fehrest page

back page

(174): الناس اعداء ماجهلوا 
مردم دشمن چيزى هستند كه نمى دانند.
اين كلمه پيش از اين هم گذشت و ما هم درباره آن و نظايرش توضيح داديم ، سبب آنكه آدمى دشمن چيزى است كه آن را نمى داند اين است كه به كاستى و بى اطلاعى خويش احساس حقارت مى كند به ويژه در حضور ديگران و انجمنها كه چون مردم درباره چيزى كه او نمى داند بحث و گفتگو مى كنند، قدر و منزلت او در چشم ديگران كاستى مى پذيرد و آزار مى بيند و بديهى است هر چه سبب آزار و تحقير گردد، دشمن تو خواهد بود.
(175): من استقبل وجوه الاراء عرف مواضع الخطاء (481) 
هر كس انديشه ها را استقبال كند و به آنها روى آورد و موارد نادرستى را باز مى شناسد.
در مثل گفته اند شرالراى الدبرى (482)، يعنى انديشه ، انديشه پس از فرصت است . شاعر چنين سروده است : بهترين انديشه ها، انديشه اى است كه به استقبال آن بروى نه آن كه بخواهى از پى آن به جستجويش ‍ پردازى . (483)
و البته منظور اين نيست كه در نخستين انديشه و راى كارى را فورى انجام دهى كه اين خود خطا و اشتباه است و از ديرباز گفته اند، بگذار بر راءى و انديشه شبانه روزى بگذرد. و گفته شده است هر انديشه اى كه در آن درنگ نباشد و بيات نشده باشد، در آن خيرى نيست . آنچه كه از آن نهى شده است اين است كه آدمى در انديشيدن فرصت را تباه كند پس از آنكه فرصت را از دست داد براى جبران آن چاره انديشى كند و به چنين انديشيدن راءى دبرى مى گويند.
(176): من احد سنان الغضب قوى على قتل اشداالباطل (484)
هر كس سرنيزه خشم را براى رضاى خدا تيز كند بر كشتن قويترين باطل توانا مى شود.
اين سخن از باب امر به معروف و نهى از منكر است و اين كلمه متضمن استعاره اى است كه دليل بر فصاحت است و معنى آن چنين است كه هر كس عزم خود را براى انكار منكر استوار كند و در راه رضايت خداوند خشم خود را شدت دهد و نترسد و از هيچ مخلوقى بيم به خود راه ندهد، خداوند او را بر از ميان برداشتن منكر يارى مى دهد، هر چند آن منكر قوى و نيرومند باشد و از آن به شديدترين دشمنان به كنايه ياد شده است .
(177): اذا هبت امرا فقع ، فان شدة توقيه اعظم ما تخاف منه (485)
چون از كارى بيم دارى ، خود را در آن كار درافكن كه سختى پرهيزكردن از آن ، بزرگتر از بيمى است كه از آن دارى .
متبنى در اين باره چه نيكو سروده است : چون از مرگ چاره اى نيست ، از ناتوانى است كه ترسو باشى ، آنچه در نظرها دشوار مى نمايد چون صورت مى گيرد آسان است .
ديگرى چنين سروده است : سوگند به جان خودت كه بيم از گرفتارى همان مراقبت است و بزرگتر از چيزى كه واقع مى شود، دلهره و بيم آن است .
ديگرى گفته است : دشوارى مصيبت در بيم از آن است كه چگونه ممكن است واقع شود ولى همين كه واقع شد، مصيبت سپرى مى شود.
و گفته شده است : خود را ميان بيم درانداز تا در امان قرار گيرى .
و از امثال عليه عاميانه اين است كه مادر شخص كشته شده مى خوابد ولى مادر شخصى كه تهديد مى شود، خواب ندارد.
