next page

fehrest page

back page

نامه احنف بن قيس به بنى تميم
احنف بن قيس به اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : اگر بنى سعد بن زيد بن مناف بن تميم در جنگ جمل تو را يارى نكردند، لازم است در اين جنگى در پيش دارى شما را يارى كنند، آنان در كار طلحه و زبير شبهه داشتند اما اكنون در ناحق بودن معاويه ، و حقانيت شما شكى ندارند. همه اقوام من در بصره اند اگر اجازه فرمايى ، نامه اى بنويسم و آنان را به اطاعت اميرالمؤ منين على عليه السلام بخوانم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: تو مخيرى و هر چه مصلحت مى دانى ، به جا آور. پس احنف بن قيس نامه اى به اهالى بصره نوشت و قبيله خود را به نصرت و كمك اميرالمؤ منين على عليه السلام فرا خواند، چون نامه احنف را ديدند، همگى به خدمت على عليه السلام رسيدند و با او بيعت كردند.
تلاش على عليه السلام در منع معاويه
على عليه السلام با ياران خويش مشورت كرده ، فرمود:
شما مى دانيد با معاويه نمى خواهم مكر و خدعه كنم چون خيرى رد مكر و بغى نيست . مرا مردى تجربه ديده كه تلخ و شيرين روزگار چشيده باشد لازم است تا به نزد معاويه بفرستم ، كه او را نصيحت كند تا شايد از آن انديشه اى كه دارد برگردد و سر در اطاعت فرود آورد اگر به گمراهى و ضلالت خود اصرار ورزد و عزم جنگ داشته باشد او را تنبيه خواهيم كرد.
جرير بن عبدالله بجلى برخاست و گفت :
اى اميرالمومنين ! مرا به رسالت نزد او بفرست كه ميان من او در قديم دوستى بوده و سخن مرا بهتر مى فهمد. به نزدش مى روم و از او مى خواهم با شما بيعت كند و مطيع باشد، تا عمال و امراء شما شود، مادامى كه در اطاعت خداى تعالى باشد و همچنين اهل شام را به اطاعت و ولايت شما دعوت مى كنم ، و اكثر آنان از اقارب و عشاير من هستند. اميدوارم كه او و اهل شام مطيع شوند و عصيان نكنند.
مالك اشتر گفت : يا اميرالمومنين ! او را بر اين كار ماءمور نكن ، زيرا كه راءى او خواست او همان واى و نظر اهل شام است .
على عليه السلام فرمود: اى مالك ! او را واگذار تا منتظر خبر جديد باشيم .
سپس فرمود: اى جرير! مى بينى كه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از ياران بدر و احد كه اهل دين و صاحب راءى و نظر مورد اعتمادند در نزد من حاضرند، ولى تو را براى اين رسالت انتخاب مى كنم چون رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو فرمود: انك خير ذى يمن . پس همراه نامه نزد معاويه برو، و بگو؛ على عليه السلام به اميرى تو راضى نيست و عامه مردم هم تو را به خلافت نمى پذيرند.
جرير گفت : اطاعت مى كنم .
نامه على عليه السلام به معاويه (45)
بسم الله الرحمن الرحيم ، از عبدالله اميرالمؤ منين على به معاويه بن صخر
اما بعد، اى معاويه ! مى دانى كه تعيين خلافت با شوراى مهاجر و انصار است ، اگر بر كسى متفق و يك دل شوند و او را امام و پيشوا و خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دهند، همه بايد اطاعت كنند و اگر كسى بر آنچه آنان انتخاب كردند راضى شوند با او جنگ مى كنند تا به اطاعت و موافقت راضى شود. حتما آنچه بين من و اهل بصره اتفاق افتاد، مطلع شدى و فهميدى كه چگونه متلاشى شدند، و به يارى خداى تعالى حق پيروز شد. اى معاويه ! تو را مى بينم كه در كار عثمان مبالغه مى كنى و از قاتلين او سخن بسيار مى گويى . مصلحت آن است مثل مسلمانان ديگر با من بيعت كنى ، آن گاه وارثان عثمان از كشندگان او پيش من دعوى آورند تا بر اساس كتاب خدا بين آنان حكم كنم . اما آنچه تو مى خواهى همان است كه بچه را فريب دهند و مشغول كنند تا شير نخواهد.
اگر به وجدان خود مراجعه كنى ؛ مرا مبراترين كس در خون عثمان مى شناسى ، بايد بدانى كه خلافت در خور شاءن ، نيست و شايستگى آن را ندارى چون تو اسير شده در جنگ مكه به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى .
جرير بن عبدالله را كه از اهل ايمان و هجرت است نزد تو مى فرستم ، بهترين كار براى تو اين است كه عافيت دين و دنيا را اختيار كنى ، و مرا متابعت نمايى ، به طغيان و ناسازگارى نگرايى . اگر تمرد كن و خود را در معرض بلا و عقوبت اندازى ؛ به يارى خداى تعالى به مقابله و جنگ تو خواهم پرداخت . والسلام
جرير بن عبدالله نامه را گرفت و چون قصد عزيمت به شام را داشت ، مسكين بن حنظله كه از صالحين زمان بود به جرير گفت ، بين من و معاويه مودت و دوستى قديمى بود. نامه مرا نيز به او برسان ، تا شايد به متابعت على عليه السلام در آيد، جرير هر دو نامه را به شام نزد معاويه برد. معاويه او را گرامى داشت و نزد خود نشانيد، پرسيد: اى جرير چه خبرهايى آورده اى ؟
جرير گفت :
اى معاويه ! اهل حرمين (مكه و مدينه ) و عراقين (كوفه و بصره ) و اهل حجاز و يمن با على بن ابى طالب بيعت كردند و او را به خلافت و امامت برگزيدند. غير از سرزمين شام چيزى در دست تو نيست ، تو را به هدايت و رشد كه همانا متابعت از اميرالمؤ منين على عليه السلام است دعوت مى كنم . اگر خيال فاسد نداشته باشى و در خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام قرارگيرى شايد، تو را بر ولايت و امارت شام باقى بگذارد. به كتاب خدا و سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كن ، مادامى كه على زنده باشد تو در شام امير باشى ، و چون از دنيا برود و تو زنده باشى ، هر فكر و انديشه اى كه دارى به پايان برسان .
اما قصه كشتن عثمان عفان ، بدان جماعتى كه در روز حادثه در مدينه حاضر بودند بر حقيقت واقعه آگاه نيستند تا چه رسد به آنان كه مثل تو غايب بودند و در شام حضور داشتند و تو بهتر مى دانى على عليه السلام قاتل عثمان نيست . اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام است بگير و بخوان .
معاويه نامه را تا آخر خواند، آن گاه به جرير گفت تو هم نامه را بخوان و منتظر باش تا در اين باره از نظريات و آراى اهل شام كسب اطلاع كنم و جواب بگويم .
اما معاويه با خواندن نامه مسكين بن حنظله به خشم آمد و جوابى ناشايست براى وى نوشت .
