next page

fehrest page

back page

فصل سوم : جنگ جمل و سرانجام آن 
حركت على عليه السلام به جانب بصره
در همين روزها على عليه السلام از مدينه خارج شده ، در سرزمين ربذه اقامت گزيد. وقتى خبر كشته شدن دوستان خويش را شنيد بلافاصله از ربذه به ذى قار(19)حركت كرد. سپس فرزندش حسن بن على عليه السلام و عمار ياسر را به سوى كوفه فرستاد تا جنگ آوران كوفه را به كمك و يارى اميرالمؤ منين على عليه السلام بخوانند.
چون امام حسن عليه السلام و عمار ياسر مردم كوفه را به حمايت و نصرت على بن ابى طالب عليه السلام دعوت كردند، ابو موسى اشعرى كه امارت كوفه را داشت از جاى برخاست و گفت :
اى مردم كوفه از خدا بترسيد! و خويشتن را در هلاكت نيندازيد و بدانيد:
فمن يقتل مؤ منا متعمدا فجزاؤ ه جهنم خالدا فيها غضب الله عيله (20)...
هر كسى مؤ من و مسلمانى را بدون جرم گناه بكشد، جزايش در جهنم و سخط رحمان است .
ابو موسى اشعرى با اين سخنان مردم را از حمايت على عليه السلام باز مى داشت . عمار ياسر خشمگين شد، بر ابو موسى نهيت كرد او را ساكت كرد.
مردى از بنى تميم بر عمار بانگ زد و گفت : تو ديروز مردم مصر را بر ضد عثمان شوراندى و امروز والى و استاندار ما را به سكوت دعوت مى كنى .
زيد بن صوحان و اصحابش كه از دوستان اميرالمؤ منين على عليه السلام بودند، از جاى برخاستند و گفتند، بر ما واجب است با شمشير از ابا الحسن عليه السلام حمايت كنيم .
ابو موسى اشعرى گفت : اى مردم ! آرام باشيد و سخنان مرا بشنويد، اين نامه عايشه است كه فرمان داده است از خانه هايتان بيرون نياييد.
عمار ياسر گفت : اى ابو موسى ! ما فرمان على عليه السلام را اطاعت مى كنيم نه دستور عايشه را. پس آماده مبارزه و. قتال مى شويم تا فتنه و فتنه گران را ريسه كن كنيم .
در اين روز سخنان بسيارى بين مردم كوفه رد بدل شد، تا اين كه زيد بن ثابت عبدى برخاست و گفت :
اءحسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون (21).
اى مردم ! به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلام حركت كنيد، و حق را نصرت كنيد.
عمار ياسر دوباره سخن آغاز كرد و گفت : اى مردم براى اصلاح امور حتما نياز به والى و خليفه داريم ، تا ظالم را سركوب و مظلوم را حمايت كند.
اكنون اين پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه شما را به يارى و كمك طلبيده تا عايشه ، طلحه و زبير را سر جاى خويش بنشاند، پس آماده نبرد شويد و بين حق و باطل تدبر و تفكر كنيد و هر كسى را محق مى بينيد از او پيروى نماييد.
آن گاه حسن بن على عليه السلام فرمود: اى مردم كوفه ! به دعوت ما پاسخ مثبت دهيد و ياور ما باشيد و بدانيد هر كسى پشتيبان حق باشد رستگار خواهد شد.
هيثم بن مجمع عامرى (22) گفت : اى مردم ! بسى ننگ باشد كه اميرالمؤ منين على عليه السلام ما را به يارى بخواهد و او را يارى نكنيم . اين فرزند حسن عليه السلام است ، به سخن او گوش فرا دهيد و دستورات او را اجرا كنيد و آماده حركت به سوى خليفه مسلمين على عليه السلام شويد.
حركت مردم كوفه
بعد از سخنان عمار ياسر و حسن بن على عليه السلام نه هزار دويست نفر (23)مرد جنگى از راه خشكى و دريا، به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلام شتافتند. على عليه السلام از آنان استقبال كرد و خير مقدم گفت ، سپس ‍ فرمود:
اى دلاوران كوفه ! شما شوكت عجم ها را در هم شكستيد و مواريث آنان را به دست گرفتيد، آوازه عزم و حزم شما را شنيده ام و شجاعت و مردانگى شما را شناخته ام .
امروز اهل بصره و اصحاب جمل بعد از بيعت و متابعت ، مخالفت آغاز كردند و عزمم جنگ دارند، شما را به يارى طلبيدم تا بنگريد كه خيال آنان چيست ،ابتدا آنان را نصيحت مى كنيم ، اگر رشد يابند هدايت شوند و موافق ما گردند، آنان را در آغوش مى گيريم و اگر عزم جنگ داشته باشند. آتش فتنه را به همت شما و يارى خداى قادر خاموش مى كنيم .
افرادى كه در ذى قار در كنار اميرالمؤ منين على عليه السلام اجتماع كرده بودند، شش هزار تن از مردان جنگى مدينه ، مصر و حجاز و نه هزار تن از اهالى كوفه بودند و همچنان افراد ديگرى خود را در ذى قار به على عليه السلام مى رساندند تا اين كه عده سپاهيان به نوزده هزار نفر رسيد. آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام با اين عده از ذى قار به سمت بصره حركت كرد.
آماده شدن اهالى بصره براى جنگ
اميرالمؤ منين على عليه السلام با سپاهيان خويش به بصره نزديك شد طلحه و زبير با شنيدن خبر حركت على عليه السلام فرمان آماده باش دادند و لشكر آرايى كرده ، سواران و پيادگان را منظم كردند.
در اين هنگام مردى از بنى ضبه فرياد برآورد: اى سپاهيان بصره ! با صبر و استقامت خود تويت آرام كنيد، و شجاعت و دليرى خويش را به ياران على عليه السلام نشان دهيد، امروز اكثر مبارزان حجاز و دلاوران كوفه در ركاب على بن ابى طالب عليه السلام هستند، مواظب باشيد كه رسوايى به بار نياوريد.
