next page

fehrest page

back page

2 - عبدالله بن مسلم عليهما السلام  
169 - به نقل خوارزمى :
چون ياران ابا عبدالله عليه السلام به شهادت ررسيدند و جز خاندان او (يعنى فرزندان جعفر، فرزندان عقيل ، فرزندان امام حسين عليه السلام و فرزندان خودش ) كسى نماند، همه گرد آمدند و با يكديگر وداع كردند و تصميم به نبرد گرفتند. اولين كسى كه از خاندان او به ميدان شتافت ، عبدالله بن مسلم بن عقيل بود كه با اين رجز به ميدان رفت :
امروز مسلم را كه پدر من است ، ديدار مى كنم ؛
و جوانمردانى را كه در راه دين پيامبر شهيد شدند.
مثل گروهى نبودند كه به دروغ شناخته شده اند؛
همه نيك سيرتانى با شرافت بودند.
سپس حمله كرد و جنگيد؛ عده اى را به هلاكت رساند، سپس به شهادت رسيد. (326)
170 - به گفته صدوق :
پس از او عبدالله بن مسلم بن عقيل به مبارزه شتافت ، در حالى كه چنين مى گفت :
سوگند خورده ام جز آزاده كشته نشوم و مرگ را چيز تلخى يافته ام .
دوست ندارم كه مرا ترسو و گريزان بنامند.
ترسو كسى است كه نافرمانى كند و بگريزد.
سه نفر از آنان را كشت ، سپس شهيد شد. (327)
171 - به گفته مفيد:
سپس مردى از سپاه عمر سعد به نام عمرو بن صبيح به سوى عبدالله بن مسلم تير افكند:
عبدالله دست خود را بر پيشانى اش نهاد تا از آن مراقبت كند. تير به دستش ‍ نشست و به پيشانى اش رسيد، و دست و پيشانى را به هم دوخت و او نتوانست آن را حركت دهد. مردى ديگر با نيزه اش بر عبدالله تاخت و نيزه را در قلب او نشاند و او را شهيد كرد. (328)
172 - از ابى مخنف روايت است :
پس از او عبدالله بن مسلم بن عقيل عليهم السلام برون آمد و در برابر حسين عليه السلام ايستاد و گفت : سرور من ! آيا رخصت ميدان مى دهى ؟ امام فرمود: پسرم ! شهادت پدر براى تو و خانواده ات كافى است ! گفت : اى عمو! چگونه جدت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را ديدار كنم ، در حالى كه تو را رها كرده باشم ؟! سرورم ! هرگز چنين مباد! بلكه در راه تو كشته مى شوم تا خدا را اين گونه ديدار كنم . سپس آن نوجوان به ميدان رفت ، در حالى كه آستينهايش را تا بازو بالا زده بود و چنين رجز مى خواند:
ما فرزندان بزرگوار هاشميم ، و از دختران سالار انسانها، سبط پيامبر خدا و نسل على عليه السلام ، آن تكسوار شير مرد، حمايت مى كنيم .
با تيغ بران و نيزه كارى با شما مى ستيزم .
با اين پيكار، چشم اميد به رستگارى نزد خداى توانگر و دانا دارم .
سپس بر آن گروه حمله برد و همچنان مى جنگيد تا نود سواره را به هلاكت رساند. ملعونى تيرى به سوى او رها كرد كه بر حلق او فرود آمد و او بر زمين افتاد، در حالى كه ندا مى داد: واى پدر! واى از شكستن پشت !
چون حسين عليه السلام به او كه افتاده بود نگريست ، گفت : خداوندا! قاتل دودمان عقيل را هلاك كن .
سپس فرمود: انالله و انا اليه راجعون . (329)
3 - جعفر بن عقيل بن ابى طالب عليهم السلام  
173 - به گفته ابن اعثم :
پس از او جعفر بن عقيل به ميدان رفت ، در حالى كه مى گفت :
منم جوان ابطحى از آل ابى طالب ، از تيره اى در هاشم و غالب .
بحق ، ما سروران پيشگامانيم ؛ اين حسين عليه السلام است ، سرور پاكان .
سپس حمله كرد و جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد! (330)
4 - عبدالرحمن بن عقيل عليهما السلام  
174 - نيز به گفته ابن اعثم :
پس از جعفر، برادرش عبدالرحمان بن عقيل به ميدان رفت ، در حالى كه اين گونه رجز مى خواند:
پدرم عقيل است . پس جايگاه مرا بشناسيد. هاشم و هاشميان برادران منند؛
بزرگان صدق و سروران قرآن ، و اين حسين عليه السلام است سر فراز و سر بلند.
و جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد! (331)
5 - محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب عليه السلام  
175 - به گفته ابن اعثم :
پس از او بردارش محمد بن عبدالله بن جعفر به ميدان رفت ، در حالى كه چنين مى گفت : به پيشگاه خداوند شكايت مى برم از تجاوز، از كار گروهى گمراه و كوردل ؛
آنان كه نشانه هاى قرآن و آيات محكم آن را دگرگون ساختند و كفر طغيان را آشكار نمودند.
پس جنگيد تا به شهادت رسيد. رحمت خدا بر او باد! (332)
6 - عون بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب عليهم السلام  
176 - نيز به نقل ابن اعثم :
پس از او برادرش عون بن عبدالله بن جعفر به مبارزه پرداخت ، در حالى كه چنين مى گفت :
اگر مرا نمى شناسيد، من پسر جعفرم ، شهيد راستى در بهشتى درخشان .
در آن بهشت ، با بال سبز پرواز مى كند. همين شرافت براى گروه ما بس ‍ است .
سپس حمله كرد و جنگيد تا به شهادت رسيد. خدايش رحمت كند! (333)
7 - قاسم بن حسن عليهما السلام  
177 - به گفته خوارزمى :
پس از او، عبدالله بن حسن بن على عليهم السلام به ميدان رفت (در برخى روايلات ، قاسم بن حسن آمده است كه نوجوانى بود به سن بلوغ نرسيده ). چون حسين عليه السلام به او نگريست ، دست در گردن او آويخت و هر دو آن قدر گريستند تا از هوش رفتند. سپس آن نوجوان اذن ميدان خواست .
