next page

fehrest page

back page

ـ مـن از ديـدار شـمـا شـادمـان شدم و مقدم شما را گرامى مى دارم ، اما از پذيرفتن هداياتان مـعـذورم . خـداونـد بـه من پادشاهى و نبوت عطا فرموده است و من از نعمت و حشمت بيكرانى بـرخـوردارم . خـواهـشـمـندم هدايا را برگردانيد و بگوييد كسى چون من كه از همه گونه نـعـمـت پـروردگـار بـرخوردار است نبايد با پذيرفتن اين هدايا از گفتن حق بازماند. با احـتـرام مـى گـويـم كـه او و هـمـه بـزرگان قوم و تمام مردم او بايد ايمان آورند و خداى يـگـانـه را بـپـرسـتـنـد، و گرنه با لشكرى فراوان به سرزمين او خواهم آمد و او را با خوارى وادار به پذيرفتن اين آيين خواهم كرد!
بلقيس چون از خبر آگاه شد، باز بزرگان را به شور طلبيد و گفت :
ـ فـرسـتـادگـان مـا مـى گـويـنـد كـه او بـه آنـچـه مـى گـويـد عـمـل مـى كـنـد، پس چاره اى جز قبول دعوت او نداريم . چه بهتر پيش از آنكه لشكر كشى كـنـد مـا خـود بـه نـزد او بـرويم تا از هرگونه برخوردى پيشگيرى كنيم و با احترام و آبرومندى به سرنوشت خود تن بدهيم .
سليمان چون شنيد كه بلقيس و همراهان او خواهند آمد، به ياران خود گفت :
ـ چه كسى مى تواند تخت پادشاهى ملكه سبا را پيش از رسيدن او به نزد من بياورد؟ با اين كار، او خواهد فهميد كه نيروى ما الهى و فوق بشر است و قلبا ايمان خواهد آورد.
عفريتى از جن گفت :
ـ من آن تخت را پيش از آنكه شما از جاى خود برخيزيد مى آورم .
آصف برخيا وزير اعظم او كه خداوند دانشى از كتاب خود به او عنايت كرده بود گفت :
ـ ولى من آن را در يك چشم به هم زدن مى آورم !
و بى درنگ ، تخت بلقيس ، عينا، پيش روى سليمان بود!
سليمان گفت :
ـ آن را بـه هـمـان گـونه كه در قصر بلقيس گذاشته بودند كنار تخت من بگذاريد. نيز دسـتـور داد كـه در پـيش تختگاه ، آب نمايى از بلور چنان بسازند كه درست مانند آب به نظر آيد.
بـلقيس و همراهان ، با استقبال سليمان به قصر او در آمدند. به محض ورود، بلقيس تخت خـود را بـا هـمـان تزيينات و ريزه كاريها در كنار تخت سليمان ديد. خواست به طرف آن بـرود، امـا دريـافـت كه بايد از آب نمايى كوچك بگذرد. تلاءلؤ نور در بلور چنان بود كـه او حركت ملايم آب را در آب نما مشاهده مى كرد. پس دامن را بالا زد تا از آب بگذرد، اما پـايـش تر نشد. از همين رو سخت تعجب كرد و به نيروى الهى و نشانه هاى قدرت خداوند پى برد. پس دچار انفعال و شرم شد و به سليمان و خداى او قلبا ايمان آورد و گفت :
- خداوندا، من تاكنون به نفس خود ستم كرده ام و ديرگاهى است كه خود از رحمت و نور تو مـحـروم سـاخـتـه ام ، ايـنـك بـا سـليـمـان در بـرابـر تـو تـسـليـم مـى شـوم و از ژرفاى دل به اطاعت از تو مى پردازم ، همانا تو مهربانترين مهربانانى !
سـليمان در يكى از واپسين روزهاى پرشكوه فرمانروايى و پيامبرى ، فرمان داد كه هيچ كس مزاحم او نشود:
- ديرى است كه ما به رتق و فتق امور مشغوليم . كارها نمى گذارد ما لحظه اى بياساييم . امـروز من بالاى قصر مى روم و در آنجا به تماشا مى نشينم . هيچ كس ، حتى فرزندان و همسرم ، نبايد مزاحم شوند، تا خود پايين بيايم ! شنيديد چه گفتم ؟
- بلى ، عالى جناب .
سليمان عصاى خود را برداشت و از پله هاى طولانى قصر به ايوان بلندترين اشكوبه رفت و در آنجا به عصا تكيه زد و به تماشاى پايين قصر پرداخت .
ناگاه در كنار خود جوان خوشرويى ديد كه به او لبخند زد!
- تو با اجازه چه كسى خود را به اينجا رسانده اى ، چگونه آمدى و كيستى ؟
- من با اجازه صاحب اصلى قصر آمده ام !
سـليـمـان دريـافت كه او عزرائيل است و از سوى خداوند براى قبض روح او آمده است . پس گفت :
- ما امروز را به استراحت اختصاص داده بوديم و اينك خداوند لقاى خود را بر ما مقدر كرده است ، چه بهتر!