روز بعد جرير در مسجد اعظم شام در اجتماع مردم در حالى كه معاويه هم حاضر بود به پا خاست و سخنانى چنين گفت :
اى مردم شام ! بدانيد كه مهاجر و انصار و صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله با ميل و اشتياق با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند. اگر اهل بصره مخالفت كرده و شمشير كشيدند به سزاى خود رسيدند، على بن ابى طالب عليه السلام همان است كه شما ديده ايد و شجاعت و حلم راءفت او را مشاهده كرده ايد، اكنون تمامى بزرگان معارف به خلافت و امامت او راءى داده اند، اگر فى المثل تا به حال بيعت نكرده بوديم ، با احدى غير از على بن ابى طالب عليه السلام دست بيعت نمى داديم .
اى معاويه ! از خدا بترس ، و خود را به هلاكت نينداز.
فان الله مع الذين اتقوا والذين هم مخسنون .
مثل مهار و انصار با على عليه السلام بيعت كن ، اگر بگويى امارت اين سرزمين را عثمان بن عفان به من داده است و مرا معزول نكرد، اين سخن را اعتبارى نيست ، چون در آن صورت براى خداوند دينى باقى نمى ماند.
معاويه بعد از سخنان جرير بر منبر نشست ، بعد از خودستايى بسيار گفت :
اى مردم ! شما مى دانيد كه من نماينده و عامل اميرالمؤ منين عمر و عثمانم ، در اين مدت در حق شما فضاحت و ظلمى روا نداشتم . اكنون عثمان را مظلومانه كشتند و من والى او هستم و خداى تعالى فرمود: من قتل مظلوما فقد لوليه سلطانا(46)
دوست دارم انديشه شما را درباره قاتلين عثمان بدانم ، آيا طلب خون او را بكنيم يا نه ؟
مردم از اطراف مسجد به آواز بلند گفتند: ما همگى طالبان خون او هستيم هر جد وجهت در طلب خون او لازم بدانى ، انجام خواهيم داد.
قبل از مراجعت جرير بن عبدالله به كوفه اميرالمؤ منين على عليه السلام به خطبه معاويه و سخنان اهل شام آگاهى يافت ، مى خواست در حركت به سوى شام تعجيل كند. مردم مصلحت نمى ديدند مگر پنج نفر؛ مالك اشتر نخعى ، عدى بن حاتم الطائى ، عمر و بن حمق خزائى ، سعيد بن قيس ‍ همدانى و هانى بن عروة مذحجى ، اين پنج نفر به نزد اميرالمؤ منين آمدند و گفتند:
اين مردم كه رفتن شما به شام را صلاح نمى دانند از جنگ با اهل شام مى هراسند و از مرگ مى گريزند، ولى ما تنها از مرگ نمى ترسيم بلكه آرزو داريم در ركاب تو شهيد شويم پس به سوى معاويه حركت مى كنيم ، خدا وند يار و معين ماست .
اميرالمومنين لحظاتى سكوت كرد بعد فرمود: فرستاده ما نزد آنهاست بايد صبر كرد تا برگردد.
ياران اميرالمومنين چون اين سخنان را شنيدند، ديگر سخنى نگفتند.
اتحاد معاويه با عمر و عاص
عمر و عاص در فلسطين اقامت داشت ، معاويه نامه اى (47)به اين مضمون براى او نوشت :
اى عمروعاص ، كشتن مظلومانه عثمان را شنيده اى . اهل حجاز، يمن ، بصره و كوفه با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند، على عليه السلام نامه اى به من نوشته و جرير بن عبدالله را نزد من فرستاده است تا به حال جواب نامه او را ننوشته و به فرستاده اش اجازه مراجعت ندادم ، هر چه زودتر به نزد من بيا تا در اين باب با تو مشورت كنم و از راءى تجربه تو كمك بگيرم .
وقتى نامه معاويه به عمر عاص رسيد پسران خود عبدالله و محمد را فرا خواند و نامه معاويه را به آنان نشان داد و گفت :
اى پسران ! من در رفتن به سوى معاويه و پيوستن به او با شما مشورت مى كنم ؛ چه صلاح مى دانيد؟
عبدالله گفت : اى پدر صلاح اين است كه به معاويه اعتنايى نكنى چون وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت ، از تو راضى بود، و بعد از آن دو خليفه ابوبكر و عمر هم از تو راضى بودند، و هنگامى كه عثمان كشته شد، تو غايب بودى و مسئوليتى هم در قبال او نداشتى . الحمدالله از نظر مال و دارايى هم محتاج كسى نيستى و طمع خلافت نيز ندارى ، پس سزاوار نيست خود را در رنج اندازى و عداوت على بن ابى طالب عليه السلام كه پسر عم ، داماد و وصى مصطفى صلى الله عليه و آله است ، انتخاب كنى ، سعادت تو در اين است كه همنشينى و يارى معاويه را اختيار نكنى .
فرزند ديگرش محمد گفت :اى پدر! پسنديده نيست مثل پيرزنان كم همت در خانه بنشينى ، مصلحت آن است به شام روى و به معاويه بپيوندى و خون عثمان را مطالبه كنى ، تا يكى از سرداران و سروران لشكر باشى .
عمروعاص بعد از شنيدن سخنان هر دو پسر، گفت :
اى عبدالله ، تو مرا به كار اشاره مى كنى كه با خير و آخرت مقرون است و محمد مرا تشويق مى كند، دنيا را بر آخرت ترجيح دهم ، ولى من در اين باره تاءمل و تفكر خواهم كرد تا كدام يك به مصلحت باشد.
سرانجام عمروعاص به سوى شام رفت ، چون نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامى داشت و در كنار خود نشاند و گفت : اى عمروعاص ، مرا سه مشكل در پيش است كه از حل آنها عاجز مانده ام ؛
اول : محمد بن حذيفه در زندان مصر را شكسته ، بيرون آمده و جمعى را با خود همراه ساخته است . او فردى فتنه جو و دشمن من است .
دوم : برايم خبر آورده اند، قيصر روم با لشكر مجهز و قدرتمند قصد جنگ با ما را دارد و چاره آن را نمى دانم چيست ؟
سوم : على بن ابى طالب عليه السلام در كوفه به جمع آورى لشكر و نيرو پرداخته و مرا تهديد مى كند و عزم جنگ دارد. راءى و نظر تو رد باره اين مهم چيست ؟
عمروعاص گفت :
اگر چه هر سه خطرناك و جاى نگرانى دارد. اما كار محمدبن حذيفه سهل است ، لشكرى آماده كن و به جنگ او بفرست ، يا كشته شود يا مى گريزد، كه فرارى شدن او ضررى براى تو ندارد.
اما قيصر روم را با ارسال هدايايى از طلا و نقره و اجناس گرانبها و از سرزمين شام مى توان فريفت ، و از او تقاضاى صلح و يا مهلت براى جنگ كرد و او اجابت مى كند و گزندى به تو نمى رساند.
اما كار على بن ابى طالب عليه السلام از همه دشوارتر است ، بهتر است با او منازعه و مخالفت نكنى .
