next page

fehrest page

back page

ـ آيا اگر راست بگويم در امان هستم ؟
ـ بلى در امان هستى
ـ تو مى خواهى كه مردم بگويند، على بن موسى از دنيا روى گردان نيست ، اما اين دنياست كـه بـر او اقـبـال نـكـرده . آيـا نـمـى بـيـنـيـد كـه چـگـونه به طمع خلافت ، وليعهدى را پذيرفته .
در اينجا ماءمون برآشفت و به او گفت : تو هميشه به گونه ناخوشايندى با من برخورد مى كنى ، در حاليكه ترا از سطوت خود ايمنى بخشيدم . بخدا سوگند، اگر وليعهدى را پـذيـرفـتـى كـه هـيچ ، وگرنه مجبورت خواهم كرد كه آن را بپذيرى . اگر باز همچنان امتناع بورزى ، گردنت را خواهم زد((238)).
امام رضا(ع ) در پاسخ ريان كه علت پذيرفتن وليعهدى را پرسيده بود، گفت :
((.. خدا مى داند كه چقدر از اين كار بدم مى آمد. ولى چون مرا مجبور كردند كه از كشتن يا پـذيـرفتن وليعهدى يكى را برگزينم ، من ترجيح دادم كه آن را بپذيرم ... در واقع اين ضـرورت بـود كـه مـرا بـه پـذيـرفـتـن آن كـشـانـيـد و مـن تـحـت فـشـار و اكـراه بـودم ..))((239))
امام حتى در پشت نويس پيمان وليعهدى اين نارضايتى خود و به سامان نرسيده وليعهدى خويش را برملا كرده بود((240)).
پيشنهاد خلافت تا چه حد جدى بود؟
اين پيشنهاد هرگز جدى نبود!
در پـيـش بـرايـتـان گـفـتـيـم كه ماءمون نخست به امام رضا(ع ) پيشنهاد كرد كه خلافت را بـپـذيـرد، و ايـن پـيـشنهاد را بسيار با اصرار هم عرضه مى داشت ، چه در مدينه و چه در مرو، و سرانجام حتى امام را به قتل هم تهديد كرد، ولى هرگز موفقيتى به دست نياورد.
پـس از ايـن نـوميدى ، ماءمون مقام وليعهدى را پيشنهاد به او كرد، ولى ديد كه امام باز از پـذيـرفـتـنـش امـتـنـاع مـى ورزد. آنـگـاه او را تـهـديـد بـه قـتـل كرد و چون اين تهديد را امام جدى تلقى كرد، ديگر خود را مجبور يافت كه وليعهدى را بپذيرد.
اكنون دو سؤ ال مطرح مى شود:
يكى آنكه آيا ماءمون مقام خلافت را بطور جدى به امام عرضه مى داشت ؟
دوم آنكه ، در صورت جدى نبودن اين پيشنهاد، اگر امام جواب مثبت به او مى داد و خلافت را مى پذيرفت ، ماءمون چه موضعى را مى خواست اتخاذ كند؟
پاسخ به سؤ ال نخست
حقيقت آنست كه تمام قرائن و شواهد دلالت بر جدى نبودن پيشنهاد دارند. زيرا ماءمون را در پـيـش بـخـوبـى بـرايـتـان معرفى كرديم . مردى كه چنان براى خلافت حرص مى زد كه بناچار دست به خون برادر خويش ‍ بيالود و حتى وزرا و فرماندهان خود و ديگران را نيز بـه قتل مى رسانيد و باز براى نيل به مقام ، آن همه شهرها را به ويرانى كشانده بود، ديـگـر قـابـل تـصـور نـبـود كـه همين ماءمون بسادگى دست از خلافت بردارد و بيايد با اصرار و خواهش آن را به كسى واگذارد كه نه در خويشاوندى مانند برادر به او نزديك بود، نه در جلب اطمينان به پاى وزرا و فرماندهانش ‍ مى رسيد.
آيـا مـى تـوان از مـاءمـون پـذيـرفـت كـه تـمـام فـعـاليـتـهـايـش از جـمـله قـتـل بـرادر، همه به خاطر مصالح امت صورت مى گرفت و او مى خواست كه راه خلافت را براى امام رضا(ع ) باز كند؟!
چـگـونه مى توان بين تهديدهاى او به امام و جدى بودن پيشنهاد مزبور، رابطه معقولى برقرار كرد؟
اگـر او تـوانـسته بود با تهديد مقام وليعهدى را به امام بقبولاند پس چرا در قبولاندن خلافت ، همين زور و اجبار را بكار نگرفت ؟
پـس از امـتـنـاع امـام ، دليـل اصـرار مـاءمـون چـه بـود، و چـرا امـام را بـه حـال خـود رهـا نـكـرد، و چـرا بـاز هـم آنـهـمـه زورگـويـى و اعمال قدرت ؟
اگـر ماءمون براستى مى خواست امام را بر مسند خلافت مسلمانان بنشاند، پس چرا تاءكيد مى كرد كه براى رفتن به بارگاهش ، از راه كوفه و قم نرود؟ او بخوبى مى دانست كه در اين دو شهر مردم آمادگى داشتند كه شيفته امام گردند.
