next page

fehrest page

back page

تير ناشناس و مرگ طلحه
پس طلحه بن عبيدالله با صداى بلند گفت :
اى بندگان خدا! صبر و ظفر با يكديگر قرين هستند و بدانيد كه صبر، پيروزى را به دنبال دارد.
مروان بن حكم به غلام خويش گفت ، مى دانى تعجب من از چيست ؟
غلام گفت :بگو تا بدانم .
مروان گفت : هيچ كس بيشتر از طلحه در كشتن عثمان مردم را تحريك و تحريض بر قتل او نمى كرد و امروز براى خون خواهى او مى جنگد و مردم را در معرض هلاكت مى اندازد، مى خواهم او را با تير بزنم و مسلمانان را از شر او راحت كنم .
تو اى غلام ! در جلو من بايست و مرا بپوشان تا كسى مرا نبيند اگر به مقصود برسم تو را آزاد مى كنم .
مروان تيرى مسموم در كمان نهاد و به طرف طلحه پرتاب كرد، طلحه از آن تير بر زمين افتاد و بيهوش شد، بعد از مدتى كه به هوش آمد به غلامش ‍ گفت مرا به جاى امنى ببر تا آرام گيرم .
غلام گفت : اى خواجه ! هيچ جاى امنى و پناهگاهى سراغ ندارم تا تو را آنجا ببرم .
طلحه گفت : به خدا سوگند، امروز خون هيچ يك از افراد را ضايع تر از خون خود نمى بينم ، و نمى دانم اين تير از كجا آمده است . شايد تير اجل بوده كه از تقدير خداوند رسيده باشد.
طلحه پيوست از اين كلمات مى گفت و بر خود مى پيچيد تا جان داد. سرانجام او را در جاى به نام سبحه دفن كردند. (34)
اصحاب جمل و اهل بصره به شدت اندوهگين شدند و عايشه نيز از مرگ طلحه سخت دلتنگ شد چون طلحه پسر عموى او بود.
حماسه ياران على عليه السلام
چون شب فرا رسيد، دو لشكر دست از جنگند كشيدند روز بعد آماده جنگ شدند، آن روز عايشه بر شتر خويش كه نامش عسكر بود نشست ، او در پيش روى لشكر ايستاد در حالى كه مردان چند از او محافظت مى كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام سپاه خويش را آرايش جنگى داد، و مبارزان دو طرف قدم در ميدان جنگ گذاشته و جنگ را آغاز كردند، ياران على عليه السلام پشت سر هم وارد ميدان مى شدند و بر اصحاب جمل حمله مى كردند.
ابتدا حجاج بن عزية الانصارى سواره به ميدان آمد، پس از او حزيمة بن ثابت حركت كرد، سپس شريح بن هانى حمله را آغاز كرد و به دنبال او هانى بن عروة الهمدانى رهسپار شد، زياد بن كعب الهمدانى و عمار ياسر نيز سوار بر اسب به ميدان آمدند پس از آن مالك اشتر يورش آورد، سعيد بن قيس الهمدانى به دنبال آنان به ميدان رفت بعد از او عدى بن حاتم الطايى و رفاعة بن شداد پا به ميدان نبرد گذاشتند. همچنان ياران اميرالمومنين عليه السلام از چپ و راست و قلب و اطراف حمله كردند و شجاعت ها از خود نشان دادند. در آن روز از اصحاب جمل عده بيشمارى كشته شدند.
هودجى كه عايشه در آن نشسته بود بر اثر كثرت تير مانند خارپشتى شده بود. اما اصحاب جمل همچنان اطراف عايشه را گرفته بودند و از او محافظت مى كردند، و از سر مبالغه پشكلهاى شتر عايشه را مى بوييدند و به يكديگر مى گفتند: سرگين شتر عايشه ، ام المؤ منين خوشبوتر از مشك است . اين طايفه در پيش روى او كشته مى شدند؛ اما شتر و مهار شتر را رها نمى كردند.
در آن حالت مالك اشتر نخعى در ميدان جولان مى داد و با صداى بلند مبارز مى طلبيد، عبدالله زبير چون صداى او را شنيد گفت : اى دشمن خدا! بر جاى خويش بايست تا مردانگى مرا ببينى ، دو طرف جنگ را با نيزه شروع كردند. مالك اشتر نيزه اى بر عبدالله زبير زد. او را بر زمين انداخت ، و بر سينه او نشست ، عبدالله فرياد زد: اى ياران ! مرا از دست اشتر نخعى نجات دهيد. جمعى از يارانش به كمك او شتافتند و او را از دست مالك نجات دادند.
پى كردن شتر
در اين روز خاك زمين از خون اصحاب جمل سرخ شد. ياران اميرالمومنين عليه السلام از هر سو حمله مى كردند و آثار پيروزى بر سپاه على عليه السلام ظاهر گشت ، آخر الامر جمعى از اصحاب جمل تاب مقامت نياورده ، فرار را بر قرار اختيار كردند.
شتر عايشه همچنان پا بر جا بود و جماعتى از او دفاع مى كردند تا اين كه
اميرالمؤ منين على عليه السلام آواز بلند كرد: آن شتر را پى كنيد كه آن شيطان را نگه داشته است .
ياران على عليه السلام به سوى شتر دويدند، عبدالرحمن بن صرد التنوخى خود را به شتر عايشه رسانيد و با شمشير بر هر دو پاى شتر زد و او را پى كرد. شتر بر زمين افتاد و سينه بر خاك نهاد، عمار ياسر تنگ شتر را با شمشير بريد و هودج بر زمين افتاد و اميرالمؤ منين على عليه السلام به سرعت رد حالى كه بر استر رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار بود خود را به عايشه رسانيد و گفت : اى عايشه ! آيا رسول خدا به تو دستور داده بود كه چنين كنى و بين مسلمين جنگ راه ندازى ؟
عايشه گفت : اى على ! حالا كه پيروز شدى و بر من غالب گرديدى نيكوى و احسان كن .
