مادر يزيد دختر مجدل كلبيه است كه زندگى با معاويه و در شهر را كراهت داشت و اشعار
معروفى دارد:
معاويه آن زن را با يزيد پسرش به باديه فرستاد و يزيد در باديه رشد يافت ،
لهذا اخلاق باديه نشينى و صحرانشينى داشت . زبانش فصيح بود - يزيد ديوانى دارد
كه چاپ شده ابن خلكان را مى گويند از مريدهاى فصاحت يزيد است - و به شكار علاقه
فراوانى داشت صيد لهو در اسلام و حكم صلاه مسافر در سفر لهو . سوم اينكه به
اسب سوارى و مسابقه و تربيت حيوانات و مخصوصا سگ علاقه فراوانى داشت .
اين صفات در يك مردى كه قوى و نيرومند و صاحب ملكات فاضله باشد
كمال و موجب تكميل قواى او مى شود، ولى در اهل تنعم و اعقاب سلالات و آقازاده ها و
اشراف زاده ها و شاهزاده ها سبب بطالت و اغراق در ترف و تنعم مى شود.
يزيد روى خصلت فصاحت بدوى به معاشرت با شعراء و منادمت
اهل اباطيل علاقه فراوانى داشت ، آن هم از نوع اشعارى كه در اسلام لغو و لهو است لان
يملا بطن الرجل قيحا خير من ان يملا شعرا عرق شدن در شعر و
خيال ضررهاى زيادى دارد. شعر تا حدى از مظاهر
جمال است آثار اجتماعى مفيدى ممكن است داشته باشد. داستان ها در اين زمينه هست و به همين
دليل كه خوبى دارد بدى هم دارد دربارهايى كه شعر و خلاعت و لغو بوده بسيار فاسد
بوده . خيلى ها بوده اند كه به واسطه يك شعر در دربار اموى ها صله هاى فراوانى
برده اند. داستان وليد اموى و ابن عايشه ص 75 مكتب تشيع .
به هر حال شعراء و بطال ها در دربار يزيد مقامى داشتند و خودش هم در وصف خمر و
ساير چيزها اشعارى دارد، از آن جمله :
و مشرقها الساقى و مغربها فمى
|
فان حرمت يوما على دين احمد
|
فخذها على دين المسيح بن مريم ...
|
و از آن جمله :
و اجلس على دكه اخمار و استقينا
|
ان الذى شربا فى سكره طربا
|
و للمصلين لا دنيا و لا دينا
|
و از آن جمله :
لما بدت تلك الرووس و اشرقت
|
صاح الغراب فقلت صح اولا تصح
|
فلقد قضيت من النبى ديونى ... .
|
و از آن جمله است اشعار كه با اشعار ابن الزبعرى ملحق كرد كه
مفصل است .
علاقه وافر يزيد به شكار و تفريح مانع رسيدگى به كارهاى مملكتدارى و سياست
بود و ناچار كارها در دست ديگران بود.
و اما علاقه او و سرگرمى او به بازى با حيوانات ، كارهاى او را به صورت مسخره اى
در آورده بود. نه تنها به اسب سوارى و اسب دوانى علاقه و وافرى نشان مى دادى (اين
عمل در اسلام ممدوح است ) او يك عده بوزينه و يوز (فهادين ) تهيه كرده بود با آنها
سرخوش بود.
يك بوزينه اى داشت كه او را تعليم كرده بود. بوزينه هم از هر حيوانى بهتر تعليم
قبول مى كند. (قصه بوزينه و وزارت ) به او كنيه داده بود عرب به حيوانات لقب و
كنيه مى دهد.
به جعل مى گويد: ابو جعرانه و احيانا به حيوان شخصى ممكن است علم شخصى بدهد
يزيد يك كنيه شخصى به اين ميمون داده به نام ابوقيس به اين حيوان لباس ابريشم و
حرير و ديبا و جامه ها زربفت مى پوشيد و او را در مجلس شراب خويش حاضر مى كرد
بنازم غيرت ندماى يزيد را و حتما بسيارى از امرا و حكامم در آن مجلس حاضر مى شده اند!