بـاز اگـر مـاءمـون راسـت مى گفت پس چرا دو بار جلوى امام را در مسير رفتن به نماز عيد گـرفـت ؟ آرى ، او مـى تـرسـيـد كـه اگـر امـام به نماز بايستد، پايه هاى خلافتش به تزلزل افتد.
هـمـچـنـيـن ، اگـر او امـام را حـجـت خـدا بـر خـلق مـى دانـسـت و بـه قول خودش ‍ او را داناترين فرد روى زمين باور داشت ، پس چرا مى خواست نظرى بر وى تحميل كند كه او آن را به صلاح نمى ديد، و چرا بالاخره امام را آنهمه تهديد مى كرد؟
در پـايـان ، آيـا آن رفـتـار خـشن و غير انسانى كه ماءمون پيش از بيعت و بعد از آن ، و در طـول زنـدگـانى امام و هنگام وفاتش ، با او و با علويان در پيش ‍ گرفته بود، چگونه قابل توجيه بود؟
ماءمون خود دليل مى آورد
شـايـان تـذكر آنكه ماءمون هرگز خود را آماده پاسخ به اين سؤ الها نكرده چه مى بينيم در تـوجـيـه اقـدام خـويـش مـنطق استوارى بر نگزيده بود. او گاهى مى گفت كه مى خواهد پاداش على بن ابيطالب را در حق اولادش ‍ منظور بدارد((241)).
گاهى مى گفت انگيزه اش اطاعت از فرمان خدا و طلب خشنودى اوست كه با توجه به علم و فضل و تقواى امام رضا مى خواهد مصالح امت اسلامى را تاءمين كند((242)).
و زمانى هم مى گفت كه او نذر كرده در صورت پيروزى بر برادر مخلوعش امين ، وليعهدى را به شايسته ترين فرد از خاندان ابيطالب به سپرد((243)).
ايـن تـوجيه هاى خام همه دليل بر عدم توجه ماءمون بود به پيشبينى هاى لازم جهت پاسخ به سؤ الهاى انتقادآميز؛ و از اينروست كه آنها را در تناقض و ناهماهنگى مى يابيم .
هر چند كتابهاى تاريخى به دو سؤ الى كه ما عنوان كرديم نپرداخته اند، ولى ما شواهد بـسـيـارى يـافـتـه ايـم بـر ايـن مـطـلب كـه مـردم نـسـبـت بـه آنـچـه كـه در دل مـاءمـون مـى گـذشـت ، بـسـيـار شـك روا مـى داشـتـنـد. از بـاب مـثـال ، صـولى و قـفـطـى و ديـگـران داسـتـان ((عـبـداللّه بـن ابـى سهل نوبختى )) ستاره شناس را چنين نقل كرده اند كه وى براى آزمايش ماءمون اظهار داشت كـه زمـان انـتـخـاب شـده براى بستن بيعت وليعهدى ، از نظر ستاره شناسى ، مناسب نمى بـاشـد. امـا مـاءمـون كـه اصـرار داشـت بـيـعـت حـتـمـا بـايد در همان زمان بسته شود براى هـرگـونـه تـاءخـيـر يـا تـغـيـيـرى در وقـت ، وى را بـه قتل تهديد مى كرد((244)).
امام هدفهاى ماءمون را مى شناخت
در فـصـل ((پـيشنهاد خلافت و امتناع امام از پذيرفتن آن )) موضع او را بيان كرديم . در آنجا دريافتيم كه امام به جاى موضع سازشگرانه يا موافق در برابر پيشنهاد خلافت ، خيلى سرسختانه مقاومت مى كرد.
چـرا؟ زيـرا كـه او بـخـوبـى دريـافـتـه بـود كـه در بـرابـر يك بازى خطرناكى قرار گرفته كه در بطن خود مشكلات و خطرهاى بسيارى را هم براى خود او، هم براى علويان و هـم بـراى سـراسر امت اسلامى ، مى پروراند، كه اگر اينگونه است هر چه زودتر به زنـدگـيـش خـاتمه دهد. آرى ، اين سرنوشت افراد بسيارى پيش از اين بود، مانند محمد بن محمد بن يحيى بن زيد (همراه ابوالسرايا)، محمد بن جعفر، طاهر بن حسين ، و ديگران .. و ديگران ..
از اين گذشته ، ماءمون مى خواست پيشنهاد خلافت را زمينه ساز براى اجبار بر پذيرفتن وليعهدى بنمايد. چه همانگونه كه در فصل ((شرايط بيعت )) گفتيم چيزى كه هدفها و آرزوهاى وى را بر مى آورد قبول وليعهدى از سوى امام بود نه خلافت .
پـس بـه ايـن نـتـيجه مى رسيم كه ماءمون هرگز در پيشنهاد مقام خلافت جدى نبود ولى در پيشنهاد مقام وليعهدى چرا.
