next page

fehrest page

back page

نقش زينب كبرى عليهاالسلام
          مقدمه
          
تـاريـخ كـربلا يك تاريخ و حادثه مذكر ـ مؤ نث است . حادثه اى است كه مرد و زن هر دو در آن نـقـش دارنـد، ولى مـرد در مدار خودش و زن در مدار خودش . معجزه اسلام اينهاست ، مى خواهد دنياى امروز بپذيرد، مى خواهد به جهنم نپذيرد، آينده خواهد پذيرفت .
ما در (167) تاريخ مذهبى و دينى خود (درباره قهرمان آفرينى شدايد و سختى ها) مثال (هاى ) زياد(ى ) داريم . يكى از زنان اسلام كه مايه افتخار جهان است زينب كبرى عـليـهاالسلام است . تاريخ نشان مى دهد كه حوادث خونين و مصائب بى نظير كربلا زينب را بـه صـورت پـولاد آبـديـده در آورد. زيـنـب (168) بـا آن عـظـمـتـى كـه از اول داشته است و آن عظمت را در دامن زهرا عليهاالسلام و از تربيت على عليه السلام بدست آورده بـود...مـتـفـاوت است زينبى (169) كه از مدينه خارج شد با زينبى كه از شام به مدينه برگشت يكى نبود.
زيـنـبـى كـه از شـام بـرگـشـت ، رشد يافته تر و خالص تر بود. زينب بعد از كربلا (170) يـك شـخـصـيـت و عـظـمـت بـيـشـتـرى دارد حـتى (171) آنچه در خـلال حـوادث اسـارت ظـهـور كـرده با آنچه در خلال ايام كربلا در زمانى كه هنوز برادر بزرگوارش زنده بود و مسؤ وليت به عهده زينب گذاشته نشده بود، از زينب ظهور كرد، فرق دارد.
يـكـى از زنـان فـاضـله مـسـلمان عرب در زمان ما به نام دكتر عايشه بنت الشاطى كتابى درباره زينب نوشته به نام ((بطلة كربلا)) يعنى بانوى قهرمان كربلا. اين كتاب چند بـار بـه فـارسـى تـرجـمـه و چـاپ شـده ايـن بـطـولت و قـهـرمـانـى قـسـمـت زيـادش معلول همان حوادث و شدايد كربلاست . حوادث كربلا بود كه زبان زينب كبرى را به آن چـنـان خـطابه غرا و آتشينى در مجلس يزيد جارى كرد كه همه شنيده ايد. ((ابو تمام )) مى گويد:
(( لولا اشتعال النار فى ما جاورت
ما كان يعرف طيب عرف العود))
اگر آتش در كنار چوب عود مشتعل نشود و داغى و سوزندگى آن عود را نگيرد، بوى خوش عـود ظـاهـر نمى گردد. تا آتش نباشد، تا درد و سوزش ‍ نباشد، هنر چوب عود ظاهر نمى گردد. ((سعدى )) در همين مضمون مى گويد:
قول مطبوع از درون سوزناك آيد كه عود
چون همى سوزد جهان از وى معطر مى شود
((رودكى )) مى گويد:
اندر بلاى سخت پديد آيد
فضل و بزرگوارى و سالارى
ابـا عـبـدالله (172) اهل بيت خودش را حركت مى دهد براى اين كه در اين تاريخ عـظـيـم ، رسـالتـى را انـجـام دهـنـد، براى اين كه نقش مستقيمى در ساختن اين تاريخ عظيم داشته باشند با قافله سالارى زينب ، بدون آنكه از مدار خودشان خارج بشوند.
مـا مـى بـينيم (173) در شب عاشورا، زينب يكى دو نوبت حتى نمى تواند جلوى گـريـه اش را بگيرد، يك بار آن قدر گريه مى كند كه بر روى دامن حسين بى هوش مى شـود، و حـسـيـن عـليـه السـلام بـا صـحـبـتـهاى خودش زينب را آرام مى كند. ((لا يذهبن حلمك الشـيطان ))(174)خواهر عزيزم ! مبادا وساوس شيطانى بر تو مسلط بشود و حلم را از تو بربايد، صبر و تحمل را از تو بربايد.
وقـتـى حسين به زينب مى فرمايد: كه چرا اين طور مى كنى ، مگر تو شاهد و ناظر وفات جدم نبودى ؟ جد من از من بهتر بود، پدر ما از ما بهتر بود، برادر همين طور، مادر همين طور، زيـنـب بـا حـسـيـن ايـن چـنـيـن صـحـبت مى كند: برادر جان ! همه آنها اگر رفتند بالاءخره من پـنـاهـگـاهـى غير از تو داشتم ، ولى با رفتن تو براى من پناهگاهى باقى نمى ماند. اما هـمـيـن كـه ايـام عاشورا سپرى مى شود و زينب ، حسين عليه السلام را با آن روحيه قوى و نـيـرومـنـد و بـا آن دسـتـورالعـمـلهـا مـى بـيـنـد، زيـنـب ديـگرى مى شود كه ديگر احدى در مقابل او كوچكترين شخصيتى ندارد.
امـام زيـن العـابـديـن فـرمـود: مـا دوازده نـفر بوديم و تمام ما دوازده نفر را به يك زنجير بـسـتـه بـودنـد كـه يـك سر زنجير به بازوى من و سر ديگر آن به بازوى عمه ام زينب بسته بود.