اميرالمومنين عليه السلام به محمد بن ابى بكر فرمود: خواهر خود را درياب و نگذار غير از تو كسى به نزديك شود.
محمد به سوى خواهر دويد و دست در هودج كرد تا او را بيرون آورد.
عايشه گفت : تو كيستى كه دست در هودج انداختى ؟
محمد گفت : ساكت با. من محمد برادر تو هستم . اى خواهر! با خويشتن كردى آنچه كردى و آبروى خود را بردى ، خدا را عصيان و خود را رسوا نمودى و در معرض هلاكت قرار دادى .
پس محمد بن ابى بكر، عايشه را به شهر بصره برد و در سراى عبدالله بن خلف الخزاعى فرود آورد.
عايشه گفت : اى محمد!تو را به خدا سوگند مى دهم عبدالله زبير را نزد من حاضر كن ، كه از سرنوشت او هيچ خبر ندارم .
محمد گفت : چرا عبدالله زبير را مى طلبى ، اين همه رنج و مشقت از جانب عبدالله به تو رسيده است .
عايشه گفت : مرا نرنجان و او را حاضر كن ، او خواهر زاده تو است و اين مار را برايم بكن .
محمد به ميدان جنگ رفت ، عبدالله به شدت مجروح و در گوشه اى افتاده بود، او را به نزد عايشه آورد.
چون عايشه او را در اين حالت ديد به گريه افتاد و به محمد گفت : اى برادر! برو و از على بن ابى طالب عليه السلام براى او امان بخواه و احسانت را به اتمام برسان .
محمد بن ابى بكر به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و براى عبدالله بن زبير امان خواست .
على عليه السلام فرمود: نه تنها عبدالله زبير بلكه به همه كسانى كه در جنگ جمل بر ضد من بودند امان مى دهم .
مناظره عبدالله بن عباس با عايشه
پس از شكست كامل اصحاب جمل و كشته شدن طلحه و زبير، اميرالمؤ منين على عليه السلام عبدالله بن عباس را به حضور طلبيد و فرمود: اى بن عباس ! نزد عايشه برو و به او بگو به شهر مدينه برود و صلاح او نيست كه در بصره اقامت گزيند.
ابن عباس به سراى عبدالله بن خلف وارد شد و گفت براى عايشه پيغامى دارم ، اگر اجازه دهد، به حضور ايشان برسم و پيغام اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگويم . عايشه اجازه ورود نداد، عبدالله : عباس بدون اجازه وارد شد.
عايشه گفت : اى ابن عباس ! سنت را ضايع كردى و بدون اجازه وارد جايگاه من شدى .
ابن عباس گفت : نخستين بار تو سنت را شكستى و از حجره رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون آمدى . اگر در منزلى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را امر به استقرار در آن كرده بود مى ماندى حتما بدون اجازه وارد نمى شدم . و خانه ات آن است كه خداى تعالى و رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را به ملازمت در آن امر فرموده است و تو بدون دستور خدا و اجازه رسول خدا صلى الله عليه و آله از آن منزل بيرون آمدى و در بين مسلمين فتنه ايجاد كردى اينك اميرالمؤ منين على عليه السلام به تو توصيه مى كند به جانب مدينه حركت كنى و در بصره نمانى . از فرمان اميرالمؤ منين على تمرد نكن .
عايشه گفت : خدا رحمت كند اميرالمومنين عمر بن الخطاب را كه اميرالمومنين او بود.
عبدالله بن عباس گفت : امروز على بن ابى طالب عليه السلام بر همه عالم اميرالمومنين است ، اگر چه تو را خوش نيايد.
عايشه گفت : من فرمان على را اطاعت نمى كنم .
عبدالله عباس گفت : سرپيچى بر مبارك نيست و ايام تو بسيار قليل است .
عايشه شروع به گريه كرد و گفت : از اين شهر كوچ مى كنم اما هيچ شهرى نزد من مبغوض تر از شهرى كه شما بنى هاشم در آن ساكن باشيد نيست .
عبدالله عباس گفت : اولا تو را به سبب ما ام المؤ منين مى خوانند وگرنه تو دختر ام رومانى .
ثانيا پدرت را صديق گويند، به واسطه ما صديق نام گذارى شد وگرنه او پسر ابى قحافه است .
عايشه گفت : آيا به واسطه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ما منت مى گذارى !
عبدالله بن عباس گفت : بله ، چرا بر شما منت نگذاريم ، اگر يك تار مو از رسول خدا صلى الله عليه و آله يا ناخن يك انگشت مصطفى صلى الله عليه و آله از آن شما بود بر ما و همه عالميان منت مى گذاشتيد و فخر مى كرديد.
اى عايشه ! تو يك زن از نه زن پيمبر بودى ؛ روى تو زيباتر از بقيه نبود؛ اصل نسب تو از آنان عزيزتر و كريم تر نبود تو توقع دارى ، چون زن پيامبر صلى الله عليه و آله بودى همه
مردم گوش به فرمان تو باشند و از تو اطاعت كنند و هيچ كسى با تو مخالفت نكند. ما گوشت و پوست خون رسول خدا صلى الله عليه و آله هستيم ، ميراث علم او در دست ماست . عايشه گفت : شايد على بن ابى طالب در آنچه تو مى گويى با تو يكى نباشد.
عبدالله بن عباس گفت : با على عليه السلام در باب منازعه نمى كنم ، بلكه او را اطاعت مى كنم . على عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله از من نزديكتر و به ميراث و علم او سزاوارتر است ، چون او برادر مصطفى صلى الله عليه و آله و پسر عم و شوهر دختر او و پدر دو فرزند و باب علم اوست ، و تو بر چه كارى هستى ؟ به خدا سوگند آنچه ما در حق تو و پدرت كرده ايم ، شما هرگز شكر آن را تمى توانيد به جاى آوريد.
عبدالله بن عباس بعد از اى سخنان به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشت و آنچه بين او و عايشه گذشت ، براى على عليه السلام باز گفت .