عمويش حسنى عليه السلام به او اجازه نداد. آن نوجوان پيوسته دست و پاى عمو را بوسه مى زد و اذن مى طلبيد تا آنكه به وى اذن ميدان داد. در حالى كه اشكهايش بر صورتش جارى بود، به ميدان رفت و اين گونه مى گفت :
اگر مرا نمى شناسيد، من از شاخه حسنم ، فرزند پيامبر برگزيده و امين .
اين حسين عليه السلام است كه همچون اسير، گروگان ميان مردمى است كه هرگز مباد از آب گوارا سيراب شوند.
حمله كرد. چهره اش همچون پاره ماه مى درخشيد، و جنگيد و با آن سن اندك ، سى و پنج نفر را هلاك كرد. حميد: بن مسلم گويد: من در سپاه عمر سعد بودم و به اين نوجوان نگاه مى كردم كه پيراهن و شلوار بر تن داشت و كفشى در پا كه بند يكى از كفشهايش پاره شده بود و فراموش نمى كنم كه بند پاى چپ بود. عمرو بن سعد ازدى گفت : به خدا قسم بر او خواهم تاخت . گفتم : سبحان الله ! مى خواهى چه كنى ؟ به خدا قسم اگر او ضربتى بر من بزند، من دست به روى او بلند نمى كنم . همينها كه مى بينى او را احاطه كرده اند كافى اند. گفت : به خدا كه چنين خواهم كرد و بر او تاخت . باز نگشت مگر آنكه با شمشير بر سر او زد و آن نوجوان به رو در افتاد و فرياد زد: اى عمو! حسين عليه السلام همچون باز شكارى به سوى او پر كشيد و صفها را شكافت و حمله اى شير آسا كرد و شمشيرى حواله عمرو كرد كه دستش را جلو آورد. دستش را از مچ قطع كرد. فريادى كشيد و روى بر گرداند. گروهى از سپاه كوفه هجوم آوردند تا نجاتش دهند، اما زير دست و پاى اسبهاى سوارى مانده و هلاك شد. غبار ميدان كه فرو نشست ، ديدند حسين عليه السلام بالاى سر نوجوان است و او پاهايش را به زين مى كشد و حسنى عليه السلام مى گويد: بر عمويت بسيار گران است كه او را بخوانى و جوابت ندهد، يا جوابت دهد ولى يارى ات نكند، يا يارى ات كند ولى بى فايده باشد. دور باد گروهى كه تو را كشتند! واى بر كشنده تو!
سپس او را به سوى خيمه ها كشيد. گويا مى بينم كه يكى از دو پاى نوجوان بر زمين كشيده مى شود و امام ، سينه او را بر سينه خود نهاده است . پيش ‍ خود گفتم : با او چه مى كند؟ او را آورد و كنار شهداى خاندانش نهاد. سپس ‍ نگاهش را به آسمان گرفت و گفت : خدايا! نابودشان كن و از آنان احدى را باقى نگذار و هرگز آنان را نيامرز. صبر كنيد اى عموزادگان ! صبر اى خاندان من ! پس از امروز ات ديگر هرگز خوارى نبينيد. (334)
178 - طبرى گفته است :
از حميد بن مسلم چنين نقل شده است :
نوجوانى به سوى ما بيرون آمد كه چهره اش همچون پاره ماه بود، شمشيرى در دست ، پيراهن و شلوارى بر تن و كفش در پا كه بند يكى از آنها باز شده بود. فراموش نمى كنم كه پاى چپ بود. عمرو بن سعد ازدى به من گفت : به خدا بر او خواهم تاخت . گفتم : سبحان الله ! مى خواهى چه كنى ؟ همانها كه پيرامونش گرد آمده اند براى كشتن او بسند: گفت : به خدا بر او خواهم تاخت .
حمله كرد و باز نگشت مگر پس از ضربه شمشيرى بر سر او.
نوجوان با چهره بر زمين افتاد و گفت : عموجان به فرياد برس ! حسين عليه السلام همچون باز شكارى پر كشيد و چون شير خشمگين حمله كرد و با شمشير بر سر عمرو زد. وى بازوى خود را جلو آوردكه دستش از مچ قطع شد. ناله اى زد و عقب نشست . جمعى از سپاه كوفه تاختند تا او را از دست حسين عليه السلام برهانند. سواره ها به عمرو بر خوردند و اسبها تاختند و او را زير لگدهاى خود گرفتند و جان باخت . غبار كه فرو نشست ، حسين عليه السلام را ديدم كه بر سر نوجوان ايستاده است و نوجوان پاى بر زمين مى نهد و حسين عليه السلام مى گويد: (از رحمت خدا) دور باد قومى كه تو را كشتند! كسانى كه در قيامت ، جد تو از آنان داد خواهد كرد. سپس گفت : به خدا قسم بر عمويت دشوار است كه او را بخوانى جوابت ندهد، با پاسخ دهد ولى تو را سود نبخشد. به خدا سوگند! اين صدايى است كه جفا كاران آن بسيار و ياوران آن اندكند.
سپس او را با خود برد. گويا مى بينم كه دو پاى نوجوان بر زمين كشيده مى شود و حسين عليه السلام سينه او را بر سينه خود نهاده است . پيش ‍ خود گفتم : با او چه مى كند؟ ديدم كه او را آورد و كنار فرزندش على اكبر و ديگر كشتگان اهل بيت عليهم السلام بر زمين نهاد. پرسيدم : آن جوان كيست ؟ گفتند: او قاسم بن حسن بن على عليهم السلام است . (335)
179 - صدوق گفته است :
وى چنين رجز مى خواند:
اى نفس ! بى تابى مكن ، همه رفتنى اند. امروز بهشتيان را ديدار خواهى كرد.(336)
180 - ابن شهر آشوب گفته است :
وى چنين رجز مى خواند:
اى نفس ! بى تابى مكن ، همه رفتنى اند. امروز بهشتيان را ديدار خواهى كرد.(337)
180 - ابن شهر آشوب گفته است :
چنين رجز مى خواند:
من قاسمم ، از نسل على . به خانه خدا سوگند! ما به پيامبر سزاوارتريم از شمر ذى الجوشن يا ابن زياد.
