next page

fehrest page

back page

زيـنـب سلام الله عليها در داخل يكى از خيمه هاست ، ظاهرا دارد زين العابدين را پرستارى مـى كـنـد. صـدا را از بـيرون شنيد. فورا بيرون آمد ديد لشكر دشمن است . كه دارد حلقه مـحـاصـره را تـنـگـتر مى كند. آمد دست زد به شانه ابا عبدالله . برادر! بلند شو، نمى بينى ؟ نمى شنوى ؟ ببين چه خبر است . حسين را بلند مى كند و بدون اين كه توجهى به اين لشكر بكند، مى گويد: من الآن در عالم رؤ يا جدم را ديدم ، به من بشارت و نويد داد، گـفـت : حـسـيـنـم تـو عـن قـريـب بـه مـن مـلحـق مـى شـوى . خـدا مـى دانـد در ايـن حال در دل زينب سلام الله عليها چه گذشت .
در عصر تاسوعا(197) بعد كه اباعبدالله آن جمله (جريان خواب ) را به زينب فـرمـود، فـورا بـرادر رشـيـدش ابـوالفضل را صدا كرد، برادر جان ! فورا با چند نفر برو در مقابل اينها بگو خبر تازه چيست ؟ اگر هم مى خواهند با ما بجنگند، وقت غروب كه طـبـق قـانـون جنگى وقت جنگ نيست . (معمولا اهل حرب ، صبح تا غروب مى جنگند، شب كه مى شود مى روند در خرگاهها و مراكز خودشان ) حتما خبر تازه اى است .
ابوالفضل با چند نفر از كبار اصحاب : ((زهير بن القين ))، ((حبيب بن مظهر)) مى رود و در مـقابلشان مى ايستد و مى گويد: من از طرف برادرم پيام آورده ام كه از شما بپرسم مـگـر خـبر تازه اى است ؟ عمر سعد مى گويد: بله ، خبر تازه است ، امر امير عبيدالله زياد اسـت كه برادر تو فورا يا بايد تسليم بلاشرط بشود و يا با او بجنگيم . فرمود: من از طـرف خـودم نـمـى تـوانـم چيزى بگويم ، مى روم خدمت برادرم ، از او جواب مى گيرم . وقـتـى كـه آمـد خـدمـت ابـا عـبـدالله ، ابـا عـبـدالله فـرمـود: مـا كـه اهـل تسليم نيستيم ، مى جنگيم ، تا آخرين قطره خون خودم مى جنگم ؛ فقط به آنها يك جمله بـگـو، يـك خـواهـش ، يك تمنا، يك تقاضا از آنها بكن و آن اين است كه قضيه را به فردا مـوكـول كـنـنـد بعد براى اين كه توهمى پيش ‍ نيايد كه حسين يك شب را غنيمت مى داند كه زنـده بـمـانـد، و بـراى ايـن كه بفهماند كه زندگى برايش غنيمت ندارد، چند ساعت بودن ارزش ندارد بلكه او چيز ديگرى مى خواهد فرمود:
خـدا خـودش مـى دانـد كـه مـن اين مهلت را به اين جهت مى خواهم كه دلم مى خواهد امشب را به عـنـوان شـب آخـر عـمـر خودم ، با خداى خودم راز و نياز بكنم ، مناجات و عبادت بكنم ، قرآن بخوانم .
ابـوالفضل سلام الله عليه رفت . آنها نمى خواستند بپذيرند ولى بعد در ميان خودشان اخـتـلاف افتاد، يكى از آنها گفت : شما خيلى مردم بى حيايى هستيد، چون ما با كفار كه مى جـنـگـيـديـم ، اگـر چـنـيـن مـهلتى مى خواستند، به آنها مى داديم ، چطور ما خاندان پيغمبر خـودمـان را چنين مهلتى ندهيم ؟ عمر سعد مجبور شد فرمان ابن زياد را زير پا بگذارد تا ميان لشكر خودش اختلاف نيفتد. گفتند: بسيار خوب ، صبح .
شب عاشورا
شبى است كه ما اگر درست به احوال شهيدان كربلا دقت كنيم ، از طرفى وقتى آن حماسه را مـى بـينيم ، روحمان به هيجان مى آيد، قلبمان تكان مى خورد؛ و از طرف ديگر متاءثر مـى شـويـم . دلايـلى در كـار است كه به اندازه اى كه در شب عاشورا بر زينب سلام الله عـليـهـا سـخـت گـذشت ، بر هيچ كس سخت نگذشت ، و باز به اندازه اى كه در اين شب به ايـشـان سـخـت گـذشـت ، در هـيـچ مـوقـع ديـگـرى نـگـذشـت ، چـون در روز عـاشـورا مثل اين كه وضع روحى زينب خيلى قوى بود، و با جريان هايى ، قويتر و نيرومندتر شد.
