next page

fehrest page

back page

اخطار به نزديكان  
پيامبر خدا(ص )، ولى امر و فرمانرواى بعد از خود را در گردهمايى كوچكترى از آن مجتمع ، و در نخستين روزى كه نزديكانش را به پذيرش ‍ اسلام دعوت فرمود، مشخص و معرفى كرده است .
اين موضوع را گروهى از اهل حديث و سيره ، مانند طبرى و ابن عساكر و ابن اثير و ابن كثير و متقى هندى و ديگران ، در كتابهاى خود آورده اند.
طبرى اين رويداد را از قول اميرالمومنين (ع ) در تاريخ خود چنين آورده است :
هنگامى كه آيه وانذر عشيرتك الاقربين بر رسول خدا(ص ) نازل شد، آن حضرت مرا طلبيد و گفت : يا على ! خداوند مرا فرمان داده است كه به نزديكانم اخطار دهم و آنها را از گمراهيشان بترسانم . ديدم كه امرى توانفرساست ؛ چه مى دانم تا من در اين مورد لب بگشايم ، حركتى ناروا از ايشان خواهم ديد كه مايل به آن نيستم . پس خاموش ماندم تا اينكه جبرئيل بر من فرود آمد و گفت : اى محمد! اگر فرمان نبرى ، خداوند تو را عذاب خواهد كرد. اكنون خوراكى از ران گوسفند تهيه كن و قدحى دوغ براى ما آماده نما و فرزندان عبدالمطلب را دعوت كن تا با ايشان سخن گويم و فرمان خدا را به ايشان ابلاغ نمايم .
من فرمان بردم و امر رسول خدا(ص ) را انجام دادم و فرزندان عبدالمطلب را كه تعدادشان به چهل نفر - يكى بيشتر يا كمتر - مى رسيد و در ميانشان عموهاى او، مانند ابوطالب و حمزه و عباس و ابولهب بودند، به آن مجلس ‍ دعوت كردم .
هنگامى كه همه ميهمانان حاضر شدند، پيغمبر مرا فرمان داد تا غذايى را كه آماده كرده بودم بر سر سفره بگذارم . دستور آن حضرت را اطاعت كردم . آنگاه رسول خدا(ص ) نخست دست در ظرف غذا برد و تكه گوشتى برگرفت و آن را با دندان خود به چندپاره قسمت كرد و در ديگ بينداخت و سپس روى به ميهمانان كرد و فرمود: به نام خدا مشغول شويد و هر كدام سهم خود را از آن بگيريد.
همه آنان ، تا آنجا كه ظرفيت داشتند، از آن غذا سير بخوردند؛ به حدى كه اثر انگشتان ايشان در ظرف غذايشان ديده مى شد.
به خدايى كه جان على در دست اوست ، تمامى آنچه را كه پيش روى همه آنها نهاده بودم ، تنها اشتهاى يك تن از آنها را كفايت مى كرد.
چون غذايشان را خوردند، رسول خدا(ص ) فرمان داد تا قدح دوغ را در اختيار آنها بگذارم . همگى از آن دوغ سير نوشيدند و تشنگى فرونشانيدند. و خداى را سوگند كه دوغ آن قدح تنها فرونشاندن آتش تشنگى يكى از آنها كافى بود.
آنگاه رسول خدا(ص ) تا رفت سخن بگويد، ابولهب پيشدستى كرد و گفت : رفيقان بدجورى شما را سحر كرده است . به سبب گفته او، همه حاضران برخاستند و پيش از آنكه پيغمبر سخنى گفته باشد، بيرون شدند. پس از بيرون رفتن آنها، رسول خدا(ص ) به من فرمود:
اى على ! اين مرد در سخن گفتن بر من پيشدستى كرد و، همچنان كه ديدى ، پيش از آنكه من با ايشان سخنى گفته باشم ، پراكنده شدند. بار ديگر همان را كه ساخته بودى مهيا كن و فردا به نهار دعوتشان نما.
رسول خدا(ص ) را فرمان بردم و ديگر بار به نهار دعوتشان كردم .
آنان همگى بر سفره پيغمبر نشستند و آن حضرت چون روز گذشته فرمان داد تا ظرف غذا در برابرش بگذارم و او نيز آنچه را كه روز پيش انجام داده بود تكرار كرد. آنان همگى از آن غذا بخوردند و سير شدند. آنگاه قدح دوغ را در اختيارشان گذاشتم ، همگى نوشيدند و تشنگى فرونشاندند. سپس ‍ رسول خدا(ص ) آغاز به سخن كرد و فرمود:
اى فرزندان عبدالمطلب ! به خدا قسم من در همه عرب جوانى سراغ ندارم كه بهتر از آنچه من براى شما آورده ام ، براى بستگانش آورده باشد. من خير دنيا و سراى ديگر را براى شما آورده ام و خداوند مرا فرمان داده است تا شما را براى دستيابى به اين همه خير به سوى او بخوانم . اكنون كداميك از شما مرا در پيشبرد چنين مهمى يارى خواهيد كرد تا برادر و وصى و جانشين من در ميان شما باشد؟
هيچيك از آنها به پيشنهاد رسول خدا پاسخى موافق نداد و همگى از آن سرباز زدند. من كه به سال از همه كوچكتر بودم ، با چشمانى نمناك و... گفتم : من اى رسول خدا تو را در اين مهم يار و مددكار خواهم بود.
آنگاه رسول خدا(ص ) پس گردنم را بگرفت و روى به همه حاضران كرد و فرمود: ان هذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم ؛ فاسمعوا له و اطيعوا. يعنى اين برادر و وصى من ، و خليفه و جانشين من در ميان شما خواهد بود؛ گوش ‍ به فرمانش داريد و مطيع اوامرش باشيد.
حاضران ، در حالى كه سخت مى خنديدند، از جاى برخاستند و به هنگام بيرون شدن از خانه ، روى به ابوطالب كردند و گفتند: به تو دستور مى دهد كه گوش به فرمان پسرت دهى و فرمانش را ببرى .(422)
اين دعوت در سال سوم بعثت صورت گرفت و نخستين بار بود كه رسول خدا آشكارا مردم ره به پذيرش اسلام فرا مى خواند و امام و پيشواى بعد از خودش را به بستگان و خويشاوندانش معرفى مى كرد.
بارى پيغمبر در سال سوم بعثت چنين كرد، اما پس از گذشت ده سال از آن ماجرا، و در روزى كه از انصار براى اقامه جامعه اسلامى بيعت مى گرفت ، از جانشين خود نامى نبرد. زيرا كه اين امام از قبيله انصار نبود. و از آنجا كه اساس جامعه آن روزگار بر قبيله و قبيله گرايى بنا شده بود، از حكمت و دورانديشى بسى به دور بود كه پيغمبر از آنها براى كسى بيعت بگيرد كه از قبيله آنها نباشد. اين بود كه حضرتش پيغمبر از آنها براى كسى بيعت بگيرد كه از قبيله آنها نباشد. اين بود كه حضرتش در مورد بيعت با ايشان ، به همين اندازه بسنده كرد كه از آنها تعهد بگيرد كه در مورد حكومت و فرمانروايى با ولى امر بعد از او به نزاع و ستيزه برنخيزند.
در اين نوبت ، يعنى اخطار به قريش ، آن حضرت در مجتمع خانوادگيش ، وصى و جانشين بعد از خود را همانند مشاوره با اصحابش در جنگ بدر به نزديكانش معرفى كرد. پيامبر با اينكه در آن جنگ سرانجام كار را مى دانست ، و اصحابش را در پايان جلسه از محل به خاك افتادن سران مشركان با خبر ساخته بود، با وجود آن در ابتدا درباره آنچه بايد بشود، با آنها به مشورت پرداخت . و در اينجا نيز چنان كرد. يعنى با اينكه مى دانست تنها كسى كه ياريش خواهد داد على است ، با اين حال تعيين وصى و جانشين بعد از خود را در گرو يارى و همكاريش در امر تبليغ نهاد تا هر كدام كه بخواهند قدم به جلو بگذارند. ولى چون همه آنها خوددارى كردند و تنها پسر عمويش اعلام آمادگى كرد، پس گردنش را گرفت و آنچه را كه در پيش ‍ گفتيم ، بر زبان آورد و آنها را نيز فرمان داد تا از او اطاعت كنند و گوش به فرمانش باشند.