از عصر (175) عاشورا، زينب تجلى مى كند. از آن به بعد به او واگذار شده بـود. رئيـس قافله اوست ، چون يگانه مرد، زين العابدين سلام الله عليه است كه در اين وقـت بـه شـدت مـريـض اسـت و احتياج به پرستار دارد تا آنجا كه دشمن طبق دستور كلى پسر زياد كه از جنس ذكور اولاد حسين هيچ كس نبايد باقى بماند، چند بار حمله كردند تا امـام زيـن العـابـديـن را بـكـشـنـد ولى بـعـد خـودشـان گـفـتـنـد: ((انـه لمـابـه ))(176)ايـن خـودش دارد مـى ميرد. و اين هم خودش يك حكمت و مصلحت خدائى بود كـه حـضـرت امـام زيـن العـابـديـن بـديـن وسـيـله زنـده بـمـانـد و نـسـل مـقـدس حـسـيـن بـن عـلى بـاقـى بـمـاند. يكى از كارهاى زينب ، پرستارى از امام زين العابدين است .
          عبور از قتلگاه
          
در عصر روز يازدهم ، اسراء را آوردند و سوار كردند بر مركبهايى (شتر يا قاطر يا هر دو) كـه پـالانـهاى چوبين داشتند و مقيد بودند كه اسراء پارچه اى روى پالانها نگذارند براى اين كه زجر بكشند. بعد اهل بيت خواهش كردند كه پذيرفته شد. آن خواهش اين بود: ((قـلن بـحـق الله الا ما مررتم بنا على مصرع الحسين ))(177) گفتند: شما را به خدا حالا كه ما را از اينجا مى بريد، ما را از قتلگاه حسين عبور بدهيد براى اين كه مى خواهيم براى آخرين بار با عزيزان خودمان خداحافظى كرده باشيم .
در ميان اسراء تنها امام زين العابدين بودند كه به علت بيمارى پاهاى مباركشان را زير شـكـم مـركـب بـسته بودند، ديگران روى مركب آزاد بودند. وقتى كه به قتلگاه رسيدند، هـمـه بـى اخـتـيـار خـودشان را از روى مركبها به روى زمين انداختند. زينب سلام الله عليها خـودش را مـى رساند به بدن مقدس ابا عبدالله ، آن را به يك وضعى مى بيند كه تا آن وقـت نـديـده بـود، بـدنـى مى بيند بى سر و بى لباس . با اين بدن معاشقه مى كند و سـخـن مـى گـويـد: ((بـاءبـى المـفـهـوم حـتـى قـضـى بـاءبـى العـطـشـان حـتـى مـضـى )).(178) آن چـنـان دلسـوز نـاله كـرد كـه ((فـابـكـت والله كـل عـدو و صـديـق )).(179) يعنى كارى كرد كه اشك دشمن جارى شد، دوست و دشمن به گريه در آمدند.
مـجـلس عـزاى حـسـيـن را بـراى اوليـن بـار زيـنـب سـاخـت . ولى در عـيـن حـال از وظـايـف خودش غافل نيست . پرستارى زين العابدين به عهده اوست ، نگاه كرد به زيـن العـابـديـن ديد حضرت كه چشمش افتاده به اين وضع آن چنان ناراحت است كاءنه مى خـواهـد قالب تهى كند، فورا بدن ابا عبدالله را گذاشت آمد سراغ زين العابدين ، يابن اخـى ! پـسـر بـرادر! چـرا تـو را در حالى مى بينم كه مى خواهد روح تو از بدنت پرواز بكند؟ عمه جان ! چطور مى توانم بدنهاى عزيزان خودمان را ببينم و ناراحت نباشم . زينب در همين شرايط شروع مى كند به تسليت خاطر دادن به زين العابدين .
((ام ايـمـن )) زن بسيار مجلله اى است كه ظاهرا كنيز خديجه بوده و بعدا آزاد شده و سپس در خـانـه پيغمبر و مورد احترام پيغمبر بوده است . كسى است كه از پيغمبر حديث روايت مى كـنـد. ايـن پـيـرزن سـالهـا در خـانـه پـيـغـمـبـر بـود. روايـتـى از پـيـغـمبر را براى زينب نـقـل كـرده بود ولى چون روايت ، خانوادگى بود يعنى مربوط به سرنوشت اين خانواده در آيـنـده بود، زينب يك روز در اواخر عمر على عليه السلام براى اين كه مطمئن بشود كه آنـچه ام ايمن گفته صد در صد درست است ، آمد خدمت پدرش ؛ يا ابا! من حديثى اين چنين از ام ايـمـن شـنـيده ام ، مى خواهم يك بار هم از شما بشنوم تا ببينم آيا همين طور است ؟ همه را عرض كرد، پدرش تاءييد كرد و فرمود: درست گفته ام ايمن ، همين طور است .
زيـنـب در آن شـرايـط ايـن حديث را براى امام زين العابدين روايت مى كند. در اين حديث آمده اسـت ايـن قـضـيـه فـلسـفـه اى دارد مـبـادا در ايـن شـرايـط خـيـال بـكـنيد كه حسين كشته شد و از بين رفت . پسر برادر! از جد ما چنين روايت شده است كـه حـسـيـن عـليه السلام همين جا كه اكنون جسد او را مى بينى ، بدون اين كه كفنى داشته باشد، دفن مى شود و همين جا، قبر حسين ، مطاف خواهد شد.