معاويه گفت : او حق خويشاوندى مرا رعايت نمى كند، در بين امت اختلاف انداخته ، خليفه مسلمين عثمان را كشته و بر خداى خويش عاصى گرديد.
عمروعاص گفت :
مهلا يا معاويه ! آرام باش ! على عليه السلام امروز يگانه روزگار است ، هيچ كسى در درجه و رتبه او نيست ، و انواع فضايل در او جمع است ؛ از نظر هجرت ، قرابت و سوابق نيكو، و اوصاف پسنديده و از مردانگى ، شجاعت ، فرزانگى ، بلاغت ، بصيرت و بينايى و فنون جنگى مواهب الهى بى نظير است .
معاويه گفت : راست گفتى ، همه اين خصايص و صفات حميده كه شمردى براى شخصيت او ناچيز است ، اما به بهانه خون عثمان با او مى جنگيم و او را متهم به كشتن عثمان مى كنيم .
عمروعاص : از سخن معاويه خنده اى تمسخر آميز سرداد و گفت : از سخن تو كه خون عثمان را از على عليه السلام مطالبه مى كنى عجب دارم ؛ آن وقت كه عثمان را محاصره كردند و از تو يارى خواست ، او را تنها گذاشتى ، نه خودت مددى كردى ! و نه نيرويى براى كمك او فرستادى . اما من او را آشكار رها كرده و به فلسطين رفتم و امروز چگونه مدعى خون عثمان باشم .
معاويه گفت : اى عمروعاص ! از اين سخنها بگذر، و با من بيعت كن تا با موافقت يكديگر پاى در ركاب كنيم و جهان را در تصرف خود درآوريم ، و با لطايف الحيل على بن ابى طالب را از پاى در آوريم .
عمروعاص گفت : اى معاويه ! ترك دنيا آسان است ، اما ترك دين دشوار است ، در اين حادثه يارو تو بودن و مخالفت على عليه السلام را اختيار كردن گناهى بس بزرگ است ، پس در مقابل از دست دادن دين مرا راضى كنى .
معاويه گفت : هر چه مى خواهى بگو.؟
عمروعاص گفت : امارت سرزمين مصر را مى خواهم .
معاويه گفت : مصر را در مقابل عراق به تو واگذار مى كنم .
معاويه امارت مصر را به عمروعاص واگذاشت و او مسرور خندان به منزل رفت .
پسر عمش در منزل او بود. وقتى ديد عمروعاص خوشحال است ، گفت :
اى عمروعاص ! چون دين را به دنيا فروختى اين چنين خوشحال و شادمانى ! آيا گمان مى كنى مصر از آن تو خواهد شد و مصريان تسليم تو مى شوند!
عمرو تبسمى كرد و گفت : اى عموزاده ! كارها به اراده و تقدير است ، نه به دست معاويه و على عليه السلام پس جهد و تلاشى مى كنم شايد اسم و رسمى مرا حاصل شود.
پسر عمش گفت : در اشتباهى بزرگ گرفتار شدى و مى پندارى كه معاويه خير و سعادت تو را مى خواهد، و حال اين كه دين را از دست دادى و معلوم نيست از دنياى او بهره اى و نصيبى به دست آورى !
چون معاويه اين منازعه را شنيد، دستور داد آن مرد را دستگير كنند و بكشند؛ اما او فرار كرده به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و از كيفيت هم پيمانى و موافقت معاويه و عمروعاص آنچه ديده بود بيان كرد، اميرالمومنين هم او را گرامى داشت و به او لطف كرد.
رسالت مجدد جرير بن عبدالله بر معاويه
چون عمر بن عاص با يكديگر متحد شدند تا به مخالفت و جنگ با اميرالمؤ منين على عليه السلام ؛ پردازند، بار ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه اى بدون مضمون به جرير بن عبدالله نوشت :
وقتى نامه من به دست تو برسد، كار با معاويه را يكسره كن و از او جواب قطعى بخواه ، و او را بين جنگ و بيعت با من مخير گردان ، اگر عزم جنگ و مخاصمه دارد هر چه زود مرا با خبر كن و اگر سر سازش و تسليم دارد. از او وثيقه و پيمانى بگير تا بر آن اعتمادى باشد و زود به نزد ما باز گرد.
جرير بن عبدالله با دريافت نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام بى درنگ به نزد معاويه رفت و گفت :
روزهاست كه نزد تو مانده ام و تو در جواب دادن مماطله مى كنى ، ولى آنچه رسم دوستى و وفا بود با تو به پايان رساندم ، گويا باطن تو به گونه ديگرى است و خداى تعالى مهر بر قلب تو زده است همان گونه كه بر قلب جباران و متكبران سياه دل مهر نواخته مى شود. تو حق را با باطل درآميخته اى . مى دانم تا برق شمشير مهاجر و انصار را نبينى بيعت خواهى كرد. اكنون اين نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام است ، كه با تاكيد نوشته است ، يا معاويه بيعت كند يا جنگ را اختيار نمايد و بيش از اين اجازه ماندن در شام را ندارم .
معاويه با چرب زبانى گفت : حق با توست ، و توقف تو در اينجا طولانى شده ، است اما در انتظارم تا در اين باره با بزرگان اهل شام مشورت كنم و جوابى نيكو به تو بدهم .
گفت و گوى معاويه با عمروعاص
پس معاويه ، عمروعاص را طلبيد و درباره جواب دادن به جرير بن عبدالله مشورت كرد.
عمرو گفت : بيعت نكردن با على عليه السلام كارى بس خطرناك و گناهى بزرگ است . دشمنى با على عليه السلام دشمنى با پيامبر صلى الله عليه و آله و دشمنى با پيامبر دشمنى با پروردگار است . و چون تو را اعتقاد بر اين است كه على بن ابى طالب عليه السلام بيعت نكنى ، راى من اينست شرحبيل بن سمط الكندى را كه از رؤ سا و اشراف اهل شام است به حضور طلبى ، و به او بگوى كه على بن ابى طالب عثمان را كشته و قصد دارد فتنه و آشوب به پا كند، و جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده تا از ما بيعت بگيرد، و ما منتظر راءى و نظر تو هستيم كه مصلحت چه مى بينى . آيا با على عليه السلام بيعت كنيم يا با او مقابله كنيم .
و قبل از اين كه او حاضر شود، چند نفر از اشراف را دعوت كن تا در پيش او گواهى دهند، على بن ابى طالب عثمان را كشته است . البته گواهان از معتمدان او باشند تا گواهى آنان در دل او جاى گيرد.
معاويه راءى عمروعاص را پسنديد از يك طرف به شرحبيل نامه نوشت تا به نزد او آيد، و از طرف ديگر كسانى كه با على عليه السلام عداوت و دشمنى داشتند، مثل يزيد بن انس ، بُسر بن ارطاة ، حمزة بن مالك ، حابس ‍ بن سعد طائى ، ابو الاعور سلمى و ده نفر ديگر را گفت براى شرحبيل گواهى دهند، عثمان را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است .