دو حادثه در اين شب پيش آمده كه زينب را خيلى منقلب كرده است . يكى در عصر تاسوعاست و ديـگر در شب عاشورا. در اين شب ابا عبدالله برنامه خيلى مفصلى دارد. يكى از برنامه هـا ايـن اسـت كـه بـه كمك اصحابش اسلحه را براى فردا آماده مى كنند. مردى است به نام جـون (يـا هـون )، آزاد شده ابوذر غفارى است . متخصص در كار اسلحه سازى بود. خيمه اى بـه سـلاح هـا اخـتـصـاص داشـت ، و ايـن مـرد در آن خـيـمـه مشغول آماده كردن سلاح ها بود. ابا عبدالله آمده بود از او سركشى بكند. اتفاقا اين خيمه مـجـاور اسـت بـا خـيـمـه زيـن العـابـديـن كـه بـيـمـار بودند و زينب سلام الله عليها از او پـرسـتارى مى كرد. اين دو خيمه نزديك يكديگر است و ابا عبدالله دستور داده بود چادرها را در آن شـب نـزديـك بـه هـمـديـگـر بـرپـا كـنـنـد، بـه طـورى كـه طـنـابـهـا داخل يكديگر بود؛ به دليلى كه بعد عرض مى كنم .
راوى ايـن حـديـث ، زيـن العـابـديـن اسـت ، مـى گـويـد: عـمـه ام زيـنـب مـشغول پرستارى بود. پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه مى كرد ببيند اين مرد اسلحه ساز چه مى كند. من يك وقت ديدم پدرم دارد با خودش ‍ شعرى را زمزمه مى كند، دو سه بار هم تكرار كرد:
(( يا دهر اف لك من خليل
كم لك بالاشراق و الاءصيل
و صاحب و طالب قتيل
والدهر لا يقنع بالبديل
و انما الامر الى الجليل )) (198)
اى روزگار! تو چقدر پستى ! چگونه دوستان را از انسان مى گيرى ! بله ، روزگار چنين اسـت ولى امـر بـه دسـت روزگـار نـيست ، امر به دست خداست ، ما راضى به رضاى الهى هستيم ، ما آنچه را مى خواهيم كه خدا براى ما بخواهد.
زين العابدين مى گويد: من مى شنوم ، عمه ام زينب هم مى شنود. سكوت معنى دار و مرموزى مـيـان من و عمه ام برقرار شده است . دل مرا عقده گرفته است ، به خاطر عمه ام زينب نمى گـريـم ؛ عـمه ام زينب دلش ‍ پر از عقده است ، به خاطر اين كه من بيمارم نمى گريد. هر دو در مقابل اين هجوم گريه مقاومت مى كنيم . ولى آخر زينب يك مرتبه بغضش ‍ تركيد. (زن است ، رقيق القلب است .) شروع كرد بلند بلند گريستن ، فرياد كردن ، ناله كردن كه اى كاش چنين روزى را نمى ديدم ، اى كاش ‍ جهان ويران مى شد و زينب چنين ساعتى را نمى ديد. با اين حال خودش را رساند خدمت ابا عبدالله عليه السلام . ابا عبدالله آمد نزد زينب ، سر او را به دامن گرفت ، او را نصيحت و موعظه كرد:
((يـا اخـيـه ! لا يـذهـبن بحلمك الشيطان ))،)) خواهر جان ! مراقب باش ‍ شيطان ترا بـى صـبـر نـكـنـد، حـلم را از تـو نربايد. اينها چيست كه مى گويى ؟! اى كاش روزگار خـراب بـشـود يـعـنـى چـه ؟! چـرا روزگار خراب بشود؟! مردن حق است ؟! شهادت حق است ، شهادت افتخار ماست .
جـدم پـيـغـمـبـر از من بهتر بود. پدرم على ، مادرم زهرا، برادرم حسن ، همه اينها از من بهتر بـودند. همه اينها رفتند، من هم مى روم . تو بايد مواظب باشى بعد از من سرپرستى اين قافله را بكنى ، سرپرستى اطفال مرا بكنى .
زيـنـب در حـالى كـه مـى گـريست ، با صداى نازكى گفت : برادر جان ! همه اينها درست ، ولى هـر كـدام از آنـهـا كـه رفتند، من چند نفر و حداقل يك نفر را داشتم كه دلم به او خوش بـود. آخـريـن كـسـى كـه از مـا رفـت ، بـرادر مـا حـسـن بـود. دل مـن تـنـهـا بـه تـو خـوش بـود. بـرادر! اگـر تـو از دسـت زيـنـب بـروى ، دل زينب در اين دنيا به چه كسى خوش باشد؟
آن شـب (199) را ابـاعبدالله با وضع فوق العاده اى ، با وضع روشنى ، با وضـع پـر از هيجانى ، با وضع پر از نورانيتى به سر برد. راست گفته اند آنان كه آن شـب را شـب معراج حسين خوانده اند. در آن شب است كه آن خطابه غرا را براى اصحاب و اهل بيتش مى خواند و در آن شب است كه همه آنها را مرخص مى كند، (مى فرمايد)
اصـحـاب مـن ! اهـل بـيـت مـن ! مـن اصـحـاب خـودم بـهـتـر، و اهل بيتى از اهل بيت خودم بهتر سراغ ندارم . از همه شما تشكر مى كنم ، از همه شما ممنونم . ولى بـدانـيـد ايـنها فقط مرا مى خواهند، جز من با كسى كارى ندارند، بيعتى اگر با من كرديد، برداشتم . همه آزاديد. هر كسى مى خواهد برود، برود.
به اصحابش گفت :
هر كدام از شما مى توانيد دست يكى از اهل بيت مرا بگيريد و با خودتان ببريد.
