود را خواست كه آن را بر در خيمه آوردند و آن حضرت در حالى كه سلاح بر تن و مغفر بر سر داشت و مردم صف كشيده بودند، بيرون آمد و سوار ناقه خود شد. سواركاران ميان خندمة و حجون شتابان مى تاختند، پيامبر در حالى كه ابوبكر سوار بر ناقه ديگرى بود و كنار ايشان حركت مى كرد راه افتاد و با ابوبكر گفتگو مى فرمود. در اين هنگام دختران ابواحيحة سعيد بن عاص در حالى كه مويهاى خود را افشان كرده بودند با روسريهاى خود به چهره اسبها مى زدند. پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر نگريست و لبخند زد و ابوبكر اين شعر حسان را براى ايشان خواند كه مى گويد: اسبهاى ما در حالى كه از يكديگر پيشى مى گيرند، زنان با روسريهاى خود به چهره آنها مى زنند.(191)
پيامبر صلى الله عليه و آله چون كنار كعبه رسيد، همچنان سواره با چوبدستى خويش حجرالاسود را استلام فرمود و تكبير گفت و مسلمانان هم يك صدا تكبير گفتند، آن چنان كه مكه به لرزه درآمد. پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان اشاره فرمود، ساكت شوند و مشركان از فراز كوهها مى نگريستند. آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان سواره شروع به طواف كرد و محمد بن مسلمه لگام ناقه را در دست داشت ، گرد كعبه سيصد و شصت بت بود كه بر پايه هاى سربى استوار شده بود و هبل بزرگترين آنها بود كه روبه روى در كعبه قرار داشت . دو بت اساف و نائله جايى بود كه قربانى مى كردند و شتر و گاو و گوسفند را آنجا مى كشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار هر بتى كه مى گذشت با چوبدستى خود كه در دست داشت به آن اشاره مى كرد و اين آيه را مى خواند كه حق آمد و باطل از ميان رفت كه بدون ترديد باطل از ميان رفتنى است . (192)، و آن بت بر روى فرو مى افتاد. پيامبر سپس دستور داد بت هبل را شكستند و خود همان جا ايستاد. زبير به ابوسفيان گفت : اى ابوسفيان ! بت هبل درهم شكسته شد و تو در جنگ احد فريب او را خورده بودى كه مى پنداشتى نعمت ارزانى مى دارد. ابوسفيان گفت : اى زبير از اين سخن درگذر كه خود من هم معتقدم اگر با خداى محمد، خداى ديگرى هم مى بود، كار دگرسان مى بود.
واقدى مى گويد: آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله در گوشه اى از مسجدالحرام نشست و بلال را پيش عثمان بن طلحه فرستاد كه كليد در كعبه را بياورد. عثمان گفت : آرى هم اكنون ، و پيش مادر خويش كه دختر شيبه بود و در آن هنگام كليد در دست او بود رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله كليد را خواسته است . مادر گفت : به خدا پناه مى برم كه تو آن كس نباشى كه افتخار قوم خود را بر باد دهد. عثمان گفت : مادرجان ! كليد را بده وگرنه كس ديگرى جز من پيش تو مى آيد و آن را با زور از تو مى گيرد. مادر عثمان كليد را زير دامن خود پنهان كرد و گفت : پسرجان كدام مرد مى تواند دست خود را اين جا بياورد؟ در همان حال كه آن دو با يكديگر سخن مى گفتند، صداى ابوبكر و عمر در خانه شنيده شد و عمر همين كه ديد عثمان بن طلحه تاءخير كرد، با صداى بلند گفت : اى عثمان بيا، مادرش گفت : كليد را خودت بگير كه اگر تو آن را بگيرى براى من خوشتر است تا افراد قبيله تيم و عدى بگيرند. عثمان كليد را گرفت و به حضور پيامبر آورد و همين كه پيامبر كليد را گرفت ، عباس بن عبدالمطلب دستش را دراز كرد و گفت : پدرم فدايت لطفا منصب كليددارى را هم به ما ارزانى فرماى كه سقايت و كليددارى هر دو از ما باشد. فرمود: چيزى را به شما مى دهم كه در آن متحمل هزينه شويد، نه اينكه از آن پول دربياوريد. (193)
گفته اند: عثمان بن طلحه پيش از فتح مكه همراه خالد بن وليد و عمرو بن عاص ‍ به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و مسلمان شده است .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب را همراه عثمان بن طلحه فرستاد و فرمود: در كعبه را بگشايند و همه تنديسها و نقشها را جز تصوير ابراهيم خليل عليه السلام را از ميان ببرند. عمر همين كه وارد كعبه شد، نقش ‍ ابراهيم عليه السلام را به صورت پيرمردى كه سرگرم بيرون كشيدن تيرهاى فال و قمار است .