شرحبيل در حمص بود وقتى نامه معاويه را خواند به نزد عبدالرحمن بن غنم ازدى رفت ، اين عبدالرحمن مردى فقيه و عالم و پارسا بود، با او مشورت كرد آيا به نزد معاويه برود يا نه .؟
عبدالرحمن گفت : اى شرحبيل ! تو مردى بزرگ از اخيار قبيله كنده هستى ، در افواه و عوام و الناس انداخته اند كه على بن ابى طالب عليه السلام ، عثمان را كشته است ، اگر اين سخنى درست بود، هرگز مهاجر و انصار و اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله با او بيعت نمى كردند. معاويه مى خواهد تو را بفريبد و از دين دارى تو براى كسب دنياى خويش بهره بگيرد، كما اين كه با عمروعاص همين گونه معامله كرد.
اگر دنيا و آخرت را طالبى به سوى على بن ابى طالب بشتاب تا هم نام نيكو و هم ثواب آخرت يابى .
شرحبيل گفت : اى عبدالرحمن ! هر چه گفتى از روى صدق و نيكى بود، اما دوست دارم كلام معاويه را هم استماع كنم تا ببينم چه مى گويد آن گاه تصميم خود را بگيرم . سپس به جانب شام روانه شد و به نزد معاويه رسيد. معاويه او را گرامى داشت و در كنار خويش نشانيد و گفت :
على بن ابى طالب جرير بن عبدالله را نزد ما فرستاده و نامه نوشته و مرا به بيعت خويش خوانده است ، گرچه على بن ابى طالب مردى بزرگ ، فاضل و بزرگوارى است ، اما عثمان بن عفان خليفه وقت را كشته است . هنوز جواب نامه على عليه السلام را نداده ام و منتظر ماندم تا راءى نظر تو را كه مردى بزرگ و از رؤ ساى قبيله كنده هستى بدانم مصلحت در چه مى بينى ؟ هر كارى را مصلحت بدانى همان را عمل كنيم .
شرحبيل گفت : سخنان تو را شنيدم و به مقصود تو پى بردم ، يك شب مهلت ده تا از ديگران در اين بار تحقيق كنم ، اگر دو نفر از بزرگان و سادات شام در پيش من گواهى دهند كه على بن ابى طالب عثمان را كشته است ، برايم يقين حاصل مى شود كه راست مى گويى ، آن گاه با همه خويشان و اقربا و دوستانم در ركاب تو با على عليه السلام جنگ مى كنيم .
روز ديگر معاويه آن گواهان دروغين كه كينه على عليه السلام را در دل داشتند، مخفيانه به نزد شرحبيل فرستاد تا در پيش او گواهى دادند، شرحبيل به نزد معاويه آمد و گفت :
به سبب گواهى بزرگان و معتمدان يقين پيدا كردم كه على عليه السلام عثمان را مظلومانه كشت . اى معاويه ! به خدا سوگند اگر با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كرده بودى تو را از شام اخراج مى كرديم . عبدالله بن جرير به به كوفه باز گردان . به خدا سوگند، مجازات على عليه السلام جز شمشير چيز ديگرى نيست .
شرحبيل خواهر زاده اى داشت ، وقتى راءى و نظرش را شنيد او را مذمت كرد معاويه چون از سخنان خواهر زاده شرحبيل آگاهى يافت ، قصد جان او را كرد، آن مرد از شام فرار كرده به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رفت و همه اخبار و حيله هاى معاويه را براى : حضرت آشكار ساخت ، على عليه السلام او را گرامى داشت و در رديف ملازمان و همراهان خويش قرار داد.
شرحبيل به نزد عبدالله رفت و گفت :
اى جرير! عجب كارى در پيش روى ما قرار دادى و ما را در شبه افكندى ، مى خواستى ما را در دهان شير اندازى ، و مى خواهى شام را با عراق در آميزى و مشوش و آشفته گردانى و هرگز گمان نمى كردم على بن ابى طالب عليه السلام به كشتن عثمان اقدام كرده باشد تا اين كه بر من آشكار شد كه على عليه السلام عثمان را كشته است . جرير از گفتن او خنديد و گفت :
اين كه گفتى كارى عجيب سخت در پيش روى شما قرار دادم اگر چنين بود مهاجر و انصار رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن اتحاد و اتفاق نمى كردند و بر عليه طلحه و زبير نمى جنگيدند و اين كه گفتى ، شام و عراق را به هم مى آميزم ، اگر اختلاط عراق و شام بر حق استوار باشد بهتر از آن دو در باطل است .
اما اينكه مى گويى اميرالمؤ منين على عليه السلام عمان را كشت ، به خدا سوگند اين سخن باطل و تهمتى آشكار است كه بدون آگاهى بدان اطلاع پيدا كردى ، و در روز قيامت بايد پاسخگو باشى ، از خدا بترس ، و براى مال و جاه دنيا، آخرت را از دست مده .
شرحبيل با عصبانيت و خشم از نزد جرير خارج شد، به مجلس معاويه وارد شد، و به معاويه گفت :
ما باور كرده بوديم كه تو نماينده ، نايب و پسر عم اميرالمومنين عثمان هستى . اگر از مردانى هستى كه با على عليه السلام به نبرد و جنگ بپردازى تا خون عثمان را از على عليه السلام باز ستانيم ولى اگر در اين كار اهمال و غفلت روا دارى ، تو را عزل و كسى ديگر را به جاى تو انتخاب مى كنيم ، سپس با على عليه السلام تا آخرين نفر محاربه و جنگ مى كنيم .
معاويه گفت : من يكى از شما هستم با هر كسى بجنگيد مى جنگم و با هر كسى صلح كنيد صلح مى كنم .
پس معاويه ! جرير بن عبدالله را به حضور خواند و گفت :
سخن اهل شام را شنيده اى و به نيات و احوال آنان واقف شدى ، برخيز و نزد على بن ابى طالب عليه السلام برو و آنچه را ديدى باز گو.
جرير بن عبدالله بعد از اينكه صد و بيست روز در شام نزد معاويه اقامت كرده بود به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه ميان او و معاويه و ديگران اتفاق افتاده بود شرح داد.
مالك اشتر گفت : اى اميرالمومنين ! اگر به جاى جرير مرا نزد معاويه مى فرستادى بهتر بود، اين سست اراده چهار ماه در شام توقف كرد و فرصت را ضايع كرد.
جرير گفت : به خدا سوگند اگر به جاى من رفته بودى ، همان روز اول تو را مى كشتند چون آنان تو را از جمله كشندگان عثمان مى دانند.
سپس رو كرد به اميرالمؤ منين عليه السلام گفت : شاميان هر زور بر مالك اشتر، عمار ياسر، حكيم بن جبل و مكشوح مردادى دسترسى پيدا كنند آنان را مى كشند.