بر سر تربت ما چون گذرى همت خواه
كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود(180)
آيـنـده را كـه ايـنـجـا كـعـبـه اهل خلوص خواهد بود، زينب براى امام زين العابدين روايت مى كند...(بعد از ظهر روز يازدهم (181)) عمر سعد با لشكريان خودش ماند براى دفـن كـردن اجـسـاد كـثـيف افراد خود. ولى بدنهاى اصحاب ابا عبدالله ، همان طور ماندند. بـعـد اسـراء را حـركـت دادنـد...يـكـسـره از كربلا تا نجف كه تقريبا دوازده فرسخ است . تـرتـيـب كـار را ايـن چـنـيـن داده بـودنـد كـه روز دوازدهـم ، اسـراء را بـه اصـطـلاح بـا طـبـل و شـيـپـور و بـا دبـدبـه بـه عـلامـت فـتـح وارد كـنـنـد و بـه خيال خودشان آخرين ضربت را به خاندان پيغمبر بزنند.
ايـنـهـا را حـركـت دادنـد و بـردند در حالى كه زينب شايد از روز تاسوعا اصلا خواب به چـشـمـش نـرفـتـه . سـرهـاى مـقدس را قبلا برده بودند. نمى دانم چه ساعتى از روز بوده (تـقـريـبـا دو سـه سـاعـت از طـلوع آفتاب گذشته ) در حالى كه اسراء را وارد كوفه مى كـردنـد، دسـتـور دادنـد سـرهـاى مـقـدس را بـبـرنـد بـه استقبال آنها كه با يكديگر بيايند.
          خطبه حضرت زينب عليهاالسلام
          
وضـع عـجيبى است ، غير قابل توصيف . دم دروازه كوفه (دختر على ، دختر فاطمه ، اينجا تجلى مى كند) اين زن باشخصيت كه در عين حال زن باقى ماند و گرانبها، خطابه اى مى خـوانـد. راويان چنين نقل كرده اند كه در يك موقع خاصى ، زينب موقعيت را تشخيص داد ((و قد او ماءت )) دختر على يك اشاره كرد. عبارت تاريخ اين است :
(( و قـد اءومـاءت الى النـاس ان اسـكتوا فارتدت الانفاس ، و سكنت الاجراس )) .(182)
يعنى در آن هياهو و غلغله كه اگر دهل مى زدند صدايش به جايى نمى رسيد، گويى نفسها در سـيـنه حبس شد و صداى زنگها و هياهوها خاموش گشت ، مركبها هم ايستادند (آدمها كه مى ايستادند قهرا مركبها هم مى ايستادند).
خـطـبـه اى خـوانـد. راوى گـفـت : ((ولم ار والله خـفرة قط انطق منها))(183)اين ((خـفـره )) خـيـلى ارزش دارد ((خـفـرة )) يـعـنـى زن بـاحـيـا. ايـن زن ، نـيـامـد مـثـل يـك زن بـى حـيـا حـرف بـزنـد. زيـنـب آن خـطابه را در نهايت عظمت القاء كرد. در عين حـال دشـمـن مـى گـويد: ((ولم ار والله خفرة قط انطق منها)) يعنى آن حياى زنانگى از او پيدا بود. شجاعت على با حياى زنانگى در هم آميخته بود.
در كـوفـه كـه بـيـسـت سـال پـيـش عـلى عـليـه السـلام خـليـفـه بـود و در حـدود پـنـج سال خلافت خود خطابه هاى زيادى خوانده بود، هنوز در ميان مردم خطبه خواندن على عليه السلام ضرب المثل بود. راوى گفت : گويى سخن على از دهان زينب مى ريزد، گويى كه عـلى زنـده شـده و سـخـن او از دهـان زيـنـب مـى ريـزد. وقـتـى حـرفـهـاى زيـنـب كـه مـفـصـل هم نيست (ده ـ دوازده سطر بيشتر نيست ) تمام شد، مى گويد: مردم را ديدم كه همه ، انـگشتانشان را به دهان گرفته و مى گزيدند. اين است نقش زن به شكلى كه اسلام مى خواهد. شخصيت در عين حيا، عفاف ، عفت ، پاكى و حريم .
تـاريـخ كـربـلا بـه ايـن دليـل مـذكـر ـ مـؤ نـث اسـت كـه در سـاخـتـن آن ، هـم جـنـس ‍ مـذكـر عامل مؤ ثرى است ولى در مدار خودش ، و هم جنس مؤ نث در مدار خودش . اين تاريخ به دست اين دو جنس ساخته شد.(184)
          در بارگاه يزيد(185)
          
مـى گـويـنـد: تـاريـخ ورود اسراء به شام دوم ماه صفر بوده است . بنابراين بيست و دو روز از اسـارت زيـنـب گـذشـتـه اسـت ، بـيـست و دو روز رنج متوالى كشيده است كه با اين حال او را وارد مجلس يزيد بن معاويه مى كنند، يزيدى كه كاخ اخضر او يعنى كاخ سبزى كـه مـعـاويـه در شـام سـاخـتـه بـود، آن چـنـان بارگاه مجللى بود كه هر كس با ديدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه ، خودش را مى باخت .