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه نقشها را بزدايند و چيزى را استثناء نفرمود ولى عمر نقش ابراهيم را برجاى گذارد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد به عمر فرمود: مگر تو را فرمان نداده بودم كه همه نقشها را بزدايى و چيزى برجاى نگذارى ! عمر گفت : اين نقش ‍ ابراهيم است . فرمود: آن را هم پاك كن ، خدا بكشدشان كه او را در نقش پيرمردى كه با تيرهاى فال سرگرم است ، كشيده اند.
گويد: نقش مريم عليهاالسلام را هم محو كرد و هم روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نقشها را به دست خويش پاك و محو فرموده است . اين موضوع را ابن ابى ذئب ، از عبدالرحمان بن مهران ، از عمير وابسته و آزادكرده ابن عباس ، از اسامة بن زيد نقل مى كند كه مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شدم و در آن نقشهايى ديد، به من فرمان داد تا سطل آبى آوردم ، سپس پارچه اى را در آن خيس فرمود و با آن بر آن نقشها مى كشيد و مى فرمود: خداوند بكشد گروهى را كه نقش چيزهايى را كه نيافريده اند، پديد مى آورند و مى كشند.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه با اسامة بن زيد و بلال بن رباح و عثمان بن طلحه درون كعبه بود، فرمان داد در كعبه را بستند و مدتى دراز درون كعبه درنگ فرمود و در آن مدت خالد بن وليد بر در كعبه ايستاده بود و مردم را كنار مى زد تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از درون كعبه بيرون آمد و همان جا در حالى كه دو پايه در را در دست گرفته بود، ايستاد و كليد در كعبه را كه در دست داشت در آستين خود نهاد. مردم مكه گروهى ايستاده و گروهى فشرده نشسته بودند، پيامبر همين كه ظاهر شد چنين فرمود: سپاس خداى را كه وعده خويش را راست فرمود و بنده خود را يارى داد و خود به تنهايى همه احزاب را منهزم كرد. اينك شما چه مى گوييد و چه مى پنداريد؟ گفتند: مگر ممكن است اعتقاد به خير داشته باشيم و گمان بد بريم ! مى گوييم برادرى گرامى و برادرزاده گرانقدرى كه بدون ترديد به قدرت رسيده اى . فرمود: من همان سخن را مى گويم كه برادرم يوسف فرموده است لا تثريب عليكم اليوم بغفرالله لكم و هم ارحم الراحمين ، (194) امروز بر شما سرزنشى نيست ، خداى بيامرزدتان و او بخشاينده ترين بخشايندگان است . سپس چنين فرمود: هان ! كه هر رباى مربوط به دوره جاهلى و هر خون و افتخارى كه برعهده داشتيد زير اين دو پاى من نهاده شده و از ميان رفته است ، جز كليد و پرده دارى كعبه و سقايت حاجيان . همانا در مورد كسى كه با چوبدستى يا تازيانه به صورت شبه عمد كشته شود، خونبها در كمال شدت به صورت صد ماده شتر كه چهل عدد آن باردار باشد، بايد پرداخت شود. خداوند ناز و غرور و باليدن به نياكان دوره جاهلى را از ميان برده است ، همه تان آدمى زادگانيد و آدم از خاك است .
گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شما خواهد بود. همانا خداوند مكه را از آن روز كه آسمانها و زمين را آفريده است ، حرم امن قرار داده است و به پاس حرمتى كه خداوند براى آن مقرر فرموده است همواره محترم و حرم امن خواهد بود.
براى هيچ كس پيش از من و براى هيچ كس كه پس از من آيد، شكستن حرمت آن روا نيست و براى من هم شكستن و حرمت آن جز به اندازه ساعتى از يك روز روا نبوده است و در اين هنگام با دست خويش هم اشاره به كوتاهى آن مدت فرمود. صيد حرم را نبايد آشكار كرد و نبايد رم داد. درختان حرم را نبايد بريد، و برداشتن چيزى كه در آن گم شده باشد، روا نيست مگر براى كسى كه قصد اعلان كردن داشته باشد. نبايد بوته ها را از خاك بيرون كشيد. عباس گفت : اى رسول خدا جز بوته هاى اذخر (195) كه از كندن آن چاره اى نيست و براى گورها و خانه ها لازم است . پيامبر اندكى سكوت كرد و سپس فرمود: جز اذخر كه حلال است ، در مورد وارث وصيت درست نيست ، (196) فرزند از آن بستر و شوهر است و زناكار را سنگ خواهد بود، و براى هيچ زنى روا نيست كه از ثروت خود بدون اجازه شوهرش چيزى ببخشد. مسلمان برادر مسلمان است و همه مسلمانان برادرند، و همگى در قبال ديگران هماهنگ و متحدند. خونهاى آنان محفوظ و دور و نزديك ايشان يكسان هستند و نيرومند و ناتوان آنان در غنايم برابرند. مسلمانان در قبال خون كافر كشته نمى شود و هيچ صاحب پيمانى در مدت پيمانش كشته نمى شود.