با توجه به آنچه گذشت ، اهميتى را كه شخص پيغمبر به امامت و پيشوايى بعد از خودش مى داد، دريافتيم و ديديم كه حضرتش در جايى اين فرمانروا را با همه ويژگيهايش معرفى كرد، و در جاى ديگر از مردم عهد و پيمان گرفت كه با پيشواى پس از او به ستيزه و نزاع برنخيزند، و غير از اين دو مورد نيز با طمعكاران به مقام فرمانروايى بعد از خود به مقابله برخاست .
اينك براى اينكه ميزان اهتمام پيامبر خدا(ص ) را به تعيين جانشين بعد از خودش دريابيم كه تا چه پايه بوده است ، روش آن حضرت را به هنگام ترك مدينه براى شركتش در غزوات ، و اينكه چگونه براى چند روزى كه از مدينه غيبت داشت ، جانشينى براى خود تعيين مى كرد، مورد بررسى قرار مى دهيم .
كسانى را كه رسول خدا(ص ) در غزوات به جانشينى خود در مدينه برگزيد
سال دوم هجرت
رسول خدا(ص ) در ماه صفر سال دوم هجرت فرمان يافت تا با مشركان بجنگد. اين بود كه حضرتش به همراه مهاجران ، تعرض به كاروانهاى تجارتى قريش را آغاز كرد و در آن ماه تا ودان و ابواء (423) پيش رفت .
1- حضرتش سعد بن عباده ، رئيس طايفه خزرج را، براى پانزده شبانه روز كه از مدينه غيبت داشت به جانشينى خود برگزيد.
2- در غزوه بواط، كه در ماه ربيع الاول همان سال اتفاق افتاد، سعد بن معاذ، از روساى قبيله اوس ، را به جانشينى خود انتخاب فرمود. (424)
3- كرز بن جابر فهرى به حوالى مدينه شبيخون مى زد و اموال مردم را به سرقت مى برد. پيغمبر خدا(ص ) زيد بن حارثه ، آزاد كرده خود، را به جانشينى خود نشاند و به تعقيب كرز بيرون شد و تا سفوان پيش رفت ، اما كرز بگريخت و اموال مردم را نيز با خود برد. (425)
4- ابوسلمه مخزومى را در غزوه ذوالعشيره در ماه جمادى الاولى يا جمادى الثانى به جانشينى خود برگماشت و به قصد تعرض به قافله قريش ، كه عازم شام بود، از مدينه بيرون شد. اما قافله مشركان بگريخت و جنگ در محل بدر و به هنگام بازگشت قافله از شام صورت گرفت . (426)
5- ابن ام مكتوم نابينا را در غزوه بدر كبرى در مدينه به جاى خود نهاد و حضرتش در اين غزوه مدت نوزده روز از مدينه بيرون بود.(427)
6- ابولبابه انصارى را در غزوه بنى قينقاع در مدينه به جاى خود نهاد. (428)
7- ابولبابه انصارى (429) را در غزوه السويق جانشين خود كرد. در اين سفر رسول خدا (ص ) به قصد درگيرى با ابوسفيان ، كه به خاطر وفاى به نذرش از مكه بيرون آمده بود، از مدينه حركت فرمود.
ابوسفيان نذر كرده بود كه از بوى خوش و زنان بپرهيزد، مگر هنگامى كه انتقام كشته شدگان خود را در جنگ بدر گرفته باشد، اين بود كه با دوست سوار، رو به مدينه نهاد و تا عريض (430) هم پيش آمد كه به او خبر رسيد خدا (ص ) به قصد او از مدينه بيرون شده است پس براى اينكه در فرار به سوى مكه سبكبار باشند خيكهاى آرد خود را افكندند و گريختند. از اين روى اين حركت به نام غزوة السويق ( جنگ آرد) نام گرفت .
سال سوم هجرت  
8 - ابن ام مكتوم را در نيمه محرم سال سوم هجرت به جاى خود گذاشت و براى شركت در غزوه قرقره الكدر و سركوبى قبايل سليم و غطفان ( از قيس ‍ عيلان ) از مدينه بيرون شد. افراد قبيله مزيور از ترس جا خالى كردند و گريختند و اموالشان به دست پيغمبر خدا (ص ) افتاد و سالم به مدينه بازگشتند. (431)
9 ابن ام مكتوم را در ماه جمادى الاخر به مدت ده روز به جانشينى خود برگزيده و خود براى شركت در غزوه قران در تعقيب بنوسيلم از مدينه بيرون شد. خصم از ترس جان بگريخت و نتوانست به مسلمانان آسيبى برساند (432)
10 عثمان بن را در غزوه ذى امر در نجد به جاى خود نهاد و خود براى سركوبى غطفان از مدينه بيرون آمد. حضرتش در اين غزوه مدت ده روز از مدينه دور بود. آنان از آن حضرت گريختند و كارى از پيش نبردند.
11 ابن ام مكتوم را در غزوه احد، به مدت يك روز به جاى خود گذاشت و در دامنه كوه احد و در فاصله يك ميلى مدينه با مشركان به جنگ پرداخت .
12 ابن ام مكتوم را بار ديگر در غزوه حمراء الاسد به جاى خود گذاشت و به قصد رويارويى با ابوسفيان ، كه شنيده بود براى حمله مجدد به مدينه روى آورده است ، تا حمراء الاسد در ده ميلى مدينه بيرون شد. ابوسفيان و همراهانش گريختند و حضرتش براى اطمينان خاطر،مدت سه روز در آنجا درنگ فرمود و سپس به مدينه بازگشت .
سال چهارم هجرت  
13 ابن ام مكتوم را در غزوه بنى النضير به جانشينى خود گماشت و يهود بنى النضير را در ناحيه غرس ، در دو ميلى مدينه ، به مدت پانزده روز در محاصره گرفت و سرانجام آنان را از آنجا بيرون كرد. (433)
14 عبدالله بن رواحه (434) انصارى را در غزوه بدر سوم به مدت شانزده روز به جانشينى خود انتخاب كرد و بنا به قرارى كه ابوسفيان در جنگ احد نهاده بود كه سال ديگر در بدر براى جنگ به مقابله او خواهد آمد به مدت هشت روز در بدر توقيف فرمود، ولى ابوسفيان كه به همين منظور از مكه خارج شده بود و تا عسفان هم پيش آمده بود، تغيير راءى داد و با رسول خدا روبرو نشد و به مكه بازگشت .
سال پنجم هجرت  
15 عثمان بن عفان را در غزوه ذات الراق (435) به مدت پانزده شبانه روز در مدينه بر جاى خود نهاد و در روز دهم محرم همان سال از مدينه بيرون آمد اعراب مزاحم كه از حركت رسول خدا (ص ) آگاه شده بودند، از مقابله با آن حضرت گريختند و بر فراز كوهها و در شكافت دره ها پراكنده شدند.
16- ابن ام مكتوم را در غزوه دومه الجندل (436) به جانشينى خود برگزيد و خود به قصد سركوبى اكيدر بن عبدالملك نصرانى ، كه متعرض كاروانهاى تجارتى و مسافرتى مسلمانان مدينه به شام مى شد، بيرون رفت . اكيدر بگريخت و رسول خدا(ص ) چند روزى را در دومه الجندل توقف فرمود و سپس به مدينه بازگشت .
اين حركت نخستين غزوه آن حضرت در منطقه تحت نفوذ روم به حساب مى آيد.
17- در غزوه بنى المصطلق ، كه بر كنار آب مريسع (437) و در دوم ماه شعبان سال پنجم هجرت اتفاق افتاد، زيد بن حارثه را به جاى خود گذاشت و از مدينه بيرون شد.
18- در غزوه خندق ، كه در ماه شوال يا ذى قعده سال پنجم هجرت صورت گرفت ، ابن ام مكتوم را به جانشينى خود برگزيد و خود در شهر مدينه و در كنار خندق با احزاب به جنگ پرداخت .
19- در غزوه بنى قريظه ، كه هفت روز مانده به آخر ماه ذى قعده اتفاق افتاد و با مدينه چندان فاصله اى نداشت ، ابورهم غفارى (438) را به جانشينى خود انتخاب فرمود و به مدت پانزده شبانه روز و يا بيشتر يهود بنى قريظه را در محاصره گرفت .
سال ششم هجرت
20- در غزوه بنى لحيان (439) (از قبيله هذيل ) كه نزديكيهاى عسفان (440) منزل داشتند، ابن مكتوم را به جاى خود نهاد و مدت چهارده روز از مدينه بيرون بود و سپس سالم به مدينه بازگشت .