از طرف ديگر ماده الاغ چابكى داشت و گاهى اباقيس كه تعليم داده شده بود سوار آن ماده
الاغ مى شد و در مسابقه اسب ها شركت مى كرد. خودش خيلى علاقه داشت كه اباقيس برنده
مسابقه بشود (و شايد هم احيانا سواركارها به خاطر يزيد عمدا ماده الاغ را جلو مى
انداختند)
اين اشعار يزيد در اين زمينه است :
الا من راى القرد الذى سبقت به
|
اين بود شمه اى از اخلاق يزيد، و معاويه مى خواست او را برگردن مسلمين سوار كند.
وضع حكومت يزيد صورتى داشت كه قابل
صلح و معاهده و معاقده نبود. امام مجتبى با معاويه قرارداد صلح بست . معاويه
عقل و خلقى داشت كه مى توانست تا حدودى حفظ ظاهر بكند و جز در مواردى كه براى ملك و
سياستش خطر بود رعايت ظواهرى را بنمايد.
ولى وضع يزيد تجاهر به رذالت و پستى و تجاهر به عياشى بود اگر هم از ناحيه
امام حسين و به نام اسلام و قرآن قيامى نمى شد و (طومار) حكومت يزيد را در ظرف سه
سال درهم نمى پيچيد و چند سال طول مى كشيد، ممكن بود قيام ديگرى عليه يزيد شود كه
عنصر اسلامى هم نداشته باشد و آن وقت خطر مواجه عالم اسلام مى شد.
به قولى مردن يزيد در يك مسابقه اى واقع شد كه با ميمونى - و شايد همان ابوقيس
بوده - گذاشته بود. قيام اهل مدينه تنها سببش شهادت امام حسين نبود، سبب ديگرش وضع
ناهموار يزيد بود، عبدالله بن حنظله با عده اى به نمايندگى
اهل مدينه آمد به شام ، اوضاع را طورى ناراحت كننده ديد كه گفت : و الله ما خرجنا على
يزيد حتى خفنا ان نرمى بالحجاره من السماء ان رجلا ينكح الامهات و البنات و الاخوات ، و
يشرب الخمر، و يدع الصلاه ، و الله لو لم يكن معى احد من الناس لابليت الله فيه بلاء
حسنا بعضى گفته اند به (ذات الجنب ) مرد در سن 37 سالگى .
احتمال داده مى شود كه افراط در شراب و لذات ، كبدش را از بين برده بوده .
يزيد در كودكى در باديه مرض آبله گرفت و آبله رو بود. عقاد مى گويد: و سيم و
بلند قامت بود.
همچنين مى گويد: يزيد به مسابقه و مطارده علاقمند بود، ولى بيشتر جنبه لهوى داشت
نه جنبه جدى و شجاعانه يزيد شخصا خصلت شجاعت و تهور عربى را كه بعضى از
آباء مادريش مثل عتبه و وليد عمويش و شيبه داشتند نداشت و به تمام معنى مردى
مهمل و عياش و سبكسر بود و لهذا در يكى از جنگ هاى زمان معاويه كه معاويه سپاه سفيان
بن عوف را براى جنگ قسطنطنيه فرستاد، يزيد تمارض و
تثاقل كرد تا سپاه حركت كرد و بعد هم شايع شد كه سپاه دچار مرض و قحطى شدند.
خبر به يزيد عياش رسيد. اين شعرها را گفت :
ما ان ابالى بما لاقت جموعهم
|
بالفرقدونه من حمى و من موم
|
اذا اتكاب على الانماط مرتفقا
|
معاويه وقتى شنيد قسم خورد كه يزيد را به سپاه ملحق مى كنم براى رفع عار شماتت .