سـليـمـان ، بـراى چـند روز، همچنان تكيه زده بر عصا و در حالى كه چشمان بى فروغش پايين قصر را مى نگريست ، سر پا بود. اما هيچ كس جراءت نمى كرد به ايوان برود تا بـداند كه او روزهاست كه مرده است ! فاصله چندان بود كه كس نمى توانست در چشمان او غـروب فـروغ را دريـابـد. پـس بـه امر خداوند، موريانه ها انتهاى عصاى او را جويدند و فـشـار جـسـد عـصـا را لغـزانـد و سـليـمـان ، بـا آن حـشـمـت بـى مـثـال ، با چهره بر ايوان غلتيد. در آن هنگام همگنان دريافتند ديرى است كه سليمان مرده است ! (76)
عزير (77)
به خدمتگزار خود كه دختر بسيار جوانى بود گفت :
- تا عصر برمى گردم ، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجير بياورم .
- خدا به همراه ، مواظب خودتان باشيد!
عـزيـر، پشت سر چارپايش كه دو سبد خالى از دو سويش آويزان بود پياده راه مى رفت . باغ قدرى از شهر دور بود اما او خوشتر مى داشت كه راه را پياده طى كند. چوبدستى خود را پـشـت گـردن گـذاشـتـه و هـر دو دسـت را از آرنـج بـر آن حـمـايـل كـرده بود. آرام راه مى سپرد و به زمين كه آهسته از زير پاى او فرار مى كرد مى نـگـريـست . در اين ميان ناگاه استخوان كتف گوسفند يا حيوان ديگرى سر راهش سبز شد، ديدن استخوان ، انديشه او را به دنياى ديگرى برد:
- چگونه خداوند در قيامت ، استخوانهاى جدا از رگ و پى و گوشت و خون را دوباره به هم پيوند مى دهد؟
و در سـراسـر راه ، ايـن انـديـشـه ذهـنـش را بـه خـود مشغول داشت .
اوايل پاييز بود. برگ درختان ، رنگ باخته بود، اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را داشـت . درخـتـهـاى بـه و انـار و انـجير، سر در سر هم آورده و ساكت و بى صدا در آفتاب دلچسب پاييزى غنوده بودند. تاكها از سپيدارها بالا رفته و به گونه اى پيچ در پيچ ، خود را از شاخسارها آويخته بودند. انگورها، در خوشه هايى زرد و طلايى و ياقوتى ، از لابه لاى برگهاى انبوه نمايان بود.
عـزيـر، نـان تـوشـه را از درون يـكـى از سـبـدها برداشت و چارپاى خسته خود را در ميان قصيلهاى وحشى كناره جويبارى كه از لابه لاى درختان مى گذشت رها كرد. سپس خوشه اى انـگـور تـازه چـيـد و سـفره نان توشه را زير سپيدارى آن سوتر پهن كرد و به خوردن نـاهـار پـرداخت . بعد از صرف غذا، مى خواست روى سبزه ها استراحت كند، اما راه بازگشت دراز و وقـت تـنـگ بـود. پس چارپا را آورد تا سبدهاى خالى را از انگور و انجير پر كند. وقـتـى هر دو سبد پر شد، سفره خود را ميان بار گذاشت و با چارپا از باغ بيرون آمد و به سوى خانه راه افتاد.
در راه بازگشت ، دوباره چوبدستى خود را به موازات شانه ، پشت گردن نهاده و دستها را از آن آويـخـتـه بـود و هـمـچـنان ، چشم بر گامهاى چارپاى خود داشت كه اينك زير بار سنگين انجير و انگور، به سختى پا عوض مى كرد و پيش مى رفت .
باز همان انديشه هاى صبح ، او را به فكر فرو برد:
- خداوندا! من به تو ايمان دارم ، اما جمع شدن دوباره استخوانهاى انسان يا حيوانى را كه مـرده و پـوسـيـده است درك نمى كنم ! پروردگارا، به راستى روح چيست و در كجاى زنده پـنـهـان اسـت كـه چـون از او رخـت مـى بندد ديگر دست او تكان نمى خورد و از ناى او صدا بـرنمى آيد و در نگاه او طراوت نيست و خون او از گردش مى ايستد و قلب او از تپش باز مـى مـاند و گرماى پوست پرواز مى كند و نفس از هرم و هوا مى افتد و عضلات ، گيرودار را فراموش مى كنند؟
عـلت ايـن همه را اگر در نمى يابم دستكم آثار آن را در مردگان مى بينم و حس ‍ مى كنم . امـا نـمـى دانـم يـك مـرده تـبـاه شـده چـگـونـه پـس از سـاليـان سـال هـمـه اسـتـخـوانـهـا و اندامهاى پوسيده خود را باز مى يابد و دوباره زنده مى شود. ايمان دارم . اما نمى توانم درك كنم .
عـزيـر چـنـان در فـكر فرو رفته بود كه ندانست چارپاى بيچاره مدتى است به بيراهه افتاده است .