پاسخ به سؤ ال دوم
سؤ ال اين بود:
اگر امام پيشنهاد ماءمون را جدى تلقى كرده خلافت را مى پذيرفت ، در آن صورت ماءمون چه موضعى اتخاذ مى كرد؟
مـمـكن است پاسخ اينگونه دهيم كه ماءمون بخوبى خود را آماده مقابله با هرگونه رويداد از ايـن نـوع كـرده بـود، و اسـاسـا مى دانست كه براى امام غير ممكن است كه در آن شرايط پـيـشـنهاد خلافت را بپذيرد، چه هرگز آمادگى براى اين كار را نداشت و اگر هم تن به آن در مى داد عملى افتخارآميز و غير قابل توجيه بود.
امام مى دانست كه اگر قرار باشد زمام خلافت را خود به دست بگيرد بايد به عنوان رهبر راسـتـيـن مـلت ، حكومت حق و عدل را بر پا كند، يعنى احكام خدا را مانند جدش پيامبر(ص ) و پـدرش عـلى (ع ) مـو بـه مـو بـه مـرحـله اجـرا در آورد. ولى چـه بايد كرد كه مردم توان پـذيـرفـتـن چـنـان حـكـومتى را نمى داشتند. درست است كه به لحاظ احساسات همراه اهلبيت بـودنـد، ولى هرگز تربيت صحيح اسلامى نيافته بودند تا بتوانند احكام الهى را به آسانى پذيرا شوند. ملتى كه به زندگى در حكومت عباسى و پيش از آن به شيوه حكومت بـنـى امـيـه خـو گرفته بودند، اجراى احكام خداوند امرى ناماءنوس برايش به شمار مى رفت و از اين رو به زودى سر به تمرد بر مى آورد.
مـگـر عـلى (ع ) نـبـود كه مى خواست احكام خدا را بر مردمى اجرا كند كه خودشان آنها را از زبـان پـيـغـمـبـر(ص ) شـنـيـده بـودنـد، ولى بـه جـاى حـرف شـنـوى بـا آن هـمه تمرد و مـشـكـل بـرخـورد كـرد؟ اكـنـون پـس از گـذشـتـن دهـهـا سـال و خـو گرفتن مردم با كژى و انحراف و عجين شدن سنتهاى ناروا با روح و زندگى مردم ، چگونه امام رضا(ع ) مى توانست به پيروزى خود اميدوار باشد؟
هـمـچـنـيـن ، در جـايـى كـه ابـومـسـلم جان شصت هزار نفر را در زندانها گرفته بود و اين قـربـانـيـان افـزون بـر صـدهـا هـزار قـربـانـى ديـگرش بود كه در ميدانهاى جنگ طعمه شمشيرهاى سپاهيانش گرديده بودند..
در جـايـى كـه شـورش ((ابـوالسـرايـا)) مـاءمـون را بـه تحمل هزينه و ضايعات دويست هزار سرباز مجبور ساخته بود..
و در جـايى كه هر روز از هر گوشه اى عليه حكومتى كه درست در مسير شهوات مردم گام بر مى داشت ، ندايى به اعتراض بر مى خاست ..
در چـنـيـن شرايطى آيا امام مى توانست خود را مصون از تمرد هواپرستان ـ كه بيشتر مردم بـودنـد ـ و نيز كيد دشمنان بداند. شكى نبود كه تعداد اين گروه افراد پيوسته رو به افـزونـى مـى نهاد و در برابر امام به خاطر حكومت و روشى كه با آن بيگانگى داشتند، صف آرايى مى كردند.
درسـت اسـت كه دلهاى مردم با امام رضا(ع ) بود، ولى شمشيرهايشان بزودى عليه خود او از نـيـامـهـا در مـى آمـد، درست همانگونه كه با پدران وى اينچنين كردند. يعنى هر بار كه حـكـومـتـى از نـظـر شـهـوات و خـواهـشـهـاى صـرف مـادى خـوشـايـنـد مـردم نـبـود چـنين عكس العمل شومى در برابرش ابراز مى كردند.
حـكـومـت امـام رضـا اگر مى خواست كارى اساسى انجام دهد بايد ريشه انحراف و فساد را بـخـشـكـانـد. و بـراى ايـن مـنـظـور پـيـش از هـر چـيـز بـايـد دسـت غـاصـبـان را از امـوال مـردم كـوتاه كرده ، زورگويان را بر جاى خودشان بنشاند. همچنين بايد هر صاحب مقامى را كه به ناحق بر مسندى نشسته بود، از جايگاهش پايين بكشد.
عـلاوه بـر ايـن ، اگـر مـى خـواسـت افراد را بر پستها و مقامهاى مملكتى بگمارد هرگونه عـزل و نـصـبى را طبق مصالح امت اسلامى انجام مى داد و نه مصلحت شخص فرمانروايان يا قـبـيـله هـا. در آن صورت ، طبيعى بود كه قبايل بسيارى را بر ضد خود مى شورانيد، چه رهـبرانشان ـ چه عرب و چه فارس ـ نقش مهمى در پيروزى هر نهضتى بازى كرده تداوم و كاميابى هر حكومتى را نيز تضمين مى كردند.