181 - در روايتى آمده است :
بر آن قوم حمله كرد. پيوسته مى جنگيد تا آنكه هفتاد نفر از سواران را كشت . ملعونى سر راه او كمين كرد و ضربتى بر فرق سرش زد. سرش از آن ضربت شكافت . بر زمين افتاد و در خون خويش غلتيد. به رو افتاد، در حالى كه مى گفت : اى عمو! مرا درياب . حسين عليه السلام شتافت و آنان را از دور او پراكنده ساخت و بالاى سرش ايستاد، در حالى كه او پا بر زمين مى زد، تا آنكه جان داد.
حسين عليه السلام نزد او فرود آمد و او را بر پشت اسب خود نهاد، در حالى كه مى گفت :
خداوندا! تو مى دانى كه اينان دعوتمان كردند تا يارى مان كنند، ولى ما را خوار ساختند و دشمنان ما را بر ضد ما يارى كردند. خدايا! باران آسمان را از آنان دريغ دار و از بركات خودت محرومشان كن . خدايا آنان را پراكنده ساز، گروه گروهشان گردان و هرگز از آنان راضى مباش .
خدايا! اگر در سراى دنيا يارى را از ما دريغ داشتى ، آن را در آخرت براى ما قررا بده و انتقام ما را از گروه ستمگران بگير. (338)
182 - دينورى گفته است :
گفته اند: چون عباس بن على فراوانى كشتگان را ديد، به برادرانش عبدالله ، جعفر و عثمان پسران على عليه السلام (كه مادر همگى شان البنين عامرى از آل وحيد بود) گفت : (جانم به فدايتان ! پيش برويد و از سرور خودتان دفاع كنيد تا در راه او به شهادت برسيد. پس همگى پيش تاختند و در مقابل امام حسين عليه السلام قرار گرفتند و با چهره ها و گلوهاى خود به دفاع از امام پرداختند. (339)
8 - ابوبكر بن على بن ابى طالب عليهم السلام  
183 - ابن اعثم گفته است :
سپس برادران حسين (عليه السلام ) به قصد آنكه در راه دفاع از او كشته شوند پيش تاختند. اولين كسى كه جلو رفت ، ابوبكر بن على بود. نامش ‍ عبدالله بود و مادرش ليلى دختر مسعود بن خالد ربعى از تميميان . جلو رفت ، در حالى كه مى گفت :
سرورم على است ، صاحب افتخارات و بلند، از هاشم نيكوكار و بزرگوار و با فضيلت .
اينك اين حسين ، فرزند پيامبر فرستاده خداست كه با تيغهاى صيقل خورده از او حمايت مى كنيم .
جانم به فدايش كه برادرى بزرگوار است . پروردگارا! اثواب آخرت را نصيبم گردان .
گويد: مردى از سپاهيان عمر سعد به نام زحر بن بدر نخعى بر او حمله كرد و وى را به شهادت رساند. رحمت خدا بر او باد!
9- عمر بن على بن ابى طالب عليهم السلام  
184 - نيز گفته است :
پس از وى برادرش عمر بن على بن ميدان رفت ، در حالى كه رجز مى خواند و خود را معرفى مى كرد و آماده نبرد با كافران و منكران حق مى خواند.
گويد: سپس بر قاتل برادرش حمله كرد و را كشت . به سوى آن قوم رفت و با شمشير خود ضربتهاى كارى بر آنان مى زد، رجز مى خواند و مى گفت :
راه باز كنيد اى دشمنان خدا! راه عمر را بگشاييد، راه بگشاييد بر شير خشمگين و غضبناك ! تا با شمشيرش بر شما ضربت بزند، و نگريزد و در ميان دشمنان مثل افراد ترسو و پناه جو نيست .
سپس حمله كرد و پيوسته مى جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد!
10 - عثمان بن على بن ابى طالب (عليه السلام )  
185 - نيز گفته است :
پس از وى برادرش عمثان بن على بن ميدان آمد - كه مادرش ام البنين ، دختر حزام بن خالد بود - در حالى كه مى گفت :
من عثمانم ، صاحب افتخارات ! سرورم على است ، نيكوكردار و پاك ،
و پسر عموى پيامبر پاك . برادر حسينم ، بهترين نيكان و سرور بزرگان و كوچكان پس از پيامبر، و وصى ياور او.
پس جنگيد تا كشته شد. رحمت خدا بر او باد!
186 - ابوالفرج گويد:
مادر او ام البنين است . يحيى بن حسن از على بن ابراهيم از عبيدالله بن حسين و عبدالله بن عباس گفته است : عثمان بن على بيست و يك سال داشت كه شهيد شد.
11 - جعفر بن على بن ابى طالب (عليه السلام )  
187 - ابن اعثم گفته است :
پس از وى برادرش جعفر بن على بن ابى طالب به ميدان رفت . مادرش ام البنين دختر حزام است . آغاز به رجز خواندن كرد و مى گفت :
منم جعفر، صاحب والاييها، فرزند على نيكوكار و بخشنده ، برادر حسين ، صاحب كرم و بزرگوار.
سپس حمله كرد و جنگيد تا كشته شد. رحمت خدا بر او باد!
188 - ابوالفرج گويد:
مادر او نيز ام البنين است . يحيى بن حسن از على بن ابراهيم با سندى كه در خبر عبدالله آوردم گفته است : جعفر بن على بن ابى طالب نوزده ساله بود كه به شهادت رسيد.
12 - عبدالله بن على بن ابى طالب (عليه السلام )  
189 - ابن اعثم گفته است :
پس از وى برادرش عبدالله بن على به ميدان رفت ، در حالى كه رجز مى خواند و مى گفت :
منم فرزند صاحب بزرگوارى و بخشندگى ، آن على نيكوكار و صاحب كارهاى شايسته است ، شمشير برنده و عقوبت كننده پيامبر، در هر روزى كه هراسها پشت در پشت هم در آيند.
سپس حمله كرد و جنگيد تا شهيد شد. رحمت خدا بر او باد!
13 - عباس بن على (عليه السلام )  
190 - ابوالفرج گفته است :
عباس بن على بن ابى طالب كه كينه اش ابوالفضل است و مادر ام البنين و بزرگترين فرزندم ام البنين است و آخرين كسى است از برادرانش كه از اين پدر و مادر به شهادت رسيد چون فرزند داشت ولى آن برادران فرزند نداشتند، از اين رو آنان را جلوتر فرستاد و همه به شهادت رسيدند.