ملاقات على عليه السلام با عايشه
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود؛ استر رسول خدا صلى الله عليه و آله را زين كنيد و پيش من آريد چون آوردند بر آن نشست و به منزل عايشه رفت ، اجازه گرفت و داخل شد، عايشه را ديد؛ نشسته و مى گريد و جماعتى از زنان بصره بر گرد او گريه مى كنند. (35)
صفيه زن عبدالله بن خلف چون على عليه السلام را ديد فرياد بلند كرد و زنان قبيله او كه آنجا حاضر بودند همگان روى به اميرالمؤ منين على كردند و گفتند:
اى كشنده دوستان و پراكنده كننده اجتماع مسلمانان ! خدا فرزندان تو را يتيم كند، چنان كه تو فرزندان عبدالله بن خلف را يتيم كردى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون به او نگاه كرد او را شناخت و فرمود:
تو حق دارى مرا دشنام گويى و دشمن دارى زيرا جد تو. را در روز بدر و عم تو در جنگ احد و شوهر تو را ديروز كشته ام . اگر من قاتل دوستان مى بودم ، آن گونه كه مى گويى ، هم اكنون دستور مى دادم هر كسى در اين منزل است بكشند. آن گاه على عليه السلام رو به عايشه كرد و گفت : اين سگان را تو بر ضد من شوراندى ، اگر دنبال عافيت طلبى نبودم ، همين حالا همه را از منزل بيرون مى آوردم و گردن مى زدم .
عايشه و زنان ديگر ساكت شدند و دم نزدند. اميرالمؤ منين على عليه السلام عايشه را چنين سرزنش كرد و فرمود:
خداى تعالى تو را امر كرد در خانه بنشينى و از پرده بيرون نيايى اما تو عاصى شده و از خانه بيرون آمدى و خود را در ميدان نبرد انداختى و مردم را به جنگ با من تحريك نمودى و خون بسيارى ريخته شد. و فراموش ‍ كردى كه خداى تعالى تو و پدرت را به سبب ما شريف گردانيد و به موجب قرابت با ما تو را ام المؤ منين مى خوانند، بر خيز و به مدينه برو، و در خانه كه رسول خدا تو را ساكن كرد ماءوى گزين .
اما عايشه قبول نمى كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام اين سخنان را گفت بازگشت .
اضطراب عايشه
اميرالمؤ منين على عليه السلام روز بعد فرزندش حسن عليه السلام را نزد عايشه فرستاد، حسن عليه السلام به عايشه گفت : اميرالمؤ منين على عليه السلام به خدايى كه همه جان ها در دست اوست ، سوگند ياد كرده كه اگر همين ساعت كوچ نكنى و به مدينه باز نگردى ، سخنى را كه در حق توست و خود مى دانى ، مى گويد.
عايشه چون از حسن عليه السلام اين سخن را شنيد، بلافاصله برخاست و گفت :
بشتابيد شتر مرا بياوريد تا به جانب مدينه حركت كنم . زنى از قهاليه در آنجا حاضر بود گفت : اى ام المومنين ! قبل از اين عبدالله بن عباس آمد، هر سخنى گفت ، جوابى سخت به او دادى ، و او با ناراحتى خشم از نزد شما خارج شد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام شخصا به نزد تو آمد و كلماتى چند رد و بدل گرديد و تو نپذيرفتى و چندان مضطرب نشدى كه سخن اين جوان را شنيدى .
عايشه گفت : آنچه مرا مضطرب و نگران كرد.
اولا - اين جوان فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است ، و هر كسى دوست دارد به سيماى نورانى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سياهى چشم او نگاه كند به صورت و سياهى چشم اين جوان نظاره كند.
ثانيا - آنچه على عليه السلام پيغام داد، رمزى است كه از لسان حسن عليه السلام پيغام فرستاد و به ناچار بايد حركت كنم . آن زن عايشه را سوگند داد، تا رمز پيغام را بيان كند.
عايشه گفت : در جنگى من جماعتى از زنان رسول خدا صلى الله عليه و آله حاضر بوديم بر سر غنيمت هاى جنگى على عليه السلام را ملامت كرديم و او را رنجانديم رسول خدا صلى الله عليه و آله دلتنگ گرديد، و على عليه السلام آيه عسى ربه ان طلقكن ان يبدله ازواجا خيرا منكن (36) را تلاوت كرد بار ديگر سخناهاى درشت به على عليه السلام گفتيم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله خشمگين شد رو به على عليه السلام كرد و فرمود، يا على ! اختيار طلاق اين زنان را به دست تو مى دهم هر كدام را طلاق دهى ، براى هميشه مطلقه باشند، و براى على عليه السلام زمان طلاق
مشخص نكرد كه در حيات مصطفى صلى الله عليه و آله است يا بعد از وفاتش ، از آن ترسم كه اگر پيغام على عليه السلام را گوش ندهم ، مرا طلاق دهد و آن گاه از آن مصطفى نباشم . بدين سبب بى درنگ به سوى مدينه حركت مى كنم .
حركت عايشه به جانب مدينه
اميرالمؤ منين على عليه السلام عده اى از زنان بصره را بدون اين كه عايشه آگاه باشد امر كرد تا همراه وى براى محافظت از او لباس مردانه بپوشند و عمامه بر سر كنند و از بصره تا مدينه او را همراهى كنند. (37)در بين راه عايشه از اميرالمؤ منين على عليه السلام شكايت كرد كه مردان نامحرم را به همراهى من انتخاب كرد تا مرا به مدينه برگردانند، يكى از همان زنان چون سخن عايشه را شنيد، خود را به او نزديك كرد و چهره خود را باز كرد و گفت : اى عايشه ! واى بر تو، آنچه در حق اميرالمؤ منين على عليه السلام روا داشتى كافى نبود كه باز چنين سخنانى ناسنجيده مى گويى ؟
اى عايشه ! ما زنانيم كه در لباس مردان در خدمت تو هستيم ، عليه السلام ما را امر فرمودند، لباس مردان را بپوشيم تا در راه زيانى به ما نرسد و با چشم بد بر ما نگاه ننگرند.
عايشه چون چنين ديد، از سخن خود پشيمان شد و استغفار كرد.