از اينجا دو نكته معلوم مى شود:
الف - روى كار آمدن يزيد كه هيچ گونه لياقتى نداشت : نه لياقت خلافت و نه لياقت
ملكدارى و سياست ، صرفا معلوم فساد تدريجى اخلاق مسلمين در آن عهد بود. معاويه اگر
لياقت خلافت نداشت ، ولى لياقت سياست و ملكدارى داشت .
ب - فرض ظاهرى ديده مى شود بين عمر و معاويه كه عمر حاضر نشد عبدالله پسرش را
انتخاب كند و يا جزء شورا قرار دهد و گفت : عبدالله در تدبير
منزل خودش عاجز است ؛ ولى معاويه على رغم عقيده خودش به عدم لياقت يزيد، زمام كار را
به دست او سپرد. (568)
493 - يزيد فرماندار نالايق
سپاه اسلام از تب و تاب و ناتوانى مثل برگ خزان به زمين مى ريخت و بقيه در آستانه
مرگ به انتظار سرنوشت رفتگان بودند و يزيد سر فرمانده آنها در (دير مران ) بود و
هر چه از طرف سپاهيان و فرماندهان وضع نابسامان لشكر را به او گزارش دادند، مؤ
ثر نگرديد و بالاخره به وسيله پيك ، سريعا حادثه را به عرض معاويه رسانيدند.
معاويه پسر بى غيرت خود را از گرفتارى سپاه به قحط و غلا و كمبود خواربار مطلع
ساخت و دستور حركت داد. يزيد در جواب پدر اين بيت ها را نوشت : و چيزى نگذشت كه اين
ابيات در ميان سپاه منتشر گرديد؛
مرا چه باك كه اردو در فرقدونه در خطر و دست و گريبان مرگ است . من كه در دير
مران بر متكاها تكيه داده ام و ام كلثوم در آغوش من است ! (569)
البته اين گونه هوسبازى ها و خوشگذرانى ها آن هم در زمانى كه لشكر
مثل برگ خزان پاييز است جز افسرده كردن روحيه افسران و در هم شكستن
دل هاى با قدرت و ارداه هاى آهنين اميران و رنجانيدن قلب فرماندهان اثرى ديگر نداشت ،
494 - گواهان كفر و الحاد يزيد
از كسى مثل يزيد اين غريزه جوانى بعيد نبود! جوانى كه مكه و مدينه را - كه مادر كشور
بود - ويران مى كند و شهرى را كه مورد توجهات دستجات اسلامى و مركز تاءسيس
قانون الهى و محيط وحى سبحانى بود مورد هتك حرمت قرار داد؛بطورى كه در
سال شصت و سه هجرى مدينه حضرت رسول اكرم را به باد غارت داد تا سگان و
گرگان به شهر و به مسجد در آمدند و بر منبر پيغمبر
بول كردند و مكه معظمه را منجنيق بسته ويران كرد و محراب مصلى را آتش زد!
جوانى كه در قبال اين فجايع هميشه به اين دو شعر دلخوش بود و غالبا با آنها ترنم
مى كرد.
و مشرقها الساقى و مغربها فمى
|
اذا نزلت من ذنها فى زجاجه
|
حكت نفرا بين الحطيم و زمزم .
|
در بيت اولى شراب را به خورشيد تشبيه كرده و ته خمره شراب را برج آن قرار داده و
مشرق آن را دست ساقى مى داند، زيرا به وسيله دست ساقى از خمره بروز ظهور مى كند و
مغرب آن هم دهان خود مى خواند چون در آنجا غايب مى شود.
در بيت دوم حاجى ها را به حباب هاى شراب كه در وقت ريختن از ظرفى به ظرف ديگر
پيدا مى شوند تشبيه مى كند. حاصل دو بيت را چنين مى توان خلاصه كرد كه خورشيد
شراب كه از مشرق دست ساقى طلوع مى كند و به مغرب دهان من غروب مى كند براى شرق
و غرب كشور كافى است .