پيروان دو آيين متفاوت از يكديگر ارث نمى برند. و نمى توان برادرزاده و خواهرزاده زن را به همسرى گرفت . (197) گواه برعهده مدعى و سوگند از آن منكر است . هيچ زنى نبايد به سفرى كه مسافت آن بيش از سه روز راه باشد، بدون محرم برود. پس از نماز عصر و نماز صبح در فاصله صبح تا ظهر و عصر تا مغرب نمازى نيست و شما را از روزه گرفتن دو روز عيد فطر و قربان منع مى كنم . (198)
پيامبر صلى الله عليه و آله سپس فرمود: عثمان بن طلحه را فرا خوانيد. او آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله روزى در مكه پيش از هجرت به عثمان بن طلحه كه كليد را در دست داشت ، فرموده بود شايد به زودى روزى اين كليد را در دست من ببينى كه به هركس بخواهم بدهم .
عثمان بن طلحه گفت : در آن صورت قريش زبون و نابود خواهد شد. و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نه ، كه زنده و نيرومند خواهد شد. عثمان بن طلحه مى گويد: همين كه روز فتح مكه پيامبر مرا فرا خواند و كليد در دستش بود، از اين سخن او ياد كردم و با چهره شاد حضورش شتافتم و رسول خدا هم با خوشرويى به من برخورد و سپس فرمود: اى پسران ابوطلحه اين كليد را جاودانه بگيريد، هيچ كس جز ستمگر آن را از دست شما بيرون نمى كشد و افزود: اى عثمان ، خداوند شما را امين خانه خود قرار داده است ، به روش پسنديده از آن بهره مند شويد. عثمان مى گويد: چون برگشتم ، مرا فرا خواند به حضورش باز رفتم ، فرمود: آيا آن چيزى كه به تو گفته بودم ، صورت گرفت ؟ گفتم : آرى ، گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد از همگان سلاح برداشته شود و افزود فقط قبيله خزاعه تا هنگام نماز عصر مى توانند با بنى بكر جنگ كنند. آنان هم فقط يك ساعت با بنى بكر درافتادند و آن همان يك ساعتى بود كه شكستن حريم حرم براى رسول خدا روا بوده است .
واقدى مى گويد: نوفل بن معاويه دؤ لى از قبيله بنى بكر در مورد خود از رسول خدا امان خواسته بود و پيامبر امانش داده بود و خزاعه هم در جستجوى او بودند و خون كشتگان خود را كه در منطقه وتير به دست او و قريش كشته شده بودند، از او مطالبه مى كردند. افراد قبيله خزاعه همچنين به رسول خدا گفته بودند كه انس ‍ بن زنيم آن حضرت را هجو كرده است ، پيامبر خون او را هدر اعلان كرده بود. چون مكه فتح شد، انس گريخت و به كوهستانها پناه برد. انس پيش از فتح مكه شعرى در پوزش خواهى از پيامبر و مدح ايشان سروده بود كه از جمله اين ابيات است : تو همان كسى هستى كه معد بن فرمانش رهنمون شد، و خداوند به دست تو آنان را هدايت كرد و فرمود رستگار شويد. هيچ ناقه بر پشت خود وفادارتر و بهتر از محمد سوار نكرده است . او از همه بر خير و نيكى برانگيزنده تر است و از همه بخشنده تر است ، و چون حركت مى كند حركت او چون حركت شمشير بران است ...
واقدى مى گويد: اين اشعار او پيش از فتح مكه به اطلاع پيامبر رسيده بود و از كشتن او نهى فرموده بود. روز فتح مكه هم نوفل بن معاويه با پيامبر گفتگو كرد و گفت : اى رسول خدا تو از همه مردم به عفو سزاوارترى ، وانگهى كدام يك از ماست كه در دوره جاهلى با تو ستيز نكرده باشد و آزارت نرسانده باشد كه ما به روزگار جاهلى بوديم و نمى دانستيم چه بايد بكنيم و از چه چيز خوددارى كنيم ، تا آنكه خداوندمان به دست تو هدايت فرمود و به فرخندگى وجود تو ما را از هلاك نجات بخشيده همچنين مسافران و سوارانى كه به حضورت آمده بودند تا حدودى بر او دروغ بسته بودند و موضوع را بيشتر و بزرگتر وانمود كرده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: درباره مسافران بنى خزاعه سخن مگو كه من در همه تهامه ميان خويشاوندان دور و نزديك خود مردمى مهربان تر از خزاعه نسبت به خود نديده ام . اى نوفل خاموش باش ، پس از آنكه نوفل خاموش شد، پيامبر فرمود: او را بخشيدم . نوفل گفت : پدر و مادرم فداى تو باد.