مالك گفت : اى جرير! از اين سخنهاى كودكانه دست بردار، به خدا سوگند اگر جاى تو بودم اين ماءمويت را به وجه نيكو به پايان مى بردم و معاويه و اطرافيانش را وادار مى كردم تا جواب نامه اميرالمومنين عليه السلام را زودتر بدهند نه مثل تو چهار ماه روزگار سپرى كرده و فرصت را ضايع نمودى .
معاويه شرحبيل را به جمع آورى لشكر مى فرستد
معاويه وقتى جرير نماينده على عليه السلام به كوفه را باز گردانيد به شرحبيل گفت :
حالا كه حق بر تو روشن گرديد و دعوت ما را اجابت كردى بدان اين كار كه در پيش گرفتيم جز به حمايت و موافقت عوام الناس مقدور و ميسر نيست ، مصلحت اين است كه به شهرهاى شام نامه بنويسى و آنان را از ماجراى كشتن خليفه مظلوم به دست على بن ابى طالب عليه السلام با خبر كنى و به يارى ما بطلبى .
شرحبيل گفت : اى مار مهم با نامه حل نمى شود، خود شخصا به شهرها مى روم و مردم را به همراهى تو ترغيب و تشويق مى كنم .
ابتدا به شهر حمص رفت وقتى مردم در مسجد اجتماع كردند، بر منبر نشست و گفت : بدانيد على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته و ميان امت محمد صلى الله عليه و آله تفرقه انداخته ، با مردم بصره به جنگ و منازعه پرداخته ، و تمام بلاد را مسخر خود كرده است مگر سرزمين شام را و اكنون لشكر فراهم كرده و در فكر حمله به شام است تا شما را از خانه كاشانه خود آواره كند، هر چه فكر كرديم جز معاوية بن ابى سفيان كسى را قوى در مقابل او نديديم پس برخيزيد و با شمشيرهايتان او را يارى دهيد.
مردم حمص يكپارچه دعوت او را اجابت كردند، شرحبيل به هر شهر از بلاد شام وارد مى شد، مردم را به نصرت معاويه و دشمنى و عداوت با على بن ابى طالب عليه السلام ترغيب مى كرد و مى گفت : برايم يقين حاصل شد كه على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته و اكنون فتنه و آشوب به پا مى كند، معاويه خون عثمان را از او مطالبه مى كند، او را يارى كنيد.
مردم به سخنان شرحبيل كه مردى سرشناس بود اعتماد مى كردند، تا اين كه لشكرى انبوه از شهرهاى شام گرد او جمع شدند. شرحبيل آن لشكر را پيش ‍ معاويه آورده ، همگى بر دشمنى با على بن ابى طالب عليه السلام اقرار و با معاويه بيعت كردند آنان نيز عهد كردند تا پاى جان در ركاب معاويه بر ضد اميرالمؤ منين على عليه السلام بجنگند.
در اثناى آن بيعت ، مردى فاضل و دانشمند از اهالى سكاسك كه نام او اسودبن عرفجه بود شعرى مشتمل بر وقايع روزگار و تلاش شرحبيل و جمع شدن لشكر سرود. وقتى در ذكر اميرالمؤ منين على عليه السلام اين بيت را خواند:
فاحذر اليوم صولة الاسد الورد
اذا جال فى رجا الهيجا
معاويه پرسيد: اين شير سرخ كه ما را از او مى ترسانى كيست ؟
گفت : على بن ابى طالب عليه السلام بردار رسول خدا صلى الله عليه و آله و پسر عم او و شوهر دختر او و پدر دو سبط او و وصى و وارث علم او كه جد و خال و برادر تو را كشته است .
معاويه گفت : او را بگيريد.
غلامان خواستند او را بگيرند، شرحبيل گفت :
اى معاويه ! او را رها كنيد، او مردى فاضل و از سادات قوم خويش است ، اگر او را برنجانى ، به خدا سوگند بيعت با تو را نقض مى كنم .
معاويه به ناچار از تصميم خود دست كشيد و گفت :
او را به تو بخشيدم اگر شفاعت تو نبود او را سخت مجازات مى كردم .
آن مرد از شام گريخت و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه اتفاق افتاد براى آن حضرت باز گفت .
سعيد بن قيس همدانى به اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : شرحبيل مردى است كور دل و سليم ، معاويه او را فريفته و به شهرهاى شام فرستاده تا لشكر جمع آورى كند، اگر مصلحت بدانى نامه اى برايش بنويسم و او را در اعتقاد و باورش نسبت به ما به شك و شبهه اندازم .
اميرالمومنين فرمود: هر چه صلاح مى دانى برايش بنويس .
سعيد بن قيس نامه اى مشروح مشتمل بر نصيحت و بيان واقعيت براى شرحبيل نوشت . اما اثرى نبخشيد و همچنان در كوردلى خويش باقى ماند و از معاويه فاصله نگرفت .
پيوستن عبيدالله بن عمر بن الخطاب به معاويه
عبيدالله بن عمر در اين زمان به نزد معاويه رفت تا موافق معاويه و مخالف با على بن ابى طالب عليه السلام باشد، معاويه از آمدن عبيدالله بن عمر به شام بسيار شادمان شد، به عمروعاص گفت : مصلحت مى دانم فرزند خليفه براى مردم شام خطبه اى بخواند و شهادت دهد كه على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته است .
عمروعاص گفت : اى معاويه ، عبيدالله بن عمر از روى صدق و دوستى نزد تو نيامده تا تو را موافقت كند، بلكه از ترس شمشير على عليه السلام به تو پناه آورده ، به او نبايد اميدوار بود، ولى از او بخواه تا خطبه اى در جمع مردم بخواند.
معاويه ، عبيدالله بن عمر را نزد خود خواند و گفت : اى بردار زاده ! از اين كه به نزد ما آمدى ، لطف كردى ، تو مردى امين و بزرگوارى ؛ اما از تو خواهشى دارم ، مى خواهم بر منبر بروى و على بن ابى طالب عليه السلام را ناسزا بگويى و معايب او را برشمرى و به كشتن عثمان به دست او گواهى دهى تا مردم شام سخن تو را بشنوند و در حمايت ما به خونخواهى عثمان راغب تر شوند.
عبيدالله جواب داد: دشنام و ناسزا گفتن به على سزاوار نيست ، چون او نبى هاشم است و بنى هاشم از مقام والايى در ميان عرب برخوردار است مادر او فاطمه بنت اسد، از بنى هاشم و از بزرگوارترين زنان عهد خويش بود.
اما در حسب او هم عيبى نمى توانم بيابم ، چون علم ، شجاعت ، مردانگى ، فرزانگى و سخاوت او در ميان مردمان اظهر من الشمس است ، اما اتهام كشتن عثمان بدو نسبت مى دهم ، تا تو به مقصد خويش رسيده باشى .
معاويه از نزد او بيرون رفت و به عمروعاص گفت : درست حدس زدى ، اگر خوف شمشير على نبود هرگز او را در شام نمى ديديم . ديدى چگونه على بن ابى طالب عليه السلام را ستود و مادران و پدران او را مدح و ستايش كرد و چگونه از مردانگى ، شجاعت ، علم و سخاوت او سخن گفت !