زبير او را ملامت كرد گفت چرا سخن بيهوده مى گويى و ياران على عليه السلام را مى ستايى ضبى گفت : من بنده خدايم ، چيزهايى از اين جماعت ديدم و مى دانم كه شما از آن بى خبريد!
چون اين سخنان به سمع على عليه السلام رسيد، به اصحاب خويش ‍ فرمود: پس آماده سختى رنج باشيد. اى مردم ! راءى شما در اين باره چيست ؟
رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! سختى ما را مقابل دشوارى و گرفتارى آنان است ، و به كمك حق ، باطل را دفع مى كنيم ، مقصود ما همين است ان شاءالله آنچه را دوست دارى از ما مشاهده خواهى كرد.
طلحه و زبير در تدارك جنگ جمل
وقتى طلحه و زير شنيدند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام با لشكرى مجهز به نزديكى بصره رسيد، به تهيه اسباب جنگ پرداخته ، از بصره بيرون آمدند.
طلحه فرماندهى سوران را به عهده گرفت و عبدالله بن زبير هم افراد پياده را تحت اختيار داشت .
سواران ميمنه به مروان بن حكم سپرده شد، و پيادگان ميمنه به عبدالرحمان بن عتاب و قلب سواران به عبدالله بن عامر و قلب پياده گان به حاتم بن بكير باهلى سپرده شد، بدين منوال سپاه خويش را منظم كردند. (24)
چون اميرالمؤ منين على عليه السلام از آرايش لشكر طلحه و زبير و عزم آنان براى جنگ آگاه شد، به امراى سپاه و اشراف حجاز و بزرگان كوفه گفت :
طلحه و زبير با سپاه نيرومند و آراسته ، آماده جنگ شده اند شما در اين كار چه مصلحت مى بينيد؟ جنگ كنيم يا تسليم حكم ايشان شويم ؟
قبل از همه رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! همه ما مى دانيم كه مخالفان بر باطلند و تو بر حقى و حق با توست ، دين دارى و دين پرورى خوى توست ، اگر خيال جنگ دارند با ايشان نبرد كن ، به عون مدد الهى ، آماده دفاعيم و جان در كف گذاشته ، گوش به فرمان تو هستيم .
چون دو لشكر به هم ديگر نزديكتر شدند، طلحة عبيد الله به سپاهيان خود گفت :
رنج و سختى سفر، على و يارانش را خسته و فرسوده كرده است ، شايست است از تاريكى شب استفاده كنيم و بر آنان شبيخون بزنيم و به يكباره آنان را از پاى درآوريم . مروان بن حكم هم راءى و نظر او را تاءييد كرد.
اما زبير نظر و راءى آنان را نپسنديد و با خنده گفت :
اى برادران ! آيا مى خواهيد على بن ابى طالب عليه السلام را غافلگير كنيد؟! آيا نمى دانيد هيچ كس با على عليه السلام نبرد نكرد مگر اينكه مادرش به عزايش نشست پس ، از اين انديشه دست برداريد.
طلحه ساكت شد. در اين ميان مرد ديگرى از اصحاب زبير كه كنيه او ابوالجربا بود گفت :
شبيخون بهترين راه حل جنگ بين ما و على بن ابى طالب عليه السلام است .
زبير رو به او كرد گفت : اى برادر! ما را در جنگ تجربه هاى بسيارى است ولى اين دو لشكر كه در اين صحرا جمع شده اند مسلمانند و در ميان مسلمانان شبيخون رسم نبوده است . در سيره رسول خدا صلى الله عليه و آله هم شبيخون را نديده يا كلامى نشنيده ايم . غير از اينها، على بن ابى طالب عليه السلام آن مردى نيست كه بشود او را غافلگير كرد، اميدوارم بينم دو طرف صلح برقرار شود.
در همين اثنا، احنف بن قيس با جماعتى از ياران خويش به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و گفت :
اى ابا الحسن !اهل بصره مى گويند اگر على عليه السلام بر ما پيروز شود مردان ما را مى كشد و عيال ، اطفال ما را برده خويش مى كند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: هرگز اين كار را نخواهم كرد، چون اهل بصره مسلمان اند، فقط زن و فرزند كافران را مى توان برده گرفت . ان شاءالله بعد پيروزى بر اهل بصره مشاهده خواهى كرد كه رفتار خوشى با آنان خواهم كرد. اى احنف ! آيا تو با ما موافقت دارى يا نه ؟
احنف گفت : يا اميرالمؤ منين ! در خدمتگزارى شما آماده ام ، اكنون يكى از دو كار را انتخاب فرما. يا با دويست نفر مرد جنگ آزموده در خدمت شما باشم ، يا با قبيله خويش ، چهار هزار مرد جنگى را زا شما دفع كنم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: دوست دارم ، چهار هزار شمشير زن را از ما دفع كنى . احنف گفت : چنين مى كنم ان شاء الله ، خاطر مبارك جمع باشد، سپس باز گشت و به قوم و قبيله خويش پيوست . طلحه و زبير با سپاه سى هزار نفرى خويش در موضع رابوفه فرود آمدند، چون اين خبر به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، به پا خواست و اين خطبه را براى سپاهيان خود ايراد فرمود:
اى مردم ! مرا با اهل زمان ، سه كار پيش مى آيد، كه حكم هر سه در قرآن مجيد ظاهر و آشكار است ، بغى ، نقض عهد، مكر؛ اما بغى يعنى ظلم و حسد، بعضى ها از آن كه خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم مى خواهند لباس خلافت را از من بركشند؛ اما نقض عهد، اين جماعت كه مخالفت با من را انتخاب كرده و جنگ را تدارك ديده اند به علاقه و رغبت با من بيعت كرده بودند و سوگند ياد كرد بودند كه به قول و عهد خويش وفادار باشند؛ اما مكر، آنان بعد از حسد و نقض عهد حيله ها را در پيش گرفتند تا بتوانند خلافت را از من سلب كنند.