واقدى مى گويد: چون ظهر فرا رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله بلال را فرمود بر فراز كعبه اذان گويد. قريش بالاى كوهها پناه برده بودند، گروهى از بيم كشته شدن خود را پنهان كرده بودند و گروهى ديگر امان مى خواستند و به گروهى از ايشان امان داده شده بود. چون بلال اذان گفت و با صداى بلند به گفتن اشهد ان محمدا رسول الله پرداخت و تو صداى خود را عمدا كشيد، جويريه دختر ابوجهل گفت : به جان خودم سوگند كه نام تو اى محمد بركشيده شد، به هر حال نماز را خواهيم گزارد ولى به خدا سوگند هيچ گاه كسى را كه عزيزان ما را كشته است ، دوست نخواهيم داشت . اين نبوت كه به محمد عرضه شد به پدر من هم عرضه شد و او نپذيرفت ! و نخواست با قوم خود مخالفت كند.
خالد بن سعيد بن عاص گفت : سپاس خداى را كه پدرم را گرامى داشت و امروز را درك نكرد. حارث بن هشام گفت : چه تيره روزى بزرگى ، اى كاش پيش از امروز و پيش از اينكه بشنوم كه بلال بر فراز كعبه چنين نعره مى كشد، مرده بودم . حكم بن ابى العاص گفت : به خدا سوگند پيشامد بزرگى است كه برده بنى جمح بر فراز خانه اى كه پرده دارى آن با ابوطلحه بود، چنين فرياد كشد. سهيل بن عمرو گفت : اگر اين كار موجب خشم خداى متعال باشد، به زودى آن را دگرگون مى فرمايد و اگر موجب خشنودى خدا باشد به زودى آن را پايدارتر مى فرمايد، ابوسفيان گفت : ولى من هيچ نمى گويم كه اگر چيزى بگويم ، همين ريگها محمد را آگاه خواهد ساخت . گويد: جبريل به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و سخنان ايشان را به اطلاعش رساند.
واقدى مى گويد: سهيل بن عمرو مى گفته است : همين كه پيامبر وارد مكه شد. من خود را كنار كشيدم و به خانه ام رفتم و در را به روى خود بستم . آن گاه به پسرم عبدالله گفتم برو از محمد براى من امان بخواه كه من از كشته شدن در امان نيستم ، به ياد مى آورم كه هيچ كس از من بدرفتارتر نسبت به محمد و يارانش نبوده است ، برخورد من در حديبيه چنان بود كه هيچ كس آن چنان با او برخورد نكرده بود، وانگهى من بودم كه پيمان نامه را بر او تحميل كرده بودم ، در جنگ بدر و احد هم حضور داشتم و در هر حركت قريش بر ضد او همراهى كرده بودم .
واقدى مى گويد: عبدالله بن سهيل بن حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا آيا پدرم را امان مى دهى ؟ فرمود: آرى او در امان خداوند است ، از خانه بيرون آيد و ظاهر شود. پيامبر صلى الله عليه و آله سپس به كسانى كه گرد او نشسته بودند، نگريست و فرمود: هركس سهيل بن عمرو را ديد به او تند نگاه نكند. دوباره هم به عبدالله فرمود: به پدرت بگو از خانه بيرون آيد كه او را عقل و شرف است و كسى مانند او چنان نيست كه اسلام را نشناسد و مى داند چه كند اگر از ديگران پيروى نكند. دوباره هم به عبدالله فرمود: به پدرت بگو از خانه بيرون آيد كه او را عقل و شرف است و كسى مانند او چنان نيست كه اسلام را نشناسد و مى داند چه كند اگر از ديگران پيروى نكند. عبدالله پيش پدر خويش ‍ رفت و سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را به اطلاعش رساند، سهيل گفت : به خدا سوگند كه در كودكى و بزرگى بزرگوار است . سهيل بن عمرو بدون ترس و بيم و آمد و شد مى كرد و در حالى كه هنوز مشرك بود، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به حنين رفت و سرانجام در جعفرانه مسلمان شد.
ترجمه جلد هفدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد هيجدهم از پى خواهد آمد.

next page

fehrest page

back page