ولى اصـحـاب حـسـيـن غـربال شده بودند. نوشته اند: همه يك صدا گفتند: اين چه سخنى اسـت كـه شـمـا بـه مـا مـى گـوئيد؟ ما برويم و شما را تنها بگذاريد؟! ما يك جان بيشتر نـداريـم كـه فدا كنيم ، اى كاش خدا هزار جان پى در پى به ما مى داد، كشته مى شديم و دوبـاره زنـده مـى شـديـم ، هـزار جـان در راه تـو فـدا مـى كـرديـم ، يـك جـان كـه قابل نيست ، جان ناقابل قابل قربان تو نيست .
نـوشـتـه انـد: ((بـداءهـم بـذلك اخـوه ابـوالفـضـل العـبـاس )) اول كـسـى كـه ايـن سـخـن را بـه زبـان آورد، بـرادر رشـيـدش ابوالفضل العباس بود... بعد از آنكه همه ، وفاداريشان را اعلام كردند، اباعبدالله سخن خودش را عوض ‍ كرد. پرده ديگرى از حقايق را به آنها نشان داد. فرمود:
پـس حـالا مـن حـقيقت را به شما بگويم : بدانيد فردا تمام ما شهيد خواهيم شد يك نفر از ما كه در اينجا هستيم ، زنده نخواهد ماند.
هـمـه آنـهـا گـفـتـنـد: خدا را شكر مى كنيم كه چنين شهادتى و چنين موهبتى را نصيب ما كرد... طفل سيزده ساله اى در كنار مجلس نشسته است . وقتى كه ابا عبدالله اين مژده را مى دهد كه فـردا هـمـه شـهـيـد مـى شوند، او با خود فكر مى كند كه شايد مقصود، مردان بزرگ و ما بچه ها مشمول نباشيم . يك بچه سيزده ساله حق دارد چنين فكر كند. نگران است ، مضطرب اسـت . يـك مـرتـبـه سـر را جـلو آورد و عـرض كـرد: ((يـا عـمـا! و انـا فـيـمـن يقتل ؟)) آيا من هم فردا كشته خواهم شد يا كشته نمى شوم ؟
حـسـيـن بـن عـلى نـگـاه رقـت آلودى كـرد. فـرمـود: پـسـر بـرادر! مـن اول از تـو سـؤ الى مـى كـنـم ، سـؤ ال مـرا جـواب بـده بـعـد بـه سـؤ ال تو پاسخ مى دهم ، عرض كرد: عمو جان بفرمائيد! فرمود: مرگ در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فـورا گـفـت : عـمـو جـان ! ((احـلى مـن العـسـل )) چـنـيـن مـرگـى در كـام مـن از عسل شيرين تر است . (يعنى من كه مى پرسم براى اين است كه مى ترسم فردا اين موهبت شامل حال من نشود) فرمود: بله فرزند برادر! تو هم فردا شهيد خواهى شد.
امام حسين عليه السلام و استخدام وسيله (200)
بـراى امـام حسين مسئله اين نيست كه كشته بشود يا كشته نشود، مسئله اين است كه دين كشته نـشـود، يـك اصـل ولو اصـل كـوچـك ديـن كـشـته نشود، صبح عاشورا مى شود. شمر بن ذى الجـوشـن كـه در بـدسـرشـتـى ، شـايـد در دنـيـا نـظـيـر نـدارد، شـتـاب داد كـه قـبـل از شروع جنگ بيايد اوضاع را ببيند. فكر كرد از پشت خيمه ها بيايد بلكه دست به يك جنايتى بزند، ولى نمى دانست كه قبلا امام حسين تعبيه اى ديده است ، خيمه ها را دستور داده نزديك يكديگر به شكل خط منحنى در بياورند، پشتش هم يك خندق بكنند و مقدارى نى خـشـك در آنـجا بريزند. آتش بزنند كه دشمن نتواند از پشت سر بيايد. وقتى آمد، مواجه شـد بـا ايـن وضع ؛ ناراحت شد و شروع كرد به فحاشى كردن . بعضى اصحاب جواب دادنـد البـتـه نه فحاشى . يكى از بزرگان اصحاب گفت : يا اباعبدالله ! اجازه بدهيد الان بـا يـك تـيـر هـمـيـن جـا حـرامـش كـنـم . فـرمـود: نـه . خـيـال كـرد حـضـرت تـوجـه نـدارد بـه ايـن جـهـت كـه او چـه آدمـى اسـت . گـفـت : يـا ابـن رسول الله من اين را مى شناسم و مى دانم چه شقيقى است . فرمود: مى دانم . پس چرا اجازه نـمـى دهـيـد؟ فـرمود: من نمى خواهم شروع كرده باشم . تا در ميان جنگ برقرار نشده است هـنـوز بـه صـورت دو گـروه مـسـلمـان روبـروى يـكـديـگر هستيم . تا آنها دست به جنگ و خـونـريـزى نـزنـنـد مـن دسـت بـه جـنـگ نـمـى زنـم (201) ايـن اصل قرآنى را كه در قرآن است :
(( الشـهـر الحرام بالشهر الحرام والحرمات قصاص فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم )) .(202)
كه حضرت امير هم در صفين به همين آيه استناد مى كرد و مى گفت : من شروع نمى كنم به حكم اين آيه ، ولى اگر شروع كردند دفاع مى كنيم ، امام حسين در مورد شمر هم رعايت مى كـنـد و مـى گـويـد: قـبـل از آن كـه جـنـگ عملا از طرف دشمن شروع بشود از طرف ما نبايد شـروع بـشـود. ايـن نـكات است كه مقام معنويت امام را نشان مى دهد كه آنها چگونه فكر مى كـردنـد: يـك اصـل كـوچـك ولو يـك مـسـتـحـب هـم نـبـايـد پايمال شود.