بـعـضـى نوشته اند كه افراد مى بايست از هفت تالار مى گذشتند تا به آن تالار آخرى مـى رسـيـدنـد كـه يـزيـد روى تـخت مزين و مرصعى نشسته بود و تمام اعيان و اشراف و اعـاظم و سفراى كشورهاى خارجى نيز روى كرسى هاى طلا يا نقره نشسته بودند. در چنين شـرايـطـى ايـن اسـراء را وارد مـى كنند و همين زينب اسير رنج ديده و رنج كشيده ، در همان محضر چنان موجى در روحش پيدا شد و چنان موجى در جمعيت ايجاد كرد كه يزيد معروف به فصاحت و بلاغت را لال كرد. يزيد شعرهاى ابن زبعرى را با خودش مى خواند، و به چنين موقعيتى كه نصيبش شده است افتخار مى كند. زينب فريادش بلند مى شود:
(( اظـنـنـت يـا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الاءرض و آفاق السماء فاصبحنا نساق كما تساق الاسارى ان بنا على الله هوانا و بك عليه كرامة )) ؟(186)0
اى يـزيـد! خـيـلى بـاد بـه دمـاغـت انـداخـتـه اى ((شـمـخـت بـانفك !))(187)تو خـيال مى كنى اين كه امروز ما را اسير كرده اى و تمام اقطار زمين را بر ما گرفته اى ، و مـا در مـشـت نـوكـرهاى تو هستيم ، يك نعمت و موهبتى از طرف خداوند بر تو است ؟! به خدا قـسـم تـو الآن در نـظر من بسيار كوچك و حقير و بسيار پست هستى ، و من براى تو يك ذره شخصيت قائل نيستم .
بـبـيـنـيـد اينها مردمى هستند كه به جز ايمان و شخصيت روحى و معنوى ، همه چيزشان را از دسـت داده انـد. آن وقـت شـما توقع نداريد كه يك همچون شخصيتى مانند شخصيت زينب چنين حماسه اى بيافريند و در شام انقلاب به وجود بياورد؟ همان طور كه انقلاب هم به وجود آورد.
يـزيد مجبور شد در همان شام ، روش خودش را عوض بكند و محترمانه اسراء را به مدينه بـفـرسـتـد، بـعـد تـبـرى بكند و بگويد: خدا لعنت كند ابن زياد را، من چنان دستورى نداده بودم ، او از پيش خود اين كار را كرد. چه كسى اين كار را كرد؟ زينب چنين كارى را كرد. در آخر جمله هايش اين طور فرمود:
(( يا يزيد كد كيدك ، واسع سعيك ، ناصب جهدك ، فو الله لا تمحوا ذكرنا و لا تميت وحينا)) .(188)
زيـنـب عـليـهـاالسـلام بـه كـسـى كـه مردم با هزار ترس و لرز به او يا اميرالمؤ منين مى گفتند، خطاب مى كند كه :
يـا يـزيـد بـه تـو مـى گويم ؛ هر حقه اى كه مى خواهى بزن و هر كارى كه مى توانى انجام بده ، اما يقين داشته باش كه اگر مى خواهى نام ما را در دنيا محو بكنى ، نام ما محو شدنى نيست ، آنكه محو و نابود مى شود تو هستى .
نگاهى گذرا به واقعه كربلا
          قافله از جان گذشته
          
(حسين عليه السلام در يكى از خطبه هايش مى فرمايد:(189))
(( فـمـن كـان بـاذلا فـيـنـا مـحـجـتـه ، مـوطـنـا عـلى لقـاء الله نـفـسـه فـليـر حل معنا فانى راحل مصبحا ان شاء الله )) .(190)
هـر كـس آمـاده اسـت كه خون دلش را در راه ما ببخشد، هر كس كه تصميم گرفته است لقاء پروردگار را، چنين كسى با ما كوچ كند. (برگردد آنكه در هوس كشور آمده است )
آنـكه از جان گذشته نيست با ما نيايد؛ قافله ما، قافله از جان گذشتگان است . در ميان از جـان گـذشـتگان ، عزيزترين عزيزان حسين بن على عليه السلام هست . آيا اگر حسين بن عـلى عـليه السلام عزيزانش را در مدينه مى گذاشت كسى متعرض آنها مى شد؟ ابدا. ولى اگـر عـزيـزانـش را بـه صحنه كربلا نمى آورد و خودش تنها به شهادت مى رسيد، آيا ارزشى را كه امروز پيدا كرده است ، پيدا مى كرد؟ ابدا.
امـام حـسـيـن عـليـه السـلام كـارى كـرد كـه يـك پـاكـبـاخـتـه در راه خـدا شـود، يـعـنـى عمل را به منتهاى اوج خود برساند. ديگر چيزى باقى نگذاشت كه در راه خدا نداده باشد. عـزيـزانـش هم افرادى نبودند كه حسين عليه السلام آنها را به زور آورده باشد. هم عقيده ها، هم ايمان ها و همفكرهاى خودش بودند.
اساسا حسين عليه السلام حاضر نبود فردى كه كوچكترين نقطه ضعفى در وجودش هست ، هـمـراهـشـان بـاشـد. و لهـذا دو سـه بـار در بـيـن راه غربال كرد. روز اولى كه از مكه حركت مى كند، اعلام مى كند كه هر كس جانباز نيست نيايد. اما هنوز بعضى خيال مى كنند كه شايد امام حسين عليه السلام برود كوفه ، خبرى بشود، آنجا برو و بيايى باشد، آقايى اى باشد، ما عقب نمانيم ، همراه امام حركت مى كنند. عده اى از اعراب باديه در بين راه به حسين بن على عليه السلام ملحق شدند.