21- ابن ام مكتوم را به مدت پنج شبانه روز به جاى خود انتخاب كرد و در غزوه ذى قرد، (441) كه در فاصله دو روز راه تا مدينه بود، شركت جست .
22- در غزوه حديبيه (442) نيز ابن ام مكتوم را به جانشينى خود برگزيد.
سال هفتم هجرت
23- در غزوه خيبر، كه در هشت بردى مدينه قرار داشت ، سباع بن عرفطه (443) را به جانشينى خود برگزيد و خود پس از گشودن دژهاى مستحكم خيبر از راه جنگ و صلح به سوى وارى القرى پيش راند و آنجا را به محاصره خود درآورد تا اينكه با قهر و غلبه آنجا را بگشود. سپس اهالى تيما، كه در هشت مرحله اى شام قرار دارد و وادى القرى بين آنجا و مدينه واقع است ، با حضرتش از در صلح در آمدند و پيامبر نيز پيشنهاد ايشان را پذيرفت .
24- بار ديگر سباع بن عرفطه را در مدينه جانشين خود ساخت و در ششم ماه ذى قعده به قصد غزوه عمره القضاء از مدينه بيرون شد.
سال هشتم هجرت
25- در غزوه فتح مكه ، ابورهم غفارى را به جانشينى خود برگزيد.
26- پس از فتح مكه ، رسول خدا(ص ) به جانب هوازن رفت و در غزوه حنين (444) شركت جست . در اين حركت ، پيغمبر خدا(ص ) ابورهم غفارى را به جانشينى خود در مدينه نهاد.
27- در غزوه تبوك ، كه در فاصله نود فرسنگى مدينه قرار دارد، على بن ابى طالب را به جانشينى خود برگزيد. غزوه تبوك آخرين غزوه رسول خدا(ص ) بود. اگر غزوه خيبر و وادى القرى را دو غزوه به حساب آوريم ، تعداد غزوات آن حضرت 28، و در غير اين صورت 27 غزوه خواهد بود.
ما نام كسانى را كه رسول خدا(ص ) در غياب خود در مدينه به جانشينى خويش برگزيده است ، از كتاب التنبيه والاشراف مسعودى ، آنجا كه به شرح رويدادهاى سالهاى دوم تا هشتم هجرت پرداخته است ، آورديم ، البته مسعودى در نام برخى از جانشينان آن حضرت در غزواتش با بعضى از تارخنگاران اختلاف دارد، اما در آنچه كه او در مورد انتصاب على بن ابى طالب به جانشينى پيغمبر در غزوه تبوك آورده است ، امام احمد بن حنبل ، پيشواى حنبليان ، نيز با او موافق است .
وى در مسند خود از قول سعد بن ابى وقاص مى نويسد:
هنگامى كه رسول خدا براى غزوه تبوك از مدنيه بيرون مى شد، على بن ابى طالب - رضى الله عنه - را در مدينه به جانشينى خود برگزيد. على به حضرتش گفت : اى رسول خدا! من مى خواهم در همه جا كنار تو باشم . پيغمبر فرمود: نمى خواهى كه براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه ديگر پس از من پيامبرى نخواهد بود؟ (445)
آنچه را بخارى نيز در كتاب صحيح خود از قول سعد بن ابى وقاص آورده ، همين است :
رسول خدا به هنگام حركت به سوى تبوك ، على را به جانشينى خود در مدينه تعيين كرد. اما على به او گفت : مرا در ميان زنان و كودكان بر جا مى گذارى ؟ پيغمبر پاسخ داد: نمى خواهى كه براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه ديگر پس از من پيغمبرى نخواهد بود؟ (446)
مسلم هم سخن سعد بن ابى وقاص را در صحيح خود چنين آورده است :
رسول خدا(ص ) در يكى از غزواتش على بن ابى طالب را به جانشينى خود در مدينه گذاشت . على به رسول خدا گفت :
رسول خدا! مرا در ميان زنان و كودكان بر جا مى گذارى . پيغمبر به او گفت : آيا دوست ندارى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى باشى ، با اين تفاوت كه ديگر پس از من پيغمبرى نخواهد بود؟ (447)
به اين ترتيب مى بينيم كه رسول خدا(ص ) حتى براى چند روز كه به منظور شركت در غزوات از مدينه بيرون مى رفت ، كسى را به جانشينى خود برمى گزيد تا مردم در غيبتش به او مراجعه كنند. حتى حضرتش براى يك روز و نيز چند ساعت كه از مدينه بيرون مى شد، كسى را براى رتق و فتق امور به جانشينى خود برمى گزيد.
همچنين آن حضرت در غزوه احد، كه در فاصله يكى ميلى مدينه بود، جانشينى براى مردم تعيين فرمود تا در غيابش به امور ايشان رسيدگى كند. و يا در غزوه خندق ، با اينكه پيغمبر در شهر مدينه و در كنار خندق با كفار قريش در جنگ بود، مرجعى براى مردم معين فرمود تا آنان در امور خود به او مراجعه كنند و خود با آرامش خاطر به امور جنگ بپردازد.
بنابراين اگر روش پيغمبر خدا(ص ) چنين باشد كه در غيبتش از مدينه ، ولو براى چند ساعت ، و يا به خاطر درگيريش در داخل شهر مدينه و پرداختنش ‍ از امور جارى مردم به مساله جانشينى براى خود تعيين كند، پس هنگامى كه امتش را براى هميشه ترك مى گويد، چه خواهد نمود؟ آيا آنها را سرگردان و بى سرپرست رها مى كند و مرجعى براى آنان تعيين نمى كند؟ اين مطلبى است كه ، به خواست خدا، در بحثهاى آينده اين كتاب مورد مطالعه و بررسى قرار خواهد گرفت .
نصوصى از رسول خدا(ص ) در تعيين ولى امر پس از خويش  
اين بخش را با اقداماتى كه پيامبران خدا(ع ) در تعيين وصى ولى امر بعد از خود براى امتهايشان انجام داده اند آغاز مى كنيم .
وصيت در امتهاى پيشين  
مسعودى ، نام اولياء و اوصياى پيامبران خدا را از حضرت آدم تا خاتم (ع )، پشت سرهم آورده است و درباره اوصياى ايشان مى نويسد:
وصى آدم ، هبه الله نام داشت كه او را به زبان عبرى شيث مى گويند.
وصى ابراهيم (ع )، اسماعيل بوده است .
وصى يعقوب ، حضرت يوسف بوده است .
وصى موسى ، يوشع بن نون ، از نواده هاى حضرت يوسف بود كه صفورا، زن حضرت موسى ، عليه او قيام كرد.
وصى حضرت عيسى ، شمعون نام داشت .
وصى خاتم پيامبران (ص )، على بن ابى طالب ، و پس از او، يازده فرزندش ‍ (عليهم السلام ) بودند. (448)
اينك از اين اوصيا كه نام برديم ، به ذكر سه تن از ايشان بسنده مى كنيم .
1- شيث ، وصى حضرت آدم (ع )  
يعقوبى درباره وصيت حضرت آدم به شيث مى نويسد: چون مرگ آدم فرا رسيد... شيث را وصى خود قرار داد. طبرى نيز مى نويسد: هبه الله كه او را به عبرى شيث مى نامند، وصى آدم بوده است . آدم به او وصيت كرد و وصيتنامه خود را بنوشت و بنابر آنچه گفته مى شود، شيث وصى پدرش ‍ حضرت آدم بوده است .
مسعودى در خبر وصيت و درگذشت آدم (ع ) مى نويسد: چون آدم به شيث وصيت كرد، مطالب آن را پنهان داشت تا اينكه زمان وفاتش فرا رسيد و... و ابن اثير نيز مى گويد: شيث به معنى بخشايش خداوند است . او وصى آدم (ع ) بود و چون مرگ آدم فرا رسيد، شيث را وصى و جانشين خود قرار داد.
ابن كثير نيز در شرح وفات آدم و وصيت كردنش به شيث مى نويسد: شيث به معناى بخشايش خداوند است و آنگاه كه آدم را مرگ فرا رسيد، فرزندش ‍ شيث را وصى و جانشين خود تعيين كرد.
2- يوشع بن نون ، وصى حضرت موسى (ع )  
الف ) يوشع بن نون در تورات : در كتاب قاموس مقدس ، زير واژه يوشع ، به نقل از تورات چنين آمده است : يوشع بن نون در كوه سينا به همراه موسى بود و در زمان هارون به گوساله پرستى آلوده نشد.