و گفته شده است : هر چيزى چه خوبى و چه بدى شنيدش بزرگتر از ديدن آن است . گروهى از اصحاب ملل كه سخن ايشان در نظر ياران معتزلى ما درست نيست گفته اند عذاب آخرت كه به آن بيم داده شده است وقتى به كسانى سزاوار آن هستند مى رسد آن را آسانتر از آنچه در دنيا شنيده اند مى يابند، و خداوند متعال به حقيقت آن داناتر است .
(178): آلة الرياسة سعة الصدر (486) 
ابزار سالارى فراخى سينه است .
سالار و سرورى نيازمند به چيزهايى است كه از جمله آن بخشش و دليرى است و آن چه مهمتر است فراخى سينه است كه رياست بدون آن به كمال و تمام نمى رسد.
معاويه فراخ ‌سينه و پرتحمل بود و بدين سبب رسيد به آنچه رسيد.
سعه صدر و حكاياتى كه در اين باره رسيده است  
ما دو داستان در مورد سعه صدر نقل مى كنيم كه دليل بزرگى و اهميت آن در رياست است . هر چند تحمل و سعه صدر در امور دينى نكوهيده است ، و اين سخن حسن بصرى چه پسنديده است كه چون در حضور او پس از نام ابوبكر و عمر از معاويه نام بردند، گفت : به خدا سوگند كه آن دو از او بهتر بودند، ولى از آن دو سرورتر بود.
حكايت نخست : پس از اينكه معاويه موضوع وليعهدى پسرش يزيد را مطرح كرد و در آن باره سخنرانى كرد، گروهى از مردم كوفه به نمايندگى پيش او رفتند و هانى بن عروة مرادى هم كه از سران قوم خود بود همراه كوفيان بود. روزى در مسجد دمشق در حالى كه مردم گرد هانى بودند، گفت : جاى شگفتى از معاويه است كه مى خواهد ما را با زور به بيعت وادارد و حال او معلوم است و به خدا سوگند اين كار صورت نخواهد گرفت . نوجوانى از قريش كه آنجا نشسته بود، اين خبر را به معاويه رساند. معاويه گفت : تو خود شنيدى كه هانى چنين مى گويد؟ گفت : آرى . معاويه گفت : پيش او برگرد و همين كه مردم رفتند به او بگو. اى شيخ اين سخن تو به اطلاع معاويه رسيده است و تو در روزگار ابوبكر و عمر زندگى نمى كنى و من دوست ندارم اين چنين سخن بگويى كه ايشان بنى اميه اند و گستاخى و اقدام ايشان را خود شناخته اى ، و چيزى جز خيرخواهى و بيم بر تو مرا به گفتن اين سخن وانداشته است .
معاويه به آن جوان گفت : ببين در پاسخ چه مى گويد و خبرش را براى من بياور.
جوان پيش هانى برگشت و چون كسانى كه آنجا بودند، رفتند به هانى نزديك شد و آن سخن را به روش خيرخواهى به او گفت . هانى گفت : اى برادرزاده ، در همه آنچه شنيدم خيرخواهى تو نيست كه اين سخن معاويه است ، من آن را مى شناسم .
جوان گفت : مرا با معاويه چه كار! به خدا سوگند كه مرا نمى شناسد. هانى گفت : بر تو چيزى نيست ، هرگاه معاويه را ديدى بگو هانى مى گويد: به خدا سوگند براى اين كار راهى نيست ، برخيز اى برادرزاده و به سلامت برو.
جوان برخاست و پيش معاويه رفت و او را آگاه كرد، معاويه گفت : از خداوند بر او يارى مى جوييم .
پس از چندروزى معاويه به كوفيان گفت : نيازهاى خود را گزارش دهيد، هانى هم ميان ايشان بود نامه اى را كه نيازهاى خود را نوشته بود به معاويه داد. معاويه گفت : اى هانى ! چيزى نخواسته اى افزون بنويس . هانى برخاست و همه نيازهاى خود را به معاويه گفت و دوباره نامه را به معاويه سپرد. معاويه گفت : چنين مى بينم كه در خواسته هاى خود كوتاهى كرده اى بيشتر بخواه . هانى برخاست و همه نيازهاى خويشاوندان و همشهريهاى خويش را گفت و براى بار سوم نامه را به معاويه سپرد.