بـنـابراين ، اگر قرار بود امام در پاسدارى از دين خود ملاحظه كسى را نكند، و از سوى ديـگـر مـوقـعـيت خود را نيز در حكومت اينگونه ضعيف مى يافت و خلاصه نيرو و مدد كافى بـراى انـجـام مـسـؤ وليـتها براى خويشتن نمى ديديد، پس حكومتش چه زود با نخستين تند بـادى كـه بـر مـى خـاسـت ، از هـم فـرو مى ريخت . مگر آنكه مى خواست نقش حاكم مطلق را بازى كند كه براى سلطه و قدرت خويش هيچ قيد و حدى را نشناسد.
ايـنـهـا كـه گـفتيم رويدادهاى احتمالى در زمانى بود كه فرض مى كرديم امام رضا در آن شـرايـط خـلافـت را مـى پـذيـرفت و ماءمون و ديگر عباسيان هم ساكت نشسته ، نظاره گر اوضـاع مـى شـدنـد. در حـالى كه اين فرض ‍ حقيقت ندارد، چه آنان در برابر از دست دادن قدرت و حكومت ، به شديدترين عكس العملها دست مى يازيدند.
اكـنـون پـاسـخ ديـگرى براى سؤ ال عنوان شده بيابيم . ماءمون در آن زمان همه قدرت را قـبـضـه كـرده بـود و عـمـلا هـمـه گـونـه وسـايـل و امـكـانـات را در اخـتـيـار داشـت . حـال اگـر شـيـوه حكمرانى امام را رضايتبخش نمى ديد، براحتى مى توانست حساب خود را تصفيه كند و وسايل سقوط امام را فراهم آورد. بنابراين ، مى بينيم كه امام بيش از دو راه نـداشـت : يـا بـايـد بـه مـسـؤ وليت واقعى خود پايبند باشد و همه اقدامات لازم را در جهت اصلاحات ريشه اى در تمام سطوح انجام بدهد و ماءمون را تنها در حدود اجراى خواستهاى مـاءمـون بـپـذيـرد، و در واقـع ايـن ماءمون و دار و دسته فاسدش باشند كه حكمران حقيقى بشمار روند.
در صورت اول ، امام خويشتن را در معرض نابودى قرار مى داد، چه نه مردم و نه ماءمون و افـرادش هـيـچـكـدام تـاب تـحـمـل چـنـان نـظامى را نداشتند و به همين بهانه كار امام را مى ساختند.
در صورت دوم ، جريان امر بيشتر به زيان امام و علويان و تمام امت اسلامى تمام مى شد، چه اهداف و آمال ماءمون از طريق تمام وسايل ممكن اجراى مى شد.
عـلاوه بـر ايـنها، اينكه ماءمون خلافت را به امام رضا(ع ) عرضه مى داشت معنايش آن نبود كـه خـود از هـرگـونـه امـتيازى چشم پوشيده بود، و ديگر هيچگونه سهمى در حكومت نمى طـلبـيـد. بـلكـه بـر عـكـس براى خود مقام وزارت ياوليعهدى امام را در نظر گرفته بود مـاءمـون مى خواست امام را بر مسند يك مقام ظاهرى و صورى بنشاند و خود در باطن تعزيه گـردان صـحـنـه هـا باشد. در اين صورت نه تنها ذره اى از قدرتش كاسته نمى شد كه مـوقـعـيتى نيرومندتر هم مى يافت . ماءمون در زيركى نابغه بود و نقشه تفويض خلافت بـه امـام بـه مـنـظـور رهـانـيـدن مقام خود از هرگونه آسيب پذيرى ، طرح شده بود. او مى خـواسـت از عـلويـان اعتراف بگيرد كه حكومتش قانونى است و بزرگترين شخصيت در ميان آنان را در اين بازى و صحنه سازى وارد كرده بود.
موضعگيرى امام (ع )
مقدمه
پـس از آنـكه امام تراژدى پيشنهاد خلافت را با توجه به جدى نبودن آن از سوى ماءمون ، پـشـت سـر نـهاد، خود را در برابر صحنه بازى ديگرى يافت . آن اينكه ماءمون به رغم امـتـنـاع امـام هـرگز از پاى ننشست و اين بار وليعهدى خويشتن را به وى پيشنهاد كرد. در ايـنـجـا نيز امام مى دانست كه منظور تاءمين هدفهاى شخصى ماءمون است ، لذا دوباره امتناع ورزيـد، ولى اصـرار و تـهـديدهاى ماءمون چندان اوج گرفت كه امام بناچار با پيشنهادش موافقت كرد.
دلايل امام براى پذيرفتن وليعهدى
هـنـگامى امام رضا(ع ) وليعهدى ماءمون را پذيرفت كه به اين حقيقت پى برده بود كه در صـورت امتناع بهايى را كه بايد بپردازد تنها جان خودش ‍ نمى باشد، بلكه علويان و دوسـتـدارانـشـان همه در معرض خطر واقع مى شوند. در حالى كه اگر بر امام جايز بود كـه در آن شرايط، جان خويشتن را به خطر بيفكند، ولى در مورد دوست دران و شيعيان خود و يا ساير علويان هرگز به خود حق نمى داد كه جان آنان را نيز به مخاطره در اندازد.