و در پايان اصحاب بيست و هفتم ، از سفر عدد، خبر انتصابش از سوى خداوند به عنوان وصى موسى آمده كه تصوير آن را عينا در اينجا مى آوريم .
OOOOOOO
پس موسى با خدا تكلم كرد و گفت # خداوندا بر جان همه مردم و اجتماعات ايشان مردى را معين فرما كه در ورود و خروجشان در هر كارى پيشقدم ايشان باشد، جماعت ايشان مانند گله بى شبان نباشد.# خدا به موسى گفت يوشع بن نون مردى است كه داراى چنين نيرويى مى باشد، دستت را بر او بگذار# و او را در برابر العازاركاهن ، و پيش ‍ روى همه جماعت (بنى اسرائيل ) و در برابر ديدگان ايشان وصى خود اعلام كن .# آنگاه از هيبت و قدرت خود به او ارزانى كن تا تمامى جماعت بنى اسرائيل از او شنوايى داشته باشند # و بر العازار پيشى گيرد. و از خداوند برآورده شدن آرزوهايش را طلب كن تا همه بنى اسرائيل با او باشند، با دستور او به هر كارى اقدام نمايند. # پس موسى طبق فرمان خدا عمل كرد، و يوشع را برداشت و در برابر العازار كاهن ، و مقابل همه جماعت اسرائيل برداشت # و هر دو دستش را بر او بنهاد و او را وصى خود گردانيد؛ همان گونه كه خداوند به موسى گفته بود.# (449)
داستان يوشع بن نون و اشتغالش به امور بنى اسرائيل و جنگهاى او، در اصحاح بيست و سوم ، از سفر يوشع بن نون ، آمده است .
ب ) يوشع بن نون در قرآن و ديگر مصادر اسلامى : نام يوشع كه عبرى است ، در قرآن عربى شده و در سوره انعام ، آيه 86 و ص ، آيه 48 به صورت اليسع آمده است .
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: چون موسى را مرگ فرا رسيد، خداى عزوجل به او فرمان داد تا يوشع بن نون را درون قبه الرمان بخواند و دستش ‍ را بر اندام او بگذارد تا بركتش به اندام يوشع منتقل شود، و او را وصى خود گرداند، و امور بنى اسرائيل را به او بسپارد.
وجه تشابه بين وصى خاتم پيامبران ، و وصى موسى (ع ) للّه
يوشع بن نون به همراه موسى (ع ) در كوه سينا حضور داشت و آلوده به گوساله پرستى نشد. خداوند به حضرت موسى فرمان داد تا او را وصى خود گرداند تا پس از او، گروه خداپرستان ، همچون گله بن شبان نباشند.
على (ع ) نيز به همراه رسول خدا(ص ) در غار حراء حضور داشت و هرگز بتى را نپرستيد. خداوند هم به پيامبرش دستور داد تا هنگام بازگشت از حجه الوداع ، و در برابر گروه حاجيان ، او را به عنوان وصى و فرمانرواى بر امت بعد از خودش معرفى كند و امت اسلام را بى سرپرست رها ننمايد. رسول خدا نيز فرمان برد و در محل غدير خم على (ع ) را به عنوان فرمانرواى بعد از خودش معرفى كرد كه تفصيل آن خواهد آمد.
و چه راست فرموده است رسول خدا(ص ):
لياتين على امتى ما اتى على بنى اسرائيل حذو النعل بالنعل ...
يعنى بر امت من ، قدم به قدم ، همان خواهد آمده كه بر بنى اسرائيل آمده است ... (450)
3- شمعون ، وصى حضرت عيسى (ع )  
الف ) شمعون در انجيل : در قاموس ، كتاب مقدس ، زير واژه شمعون ، ده شخص به اين ذكر شده كه جمله ، شمعون پطرس است . اين نام در تورات به صورت سمعون آمده ، و خبرش در انجيل متى ، اصحاح دهم ، به شرح زير است :
آنگاه (عيسى ) شاگردهاى دوازده گانه خود را فراخواند و ايشان را نيروى مقابله با ارواح پليد بخشيد تا آنها را از خود برانند و هر بيمار و ناتوانى را درمان كنند. اسامى دوازده سفير او از اين قرار است : اول سمعان ، كه به او پطرس گفته مى شود و...
در انجيل يوحنا، اصحاح 21 (شماره 15 - 18) آمده است كه عيسى به شمعون وصيت كرد و فرمود: سرپرست گله من باش . و اين ، كنايه از اين است كه سرپرستى ايمان آورندگان به او را بر عهده بگيرد. همچنين در قاموس ، كتاب مقدس ، آمده است : مسيح ، او (شمعون ) را به رهبرى كنيسه برگزيد.
ب ) شمعون در مصادر اسلامى : يعقوبى در تاريخ خود از شمعون به نام سمعان الصفا ياد كرده است . مسعودى نيز مى گويد: پطرس ، كه نامش به يونانى شمعون و به عربى سمعان ، است در روميه كشته شد. (451)
همچنين در كتاب معجم البلدان زير واژه دير سمعان آمده است : دير سمعان نزديكيهاى دمشق است و سمعانى ، كه اين دير منسوب به اوست ، يكى از بزرگان نصارا بوده كه مى گويند همان شمعون الصفا مى باشد.
ما اشاره اى گذرا به اين سه وصى از پيامبران گذشته نموديم ، تا نمونه اى براى ديگر اوصياى پيامبران از امتهاى پيشين باشند.
با اين حساب ، رسول خدا(ص )، از ميان آن همه پيامبران ، پيامبرى تكرو و برخلاف آنها نبوده است تا امتش را بدون تعيين ولى امر و فرمانرواى بعد از خودش رها كند؛ حال آنكه او از مدينه ، جامعه كوچك اسلامى آن روز، حتى براى زمانى بس كوتاه و به منظور شركت در غزواتش بيرون نمى شد، مگر اينكه جانشينى براى خود تعيين مى كرد.
پس خاتم همه پيامبران و مرسلين ، هرگز امت بزرگ اسلامى را بعد از خود، و آن هم براى هميشه ، بدون تعيين فرمانروا و جانشينى رها نكرده است ؛ بلكه بر عكس ، جانشينان بعد از خود را با الفاظى مختلف و در جاهاى متعدد معرفى كرده است . در برخى از موارد تنها به معرفى امام و پيشواى بعد از خودش پرداخته ، و گاه به معرفى همه امامان بعد از خود پرداخته است .
اما در آنجا كه تنها به معرفى اميرالمومنين على (ع ) پرداخته ، احاديثى است كه اينك مورد بحث ماست .
وصى رسول خدا(ص ) و وزير وليعهد و جانشين بعد از او 
وصى در احاديث رسول خدا(ص )  
پيش از اين ، داستان انذار بنى هاشم را آورديم و گفتيم كه رسول خدا(ص ) در آن روز در برابر سران و بزرگان طايفه بنى هاشم درباره على (ع ) فرمود: اين ، برادر، وصى و جانشين من ميان شماست . مطيع و فرمانبردارش باشيد. و با اين سخن ، پيامبر خدا(ص )، وصى و جانشين خودش را در ميان آنها معين و معرفى كرد و دستور داد كه گوش به فرمان و مطيع دستورات او باشند. و خداوند نيز فرموده است :
ما اتاكم الرسول فخذوه .(حشر/ 7)
طبرانى از قول سلمان فارسى آورده است :
به رسول خدا گفتم : هر پيغمبر را وصيى بوده است ، وصى تو كيست ؟ پيغمبر پاسخى نداد. اما پس از مدتى كه مرا ديد، فرمود: سلمان ! شتابان به خدمتش رفتم و گفتم : بلى ، فرمود: مى دانى وصى موسى چه كسى بوده است ؟ گفتم : آرى ، يوشع بن نون . فرمود: چرا؟ عرض كردم : از آن جهت كه از همه مردم آن روزگار داناتر بوده است . فرمود: همين طور هم وصى من و مخزن اسرار و بهترين يادگار من ، كه وظيفه مرا به عهده مى گيرد و دينم را ادا مى كند، على بن ابى طالب است . (452)
و از ابوايوب انصارى آورده است كه رسول خدا(ص ) به دخترش فاطمه زهرا(ع ) فرمود:
مگر نمى دانى كه خداوند عزوجل نظرى بر اهل زمين انداخت و از ميان آنها پدرت را برگزيد و به پيامبريش برانگيخت ، و بار ديگر نظر فرمود و شوهرت را برگزيد و به من وحى فرمود تا تو را به عقد او درآورم و نيز او را وصى خود گردانم . (453)
و از ابوسعيد خدرى آورده است كه رسول خدا(ص ) فرمود:
وصى من و مخزن اسرار و بهترين يادگار من ، كه وظيفه مرا بر عهده مى گيرد و دينم را ادا مى كند، على بن ابى طالب است . (454)
و از انس بن مالك آورده است كه رسول خدا(ص ) وضو گرفت و دو ركعت نماز گزارد و آنگاه به من فرمود:
نخستين كسى كه از اين در وارد بشود، پيشواى پرهيزگاران و آقاى مسلمانان و سرور دين و آيين و آخرين اوصيا... خواهد بود. ديرى نگذشت كه على وارد شد. رسول خدا(ص ) از من پرسيد: انس ! چه كسى وارد شد؟ من پاسخ دادم على . پس رسول خدا(ص ) از جاى برخاست و او را شادمانه در آغوش ‍ گرفت و به او شادباش گفت . (455)
بريده صحابى مى گويد رسول خدا(ص ) فرمود:
لكل نبى وصى و وارث و ان عليا وصيى و وارثى . يعنى براى هر پيامبرى وصى و وارث بوده است و وصى و وارث من على است . (456)
در كتاب محاسن و مساوى بيهقى ، خبر مفصلى آمده كه فشرده آن از اين قرار است : جبرئيل از جانب خداى متعال هديه اى براى پيغمبر آورد تا آن را به پسر عموى و وصيتش ، على بن ابى طالب ، بدهد. (457)
ما به همين مقدار از احاديث رسول خدا(ص ) كه در آنها از وصى و وصيت سخن رفته است ، دست يافته ايم .