معاويه گفت : كارى نكردن افزون مطالبه كن . هانى گفت : اى اميرالمؤ منين فقط يك حاجت باقى مانده است . معاويه پرسيد: چيست ؟ گفت : اينكه اجازه مى دهى من عهده دار گرفتن بيعت براى يزيد در عراق باشم . معاويه گفت : اين كار را انجام بده كه شخصى همچو تو همواره براى اين كار شايستگى دارى . و چون هانى به عراق برگشت با كمك مغيرة بن شعبه كه در آن هنگام والى عراق بود به كار بيعت گرفتن براى يزيد قيام كرد. (487)
حكايت دوم : اموالى را از يمن براى معاويه مى بردند، چون به مدينه رسيد، امام حسين عليه السلام آن اموال را گرفت و ميان افراد اهل بيت و وابستگان خويش ‍ تقسيم كرد و براى معاويه چنين نوشت :
از حسين بن على به معاوية بن ابى سفيان ، اما بعد، كاروانى از يمن كه براى تو مال و حله و عنبر و عطر مى آورد كه در گنجينه هاى دمشق بگذارى و پس از سيراب بودن فرزندان پدرت به آنان دهى از اين جا گذشت ، من آن نياز داشتم ، آن را گرفتم ، والسلام .
معاويه براى او چنين نوشت :
از پيشگاه بنده خدا معاويه اميرالمؤ منين به حسين بن على عليه السلام ، سلام بر تو، اما بعد، نامه ات به من رسيد كه نوشته بودى كاروانى كه براى من از يمن اموال و حله و عنبر و عطر مى آورده است تا نخست در گنجينه هاى دمشق بگذارم و سپس پس از سيراب بودن فرزندان پدرم به ايشان بدهم از كنار تو گذشته است و تو به آنها نياز داشته اى و گرفته اى ، تو كه خود آنها را به من نسبت مى دهى سزاوار به گرفتن آن نبوده اى كه والى به مال سزاوارتر است و خود بايد از عهده آن بيرون آيد. و به خدا سوگند اگر اين كار را رها مى كردى تا آن اموال پيش من برسد در مورد نصيب تو از آن بخل نمى ورزيدم ، ولى اى برادرزاده گمان مى كنم كه تو را در سر جوش و خروشى است و دوست دارم اين جوش و خروش به روزگار خودم باشد كه به هر حال قدر تو را مى شناسم و از آن گذرم ولى به خدا سوگند بيم آن دارم كه به كسى گرفتار شوى كه تو را به اندازه دوشيدن ناقه اى مهلت ندهد.
پايين نامه هم اين اشعار را نوشت :
اى حسين بن على ! اين كار كه كردى سرانجام پسنديده ندارد، اين كه اموالى را بدون آنكه به آن فرمان داده شده باشى بگيرى ، كارى است كه از حسين همراه شتاب بوده است ، ما اين مساءله را روا دانستيم و خشمگين نشديم و هر كارى كه حسين انجام دهد تحمل مى كنيم ... ولى بيم آن دارم كه سرانجام گرفتار كسى شوى كه پيش او شمشير بر هر چيز پيشى گيرد. (488)
(179): ازجر المسى ء بثواب المحسن (489) 
با پاداش دادن نيكوكار، بدكار را از بدى بازدار.
ابن هانى مغربى (490) در اين معنى اين چنين سروده است :
در حالى كه او مسلط در كشتن ايشان است بر فرض كه بر كشيدن شمشير نباشد نعمتها آنان را خواهد كشت .
ابوالعتاهيه (491) هم در اين شعر خود با كمال فصاحت همين معنى را گنجانده است : هنگامى كه با نيكى كردن گروهى را پاداش دهى ، گنهكاران را از گناه بازمى دارى ، چرا هنگامى كه رسيدن به چيزى از راه نزديك براى تو ممكن است ، مى خواهى از راه دور به آن برسى .