روز عاشورا(203)
يـكـى از نـويـسـنـدگان بسيار معروف ، ((عباس محمود عقاد)) جمله اى درباره ابا عبدالله عليه السلام دارد. مى گويد:
در روز عـاشورا مثل اين بود كه يك نوع مسابقه ميان خصلتهاى حسينى برقرار شده بود. يـعـنـى فـضـايل حسينى هر كدام با ديگرى مسابقه مى داد. صبر حسين مى خواست از ساير صـفـاتـش جلو بيفتد، رضاى حسين به آنچه كه رضاى خداست ، مى خواست از صبرش جلو بـيـفـتـد. اخلاص ‍ حسين مى خواست از همه اينها پيشى بگيرد. شجاعت حسين مى خواست گوى سبقت را از صفات ديگر او بربايد.(204)
مـن عرض مى كنم (البته من نمى توانم درباره اخلاص حسينى كوچكترين سخنى بگويم ، كـوچـكـتـر از اين هستم ، ولى مى توانم بگويم ) چيزى كه در روز عاشورا بيش از هر چيز ديـگـر جلوه گر و نمايان است ، طماءنينه حسين ، اطمينان حسين ، آرامش و استقامت حسين است . ايـن سـخنى نيست كه من مى گويم ، سخنى است كه از همان روزها درك كردند. يك كسى كه آنـجـا حـاضـر بـوده اسـت ، جمله اى دارد. تعبير او مطابق عصر و زمان ، و فهم خودش خيلى عالى است . مى گويد:
(( و الله مـا رايـت مـكـثـورا قـط قـد قـتـل ولده و اهل بيته و اصحابه اربط جاشا منه )) (205)
ايـن مـرد در واقـع يـك خـبـرنـگـار بـوده و قـضـايـا را نقل كرده است . مى گويد:
بـه خـدا قـسـم مـن سـراغ ندارم مرد دلشكسته اى ، مرد تحت فشار قرار گرفته اى را كه فـرزنـدانـش (اهـل بـيـتـش ) جـلوى چـشـمـش قـلم قلم باشند، اصحابش را ببيند در حالى كه سرهاشان از بدنهاى شان جدا شده است ، و اين مقدار، قوت قلب داشته باشد.
اين جريان خيلى عجيب است ، شوخى نيست ؛ جريانى كه هميشه اعجاب مرا بر مى انگيزد اين اسـت : ابـا عبدالله در روز عاشورا چنان قدم بر مى دارد كه كاءنه آينده روشن يعنى آثار نورانى نهضت خودش را به چشم مى بيند.
نماز ظهر عاشورا(206)
مـكـرر عـرض كـرده ايـم كـه بـرخـى از اصـحـاب و هـمـه اهـل بـيـت و خـود ابـا عـبـدالله ، بـعـد از ظـهـر عـاشـورا شـهيد شدند. مردى به نام ((ابو الصـائدى )) مـى آيـد خـدمـت امـام حـسـيـن عـليـه السـلام عـرض مـى كـنـد: يـابـن رسول الله ! وقت نماز است ، ما آرزو داريم آخرين نمازمان را با شما به جماعت بخوانيم . بـبـيـنـيـد چـه نـمـازى بـود! نـمـاز، آن نـمـاز بـود كـه تـيـر مـثـل بـاران مـى آمـد ولى حـسـين و اصحابش ، غرق در حالت خودشان بودند، ((الله اكبر، بسم الله الرحمن الرحيم . الحمدلله رب العالمين )). يك فرنگى مى گويد:
چه نماز شكوفائى خواند حسين بن على ، نمازى كه دنيا نظير آن را سراغ ندارد. صورت مـقـدسـش را روى خـاك داغ مـى گـذارد و مـى گـويـد: ((بـسـم الله و بـالله و عـلى مـلة رسول الله )).(207)
از ايـن بـه بـعد كه نگاه مى كنيم مى بينيم نهضت حسينى ، نهضتى است عرفانى ، خلوص الى الله ، فـقط و فقط حسين است و خداى خودش ، گوئى چيز ديگرى در كار نيست . اما از يـك زاويـه ديـگـر كـه نـگـاه مـى كـنـيـم (از ديـدى كـه دعـبـل و كـمـيـت اسـدى و امـثـال ايـنـهـا نـگـريـسته اند)، مرد پرخاشگرى را مى بينيم كه در مـقـابـل دسـتـگاه جبار قيام كرده است و به هيچ نحو نمى شود او را تسليم كرد. گويى از دهانش آتش مى بارد، همه اش دم از عزت و شرافت و آزادى مى زند.