خداى تعالى در قرآن مجيد اين سه خصلت نكوهيده را چنين فرموده است :
يا ايها الناس انما بغيكم على انفسكم . (25)
فمن نكث فانما ينكث على نفسه . (26)
ولا يحيق المكر السى الا باهله . (27)
اما ناگوارتر اين كه در اين زمان همتا ندارند مخالفت با من را اختيار كردند،
اول : زبير بن عوان كه هرگز سوارى دليرتر از او پاى در ركاب نكرده است ؛
دوم : طلحة بن عبيدالله كه هيچ كس مكارتر از او نيست ؛
سوم : يعلى بن منيه كه در اين عهد از همه مردم ثروتمندتر است ، و آن سه شخص از او مال مى خواهند تا در مخالفت با من براى لشكر خويش خرج كنند. به يگانگى خدا سوگند، اگر بر او دست يابم ، همه اموال او را به بيت المال مسلمانان ملحق مى كنم .
خزيمة بن ثابت از دوستان اميرالمؤ منين على عليه السلام از جاى برخاست و گفت :
هر چه اميرالمؤ منين فرمود، عين صدق و حق محض است . به خدا سوگند آن جماعت در حق تو حسد مى ورزند. آنان هم عهد شكن هستند و هم مكر مى كنند، اما بحمدالله كه شجاعت تو زيادتر از زبير است و علم تو افزون تر از دانش و حزم طلحة بن عبيدالله و هم افراد تو مطيع تر از افراد عايشه هستند و مال دنيا را محلى چندان نيست . مال او از ظلم جمع شده است لاجرم در فساد و جهل صرف مى شود.
نامه على عليه السلام به طلحه و زبير
وقتى لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام با بيست هزار نفر در مقابل لشكر طلحه و زبير كه سى هزار نفر بودند، قرار گرفت ، على عليه السلام نامه اى به آنان نوشت كه مضمونش چنين است :
اى طلحه و زبير! شما مى دانيد كه من به خلافت رغبتى نداشتم حتى از پذيرفتن آن ابا داشتم و قبول نمى كردم ، اما مردم مرا وادار به پذيرفتن خلافت كردند و شما هر دو راضى به خلافت و بيعت مردم با من بوديد، هيچ قوه و قهريه و اجبارى بر بيعت شما با من نداشتم .
كسى هم شما را اجبار و الزام نكرد تا بيعت كنيد، اگر بر فرض هم با اكراه با من بيعت كرده باشيد، كه من به حكومت و حاكميت اقدام كنم ، وظيفه ولايتى خويش را بر شما انجام مى دهم . وظيفه ظاهرى شما اظهار اطاعت و متابعت از دستورات بود، نه اينكه مسلمانان را بر ضد من بشورانيد و بر روى من شمشير بكشيد اما تو اى زبير! كه سرو سروان قريشى و تو اى طلحه كه شيخ مهاجران هستى ! بيعت نكردن آسان تر و بهتر بود تا مخالفت و عهد شكنى و جنگ .
اما از اشعار و گفتارتان كه عثمان را تو كشتى ، تعجب مى كنم ! كه تهمتى بس ‍ ناروا بر من است . حاضرم طايفه اى از مردان بى طرف مدينه كه امروز نه مدر موافقت من و نه در مصاحبت شمايند، بين ما حكم باشند و مشاهدات خود را تقرير كنند تا مشخص شود، كدام يك در كشت عثمان سعى و تلاش ‍ داشت ، همچنين بدانيد وارث خون عثمان فرزندان او هستند، نه شما و عايشه . هرگاه فرزندان عثمان به خلافت من اقرار كنند و مطيع دستورات شوند دعوى قاتلان پدرشان را پيش من آورند، من بر اساس عدل و شريعت محمدى صلى الله عليه و آله حكم و قصاص اجرا مى كنم .
اى طلحه و زبير! شما را به خون خواهى عثمان چه كار! شعار مردم فريبى سرداده كه عثمان مظلوم كشته شد در حالى - شما دو نفر از مهاجرين هستيد و عثمان مردى از بنى عبد مناف است . اگر او را به حق يا ناحق كشتند، ميان شما قرابت و مواصلتى نيست ، پس چرا ادعاى بى جا مى كنيد و در اين امر مبالغه داريد، و عهد و پيمان خود را شكستيد و بيعت را نقض ‍ كرديد و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله عايشه را از خانه خارج كرديد و مردم را به جنگ من تحريض و تشويق مى كنيد.
نامه على عليه السلام به عايشه
بسم الله الرحمن الرحيم ،
اما بعد، اى عايشه ! بر خداوند رسولش صلى الله عليه و آله عصيان كردى و از خانه ات خارج شدى ، و كارى را طلب مى كنى كه خداى تعالى تو را از آن فراغت داده است و كمان مى كنى براى اصلاح كار مسلمين از خانه بيرون آمدى .
اى عايشه ! به من جواب ده ، زنان را با لشكر كشيدن چه كار! گمان مى كنى كه وارث خون عثمان هستى ، و خون عثمان را طلب مى كنى ؛ ميان تو عثمان چه خويشاوندى و قرابتى است ؟ عثمان مردى از بنى اميه و تو از بنى تميم هستى . بدان ، گناه تو كه از خانه بيرون آمدى و خود دو ديگران را در معرض ‍ فتنه افكندى زيادتر از گناه قاتلان عثمان است .
مى دانم به تشخيص خويش اين ادعا را نمى كنى ؛ بلكه تو را وادار كردند، و به هيجان و خشم آوردند. اى عايشه ! از خدا بترس ، و به منزل خويش باز گرد و در پرده بنشين كه بهترين وظيفه زنان است .
خطبه حسن بن على عليه السلام
چون طلحه و زبير نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام را خواندند، در جواب چيزى نوشتند، بلكه براى او پيغامى به اين مضمون فرستادند:
اى ابو الحسن ! تو در راهى گام نهادى كه به هيچ وجه باز نمى گردى ، مگر مقصودت حاصل شود، و به كمتر از اطاعت و متابعت ما راضى نخواهى شد و ما هم هرگز، را اطاعت و متابعت نخواهيم كرد، هر چه از دستت بر مى آيد كوتاهى مكن .