اگر در مكه چند نفر از هروله باز مانند اينجا هزاران حباب است كه در وقت
غلل و ريختن شراب به پياله پايين و بالا مى دوند و مى جهند. اينجا صد هزار حاجى
هستند كه به هروله مى جهند. او با اين هزل نه تنها دين و آيين را مسخره كرده . بلكه
كشور و كشوردار را هم مسخره مى كرد. از چنين جوان سگ باز و ميمون بازى ارتكاب هر
عمل قبيح و رسوائى عجيب نيست . (570)
495 - شواهدى بر كيفر يزيد
ابن جوزى حنبلى مورخ مشهور اسلامى چنين گويد:
از شواهدى كه بر كفر و زندقه يزيد گواهى مى دهد اشعارى است كه بخوبى از الحاد
وى سخن مى گويد و مطلع آن اين است :
اى عليه ! نزد من بيا و به من شراب بده و نغمه بخوان ؛زيرا من مناجات با خدا را
دوست نمى دارم اى عليه ! داستان جدم ابوسفيان را كه بلند منزلت بود براى من بخوان
آن هنگامى كه براى جنگ با مسلمين به احد رفته بود و آن چنان در برابر محمد مقاومت نمود
و از مسلمين كشت تا آن گريه كنندگان و نوحه گرانى اقامه كرد كه بر كشتگان گريه
كنند اى عليه ! نزد من بيا و به من خمره بنوشان ، خمرى كه تشنگان آن را اختيار كنند و
خمرى كه از انگورهاى شام به دست آمده است .
اى عليه ! هنگامى كه ما به گذشتگان دوران جاهليت نگاه مى كنيم ، مى بينيم نوشيدن
شراب پى در پى حلال بوده .
اى ام حيم ! پس از مرگم شوهر اختيار كن و آرزوهاى ملاقات مرا در قيامت در
دل مدار زيرا آنچه درباره قيامت گفته اند سخنان تاريك و باطلى است كه براى
دل فراموشى مى آورد؛من بايد به زيارت محمد بروم در حالى كه خمر نوشيده باشم
!
در اين گفتار پسر معاويه باطن خود را آشكار ساخته است ؛او مى را
حلال مناجات با خدا را نامطلوب و از معشوقه خود مى خواهد تا داستان احد را براى وى
ترنم كند!
دامنه اشعار را به انكار روز رستاخيز و اهانت به مقام والاى پيغمبر مى كشاند.
بارى او آن چنان در طبقات اجتماع تاءثير سوء به جا گذارد كه مردم در مقدس ترين
مراكز و شهرهاى اسلامى به غنا و موسيقى و شرابخوارى تظاهر مى كردند.
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
|
بر آورند غلامان او درخت از بيخ
|
496 - در مذمت يزيد
هنگامى كه مردم مدينه در اثر فجايع و خونريزى بى حساب يزيد شورش كردند،
فرماندار شهر از رهبران شورش در خواست نمود تا به شام روند و اعتراضات خود را از
نزديك با يزيد در ميان بگذارند. سران نهضت كه در راءس آنها عبدالله بن حنظله
غسيل الملائكه بود اين پيشنهاد را پذيرفتند و جمعى از آنها كه ابن حنظله و عبدالله بن
عمر و منذر بن زبير هم در ميان آنان بودند به سوى شام رهسپار شدند.
ابن اثير مى نويسد: وقتى كه كه كاروان مدينه وارد شام شد، يزيد آنها را اكرام نمود و
جايزه ها و هداياى بزرگ به آنان داد. بطورى كه به عبدالله صد هزار درهم و به
ديگران كمتر از ده هزار ندارد مع الوصف وقت كه وارد مدينه شدند در برابر صفوف مردم
گفتند ما از نزد كسى مى آييم كه دين ندارد و شراب را
حلال كرده ، با غنا و موسيقى خود گرفته و خواننده ها شب و روز براى او مى نوازند.
عبدالله گفت : من اگر ياورى پيدا نكنم مگر همين فرزندانم را، هر آينه با يزيد جنگ
خواهم كرد او به من احترام گذاشت و هديه داد و من آن را نپذيرفتم مگر براى آنكه از نظر
مالى نيرومند گردم و از آن نيرو عليه او استفاده كنم .