وصيت در كتابهاى امتهاى پيشين  
نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين و خطيب بغدادى در كتاب تاريخ بغداد، اخبارى درباره وصيت در كتابهاى امتهاى پيشين آورده اند كه ما اينك سخن نصر را مى آوريم :
سپاهيان اميرالمومنين على (ع ) در حركت به سوى صفين در بيابانى به بى آبى و تشنگى شديد دچار شدند. امام ، سپاهيان را به كنار صخره اى هدايت كرد و فرمان داد تا آن تخته سنگ را از جاى حركت دهند و خود نيز به آنها كمك كرد تا آن را به كنارى زدند. در زير آن صخره ، چشمه آبى نمايان گرديد و تمام سپاهيان با نوشيدن آب آن چشمه تشنگى فرونشاندند. در نزديكيهاى آنجا ديرى قرار داشت . وقتى كه راهب آن دير از آن ماجرا آگاه شد، گفت : اين دير فقط براى آفتابى شدن اين چشمه در اينجا بنا گرديده است و به ما خبر داده اند كه اين چشمه را جز پيغمبر يا وصى او نمايان نمى كند. (458)
خبرى ديگر در تاييد همين موضوع
در كتاب وقعه صفين نصربن مزاحم و تاريخ ابن كثير آمده است :
هنگامى كه اميرالمومنين على (ع ) در رقه ، در محلى به نام بليخ (459) بركنار فرات فرود آمد، راهبى كه ساكن آن محل بود، از صومعه اش بيرون آمد و به نزد امام رفت و گفت : نوشته اى داريم كه از پدرانمان به ما به ارث رسيده و به خط يكى از ياران حضرت عيسى بن مريم است ، آيا مى خواهى آن را برايت بخوانم ؟ امام پاسخ داد: آرى . آن راهب چنين خواند:
بسم الله الرحمن الرحيم
آنچه را خداوند مقدر فرموده است ، صورت خواهد گرفت و آنچه را رقم زده ، به وقوع خواهد پيوست . خداوند در ميان درس ناخواندگان و از خود ايشان پيامبرى را به رسالت بر مى انگيزد تا امتش را كتاب و حكمت بياموزد و به راه خدا راهنماييشان فرمايد. او نه تندخوست و نه سنگدل و نه پرخاشگر و خشن . در برخوردهايش با ديگران بدى را با بدى پاداش ‍ نمى دهد، بلكه برعكس ، بر همگان به ديده عفو و بخشش مى نگرد. امت او مردمى سپاسگذارند و خدا را در هر پيشامدى و فراز و نشيبى سپاس ‍ مى گويند و با زبانشان با همه تواضع و فروتنى ، خداى را تهليل و تكبير و تسبيح مى گويند و خداوند وى را بر هر كس كه به وى بتازد پيروز گرداند. و چون خداوند به سراى ديگرش ببرد، چند دستگى در امتش پديد آيد و سپس گردهم آيند و مدتى را، كه خدا بخواهد، همچنان خواهند بود تا بار ديگر اختلاف و تفرقه در ميانشان پديدار شود.
مردى از امت اين پيغمبر را گذرا بر اين كناره از فرات خواهد افتاد كه امركننده به معروف است و نهى كننده از منكر. به حق داورى كند و در داورى خود تحت تاءثير قرار نگيرد و رشوه نستاند. دنيا در نظرش پست تر از خاكسترى است كه بر اثر تند بادى پراكنده شود، و مرگ به كامش گواراتر از آب به كام تشنه .
او به درون خويش از خداى مى ترسد و آشكارا در مقام دفاعش برمى خيزد و در راه خدا از سرزنش هيچ ملامت كننده اى نمى هراسد.
هركس از مردم اين سرزمين آن پيامبر را درك كند و به حضرتش ايمان آورد، پاداش او خشنودى من و بهشت خواهد بود، و هر كس كه زمان آن بنده صالح را دريابد، بايد كه به ياريش برخيزد كه كشته شدن با او شهادت است .
آنگاه راهب گفت من از تو جدا نمى شوم ، مگر اينكه بر من رسد آنچه را كه بر تو خواهد رسيد. اميرالمومنين بگريست و فرمود: سپاس خداوند را كه مرا از نظر نينداخت و نامم را در كتابهاى نيكان آورد.
راهب مزبور در ركاب اميرالمومنين (ع ) حركت كرد، و به طورى كه گفته اند، صبح و شام را با امام مى گذرانيد تا اينكه در جنگ صفين به شهادت رسيد. در پايان جنگ ، سپاهيان به تجهيز شهداى خود پرداختند و على (ع ) فرمان داد تا پيكر راهب را بيابند، و چون آن را يافتند، آن حضرت شخصا بر او نماز گزارد و به خاكش سپرد و بر سر گورش فرمود: اين ، از خانواده ماست ، و بارها از خدا برايش طلب آمرزش كرد. (460)
وصيت در سخنان صحابه و تابعين  
1- وصيت در سخنان ابوذر غفارى : ابوذر غفارى در زمان خلافت عثمان بر درگاه مسجد پيغمبر خدا(ص ) به سخنرانى برخاست و در ضمن سخنانش ‍ گفت :
محمد وارث علم آدم است و آنچه ديگر پيامبران بدان ممتاز بوده اند و على بن ابى طالب ، وصى محمد و وارث علم اوست ... (461)
2- وصيت در سخنان مالك اشتر: مالك اشتر به هنگام بيعت با اميرالمومنين (ع ) گفت :
اى مردم ! اين مرد وصى اوصيا و وارث علم انبياست . مردى كه در راه خدا صدمات و ناملايمات را به جان خريده است و بخوبى از امتحان برآمده است . كسى كه قرآن به ايمانش گواهى داده و پيامبرش به بهشت مژده داده است . آن كس كه سرافرازيها و فضايل در او به حد كمال رسيده و در سبقتش ‍ به پذيرش اسلام ، و پايه دانش و فضيلتش ، گذشتگان و آيندگان در ترديد نبوده و نخواهند بود. (462)
3- وصيت در سخنان عمرو بن حمق خزاعى : هنگامى كه اميرالمومنين (ع ) در كوفه مردم را براى جنگ صفين بسيج مى فرمود و آنان را از موضوع حركت و جنگ با معاويه آگاه مى گردانيد، عمرو بن خزاعى برخاست و گفت :
اى اميرمومنان ! من نه به خاطر خويشاوندى ، كه بين من و شماست ، دوستت دارم و با تو بيعت كرده ام ، و نه به خاطر ثروتى كه به من ببخشايى ، و يا به آرزوى رسيدن به مقامى كه بدان وسيله بلند آوازه شوم ؛ بلكه به خاطر پنج ويژگى تو را دوست دارم : اينكه تو پسر عموى رسول خدا(ص ) هستى ، و وصى آن حضرت مى باشى ، و پدر فرزندانى هستى كه از رسول خدا(ص ) براى ما به يادگار مانده اند، و از همه مردم در پذيرش اسلام پيشى گرفته اى ، و از ميان مهاجران سهمى بيشتر در جهاد در راه خدا داشته اى . (463)
4- وصيت در نامه محمد بن ابى بكر: محمد بن ابى بكر طى نامه اى به معاويه نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
از محمد، فرزند ابوبكر، به گمراه ، پسر صخر. درود بر اهل طاعت خداوند، آنان كه در برابر دارنده ولايت و امامت الهى سر فرود آورده اند. اما، بعد، خداوند محمد را برانگيخت و پيامبرى را ويژه او گردانيد. انتخابش فرمود تا وحى او را در يابد و امين رسالت او باشد. او را پيغامبر خود كرد و او نيز كتابهاى آسمانى پيش از خود را تاييد و تصديق نمود و وى را راهنمايى براى احكام و مقرراتش قرار داد. حضرتش مردم را به راه خداى تعالى با حكمت و پندى نيكو فراخواند، و نخستين كسى كه دعوتش را با همه خلوص و افتادگى پذيرفت و او را تصديق كرد و با وى همراه شد و به او ايمان آورد و تسليم اوامرش گرديد، برادر و پسر عمويش ، على بن ابى طالب (ع )، بود. او پيامبر خدا را در امور غيب و پنهان تصديق كرد و وى را بر هر چيز كه ارجمند بود برگزيد و از هر گزندش در پناه گرفت و او را به جان خويش از هر پيشامد هراس انگيزى در امان داشت . با دشمنانش جنگيد و با دوستانش راه آشتى و صفا در پيش گرفت ، و از همان آغاز كار، در هنگامه هاى سختى و شدت و منزلگاهى وحشت و دلهره آور، جان خويش ، بر كف اخلاص نهاد و ايستاد. تا اينكه از هر پيشگامى پيشى جست ؛ آن سان كه در پيكارش همانندى يافت نمى شد و در رفتارش ‍ همتايى وجود نداشت .