چون عايشه به مدينه رسيد در حجره خود مسكن كرد و آن زنان به بصره باز گشتند.
عايشه از آن پس از آنچه كرده بود پشيمان شده بود، و هرگاه روزهاى جنگ جمل را به ياد مى آورد به شدت مى گريست و مى گفت اى كاش ! من اين روزها را مشاهده نمى كردم و اى كاش بيست سال زودتر مى مردم .!
عده مقتولين
بر طبق بعضى اخبار، لشكر عايشه در جنگ جمل سى هزار نفر بودند، كه شامل سواران و پيادها مى شدند و لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام بيست هزار نفر بود.
از لشكر على عليه السلام هزار و هفتصد مرد شهيد ولى از اصحاب جمل نه هزار نفر كشته شدند كه از قبايل مختلف بودند؛ از قبيله ازد چهار هزار، از قبيله ضبه هزار نفر، بنى ناجيه چهار صد نفر، بنى بكر بن وائل هشتصد نفر، بنى حنظله نهصد نفر، از بنى عدى و موالى آنان نهصد نفر، و بقيه از ساير مردم بودند كه كشته شدند.
مى گويند مردى از بنى تميم از عبدالله الرحمن بن صرد كه شتر عايشه را پى كرده بود پرسيد، چرا شتر عايشه را پى كردى ؟ او در جواب گفت : اگر در آن روز شتر عايشه را پى نمى كردم ، يك نفر از لشكر عايشه زنده نمى ماند، و آن جنگ به واسطه پى شدن شتر پايان يافت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام پس از پايان جنگ جمل چند روزى در بصره اقامت كرد، بعد از آن صلاح ديد عازم كوفه شود، اما قبل از حركت دستور داد تا همه مردم جمع شوند و حضرت بالاى منبر كه در ميان لشكر گاه نصب كرده بودند رفت و خطبه اى ايراد فرمود: آن حضرت ابتدا حمد، خداى تعالى به جاى آورد و بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله درود فرستاد آن گاه كلماتى چند از آنچه ميان او و آن گروه مخاصم و جنگ طلب گذشته بود بيان فرمود.
در ميان آن جمعيت منذر بن جارود عبدى از فتنه آخر الزمان سؤ ال كرد اميرالمؤ منين على عليه السلام در آن باب سخن گفت و انواع عجايب و غرايب كه بعد از وفات مصطفى صلى الله عليه و آله در دنيا واقع خواهد شد بيان فرمود: در آخر كلامش هم فرمود: اى منذر بن جارود قيامت بر پا نمى شود مگر براى اشرار خلق خدا، و آن روز اول محرم و در رز جمعه خواهد بود، اين را فرا گيريد، در انجام دادن اعمال نيك تلاش كنيد تا از جمله اشرار نباشيد.
فصل چهارم : اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه 
حركت اميرالمؤ منين على عليه السلام به سوى كوفه
احمد بن اعثم كوفى مى گويد آنچه از اخبار مختلف شنيدم ، و چيزى كه بين همه راويان يكسان است اين است كه اميرالمؤ منين على عليه السلام وقتى از جنگ جمل و شرارت اهل بصره رهايى يافت ، منبرى گذاشت و خطبه اى از آخر الزمان ذكر كرد در پايان خطبه ، عمار ياسر و مالك اشتر و معارف صحافه به عنوان مشورت از حضرت سؤ ال كردند اميرالمؤ منين على عليه السلام قصد عزيمت به كدام جانب را دارد تا ما نيز مهيا شويم و در ركاب باشيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: در اين زمان صلاح بر اين است به جانب كوفه رويم ، تا بعد مصلحت چه باشد.
لذا على عليه السلام به اتفاق تمامى لشكر در روز دوشنبه ، شانزدهم ماه رجب سال 36 هجرى به سوى كوفه حركت كرد. البته اشراف و اعيان صحافه نيز او را همراهى مى كردند. چون به كوفه رسيدند، اهالى كوفه از خاص و عام و از و شريف به استقبال خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدند و به ايشان تهنيت گفتند. آن گاه دارالاماره را براى سكونت حضرت خالى كردند؟
اما حضرت فرمود: من به دارالاماره كارى ندارم . و جاى استقرار ما در رحبة خواهد بود. پس در رحبة فرود آمدند.
پس اميرالمؤ منين على عليه السلام وارد مسجد جامع كوفه شد، بر منبر نشست و اين خطبه را ايراد فرمود:
الحمدلله الذى نصر وليه و خذل عدوه واعز الصادق المحق و اذل الناكث المبطل الا و ان اخوف ما اخاف عليكم ، اتباع الهوى و طول الامل ، فاما اتباع الهوى فيصد عن الحق و اما طول الامل فينسى الاخره ...(38)
حمد و سپاس خداى را كه دوستان را منصور و دشمنان را مخذول و مقهور ساخت ، شمر خدا را كه صادق را عزيز و كاذب و ناكث را ذليل كرد، براى شما مسلمانان از دو چيز بيمناكم ، از متابعت هواى نفس و آرزوهاى طولانى ؛ دنيا گذرنده است و آخرت پاينده ، دنيا فانى است و آخرت باقى ، بكوشيد تا بندگان دنيا نباشيد، بلكه فرزندان آخرت باشيد، امروز از بهر فردا بكوشيد، آخرت را به دنيا نفروشيد. اى اهل كوفه فرمان خدا را اطاعت كنيد. اطاعت رسول خدا اهل بيعت نبى صلى الله عليه و آله را فراموش ‍ نكنيد، اهل بيعت نبى سزاوارتر به اطاعت از باغيان (39)هستند، اهل بغى از هدايت و ديانت بدورند، آنان كه در دنيا وبال گناه خويش را ديدند و در آخرت آتش دوزخ را مى چشند. جماعتى از اهل كوفه در اين جنگ به نصرت و يارى من نيامدند و در خانه هاى خويش نشستند، با آنان مجالست نكنيد و با آنان سخن نگوييد، تا عذر خود را بگويند و رضاى ما را بجويند.