در روز عـاشـورا(208) ابـا عـبـدالله نـقطه اى را به عنوان مركز انتخاب كرده بود. يعنى وجود مقدس ابا عبدالله ابتدا آنجا مى ايستاد و بعد حمله مى كرد. به طور قطع و مـسـلم و بـر طـبـق هـمـه تـواريخ ، كسى جراءت نكرد تن به تن با ابا عبدالله بجنگد. البته ابتدا چند نفر آمدند، جنگيدند، ولى آمدن همان از بين رفتن همان .
پسر سعد فرياد كرد: چه مى كنيد؟ ((ان نفس ابيه بين جنبيه )) يا: ((ان نفسا ابيه بين جنبيه )) اين ، پسر على است ، روح على در پيكر اوست ، شما با كى داريد مى جنگيد؟! با او تـن بـه تـن نـجـنـگـيـد. ديـگـر جنگ تن به تن تمام شد. آن وقت جنگى كه از طرف آنها نـامـردى بـود شـروع شد؛ سنگ پرانى ، تير اندازى . جمعيتى در حدود سى هزار نفر، مى خـواهـنـد يـك نـفـر را بـكـشـنـد. از دور ايـسـتاده اند، تيراندازى مى كنند يا سنگ پرانى مى پـرانـنـد. هـمـيـن هـا وقـتـى كـه ابـا عـبـدالله حـمـله مـى كـرد، درسـت مـثـل يـك گـله روباه كه از جلوى شير فرار مى كند، فرار مى كردند. ولى حضرت حمله را خيلى ادامه نمى داد يعنى نمى خواست فاصله اش با خيام حرمش زياد شود. غيرت حسين اجازه نمى داد كه تا زنده است ، كسى به اهل بيتش اهانت كند.
مقدارى كه حمله مى كرد و آنها را دور مى ساخت ، بر مى گشت ، مى آمد در آن نقطه اى كه آن را مـركـز قـرار داده بـود. آن نـقـطـه ، نـقـطـه اى بـود كـه صـدارس بـه حرم بود، يعنى اهل بيت اگر چه حسين را نمى ديدند ولى صدايش را مى شنيدند. براى اين كه مطمئن باشد زيـنبش ، براى اين كه مطمئن باشد سكينه اش ، براى اين كه بچه هايش مطمئن باشند كه هـنـوز جـان در بـدن حسين هست ، وقتى كه مى آمد در آن نقطه مى ايستاد، آن زبان خشك در آن دهان خشك به حركت مى آمد و مى گفت : ((لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم ))، يعنى اين نيرو از حسين نيست ، اين خداست كه به حسين نيرو داده است . هم شعار توحيد مى داد و هم بـه زيـنـبـش خـبـر مى داد كه زينب جان ! هنوز حسين تو زنده است . به خاندانش دستور داده بـود كـه تـا مـن زنـده هـسـتـم ، كـسـى حـق نـدارد بـيـرون بـيـايـد. لذا هـمـه در داخل خيمه ها بودند.
وداع با ابا عبدالله عليه السلام
ابا عبدالله دو بار براى وداع آمدند يك بار آمدند، وداع كردند و رفتند. و بار دوم به اين تـرتيب بود كه ايشان رفتند به طرف شريعه فرات و خودشان را هم به آن رساندند، در ايـن هـنگام شخصى صدا زد حسين ! تو مى خواهى آب بنوشى ؟! ريختند به خيام حرمت . ديـگـر آب نـخـورد و بـرگـشـت . آمـد بـراى بـار دوم بـا اهـل بـيـتش وداع كرد: ((ثم ودع اهل بيته ثانيا)). چه جمله هاى نورانى اى دارد! رو مى كند به آنها كه : اهل بيت من ! مطمئن باشيد كه بعد از من شما اسير مى شويد، ولى كوشش كنيد كـه در مـدت اسارتتان ، يك وقت كوچكترين تخلفى از وظيفه شرعيتان نكنيد. مبادا كلمه اى بـه زبـان بـيـاوريـد كه از اجر شما بكاهد. ولى مطمئن باشيد كه اين ، پايان كار دشمن اسـت ؛ ايـن كـار، دشـمـن را از پـا در آورد؛ ((واعـلمـوا ان الله (حـافـظـكـم و) منجيكم (من شر الاءعداء و معذب اءعاديكم بانواع البلاء)).(209)) بدانيد كه خدا شما را نجات مـى دهـد و از ذلت حـفـظ مـى كـنـد. ايـن خـيـلى حـرف اسـت : اهـل بـيـت مـن ! شـمـا اسـيـر خـواهـيـد شـد ولى حـقـيـر و ذليل نخواهيد شد؛ اسارت شما هم اسارت عزت است . به همين جهت بود كه وقتى در كوفه ، مـردم بـه رسـم صـدقـه بـه اطـفـال گـرسـنـه اسـرا نـان مـى دادنـد، زينب نمى گذاشت قـبـول كـنـنـد. اسـيـر بـودنـد ولى هـرگـز حـاضـر نـشـدنـد خـوارى را تـحـمـل كـنند. شير را هم در زنجير مى كنند، ولى شير در زنجير هم كه باشد، شير است ؛ روبـاه ، آزاد هـم كـه بـاشـد، روبـاه اسـت . بـار دوم كـه امـام آمـد، اهل بيت خوشحال شدند، دوباره با ابا عبدالله خداحافظى كردند. باز به امر ابا عبدالله از خيمه ها بيرون نيامدند.