اينك مى بينم كه تو خود را همرديف او قرار داده اى ، در صورتى كه تو، تويى ، و او، او. او نخستين پيشتاز به سوى هر خوبى و نخستين كس از اسلام آورندگان و پاك نيت ترين مردم است . كسى كه فرزندانش پاكيزه ترين فرزندان مردم است ، و برترين زنان همسر وى ، و بهترين پسر عموهاى جهان از آن اوست .
اما تو و پدرت با همه مكر و فريبتان همواره شر بر افروزان در برابر دين خدا بوديد و مى كوشيديد تا مگر نور خدا را خاموش كنيد و بر اين انديشه ديگران را به گرد خود فرا مى خوانديد و مال در راه آن مى بخشيديد و با ديگر قبايل عليه او پيمان مى بستيد. هم بر اين انديشه پدرت مرد، و هم براى پيگيرى كفرش تو برجايش نشسته اى . و دليل روشن بر اين مطلب اينكه باقيمانده احزاب و سران نفاق و كينه توزان به رسول خدا(ص ) گرد تو فراهم آمده و در پناه تو ماءوى گرفته اند.
اما دليل شخصيت على (ع )، با همه برترى و فضيلت آشكارى كه دارد و پيشقدميش در پذيرش اسلام ، وجود يارانى است از مهاجر و انصار كه به فضل و مقامشان در قرآن اشاره شده و خداوند به تمجيدشان پرداخته است . چنين چهره هاى سرشناسى با او هستند. رزمندگان و سواركارانى پيرامون او را گرفته اند كه با چالاكى ، شمشيرهاى خود را بر سر خصم مى كوبند و در راه او از سر جان مى گذرند و از نثار خون خويش در ركاب او پروايى ندارند. زيرا فضل و شرف را در پيروى از او مى دانند، و بدبختى و مذلت را در مخالفت و سرپيچى از فرمان او به حساب مى آورند.
واى بر تو! آخر چگونه است كه تو خود را همسنگ على مى دانى ؟! او، وارث رسول خداست و وصى او و پدر فرزندانش و نخستين كسى كه او را پيروى كرد و آخرين فردى كه (تا پايان عمر) در كنارش بوده و سخنانش را شنيده و اسرارش را در سينه پنهان داشته و در كارهايش با وى مشاركت كرده است .
معاويه در پاسخ محمد بن ابى بكر چنين نوشت :
از معاويه ، فرزند ابوسفيان ، به آن كس كه بر پدرش جفا كرده است ، محمد بن ابى بكر. سلام بر فرمانبرداران خداوند باد. اما بعد، نامه ات به دستم رسيد كه در آن قدرت و عظمت پروردگار و امتياز پيامبرش سخن گفته بودى ، با مطالبى ديگر كه به هم ساخته و بر آن افزوده بودى كه همه نمودار فكر نارسايت بود و گستاخى و خرده گيرى بر پدرت .
سخن از حق فرزند ابوطالب به ميان آوردى ، و از سابقه اى كه دارد و نزديكش با پيغمبر خدا(ص ) و يارى كردنش به آن حضرت سخن گفته بودى ، و مواساتش را با او در هر تنگى و هراس و سختى و گرفتارى ياد كرده بودى . و در آخر هم با من به دليل و برهان درباره فضيلت و برترى كسى ديگر سخن گفته اى ، نه از فضل و برترى خودت . پس خداى را سپاس ‍ مى گويم كه شان و برترى را از تو برداشته و بر ديگرى نهاده است .
ما و پدرت ، در زمان حيات پيغمبرمان در كنار يكديگر بوديم و حق فرزند ابوطالب را خود ثابت و استوار مى ديديم و فضيلت و برترى او هر دو ما كاملا روشن و آشكار بود. اما هنگامى كه خداوند براى پيامبرش (ص ) آن را كه نزد خود داشت به او ارزانى داشت ، و آنچه را كه به او وعده كرده بود همه را به جاى آورد، و دعوتش را آشكار ساخت و حجتش را به پيروزى رسانيد، خداوند وى را به سوى خود فراخواند. پدرت و يارانش نخستين كسانى بودند كه به زور و ناروا، او (على ) را از حقش محروم كردند و به مخالفتش برخاستند!
كارى كه از پيش برانجامش اتفاق كرده و مقدماتش را فراهم كرده بودند. (464)
آنگاه پدرت و عمر از او خواستند تا با ايشان بيعت و همكارى كنند. ولى او دامن از ايشان كشيد و از همكارى و بيعت با ايشان كوتاه آمد. آن دو نيز شرنگ رنج و عذاب روحى به كامش ريختند و قصد جانش كردند تا اينكه سر تسليم فرود آورد و با ايشان بيعت نمود. ولى با وجود اين ، آن دو، او را در كارهايشان دخالتى ندادند و اسرار خويش را از وى پوشيده داشتند تا آنگاه كه زمانشان به سر آمد و از اين دنيا رخت بربستند. سپس نوبت به سومين ايشان ، عثمان بن عفان ، رسيد كه او هم همان شيوه ايشان را در پيش ‍ گرفت ...
ما مخصوصا آن قسمت از نامه معاويه را آورديم كه در آن آشكارا به مطالب نامه محمدبن ابى بكر اعتراف كرده و صحت آنها را تاييد نموده است .
متن كامل اين دو نامه را نصر بن مزاحم در كتاب وقعه صفين و مسعودى در كتاب مروج الذهب آورده اند. اما طبرى و ابن اثير ضمن رويدادهاى سال سى و ششم هجرى به هر دو آنها اشاره كرده ، ولى آنها را نياورده اند. طبرى به سند خود از يزيد بن ظبيان مى نويسد: هنگامى كه محمد بن ابى بكر به حكومت مصر منصوب گرديد، نامه اى به معاويه نوشت و او هم پاسخى داد. ولى من خوش ندارم تا مطالب آنها به گوش عامه مردم برسد، زيرا كه عامه را توانايى شنيدن آن نمى باشد!!
بنابراين طبرى مطالبى را كه در نامه بين محمد بن ابى بكر و معاويه ردوبدل شده ، از آن روى در جنگ بسيار بزرگ تاريخى خود نياورده است كه از حكمت به دور مى دانسته تا عامه مردم از محتواى آنها با خبر شوند، نه اينكه در درستى آن ترديد داشته است . عين عبارتى را كه طبرى در اين مورد آورده ، چنين است :
مكاتبات جرت بينهما، كرهت ذكرها لما فيه مما لا يحتمل سماعه العامه .