افـزون بـر ايـن ، بـر امـام لازم بـود كه جان خويشتن و شيعيان و هواخواهان را از گزندها بـرهـانـد. زيرا امت اسلامى بسيار به وجود آنان و آگاهى ـ بخشيدنشان نياز داشت . اينان بـايـد بـاقـى مـى مـانـدنـد تـا بـراى مـردم چـراغ راه و راهـبـر و مـقـتـدا در حل مشكلات و هجوم شبهه ها باشند.
آرى ، مردم به وجود امام و دستپروردگان وى نياز بسيار داشتند، چه در آن زمان موج فكرى و فـرهـنـگـى بـيگانه اى بر همه جا چيره شده بود و با خود ارمغان كفر و الحاد در قالب بـحـثهاى فلسفى و ترديد نسبت به مبادى خداشناسى ، مى آورد. بر امام لازم بود كه بر جاى بماند و مسؤ وليت خويش را در نجات امت به انجام برساند. و ديديم كه امام نيز ـ با وجود كوتاه بودن دوران زندگيش پس از وليعهدى ـ چگونه عملا وارد اين كارزار شد.
حـال اگـر او با رد قاطع و هميشگى وليعهدى ، هم خود و هم پيروانش را به دست نابودى مى سپرد اين فداكارى كوچكترين تاءثيرى در راه تلاش ‍ براى اين هدف مهم در بر نمى داشت .
عـلاوه بـر ايـن ، نـيـل بـه مقام وليعهدى يك اعتراف ضمنى از سوى عباسيان به شمار مى رفت داير بر اين مطلب كه علويان نيز در حكومت سهم شايسته اى داشتند.
ديگر از دلايل قـبـول وليعهدى از سوى امام آن بود كه اهلبيت را مردم در صحنه سياست حاضر بيابند و بـه دسـت فـرامـوشـيـشـان نـسپارند، و نيز گمان نكنند كه آنان همانگونه كه شايع شده بـود، فـقـط عـلمـا و فقهايى هستند كه در عمل هرگز به كار ملت نمى آيند. شايد امام نيز خود به اين نكته اشاره مى كرد هنگامى كه ((ابن عرفه )) از وى پرسيد:
ـ اى فرزند رسول خدا، به چه انگيزه اى وارد ماجراى وليعهدى شدى ؟ امام پاسخ داد:
به همان انگيزه اى كه جدم على (ع ) را وادار به ورود در شورا نمودند((245)).
گذشت از همه اينها، امام در ايام وليعهدى خويش چهره واقعى ماءمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نيت و هدفهاى وى در كارهايى كه انجام مى داد، هرگونه شبهه و ترديدى را از نظر مردم برداشت .
آيا امام خود رغبتى به اين كار داشت ؟
ايـنـهـا كه گفتيم هرگز دليلى بر ميل باطنى امام براى پذيرفتن وليعهدى نمى باشد. بلكه همانگونه كه حوادث بعدى اثبات كرد، او مى دانست كه هرگز از دسيسه هاى ماءمون و دار و دسـتـه اش در امـان نـخـواهـد بـود و گـذشـتـه از جـانش ، مقامش نيز تا مرگ ماءمون پـايدار نخواهد ماند. امام بخوبى درك مى كرد كه ماءمون به هر وسيله اى كه شده در مقام نابودى وى ـ جسمى يا معنوى ـ بر خواهد آمد.
تـازه اگـر هـم فـرض مـى شـد كـه مـاءمـون هـيـچ نـيـت شـومـى در دل نـداشـت . بـا تـوجـه بـه سـن امـام اميد زيستنش تا پس از مرگ ماءمون بسيار ضعيف مى نمود. پس اينها هيچكدام براى توجيه پذيرفتن وليعهدى براى امام كافى نبود.
از همه اينها كه بگذريم و فرض را بر اين بگذاريم كه امام اميد به زنده ماندن تا پس از درگـذشـت مـاءمـون را نـيـز مـى داشـت ، ولى بـرخـوردش بـا عـوامـل ذى نـفـوذى كـه خـشـنود از شيوه حكمرانى وى نبودند، حتمى بود. همچنين توطئه هاى عـبـاسـيـان و دار و دسـتـه شـان و بـسـيـج هـمـه نـيـروهـا و نـاراضـيـان اهل دنيا بر ضد حكومت امام كه اجراى احكام خدا به شيوه جدش پيامبر(ص ) و على (ع ) بايد پـيـاده مـى شـد، امـام را بـا هـمـان مـشـكـلات زيـانـبارى روبرو مى ساختند كه برايتان در فـصـل گـذشـتـه شـرح داديـم . در آنـجـا گـفـتـيـم كـه حـتـى مـردم نـيـز حـكـومـت حـق و عـدل امـام (ع ) را در آن شـرايـط نـمـى تـوانـسـتـنـد تحمل كنند.
فقط اتخاذ موضع منفى درست بود
بـا تـوجـه بـه تـمام آنچه كه گفته شد در مى يابيم كه براى امام (ع ) طبيعى بود كه انـديـشـه رسيدن به حكومت را از چنين راهى پر زيان و خطر از سر بدر كند، چه نه تنها هـيـچ يـك از هـدفـهـاى وى را بـه تحقق نمى رساند، بلكه برعكس سبب نابودى علويان و پيروانشان همراه با هدفها و آمالشان نيز مى گرديد.