سپس عبدالله بن زبير از جاى برخاست و گفت :
اى مردم ! على بن ابى طالب عثمان خليفه مسلمين ، را كشته و اينك با لشكرى انبوه آمده است تا كار را بر شما سخت كند، بر شهر شما مسلط شود و ولايت را از شما بگيرد. پس به خاطر خليفه مظلوم ، مردانه وارد ميدان شويد، از حريم خويش دفاع كنيد و براى حفظ زن و فرزند و اهل خود پيكار كنيد.
مردى از بنى اميه برخاست و بعد از حمد و ثناى خدا به عبدالله زبير گفت : چه نيكو سخن گفتى ، ما زا سياست پدرت پيروى مى كنيم و تا آخرين قطره خون پايدارى مى نماييم .
چون كلمات عبدالله بن زبير به سمع اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، فرمود: سخنان ناصواب و بيهوده در حق من مى گويند و گمان مى كنند كه عثمان بن عفان را من كشته ام .
آن گاه به حسن بن على عليه السلام فرمود: برخيز و به او جواب شايسته بده و خطبه اى بليغ و كوتاه بخوان اما احدى را ناسزا مگو
حسن بن على عليه السلام بلافاصله در ميان جمعيت ايستاد، بعد از حمد و ثناى خداوند و صلوات بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله فرمود:
اى مردم ! گفتار ناصحيح عبدالله زبير در نكوهش پدرم و اين كه كشتنم عثمان بن عفان را به پدرم نسبت داد و او را متهم كرد، شنيديد شما كه جماعتى از مهاجر و انصار و مردم مسلمان و ديندار هستيد مى دانيد كه پدر او زبير و بن عوان پيوسته درباره عثمان چه سخنها مى گفت و چه كارهاى فضيح را به او نسبت مى داد، او را گناهكار مى شمرد و طلحة بن عبيدالله در زمان عثمان چه نوع دخل و تصرفها در بيت المال مى كرد دشنام گفتن به على عليه السلام را در اندازه دهان هر كس نيست كه پدرم را ناسزا بگويد، اما اينكه گفته على عليه السلام مى خواهد كار را از دست شما بربايد و شهر و ولايت را از تصرف شما بيرون آورد، دروغى آشكار است ، بزرگترين دليل و حجت ، گفتار زبير بن عوان است كه مى گفت : با على بن ابى طالب عليه السلام با دست بيعت كردم نه با دل در حالى كه بايد بداند همين فى الجمله اقرار به بيعت است و انكار، بعد اقرار قبول نيست ، اما حديث آمدن اهل كوفه به دفاع اهل بصره محل اشكال نيست و كارى غريب نباشد. كه اهل حق روى به دفع اهل باطل آرند و مصلحان دست رد بر سينه مفسدان زنند ما با انصار و ياران عثمان كارى نداريم ، و با ايشان هيچ جنگ و ستيزى نداريم . ما با پيروان جمل جنگ داريم .
همه اصحاب على عليه السلام اين خطبه را پسنديدند و بر حسن بن على عليه السلام تحسين كردند. پس لشكرها به نزديك يكديگر رسيدند و مردان و غلامان بصره بيرون آمده و در مقابل اهل كوفه ايستادند، كعب بن ميسور به نزد عايشه آمد و گفت :
اى ام المؤ منين ! دو لشكر به هم نزديك شده اند و آماده قتال هستند. اگر آتش جنگ افروخته شود، خونهاى بسيارى به زمين ريخته مى شود. اى ام المؤ منين ! براى اين كار چاره اى كن .
عايشه بر هودج شتر نشست و مردم نيز همراه او بودند تا شتر او در مقابل سپاهيان اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و اميرالمؤ منين على عليه السلام را ديد كه لشكر خويش را باز مى گرداند و از جنگ منع مى كند، چون عايشه ، على عليه السلام را چنين ديد، از مقابل سپاه على عليه السلام بازگشت و همراهان و پيروانش نيز مراجعت كردند.
لجاجت عايشه
روز بعد اميرالمؤ منين على عليه السلام ، يزيد بن صوحان و عبدالله بن عباس را فرا خواند و فرمود:
شما دو تن به نزد عايشه برويد و بگويد آيا خداوند تو را امر نفرموده كه در خانه خويش قرار گيرى و بيرون نيايى ؟ مى دانم كه عده اى درصدد فريب تو هستند و تو نيز فريفته شدى و از خانه بيرون آمدى . اكنون صلاح تو در آن است كه باز گردى و در نزاع و جنگ شركت نكنى ! اگر باز نگردى و اين فتنه و آشوب را فرو ننشانى ، سرانجام در جنگ افراد بسيارى كشته مى شوند. از خدا بترس و توبه كن و به خدا باز گرد. خداوند تو به بندگان را قبول مى كند و عذر ايشان را كى پذيرد.
زينهار كه دوستى عبداله بن زبير و قرابت طلحة بن عبيدالله تو را وادار به كارى كند كه پايانش آتش دوزخ باشد.
فرستادگان على عليه السلام نزد عايشه رسيدند. پيام اميرالمؤ منين على عليه السلام را ابلاغ كردند. عايشه در جواب گفت : من پاسخى ندارم چون توانايى جواب مناسب در مقابل احتجاجات و مستدل على عليه السلام را ندارم .
آن دو نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشتند و آنچه از عايشه شنيده بودند بيان كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام رؤ ساى لشكر معارف را در حضور طلبيد، چون جمع شدند. برخاست و اين خطبه را ايراد فرمود:
يا ايها الناس ! انى قد ناشدت هولاء القوم كيما يرجعوا ويرتدعوا فلم يفعلوا و لم يستجيبوا و...
اى مردم ! ندان كه امكان داشت با اين جماعت مدارا كردم و در افروختن آتش جنگ تاءنى كردم و آنان را از عواقب جنگ و خونريزى ترساندم ، تا از منازعه و جنگ دست بردارند، اما اين پندها هيچ تاثير نكرد و پيوسته كس ‍ مى فرستند و مى گويند آماده شمشير باش و به ميدان مردان آى .