علامه ابن اثير نيز درست قدم به جاى پاى طبرى نهاده و متن نامه ها را در تاريخ بزرگ خود نياورده و به همان بهانه طبرى متوسل شده و گفته است : كرهت ذكرها لما فيه ممالا يحتمل سماعه العامه . يعنى ذكرش را از آن روى خوش نداشتم كه عامه را توانايى شنيدن آن نمى باشد.(465)
5- وصيت در نامه عمرو بن العاص : خوارزمى در كتاب خود نامه اى از عمرو بن عاص به معاويه نقل مى كند كه در ضمن آن چنين آمده است :
... و اما آنچه را كه مرا به انجامش خوانده اى ... و اينكه تو را باطل يارى دهم ، و بر روى على شمشير بكشم ، با اينكه او برادر رسول خداست و وصى و وارث او و ادا كننده دينش و وفا كننده به وعده اش و همسر دخترش ‍ مى باشد و... (466)
6- وصيت در سخن امام و احتجاج او: خوارزمى قسمتى از سخن امام را چنين آورده است : انا اءخو رسول الله (ص ) ووصيه ...(467) يعنى من برادر رسول خدا وصى او هستم ...
ابن ابى الحديد نيز قسمتى از نامه امام را كه به اهالى مصر نوشته چنين آورده است : واعلموا اءنه لا سوى امام المهدى و امام الردى النبى و عدو النبى (468). يعنى بدانيد كه پيشواى هدايت بار رهبر گمراهى و ضلالت مساوى و وصى پيغمبر با دشمن پيغمبر برابر نمى باشد.
يعقوبى هم در تاريخ خود، دلايل خوارج را عليه امام چنين آورده است : او ( على (ع )) به وصيت اعتنايى نكرده و از آن منحرف شده است . امام در پاسخ ايشان مطالبى دارد و از آن جمله فرموده است : اينكه مى گوييد من وصى پيغمبر بوده ولى به آن توجهى نكرده ام ، پاسخش اين است كه خداى عزوجل مى فرمايد: حج خانه (خدا) بر هر كس كه توانايى آن را داشته باشد واجب است ، و هر كس كه سرپيچى كند و كفر و زرد، خداوند از همه جهانيان بى نياز است . حالا به نظر شما اگر كسى حج خانه خدا را به جاى نياورد، خانه خدا كافر مى شود يا آن كس كه توانايى زيارت آن را داشته و آن را زيارت نكرده است ؟ پس اين شما هستند كه يا رها كردن من كافر شده اند، نه اينكه من ، چون شما مرا ترك كرده ايد.(469)
7 وصيت در خطبه هاى امام (ع ): اميرالمومنين (ع ) در خطبه 82 نهج البلاغه فرموده است :
اءيها الناس انى قد بثثت لكم المواعظ التى وعظ الانبياء بها اممهم و اديب اءليكم ما اء ژدت الاوصياء الى من بعد هم .... يعنى اءى مردم من به شما پندهايى داده ام كه پيامبران پيشين امتهاى خود را به آن پند مى دادند و آن چنان با شما رفتار كرده ام اوصياى پيامبران بعد از ايشان در وظيفه خود دارند.
و در خطبه 88 مى فرمايد:
و مالى لا اءعجب من خطا هذه الفرق على اختلاف حججها فى دينها لا يقتصون اثر نبى و لا يقتدون بعمل وصى . يعنى چگونه شگفت زده نشوم از اشتباهكارى اين گروهها با همه اختلافى كه در دلايل دينشان دارند، آنها نه از پيغمبر پيروى مى كنند و نه به رفتار وصى اقتدا مى نمايند.
و در خطبه ديگرى مى فرمايد:
هيچك از افراد اين امت را با آل محمد (ص ) مقايسه نتوان كرد. چه ، آن كس ‍ را كه نعمت بخشايش ايشان به او رسيده باشد، هرگز با آنها برابر نخواهد بود آنها پايه اى اصلى دين هستند... و آنان را خصائص حق امامت و ولايت است و مقام وراثت و وصايت در ايشان است .
ابن ابى الحديد مى نويسد: روزى اميرالمومنين على (ع ) به سخنرانى برخاست و در ضمن سخن گفت :
من بنده خدا و برادر پيامبرش هستم و هر كس ، كه پيش يا پس از من ، چنين ادعايى داشته باشد دروغ است . من از پيامبر رحمت ارث برده ام و سرور بانوان اين امت را به زنى گرفته ام و خاتم اوصيا هستم . (470)
8. وصيت در خطبه امام حسن (ع ): امام حسن (ع ) پس از شهادت اميرالمومنين (ع ) به خطبه برخاست و در ضمن آن فرمود:
نا الحسن بن على و اءنا ابن النبى و اءنا ابن الوصى . يعنى من حسن ، فرزند على ، و پسر وصى رسول خدا هستم . (471)
9- وصيت در نامه تسليت شيعيان به امام حسين (ع ): آنگاه كه امام حسين (ع ) درگذشت و خبر آن در كوفه به شيعيان رسيد، آنان در خانه سليمان بن صرد خزاعى گردآمدند و نامه زيرا را خطاب به امام حسين (ع )نوشتند و به او در سوگ برادر تسليت گفتند:
بسم الله الرحمن الرحيم
به حسين بن على ، از سوى پيروان پدرش اميرالمومنين . درود بر تو باد.
ما در پيشگاهت ، خدايى را، كه بجز او خدايى نيست ، ستايش مى كنيم . اما بعد.
خبر درگذشت حسن بن على (كه سلام بر او باد) (472) به روزى كه زاده شد، و روزى كه در مى گذرد و آن روز كه زنده برانگيخته مى شود، به ما رسيد... و مصيبت درگذشت فرزند وصى و پسر دختر پيغمبر بر عموم اين امت ، بويژه بر شخص تو و شيعيانت ، بسيار عظيم و گران است ... (473)
و در مروج الذهب مسعودى آمده است هنگامى كه در شام خبر درگذشت امام حسن (ع )به معاويه رسيد، ابن عباس به او گفت :
مصيبت زدگى ما تازگى ندارد. ما پيش از اين ، سوگوار سرور پيامبران ، و پيشواى پرهيزگاران ، و فرستاده پروردگار جهانيان بوديم ، و پس از او به سوگ سرور اوصياى پيامبران نشسته ايم ، و خداوند اين مصيبت را جبران نمايد. (474)
10- وصيت در خطبه امام حسين (ع ): امام حسين (ع ) در روز عاشورا در برابر سپاهيان يزيد خطبه خواند و در مقام اثبات حق خود گفت :
اما بعد، نسب و بستگى مرا در نظر گيريد و بنگريد كه من كيستم . آن وقت به خود آمده خويشتن را سرزنش كنيد كه آيا رواست تا مرا بكشيد و حرمتم را ناديده بگيريد؟ آيا من فرزند دختر پيغمبر شما، و پسر وصى او، كه پسر عموى آن حضرت بوده است ، نمى باشم ؟ آن كس كه نخستين مردى بود كه اسلام آورده و اولين مومن به خدا و تصديق كننده به رسالت پيامبرش و آنچه از جانب خداوند به حضرتش رسيده بود؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرم نيست ؟ آيا جعفر شهيد طيار، كه صاحب دو بال بهشتى است ، عموى من نيست . (475)
اينكه امام حسين (ع )پدرش اميرالمومنين (ع )را به عنوان وصى وصف مى كند، از آن جهت است كه اين صفت براى اميرالمومنين ، همچون نبوت جدش ، و يا شهرت حمزه به سيد الشهداء و جعفر به طيار با دو بال بهشتى نزد همه مردم آن زمان معروف بوده است . از اين رو امام نسب خود را با ذكر صفت وصى براى پدرش آورده و كسى هم منكر آن نشده است .