شاعر درباره عباس بن على (عليه السلام ) گفته است :
شايسته ترين مردم به اينكه براى او بگريند، جوانمردى است كه در كربلا حسين (عليه السلام ) را گرياند،
برادرش و پسر پدرش على ، ابوالفضل آغشته به خون ،
و كسى كه خود را فداى برادر كرد و هيچ چيز او را باز نگرداند و با آنكه تشنه بود، به ياد برادر آب ننوشيد.
كميت بن زياد نيز درباره او گفته است :
و ابوالفضل كه ياد شيرين آنان داروى جانها از بيماريهاست .
مرگ بر آن ناپاك زادگان كه او را به شهادت رساندند! او بهترين نوشندگان باران ابرها بود.
عباس ، مردى خوش سيما و زيبا بود. بر اسب بلند سوار مى شد و پاهايش ‍ به زمين مى رسيد و به او ماه بنى هاشم مى گفتند. روزى كه شهيد شد پرچم حسين (عليه السلام ) با او بود.
احمد بن سعيد مرا روايت كرده كه يحيى بن حسن گفته است بكر بن عبدالوهاب ، از ابن ابى اويس از پدرش از جعفر بن محمد نقل كرده كه گفته است : حسين بن على (عليه السلام ) ياران خويش را سازماندهى كرد و پرچم خود را به برادرش عباس بن على داد.
احمد بن عيسى ، از حسين بن نصر، پدرش ، از عمرو بن شمر، از جابر، از ابى جعفر روايت كرده كه زيد بن رقاد جنبى و حكيم بن طفيل طائى ، عباس ‍ بن على (عليه السلام ) را به شهادت رساندند.
191 - شيخ مفيد گفته است :
آن گروه بر حسين بن على (عليه السلام ) حمله آوردند و بر سپاه او چيره گشتند. تشنگى بر آن حضرت غلبه كرد. سوار بر اسب شد و آهنگ فرات كرد، در حالى كه برادرش عباس هم پيش روى او بود.
سپاه ابن سعد ملعون راه بر او بستند. مردى از بنى دارم ميان آنان بود، به سپاه گفت : واى بر شما! بين او و فرات فاصله بيندازيد و نگذاريد به آب دست يابد. حسين (عليه السلام ) فرمود: خدايا او را تشنه بگردان ! آن مرد دارمى خشمگين شد و تيرى به سوى حضرت افكند. تير به چانه حضرت فرود آمد. حسين (عليه السلام ) تير را بيرون كشيد و دست زير چانه خود گرفت ؛ مشتهاى حضرت پر از خون شد؛ آن را افشاند، سپس فرمود: خدايا! از آنچه با پسر دختر پيامبرت مى كنند، به تو شكايت مى آوردم . سپس به جايگاه خود برگشت ، در حالى كه بشدت تشنه بود. آن گروه ، عباس را احاطه كردند و بين او و امام فاصله انداختند. عباس به تنهايى با آنان مى جنگيد تا آنكه شيد شد.
رحمت خدا بر او باد! زيد بن ورقاء حنفى و حكيم بن طفيل سنبسى ، پس ‍ از آنكه آن حضرت مجروح شده و قادر به حركت نبود، وى را به شهادت رساندند.
192 - ابن شهر آشوب گفته است :
عباس سقا، قمر بنى هاشم و علمدار حسين (عليه السلام ) و بزرگترين برادارنش بود. در پى آب بيرون آمد. بر او حمله كردند. او هم بر آنان تاخت ، در حالى كه مى گفت :
هرگز از مرگ نمى ترسم ، آنگاه كه مرگ فراز آيد،
جانم به فداى جان مصطفاى پاك باد! من عباسم كه ساقى ام و هنگام نبرد، هراسى از شر ندارم ،
و آنان را پراكنده ساخت . زيد بن ورقاء جهنى پشت نخل كمين كرد. حكيم بن طفيل سنبسى نيز كمكش كرد. ضربتى بر دست راست او زد. شمير را به دست چپ گرفت و رجز خوانان بر آنان حمله آورد:
به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع كرديد، پيوسته از دينم حمايت مى كنم ،
و از پيشوايى كه يقين او راست است حمايت مى كنم كه او فرزند پيامبر پاك و امين است .
جنگيد تا آنكه ناتوان شد. حكيم بن طفيل طايى در پشت نخلى كمين كرد و ضربتى بر دست چپ او زد. آنگاه عباس گفت :
اى نفس ! از كافران مترس ! مژده باد تو را به رحمت خداى جبار!
همراه با پيامبر، آن سرور برگزيده ! با ستم خويش دست چپم را جدا كردند.
خدايا! حرارت دوزخ را بر آنان بچشان .
آن ملعون با عمودى آهنين او را كشت . چون حسين (عليه السلام ) او را كنار شط فرات كشته يافت ، گريست و چنين خواند:
اى بدترين گروه ! با كار خود تعدى و ستم كرديد و با گفته محمد پيامبر مخالفت ورزيديد.
مگر بهترين رسولان سفارش ما را به شما نكرده بودند؟ مگر نه اينكه ما از نسل پيامبر تاييد شده ايم ؟
مگر نه آنكه فاطمه زهرا مادر من است نه شما؟ مگر او زاده احمد، بهترين آفريده ها نبود؟
لعنت شديد و با جنايتى كه كرديد خوار گشتيد. حرارت آتش افروخته و شعله ور را خواهيد چشيد.
193 - خوارزمى گفته است :
سپس عباس بن على - كه مادرش ام البنين است و سقاى سپاه بود - بيرون آمد و حمله كرد، در حالى كه مى گفت :
به خداى عزيز و بزرگترين سوگند خورده ام و به حجون و زمزم و حطيم و مسجد الحرام ، صادقانه قسم خورده ام به خون خويش را رنگين شوم ، در راه حسين (عليه السلام ) كه صاحب افتخارات
ديرين و پيشواى اهل فضيلت و كرامت است .
پيوسته مى جنگيد تا آنكه گروهى از آنان را كشت ...