منذر بن ربير كه از يزيد صد هزار دهم گرفته بود، پس از چندى به مدينه برگشت و
در برابر مردم ايستاد و گفت : يزيد به من صد هزار درهم داد اما اين جايزه مرا از گزارش
وضع او به شما باز نمى دارد. مردم مدينه ! به خدا قسم يزيد خمر مى نوشد و آن قدر
مست مى افتد كه نماز خود را ترك (571)
مى كند.
او بود كه ديگران را به گناه دعوت مى كرد و اين مضمون اشعار اوست :
اى دوستان ! برخيزيد و صداى موسيقى را بشنويد و پياله ها را بنوشيد و
مسائل معنوى را فراموش كنيد، نغمه هاى تار مرا از شنيدن اذان باز داشته و من حوران
بهشتى را با يك شراب كهنه كه در ته ظرف مانده معاوضه (572)
مى كنم !
497 - جايز بودن لعنت بر يزيد
احمد بن حنبل كه يكى از ائمه اهل سنت است و تاءسيس مذهب حنبلى به او نسبت داده شده در
پاسخ به فرزند خود با استناد صريح به قرآن لعن يزيد را جايزى مى دانست و او را
از شمار مسلمانان خارج مى شمرد
ابن جوزى مى نويسد: صالح فرزند احمد بن
حنبل مى گويد: من به پدرم گفتم كه مردم ما را به دوستى يزيد نسبت مى دهند.
پدرم گفت : فرزندم ! آيا ممكن است كسى داراى ايمان به خدا باشد و با اين
حال يزيد را دوست بدارد؟
گفتم : پس چرا او را لعن نمى كنى ؟
پدرم گفت : فرزندم ! تو تاكنون نديدى من چيزى را لعنت كنم . سپس اضافه كرد: اين
فرزند! چگونه ما لعن نكنيم كسى را كه خداوند در كتاب خود او را لعنت كرده !
گفت : آنجا كه مى فرمايد: فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا
ارحامكم اولئك الذين لعنهم الله . (573)
يعنى : آيا آرزو داريد كه اگر به حكومت و رياست در روى زمين فساد كنيد و قطع رحم
نماييد؟ چنين كسانى را خداوند لعن نموده .
سپس گفت : فرزندم ! كدام فساد بزرگتر از
قتل نفس است ؟ (574)
احمد بن حنبل ، با آنكه مى گويد در همه عمرم چيزى را لعنت نكرده ام ، با اين
حال لعن يزيد را به حكم نص قرآن جايز مى داند.
498 - بيعت براى عنصرى پليد
در دوران معاويه خلافت اسلامى رنگ سلطنت گرفت و ديگر خليفه روى بورياى مسجد نمى
خوابيد و سنگى زير سر نمى گذاشت و دستور سوزاندن درگاه قصر باشكوه
عامل خود را نمى داد. بلكه بعكس معاويه به عامل خود سفارش مى كرد در همان قصر
شكوهمند منزل نمايد و خود در جايگاهى رفيع بر مخده هاى زربفت تكيه زده بود و غلامان
سياه فرمانبرانه دست بر سينه و گوش به فرمان در برابرش ايستاده بودند.
حال ديگر خليفه احساس كهولت مى كرد و در صدد بود تا با تدبير -
غافل از گردش روزگار - براى فرزندش يزيد بيعت بگيرد. يزيد كه زبان باز و
شرابخوار بود و يزيدى كه غم انگيزترين نغمه هاى عاشقانه را مى سرود و در مجلس
شراب از ساقى مى خواست برايش شعر بخواند و مى گفت : اگر مى گسارى به آيين
محمدى حرام است ، تو اى ساقى ! شراب را به آيين مسيح به من بده . و يزيدى كه
درباره معشوقه اش مى گفت : اگر دامن پيراهن معشوقه به زمين نمى ساييد تيمم با خاك
برايم جايز نمى شد. و يزيدى كه ...