بنابراين ، اقدام مثبت در اين جهت يك عمل افتخارآميز و بى منطق قلمداد مى شد.
برنامه پيشگيرى امام
اكـنـون كه امام رضا(ع ) در پذيرفتن وليعهدى از خود اختيارى ندارد، و نه مى تواند اين مـقـام را وسـيـله رسـيدن به هدفهاى خويش قرار دهد، چه زيانهاى گرانبارى بر پيكر امت اسـلامـى وارد آمـده ديـنـشـان هـم بـه خـطـر مى افتد.. و از سويى هم امام نمى تواند ساكت بـنـشـيـند و چهره موافق در برابر اقدامات دولتمردان نشان بدهد... پس بايد برنامه اى بريزد كه در جهت خنثى كردن توطئه هاى ماءمون پيش برود.
اكنون در اين باره سخن خواهيم راند.
برنامه امام (ع )
انحراف فرمانروايان
كوچكترين مراجعه به تاريخ بر ما روشن مى كند كه فرمانروايان آن ايام ـ چه عباسى و چـه امـوى ـ تـا چـه حـد در زنـدگـى ، رفـتار و اقداماتشان با مبانى دين اسلام تعارض و ستيز داشتند، همان اسلامى كه به نامش بر مردم حكم مى راندند. مردم نيز به موجب ((مردم بـر ديـن مـلوك خـويـشـنـد)) تـحـت تـاءثـير قرار گرفته اسلام را تقريبا همانگونه مى فهميدند كه در متن زندگى خود اجرايش را مشاهده مى كردند. پى آمد اين اوضاع ، انحراف روزافـزون و گـسـتـرده اى از خـط صـحـيح اسلام بود كه ديگر مقابله با آن هرگز آسان نبود.
علماى فرومايه و عقيده جبر
گـروهـى خـود فـروخـتـه كـه فـرمـانـروايـان آنچنانى ((علما)) شان مى خواندند، براى مـسـاعـدت ايـشان مفاهيم و تعاليم اسلامى را به بازى مى گرفتند تا بتوانند دين را طبق دلخـواه حـكـمـرانـان اسـتخدام كنند و خود نيز به پاس اين خدمتگزارى به نعمت و ثروتى برسند.
اين مزدوران حتى عقيده جبر را جزو عقايد اسلامى قرار دادند، عقيده فاسدى كه بيمايگى آن بـر هـمـگان روشن است . اين عقيده براى آن رواج داده شد كه حكمرانان بتواند آسانتر به استثمار مردم بپردازند و هر كارى كه مى كنند قضا و قدر الهى معرفى شود تا كسى به خود جراءت انكار آن را ندهد.
از رواج ايـن عـقـيـده فاسد يك قرن و نيم مى گذشت ، يعنى از آغاز خلافت معاويه تا زمان ماءمون .
فرومايگان و عقيده قيام بر ضد ستمگران
هـمـيـن عـالمـان خـود فروخته بودند كه قيام بر ضد سلاطين جور را از گناهان بزرگ مى شمردند و به همين دستاويز برخى از علماى بزرگ اسلامى را بى آبرو ساخته بودند، مانند ابوحنيفه كه قايل به ((وجود شمشير در امت محمد)) بود((246)).
آنان تحريم قيام و انقلاب را از عقايد دينى مى شمردند((247)).
اما ساير عقايد باطل مانند ((تشبيه )) (مانند سازى براى خدا) و مساءله خلق قرآن ، چنان ترويج مى شد كه داستانش مشهورتر از آن است كه نيازى به شرح داشته باشد.
امامان در برابر مسؤ وليتهايشان
غرور فرمانروايان به حدى رسيده بود كه تا مى توانستند مردم را از گرد خاندان نبوت و سـرچـشـمـه رسالت مى پراكندند، و جز به خويشتن و دوام سلطه و يكه تازيشان ، هر چند به قيمت نابودى همه اديان آسمانى تمام شود، نمى انديشيدند.
در ايـن ميان كه مردم را غفلت و حكمرانان را غرور و نخوت ، و عالم نماهارا شيوه هاى بدعت آفـرين فرا گرفته بود، امامان ما، در حد امكاناتى كه داشتند به نشر تعاليم آسمانى مى پرداختند و از حريم دين خدا پاسدارى مى كردند.
اما امام رضا (ع )
در آن فـرصت كوتاهى كه نصيب امام (ع ) شده و حكمرانان را سرگرم كارهاى خويشتن مى يافت ، وظيفه خود را براى آگاهانيدن مردم ايفا نمود. اين فرصت همان فاصله زمانى بين در گـذشـت رشـيـد و قـتـل امين بود. ولى شايد بتوان گفت كه فرصت مزبور به نحوى ـ البـتـه بـه شـكـلى مـحـدود ـ تـا پـايـان عـمـر امـام (در سال 203) نيز امتداد يافت . امام با شگرد ويژه خود نفوذ گسترده اى بين مردم پيدا كرد و نـوشـتـه هـايش را در شرق و غرب كشور اسلامى منتشر مى كردند، و خلاصه همه گروهها شيفته او گرديده بودند.