نـاگـهـان ، در كنار خرابه هاى قريه اى خاك شده به خود آمد و دريافت كه از راه منحرف شـده اسـت . پـس چـارپـا را نـگـه داشـت . عزير خسته و بى رمق بود. با درماندگى ، به خـرابـه هـاى بـازمـانده از آن قريه كهن كه تا گردن در شن و خاك فرو رفته بود نگاه انـداخـت . بـه اطـراف نـيـز نگاه كرد، اما هيچ نشانى از آبادى به چشم نمى خورد. چاره اى نـداشـت ، بـايـد آن راه دراز را دوبـاره بـاز مـى گـشـت . امـا تـصـور طـول راه بـر او سـنـگـيـنـى مى كرد. پس به ديوار كوتاهى كه در كنارش بود تكيه داد. پـايـش را دراز كرد و چوبدستى را با دو دست در مشت گرفت و يك سر آنرا بر دوش خود نهاد و سر ديگر را، پيش پاى خود، روى زمين .
چـارپـا، روبـروى او، يـكـمـتـر آنـسـوتر، زير بار ايستاده بود. ريز نقش بود با موهاى خاكسترى در لعابى نامحسوس از رنگ شترى كدر رنگ زير شكمش ‍ به سفيدى مى زد.
عـزيـر، نـگـاهـى به چارپاى خود انداخت و سپس به خرابه هاى اطراف نگريست و با خود انديشيد:
در هـمـيـن خـانـه كـه اكـنون من به ديوار خراب آن تكيه داده ام ، روزگارى دور انسانهايى زنـدگـى مـى كـرده انـد، به هم عشق يا كينه مى ورزيده اند، همديگر را دوست يا دشمن مى داشته اند؛ اكنون حتى استخوانهاى آنان هم بر جاى نمانده است ...
تـاءمـل در سـرگـذشـت قـريـه و مـردمـانى كه در آن زندگى مى كرده اند، ديگر بار به انديشه هاى قبلى او جان داد و در آن حال و هوا بود كه كم كم به خواب عميقى فرو رفت ؛ گويى خود يكى از همان درگذشتگان بوده است .
دختر خدمتگزار، هر چه منتظر باشد عزير نيامد! فرداى آن روز با آشنايان و خويشاوندان عزير به باغ رفت ، اما نه از عزير اثرى بود و نه از چارپاى او.
سـپـس يـك روز، يـك هـفـتـه ، يـك مـاه ، يـك سـال ، چـنـد سـال چـشـم بـه راه مـانـدنـد و از عـزيـر خـبـرى نـشـد. هـمـه از او دل كندند و تا درست يكصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .
ديـگر همه آشنايان و خويشاوندان و دوستان و همشهريان عزير مرده بودند، جز همان دختر خـدمـتـگـزار كه پير زالى يكصد و پانزده ساله شده بود! او تنها در خاطرات دور خود از عـزيـر ياد مى كرد و گاهى به ياد مهربانيهاى او اشكى در ديده مى گرداند. به ياد مى آورد كـه تـا پنجاه و چند سال پس از گم شدن عزير، هنوز به حوالى باغ مى رفت و در جـسـت و جـوى نـشـانـه اى از او بود. به خاطر مى آورد كه در همان هنگام ، يك بار تا كنار خرابه هاى قريه اى متروك ، در اطراف راهى كه عزير رفت و آمد داشت ، رفته بود اما در كـنار ديوارى خراب و كهن جز استخوانهاى بر جاى مانده از يك انسان كه انگار به ديوار تكيه داده بوده است و نيز استخوانهاى سفيد شده يك اسب يا الاغ ، چيزى نيافته بود!
عـزيـر وقـتى زندگانى را باز يافت ، شبح فرشته اى را روبه روى خود ديد. فرشته از او مى پرسيد:
- فكر مى كنى چه قدر در كنار اين ديوار مانده اى ؟
- چند ساعت يا حدود يك روز!
اما وقتى بيشتر به خود آمد، اثرى از چارپاى خود و سبدهاى انجير و انگور نديد.
همان فرشته گفت :
- اما تو درست يكصد سال است كه در همين جا بوده اى و آن استخوانها هم بازمانده چارپاى توست . اكنون بنگر كه خداوند چگونه آن را نيز جان مى بخشد.
نـاگـهـان عـزيـر بـا شـگفتى بسيار ديد كه استخوانها ناپديد شد و چارپايش به همان حالت كه يكصد سال پيش بود پيش رويش ايستاده است ، با همان بار انگور و انجير! پس بى اختيار به پروردگار سجده برد و عرض كرد:
- اينك مى دانم كه پروردگار بر هر چيز تواناست .
شـهـر بـكلى دگرگون شده بود. نوع لباسها، چهره ها، ساختمانها، خيابانها و كوچه ها تـغـيـيـر كرده بود و با سختى بسيار، خانه خود را پيدا كرد. در زد. پير زالى دم در آمد. عزير پرسيد:
- اينجا خانه عزير است ؟
پيرزن ، از يادآورى عزير به گريه افتاد و از اينكه كسى پس از ساليان نام او را بر زبان مى آورد در شگفتى ماند و با حسرت پاسخ داد:
- آرى ، اينجا خانه اوست ، اما خود او.....