194 - علامه مجلسى گفته است :
مى گويم : در برخى تاليفات اصحاب ماست كه عباس ، چون تنهايى امام را ديد، نزد برادرش آمد و عرضه داشت : برادرم ! آيا اذن ميدان هست ؟ حسين (عليه السلام ) بشدت گريست ، سپس فرمود: برادرم ! تو علمدار منى و اگر بروى سپاهم پراكنده مى شود. عباس گفت : سينه ام تنگ شده و از زندگى سير شده ام . مى خواهم انتقام خود را از اين منافقان بگيرم .
امام حسين (عليه السلام ) فرمود: پس اندكى آبر براى اين كودكان فراهم آور و بطلب . عباس رفت و آنان را موعظه كرد و هشدار داد، اما سودى نبخشيد. نزد برادرش برگشت . نتيجه را خبر داد. شنيد كه كودكان صدا مى زنند: العظش ! العطش ! سوار بر اسب خود شد، نيزه و مشك برداشت و به سوى فرات شتافت . چهار هزار نفر از گماشتگان فرات او را محاصره كردند و به او تير افكندند. وى آنان را كنار زد و بنا به روايتى هشتاد نفر از آنان را كشت تا آنكه وارد آب شد. چون خواست مشتى آب بخورد، ياد تشنگى حسين (عليه السلام ) و اهل بيت و افتاد، آب را ريخت . مشك را پر كرد و بر دوش ‍ راست افكند و به سوى خيمه روى نمود. راه بر او بستند و از هر طرف محاصره اش كردند. با آنان جنگيد تا آنكه نوفل ازرق دست راست او را جدا كرد. مشك را به دوش چپ گرفت ، نوفل دست چپ او را از مچ قطع كرد. مشك را به دندان خويش گرفت ، تيرى آمد و به مشك خورد و آب آن ريخت . تير ديگرى آمد و بر سينه حضرت نشست ، از اسب به زمين افتاد و برادرش حسين (عليه السلام ) را صدا كرد: مرا درياب ! چون حسين (عليه السلام ) آمد و او را كشته بر زمين يافت ، گريست و او را به خيمه گاه برد.
گفته اند: چون عباس كشته شد، حسين (عليه السلام ) فرمود: هم اكنون پشتم شكست و چاره ام قطع شد. (1)
195 - غروى اصفهانى (در شعر خود) گفته است :
شكستگى در چهره اش آشكار گست و كوهها از ناله وى از هم گسست .
و چرانه ؟ در حالى كه او جمال خشنودى او بود و خرسندى قلبش در حيات او نهفته بود.
سرپرست خانواده اش و ساقى كودكانش و پرچمدار وى بود، با همت بلندش .
يكى بود اما همه نيروها بود و در كربلا شير بيشه شجاعت بود.
بر برادرش ، همچون نوحه عزاداران نوحه كرد، بلكه پيامبر در ملكوت خدا بر او گريست .
آسمان شكافت و خون باريد. چه مصيبت و غم سنگين و بزرگى !
بر او گريست ، همچون كسى كه در سوك پدر اشك مى ريزد و چرا نه ، كه بازوى وى به شمار مى رفت .
برادرش امام حسن مجتبى (عليه السلام ) بر او گريست ، و چرا نه ، كه نور ديده اش خاموش شد.
از لحظه اى كه دختران خاندان وحى و قرآن بى سرپرست شدند، بر او گريستند.
حوران بهشتى در قصرها بر او گريستند، چرا كه اهل بيت در پس پرده هايشان بر او نوحه گرى كردند.
دسته هاى فرشتگان بر او نوحه كردند، از آن دم كه دختران پاك و بانوان حرم نوحه گرى كردند.
دسته هاى فرشتگان بر او نوحه كردند، از آن دم كه دختران پاك و حرم نوحه گر شدند.
196 - شيخ صدوق فرموده است :
ابو على بن زياد همدانى با سند خويش از ثابت بن ابى صفيه چنين روايت كرده است :
امام زين العابدين (عليه السلام ) به عبيدالله ، پسر عباس بن على (عليه السلام ) نگاه كرد و چشمانش اشك آلود شد. سپس فرمود: هيچ روز چون روز جنگ احد بر پيامبر خدا (صلى الله عليه وآله ) سخت نبود؛ روزى كه عمويش حمزه ، شير خدا و شير پيامبر به شهادت رسيد. پس از آن روز جنگ موته بود كه پسر عمويش جعفر بن ابى طالب شهيد شد. آنگاه فرمود: و هيچ روزى هم مثل روز حسين (عليه السلام ) نبود. سى هزار نفر كه خود را از اين امت مى پنداشتند، گرد او جمع شدند و هر كدام با ريختن خونش ‍ قصد تقرب به خدا داشتند، در حالى كه او آنان را به ياد خدا مى انداخت ولى پند نمى گرفتند تا آنكه از روى ستم و تجاوز او را كشتند. سپس فرمود: رحمت خدا بر عباس ! او ايثار كرد و آزامايش داد و جانش را فداى برادرش ‍ كرد تا آنكه دستانش قلم شد. خداوند نيز به جاى آن دو دست ، دو بال به وى عطا كرد كه با آنها همراه فرشتگان در بهشت پرواز مى كند، آن گونه كه براى جعفر بن ابى طالب قرار داد. به يقين ، عباس ، نزد خداى متعال مقامى دارد كه روز قيامت همه شيهدان به حال او رشك مى برند.
197 - از مفضل بن عمر روايت شده كه امام صادق (عليه السلام ) فرمود:
عمويمان عباس ، بصيرتى نافذ و ايمانى استوار داشت ، در ركاب ابا عبدالله الحسين (عليه السلام ) جهاد كرد و آزمايش خوبى داد و به شهادت رسيد. فرمود: شهيد شد، در حالى كه سى و چهار سال داشت .
198 - بهبهانى گفته است :
در برخى كتب معتبر آمده است كه به سبب فراوانى زخمهايى كه بر عباس ‍ (عليه السلام ) وارد شده بود، امام حسين (عليه السلام ) نتوانست او را به محل شهيدان ببرد؛ جسد او را در همان محل شهادتش گذاشت و گريان و اندوهگين به خيمه ها بازگشت .
199 - شيخ مفيد گفته است :
عباس بن على (عليه السلام ) را در همان جا كه كشته شد، سر راه غاضريه ، هماجا كه هم اكنون قبر اوست دفن كردند.