با مثل من اين چنين سخن مى گويند و مرا از جنگ مى ترسانند، من كه عمرى در ميدان جهاد و مبارزه بوده ام و در ميدان رزم نشو و نما يافته ام ، نمى دانم چگونه ضرب شمشير مرا فراموش كرده اند من همان على ام كه صفهاى مبارزان ايشان را درهم شكستم و پدران و برادران آنان را كشته و جمعيت هاى آنان را متفرق كرده ام ، شمشير كه سرهاى مبارزان عرب را با آن بريده ام در دست من است و آن نيزه اى كه پهلوى شجاعان را با آن دريده ام در قبضه من است .
الحمدالله دلى قوى و بازوى محكم و صبر و يقينى وافر دارم . خداى تعالى هم مرا به نصرت و ظفر وعده داده است و درهاى نعمت را بر من گشوده است هر چند از مرگ نتوان گريخت و اجل را نتوان رد كرد و شهادت بهتر از مردن است ، به آن خداى كه جان على در قبضه قدرت اوست هزار زخم شمشير بر من آسان تر از مردن در بستر است .
سپس دست به مناجات بلند كرد و فرمود:
خدايا! طلحة بن عبيدالله با من به ميل خود بيعت كرد بعد آن عهد را بشكست و خلاف بيعت خويش عمل كرد. اى خداى بزرگ او را بيش از اين مهلت مده و مرا از مكر او باز رهان .
خدايا! زبير بن خوان حق خويشاوندى را قطع مرد و عهد و پيمان را زير پا نهاد دشمنى خويش آشكار كرد و ميان من مسلمانان جنگ برانگيخت در حالى كه كى داند در حق من بد كرده و ظلم روا داشته است .
خدايا! شر او را دفع كن و او را به سزاى اعمالش برسان .
شروع جنگ جمل
على عليه السلام پس ايراد اين خطبه متوجه لشكر خويش شد و به سامان دادن سپاه پرداخت . ميمنه (28) سواران را به عمار ياسر سپرده ، ميمنه پيادگان را به شريح بن هانى داد، و بر ميسره (29) سواران سعيد بن قيس همدانى را گمارد، و ميسره پيادگان را به رفاعة بن شداد بجلى داد و محمد بن ابابكر را در قلب لشكر سواران قرار داد و عدى بن حاتم طائى را در قلب پيادگان گماشت ، و جناح سواران را به زياد بن كعب الارجبى سپرد و عمر بن حمق خزاعى را به فرماندهى سواران كمين نصب كرد و فرماندهى پيادگان جناح را به حجر بن عدى الكندى سپرد. سپس براى هر قبيله از قبائل عرب مهتر و رئيسى از بزرگان آنان مشخص كرد تا در حوادث به آنان رجوع كنند. اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر خويش را بدين صورت آراست و تكليف افراد سواره و پياده را مشخص فرمود.
از آن طرف عايشه سوار بر شتر به ميدان آمد، شترى كه يعلى بن منيه به دويست دينار براى او خريده بود هودجى مجهز و مرتب كه از چوب ساخته شده بود و علم اهل بصره بر آن شتر نهاد بودند. اين گونه دو لشكر در برابر يكديگر ايستادند، و مبارزان رو در روى هم قرار گرفتند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از سپاه خويش بيرون آمد و در ميان دو صف ايستاد، در حالى كه پيراهن حضرت مصطفى را پوشيده و رداى آن حضرت بر دوش انداخته ، دستارى سياه بر پيشانى بسته و بر استر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه دلدل نام داشت نشسته و به آواز بلند گفت :
زبير بن عوان كجاست ؟ بگوييد تا نزد من آيد.
جمعى گفتند يا اميرالمومنين ! زبير مجهز به صلاح آماده رزم است و شما هيچ حربه اى با خود ندارى و اين درست نيست .
على عليه السلام گفت : باكى نيست ، او را بخوانيد تا بيايد، چون زبير بن عوان حاضر نشد على عليه السلام بار ديگر بانگ برآورد كه زبير بن عوان كجاست ؟ بگويد به نزد من آيد.
زبير پيش آمد، چون عايشه نظرش به زبير افتاد، فرياد برآورد كه هم اكنون است كه اسماء بيچاره و بيوه شود.
به او گفتند: اى عايشه ! نگران نباش على عليه السلام بى صلاح به ميدان آمده و با زبير سخنى دارد. زبير به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد، على عليه السلام پرسيد، اى زبير! اين چه كارى است كه انجام مى دهى ؟ و چه چيزى تو را وادار به جنگ با ما كرده است ؟ زبير گفت : طلب خون عثمان مرا وادار به جنگ با شما كرد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : تو و يارانت او را كشتيد، و خون عثمان از شمشير شما مى چكد، پس خويشتن و يارانت را قصاص كن . اى زبير!، را به خداى يگانه سوگند مى دهم آيا به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
اى زبير! آيا على را دوست مى دارى ؟
تو گفتى : چرا دوست ندارم ! او دايى زاده من است .
آن گاه پيامبر فرمود: روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت كنى و بر او شمشير بكشى ، و يقين بدان كه تو آن روز ناحق و ظالم باشى .
زبير گفت : بلى يا ابو الحسن اين چنين بود.
باز اميرالمؤ منين على فرمود:تو را سوگند به خداى كه قرآن را نازل فرمود، به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزل عمر بن عوف مى آمد و تو در خدمت او بودى و او دست تو را گرفته بود. من نيز پيش شما آمدم و رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من درود فرستاد و من در روى او خنديدم ، و تو گفتى اى پسر ابو طالب ! چرا نخست بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام نگفتى ؟ هرگز دست از تكبر برنمى دارى .
آن حضرت فرمود: آهسته باش اى زبير! كه على متكبر نيست ، روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت و منازعت كنى و تو در آن روز ظالم و نا حق باشى .