بعد از (210) حادثه عاشورا و شهادت امام حسين عليه السلام كه همه شهادتها را تـحـت الشـعـاع قـرار داد، لقـب سـيـدالشـهـداء بـه ايـشـان انتقال يافت . البته به جناب حمزه هم سيدالشهداء گفته و مى گوييم ولى سيدالشهداى مـطـلق ، امـام حـسـيـن اسـت . يعنى جناب حمزه سيدالشهداى زمان خودش است و امام حسين عليه السـلام سـيدالشهداى همه زمانهاست ، آنچنان كه مريم عذرا ((سيدة النساء)) زمان خودش است و صديقه كبرى ((سيدة النساء)) همه زمانها.
قـبل از شهادت امام حسين ، آن شهيدى كه سمبل گريه بر شهيد بود و گريه بر او مظهر شركت در حماسه شهيد و هماهنگى با روح شهيد و موافقت بانشاط شهيد به شمار مى رفت جـنـاب حـمـزه بـود، و بـعـد از شـهـادت امـام حـسـيـن ايـن مـقـام بـه ايـشـان انتقال يافت .
شعارهاى تاريخى عاشورا(211)
كـلمـه ((شـعـار)) در اصـل ، عـبـارت بـوده اسـت از شـعـرهـا يـا نثرهائى كه در جنگ ها مى خـوانـدنـد. افـراد كه در ميدان جنگ وارد مى شدند، هر دسته اى شعار بالخصوصى داشت . جـنگها معمولا تن به تن بود. دو دسته كه با يكديگر مى جنگيدند، افراد مسلح ، همه خود پوشيده ، همه زره پوشيده ، همه چكمه پوشيده ، همه شمشير به دست و همه سپر به دست بـودنـد و صـورتـشان از پايين ، تقريبا تا بينى و از بالا تا روى ابرو پوشيده بود بـه طـورى كـه هر مرد مبارزى فقط چشمهايش پيدا بود. اين بود كه در ميدان جنگ ، افراد، كـمـتـر شناخته مى شدند...هر قومى و هر لشكرى يك شعار مخصوص به خود داشت ... اين كار لااقل اين مقدار فايده داشت كه افراد لشكرها اشتباه نمى شدند و كسى همرزم خودش را نمى كشت .
گـاهـى شـعارهائى كه مى دادند اندكى از اين هم روشنتر بود؛ به اين صورت كه آن مرد مـبـارزى كه به ميدان مى رفت ، گذشته از اين كه شعار عمومى دسته خودش را تكرار مى كرد، احيانا خودش را هم شخصا معرفى مى نمود...
از چـيـزهـائى كـه مـا در عاشورا زياد مى بينيم ، مسئله شعار است ، شعار ابا عبدالله عليه السـلام ، اصـحـاب ابا عبدالله و خاندان ابا عبدالله . در اين شعارها، مخصوصا شعارهاى خود ابا عبدالله ، گذشته از اين كه افراد خودشان را با يك رجز، با يك رباعى معرفى مى كردند، گاهى جمله هايى مى گفتند كه طى آنها، نهضت خودشان را معرفى مى نمودند و مسئله مهم اين است ...
ابـا عـبدالله عليه السلام در روز عاشورا شعارهاى زيادى داده است كه در آنها روح نهضت خودش را مشخص كرده كه من براى چه مى جنگم ، چرا تسليم نمى شوم ، چرا آمده ام كه تا آخـريـن قـطـره خـون خـودم را بريزم ؟ و متاءسفانه اين شعارها در ميان ما شيعيان فراموش شـده و مـا شـعـارهـاى ديـگـرى بـه جاى آنها گذاشته ايم كه اين شعارها نمى تواند روح نهضت ابا عبدالله عليه السلام را منعكس كند...
مـا در عاشورا دو نوع شعار مى بينيم . يك نوع شعارهائى است كه فقط معرف شخص است و بيش از اين ، چيز ديگرى نيست . ولى شعارهاى ديگرى است كه علاوه بر معرفى شخص ، مـعـرف فـكـر هـم هـسـت ، مـعرف احساس است ، معرف نظر و ايده است ؛ و اينها را ما در روز عاشورا زياد مى بينيم ؛ هر دو نوع شعار را مى بينيم ...
اشـعـارى كه ابا عبدالله در روز عاشورا خوانده اند، خيلى مختلف است ، با آهنگ هاى مختلف سـروده شـده اسـت كـه بـعـضـى از آنها از خود ابا عبدالله و بقيه از ديگران است و ايشان اسـتشهاد كرده اند، مثل اشعار معروف ((فروة بن مسيك )) كه سراپا حماسه است . يكى از اشـعارى كه ابا عبدالله در روز عاشورا مى خواند و آن را شعار خودش قرار داده بود، اين شعر بود (مخصوصا يك مصراع آن ):
(( الموت اولى من ركوب العار
والعار اولى من دخول النار)) (212)
نـزد مـن ، مـرگ از نـنـگ ذلت و پستى بهتر و عزيزتر و محبوبتر است . اسم اين اشعار را بـايـد گـذاشت شعار آزادى ، شعار عزت ، شعار شرافت . يعنى براى يك مسلمان واقعى ، مـرگ ، هـمـيـشـه سـزاوارتر است از زير بار ننگ ذلت رفتن . مردم دنيا! بدانيد اگر حسين حاضر است كه تا آخرين قطره خون خود و جوانانش ريخته شود، براى چيست ؟ حسين در دامن پيغمبر و على بزرگ شده است (تعبير از خودش است )، از پستان زهرا شير خورده است ...