11- وصيت در احتجاج عبدالله ، عموى سفاح ، خليفه عباسى : عباسيان در ابتداى كارشان مردم را به نام آل محمد(ص ) به قيام عليه امويان فرا مى خواندند و ابومسلم خراسانى را امير آل محمد (476) مى ناميدند، و با مخالفان خود به احاديث و نصوصى استدلال مى كردند كه از رسول خدا (ص ) درباره حق ايشان در به دست گرفتن حكومت و فرمانروايى روايت شده بود. اما پس از اينكه به پيروزى رسيدند و زمام حكومت را به دست گرفتند و بر اوضاع مسلط شدند، پشت به آل محمد كردند. با وجود اين ، از كسانى كه از اين خاندان به مساله وصيت استدلال كرده ، عموى سفاح ، نخستين خليفه عباسى است . فشرده سخن ذهبى در اين مورد از قول ابوعمرو اوزاعى (477) از اين قرار است :
اوزاعى گفت هنگامى كه عبدالله بن على ، عموى سفاح ، به شام وارد شد و بنى اميه را بكشت ، به دنبال من فرستاد و چون به خدمتش رسيدم ، گفت : واى بر تو مگر نه اين است كه حكومت ما مشروعيت دارد؟ پاسخ دادم : چطور؟ گفت : مگر رسول خدا(ص )، على را وصى خود قرار نداد؟ پاسخ دادم : اگر حضرتش او را وصى خود كرده بود، حكمين چه كاره بودند و مى خواستند چه مشكلى را حل كنند؟
با اين پاسخ عبدالله سكوت كرد و آثار خشم در سيمايش نمايان گرديد و من يقين به هلاك خود كردم و هر آن انتظار داشتم كه سرم پيش پايم بيفتد، كه با دست اشاره كرد كه مرا بيرون كنند و من جان به سلامت بردم و بيرون آمدم ...
اوزاعى در رد وصيت همان دليل خوارج را آورده پاسخ او نيز همان است كه امام به آنها داده كه ما آن را در قسمت وصيت در سخن امام و احتجاج او آورده ايم .
12- احتجاج نوه امام حسن عليه منصور درباره وصيت : محمد بن عبدالله ، از نوادگان امام حسن (ع ) نيز موضوع وصيت را به رخ منصور كشيده است . اين داستان را طبرى و ابن اثير در شرح رويدادهاى سال 145 هجرى در تاريخ ‌هاى خود چنين آورده اند:
محمد بن عبدالله ، از نوادگان حسن بن على بن ابى طالب (ع )، هنگامى كه عليه منصور، خليفه عباسى ، قيام كرد و مردم شهر مدينه با وى به خلافت بيعت كردند، طى نامه مفصلى كه در پاسخ نامه منصور نوشت ، دلايلى آورده و ثابت كرده است كه او از منصور براى احراز خلافت و به دست گرفتن زمان امور مملكت شايسته تر است . او از جمله چنين استدلال كرده است .
پدر ما على ، هم امام بود و هم وصى پيغمبر. اينك تو، با زنده بودن فرزندانش ، چگونه حق مسلم ايشان را از امامت و ولايت او به ارث برده اى ؟
اگر چه منصور پاسخ محمد را طى نامه اى جداگانه داد، امام در برابر اين دليل او سكوت كرد و چيزى ننوشت و همين سكوت وى ، اعتراف او را به صحت چنين ادعايى مى رساند. (478)
13- اعتراف هارون به وصايت اهل بيت : در اخبار الطوال ، شرحى مفصل درباره اصمعى (479) آمده است كه فشرده آن از اين قرار است :
اصمعى مى گويد كه بر هارون الرشيد وارد شدم . او به دنبال پسرهايش ، محمد، و عبدالله ، فرستاد و چون حاضر شدند، آن دو را در كنار خود، و در سمت راست چپ خويش بنشانيد و به من فرمان داد تا از آن دو پرسشهايى كنم . من پرسشى از هر دو درباره فنون ادب كردم و آن دو بخوبى از عهده پاسخ بر آمدند.
آنگاه كه هارون از من پرسيد: اين دو را چگونه يافتى ؟ پاسخ دادم :اى اميرالمومنين من مانند اين دو، در هوش و زيركى و فهم و درايت و... تا كنون كسى را نديده ام . به سبب گفته من ، هارون دو فرزندش را به سينه فشرد و سرشك از ديدگانش فروباريد. پس آن دو را فرمان داد تا بازگردند و چون از در بيرون شدند به من گفت : آنگاه كه ميان اين دو برادر دشمنى پديد آيد و ميانشان كينه و نفرت آشكار شود و كارشان به جنگ و خونريزى بكشد، تا آنجا كه بيشتر زندگان آرزوى مرگشان را بنمايند، شما چه حالى خواهيد داشت ؟ گفتم :اى اميرالمومنين ، اين مساله اى است كه منجمان به هنگام تولد ايشان سرهم كرده اند، و يا اينكه دانشمندان درباره آنها گمان برده اند؟ هارون گفت : نه ، بلكه حقيقتى است كه علما، از اوصيا، و ايشان از پيامبران ، درباره سرنوشت اين دو برادر ابراز داشته اند و...
آورده اند كه مامون ، خليفه عباسى ، در دوران خلافتش مى گفت : پدرم رشيد، تمام رويدادهاى بين من و برادرم ، امين ، را به سالها پيش از اينكه اتفاق بيفتد، از موسى بن جعفر ()شنيده بود و از آن جهت آن حرفها را مى زد. (480)
هارون از به كار بردن لفظ اوصيا ائمه اهل بيت ، يعنى موسى بن جعفر و پدرش امام صادق و جدش امام باقر و پدر جدش على بن الحسين و سپس حسن و حسين و پدرشان على بن ابى طالب (عليهم السلام ) را در نظر داشته و منظورش از انبيا، رسول خدا(ص ) بوده و همين اطمينان او را بر آن داشته است تا دست به كارى بزند كه در هيچيك از خلفاى عباسى سابقه نداشته است . چه ، مورخان در اين مورد چنين آورده اند:
چون هارون به مكه وارد شد، بر منبر برآمد و براى مردم به سخنرانى پرداخت . پس به زير آمد و به درون مكه رفت و دو فرزندش ، محمد بن عبدالله ، (امين و مامون ) را فراخواند و تعهد نامه زيرا را بر محمد(امين ) آن را بنوشت و بر انجام آن سوگندها خورد و با پدرش رشيد عهد و پيمان بست .
هارون با مامون نيز چنين كرد و از او هم عهد و پيمان گرفت . پيمان نامه اى كه محمد امين به املاى هارون و به خط خودش براى هارون نوشته ، از اين قرار است :
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نوشته اى است براى بنده خدا هارون ، اميرالمومنين كه محمد فرزند هارون آن را در حالى كه از سلامتى بدن و عقل و اختيار كامل برخوردار بوده ، نگاشته است : هارون مرا به وليعهدى خود برگزيد تا پس از وى زمام امور كشور را به دست گيرم و بيعت مرا بر گردن مردم نهاده و برادرم عبدالله ، فرزند اميرالمومنين ، را با رضايت و موافقت من وليعهد و خليفه من بر همه امور مسلمانان قرار داده و حكومت خراسان را با همه توابع و مرزها و شهرها و سپاهيان و ماليات و طراز و پست و بازرسى و بيت المال و زكات و عوارض شهرى و گمركى و تمام امور آن سامان را در زمان حيات و پس از مرگش در عهده او نهاده ، از من تعهد گرفت است تا آن چه را كه اميرمومنان براى برادرم (مامون ) از بيعت و ولايتعهدى و حكومت و خلافت و امور مسلمانان پس از من براى او مقرر داشته است ، محترم شمرم و به كار بندم ...
طبرى در دنباله آن مى نويسد:
امين و مامون در درون كعبه با خط خود و در برابر تمام كسانى كه از خانواده اميرالمومنين در آن سال به حج آمده بودند، و نيز سران سپاه و ملازمان و داوران و پرده داران كعبه ، تعهد نامه هاى خود را نوشتند و آنها هم ذيل آن تاييد و گواهى نمودند . سپس اميرالمومنين هارون ، آنها را به پرده داران كعبه سپرد و مقرر داشت تا هر دو تعهد نامه را در داخل كعبه بياويزند. و چون از آن كارها در درون كعبه بپرداخت ، فرمان داد تا قضاوت و داورانى كه شاهد بر عهدنامه ها بوده اند و همه كسانى را كه در آن سال به حج و عمره آمده ، و نيز نمايندگانى كه از شهرهاى دور و نزديك در مكه گردآمده بودند، با خواندن آن تعهد نامه ها از محتواى آن آگاهشان سازند و آنان را خوب تفهيم كنند تا به خاطر بسپارند و به هنگام بازگشت ، برادران خويش و همشهريهاى خود را از آن آگاه نمايند. آنها نيز فرمان بردند و هر دو تعهدنامه را در مسجد الحرام بر مردم خواندند تا جايى كه همه مردم از مفاد و مضمون آن آگاه گرديدند... (481)

next page

fehrest page

back page