برنامه خردمندانه
در جايى كه ماءمون مصمم بود كه نقشه هاى خود را از راه وليعهد ساختن امام (ع ) اجرا كند و او هم چاره اى جز پذيرفتن آن نداشت ، ديگر طبيعى بود كه امام خود را ناچار ببينند كه وسـايـل مـقـابـله با ماءمون را طى برنامه اى دقيق فراهم آورد تا هدفهاى پليدش را ـ كه كوچكترين آنها لطمه زدن به حيثيت معنوى و اجتماعى امام بود ـ خنثى گرداند.
بـرنـامـه امـام در ايـن جـهـت بـسـيـار دقـيـق و مـتـقـن طـرح شـد كـه در شـكـست توطئه ماءمون پـيـروزيهايى به دست آورد و بسيارى از هدفهايش را نابرآورده ساخت ، آنهم به گونه اى كه مسير امور به سود امام و زيان ماءمون جريان يافت .
موضعگيريهايى كه ماءمون انتظار نداشت
امـام رضـا(ع ) بـه صـور گـوناگونى براى روبرو شدن با توطئه هاى ماءمون اتخاذ موضع كرد كه ماءمون آنها را قبلا به حساب نياورده بود.
نخستين موضعگيرى
امـام تـا وقـتـى كـه در مـديـنـه بـود از پـذيـرفـتـن پـيـشنهاد ماءمون خوددارى كرد و آنقدر سـرسـختى نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد كه ماءمون به هيچ قيمتى از او دست بردار نـمـى بـاشـد. حتى برخى از متون تاريخى به اين نكته اشاره كرده اند كه دعوت امام از مدينه به مرو با اختيار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود.
اتخاذ چنين موضع سرسختانه اى براى آن بود كه ماءمون بداند كه امام دستخوش نيرنگ وى قـرار نـمـى گيرد و بخوبى به توطئه ها و هدفهاى پنهانيش آگاهى دارد.. تازه با اين شيوه امام توانسته بود شك مردم را نيز پيرامون آن رويداد برانگيزد.
موضعگيرى دوم
بـرغـم آنـكـه مـاءمـون از امـام خـواسـته بود كه از خانواده اش هر كه را كه مى خواهد همراه خـويـش بـه مـرو بـياورد، ولى امام با خود هيچكس حتى فرزندش جواد(ع ) را هم نياورد. در حـالى كـه آن يـك سـفر كوتاه نبود، سفر ماءموريتى بس بزرگ و طولانى بود كه بايد امام طبق گفته ماءمون رهبرى امت اسلامى را به دست بگيرد. امام حتى مى دانست كه از آن سفر برايش بازگشتى وجود ندارد.
موضعگيرى سوم
قضاياى اعجاب انگيزى از رفتار امام در طول مسافرتش به سوى مرو، رخ داد كه ((رجاء بـن ابـى ضـحـاك ))((248)) شاهد همه آن قضايا بود. اين مرد چنان به وصف آنـهـا پـرداخـتـه بـود كـه سـرانـجـام مـاءمـون مـجـبـور گـشـت بـه بـهـانـه آنـكـه بـايـد فـضـايـل امام را خود بازگو كند، زبان رجاء را ببندد((249)). اما هرگز كسى نـشـنـيـد كـه مـاءمـون ولو يـك بـار قضاياى راه مرو را بازگو كند. رجاء نيز در اين باره هـرگـز سـخنى نگفت مگر پس از زمانى كه احساس خطر براى ماءمون بكلى برطرف شده بود.
موضعگيرى چهارم
در ايستگاه نيشابور، امام با نماياندن چهره محبوبش براى دهها و بلكه صدها هزار تن از مردم استقبال كننده ، روايت زير را خواند:
((كـلمـه تـوحيد (لااله الاالله ) دژ منست ، پس هر كس به دژ من ورود كند از كيفرم مصون مى ماند))((250)).
در آن روز اين حديث را حدود بيست هزار نفر به محض شنيدن از زبان امام نوشتند و اين رقم با توجه به كم بودن تعداد با سوادان در آن ايام ، بسيار اعجاب انگيز مى نمايد.
جـالب تـوجـه آنـكـه مـى بـيـنـيـم امـام در آن شـرايـط هـرگـز مـسـايـل فـرعـى ديـن و زنـدگـى مـردم را عـنـوان نـكـرد. از نـمـاز و روزه و از ايـن قـبيل مطالب چيزى را گفتنى نديد و نه مردم را به زهد در دنيا و آخرتسازى تشويق كرد. امـام حـتـى از آن مـوقـعـيت شگرف براى تبليغ به نفع شخص خويش نيز سود نجست و با آنـكـه داشـت بـه يـك سـفـر سـيـاسـى بـه مـرو مـى رفـت هـرگـز مسايل سياسى يا شخصى خويش را با مردم در ميان ننهاد.