شـعـارهـاى ابـا عـبـدالله ، شـعـار احـيـاى اسـلام اسـت ؛ ايـن اسـت كـه چـرا بـيـت المـال مـسـلمـيـن را يـك عـده بـه خـودشـان اخـتـصـاص داده انـد؟ چـرا حـلال خـدا را حـرام و حـرام خـدا را حـلال مـى كنند؟ چرا مردم را دو دسته كرده اند، مردمى كه فقير فقير و دردمندند و مردمى كه از پرخورى نمى توانند از جايشان بلند شوند؟
چون (213) اين جمله ها با خون نوشته و ثبت شده است ارزش ‍ ديگرى دارد. به علاوه ، از اين شعارها به روح حسينى و ماهيت نهضت حسينى مى توان پى برد.
1. جمله هاى خود ابا عبدالله :
(الف .(214)) (( الا و ان الدعى ابن الدعى قد ركز بين اثنتين بين السلة و الذلة ، و هـيـهـات مـنـا الذلة يـاءبـى الله ذلك لنـا و رسـوله و المؤ منون و حجور طابت و طهرت )) .(215)
(ب .(216)) (( الا تـرون ان الحـق لا يـعـمـل بـه و ان البـاطـل لا يـتـنـاهـى عـنـه ليـرغـب المـؤ مـن فـى لقـاء الله مـحـقا)) .(217)
(ج .(218)) (( الناس عبيد الدنيا والدين لعق على السنتهم يحوطونه ما درت معائشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون )) .(219)
(د.(220)) (( لا والله لا اعـطـيـكـم بـيـدى اعـطـاء الذليل و لا افر فرار العبيد)) .(221)
(ه‍) (( هـيـهـات مـنـا الذلة ، الموت اولى من ركوب العار، لا ارى الموت الا ارى الموت الا سعادة والحياة مع الظالمين الا برما)) .(222)
شـعـارهـائى (223) كـه اصـحـاب ابـا عبدالله مى دادند، شعارهاى عجيبى است . حـادثـه كـربلا طورى وقوع پيدا كرده كه انسان فكر مى كند اصلا اين صحنه را عمدا آن چنان ساخته اند كه هميشه فراموش نشدنى باشد. عجيب هم هست ! ابا عبدالله گاهى شعار معرفى خودش را مى داد:
(( انا الحسين بن على
اليت ان لا انثى
احمى عيالات ابى
امضى على دين النبى )) (224)
شـعـارهـاى ايشان با آهنگهاى مختلف است . وقتى كه در ميدان جنگ تنها مى ايستاد، شعارهاى بلند مى داد، شعارى را مى خواند كه با وزن طولانى بود:
(( انا بن على الطهر من آل هاشم
كفانى بهذا مفخرا حين افخر)) (225)
امـا وقـتـى كـه حـمـله مـى كـرد، شـعـارهـاى حـمـله اى مـى داد مثل :
(( الموت اولى من ركوب العار
(والعار اولى من دخول النار)))
2. جمله على اكبر عليه السلام :(226)
(( اذا والله لا نبالى . الحرب قد بانت لها الحقائق ...
يا ابتاه هذا جدى رسول الله ...))
3. جمله قاسم بن الحسن عليه السلام :
(( الموت احلى عندى من العسل )) .
4. جمله ابى الفضل (العباس عليه السلام ):
(( يا نفس من بعد الحسين هونى
هذا حسين شارب المنون ))
5. جمله مسلم بن عوسجه و جمله سعيد بن عبدالله حنفى و جمله بشر بن عمرو حضرمى ، (كه بـراى اطـلاعـات بـيشتر) رجوع شود به ((بررسى تاريخ عاشورا)) (از مرحوم آيتى ) ص 133 (كه ) بحث نسبتا جالبى است .
پى آمدهاى قيام امام حسين عليه السلام
          1. اولين طغيان عليه دستگاه اموى (227)
          
(امـام حسين عليه السلام ) شك نداشت كه با همين شهيد شدن پيروز شد. شك نكرد كه روز عاشورا پايان اين است كه بايد هر چه دارد در راه خدا بدهد، يعنى پايان كشت است ، و از روز عاشورا آغاز بهره بردارى از اين نهضت است . همان گونه كه همين طور هم شد. ما مى بينيم كه كشته شدن حسين عليه السلام همان ، و پيدا شدن جنبشها و حركتها و همدردى ها و هـمدلى ها و طغيانها عليه دستگاه اموى همان . اولين كسى كه اين كار را كرد، يك زن بود، زن يـكـى از لشـكر كفار. در عصر عاشورا وقتى كه ديد لشكر مى خواهند به طرف خيمه هـاى حـرم حـسـيـن بـن عـلى حـمـله كـنـند، دويد و چوب خيمه اى را برداشت و در جلوى خيمه ها ايـسـتـاد، قـبـيـله بـكـر بـن وائل را صـدا زد: يـا آل بـكـر بـن وائل ! قـبـيله من ! خويشاوندان من ! كجائيد؟ بيائيد! كار به اينجا كشيده است كه مى خواهند لباس از تن حرم پيغمبر بكنند!(228)
          2. قيام عبدالله بن حنظله (229)
          
(مردم مدينه ) روزى فهميدند يزيد چه كسى است و خلافت يزيد يعنى چه كه حسين بن على كشته شده بود، بعد تكان خوردند كه چرا حسين بن على كشته شد؟!