(180): احصد الشر من صدر غيرك ، بقلعه من صدرك (492) 
با ريشه كردن بدى از سينه خود آن را از سينه غيرخود درو كن .
اين سخن را دو گونه مى توان تفسير كرد، يكى آنكه براى برادرت انديشه بدنهان نداشته باش كه اگر تو در انديشه خود چنان باشى او هم نسبت به تو همان گونه خواهد بود كه دلها از يكديگر آگاهند و هرگاه براى كسى باصفا باشى ، او هم براى تو باصفا مى شود.
ديگر آنكه مقصود آن باشد كه مردم را پند و اندرز مده و ايشان را نهى از منكر مكن مگر اينكه خود از آن عيب و گناه بركنار باشى ، زيرا اندرزدهنده اى كه خود پاكيزه نيست ، اندرز و نهى او اثرى ندارد. در مباحث گذشته در اين باره سخن گفته شد.
(181): اللجاجة تسل الراءى (493) 
ستيزگرى تدبير را از ميان مى برد.
اين كلمه مشتق از سخن ديگر آن حضرت است كه فرموده است : براى كسى كه فرمان برده نشود، انديشه و تدبيرى نيست ، زيرا نافرمانى همان ستيز است و انگيزه ستيز دو چيز است يكى كبر و ديگرى جهل به انجام دادن و فرجام كارها و همين موضوع بيش از هر چيز واليان را فرو مى گيرد و مايه گناه ايشان مى گردد.
از سخنان يكى از حكيمان است كه گفته است : اگر ناچار به همنشينى با پادشاه هر قدرتمندى شدى ، نخست از سرشت و خوى او پرس وجو كن و براى خود خوى و سرشتى فراهم ساز كه در قالب ارادت و موافق با خوى او باشد تا به سلامت مانى . اگر ديدى او به هنرى از هنرها عشق مى ورزد، ميل خود را چنان آشكار كن كه بيم و ترس او را از تو دور كند و مايه فزونى و آرامش او به تو شود، و هرگاه از او كار ناستوده اى براى تو آشكار شد، برحذر باش كه مبادا تو سخنى را آغاز كنى مگر آنكه نظر و خيرخواهى تو در آن باره بخواهد و اگر خواهان راءى و انديشه تو شد آنچه مى گويى همراه مدارا و مهربانى باشد نه با درشتى و سرپيچى كه در اين صورت ستيزى كه در سرشت واليان سرشته شده است او را به لجاج وامى دارد و هر حاكمى لجوج است ، هر چند زيان لجبازى خود را بداند و به هر حال پرهيز از اين كار بهتر و پسنديده تر است .
(182): الطمع رق موبد (494) 
آزمندى ، بندگى كردن هميشگى است .
به راستى معنى شگفت انگيزى است و در اين باره قبلا به كفايت سخن گفته ايم .
شاعر چنين سروده است : پارسا باش و آزاده زندگى كن و آزمند مباش كه چيزى جز آزمنديها گردنها را نمى برد. و در مثل آمده است كه فلان از اشعب هم آزمندتر است ، چنان بود كه اشعب سبدبافى را ديد كه سبد مى بافد، گفت : بزرگتر و گشادتر بباف .
سبدباف گفت : تو را با اين چه كار است ؟ گفت : شايد كسى كه آن را مى خرد، بخواهد در آن چيزى به من هديه دهد.
اشعب از كنار مكتب خانه اى مى گذشت ، پسركى اين آيه را پيش استاد خود مى خواند كه ان ابى يدعوك ... (495) همانا پدرم تو را فرا مى خواند.، اشعب گفت : برخيز برويم ، خدا خودت و پدرت را حفظ فرمايد. پسرك گفت : من درسم را پس مى دهم و مى خوانم . اشعب گفت : نخواستى كه خودت و پدرت سعادتمند باشيد.