آرى ! معاويه اصرار داشت تا براى چنين عنصر پليدى به نام خلافت ، بيعت بگيرد!
499 - نصايح معاويه به يزيد
معاويه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و نصايحى به او كرد. گفت :
تو براى بيعت گرفتن ، با عبدالله بن زبير اين طور رفتار كن با عبدالله بن عمر آن
طور رفتار كن ، با حسين بن على عليه السلام اينگونه رفتار كن . مخصوصا دستور داد
با امام حسين عليه السلام با رفق و نرمى زيادى رفتار كند. گفت : او فرزند پيغمبر است
. مكانت عظيمى در ميان مسلمين دارد، و بترس از اينكه با حسين بن على با خشونت رفتار كنى
. معاويه كاملا پيش بينى مى كرد كه اگر يزيد با امام حسين با خشونت رفتار كند و دست
خود را به خون او آلوده سازد، ديگر نخواهد توانست خلافت كند و خلافت از خاندان
ابوسفيان بيرون خواهد رفت . معاويه مرد بسيار زيركى بود، پيش بينى هاى او مانند
پيش بينى هاى هر سياستمدار ديگرى غالبا خوب از آب در مى آمد. يعنى خوب مى فهميد و
خوب مى توانست پيش بينى كند.
بر عكس ، يزيد، اولا جوان بود، و ثانيا مردى بود كه از
اول در زى بزرگزادگى و اشرافزادگى و شاهزادگى بزرگ شده بود، با لهو و لعب
انس فراوانى داشت ، كارى كرد كه در درجه اول به زيان خاندان ابوسفيان تمام شد، و
اين خاندان بيش از همه در اين قضيه باخت اينها كه هدف معنوى نداشتند و جز به حكومت و
سلطنت به چيزى ديگرى فكر نيم كردند، آن را هم از دست دادند حسين بن على عليه السلام
كشته شد، ولى به هدف هاى معنوى خودش رسيد، در حالى كه خاندان ابوسفيان به هيچ
شكل به هدف هاى خودشان نرسيدند.
500 - فاتحه اسلام را بايد خواند!
مسعودى در مروج الذهب مى نويسد: (يزيد) ميمون را لباس هاى حرير و زيبا مى
پوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشورى و لشكرى مى نشاند! اين است
كه امام حسين فرمود: و على الاسلام السلام اذا قد بليت الامه براع
مثل يزيد (575)ميان او و ديگران تفاوت وجود داشت اصلا وجود اين شخص تبليغ
عليه اسلام بود. براى چنين شخصى از امام حسين عليه السلام بيعت مى خواهند! امام از بيعت
امتناع مى كرد و مى فرمايد: من به هيچ وجه بيعت نمى كنم . آنها هم به هيچ وجه از بيعت
خواستن صرف نظر نمى كردند.
501 - شهيد فراموشكارى مردم
امام حسين شهيد فراموشكارى مردم شد؛زيرا مردم اگر در تاريخ پنجاه ، شصت ساله
خودشان فكر مى كردند و قوه تنبه و استنتاج و عبرت گيرى در آنها مى بود و به تعبير
سيدالشهداء كه فرمود: ارجعوا الى عقولكم اگر به
عقل و تجربه پنجاه شصت ساله خود رجوع مى كردند و جنايت هاى ابوسفيان و معاويه و
زياد در كوفه و خاندان اموى را اصولا فراموش نمى كردند و
گول ظاهر فعلى معاويه را كه دم زدن از دين به خاطر منافع شخصى است نمى خوردند.
و عميق فكر مى كردند و حساب مى كردند آيا حسين عليه السلام براى دين و دنياى آنها
بهتر بود يا يزيد و معاويه و عبيدالله ، هرگز چنين جنايتى واقع نمى شد. پس در حقيقت
علت عمده اينكه مردمى نسبتا معتقد به اسلام اين طور با خاندان پيغمبر رفتار كردند، در
صورتى كه همان ها حاضر بودند قربه الى الله در جنگ كفار شركت كنند، فقط و فقط
فراموشكارى مردم و گول ظاهر خوردن آنها بود، يعنى نتوانستند پشت پرده نفاق را
ببينند. ظواهر شعائر اسلامى را محفوظ مى ديدند و توجه به
اصول و معانى از بين رفته نداشتند.