عمروعاص گفت : اى معاويه ! مگر آنچه را عبيدالله از اخلاق پسنديده و صفات حميده على بن ابى طالب عليه السلام گفته است منكرى ؟ به خدا سوگند رياست طلبى و دنياپرستى ما را كور و كر كرده است وگرنه واقعيت همان است كه او بيان كرد، سخنان محرمانه بين معاويه و عمروعاص به گوش عبيدالله بن عمر رسيد.
پس از آن عبيدالله بن عمر به منبر رفت و خطبه اى در پند و نصيحت به مواعظه حاضران پرداخت ، چون به قضيه على عليه السلام و عثمان رسيد، سكوت كرد و آنچه از او خواسته شد، سخنى به ميان نياورد و از منبر فرود آمد.
معاويه گفت : چرا از سخن گفتن در قتل عثمان به وسيله على عليه السلام امتناع كردى ؟
عبيدالله گفت : چگونه گواهى دروغ دهم درباره كسى كه عثمان را نكشته است ؛ چون يقين دارم على عليه السلام به عثمان آزارى نرساند.
معاويه دلتنگ شد و او را از كنار خود راند.
نامه نگارى هاى معاويه
معاويه به عمرعاص گفت ، قصد دارم نامه اى به اهل مدينه بنويسم و قضيه كشتن عثمان را ذكر كنم و از آنان استمداد بخواهم ، راءى تو چيست ؟
عمروعاص گفت : مردم مدينه سه دسته اند، طايفه اى طرفدار على بن ابى طالب عليه السلام هستند كه نامه تو آنان را به على عليه السلام راغب تر و محبوب تر مى كند؛ طايفه اى هواخواه عثمان اند نامه او چيزى بر آنان نمى افزايد؛ طايفه سوم بى طرف اند كه نه به على نه به عثمان گرايش دارند. اعتنايى به نامه تو نمى كنند ولى اگر دوست دارى نامه بنويس .
نامه معاويه به مدينه (48)
از معاوية بن ابى سفيان به جماعت اهل مدينه . همه مى دانيد كه عثمان مظلومانه كشته شد و على بن ابى طالب عليه السلام و يارانش او را كشتند، و هم اكنون كشندگان عثمان دز پناه او هستند، اگر قاتلان عثمان را به ما تحويل دهد آن گاه تعيين خليفه را به عهده شوراى مسلمين مى گذاريم همان مى گذاريم همان گونه كه عمر بن خطاب قبل از مرگش عمل كرد، بدانيد من اهل تفرقه و اختلاف بين مسلمين نيستم ، دعوت مرا اجابت كنيد و براى جنگ با على بن ابى طالب عليه السلام كمر همت ببنديد و آماده شويد.
جواب نامه معاويه
چون نامه معاويه براى مردم مدينه خوانده شد، همگى اجتماع كرده و نامه اى خطاب به معاويه و عمروعاص نوشتند:
شما دو نفر در خطا و اشتباه هستيد، در انتخاب و ياور و معين موضع مناسب را انتخاب نكرديد، اى پسر هند و اى پسر عاص ! شما را چه رسد به مشورت با مسلمين ، شما دو نفر لايق تعيين شورا و خلافت نيستيد. چون تو اى معاويه آزاد شده دز فتح مكه هستى و عمروعاص نيز خائن به دين است . و صلاحيت براى اين كارها را نداريد. يقين بدانيد شما در مدينه دوست ، و ياور، معين و پشتيبان نداريد بار ديگر نامه براى ما مردم مدينه ننويسيد و خود را سبك و خوار نكنيد.
معاويه نامه را خواند و به عمروعاص گفت : خطا و اشتباه كردم كه به مردم اوباش مدينه نامه نوشتم ، اگر براى سه تن مثل عبدالله عمر و سعد بن ابى وقاص و محمد بن مسلمة انصارى نامه اختصاصى مى نوشتم بهتر بود تا براى همه مردم مدينه ، سپس براى هر يك از اين سه تن نامه اى جداگانه به شرح زير نوشت .
نامه معاويه به عبدالله بن عمر (49)
بعد از آن معاويه نامه اى به عبدالله بن عمر بدين مضمون نوشت :
بعد از مرگ عثمان محبوب ترين شخصيت نزد من هستى ، چون شنيدم عثمان را يارى نكردى و او را طعن و مذمت و عيب جويى نمودى از تو دلتنگ شدم ، اما زمانى كه شنيدم به مخالفت با على بن ابى طالب عليه السلام برخاستى و با او بيعت نكردى از تو راضى شدم ، از تو توقع دارم در مطالبه خون عثمان ، خليفه مظلوم ياور من باشى من مشتاق خلافت نيستم اگر على عليه السلام را بركنار كنيم خلافت را به تو واگذار مى كنيم و اگر در خلافت رغبت نكنى به شوراى مسلمين مراجعه مى كنيم .
عبدالله عمر چون نامه معاويه را خواند و از نيت او آگاه شد، براى او چنين نوشت :
اى معاويه ! نامه تو مرا به تعجب واداشت .تو خطاى بزرگ مرتكب شدى كه مرا به اطاعت و متابعت خود دعوت مى كنى ، گمان كردى من على بن ابى طالب عليه السلام و مهاجر و انصار و را رها كرده از تو پيروى مى كنم . اين كه نوشتى من مخالف على عليه السلام شده ام اين سخن را از كجا مى گويى ! من با على عليه السلام هرگز مخالفت و مخاصمت نكرده و نخواهم كرد. چون مرا آن درجه و منصب در ايمان و هجرت و قرابت نيست كه به مخالفت على عليه السلام برخيزم . انصاف ده ، آيا سزاوار است از چنين بزرگوارى روى برگردانم و با كسى چون توئى كه دين به دنيا فروخته و فريفته مال دنيا شده اى بپيوندم . ببين تفاوت راه از كجا تا كجاست ، اى معاويه ديگر از اين سخنان باطل و بيهوده ننويس و مرا مخالف على عليه السلام نخوان و به اطاعت خود دعوت نكن .
نامه معاويه به سعد بن وقاص
معاويه به سعد وقاص (50)نامه اى بدين مضمون نوشت :
اما بعد، برادران ما از اهل شورا كسانى كه فضايل او را شناخته بودند او را به خلافت برگزيدند، طلحه و زبير نظير تو در سوابق دينى بودند به طلب دين عثمان برخاستند و او را يارى دادند. و در اين راه ام المومنين عايشه خوار و خفيف شد و وظيفه خود را در دفاع از خون عثمان ادا كرده ، تو كارهاى طلحه و زبير و عايشه را ناپسند نشمار، من شوراى مسلمين براى انتخاب خليفه را خواستارم ، تو در اين كار با من موافقت كن .