- من خود، عزيرم ! خداوند مرا يكصد سال از دنيا برد و سپس دوباره به دنيا برگرداند.
پيرزن با ناباورى گفت :
- عزير مستجاب الدعوه بود. اگر راست مى گويى ، دعا كن كه من نيز چون همان ايام جوان شوم !
عزير دعا كرد و او نيز جوان شد. پس آنگاه نوبت به بازماندگان خانواده او رسيد. آنان از او خواستند تمام تورات كه پس از حمله بخت نصر (78) از ميان رفته و حتى يـك نـسـخـه از آن بـر جا نمانده بود برايشان بخواند. عزير تورات را بى كم و كاست خواند و آنان سخن او را باور كرده اند. از آن پس عزير از سوى خداوند نبى قوم خود شد و سالها امت خويش را به راه حق رهنمون گشت (79) .
يونس (80)
بـلنـد بـالا بود و تكيده اما با چهره اى روشن و چشمهايى نافذ و درشت كه سپيديهاى آن مثل صبح صادق و سياهى هاى آن مثل تن شب بود.
مـويـى بـلنـد و افـشـان داشـت كـه هـمواره بر شانه مردانه اش آرميده بود و گردنى به بلنداى عزت و استوارى اراده .
پـيـامـبـرانه مى خراميد و مى نشست و بر مى خاست و مى نگريست . شمرده و روشن سخن مى گفت و فصيح و شيرين .
وقتى اندرز مى كرد، انگار شير تازه از لبانش مى جوشيد.
هـرگـز بـلنـد نـمـى خـنـديـد امـا شـكـوفـه گـلخـنـده اى شـيـرين را هميشه بر لب داشت ، مثل گل هميشه بهار.
اهل الفت بود و اهل انس ، و نام او، يونس بود.
تمام مردم نينوا، يونس را مى شناختند، شهر نينوا، نسبتا جمعيت زيادى داشت ، با خانه هايى اغـلب از گـل و چـوب خـانـه ها، از تپه هايى بلند اطراف شهر چنان ديده مى شدند كه در سـايـبـانـى سبز از چتر نخلها آرميده اند. شهر داراى يك ميدان بزرگ بود. در قسمت بالاى مـيـدان ، يـك تـخته سنگ بزرگ قرار داشت كه هيچ كس نمى دانست از چه هنگام و به وسيله چه كس در آنجا گذاشته شده است . طبق يك سنت كه منشاء آن نيز معلوم نبود، هر كس ‍ هرگاه مـى خواست سخنى ، پيامى يا خبرى را به همگان برساند، بر آن تخته سنگ مى ايستاد و مردم بى درنگ در ميدان جمع مى شدند و به سخنان او گوش مى دادند.
سـالهـا بـود كـه يونس هر روز عصر از خانه كوچك و فقيرانه خود به اين ميدان مى آمد و بر تخته سنگ مى ايستاد و به نصيحت و پند دادن مى پرداخت :
- اى مـردم ! تـبـاهـى و تـيـرگى نتيجه شركتان به خداست . خدايى جز خداى يگانه وجود نـدارد. بـت نـپـرستيد، و اموال خود را به باطل مخوريد. تهيدستان و مستمندان را كمك كنيد. بـردگان ، مانند هر يك از شما در پيشگاه خداوند برابر هستند، آنان را ميازاريد، با آنان مهربان باشيد، از اينكه با آنان بر يك سفره غذا بخوريد ننگ نداشته باشيد....
ديـگر همه سخنان او را تقريبا از بر داشتند، اما چون بسيار مهربان بود و نيز فصيح و شيرين سخن مى گفت ، هر روز دور تخته سنگ فراهم مى آمدند و به سخنان گرم او گوش فـرا مـى دادنـد ولى جـز بـرخـى از بـردگـان ، كـمـتـر كـسـى در دل بـه سـخـنـان او ايـمـان داشـت . بـردگـان نـيـز اگـر از دل بـه يـونـس گـرويـده بـودند، به خاطر ترسى كه از مالكان خود داشتند، به زبان نمى آوردند.
امـا مـسـئله بـه همين جا پايان نمى يافت . تقريبا هر روز، برخى از مردم نادان ، به هنگام سـخـنـرانى يونس ، او را مسخره مى كردند و گاهى كلامش را مى بريدند و يا او را دشنام مى دادند و يا حتى در پاره اى از موارد پاره سنگى كوچك به سوى او پرتاب مى كردند.