و گفته شده است : آزمندتر از اشعب ، سگ او بوده است كه عكس ماه را در ته چاه پرآبى ديد، پنداشت گرده نانى است ، خود را در چاه افكند كه آن را به چنگ آرد خفه شد.
(183): ثمرة التفريط الندامة ، و ثمرة الحزم السلامة (496)
نتيجه و ميوه كوتاهى كردن در كار، پشيمانى و ميوه دورانديشى ، به سلامت ماندن است .
به اندازه كافى سخن درباره دورانديشى و كوتاهى كردن در كار گفته شده است ، و گفته اند: دورانديشى ملكه اى است كه بر اثر تجربه ها و كارآموزى ها فراهم مى شود و ريشه آن قوت عقل است كه شخص خردمند همواره ترسان است و احمق ترسان نيست ، اگر هم بترسد، ترسش اندك است . هر كس از چيزى بترسد، از آن پرهيز مى كند و اين پرهيز همان دورانديشى است .
ابوالاسود دؤ لى از مردان خردمند و دورانديش و روشن راءى بود. ابوالعباس مبرد مى گويد: زياد بن ابيه به ابوالاسود كه سالخورده شده بود، گفت : اگر ناتوانى جسمى تو نمى بود تو را به كارى از كارهاى خود مى گماشتيم . ابوالاسود گفت : مگر امير مرا براى كشتى گرفتن مى خواهد؟ زياد گفت : كار را زحمت و مشقت است ، و چنان مى بينم كه از آن ناتوانى .
ابوالاسود ابيات زير را سرود:
امير ابومغيره پنداشته است كه من پيرى سالخورده ام و به فرتوتى نزديك شده ام ، امير درست مى گويد كه سالخورده شده ام ولى به مكارم كسى مى رسد كه بر عصا تكيه مى زند، اى ابومغيره چه بسيار كارهاى پوشيده كه با دورانديشى و زيركى از آن گره گشوده ام .
گفته شده است : يكى از نشانه هاى دورانديشى ، ترك افراط و زياده روى در پرهيز و خوددارى است .
و چون مرگ معاويه فرا رسيد پسرش يزيد آمد و او را خاموش ديد كه سخن نمى گويد، گريست و اين ابيات را خواند:
... نيرومند حيله ساز با فرهنگ ، ولى چه سود كه امروز مرگ را چاره انديشى ها چاره نمى سازد.
(184): من لم ينجه الصبر، اهلكه الجزع (497) 
هر كس را شكيبايى نرهاند، بى تابى او را هلاك مى كند.
سخنى كافى درباره شكيبايى و بى تابى گفته شد. گفته شده است : شكيبايى چه نيكوست جز اينكه بايد از عمر بر آن خرج كرد. شاعرى اين معنى را گرفته و چنين سروده است :
همانا كه خود مى دانم آسايش در شكيبايى است ولى اين را كه بايد از عمر خودم بر شكيبايى هزينه كنم ، چه كنم .
ابن ابى العلاء كه انجام دادن كارى را از يكى از سالارها كند و با تاءخير مى ديده است يا آمدن او را دير مى دانسته ، چنين سروده است :
اگر به من گفته شود شكيبايى ، براى كسى كه سرانجام روزگار او را به صبر مى كشد صبرى نيست ...
و اگر بگويى در اين گفتار آن حضرت چه فايده اى نهفته است و اين نظير آن است كه كسى بگويد: هر كس چيزى براى خوردن نيابد، گرسنگى زيانش ‍ مى زند.