مالك بن حبيب اليربوعى برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين ! اگر اجازه دهى و دستور فرمايى ، آنان را بكشيم .
اميرالمؤ منين على فرمود: اى مالك ! در مجازات نبايد تعدى و ظلم روا داشت ، آنان را بايد تنبيه كنيد نه اينكه بكشيد.
من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف فى القتل انه كان منصورا (40)
ابوبردة بن عوف كه در جنگ جمل به يارى على عليه السلام نرفت ، از ميان جمعيت برخاست و پرسيد، اى اميرالمومنين ! كسانى را كه در جنگ جمل گرداگرد شتر عايشه بودند چرا كشتند؟
اميرالمومنين عليه السلام گفت :
آنان را بدان سبب كشتم كه عده اى از شيطان و عمال مرا كشته بودند، چون به انجام رسيدم ، تقاضا كردم قاتلين شيطان را تحويل دهيد تا قصاص كنم ، نه تنها اجابت نكردند، بلكه به جنگ و جدال با ما پرداختند در حالى كه بر گردن آنان حق بيعت داشتم ، و خون هزار نفر از شيعيان مرا بى گناه ريختند. آيا باز هم شك دارى .؟
ابو بردة گفت : تا به حال در حقانيت تو شك داشتم ، اما چون بيان فرمودى ، برايم روشن شد كه آن قوم بر باطل و اميرالمؤ منين عليه السلام بر صواب است .
آن حضرت بعد از ايراد خطبه در منزل جعدة بن هبيرة رفت در آن جا، سليمان بن صرد خزاعى به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمد، حضرت او را از اينكه در جنگ جمل به يارى او شركت نكرد مذمت نمود. سليمان خطاى خود را پذيرفت اما تعهد كرد كه بعد از اين تخلف روا ندارد.
بعد از آن كسانى از معارف كوفه كه در جنگ جمل تخلف كردند به نزد على عليه السلام شرفياب مى شدند و سلام مى گفتند و حضرت بعضى از آنان را به گرمى مى پذيرفت و بعضى را بازخواست مى كرد، تا روز جمعه وارد مسجد جامع شد و نماز جماعت گزارد، سپس عمال و فرماندارانى را به شهرهايى كه در تسلط او بودند، مانند عراق ، ماهان ، جبال خراسان نصب كرد.
فتح سرزمين جزيره (41)
اهل جزيره از طرفداران عثمان بن عفان بوده ، با معاويه بيعت كرده بودند وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام از حالشان آگاه شد، دانست كه از معاوية بن ابو سفيان متابعت مى كنند، مالك اشتر نخعى را به حضور طلبيد و امارت جزيره و اطرافش را به او سپرد. ضحاك بن قيس الفهرى از طرف معاويه امارت جزيره را در دست داشت چون خبر آمدن اشتر نخعى را به جزيره شنيد، لشكر انبوه تدارك ديد و به جنگ با مالك اشتر كه لشكرى از سربازان كوفه را به همراه داشت آمد. دو لشكر در شهر حران يك روز به نبرد و جنگ پرداختند، شبانگاه ضحاك بن قيس و سربازانش از تاريكى شب استفاده كرده به حصار حران گريختند، مالك اشتر آنان را محاصره كرد چون خبر شكست ضحاك به معاويه رسيد پسر خالد بن وليد را با سپاهى عظيم به كمك او فرستاد.
مالك اشتر به سوى آنان شتافت ، آنان در سرزمين رقه با همديگر رو به رو شدند، جنگى سخت در گرفت ، سرانجام مالك اشتر نخعى پيروز شد، وقتى نيروى امدادى معاويه شكست خورد و مالك اشتر آنان را تعقيب كرده ،بسيارى را كشت و بقيه به شام گريختند.
مالك اشتر سپس به سراغ ضحاك بن قيس و سربازانش رفت و به محاصره آنان پرداخت ، معاويه اين بار ايمن بن الاسدى را با لشكرى انبوه به كمك ضحاك بن قيس فرستاد، ضحاك بن قيس از حصار حران بيرون آمد، و آنان از دو طرف به دو طرف يورش آوردند، مجددا مالك اشتر لشكر شام را منهزم و پراكنده كرد و آنها با خوارى و خفت به نزد معاويه بازگشتند جزيره به دست مالك اشتر فتح شد.
خطبه اميرالمؤ منين على
وقتى خبر لشكر كشى و مخاصه معاويه بر اميرالمؤ منين على عليه السلام معلوم شد آن حضرت اين خطبه اى را خواند:
اى مردم ! معاويه اهل شام را در شك افكنده است و به دروغ شايعه كرده كه عثمان را على كشته است ، او نيز لشكرى به جنگ مالك اشتر كه فرماندار من در جزيره است فرستاد، هم اكنون نيز در تدارك نيرو و جمع آورى لشكر براى منازعه و نبرد با من است .من تصميم دارم نامه اى به او بنويسم و او را نصيحت كنم ، راءى شما چيست و چه مصلحت مى دانيد؟
چون كلام اميرالمومنين بدين جا رسيد، اهل مجلس به ضجه گريه افتادند و گفتند: راءى راءى اميرالمومنين عليه السلام است ، هر گونه صلاح مى دانى عمل فرما. ما از تو اطاعت مى كنيم آن چنان كه مطيع فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام از منبر فرود آمد و به منزل رفت ، كاغذ و مركب خواست و اين نامه را به معاويه نوشت :
از عبدالله اميرالمؤ منين على عليه السلام به معاوية بن صخرا اما بعد، بايد بدانى ، كه بيعت با من بر تو لازم است ، چون آن كسانى كه با من بيعت كردند، همان مسلمانانى هستند كه با ابابكر و عمر و عثمان بيعت كردند و بر امامت و خلافت من متفق شدند و با ميل و رغبت بيعت كردند، چون حاضران را مجال اختيار نبود، براى غايبان جاى اعتراض نيست ، اما كشتن عثمان ؛ خبر دهنده از كيفيت كشتن او چون نابيناست و و شنونده چون كر، جماعتى كه او را عيب مى كردند او را كشتند و كسانى كه او را دوست داشتند، يارى اش نكردند.