سعد بن وقاص در جواب نامه چنين نوشت :
معاويه بداند كه خليفه دوم عمر جمعى را در شورا داخل كرده بود كه هر يك از آنها اهليت و صلاحيت براى خلافت را داشتند و هيچ يك را براى ديگرى ترجيح و تفضيل نبود، مگر اين كه على بن ابى طالب عليه السلام در ميان آن شش نفر داراى فضايل و مناقبى افزون تر از همه بود، اگر طلحه و زبير بيعت نمى شكستند و جنگ را تدارك نمى كردند بهتر بود. خداى تعالى عايشه را مورد غفران خويش قرار دهد. والسلام
نامه معاويه به محمد بن مسلمة الانصارى
معاويه به محمد بن مسلمة نامه اى (51) بدين مضمون نوشت :
به اين جهت براى تو نامه مى نويسم ، چون اميدوارم نزد ما بيايى و از من اطاعت و پيروى كنى ، اما قبل از هر چيز مى خواهم تو را از شك و شبهه بيرون آورم . تو از سروران و پهلوانان مهاجرين و انصار هستى و از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كردى ، كه فرمود: اهل نماز و قبله با يكديگر جنگ نكنند.
تو ديدى كه عده اى از اهل قبله كه بعضيها اقوام و خويشان تو بودند با عثمان به جنگ پرداختند و او را كشتند و آنان را از آن كار باز نداشتى خداى تعالى تو را و آنان را در روز قيامت بدون مجازات نخواهد گذاشت . والسلام
محمد بن مسلمة انصارى در جواب معاويه نوشت :
رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا از اخبار و حوادث آينده خبر داده بود، چون در زمان عثمان بعضى از حوادث و فتنه ها كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله مرا خبر داده بود ظاهر گرديد، شمشير خود را شكستم و در خانه خويش نشستم . اى معاويه تو از اين حرفها جز به دست آوردند مال و جاه دنيا مقصود ديگرى ندارى ، و هواى نفس بر تو غالب شده است ، وگرنه در زمان حيات عثمان او را مدد و كمك مى كردى ، در حالى كه اكنون به خون خواهى او برخاسته اى . من و انصار در شك و شبهه نيستيم بلكه تو در ضلالت گمراهى افتاده اى . والسلام
آمادگى معاويه براى جنگ
بعد از اينكه جواب نامه هاى عبدالله بن عمر، سعد بن وقاص ، محمد بن مسلمه به معاويه رسيد، و از ديدگاه هاى آنان آگاه شد. از نوشتن نامه به آنان پشيمان شد، عمروعاص هم او را شماتت و سرزنش كرد، و گفت : به تو گفتم براى آنان نامه ننويس ، چون فايده اى ندارد و به تو جواب هاى سخت و سخن هاى درشت مى گويند. اما قبول نكردى و اين است سزاى تو.
معاويه دستور داد تا مردم در مسجد اجتماع كنند، وقتى مردم به مسجد آمدند، بر منبر نشست و گفت : (52)
اى مردم ! شما مى دانيد كه عثمان خليفه مسلمين را مظلوم و بى جرم و گناه كشتند خداى تعالى فرمود: و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا.
من ولى عثمان هستم ، او مرا امارت شام داده بود و بعد از آن هم عزل نكرد، شما اهل حق حقيقت هستيد. اما اهل فتنه جماعتى هستند كه خليفه وقت ، عثمان بن عفان ، را كشتند امروز على بن ابى طالب عليه السلام كه مبغوض ترين افراد نزد من است به خلافت نشسته است و لشكرى جمع كرده ، قصد دارد به شام بيايد و با ما بجنگد، در مقابل على بن ابى طالب عليه السلام جز به صبر و ثبات قدم نمى توان مقاومت كرد اگر چه مردان عراق دليرترند، اما صبر ثبات اهل شام زيادتر است .
در اين زمان ابوالاعور السلمى ، ذوالكلاع حميرى و حوشب ذوالظليم برخاستند و گفتند: همه مردان عرب مى دانند كه ما مردان فعليم نه اهل قول ، كردار ما بر گفتار ما مقدم ايست . صدق گفتار نا از آن روشن مى شود كه ما را به ميدان جنگ ببرى تا دلاورى هاى ما بنگرى ، و مى دانيم كه لباس ‍ خلافت زيبنده قامت توست .
معاويه در ادامه سخن چنين گفت : مى خواهم بدانم على بن ابى طالب عليه السلام چگونه به خلافت از من اولى تر است ، و چرا بر من ترجيح و تفضيل دارد؟ من كاتب رسول الله بوده ام و خواهر من زوجه او بود و من از اميران و استانداران خليفه عمر و عثمان در شام بوده ام ، پدرم ابو سفيان بن حرب و مادرم هند دختر عتبة بن ربيعه است ، اگر اهل حجاز و اهل عراق در خلافت با على عليه السلام بيعت كردند اهل شام هم با من بيعت كردند، ميان ما تفاوتى نيست ، هر كسى بر چيزى غلبه كند آن چيز از آن اوست .
معاويه در پايان سخنرانى به خانه خويش رفت ، قلم و دواتى طلبيد و نامه اى (53)به اين مضمون به على عليه السلام نوشت :
اى على عليه السلام ! اگر تو بر سيره سه خليفه گذشته استوار بودى ، هرگز با تو مخالفت . جنگ نمى كردم ، بلكه مطيع و فرمانبردار تو بودم .
اما خطاى كه در كار عثمان رخ داد، مرا از بيعت با تو باز داشته است ، پيش ‍ از اين اهل حجاز تعيين كننده حاكمان براى همه مردم بودند اما چون حق را كتمان كردند، اينك اهل شام اين حق را دارند تا براى اهل حجاز و غير حجاز خليفه انتخاب كنند، حجت تو بر اهل شام مثل حجت تو بر اهل بصره نيست چون طلحه و زبير و اهل بصره با تو بيعت كرده بودند، ولى اهل شام من با تو بيعت نكرديم ، هر چند علم ، فضيلت ، قرابت تو با رسول الله و جايگاهت در ميان بنى هاشم را انكار نمى كنم .
پاسخ على عليه السلام به نامه معاويه
بسم الله الرحمن و الرحيم . اما بعد! فانه اءتانى كتاب امرى ليس له هاد يهديه ولا قائد يرشده ، دعا الهوى فاجابه ، و قاده الغى فاتبعه ...زعمت انه انما افسد عليك بيعتى خطيئتى فى عثمان ،...(54)
نامه مردى به دستم رسيد كه در ورطه ضلالت افتاده و در درياى شهوت غرق شده ، او را نه هدايت كننده اى است كه از آن گمراهى نجات دهد و نه قائدى دارد كه او را ارشاد كند، هواى نفس او را به خود خوانده و او لبيك گويان او را اجابت كرده ، درباره عثمان خطا كار من نيستم بلكه اين خيال باطل توست كه گمان مى كنى من درباره عثمان مرتكب خطا شدم .
اى معاويه ! من مردى از مهاجر هستم ، در همه احوال يار و ياور مسلمانان بودم ، و مهاجرين ارباب حقيقت و اصحاب علم و معرفت اند و در كارى كه گمراهى و ضلالت باشد توافق نمى كنند، اما اين كه گفتى اهل شام حكام بر اهل حجازند، تو دو مرد قريش از شام انتخاب كن كه سخن آنان در شورا قبول بوده و يا آن دو نفر واجد شرائط خلافت باشند.!