مى گويم ابن ابى الحديد اگر جهت آن يكى مى بود، همين گونه كه مى گويى و سخنى بى بهره بود ولى جهت مختلف است و مقصود كلام آن حضرت اين است كه هر كس را شكيبايى از اندوههاى اين جهانى نجات ندهد و شكيبايى را با بى تابى عوض كند، آخرت او تباه مى شود زيرا كسى كه شكيبايى مى كند و هر كه بى تابى كند، به گناه مى افتد و گناه مايه هلاك و نابودى است . و چون جهت فرق مى كند، يكى ناظر به امور دنيا و ديگرى ناظر به امور آخرت است ، نه تنها اين سخن بى بهره نيست كه بسيار هم سودبخش است .
(185): واعجبا ان تكون الخلاقة بالصحابة و لا تكون بالصحابة والقرابة(498)
قال الرضى رحمه الله تعالى : و قد روى له شعر قريب من هذا المعنى و هو:
فان كنت بالشورى ملكت امورهم
فكيف بهذا و المشيرون غيب
و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم
فغيرك اولى بالنبى و اقرب
شگفتا كه خلافت به صحابى بودن باشد ولى به صحابى بودن و خويشاوندى نباشد.
سيدرضى كه خداوند متعال رحمتش فرمايد مى گويد: شعرى هم نزديك به همين معنى از آن حضرت روايت شده است :
اگر با شورا كار آنان را در دست گرفته اى چه شورايى كه راءى دهندگان آنجا نبودند، و اگر از راه خويشاوندى بر مدعيان حجت آوردى ، ديگرى غير از تو به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك تر و سزاوارتر بود.
سخن على عليه السلام در اين نثر و نظم با ابوبكر و عمر است . نثر متوجه عمر است ، كه چون ابوبكر به عمر گفت : دست دراز كن كه با تو بيعت كنم ، عمر به او گفت : تو در همه جا و در همه سختيها و راحتيها مصاحب پيامبر صلى الله عليه و آله بوده اى ، بنابراين تو دست دراز كن . سخن نثر على متوجه عمر است كه اگر به مصاحبت احتجاج به استحقاق ابوبكر به خلافت مى كنى ، اى كاش كار را به كسى مى سپردى كه در اين موضوع با ابوبكر شريك است و فزون بر آن خويشاوندى نزديك با پيامبر دارد.
اما شعرى كه فرموده است ، متوجه به ابوبكر است كه در سقيفه نخست با انصار اين چنين احتجاج كرد كه ما عترت رسول خدا صلى الله عليه و آله و كسانى هستيم كه آن حضرت از ميان ايشان برخاسته است ، و همين كه با او بيعت شد، خود بيعت را وسيله احتجاج قرار داد و گفت : آن بيعت از سوى همه كسانى كه اهل حل و عقد امور بوده اند صورت گرفته است . على خطاب به ابوبكر مى گويد: احتجاج تو با انصار به اينكه از قوم و اطرافيان رسول خدايى ، كسى ديگرى غير از تو از لحاظ نسب و خويشاوندى به پيامبر نزديك تر است ، اما احتجاج تو به اختيار مردم و رضايت جماعت به پيشوايى تو گروهى از بزرگان اصحاب آنجا نبودند و در بيعت حاضر نشدند، چگونه آن اجماع ثابت مى شود.
ابن ابى الحديد مى گويد: و بدان كه در كتابهاى كلامى ياران ما در بحث امامت اين موضوع آمده است و آنان پاسخهايى داده اند كه اين جا محل گفتن آنها نيست .
جزء هيجدهم از شرح نهج البلاغه تمام شد و جزء نوزدهم در پى آن خواهد آمد. سپاس فراوان خداوند منان را كه توفيق ترجمه مطالب تاريخى تا پايان اين جزء را به اين بنده گنهكار ارزانى فرمود، اميدوارم به عنايت و رحمت توفيق ترجمه اجزاء ديگر را فراهم فرمايد، و صلى الله سيدنا محمد النبى و آله الطيبين الطاهرين
مشهد مقدس كمترين بنده درگاه علوى
محمود مهدوى دامغانى
پنجشنبه يازدهم صفر 1412،
سى و يكم مرداد 1370 بيست و دوم اوت 1991

fehrest page

back page