نـزديـك بـه سـى سـال از اين وضع گذشت . مقاومت و مخالفت مردم عاصى نينوا با يونس عـلنـى تـر شـده بـود و آنـان عـرصـه را بـر او تـنـگ كردند. يونس ، ديگر از دشنامها و تمسخرها و عتابها و پرتاب سنگها خسته و دلريش بود. يك روز، در راه بازگشت از ميدان به خانه ، با دلتنگى بسيار با خدا مناجات كرد:
- خدايا! من به راستى از هدايت اين مردم نااميد شده ام . پروردگارا، اكنون سالهاست كه من ، چـه در عـمـل و چـه در گفتار، آنان را به راه روشن تو رهنمون شده ام . اما حتى يك گروه كـوچـك هـم از آنـان بـه راه تـو نـيـامـد. پـروردگـارا! تـو مـى دانـى كـه مـن در عـمـل اسـوه بوده ام . مانند مستمندترين اين مردم زندگى كرده ام . با همه مهربان بوده ام . هـزاران بـار براى پيرزنان و بردگان كم توان ، آب از چاه كشيده ام و به خانه هايشان رسـانـده ام . تـقـريـبـا هـر روز بـراى بـه دسـت آوردن روزى و تـوشـه روزانه خود چون بـردگـان در مـزارع و نـخلستانها كار كرده ام و هرگز از كسى چيزى نخواسته ام . هر جا مـسـتـمـنـدى خـانـه اى مـى سـاخـت ، بـراى او رايـگـان خـشـت زدم ، گل آوردم و سنگ بر سنگ گذاشتم . به هنگام درو، كشاورزان ناتوان را يارى رساندم .
پـروردگـارا، ايـنـان ايـن هـمـه را مـى دانـنـد، امـا جـز تـنـى چند ايمان نياورده اند. هنوز هم مـثـل روزهـاى نخست ، شهر از بت پرستى و شرك و تيرگى و تباهى و ظلمت جور و سياهى فحشا و منكر و پليدى و نفاق و ريا و آز و ستم ، آكنده است !
خداوندا! من ديگر خسته شده ام ... پروردگارا! من خسته شده ام !
پـس از آن هـمه سال ، صبر پيامبر مكرم خدا به پايان آمده بود. يونس پس از آن مناجات ، هـنـگـامـى كـه بـه خـانـه مـحقر خود رسيد، رهتوشه اى و چوبدستى برداشت و نگاهى به بـدرود و دريـغ بـه خانه كوچك خود انداخت و سپس ‍ بى آنكه با كسى چيزى بگويد، به طرف بيرون شهر به راه افتاد.
گـريـخـتن از مسؤ وليت درخور پيامبران نيست ، هر چند ما به راستى به او حق مى دهيم . اما آيا خداوند نيز مى پذيرد؟
يـونـس ، پـس از چـند روز راه سپردن ، به ساحل دريا رسيد. و هنگامى رسيد كه يك كشتى پـر از مـسـافـر در حال حركت بود. پس چوبدست خود را تكان داد و به سوى كشتى دويد. خـوشـبـختانه برخى از مسافران او را ديدند و به ناخدا گوشزد كردند و كشتى ماند تا يونس نيز سوار شود.
هـنـوز چـيـزى از سـاحـل دور نـشـده بـودنـد كـه نـخـسـت ابرى دلگيرى رخساره خورشيد را پوشاند و سپس بادى كم و بيش تند، امواج را به تلاطم انداخت .
در روزگـار يـونس ، بين دريانوردان رسم بود كه اگر كشتى دچار طوفان مى شد آن را نـتـيـجـه وجـود يـك بـزهـكـار در كـشـتى مى دانستند و اگر هيچ كس حاضر نبود اعتراف به بـزهـكـارى خـود بـكـنـد، قـرعـه مى انداختند و به نام هر كس ‍ مى افتاد، او را به دريا مى افكندند.
طوفان بيشتر و بيشتر شد. موجها كه نخست چون گاهواره اى كوچك كشتى را به اين سو و آن سـو مـايل مى كرد، اينك چون كوههاى سترگ پياپى در مى رسيدند و كشتى را چون پر كاهى بلند مى كردند و ناگهان رها مى ساختند. مسافران در هم مى لوليدند و همه اشياء و بارها در هم مى ريخت . گويى در دريا آبستن طوفان مرگ بود.
ناخدا فرياد كشيد:
- نام مسافران را بر پوست بنويسيد و قرعه بكشيد. بزهكارى مشؤ وم در ميان ماست و اين طوفان شوم از اوست !
قرعه ، به نام آخرين مسافر بود:
- يونس !
ناخدا فرياد كشيد:
- يونس كيست ؟
پيامبر خدا يونس ، پيش رفت و فرمود:
- منم .
هـمـه در چـهـره پاك و نورانى او نگريستند. چنان از معصوميت و سادگى و صفا موج مى زد كه شرم كردند گناه امواج توفنده را به گردن او بيندازند.
ناخدا گفت :
- ما نبايد در اين كار اشتباه كنيم ، وگرنه وضع بدتر خواهد شد. تا سه بار قرعه مى اندازيم !
چنان كردند و هر سه بار نام يونس بود.
يـونـس كـه هـمه امور را از مشيت خداوند مى دانست ، بى درنگ دريافت كه در معرض آزمونى الهى قرار گرفته است ، آزمونى كه بى رابطه با فرار او از مردمش نيست .
پس صبور و متين ، تن به قضاى الهى سپرد و او را به دريا انداختند.