اكنون همه مسلمانان با من بيعت كردند، هر كسى از بيعت من روى برگرداند، حق را نچشيده است ، و آن كسى كه بيعت مرا به تاءخير اندازد عافيت طلب است . اى معاويه ! از منازعه و مخاصمه احتراز كن ، آن گونه كه تو را راهنمايى كردم عمل كن .
نامه را مهر كرده به دست حجاج بن عزية الانصارى داد و او آن را در شام در اختيار معاويه گذاشت ، معاويه نامه را برگرفت و به دقت خواند آن گاه سر را بلند كرد و سخنان ناسنجيده اى درباره على عليه السلام گفت . او به فرستاده على عليه السلام گفت : على همان كسى است كه عثمان را كشت . حجاج بن الانصارى گفت : اى معاويه ! تو همان كسى هستى كه عثمان از تو استمداد كرد و يارى خواست ، اما او را يارى نكردى ؛ بلكه در خانه نشستى و او را خوار نمودى تا كشته شد.
معاويه به خشم آمد و گفت به سوى على عليه السلام برگرد و نامه اى به دست تو نخواهم داد. فرستاده من جواب نامه را پشت سر خواهد آورد. حجاج بن عزية الانصارى به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشت و آنچه اتفاق افتاده بود باز گفت .
دشمنى وليد بن عقبه با على عليه السلام
وليد از دشمنان سرسخت اميرالمومنين على عليه السلام بود و سبب دشمنى آن ملعون اين بود كه او والى شهر كوفه بود و نماز صبح به امامت او خوانده مى شد، يك بار به جاى دو ركعت نماز صبح ، چهار ركعت خواند و معلوم شد او خمر خورده و با حالت مستى نماز گزارده است ، لذا عثمان بن عفان با مشورت اميرالمومنين على عليه السلام بر وليد بن عقبه حد جارى كرد.
همچنين ذكر كرده اند كه در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله روزى وليد از روى تعرض و دهن كجى به على عليه السلام گفت : انا احد منك سنانا، واسلط منك لسنانا، و املاء منك للكتيبة حشوا.
يعنى نيزه من از نيزه تو تيزتر، فصاحت من از تو بيشتر، و قوت من از تو افزون تر است .
على عليه السلام فرمود: خاموش باش اى فاسق ! وليد از سخن على عليه السلام دلتنگ و به رسول خدا شكايت كرد.
جبرئيل اين آيه را آورد: افمن كان مؤ منا كمن كان فاسقا لايستوون (42)
آيه در شاءن اميرالمؤ منين على عليه السلام نازل شده آن حضرت را مؤ من خواند و وليد را فاسق دانسته است كه هرگز با يكديگر يكسان نيستند. از آن زمان وليد كينه اميرالمؤ منين على عليه السلام را در دل گرفت و منتظر فرصت بود تا كارى بر ضد على عليه السلام انجام دهد.
لذا چون شنيد كه معاويه عزم مخالفت و مخاصمت با على عليه السلام را دارد و نامه او را بى جواب گذاشته است بسيار خوشحال شد، او در اشعارى معاويه بن صخرا را تحريض و تحريك به مخالفت با اميرالمومنين عليه السلام كرد، و آن اشعار را به نزد او فرستاد.
معاويه با خواندن شعر وليد، بسيار شاد و مسرور شد، بعد از آن كاغذى خواست و در جواب نامه على عليه السلام فقط نوشت بسم الله الرحمن الرحيم و هيچ چيز ديگر روى كاغذ ننوشت . سپس مردى از قبيله عبس را كه بسيار بى حيا و هتاك و چرب زبان بود انتخاب تا به كوفه رود و كاغذ را به اميرالمؤ منين على عليه السلام برساند.
آن مرد در كوفه به مجلس اميرالمومنين عليه السلام كه مهاجر و انصار گرد او نشسته بودند وارد شد و گفت : من فرستاده معاويه ام ، و از شام آمده ام ، در شام پنجاه هزار پير و جوان زير پيراهن خون آلود عثمان اشك و غم و حسرت مى ريزند و محاسن تر مى كنند، آنان شمشير كشيده با خداوند عهد كرده كه از قاتلان عثمان انتقام نگيرند آرام ننشينند و شمشير در قلاف نبرند. پدران ، فرزندان را به خونخواهى عثمان وصيت مى كنند، شيطان را لعنت مى كردند ولى اكنون بر قاتلين عثمان لعنت مى فرستند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام پرسيد: چه كسى را كشنده عثمان مى دانند؟
گفت : تو را متهم مى كنند كه عثمان را كشته اى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: واى بر تو! چرا من قاتل عثمان باشم ؟
در آن هنگام جمعى از ياران على عليه السلام شمشير كشيدند تا فرستاده معاويه را بكشند. اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: دست نگه داريد بر او آسيبى نرسانيد ولى نامه او را از او بگيريد.
على عليه السلام چون نامه را گشود، غير از بسم الله الرحمن الرحيم چيز ديگرى مشاهده نكرد. دانست كه معاويه عزم جنگ دارد و به هيچ وجه به موافقت و متابعت راضى نخواهد شد.
پس اميرالمؤ منين فرمود: لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم حسبى الله و نعم الوكيل . فرستاده معاويه با دين ملاطفت و نرمى از على عليه السلام برخاست و در مقابل على عليه السلام ايستاد و گفت : يا اميرالمومنين ! به دليل اخبارى كه در شام شنيده بودم مغبوض ترين شخص ‍ نزد من بودى ، و كينه تو را در دل داشتم اما چون به حضورت آمدم و از نزديك سخنان مبارك تو را شنيدم ، حسن رفتار و كمال حلم تو را ديدم ، فهميدم كه اهل شام بر ضلالت و و گمراهى اند و اميرالمؤ منين على عليه السلام بر هدايت صراط مستقيم است . به خدا سوگند هرگز تو را ترك نمى كنم تا در ركاب تو بميرم .