البته در اين حادثه چنانكه قبلا گفتيم رعب و ترس و استسباع از يك طرف ، و فساد
اخلاق رؤ سا و رشوه خوارى آنها و طمع آنها و اطاعت كوركورانه - به حسب خوى قبيله اى
عربى - كوچك ترها از رؤ ساى قبائل از طرف ديگر نيز از
عوامل مهم وقوع اين حادثه بود.
اين حادثه صد در صد يك حادثه اسلامى است . امام حسين به
قول آن مرد معاند، به سيف جدش كشته شد، اما به علت جهالت و ظاهربينى و
گول حفظ ظواهر و شعائر خوردن مردم . (576)
502 - مرض خوره اندرونى در يزيد
آوردند به نقل صحيح كه يزيد را در آخر عمر مرضى پيش آمد كه آن را خواره اندرونى
گويند، كه روزى هزار بار آرزوى مرگ در دلش مى گذشت اما از كمان قهر قضا و قدر
تير مرگش ميسر نمى گشت . به مرگ خويش راضى گشتم و آن هم نمى بينم
مى گفت .
روزى يكى از حكما يزيد را گفت كه هيچ مى دانى كه تو را مرض چيست و نيش و ريش درون
را باعث كيست ؟
يزيد گفت : از كثرت نيش و درد خبر دارم ، امام از حقيقت آن
حال غافل و ناهوشيارم .
فى الحال حكيم مقدار نخودى موم انگبين را به رشته باريك بسته بدو داد، گفت : سر
ريسمان را گرفته اين موم را فرو بر تا بر تو راز درونت از بيرون آشكار گردد، و
يزيد به قول حكيم موم را فرو برد و سر رشته را به دست نگاه داشت ، بعد از زمانى
سر رشته را كشيده موم را بيرون آوردند دو عقرب سياه بر آن موم چسبيده بود از حلق او
بيرون آمد. حكيم گفت : يا ابا الحكم دانستى كه ريش درونت به كدام نيش آراسته است و
حجره تاريك ضميرت به زخم كدام جانور پيراسته ؟
گفت : آرى والله كه بدين ريش و بدين نيش گرفتارم . مدت مديد فريادها مى كرد تا
بمرد.
اين است سزاى آن كه آنش عمل است ) و هرگاه خواهند عقرب را از سوارخش بيرون
آرند به همين دستور عمل بايد نمود كه در محبت موم آن شوم بى اختيار است ، و به دام چشم
هايشان شهد مايل و گرفتار در صحراى دستپول و ششدر كودكان عرب جهت بازى طرب
على الدوام با عقرب اين عمل مى نمايند كه بسيار مشاهده رفته . (577)
فصل بيستم : تاءثير و نقش زنان در واقعه عاشورا
O بخش اول : كربلا تجليگاه شخصيت حضرت زينب
الف : حال حضرت زينب در شب عاشورا
503 - رؤ ياى صادقه حسين (ع )
امام حسين عليه السلام در شب تاسوعا بر زمين نشسته بود و در
حال خواب اندكى حضرت را ربود، هنگامى كه از خواب برخاست ، فرمود: خواهر جان !
همينك جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله پدرم على عليه السلام ، مادرم فاطمه زهرا
عليها السلام و برادرم امام حسن عليه السلام را در خواب ديدم كه آنها همگى شان به من
مى گفتند؛حسين جان ! به زودى - يا طبق روايتى ديگر - فردا نزد ما خواهى بود.
(578)
504 - خواهرم ! آرام باش
هنگامى كه حضرت زينب عليهاالسلام اين سخن را شنيد، بر صورت خود سيلى زد و با
صداى بلند شروع به گريستن نمود، امام حسين عليه السلام به خود او فرمود:
خواهرم ! آرامش خود را حفظ كن و كارى مكن كه دشمن زبان به طعن و ملامت ما
بگشايد. (579)
505 - اف بر دوستى تو اى روزگار!