امـام در بـيـن راه خـطـبـه اى مـى خـوانـد: ايـهـا النـاس ! هـر كـس كـه خـيـال مـى كـنـد مـا بـه مـقـامـى نـائل مـى شـويـم ، بـه جايى مى رسيم ، چنين چيزى نيست ، برگردد. بر مى گردند.
آخرين غربال را در شب عاشورا كرد ولى در شب عاشورا كسى فاسد از آب در نيامد. تنها صـاحـب ((نـاسخ التواريخ )) اين اشتباه تاريخى را كرده و نوشته است وقتى امام حسين در شب عاشورا براى اصحاب خود صحبت كرد، عده اى از آنان از سياهى شب استفاده كرده و رفـتـنـد، ولى اين مطلب را هيچ تاريخى تاءييد نمى كند. تنها اشتباه صاحب ((ناسخ )) اسـت و غـيـر او هـيچ كس چنين اشتباهى نكرده است و قطعا در شب عاشورا هيچ كدام از اصحاب ابـا عبدالله عليه السلام نرفتند و نشان دادند كه در ميان ما، غش دار و آنكه نقطه ضعفى داشته باشد وجود ندارد. (191)
          حر بن يزيد رياحى
          
اگـر در روز عـاشـورا يـكـى از اصـحـاب امـام حـسين حتى بچه اى ضعف نشان مى داد و به لشـكـر دشـمـن كـه قويتر و نيرومندتر بود ملحق مى شد و خودش را به اصطلاح از خطر نـجـات مـى داد و در پـنـاه آنـها مى رفت ، براى امام حسين عليه السلام و براى مكتب حسينى نـقـص بود. اما بر عكس ، از دشمن به سوى خود آوردند. دشمنى را كه در ماءمن و امنيت بود بـه سـوى خـود آوردنـد و در مـعـرض و كانون خطر قرار دادند. يعنى خودشان آمدند. اما از كانون خطر اينها، يك نفر هم به آن ماءمن نرفت .
اگـر حـسـيـن بـن عـلى عـليـه السـلام قـبلا آن غربالها و اعلام خطرها را نكرده بود، از اين حـادثـه ها خيلى پيش مى آمد. يك وقت مى ديدى نيمى از جمعيت رفتند و بعد هم العياذ بالله عـليـه حسين بن على عليه السلام تبليغ مى كردند. چون آن كسى كه مى رود، نمى گويد مـن ضـعـيـف الايـمانم ، من مى ترسيدم ؛ بلكه براى خود توجيهى درست مى كند، دروغى مى سازد و ادعا مى كند كه ما اگر تشخيص مى داديم راه حق همين است ، رضاى خدا در اين است ، ايـن كـار را مـى كـرديم ؛ خير، ما تشخيص داديم كه حق با اين طرف است . قهرا براى خود مـنطق هم مى سازد. ولى چنين چيزى نشد، و اين يكى از بزرگترين افتخارات حسين بن على و مكتب حسينى است .
يكى از بزرگترين سردارهاى آنها را به سوى خود آوردند، كسى كه اساسا نامزد اميرى بـود: ((حـر بـن يـزيـد رياحى )). او آدم كوچكى نبود. اگر حساب مى كردند بعد از عمر سـعـد شـخصيت دوم در اين لشكر كيست ، غير از حر بن يزيد رياحى كسى نبود. مرد بسيار بـا شـخـصـيـتـى بـود. بـه علاوه اولين كسى بود كه با هزار سوار، ماءمور اين كار شده بـود. ولى نـيرو و جاذبه و ايمان و عمل ، امر به معروف عملى حسين بن على عليه السلام حـر بـن يـزيـد را كـه روز اول شـمـشـيـر بـه روى امام كشيده بود، وادار به تسليم كرد. توبه كرد، جزء ((التائبون )) شد.
(( التـائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الآمرون بالمعروف و الناهون عن المنكر)) .(192)
مردى كه معروف بود به دليرى و دلاورى ، و بهترين دليلش هم اين بود كه هزار سوار به او داده بودند تا جلوى حسين بن على عليه السلام بگيرد، و يك شجاع نام آورى است ، حـسـيـن از دل او طـلوع كـرده اسـت . هـمـان طـور كـه آتـشـى كـه در دل سماور وجود دارد، آن را به جوش مى آورد و در نتيجه ، بخار فشار مى آورد و سماور را تـكـان مـى دهـد و مـى لرزانـد، آن آتـشـى كـه حـسـيـن بـن عـلى عـليـه السـلام از حقيقت ، در دل ايـن مـرد، روشـن كـرده بـود، در مـقـابـل جـدارهـايـى كـه در وجـودش بـود (او هـم مـثـل مـا و شـمـا دنيا مى خواست ، پول و مقام و سلامت مى خواست ، عافيت مى خواست )، به او فشار آورده مى گويد: برو به سوى حسين بن على .