بجاى همه اينها، امام به عنوان رهبر حقيقى مردم توجه همگان را به مساءله اى معطوف نمود كه مهمترين مسايل در زندگى حال و آينده شان به شمار مى رفت .
آرى ، امـام در آن شـرايـط حساس فقط بحث ((توحيد)) را پيش كشيد، چه توحيد پايه هر زنـدگـى بـا فـضـيـلتى است كه ملتها به كمك آن از هر نگونبختى و رنجى ، رهايى مى يابند. اگر انسان توحيد را در زندگى خويش گم كند همه چيز را از كف باخته است .
رابطه مساءله ولايت با توحيد
پس از فروخواندن حديث توحيد، ناقه امام به راه افتاد، ولى هنوز ديدگان هزاران انسان شيفته به سوى او بود. همچنانكه مردم غرق در افكار خويش بودند و يا به حديث توحيد مـى انـديـشـيـدنـد، ناگهان ناقه ايستاد و امام سر از اعمارى بيرون آورد و كلمات جاويدان ديگرى به زبان آورد، با صداى رسا گفت :
((كلمه توحيد شرطى هم دارد، و آن شرط من هستم ))
در اينجا امام يك مساءله بنيادى ديگرى را عنوان كرد، يعنى مساءله ((ولايت )) كه همبستگى شديدى با توحيد دارد.
آرى ، اگر ملتى خواهان زندگى با فضيلتى است پيش از آنكه مساءله رهبرى حكيمانه و دادگـرانـه بـرايـش حـل نـشده هرگز امورش به سامان نخواهد رسيد. اگر مردم به ولايت نـگـرونـد جـهـان صحنه تاخت و تاز ستمگران و طاغوتها خواهد بود كه براى خويشتن حق قـانـونـگذارى كه مختص خداست ، قايل شده و با اجراى احكامى غير از حكم خدا جهان را به وادى بدبختى ، نكبت ، شقاوت ، سرگردانى و بطالت خواهند كشانيد..))
اگـر براستى رابطه ولايت با توحيد را درك كنيم ، خواهيم دريافت كه گفته امام ((و آن شرط، من هستم )) با يك مساءله شخصى آنهم به نفع خود او، سرو كار نداشت . بلكه يك موضوع اساسى و كلى را مى خواست با اين بيان خاطرنشان كند، لذا پيش از خواندن حديث مـزبـور، سلسله آن را هم ذكر مى كند و به ما مى فهماند كه اين حديث ، كلام خداست كه از زبـان پـدرش و جـدش و ديـگـر اجـدادش تـا رسـول خـدا شنيده شده است . چنين شيوه اى در نـقـل حـديث از امامان ما بسيار كم سابقه دارد مگر در موارد بسيار نادرى مانند اينجا كه امام مى خواست مساءله ((رهبرى امت )) را به مبداء اعلى و خدا پيوسته سازد.
رهبرى امام از سوى خدا تعيين شده بود نه از سوى ماءمون
امام در ايستگاه نيشابور از فرصت براى بيان اين حقيقت سود جست و در برابر صدها هزار تن خويشتن را به حكم خدا، امام مسلمانان معرفى كرد. بنابراين ، بزرگترين هدف ماءمون را بـا ايـن آگـاهـى بخشيدن به توده ها درهم كوبيد، چه او مى خواست كه با كشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگيرد كه بلى حكومت او و بنى عباس يك حكومت قانونى است .
امـام بـر ولايت خويش در فرصتهاى گوناگون تاءكيد مى نمود، حتى در سند وليعهدى و حـتـى در كـتـاب جـامـع اصـول و احكام اسلام ، كه به تقاضاى ماءمون نوشته بود. در اين كـتاب نام دوازده امام ، با آنكه هنوز چند تن از آنان زاييده هم نشده بودند، آمده . در مباحثات علمى كه با حضور ماءمون تشكيل مى شد امام رضا(ع ) هر بار كه فرصت مى يافت حقانيت اين امامان را براى دانشمندان اثبات مى كرد.
نكته اى بس مهم
امـامـان مـا در هر مساءله اى ممكن بود ((تقيه )) را روا بدارند ولى آنان در اين مساءله كه خـود شـايسته رهبرى امت و جانشينى پيامبرند، هرگز تقيه نمى كردند، هر چند اين مورد از همه بيشتر خطر و زيان برايشان در برداشت .
ايـن خـود حـاكـى از اعـتـمـاد و اعـتـقـاد عـمـيـقـشان نسبت به حقانيت ادعايشان مى بود. از باب مـثـال ، امـام مـوسـى (عـليه السلام ) را مى بينيم كه با جبار ستمگرى چون هارون الرشيد بـرخـورد پـيدا مى كند. ولى بارها و در فرصتهاى گوناگون حق خويش را براى رهبرى بـه رخـش كـشيده بود((251)). رشيد نيز خود در برخى جاها به اين حقانيت چنانكه كتب تاريخى نوشته اند، اذعان كرده است .
روزى رشيد از او پرسيد:
- آيا تو همانى كه مردم در خفا دست بيعت با تو مى فشارند؟
امام پاسخ داد كه :
ـ من امام دلها هستم ولى تو امام بدنها((252)).

next page

fehrest page

back page