امام حسين عليه السلام نشسته بود و مشغول اصلاح (و تعمير) شمشير خويش بود و در اين
ضمن ، اشعارى را (در زير لب ) زمزمه مى كرد: اى روزگار! اف بر دوستى تو! چه
بسا ياران و طالبانى را كه در بامداد و شامگاهت كشتى .
آرى ! روزگار به جاى آنان ديگرى را نپذيرد.
به راستى كه پايان كار در دست خداى باشكوه است و هر زنده اى بايد اين راه را طى
كند. (580)
506 - حسين (ع ) خبر مرگ خود را مى دهد!
هنگامى كه حضرت زينب (س ) دختر حضرت زهرا عليهاالسلام اين اشعار را شيند، فرمود:
برادر جان ! اين حرف كسى است كه به كشته شدن خويش يقين پيدا كرده است .
امام عليه السلام فرمودند: آرى ! خواهرم !
حضرت زينب عليهاالسلام فرمودند: آه ! چه مصيبتى ! اين حسين است كه خبر از شهادت و
مرگ خويش مى دهد. (581)
507 - واى از ذلت بعد از تو يا اباعبدالله !
زنان همگى شروع به گريستن نمودند، به صورت هاى خويش سيلى مى زدند و گريبان
چاك مى نمودند، ام كلثوم عليهاالسلام پيوسته فرياد مى زد: وا محمداه ! واعليناه ! وا
اماه ! وا اخاه ! وا حسيناه ! واى از بيچارگى پس از تو اى ابا عبدالله (582)
508 - دلدارى امام حسين (ع ) به زينب (س )
امام حسين عليه السلام خواهرش را دلدارى مى داد و مى گفت : خواهرم ! دلت را به وعده
هاى الهى اميدوار ساز! زير كه اهل آسمان و زمين همگى فانى شده و مى ميرند، و تمامى
آفريدگان رو به هلاكت مى روند.
سپس فرمودند: خواهرم ام كلثوم !، تو اى زينب ! و تو اى فاطمه و اى ربابت !گوش
دهيد، هنگامى كه من به شهادت رسيدم ، گريبان چاك مسازيد و صورت هايتان را با ناخن
نخراشيد و سخنان بيهوده بر زبان مياوريد! (583)
509 - خواهرم ! شيطان صبرت را نربايد
در روايت ديگر آمده است كه : حضرت زينب عليهاالسلام در جاى ديگر پيش زنان و كودكان
نشسته بود، هنگامى كه اين اشعار را شنيد، سر برهنه و در حالى كه پيراهنش بر زمين
كشيده مى شد، نزد برادر آمده و فرمودن : واى از اين داغ و مصيبت ! كاش مرگ من فرا
مى رسيد اى يادگار گذشتگان و اى پناه بازماندگان !.
امام حسين عليه السلام به خواهرش نگاهى نموده و فرمود: خواهرم ! مراقب باش كه
شيطان شكيبايى ات را نربايد! (584)
510 - بى هوش شدن حضرت زينب (س )
حضرت زينب عليهاالسلام فرمودند: حسين جان !) پدر و مادرم فدايت شوند! من فدايت
شوم ! آيا تو را مى كشند؟
امام حسين عليه السلام در حالى كه گريه راه گلويش را بسته بود و ديدگانش پر از
اشك شده بود فرمود: خواهر جان !) اگر مرغ قطا را به
حال خود رها مى كردند، در آشيانه خود مى خوابيد.
حضرت زينب عليهاالسلام فرمودند: اى واى بر من ! آيا خودت را اسير و گرفتار
دشمن مى دانى ، تحمل اين داغ بر دل من سخت تر و دشوارتر است .
اين سخن را فرمود، سپس دست برد و گريبان خويش را چاك نموده و بى هوش بر زمين
افتاد! (585)