زبير گفت : آرى چنين بوده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله اين چنين فرموده وليكن اى ابو الحسن ! من اين سخن را فراموش نكرده بودم . اگر پيش ‍ از اين به ياد مى آوردى هرگز بر ضد تو جنگ را تدارك نمى كردم و حال آنكه سخنان را به ياد من آوردى از جنگ منصرف مى شوم و باز مى گردم . (30)
زبير اين كلمات را گفت و بازگشت و به نزد عايشه رفت .
عايشه گفت : اى زبير! ميان تو على چه گذشت .
زبير گفت : كلماتى را على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله تقرير كرد و به ياد من آورد.
آن گاه گفت : اى عايشه ! به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليت و رد هر مصاف و جنگى شركت مى كردم با بصيرت بودم و قوت وافر داشتم ؛ اما امروز در برابر على بن ابى طالب عليه السلام مقاومت و ايستادگى را در غايت و تحير و شك مى بينم .
عايشه گفت : اى زبير! معلوم است كه از شمشير على عليه السلام ترسيدى البته اگر از شمشير على عليه السلام بترسى عيبى و عارى بر تو نيست كه پيش از تو مردان بسيارى از آن ترسيده اند.
عبدالله پسر زبير گفت : اى پدر مثل اينكه مرگ سرخ را در شمشير على عليه السلام ديدى و از آن ترسيدى و پشت به جنگ مى كنى .
زبير گفت : اى فرزند! تو هميشه بر من شوم بودى . عبدالله گفت : من شوم نبودم بلكه تو مرا در ميان عرب مفتضح و رسوا كردى و مهر ننگ بر پيشانى ما زدى كه با آب دريا هم آن را نتوان شست .
زبير خشمگين شد، بانگ بر اسب خويش زده ، به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد، اميرالمومنين چون او را در اين حالت ديد، به ياران خود فرمود راه را براى او باز كنيد.
زبير صف ها را شكافت و با اسب از ديگر سو بيرون رفت ، باز از جانب ديگر در ميان صفوف لشكر اميرالمومنين عليه السلام وارد و از جانب ديگر خارج شد اما هيچ كسى را زخمى نكرد، به جاى خويش بازگشت و گفت :
اى پسر! آيا اين حمله بزدلان است ؟
عبدالله گفت : حمله نيكو بود اما كسى را زخمى نكردى و اكنون كه زمان كار زار و جنگ است ، ما را رها مى كنى !
زبير گفت : اى تيره بخت ! سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله را گوش ‍ دادم و عهد و پيمانى مه از من گرفته بود به ياد آوردم و معرفت و آگاهى يافتم ، سزاوار نيست به خاطر تو خود را به دوزخ اندازم . (31)
پس از ميان لشكر بيرون رفت ، در حالى كه از كرده خويش در حق على عليه السلام پشيمان بود.
قتل زبير بن عوان
زبير پس از بيرون رفتن از لشكر عايشه ، پنجاه سوار به عقب او تاختند تا او را باز گردانند، زبير بر آن پنجاه نفر حمله كرد و آنان را پراكنده ساخت ، بعد به راه خود ادامه داد تا به جاى رسيد كه وادى السباع نام داشت ، و در آنجا به نزد قوم بنى تميم فرود آمد.
مردى از قوم بنى تميم به او گفت : اى زبير چرا لشكر را رها كردى ؟
زبير گفت : چون عزم جنگ و قتال با على بن ابى طالب عليه السلام را داشتند، من تحمل نكردم . پس آن مرد سكوت كرد. زبير پس از خوردن طعام و نوشيدنى و اقامه نماز به استراحت پرداخت چون به خواب رفت آن مرد كه نامش عمرو بن جرموز بود شمشيرى بر سرش فرود آورد و او را به قتل رسانيد. آن گاه سر زبير و شمشير و انگشتر و اسب او را پيش ‍ اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد. (32)
اميرالمؤ منين على عليه السلام بسيار متاءثر شد. در آن هنگام شمشير زبير را در دست گرفت و فرمود: اين شمشيرى است كه رنج بسيارى از چهره رسول خدا زدوده است زبير با اين شمشير در راه خدا جهاد كرد.
اما تو اى عمر و بن جرموز! چرا او را كشتى ؟ گفت : به خدا سوگند گمان مى كردم از كشتن او راضى هستى و خوشحال مى شوى .
على عليه السلام گفت : واى بر تو از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام كه فرمود: بشارت دهيد كشنده زبير را به آتش دوزخ .
عمرو بن جرموز نيز نگران و ناراحت برخاست و بيرون رفت .
شفارش على عليه السلام
على عليه السلام در ميان سپاهيان خويش قرار گرفت و گفت :
ايها الناس ! غضوا ابصاركم و اكثروا من ذكر ربكم ، و اياكم و كثرة الكلام فانه فشل .
اى ياران من ، چشم از دنيا ببنديد، زياد سخن نگوييد چون سخن زياد موجب فشل و سستى است .
عايشه از لشكرگاه خويش به على عليه السلام نگاه مى كرد كه اصحاب خود را تشويق و ترغيب به مقاومت و ايثار مى كند.
اهل بصره به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام تير مى انداختند و بسيارى از آنان را زخمى كردند، ولى على عليه السلام خاموش بود، ياران او گفتند، يا اميرالمؤ منين ! اين قوم گستاخى بسيار مى كند و تيرهاى آنان بسيارى را زخمى كرده است .را دستور جنگيدن با آنان را نمى دهى ؟ انتظار چه چيزى را مى كشى ؟
اميرالمؤ منين على فرمود:
در فكر آنم كه خويشتن را از جنگ معذور دارم ، اما اكنون مى بينم كه نصيحت نمى پذيرند و جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشكر ما را مجروح كردند، ديگر عذرى باقى نمانده است .
پس زره خويش را پوشيد و شمشير حمايل كرد و عمامه بر سر بست و بر دلدل نشست ، قرآن بر دست گرفت و آواز داد:
اى ياران ! كدام يك از شما ايمن قرآن را در ميان آن قوم مى برد و آنان را به اوامر و نواهى كه در آن نوشته است مى خواند؟ (33)
غلامى كه نام او مسلم بود، بى درنگ پيش آمد گفت : اى اميرالمومنين ! من اين كار را بر عهده مى گيرم .