سپس عبسى در ضلالت معاويه و حقانيت اميرالمؤ منين على عليه السلام اشعارى چند سروده و براى معاويه فرستاد، وقتى معاويه آن اشعار را خواند تعجب كرد و گفت : قاتله الله ، كاش او را نمى فرستادم ، چون او مردى سخت فصيح است ، مردم را بر ضد ما تبليغ و تحريض خواهد كرد.
ملاقات مرد طائى با معاويه
معاويه با جماعتى از شام به صحرا مى رفتند، ناگهان ديدند شخصى از جانب عراق مى آيد، معاويه گفت او را به نزد من بياوريد، چون او را آوردند معاويه پرسيد كيستى ؟ و از كجا مى آيى ؟ و به كجا مى روى ؟ گفت از قبيله طى هستم و از كوفه مى آيم ، به سوى حابس بن طائى كه نزد توست مى روم .
معاويه گفت : حابس را حاضر كنيد، چون حابس او را ديد، يكديگر را بغل گرفتند و خوش آمد گفتند و خوشحال شدند.
معاويه پرسيد: اى مرد طائى ! از حال على بن ابى طالب عليه السلام چه خبر دارى و او در كجاست ؟ و عزم چه كارى را دارد؟
طائى گفت : على عليه السلام بعد از جنگ بصره به كوفه هجرت كرد، مردم كوفه از شريف و وضيع و از بزرگ و كوچك و از مهاجر و انصار همه با ميل ء رغبت با او بيعت كردند از اين بيعت دلشادند،و اينك على عليه السلام هيچ هم غمى جز جنگ با تو ندارد و هيچ شكى نداشته باش كه با تو پيكار خواهد كرد. اى معاويه ! اين خبرهاى عراق است كه مى دانستم .
معاويه به حابس بن سعد گفت : گمان مى كنم پسر عم تو جاسوس على بن ابى طالب عليه السلام باشد او را از اطراف ما دور كن .
مرد طائى گفت : من هرگز جاسوس نبوده ام و نيستم ، عراق را بيشتر از شام دوست دارم و اكنون به سوى عراق باز مى گردم .
وقتى او در كوفه به خدمت اميرالمومنين عليه السلام رسيد آنچه بين او و معاويه گذشت بازگو كرد.
اعتراض نابجا
اميرالمؤ منين على عليه السلام در مسجد كوفه مردم را براى جنگ با معاويه تشويق مى كرد تا آماده نبر شوند.
مردى از اربد خطاب به على عليه السلام گفت : آيا باز مى خواهى برادران مسلمان شامى را مثل برادران بصره بكشيم ، هرگز اين كار را نخواهيم كرد.
مالك اشتر فرياد زد اين مرد كيست ؟
آن مرد از ترس فرار كرد و مردم به دنبال او دويدند تا او را گرفتند و چندان او را زدند تا جان داد.
اميرالمومنين چون با خبر شد پرسيد: چه كسى او را كشت ؟
گفتند: قاتل او مشخص نيست ، زيرا افراد بسيارى بر سرش ريختند و آن قدر زدند تا مرد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: چون قاتل را نمى توان شناخت پس ديه او بايد از بيت المال پرداخت شود.
مالك اشتر احتمال داد على عليه السلام از سخنان آن مرد فرارى قدرى مكدر شده است گفت : اى اميرالمومنين ! همه مردم از شيعيان و هواخواه و مطيع شما هستند، هيچ كسى از جان و مال برايت مضايقه و دريغ ندارد و هر وقت صلاح بدانى بسوى دشمنانت بتازيم و جانهاى خويش را فداى تو مى كنيم . هيچ كس بى اجل نمى ميرد شما امام بر حق ما هستيد.
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: راست مى گويى اى مالك ، راه حق مشترك است ؛ اما مردم در حق گرايى مختلف و متفرق هستند.
نامه على عليه السلام به عمال سابق
اميرالمؤ منين على عليه السلام مصلحت ديد به امراى اطراف ، نامه بنويسد و آنان را به بيعت خويش دعوت كند، از جمله به جرير بن عبدالله البجلى عامل همدان و اشعث بن قيس عامل آذربايجان نامه نوشت .
نامه على عليه السلام به جرير بن عبدالله
از اميرالمؤ منين على عليه السلام به جرير بن عبدالله البجلى :
ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغير ما بانفسهم و اذا اراد الله بقوم سوءا فلا مرد له و مالهم من دونه من وال . (43)
مادامى كه بندگان خدا در مسير طاعت و عبادت باشند، و از عصيان و طغيان اجتناب كنند، نعمتهاى الهى هر روز افزون مى شود اما اگر تغيير حال دهند و راه تمرد پيش گيرند، نعمت هاى آنان نيز تغيير يافته ، از آنان سلب مى شود.
اى جرير! خوب مى دانى كه بعد از عثمان بن عفان مهاجر و انصار و اعيان و اشراف با من بيعت كردند و بر خلافت من اتفاق كردند، عده اى آشوب طلب ، بصره را پايگاه ساخته به جنگ اقدام كردند، و خداى تعالى ما را بر آنان ظفر و پيروزى عنايت فرمود. عبدالله عباس را به امارت بصره گماردم و به كوفه آمدم اكنون مسئله مهم ، شام است ، معاويه در آنجا لشكرى آماده كرده ، انديشه مخالفت دارد، قصد دارم فتنه را خاموش كنم . چون نامه به دست تو رسيد، با سواران و پيادگان به نزد من بيا كه من عازم شام هستم . والسلام .