يـك هـيـئت از اكـابـر مـردم مـديـنـه را كـه در راءسـشـان مـردى بـنـام ((عـبـدالله حـنـظـله غـسيل الملائكة )) بود، به شام فرستادند. وقتى فاصله ميان مدينه و شام را طى كردند و به دربار يزيد رفتند و مدتى در آنجا ماندند، تازه فهميدند قضيه از چه قرار است . هـنـگـامـى كـه مـديـنـه برگشتند، از آنها پرسيدند چه ديديد؟ گفتند: همين قدر ما به شما بـگـوئيـم كـه در مـدتى كه در شام بوديم ، مى گفتيم : خدا نكند كه از آسمان بر سر ما سنگ ببارد! گفتند: چه خبر بود؟ گفتند: ما با خليفه اى روبرو شديم كه علنا شراب مى خـورد، قمار مى كرد، سگ بازى و يوزبازى و ميمون بازى مى كرد، حتى با محارم خود هم زنا مى كرد!!!
عـبـدالله بـن حنظله غسيل الملائكة هشت پسر داشت ، به مردم مدينه گفت : چه شما قيام كنيد، چـه نـكـنـيـد مـن قـيـام مـى كـنـم ولو با اين هشت پسر خودم . همين طور هم شد، در ((قيام حره ))(230) عـليـه يـزيـد هـشـت پـسـرش را قـبـل از خـودش فـرسـتـاد و شـهـيـد شـدنـد و بـعد خود اين مرد شهيد شد. عبدالله بن حنظله غـسيل الملائكه ، دو يا سه سال پيش از اين كه ابا عبدالله از مدينه خارج شود و در هنگام خـروج بـگـويـد: ((و عـلى الاسـلام السـلام اذ قـد بـليـت الامـة بـراع مثل يزيد))...)) (231)
كـجـا بـود؟ آن روز آگـاه نـبـود. بـايـد حسين كشته بشود، جهان اسلام تكان بخورد، تازه عـبـدالله بـن حـنـظـله غـسيل الملائكه و صدها نفر مثل او در مدينه و كوفه و در جاهاى ديگر چشمشان باز شود و بگويند حسين عليه السلام حق داشت كه چنين حرفى زد!
          3. تفكيك حساب خلفا از اسلام (232)
          
يـكـى از بـزرگـتـرين آثار قيام حسينى اين بود كه مجزا كرد بين قيام عليه خلفا و قيام عـليـه اسـلام را. هـمان طورى كه قبلا گفتيم اگر امام حسين عليه يزيد قيام نمى كرد ممكن بـود خـرابـكـاريـها و سوء سياست يزيد منجر به قيامى از طرف عناصرى بشود كه به اسلام هم علاقه اى نداشتند. اكنون مى گوئيم اگر چه در تاريخ اسلام قيامهاى زيادى مى بـيـنـيـم كـه عـليـه دسـتـگـاه خـلفـا اسـت و در عـيـن حـال جـنـبـه حـمـايـت از اسـلام را دارد مـثل قيام ايرانيان عليه امويان ، ولى بايد دانست كه اين امام حسين بود كه اولين بار قيام دسـتـه جـمـعـى مـسـلحـانـه عـليـه دستگاه خلافت كرد و او بود كه حساب اسلام را از حساب مـتـصـديـان امـر جـدا كرد بلكه راه قيام عليه دستگاه را از نظر اسلامى باز كرد و قيام آن حـضـرت نـمـونه و سرمشق ديگران قرار گرفت ، ديگر نقش خلفا به عنوان حاميان اسلام باطل شد، اسلام در طرف مخالف قرار گرفت .
قبل از امام حسين هم قيامهائى فردى يا دسته جمعى انجام شد. آنها يا مسلحانه و فردى بود يا جمعى و غير مسلحانه . ولى قيام و شورش دسته جمعى و مسلحانه را امام حسين آغاز كرد. (قيام عليه عثمان نيز نوعى تفكيك بين اسلام و خلافت بود).
مـقـام خـلافـت در آن روز عالى ترين مقام روحانى و سياسى بود و چنانكه مى دانيم باز هم تـا اندازه اى خلفاى عباسى مقام روحانى خود را حفظ كردند و كسى كه اين قسمت را براى آخرين بار در هم شكست كه ديگر به پا نخاست ((خواجه نصيرالدين طوسى )) بود كه از علماء بزرگ شيعه است . خواجه با هلاكو همكارى كرد براى اين كه دستگاه جبار خلافت را از ميان بردارد. اما ((سعدى )) در مرثيه مقام خلافت مى گويد:

next page

fehrest page

back page