ولى از طـرف ديـگـر آن افـكـار مـادى كـه در هر انسانى وجود دارد، او را وسوسه مى كند: اگـر بروم ، ساعتى بعد كشته خواهم شد، ديگر زن و فرزندان خود را نخواهم ديد، تمام ثـروتم از دستم مى رود، شايد بعد از من اساسا دشمن تمام ثروتم را مصادره كند. بچه هايم بى سرپرست مى مانند، زنم بى شوهر مى ماند. اينها مانع كشيده شدن او به سوى امام مى شود. اين دو نيروى مخالف به او فشار مى آورد.
يـك وقـت نـگـاه مى كنند مى بينند حر دارد مى لرزد. كسى از او پرسيد چرا مى لرزى ؟ تو كـه مـرد شـجاعى بودى . خيال كرد لرزشش از ترس او از ميدان جنگ است ! گفت : نه ، تو نـمـى دانـى مـن دچـار چـه عـذاب وجدانى هستم . خودم را در ميان بهشت و جهنم مخير مى بينم . نمى دانم بهشت نسيه را بگيرم يا دنبال همين دنياى نقد بروم كه عاقبتش جهنم است . مدتى در حـال كـشـمـكش و مبارزه با خود بود، ولى بالاءخره اين مرد شريف و به تعبير امام حسين عليه السلام حر و آزاده ، تصميم خود را گرفت . براى اين كه دشمن مانعش نشود آرام آرام خـود را كـنـار كـشيد، بعد يك مرتبه به اسب شلاق زد و به سوى خيام حسينى رفت . ولى براى اين كه خيال نكنند او به قصد حمله آمده است علامت امان نشان داد.
          توبه حر
          
نـوشـتـه انـد: ((قلب ترسه ))، يعنى سپر خودش را واژگونه كرد به علامت اين كه من بـه جـنگ نيامده ام ، امان مى خواهم . اول كسى كه با او مواجه شد ابا عبدالله عليه السلام بـود، چـون حـضـرت در بـيـرون خـيـام حرم ايستاده بود. سلام كرد: ((السلام عليك يا ابا عـبـدالله !)) عـرض ‍ كـرد آقـا مـن گـنهكارم ، رو سياه هستم ، من همان گنهكار و مجرمى هستم (اول كـسى هستم ) كه راه را بر شما گرفتم . به خداى خود عرض مى كند: خدايا از گناه ايـن گـنـهـكـار بـگـذر. ((اللهـم انـى ارعـبـت قـلوب اوليـائك )) خـدايـا! مـن دل اوليـاء تـو را بـه لرزه در آوردم ، آنـهـا را تـرسـانـدم . (اهـل بـيـت حـسـيـن بـن عـلى عـليـه السـلام وقـتـى او را در بـيـن راه ديـدنـد، اول بـارى بـود كـه چـشمشان به دشمن افتاد. وقتى هزار نفر مسلح را ببينند كه جلويشان ايـسـتاده اند، قهرا حالت رعب و ترس پيدا مى كنند) آقا مى تائبم و مى خواهم گناه خود را جبران بكنم . لكه سياهى كه براى خود به وجود آورده ام ، جز با خون با هيچ چيز ديگر پـاك نـمـى شـود. آمده ام كه با اجازه شما توبه كنم . اولا بفرمائيد توبه من پذيرفته است يا نه ؟ امام حسين عليه السلام ، هيچ چيز را براى خود نمى خواهد. با اين كه مى داند حـر چـه تـوبـه بكند و چه نكند، در وضع فعلى او مؤ ثر نيست ولى او حر را براى خود نـمـى خـواهـد، براى خدا مى خواهد. در جواب او فرمود: البته توبه تو پذيرفته است . چرا پذيرفته نباشد؟ مگر باب رحمت الهى به روى يك انسان تائب بسته مى شود؟ ابدا.
حـر از ايـن كـه تـوبـه او مـورد قـبـول واقـع شـده اسـت خوشحال شد: الحمدلله ، پس توبه من قبول است ؟ بله . پس اجازه بدهيد من بروم خودم را فـداى شـمـا كـنـم و خـونم را در راه شما بريزم . امام فرمود: اى حر! تو ميهمان ما هستى ، پـيـاده شـو! كـمـى بـنـشـيـن تا از تو پذيرايى كنيم . (من نمى دانم امام با چه مى خواست پـذيـرايـى كـنـد) ولى حـر از امام اجازه خواست كه پائين نيايد. هر چه آقا اصرار كردند، پـائيـن نـيـامـد. بـعـضـى از اربـاب سـيـر، رمـز مـطـلب را ايـن طـور كـشف كرده اند كه حر مايل بود خدمت امام بنشيند ولى يك نگرانى او را ناراحت مى كرد و آن اين كه مى ترسيد در مـدتـى كـه خـدمـت امـام نـشـسـته است ، يكى از اطفال ابا عبدالله عليه السلام او را ببيند و بـگـويد اين همان كسى است كه روز اول ، راه را بر ما بست ، و او شرمنده شود. براى اين كـه شـرمـنـده نـشـود و هـر چـه زودتـر ايـن لكه ننگ را با خون خودش از دامن خود بشويد، اصرار كرد اجازه دهيد من بروم . امام فرمود: حال كه اصرار دارى مانع نمى شوم ، برو.