200 - مقرم گفته است :
امام او را همان جا نهاد، براى رازى كه گذشت روزها آن را آشكار ساخت و آن اين بود كه در جايى جدا از شهيدان شود تا حرمى داشتى باشد كه ديگران براى حاجتها و زيارتها سراغ آن روند و بارگاه داشته باشد كه انبوه مردم گرد آن فراهم آيند و زير قبه او كه در درخشش و رفعت همچون آسمان است ؛ به خداوند متعال تقرب جويند، كرامتهاى درخشان آنجا ديده شود و امت ، جايگاه والاى او و منزلتش را نزد خداوند متعال بشناسند و حق واجب آنان را، يعنى محبت فراوان و زيارتهاى پيوسته ، انجام دهند و آن حضرت ، حلقه پيوند ميان آنان و خداوند باشد.
حجت آن روزگار، حضرت ابا عبدالله (عليه السلام ) مثل خواسته پروردگار، خواست تا منزلت ظاهرى (اباالفضل ، همچون منزلت و مقام معنوى و اخروى او باشد. پس همان گونه شد كه خدا و ابا عبدالله خواستند.
مرثيه
201 - طريحى نقل كرده است :
آه و افسوس بر عباس ! آنگاه كه با قلبى سوزان به فرات نزديك شد،
خواست آب بنوشد، به خودش خطاب كرد: واى بر سرور و سالار تشنه كام !
از نوشيدن چشم پوشيد و لب تر نكرد، يا خواست بنوشد ولى تشنگى برادر و برادرانش را ياد آورد.
آه بر عباس ! آنگاه كه از هر سو او را احاطه كردند،
او را در ميان گرفتند و تنهايش يافتند و مشكى آبى را كه براى زنان حرم مى برد، پاره كردند.
با نيزه ها و شمشيرها بر او فرود آوردند و او را نقش ميدان كردند.
پليد تبهكارى سراغ او آمد و با شمشيرش دست راست او را جدا كرد.
ديگر ضربتى بر سرش وارد ساخت . حسين (عليه السلام ) به سرعت خود را به او رساند و برادرش را ديد كه با حادثه دست به گريبان است . گريست و فرمود: پاداش الهى بر تو كه با تمام نيرو از برادرت دفاع كردى .
برادرم ! حق برادرى را ادا كردى و به وصال حوريان بهشتى رسيدى
اى اولين شهيدان ! اى پسر مرتضى ! درود خدا هر لحظه بر تو باد!
به خدا سوگند! اين داغى است كه هرگز فراموش نخواهم كرد، مگر آنگاه كه مرا كفن كنند. (2)
202 - ابن نما گفته است :
من ابى ابيات را درباره زمانى گفته ام كه تير پراكندگى ، ميان آن دو برادر جدايى انداخت : سزاوار است براى گريستن اندوهگينانه بر ابوالفضل كه برادرش را يارى كرد؛
با همه كافران ستمگر جهاد كرد و هدايت او در مقابل گمراهى آنان قرار گرفت .
براى خدا جان خود را فداى او كرد تا آنجا كه از شجاعت او دشمنانش ‍ پراكنده شدند.
با آنكه تشنه بود، آب ننوشيد و در پى رضايت برادر خويش بود.
203 - ابوالفرج گويد:
ام البنين ، مادر اين چهار شهيد، همواره به بقيع مى رفت و با سوزناكترين ناله ، بر آنان نوحه گرى مى كرد؛ مردم جمع مى شدند و به نوحه گرى او گوش ‍ مى دادند. مروان هم براى شنيدن نوحه او همراه مردم ديگر مى آمد و ندبه هاى آن بانو را مى شنيد و مى گريست .
اين را على بن محمد بن حمزه ، از نوفلى ، از حماد بن عيسى ، از معاويه بن عمار از امام صادق (عليه السلام ) ياد كرده است .
نواده ح عباس ، فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس ‍ (عليه السلام ) (در سوك جد خويش ) چنين مى سرايد:
من جايگاه عباس را در كربلا به ياد مى آورم كه در ميدان كارزار، با تشنگى از حسين (عليه السلام ) حمايت مى كرد و هرگز پشت به دشمن نمى كرد و سست نمى شد.
هيچ صحنه اى را در آن روز، همچون صحنه همراهى او با حسين (عليه السلام ) نمى بينم كه بر او شرافت و فضيلت باد!
چه صحنه والايى كه فضيلت او آشكار گشت و بازماندگانش كارهاى او را تباه نكردند!
و مادرش ام البنين در سوك او چنين مى سرايد:
اى آنكه عباس را ديده است كه بر انبوه گوسفندان حمله كرد،
و در پى او، فرزندان شير صفت و دلاور بودند.
شنيدم كه فرزندم را از ناحيه سر ضربت زدند، در حالى كه دستش بريده بود.
واى بر فرزندم كه ضربت عمود، سر او را خم ساخت .
اگر شمشيرت در دستت بود، كسى جرات نزديك شدن به تو را نداشت .
و نيز سروده است :
ديگر مرا ام البنين نخوانيد كه مرا به ياد آن شيران دلير مى اندازيد؛
پسرانى داشتم كه مرا به آنان مى خواندند و امروز چنان شده ام كه پسرى ندارم ؛
چهار تن كه همچون باز شكارى بودند و با بريدن رگها، مرگ پياپى وارد مى كردند و اعضاى دشمن در كشاكش نيزه هاى آنان قرار مى گرفتند. امروز همه آنان كشته نيزه ها شده اند.
كاش مى دانستم آيا همان گونه كه خبر داده اند، دست عباس قطع شده بود؟!
14 - شهادت شير خواره  
204 - سيد بن طاووس گفته است :
چون حسين (عليه السلام )، شهادت جوانان و دوستانش را ديد، تصميم گرفت كه با خون خويش به نبرد دشمن بپردازد. صدا زد: آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) دفاع كند؟ آيا يكتا پرستى هست كه درباره ما از خدا بترسد؟ آيا ياريگرى هست كه با يارى كردن ما به خداوند اميد داشته باشد؟ آيا ياورى هست كه در يارى ما ديده به اجر الهى بدوزد؟ صداى زنان به ناله بلند شد. به طرف در خيمه رفت و به زينب گفت : كودك كوچكم را بده تا با او خداحافظى كنم . او را گرفت . خواست كه او را ببوسد كه حرمله ملعون تيرى افكند و بر گلوى كودك نشست و او را شهيد كرد. به زينب فرمود: او را بگير. آنگاه با مشت خود خون گلوى طفل را به طرف آسمان پاشيد و فرمود: اين مصيبت را بر من آسان مى كند اينكه در مقابل چشم خداست .