يـونـس هـنـوز يـك بـار در آب غـوطـه نـخـورده بـود كه همراه با آبى فراوان در كام ماهى غـول آسـايـى فـرو رفـت . ديـگـر هيچ اميد نجاتى نبود، جز تاريكى و ظلمت مرگ محسوس نبود. پس با خداى خود گفت :
- خداوندا! هيچ خدايى جز تو نيست . پاكيزه باد نام تو. همانا من از ستمكاران بوده ام .
يونس دريافته بود كه با فرار خود از ميان امت خويش ، بر خود ستم كرده است .
زمـانـى بـعـد، امـواج مـهـر و رحـمـت الهـى بـه حـركـت درآمـد و مـاهـى غـول آسـا يـونـس را بـه آبـهـاى كم عمق كنار ساحل برد و او را همان جا از كام بيرون داد. چـشـمـان يـونس دوباره روشناى آشنا را شناخت و پاهاى خسته و مجروحش ‍ سختى زمين را در آبهاى كناره ساحل حس كرد. برخاست و خود را كشان كشان به خشكى رسانيد.
طـوفـان فـرو نـشـسـته بود و ساحل ، يكدست و بى گياه ، تا افق كشيده بود. تنها، كدو بنى در ساحل روئيده بود.
يـونس با لباسهاى خيس و پاره پاره و با تنى كه جاى جاى خراشيده و خون از آن جارى بود، خود را به سايه كدوبن كشانيد و هنوز سر بر كدويى نگذاشته بود كه از ضعف و زخم و زجر، به خواب رفت .
در نـيـنـوا، از فـرداى حـركت و هجرت يونس ، نخست حركت و جنبشى و سپس بلوايى به پا شد.
ابـتـدا آنـهـا كه او ايمان آورده بودند - اگر چه بسيار كم بودند - نگران ، گمشدن او را بـه هـمـگـان اطـلاع دادنـد. سـپـس پـيرمردان و پيرزنان و بچه ها كه همه از او نيكيها ديده بـودنـد، دلتـنـگـى خـود را از نبودن او بروز دادند، كم كم بحثها برانگيخته شد، هركس خـاطـره هايش را مى كاويد و چيزى درباره او مى گفت . نگرانى از عدم حضور يونس رفته رفـتـه بـالا گـرفت . برخى از پيرمردان پيشنهاد كردند كه جوانان در دسته هاى مختلف تمام تپه ماهورها، دشتها و دره هاى اطراف شهر را بگردند تا شايد او را بيابند.
به تدريج سرزنشها آغاز شد:
- ما قدر او را نشناختيم !
- او به خاطر حرف ناشنويها و تمسخرهاى ما، ما را رها كرد!
ديگر تقريبا هر روز مردم با حسرت جمع مى شدند و يك نفر بر بالاى تخته سنگ ، از او و نيكى و پاكى او سخن مى گفت :
- مـردم ! آيـا كسى به ياد دارد كه از يونس آزارى ديده باشد؟ آيا جز اين است كه او مانند مستمندترين مردم با ما مى زيست ، در غمهاى ما شريك بود و از شاديهاى ما بهره اى نداشت ؟ آيـا كـسـى بـه خـاطـر مى آورد كه او چيزى براى خود خواسته باشد؟ آيا براى گذران زندگى خود چون يكى از كارگران به سختى كار نمى كرد؟
و مـردم ، بـا سـر، سـخـنان او را تصديق مى كردند. آنگاه جوانانى كه آن روز به نواحى مـخـتـلف اطـراف گسيل شده بودند، از راه مى رسيدند و گزارش ‍ مى دادند كه از او اثرى نديده اند.
در يكى از همان روزها، مردم در ميدان شهر با حسرت و اندوه گرد آمده بودند و به سخنان مـرد ديـگرى از اصحاب يونس گوش فرا مى دادند. او گزارش جست و جوى دسته ديگرى از جويندگان يونس را با اندوه و نااميدى بيان مى كرد. در جاى هميشگى يونس بر تخته سـنـگ ايستاده بود و سخن مى گفت . اما به ناگهان ، دستهايش را به شادى گشود و چهره اش از تابش شادمانى روشن شد و فرياد برآورد:
- الهى شكر... آنك پيامبر خدا يونس !
جمعيت ، يكپارچه به سويى كه آن پيرمرد اشاره مى كرد برگشت .
ديـگـر يـونـس به امت خويش پيوسته و امت به خداى گرويده بود. نينوا، همه گمشده هاى خود را بازيافته بود. (81)
زكريا و يحيى (82)
معبد، در جايى بلند بر دامنه تپه اى نيمه سنگى و نيمه خاكى در بيت المقدس قرار داشت . آنـجا جاى عبادت صالحان و مؤ منان بنى اسرائيل بود كه از زمان موسى تا آن روزگار در آن به عبادت مى پرداختند.
در آن زمـان ، هـيـروديـس يـهـودى بـر فـلسـطـيـن حـكـومـت مـى كـرد. او اگـر چـه از بـنـى اسرائيل بود، اما جز به حكومت خود نمى انديشيد و مردم ، عبادت راستين خدا و دين واقعى را در ديرها و معابد مى جستند.