          شهادت حر
          
ايـن مـرد رشـيـد در مقابل مردم مى ايستد، با آنها صحبت مى كند. چون خودش كوفى است با مـردم كـوفـه مـوضوع دعوت را مطرح مى كند، مى گويد...مردم كوفه ! شما خجالت نمى كـشـيـد؟! ايـن فـرات مـثـل شـكـم مـاهـى بـرق مـى زند. آبى را كه بر همه موجودات جاندار حـلال اسـت ؛ انـسـان ، حيوان اهلى ، وحشى و جنگلى از آن مى آشامد، شما بر فرزند پيغمبر خود بسته ايد؟! اين مرد مى جنگد تا شهيد مى شود. ابا عبدالله او را بى پاداش نگذاشت ، فـورا خـود را بـه بـاليـن ايـن مـرد بـزرگـوار رسـانـد. بـرايـش غـزل خـوانـد: ((و نـعـم الحـر حـر بـنـى ريـاح ))(193) اين حر رياحى چه حر خـوبـى اسـت . مـادرش عـجـب اسـم خـوبـى بـرايـش انـتـخـاب كـرده اسـت . روز اول گفت حر، آزاد مرد. راستى كه تو آزاد مرد بودى .
روز دوم مـحرم (194) ابا عبدالله عليه السلام وارد كربلا شد. خيمه و خرگاه خود را با جمعيتى در حدود هفتاد و دو نفر بپا كرد. از آن طرف لشكر دشمن با هزار نفر در نـقـطه مقابل چادر زد پيكهاى دشمن دائما در رفت و آمد بودند. روزهاى بعد براى دشمن مدد آمـد. مـددهـا هـزار نـفـر، سـه هـزار نفر، و پنج هزار نفر بود تا روز ششم كه نوشته اند: ((حـتـى كـمـلت ثـلاثـيـن ))، تـا ايـن كـه سـى هـزار نـفـر كامل شدند.
پسر زياد تصميم گرفت آن كسى كه به او حكومت و امارت مى دهد، فرماندهى اين لشكر را مـى دهـد، پـسـر سـعد باشد. در اين جهت به اصطلاح يك ملاحظه روانى را كرد، چون او پـسـر سعد وقاص بود و سعد وقاص گذشته از نقطه ضعفى كه از نظر تشيع دارد به خاطر اين كه در دوره خلافت اميرالمؤ منين عزلت اختيار كرد، نه اين طرف آمد و نه آن طرف ؛ در دوران غـزوات اسـلامـى و در دوره پـيغمبر اكرم افتخارات زيادى براى خود كسب كرده است و قهرا در ميان مردم ، شهرت و معروفيت و محبوبيتى داشت . او در نظر مردم ، آن سردار قهرمانى بود كه در غزوات اسلام فتوحات زيادى كرده است .
پـسر زياد، پسر او را انتخاب كرد تا از نظر روانى استفاده كند. يعنى اين طور به مردم بـفـهـمـانـد كـه ايـن هم جنگى است در رديف آن جنگها. همان طور كه سعد وقاص با كفار مى جـنـگـيـد، پسر سعد هم (العياذ بالله ) با فرقه اى كه از اسلام خارجند مى جنگد. اين مرد طماع كه خودش طمع خودش را بروز داد، مردى كه فهميده بود و به هيچ وجه نمى خواست زيـر ايـن بـار بـرود، شـروع كـرد به التماس كردن از ابن زياد كه مرا معاف كن . او هم نـقـطـه ضـعف اين را مى دانست . قبلا فرمانى براى او صادر كرده بود براى حكومت رى و گرگان . گفت : فرمان مرا پس بده ، مى خواهى نروى نرو. او هم كه اسير اين حكومت بود و آرزوى چـنـيـن مـلكـى را داشـت ، گـفـت : اجـازه بـده مـن بـروم تـاءمـل كـنـم . بـا هـر كـس از كسان خود كه مشورت كرد، ملامتش كرد، گفت : مبادا چنين كارى بكنى . ولى در آخر طمع غالب شد و اين مرد، قبولى خودش را اعلام كرد.
در كربلا كوشش مى كرد خدا و خرما را را همديگر جمع كند، كوشش ‍ مى كرد بلكه بتواند بـه شـكـلى بـه اصطلاح صلح برقرار كند، يعنى خودش ‍ را از كشتن حسين بن على معاف كند، لااقل خودش را نجات بدهد، هر چه شد، شد. دو سه جلسه با ابا عبدالله مذاكره كرد.
به قول طـبرى چون در اين مذاكرات ، فقط اين دو نفر شركت كرده اند از متن مذاكرات اطلاع درستى در دسـت نـيـسـت . فـقـط آن مـقـدارى در دسـت اسـت كـه بـعـدهـا خـود عـمـر سـعـد نقل كرده است يا ما از زبان ائمه اطهار اطلاعاتى در اين زمينه داريم ، والا اطلاع ديگرى در دست نيست . خيلى كوشش مى كرد بلكه كارى بكند (و حتى نوشته اند: گاهى هم دروغهايى جعل مى كرد) كه غائله بخوابد.