امام باقر (عليه السلام ) فرموده است : حتى يك قطره از آن خون بر زمين نريخت .
و شاعر چه نيكو سروده است :
خم شد تا كودك خود را ببوسد اما تير زودتر از او گلوى اصغر را بوسيد.
ابن اعثم كوفى با سند خويش از طريقهاى متعددى از امام صادق عليه السلام و آن حضرت از پدران خويش همين حديث را با اندكى كم و زياد، نقل كرده است . گفته است :
اولين خبر در اين مورد از ام الفضل ، همسر عباس بن عبدالمطلب نقل شده كه گفته است : خوابى ديدم كه بسيار هراسان شدم و ترسيدم . نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفتم : يا رسول الله ! در خواب ديدم كه گويا پاره اى از پيكر تو جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خير ديدى ام الفضل ! اگر خوابت راست باشد، فاطمه حامله است و بزودى پسرى خواهد زاد كه به تو خواهم سپرد تا او را شير دهى .
ام الفضل گويد: پس از آن ، فاطمه پسرى زاد كه حسين ناميده شد و پيامبر او را به من سپرد و من شيرش مى دادم . روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش من آمد. حسين در دامنم بود. او را گرفت ، با او بازى مى كرد و خوشحال بود. حسين ادرار كرد و از ادرار و به لباس پيامبر چكيد. او را برگرفتم ، پس گريست . پيامبر فرمود: ام الفضل ! آرامتر. آنچه به لباسم ريخت نشسته مى شود، پسرم را رنجاندى . وى را در دامان آن حضرت گذاشتم و در پى آب رفتم تا جامه وى را بشويم . چون آمدم و به حضرت نگريستم ، چشمانش پر از اشك بود. گفتم : پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! وقتى او را به تو دادم خوشحال بودى ، حال كه برگشتم چشمانت پر از اشك است ، چرا يا رسول الله ؟ فرمود : اى ام الفضل ! جبرئيل نزد من آمد و به من خبر داد كه امت من اين فرزندم را در كنار رود فرات مى كشند، خاك سرخى هم برايم آورد.
ابن عباس گويد: ديدم آنگاه كه جبرئيل همراه جمعى از فرشتگان فرود آمد. همه ، بالهاى خود را گشوده بودند و از اندوه بر حسين مى گريستند. همراه جبرئيل مشتى از تربت حسين عليه السلام بود كه چون مشك ، عطر مى پراكند، آن را به فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله داد و گفت : اى حبيبه خدا! اين تربت فرزندت حسين است . لعنت شدگان او را در سرزمين كربلا خواهند كشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: حبيب من ! جبرئيل ! آيا امتى كه فرزند من و فرزند دخترم را بكشند رستگار مى شوند؟ جبرئيل گفت : نه ، بلكه خداوند آنان را دچار اختلاف مى كند و تا آخر روزگار، دلها و زبانهايشان اختلاف پيدا مى كند.
شرحبيل بن ابى عون گفته است . فرشته اى كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، فرشته درياها بود.
فرشته اى از فرشتگان فردوس به درياى بزرگ فرود آمد و بالهايش را بر آن گشود و فريادى كشيد و گفت : اى اهل دريا! جامه اندوه بپوشيد، چرا كه فرزند محمد، سر بريده و كشته خواهد شد. آنگاه نزد پيامبر آمد و گفت : اى حبيب خدا! روى اين زمين دو گروه از امت تو كشته مى شوند، گروهى ستمگر و تجاوز كار و بى دين كه فرزندت حسين ، پسر دخترت را در زمين كربلا مى كشند. اين هم تربت اوست اى محمد! سپس آن فرشته ، مقدارى از تربت حسين را بر بالهاى خويش گرفت . هيچ فرشته اى در آسمان دنيا نماند مگر آنكه آن تربت را بوييد و اثر و خبرى از آن بر او ماند.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله آن مشت خاك را كه فرشته آورده بود و گرفت ، پيوسته آن را مى بوييد و مى گريست و با گريه مى گفت : خدايا قاتل فرزندم را خجسته مدار. او را به آتش دوزخ افكن . سپس آن مشت خاك را به او سلمه داد و كشته شدن حسين را در كنار فرات به او خبر داد و گفت : اى ام سلمه ! اين خاك را نزد خود نگهدار. هرگاه تغيير يافت و به خون تازه تبديل شد، فرزندم حسين كشته مى شود.
يك سال از ولادت حسين گذشت كه دوازده فرشته نازل شدند. يكى به چهره شير بود، دومى به صورت گاو، سومى چهره اژدها داشت ، چهارمى به صورت آدميزاد بود و هشت تاى ديگر به صورتهاى ديگر و سر خر بودند. بالهاى خود را گسترده بودند و مى گفتند: يا محمد! آنچه از قابيل بر پدرت نازل شد، بر پسرت حسين پسر فاطمه هم وارد خواهد شد و به هابيل برادر قابيل پاداش خواهند داد و بر قاتل او همانند گناه قابيل بار خواهد شد.
گويد: در آسمانها فرشته اى نماند، مگر آنكه بر پيامبر فرود آمد و هر يك او را در سوك حسين تسليت مى گفت و او را به ثواب آنچه عطا خواهد شد خبر مى داد و تربت آن حضرت را بر وى عرضه مى كرد. پيامبر هم مى فرمود: خدايا خوار كنندگانش را خوار كن ، قاتلانش را بكش و از آنچه طلب كردند، برخوردارشان مساز.
مسور بن مخرمه گويد: يكى از فرشتگان جهان بالا كه از آغاز خلقت جهان بر زمين فرود نيامده بود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. آن فرشته از پروردگارش اجازه گرفت و به شوق ديدار پيامبر فرود آمد. چون به زمين فرود آمد. خداوند به او وحى كرد كه اى فرشته ! به محمد خبر بده كه مردى از امتش به نام يزيد، فرزند پاك او، پسر بانوى پاكى همانند مريم دختر عمران را مى كشد.