اگر بخواهى من دو نفر از قريش حجاز كه جامع اوصاف باشند بياورم .
در اين كه ميان خويشتن طلحه و زبير و اهل بصره فرق گذاشتى اى كلام تو صحيح نيست ، چون بيعت عمومى بوده است ، پس بين تو طلحه و زبير فرقى نيست ، اما فضيلت من در اسلام و قرابت با رسول الله صلى الله عليه و آله و جايگاه من در بنى هاشم را اگر توانايى داشتى ، آنها را ناديده مى گرفتى و نابود مى كردى .
معاويه با خواندن نامه اميرالمومنين به خشم آمد و بى درنگ نامه اى به اين مضمون نوشت :
اى على عليه السلام ! از خدا بترس ، و حسد را كنار بگذار و سابقه درخشان خود را به گفتار و كلمات ، باطل نكن چون قدر و قيمت اعمال انسان به پايان آن است ، اى كاش سوابق حسنه كه در اثبات دين و اساس اسلام داشتى تو را از خون ريزى و اختلاف بين خلق خدا باز مى داشت ، از خدا بترس و سوره قل اعوذ برب الفلق را قرائت كن و از شر نفس خويش به خداى تعالى پناه آور. خداى تعالى دل تو را نرم گرداند. والسلام
اميرالمومنين چون نامه معاويه را خواند؛ جوابى با اين مضمون برايش ‍ نوشت :
از عبدالله اميرالمؤ منين على به معاوية بن صخر. كلماتى كه به قلم آورده بودى از تو بعيد نيست .
كار راست تو مانند كار باطل توست ، اگر يقين داشتم كه موعظه و نصيحت در تو مؤ ثر است تو را پند مى دادم و نصيحت مى كردم ، اما نصيحت در گوش ‍ كسى كه مستوجب عذاب خداى تعالى است و از عذاب عقاب نمى ترسد سودى ندارد همچنان در ضلالت و حيرت و جهالت باقى بمان تا در روز قيامت سزاى اعمال ناپسند و زشت خود را ببينى ، ان ربك لبالمرصاد. خود بهتر مى دانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره تو پدر مادر تو چه گفته است . والسلام .
معاويه نامه اميرالمؤ منين را خواند و در جواب نوشت :
اما بعد، اى على ! كثرت گناه قلب تو را پوشيده است و بصيرت را از تو گرفته و پرده بر چشمان تو انداخته ، و خلل به بصره تو را داده است ، حرص و شر از عادت تو و شكستن عهد و پيمان از سيرت توست ، ميان من و تو سخنى ناگفته نمانده است ؛ پس آماده جنگ و نبرد باش تا بدانى پيروزى از آن كيست ، اى على هواى نفس و آرزوهاى قلبى ات تو را به خطا و اشتباه انداخته ، و علم تو را ضايع كرده كه سودى برايت ندارد، با كسى كه در حلم مانند كوه است درآويختى ، عاقبت اين كار و پايان اين گفتار را خواهى ديد. والسلام .
اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب او را چنين نوشت و فرستاد:
از عبدالله اميرالمؤ منين على عليه السلام به معاويه بن صخر چون سرنوشت تو در اصل بدبخت و شقى رقم زده شد، حكم بارى تعالى بين تو و سعادت تو حايل شده و مانع اصلاح تو گرديده است ، اى پسر ابو سفيان لعين ادعا مى كنى كوه با حلم و بردبارى تو برابر نيست و علم تو حق و باطل را باز شناسد، لاف مى زنى و گزاف مى گويى ، تو منافقى سنگ دل و بى بصيرت و نادان بيخرد در دين هستى مرا از جنگ مى ترسانى ؟ و به شمشير و نيزه تهديد مى كنى ؟ مگر فراموش كردى من آن ابوالحسنم كه جد تو عتبه و عم تو شيبه و خال تو وليد و برادر تو حنظله را در جنگ كشتم و آن شمشير كه خون اين جماعت را در راه خداى تعالى ريخته ام در دست من است ، و دست و بازوى من به همان قوت و توان است كه بود، به پشتيبانى عمروعاص دم بريده ناكس به خود مغرور مباش اگر خويشتن را مرد مى انگارى و راست مى گويى لشكر را بگذار و دست از اين و آن بردار و به ميدان آى تا من تو ساعتى مبارزه كنيم تا بفهمى كه گناه كدام كس بيشتر و دل كدام يك تيره تر است و خلل به بصر و بصيرت كدام يك راه يافته است .
معاويه وقتى جواب نامه را ديد و بر مضمون آن آگاهى يافت ، به خشم آمده و نامه اى ديگر به اين مضمون به اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت :
به پشتيبانى عمار ياسر و يارانش در گمراهى و ضلالت مبالغه مى كنى ، آنان تو را در گرداب هلاكت مى اندازند، اگر اجل تو را نرسيده بود، جنگ را اختيار نمى كردى و يقين بدان كه از اين جنگ جان سالم به در نخواهى برد. تو هر ساعت در ضلالت و گمراهى بيشتر فرو مى روى . علم تو، تو را به تكبر و غرور واداشته و فهم تو از درك حق و حقيقت بازمانده در راه دين راءى صائب و فكرى صحيح نداشتى ، پس عاقبت خير و نيكو براى ديگرى خواهد شد و تو محروم مى مانى . والسلام .
اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب نامه معاويه را چنين نوشت :
از عبدالله على اميرالمومنين به معاوية بن صخر، تو اى معاويه از كافرى زاده شدى ، قدر اسلام و مسلمانى را چه دانى ! آباء و اجداد از عم و خال و برادر تو مصطفى صلى الله عليه و آله را منكر بودند، كفر و ضلالت و شك آنان را واداشت تا به مقاتله با او پرداختند و بر وى شمشير كشيدند تا در معركه جنگ آنچه سزاى آنان بود به ايشان رسانديم و خلف آنانى ، خلفى كه تابع سلف خويش در آتش دوزخ باشد. والله لا يهدى القوم الظالمين .
چون نامه نگارى بين على عليه السلام و معاويه به درازا كشيد، عمروعاص ‍ به نزد معاويه رفت و گفت :
اى معاويه ! واى بر تو، تا كى با على بن ابى طالب عليه السلام مكاتبه مى كنى ؟ نامه اى سخت مى نويسى و سخن تلخ مى گويى ، و جوابى سخت تر سخنى تلخ ‌تر دريافت مى كنى ، اگر تمامى دبيران و كاتبان شام را جمع كنى در بلاغت ء فصاحت با او برابرى نكنند و قادر به پاسخ گويى او نيستند، اگر قصد صلح و مسالمت دارى اسباب آن مهيا كن و اگر عزم جنگ دارى به تهيه لشكر بپرداز، از مكاتبه و نامه نوشتن نتيجه اى حاصل نمى شود.

next page

fehrest page

back page