على عليه السلام فرمود: اى جوان بدان كه اين قوم ابتدا دستهاى تو را قطع مى كنند، سپس با شمشير تو را زخمى سازند و آن گاه به شهادت مى رسانند. با اين حال آن جوان پذيرفت ، قرآن را گرفت و به سوى آن جماعت رفت و گفت :اى مردم ! اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله و وصى اوست ، اين مصحف را براى شما فرستاد و فرمود:
من يا شما با اين كلام خدا و هر آنچه در آن نوشته شده است عمل مى كنم شما با من مخالفت نكنيد و جنگ را دامن نزنيد و از خداى تعالى بترسيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت نيندازيد.
غلام مشغول سخن گفتن بود كه ناگهان يكى از سربازان عايشه با شمشير دست راست او را قطع كرد او بلافاصله قرآن را به دست چپ گرفت ، دست چپ او را نيز قطع كردند او قرآن را بر سينه گذاشت در آن هنگام سربازان عايشه آن قدر بر سينه او تير زدند تا اينكه بر زمين افتاد و شهيد و شد.
اميرالمومنين عليه السلام چون وضع را چنين ديد، علم را بر دست فرزندش ‍ محمد حنفيه داد و گفت : اى فرزندم : علم را بر دست گير و بر دشمنان پدرت حمله كن .
محمد علم را گرفته ، به طرف صفوف دشمن آمد، ايستاد و رجز خواند.
اميرالمومنين عليه السلام بانگ زد، اى محمد! چرا توقف كردى ؟ حمله را آغاز كن .
محمد بر لشكر عايشه يورش برد و چندين نفر از اصحاب جمل را به خاك انداخت .
اميرالمومنين عليه السلام از كنار ميدان ناظر دلاورى او بود، شجاعت و مبارزه او را تحسين مى كرد.
محمد بن حنفيه ساعتى به مبارزه پرداخت و علم را باز آورد. اميرالمومنين عليه السلام شمشير را از نيام كشيد و خود بر سپاهيان حمله كرد. از سمت و راست و چپ حملاتى سخت آغاز نمود و همچنان مى جنگيد تا اينكه شمشيرش كج شد. در آن هنگام خود را از ميان نبرد بيرون كشيد و مى خواست در گوشه اى با زانو شمشير را راست كند.
يكى از ياران گفت : اى اميرالمومنين ! شمشير را بده تا ارست كنم ، اما حضرت سكوت كرد و جوابى نداد. تا شمشير را راست كرد و بار ديگر بر آنان يورش برد و هر كسى را كه به طرف او مى آمد مى زد و مى انداخت ، چندان بكشد تا اينكه شمشير بار ديگر كج شد، باز از رزمگاه بازگشت و شمشير را با زانو راست كرد و فرمود:
به خدا سوگند، اين چنين جنگى را جز براى رضاى خدا و ثواب آخرت نمى كنم پس به فرزندش محمد حنفيه نگريست و فرمود: اين گونه نبرد كن .
در آن هنگام ميمنه اهل بصره بر ميسره لشكر على عليه السلام حمله كرد و آنان را به عقب راند، سپس جناح راست سپاه على عليه السلام بر جناح چپ ياران جمل يورش برد و آنان را از جايگاهشان عقب راند در اين هنگام مخنف بن سليم الازدى يكى از ياران اميرالمومنين عليه السلام بر آنان يورش برد، چند نفر را زخمى كرد و چند نفر را كشت تا اين كه زخمى عميق بر او وارد شد و بازگشت .
برادرش صعب بن سليم جمله را آغاز كرد و جنگ سختى نمود تا شهيد شد.
سپس برادرش ديگرش كه عبيدالله بن سليم نام داشت وارد ميدان نبرد شد. او هم آنقدر جنگيد تا به شهادت رسيد.
پس از او، زيد بن صوحان العبدى كه از اشراف و معارف و از ياران على عليه السلام بود علم را در دست گرفت و ساعتى جنگيد تا شهيد شد.
بعد برادرش صعصعة صوحان وارد ميدان شد پس از مجروح شدن برگشت .
ابو عبيدة عبدى كه از اخيار اصحاب على عليه السلام بود، علم را گرفته آنچنان قتالى كرد تا شهيد شد.
سپس عبدالله بن الرقيه علم بر دوش گرفت و از خود رشادت زيادى نشان داد تا اين كه شهيد شد.
رشيد بن عمر علم را برداشت و حمله شروع كرد تا به شهادت رسيد.
بنابراين در يك مكان هفت يا هشت نفر از ياران معروف اميرالمومنين على عليه السلام شهيد شدند.
در آن موقع مردى از اصحاب جمل به نام عبدالله بن بشر به ميدان آمد و با تكبير و غرور گفت : كجاست ابو الحسن ، آن كه صاحب فتنه است تا نبرد كنيم . اميرالمؤ منين عليه السلام بلافاصله وارد ميدان شد و فرمود: اينك حاضرم ، جلو بيا و هر چه مى خواهى بكن ، پس آن مرد شمشير كشيد و بر اميرالمومنين حمله كرد. على عليه السلام به سرعت ضربه اى به او زد كه سر از بدنش جدا شد. پس بالاى سر ايستاد و گفت : ابو الحسن را چگونه ديدى ؟
بنى ضبه اطراف شتر عايشه مى چرخيدند از او سخت مخالفت مى كردند و ره كسى شعرى مى خواند. مردى هم مهار شتر او را گرفته بدان فخر مى كرد و شمشيرى در دست او بود، كه زيد بن ليقط الشيبانى از اصحاب على عليه السلام شمشيرى به او زد و او را بر زمين انداخت ، مرد ديگرى از بنى ضبه بلافاصله مهار شتر را گرفت كه نام او عاصم بن الزلف بود او در آن هنگام اشعارى در دشمنى اميرالمومنين عليه السلام مى خواند.