وقتى نامه اميرالمومنين على عليه السلام به دست جرير رسيد، نامه را خواند. بلافاصله در مسجد حاضر شد و بر منبر رفت ، بعد از حمد خدا درود بر مصطفى صلى الله عليه و آله گفت : اى مردم ! اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام كه در دين و دنيا امين است ، مهاجر و انصار، و اشراف و اعيان به خلافت و امامت او اتفاق و اجتماع كردند و كمر همت بر اطاعت او بستند، سزاوارتر و لايق تر از او كسى نيست ، چون به جهت علم ، شجاعت ، سخاوت ، شرف قربت و عز قرابت كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله دارد. يقين بدانيد كه آسايش و زندگى راحت در پناه حكومت اوست و بدانيد در تفرقه و اختلاف مشقت و رنج بسيار پيش مى آيد. اگر به امامت و خلافت او راضى باشيد، كار شما قوام گيرد و اگر به ميل و رغبت بيعت نكنيد شما را با اجبار در مسير موافقت خو مى برد. هر گونه صلاح مى دانيد عمل كنيد.
مردم از طرف مسجد با صداى بلند گفتند: به خلافت اميرالمؤ منين على عليه السلام راضى هستيم و با ميل و رغبت او را اطاعت مى كنيم و دست بيعت به او مى دهيم .
پس جرير بن عبدالله با سواران خويش به كوفه عزيمت كرده و به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدند و با او بيعت كردند و در شمار ياران و اصحاب آن حضرت در آمدند.
نامه على عليه السلام به اشعث بن قيس
اشعث بن قيس در آن زمان از طرف عثمان بن عفان والى آذربايجان بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى پر از لطف و نرمى و نصيحت بدين مضمون براى او نوشت (44)
بسم الله الرحمن الرحيم . از عبدالله اميرالمؤ منين على به اشعث بن قيس ، ما را در حق تو اعتماد و اعتقادى بزرگ است ، بصيرت و شهامت تو براى ما روشن است . دوست داشتيم اولين كسى باشى كه با ما بيعت كنى . مى دانى كه عثمان بن عفان به جايگاه ابدى خويش شتافت . مهاجر و انصار و تابعين از شريف و وضيع ، خاص و عام به ميل و رغبت با من بيعت كردند، اگر نامه من به تو رسيد، مثل مهاجر و انصار با من بيعت كن و در آمدن نزد ما تعجيل كن و كسانى را كه در اطاعت تو هستند از سواره و پياده با خود بيارو و بدان كه امارت آذربايجان طعمه تو نيست بلكه امانتى در دست توست . اموالى كه در دست توست مال خداست و تو خزانه دار آن مى باشى ، اگر وفادار باشى ،حق تو را فراموش نخواهيم كرد، شايد امارت همان شهر را براى تو قرار دهيم . والسلام .
نامه را به زياد بن مرحب همدانى داد و به او فرمود، به سرعت به آذربايجان رود و آن را به اشعث بن قيس برساند. همزمان پسر عم اشعث بى قيس ‍ نامه اى بدين مضمون نوشت و به او فرستاد.
اى پسر عم بدان كه بعد از عثمان ، بزرگان صحابه از مهاجر و انصار و ديگران با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. تو در امامت و خلافت او ترديد نكن و بى درنگ با او بيعت كن . چون او داشنمدتر از ديگران است . والسلام
وقتى اشعث بن قيس هر دو نامه را خواند و از مضمون آنها آگاه شد، فرمان داد تا منادى مردم را در مسجد فرا خواند. چون همه مردم حاضر شدند. بر منبر رفت و بعد از حمد خداى تعالى و درود بر محمد مصطفى عليه السلام گفت :
اى مردم ! عثمان ملايت آذربايجان را به من سپرده بود و اكنون اين ولايت در دست من است او به ديار باقى شتافت . كارهايى بين اميرالمؤ منين على عليه السلام و طلحه و زير و عايشه صورت گرفت . با خبر شديد اينك از مهاجر و انصار از خاص عام ، على بن ابى طالب عليه السلام را به خلافت و امامت برگزيده اند، اميرالمؤ منين على عليه السلام مردى است ، عالى تبار و بزرگ ، در دين دنيا امين و ماءمون است ، نامه اى نوشته ، و من و شما را به بيعت خويش فرا خوانده است .
راءى نظر شما در اين باره چيست ؟
مردم متفق القول گفتند: سمعنا و اطعنا و على امامنا
ما به امامت و خلافت او راضى هستيم و با غير او بيعت نمى كنيم .
پس زياد بن مرحب ، فرستاده اميرالمؤ منين على عليه السلام به منبر رفت و در تحريض و تشويق مردم به اطاعت و متابعت على عليه السلام سخنانى ايراد كرد. و گفت : اى مردم عثمان ديگر زنده نيست و مردم اعم از صحابه با ميل و رغبت با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. فتنه جويان جمل نيز به سزاى خويش رسيدند. اكنون شايسته نيست شما! مولا اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت نكنيد. من رسول و فرستاده او هستم ، گوش شنوا داشته باشيد و از او اطاعت و متابعت كنيد.
از همه جاى مسجد آواز بلند شد، فرمان على را اطاعت مى كنيم . امامت و خلافت او را با جان دل مى پذيريم . مردم از شادى همديگر را در آغوش ‍ گرفتند و به هم تهنيت مى گفتند.
اشعث بن قيس به منزل خود رفت و جمعى از خويشاوندان را به حضور طلبيد و گفت :
نامه على بن ابى طالب عليه السلام مرا به وحشت انداخته است ، اگر جانب على عليه السلام را بگيرم ، خوف آن را دارم كه كال و دارايى آذربايجان را از من مطالبه كند. اما اگر به معاويه بپيوندم مال آذربايجان از من درخواست نمى كند و مصلحت مى بينم به معاويه ملحق شوم . راءى شما در اين باره چيست ؟
خويشان و اقوام گفتند: مردن برايت بهتر است تا ننگ پيوستن به معاويه ! چگونه شهر و ديار و اقوام و عشيره را رها مى كنى و اطاعت اميرالمؤ منين على عليه السلام كه برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله است نمى پذيرى !
اشعث چون اين سخنان را از خويشاوندان خود شنيد، از عزيمت به شام پشيمان شد. روز بعد به اتفاق مردم و خويشان به جانب كوفه روان شده ، به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيدند و بيعت كردند. اميرالمؤ منين على عليه السلام به نحو نيكو از او و همراهانش استقبال كرد.

next page

fehrest page

back page