شمر بن ذى الجوشن
آخـريـن نـامـه اش ( نـامـه عـمـر سـعـد) كه براى عبيدالله زياد آمد، عده اى دور و بر مجلس نـشـسته بودند. عبيدالله اندكى به فكر فرو رفت ، گفت : شايد بشود اين قضيه را با مـسـالمت حل كرد. ولى آن بادنجان دور قاب چين ها، كاسه هاى داغتر از آش كه هميشه هستند، مـانـع شـدنـد. يكى از آنها شمر بن ذى الجوشن بود. از جا بلند شد و گفت : امير! بسيار دارى اشـتـبـاه مـى كـنـى . امروز حسين در چنگال تو گرفتار است ، اگر از اين غائله نجات پـيـدا كـنـد (ديگر بر او دست نخواهى يافت .) مگر نمى دانى شيعيان پدرش در اين كشور اسلامى كم نيستند، زيادند منحصر به مردم كوفه نيستند. از كجا كه شيعيان ، از اطراف و اكـنـاف جـمـع نـشـونـد؟ و اگـر جـمـع شـدنـد تو از عهده حسين بر نمى آيى . نوشته اند: مثل آدمى كه خواب باشد، يكدفعه بيدار شد، گفت راست گفتى ، بعد اين شعر را خواند:
(( الان قد علقت محالبنا به
يرجو النجاة ولات حين مناص )) (195)
و مـتـقـابـلا بـر عـمـر سـعـد خـشـم گـرفـت . گـفـت : او چـه نـزديـك بـود مـا را اغـفـال كـنـد. فـورا نامه اى به عمر سعد نوشت كه ما تو را نفرستاده بوديم بروى آنجا نـصـايـح پـدرانـه بـراى مـا بـنـويـسى . تو ماءمورى ، سربازى ، بايد انضباط داشته بـاشـى ، هـر چـه مـن بـه تـو فرمان مى دهم ، بايد بى چون و چرا اجرا كنى . اگر نمى خواهى برو كنار، ما كس ديگرى را ماءمور اين كار خواهيم كرد. نامه را داد به شمر بن ذى الجـوشن ، گفت : اين را به دستش بده ضمنا نامه فرمان محرمانه اى نوشت و داد به دست شـمـر، گـفت : اگر عمر سعد از جنگيدن با حسين امتناع كرد، به موجب اين فرمان و ابلاغ ، گردنش را مى زنى ، سرش را براى من مى فرستى و امارت لشكر با خودت باشد.
عصر تاسوعا
نـوشـتـه اند: عصر تاسوعا بود كه اين نامه به وسيله شمر بن ذى الجوشن به كربلا رسيد. روز تاسوعا براى اهل بيت پيغمبر، روز خيلى غمناكى بوده است . امام صادق فرمود:
(( ان تاسوعا يوم حوصر فيه الحسين )) .(196)
تاسوعا روزى است كه در آن ، حسين در محاصره سختى قرار گرفت .
روزى اسـت كـه بـراى لشـكـريـان عـمـر سـعـد كـمـكـهـاى فـراوان رسـيـد ولى بـراى اهل بيت پيغمبر كمكى نرسيد.
عـصـر روز تـاسوعاست كه اين لعين ازل و ابد ( شمر) به كربلا مى رسد. ابتدا آن نامه عـلنـى را بـه عـمـر سـعد مى دهد، منتظر و آرزو مى كند كه او بگويد: خير من با حسين نمى جـنگم ، تا به موجب آن فرمان ، گردن عمر سعد را بزند و خودش فرمانده لشكر بشود. ولى بـرخلاف انتظار او، عمر سعد نگاهى به او كرد و گفت : حدس من اين است كه نامه من در پـسـر زيـاد مـؤ ثـر مـى افتاد و تو حضور داشتى و مانع شدى . گفت : حالا هر چه هست نتيجه را بگو! مى جنگى يا كنار مى روى ؟ گفت : نه ، به خدا قسم مى جنگم ، آن چنان كه سرها و دستها به آسمان پرتاب بشود. گفت : تكليف من چيست ؟ عمر سعد مى دانست كه اين هـم نـزد عـبـيـدالله زيـاد مـقـامـى دارد (هم سنخ ‌اند، هر چه كه شقى تر و قسى القلب تر بودند مقربتر بودند.) گفت : تو هم فرمانده پياده باش .
فرمان خيلى شديد بود، اين بود كه به مجرد رسيدن نامه من ، بر حسين سخت بگير. حسين بايد يكى از اين دو امر را بپذيرد، يا تسليم بلا شرط و يا جنگيدن و كشته شدن ، سوم ندارد.
نـوشـتـه انـد: نـزديك غروب تاسوعاست ، حسين بن على در بيرون يكى از خيمه ها نشسته اسـت در حـالى كـه زانـوها را بلند كرده و دستها را روى زانو گذاشته است و سر را روى دسـتـهـا، و خـوابـش بـرده اسـت . در هـمـيـن حـال عمر سعد تا اين فرمان را خواند و تصميم گرفت ، فرياد كشيد: ((يا خيل الله ! اركبى و بالجنة ابشرى )) (مغالطه و حقه بازى و رياكارى را ببينيد!) لشكر خدا سوار شويد! من شما را به بهشت بشارت مى دهم .
نـوشـتـه انـد: ايـن سـى هـزار لشـكـر در حـالى كه دور تا دور خيمه هاى حسين را گرفته بـودنـد، مـثـل دريـايـى كـه بـه خروش آيد به خروش و جنبش آمد، طوفان كرد. يك مرتبه صداى فرياد اسبها، انسانها و به هم خوردن اسلحه ها در صحرا پيچيد.

next page

fehrest page

back page