فرشته گفت : بارالها! از آسمان كه فرود آمدم ، از نرويم بر پيامبرت محمد شادمان بودم . چگونه اين خبر را به او بدهم ؟ كاش بر او فرود نيامده بودم . از بالاى سر آن فرشته ندا دادند كه در پى اجراى فرمان برو.
فرود آمد و بال خود را گشود تا آنكه بيش روى پيامبر ايستاد و گفت : سلام بر تو اى حبيب خدا! من از پروردگارم اجازه خواستم كه نزد تو فرود آيم ، اجازه ام داد. كاش پروردگارم مال مرا مى شكست و اين خبر را به تو نمى دادم ، كه من مامورم . اى پيامبر خدا! بدان كه مردى از امت تو كه به او يزيد گويند - عذابش افزون باد - فرزند پاك و پسر دختر پاك تو را مى كشد و پس از فرزندت ، از حكومت بهره نخواهد برد. خدا او را بر بدترين كارش ‍ مواخذه خواهد كرد و از دوزخيان خواهد بود.
گويد: چون دو سال تمام از تولد حسين گذشت ، پيامبر به يك سفر رفت . در ميانه راه ايستاد و (انا الله و انا اليه راجعون گفت و چشمانش ‍ اشكبار شد. علتش را پرسيدند، فرمود: اينك اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد از زمينى بر كرانه فرات به نام كربلا كه فرزندم حسين پسر فاطمه در آنجا كشته خواهد شد. گفتند يا رسول الله چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد. خدا هرگز خجسته اش نسازد. گويا محل شهادت و دفن او را در آن زمين مى بينم . در حالى كه سر او را هديه مى برند به خدا سوگند! هيچ كس نيست كه به سر فرزندم حسين بنگرد و خوشحال شود، مگر آنكه خداوند، دل و زبان او را با هم مخالف مى كند.
گويد: پيامبر از آن سفر اندوهگين برگشت ، به منبر رفت و خطبه خواند و موعظه كرد، در حالى كه حسن و حسين عليه السلام مقابل او بودند. پس از پايان خطبه ، دست راست خود را بر سر امام حسن و دست چپ را وى سر امام حسين نهاد، سر به سوى آسمان نهاد و عرضه داشت :
خدايا! من محمد، بنده تو و پيامبر توام ، اينها هم پاكان دودمانم و بهترين ذريه و تبار منند و كسانى اند كه در ميان امتم برجا مى گذارم . خدايا! جبرئيل به من خبر داده كه اين فرزندم را مى كشند و دست از يارى اش مى كشند. خدايا! شهادت را بر او مبارك گردان و او را از سروران شهدا قرار بده . همانا بر هر چيز توانايى . خداوند! قاتل و واگذار نه او را خجسته مگردان .
گويد: مردم در مسجد گريه بلند كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا گريه مى كنيد و يارى اش نمى كنيد؟ خدايا! خودت پشتيبان و ياورش باش .
ابن عباس گويد: سپس برگشت ، با چهره اى دگرگون و سرخ رنگ . خطبه رسا و كوتاهى خواند، در حالى كه چشمانش پر از اشك بود. سپس فرمود: اى مردم ! من دو وزنه سنگين ميان شما برجاى نهادم : كتاب خدا و عترت خودم و نسل خويش و آرام بخش مرگم و ميوه وجودم . از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. آگاه باشيد كه در اين مورد از شما نخواهم پرسيد، مگر آنچه را خدا فرمانم داده كه از شما بپرسم ، يعنى مودت درباره خويشاوندانم . بنگريد! مبادا فردا كنار حوض ، مرا در حالى ديدار كنيد كه عترت مرا به خشم آورده و به آنان ستم كرده باشيد! روز قيامت سه پرچم از اين امت بر من وارد خواهد شد. پرچمى سياه و تيره كه فرشتگان از آن به ناله در مى آيند. صاحبان اين پرچم براى من مى ايستند. مى پرسم : شما كيستيد؟ نام مرا فراموش مى كنند و مى گويند: ما اهل توحيد و از عربيم . مى گويم : من احمد، پيامبر عرب و عجمم .
مى گويند: اى احمد! ما از امت تويم . به آنان مى گويم : پس از من با عترت و خاندانم و كتاب پروردگارم چگونه رفتار كرديد؟ مى گويند: كتاب خدا را ضايع و تباه و پاره كرديم ، اما به عترت تو علاقه داشتيم كه از آهن زمين گداخته و رنجور شوند. پس من صورت خود را از آنان بر مى گردانم ، آنان تشنه و سيه رو خارج مى شوند. آنگاه پرچم ديگرى بر من وارد مى شود، تيره تر از اولى . به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو. به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو. به آنان مى گويم : با دو امانت سنگين من ، قرآن و عترت چه كرديد؟ مى گويند: ما با قرآن مخالفت كرديم ، ما عترت تو را يارى نكرديم و همه را پاره پاره كرديم . به آنان مى گويم : از من دور شويد. تشنه و سيه رو از پيش من خارج مى شوند. سپس پرچمى وارد مى شود درخشان . به آنان مى گويم : شما كيستيد؟ مى گويند: ما آيين توحيديم ، ما امت محمديم ، ما باز مانده اهل حقيم ؛ آنان كه بار امانت كتاب خدا را بر دوش كشيديم ، حلالش را حلال و حرامش را حرام دانستيم ، دوستدار ذريه پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله بوديم ، به هر چه خود را يارى مى كرديم آنان را يارى كرديم ، در ركاب آنان جنگيديم و با مخالفانشان جهاد كرديم . به آنان مى گويم : مژده باد بر شما! من پيامبر شما محمدم . شما در دنيا همان گونه بوديد كه توصيف كرديد. آنگاه از حوض خويش به آنان مى نوشانم و سيراب بيرون مى روند. آگاه باشيد! جبرئيل مرا خبر داده كه امت من ، فرزندم حسين عليه السلام را رد سرزمين كربلا مى كشند. لعنت خدا تا ابد بر قاتل او و بر آنكه يارى اش ‍ نكند.

next page

fehrest page

back page