نبى خدا زكريا نيز بخشى از ساعات شب و روز را در آن معبد مى گذرانيد. اما پيامبران هر چند هم در روزگار جباران باشند، پيوندشان را با مردم از دست نمى دهند.
زكريا، با آنكه نود سال از عمرش مى گذشت ، بيشتر اوقات را در مغازه خود در شهر مى گذرانيد تا هم روزى خود و همسرش را به دست آورد و هم در ميان مردم باشد. او سخت مورد احـتـرام و تـوجـه مـردم بود، زيرا از دانش و حكمت و فضيلت برخوردار بود و ايشان را در امور سياسى و اجتماعى و دينى راهنمايى مى كرد.
زكـرياى پير، تا به معبد برسد، حسابى به نفس نفس افتاده بود، به ويژه كه غذايى نـيـز بـا خـود داشت كه حمل آن براى پيرمردى چون او دشوار به نظر مى رسيد. او غذا را بـراى مـريـم مـى بـرد. مـادر مـريم او را براى خدمت به دير، به آنجا فرستاده و زكريا اطـعـام او را بـه عـهـده گـرفـتـه بـود تـا مجبور نباشد عبادت و خدمت خود را ترك كند. اما هنگامى كه به محراب مريم رسيد، ديد كه در كنار او غذا و ميوه هاى تابستانى تازه قرار دارد. در شگفتى ماند و از او پرسيد:
- دخترم مريم ! تو كه از دير بيرون نرفته اى ، رفته اى ؟
- نه .
- پس اين غذاها و ميوه ها را چه كسى براى تو آورده است ؟
به خصوص اين ميوه ها را كه در اين فصل پيدا نمى شود؟!
- خداى مهربان ، كه همه عالم و تمام باغستانهاى جهان و درختان و ميوه ها را خود او آفريده اسـت . بـه امـر پـروردگـار تـوانـا هر روز، بى آنكه من خواسته باشم ، غذاى من كنار من قرار مى گيرد.
زكريا كه خود پيمبر بود از پاكى و قداست آن دختر و قرب او نزد خداوند بسيار شادمان شد. و چون هيچ گاه خداوند به او فرزندى عطا نكرده بود، از دلش گذشت كه او نيز از خداوند توانا بخواهد تا به او و همسر پيرش ‍ فرزندى عطا كند.
پروردگار مهربان دعاى زكريا را استجابت فرمود و به او مژده داد:
- مـا بـه تـو بـشـارت مى دهيم به پسرى كه نام او يحيى است و هرگز كسى پيش ‍ از او بدين اسم ناميده نشده است .
- پروردگارا، نشانه اين رحمت چيست ؟
- نـشـانـه آن اسـت كـه سه روز سخن گفتن نتوانى و در آن سه روز با اشاره سخن خواهى گفت .
يـحـيـى بـه دنيا آمد و از همان اوان كودكى به مقام پيامبرى رسيد. او از تورات و احكام آن بـيـش از هـر كـس در زمـان خـود آگـاهـى داشـت و بـر اساس آن ، امور مزدم را اداره و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد.
او پيامبرى است كه خداوند در قرآن مكرم در مورد او فرموده است :
((درود بر او، هنگامى كه به دنيا چشم گشود و هنگامى كه از آن چشم فرو بست و آن هنگام كه دوباره زنده خواهد شد)). (83)
عيسى مسيح
دخـتـرك آن قـدر زيـبـا و مـعـصـوم مـى نـمـود كـه خـدمـتـگـزاران بـيـت المـقـدس ، در تكفل او از هم پيشى مى گرفتند:
ـ من از او چون جان خود نگاهدارى خواهم كرد!
ـ تـو بـيـشتر از من از معبد خارج مى شوى ، در حالى كه من تقريبا شب و روز در اينجا به سر مى برم ، من از او نگهدارى خواهم كرد!
ـ آقايان ، آقايان ! من شوهر خاله اين كودك هستم و او خويشاوند من است . بعلاوه من نبى خدا هستم . من خود از اين طفل سرپرستى خواهم كرد!
ـ ولى من پيشنهاد مى كنم كه هر يك قرعه اى چوبى انتخاب كنيم و برويم پايين و چوبها را در آن نـهـر بـيـنـدازيـم . زكـريـا هـم بـيـنـدازد. چوب هر كس روى آب ماند، سرپرستى طفل به عهده او خواهد بود.
ـ بسيار پيشنهاد خوبى است ، برويم !
قـرعـه ، بـه نـام زكـريـا شـوهر خاله كودك افتاد. گويى همه چيز از روز نخست برنامه ريـزى شـده بود تا اين كودك معصوم در بيت المقدس ، در دامن زكريا و در محيطى روحانى پـرورش يـابـد. مـادرش نـذر كـرده بـود كـه اگـر خـدا بـه او فـرزندى بدهد، او را به خـدمـتـگـزارى بـيـت المـقدس بگمارد. دعاى مادر مستجاب شد، اما پيش از آنكه كودك به دنيا بـيـايـد پـدرش از دنـيـا رفـته بود. كودك وقتى به دنيا آمد، برخلاف انتظار مادر، دختر بـود. اما نذر، نذر بود و مى بايست ادا مى شد. پس مادر با همه علاقه اى كه به فرزند داشـت ، او را از ناصره ، زادگاه كودك ، به بيت المقدس آورد و به بيت سپرد. او ((مريم )) نام داشت .