يكى از ياران على عليه السلام به نام منذربن حفضة تميمى بر او حمله كرد و او را كشت سپس وارد ميدان جنگ شد و جولان مى داد تا مردى از اصحاب جمل به نام ركيع بن الموئل الضبى بيرون آمد بر منذر حمله كرد هر دو با شمشير به هم در آويختند، سرانجام منذر او را به هلاكت رسانيد.
پس از آن مالك اشتر نخعى در ميدان جنگ حاضر شد او مانند شيرى خشمناك مى ريد و مبارز مى طلبيد، يكى از اصحاب جمل به نام عامر بن شداد الازدى در مقابل او ظاهر شد و رجز مى خواند اشتر او را به خاك انداخت و هلاك كرد. اشتر همچنان در ميدان مبارز طلب مى كرد امام كسى جراءت نمى كرد در مقابل او قرار گيرد. سپس از ميدان بازگشت .
محمد بن ابى بكر عمار ياسر هر دو به ميدان آمدند تا در مقابل شتر عايشه ايستادند. مالك اشتر به دنبال آن دو رفت . كردى از اصحاب جمل پرسيد، شما كيستيد؟
گفتند: از نام چه مى پرسى . اگر رغبت مبارزه و جرئت جنگ دارى آماده شو.
عثمان بن الضبى براى مبارزه آماده شد، عمار ياسر بر او يورش برد و او را هلاك نمود.
كعب بن سور الازدى قصد كرد به عمار ياسر حمله كند؛ اما قبل از او غلامى از قبيله ازد بر وى سبقت گرفت و به عمار تاخت ، تا عمار متوجه او شد ابو زينب ازدى از عمار سبقت گرفت به غلام يورش برد و با ضربتى او را هلاك كرد و رد مقابل اميرالمؤ منين على عليه السلام ايستاد.
عمر و بن يثربى از اصحاب جمل به وسط ميدان جنگ آمد و مبارز طلب كرد علباء بن هيثم از ياران على عليه السلام در مقابلش حاضر شد، بعد از جنگى سخت ، به شهادت رسيد. عمرو مبارز خواست ، اما كسى رغبت مبارزه او را نداشت ، عمرو دقايقى در ميدان جولان دادء خود را ستود. تا اينكه عمار ياسر از ميان لشكر بيرون آمد و گفت چه قدر لاف بيهوده مى زنى ! اگر راست مى گويى بيا نزديك تا ضربت مردان را ببينى ، عمار ياسر حمله را آغاز كرد، با دو ضربت او را از اس به زير افكند، عمار از اسب فرود آمد،اى او گرفت و بر زمين كشيد تا نزديك اميرالمؤ منين على عليه السلام آورد.
على عليه السلام گفت :گردن او را بزنيد:
عمرو گفت : يا اميرالمومنين مرا نكش و اجازه ده ، شما را يارى كنم همچنان كه آنان را يارى دادم .
على عليه السلام گفت : اى دشمن خدا! چگونه تو را باقى بگذارم در صورتى كه سه نفر از بهترين ياران من مرا كه در جنگ شجاعت و مردانگى نظير نداشتند كشتى .
عمرو گفت : پس گوش خود را نزديك دهان من بياور تا اسرارى را حكايت كنم . اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود مردم متمرد اهتراز كنيد و تو متمرد هستى .
عمرو گفت : به خدا سوگند اگر سر را نزديك مى آوردى ،! گوش يا بينى تو را با دندان مى كندم .
اميرالمومنين عليه السلام از عداوت او تعجب كرد و به دست خويش او را هلاك كرد. آن گاه عبدالله بن يثربى بردار عمرو بن يثربى به ميدان آمد و مبارز خواست ، على عليه السلام به طور ناشناس وارد ميدان شد كه ناگهان عبدالله به او حمله كرد اميرالمومنين عليه السلام چنان شمشيرى بر سرش ‍ فرود آورد كه نصف صورت و سر او را جدا كرد و بر زمين انداخت در آن هنگام على عليه السلام آوازى شنيد، به طرف صدا برگشت ، ديد عبدالله بن خلف خزاعى ميزبان عايشه در بصره است .
على عليه السلام پرسيد، اى عبدالله چه مى گويى ؟
عبدالله گفت : يا على ! آيا حاضرى با هم مبارزه كنيم ؟
على عليه السلام فرمود: مايلم ، اما كشتن ، بسيار سهل و آسان است حتما فراموش نمى كنى كه من كيستم .
عبدالله گفت : اى پسر ابى طالب خود ستايى را رها كن ، به نزد من بيا تا قدرت شمشير مرا ببينى و سزاى خويش را دريافت كنى .
اميرالمومنين عليه السلام در مقابل او حاضر شد. عبدالله با شمشير بر او حمله كرد و ضربتى حوالى آن حضرت نمود. اميرالمومنين عليه السلام ضربت او را دفاع كرد، بلافاصله با يك ضربه دست راست او را قطع كرد و ضربت ديگر سر او را به گوشه ميدان پرتاب نمود، سپس به صف لشكر خويش باز گشت آن گاه مبارز بن عوف الضبى از اصحاب جمل به ميدان آمد كه در مقابل او عبدالله بن نهشل از اصحاب على عليه السلام ، حاضر شد و الضبى را به هلاكت رسانيد.
بعد ثور بن عدى به ميدان آمد و مبارز خواست ، محمد بن ابى بكر در مقابل او ايستاد و با ضربتى دست راست او را قطع و با ضربت ديگر او را هلاك كرد. عايشه كه مبارزه ياران على عليه السلام را مشاهده مى كرد خشمگين شد و گفت :
مشتى سنگ ريزه به من دهيد، وقتى مقدارى سنگ ريزه به او دادند، آنها را بر روى ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام پاشيد و گفت : شاهت الوجوه . مردى از اصحاب على عليه السلام گفت : عايشه ، ما رميت اذ رميت و لكن الشيطان رمى .

next page

fehrest page

back page