زكـريـا در جـايـى بـلنـد از بيت غرفه اى براى نگهدارى او فراهم آورد و كودك را در آن گذاشت و خود و همسرش به تربيت و كفالت او همت گماشتند.
مـريم ، بزرگ و بزرگ تر شد، تا به حدى كه نوجوانى را پشت سر گذاشت و دخترى جـوان شـد. او بـسـيار عفيف و بسيار عابد و بسيار دوستار خدا بود. خداوند نيز او را دوست مى داشت ، چندان كه غذاى او را فرشتگان در كنار او مى نهادند!
يـك روز كه شايد براى طهارت ، به جانب شرقى بيت در تپه هاى كنار شهر رفته و در پـس حـجـابـى دور از چشم نامحرمان برهنه شده بود، فرشته اى به ماءموريت الهى ، با هـيـاءت بـشـر بـر او ظاهر شد. مريم كه تا آن لحظه آفتاب و ماهتاب هم او را در آن حالت نديده بودند، خود را جمع وجور كرد و زبان به اعتراض گشود. ترسيده بود مبادا مردى باشد كه فكر ناپاكى در سر مى پروراند. ولى فرشته ، با صدايى ملكوتى به او گفت :
ـ من از سوى خداوند ماءموريت دارم كه فرزندى پاكيزه به تو ببخشم !
ـ چـگونه من فرزندى داشته باشم ، در حالى كه دست هيچ بشرى به من نرسيده است و من هرگز زن ناپاكى هم نبوده ام ؟!
ـ هـمـيـن طـور اسـت ، امـا بـر پـروردگـار تـو آسـان اسـت ، و ايـن نـشانه او و امرى مقرر و ناگزير است !
بـديـن گـونـه ، مـريـم بـاردار شـد و اين راز را از همگان مخفى داشت . او از همه دورى مى گزيد و خدا داناست كه آن طاهره مطهره ، در طول نه ماه باردارى ، چه رنجها كه از فكر و خيال براى پاسخگويى به مردم كشيده بود.
سرانجام ، درد زايمان او را در چنبره طاقتسوز خود گرفت . ناگزير، به جايى دور دست و خـلوت در اطـراف زادگاه خود ناصره رفت و آنجا به زير درخت خرماى خشكى پناه برد. آهنگ استخوانسوز درد و شرنگ تلخ بى آبرو شدن و غم بى كسى و تنهايى ، او را سخت عذاب مى داد. پس بى اختيار ناليد:
ـ اى كاش پيش از اين ، مرده و از خاطره ها رفته بودم !
در هـمـيـن هـنـگام ، در حالى كه تمام تنش از فشار درد غرق عرق شده بود، احساس كرد كه چيزى از درون او رها شد. ناگاه ، صداى كودك نوزادش را شنيد:
ـ مـادر غـمـگين نباش ! نگاه كن ، خدا زير پايت نهرى روان كرده است . نيز اين درخت نازك و خـشـكـيده خرما را به سوى خود بتكان ، خواهى ديد كه خرماى تازه بر تو مى افشاند. از ايـن خـرمـا بـخور و از آن آب بياشام و خشنود و دل آسوده باش . و اگر كسى را ديدى هيچ سخن مگو و به اشارت بفهمان كه من امروز براى پروردگار خود نذر كرده ام كه با هيچ سخن نگويم .
مـريم ، نخست از گفتار فصيح اين كودك نوزاد در شگفتى افتاد. اما چون در خاطر گذراند كه باردارى او نيز از سوى خدا و به امر او و غير طبيعى بوده است ، آرامش يافت .
قدر آسوده . از خرما خورد و از آب نوشيد و چون رمقى يافت ، كودك دلبند خود را در آغوش گرفت و به خانه يكى از اقوام خود رفت . خويشان او، با ديدن كودك ، آن هم در آغوش او كـه عـمرى جز پاكى و صداقت و عفت از او نديده بودند، بسيار تعجب كردند و با شماتت گفتند:
ـ اى خـواهـر هـارون ، پـدرت كه مرد بدى نبود و مادرت نيز بدكاره نبود. تو اين كودك را بى شوهر، چگونه دست و پا كرده اى ؟!
مـريـم ، به آنان فهماند كه نذر كرده است آن روز حرفى نزند. او به كودك اشاره كرد، يعنى از خود او بپرسيد!
يكباره صداى قهقهه ، از همه برخاست :
ـ از خود او؟ ازين بچه يكروزه ؟ ما را مسخره كرده اى ؟ چگونه مى توان با كودكى كه در گاهواره است سخن گفت ؟!
اما كودك ، به امر پروردگار، فصيح و رسا به سخن در آمد:

next page

fehrest page

back page